خاطرات یک سردار


3576 بازدید

گفتم هرکس به هواپیماها نزدیک شد بزنید ...
سردار حاج سعید (حمید) طایفه نوروز، اکنون از پیشکسوتان جنگ و دفاع مقدس است. او پس از پیروزی انقلاب وارد سپاه پاسداران و پس از مدتی، به فرماندهی سپاه همدان برگزیده شد. در دوران فرماندهی او، کودتای نوژه رخ می دهد و او با همکاری دلاورمردان سپاه همدان و با توکل به خدا، توانستند درس جاودانه‌ای به ایادی استکبار بدهند. در ماه‌های آغازین جنگ، طایفه نوروز به اسارت دشمن درآمد و فصل جدیدی از مقاومت و مردانگی را همراه با همرزمان خود آغاز کرد و پس از آزادی در سمت‌های گوناگونی که آخرین آن ریاست ستاد آزادگان کل کشور بود، به خدمت مشغول شد و هم اکنون به افتخار بازنشستگی نایل آمده است؛ طایفه نوروز، فرمانده میدانی عملیات خنثی سازی کودتای نوژه بود. در این مصاحبه، بخشی از رخدادهای آن روز را از زبان ایشان می‌خوانیم.
• به عنوان نخستین پرسش به اختصار ماهیت و کشف کودتای نوژه را توضیح دهید؟
- اگر کودتای نوژه را به دو بخش عمده تقسیم کنیم، این کودتای نظامی ، که از نظر آنها نقاب نام گرفته بود و قرار بود عملیاتش در پایگاه شهید نوژه همدان صورت بگیرد ، یک قسمت کشف و بخش دوم خنثی شدن عملیات بود. در کشف هیچ یک از واحدهای اطلاعاتی ایران، دخل و تصرفی نداشتند، مگر آن کسانی که برگزیده شده بودند که در این عملیات و در این کودتا شرکت کنند. به شکل خیلی خاصی می‌شود گفت که جمهوری اسلامی در برابر کودتای نوژه کاملا غافل بود. شب پیش از کودتا، خلبانی می‌رود خدمت ‌حضرت آیت‌الله خامنه‌ای و به ایشان از این کودتا خبر می‌دهد. هنگامی که از این خبر آگاه می‌شوند، بسیار منقلب می‌شوند و در خاطراتی که خود آقا اشاره می‌کنند، می‌روند خدمت حضرت امام و البته نکته جالب اینجاست که با شور و هیجان و منقلب بودن می‌روند خدمت ایشان و اصرار می‌کنند که امام خانه را ترک کنند؛ این جمله‌هایی است که خود آقا در یک مصاحبه‌ای می‌فرمایند؛ «ما دیگه دل دل می‌زدیم. عصری آمدیم شورای انقلاب، آقای هاشمی هم در جریان بود. می‌دیدیم دل آنجا آرام نمی‌گیره، از امام دلم می‌خواست که کمک بگیرم. به آقا هاشمی گفتم، بریم خدمت امام و بگیم که امشب چه قضیه ای قرار است انجام بگیره. من و آقای هاشمی با هم سوار ماشین شدیم، رفتیم جماران خدمت امام. گفتیم چنین قضیه‌ای در شرف انجام است و شما امشب در جماران نمانید. امام با دقت گوش دادند، ولی با کمال خونسردی گفتند: نه. ما بنا کردیم به اصرار کردن، بلکه التماس کردن، خواهش می‌کنیم از اینجا بیرون بروید؛ خطرناک است و چنین خواهد شد. ایشان مصر و قرص گفتند: نه. وقتی دیدند که ما خیلی اصرار می‌کنیم، گفتند: شما از من نگران نباشید. من امشب برایم چیزی پیش نخواهد آمد، این در حالی بود که سه تیم سه اسکادران هوایی یا سه تا هواپیما می‌خواستند بروند، فقط جماران را بکوبند. خوب این که حضرت امام از کجا این را می دانسته که این قدر محکم مخالفت می‌کند حال آن که این عزیزان این همه به او اصرار می‌کنند که در جماران نباشند، بنده اعتقاد دارم امداد امداد و الهام و توکل الهی بود.
• مسئولیت شما در آن زمان چه بود؟
- فرمانده سپاه همدان بودم و همچنین فرماندهی عملیات سپاه همدان را همزمان بر عهده داشتم، چون مسئول عملیات ما در کردستان شهید شده بود.
• شما به عنوان فرمانده سپاه همدان، چگونه از تصمیم بر وقوع کودتا آگاه شدید؟
- صبح روز پیش از کودتا ساعت 10 صبح بود که گفتند: برادر نوروزی، دو نفر آمدند که با تو کار دارند. گفتم: بیایند داخل. وقتی آمدند، گفتند ما می‌خواهیم شما را خصوصی ملاقات کنیم. ما اتاق را خلوت کردیم و آنها فکر میکنم عزیزی بود به نام برادر رضوان که از اطلاعات سپاه و از تهران آمده بود و یک درجه‌دار دیگر که گمان کنم یا کلاه سبز بود یا از تیپ «نوهد». گفتند که قرار است امشب پایگاه شهید نوژه به دست کودتاچیان اشغال شود و فردا عملیاتی ضد نظام و پایگاه‌های خاصی انجام بگیرد و سیصد «سورتی» پرواز صورت بگیرد و جماران را سه مرتبه بکوبند و جاهای دیگری که نام آورد که مراکز قدرت و مراکز تصمیم گیری در مملکت بودند، مجلس بود، کمیته بود، سپاه بود و اینها را می خواستند بکوبند. هنگامی که این خبر را دادند، حقیقتا شوکه شدم. گفتم: چه زمانی؟ گفتند: همین امشب. یک بار دیگر پرسیدم، امشب یا فردا صبح؟ گفتند: ‌بله. همین امشب عملیات صورت می‌گیرد و فردا پس از تسخیر پادگان شهید نوژه، عملیات اصلی را آغاز می‌کنند. من گفتم: یعنی الان ما می‌توانیم کاری بکنیم که این خبر را به من می‌دهید؟ گفتند: شرایط چنین است. ما هم همین دیروز با خبر شدیم و خودمان را رساندیم به شما.
• آن موقع فرمانده کل سپاه و مسئول اطلاعات سپاه چه کسانی بودند؟
- فرمانده سپاه احتمالا برادر منصوری و مسئول اطلاعات هم برادر محسن بودند. خلاصه دیدیم که چاره‌ای نیست و باید کاری کنیم. همه بچه‌ها را آماده باش صد در صدی دادیم و گفتیم تمام بچه‌ها را دعوت کنند به سپاه و بلافاصله ذخیره‌هایی را که داشتیم هم فراخوان کردیم. تعدادی از بچه‌ها را با تلفن با ماشین مأمور کردیم که بروند تا آنجا که می‌توانند نیرو جمع کنند و ما هم تلاش کردیم تا عصر، قرار عملیاتی بگذاریم برای خنثی کردن این کودتا؛ به گمانم آن روز ما توانستیم پنجاه تا شصت نفر از بچه‌ها را ما جمع کنیم.
• از شهرستان‌ها یا از همدان؟
- تنها از همدان، چون فرصتی نبود و بعد هم بر پایه اطلاعاتی که عزیزانی که از تهران آمدند و به ما دادند، طرح عملیاتی ریختیم. گفتند کسانی که قرار است کودتا را انجام دهند، در یک نقطه‌ای نزدیک پایگاه شهید نوژه که کارخانه شن و ماسه بود، آنجا تجمع می‌کنند و بر پایه طرح عملیاتی که خودشان داشتند، وارد پایگاه نوژه می‌شوند و پایگاه را تسخیر می‌کنند. اینها ورزیده‌ترین افراد ارتش آن زمان بودند؛ یعنی تیپ «نوهد»، کلاه سبزها و آنهایی که دوره بسیار بالای تخصصی دیده بودند. ما عمده نیروهایمان را فرستادیم و بر پایه طرح خودمان به محلی که در آنجا افراد با ماشین‌های مختلف برای آغاز عملیات جمع می‌شوند و به این ترتیب، ما آن محل را تقریباً با بیست تا سی نفر محاصره کردیم.
• یعنی آنها متوجه تحرکات شما نبودند؟
- نه، پیش از اینکه تاریکی شب برسد، رفتیم و مسیر عملیاتی آن نقطه را مشخص و افراد را چینش کردیم و به همه روستاهای محل هم خبر دادیم که اتفاقی دارد در پایگاه نوژه می‌افتد، هشیار باشید و هر خبری شد، به گشت‌های ما که اینجا هستند اطلاع بدهید. سر سه راه پادگان نوژه هم یک ایست بازرسی گذاشتیم. تعداد 10 گشت از سه راه ساوه تا پایگاه نوژه همدان گشت می‌زدند. به واحدهای ژاندارمری که پلیس راه بودند هم اطلاع دادیم که یک محموله قاچاق دارد می‌آید؛ اما روشن نگفتیم چون اطمینانی نبود. به یاد دارم آخرین واحدهایی که از سپاه همدان خارج شدند، ما در سپاه را قفل کردیم و رفتیم. فقط یک نفر ماند که پای تلفن‌ها باشد و بی سیم‌های درب و داغانی که داشتیم را جواب بدهد. بعد دیگر ما شروع کردیم به گشت زنی. خود من هم یک واحد گشتی اختیار کردم و به این سه چهار محل‌ها سرکشی می‌کردم. در راه به هم علامت می‌دادیم و می‌ایستادیم و رهنمودها و اطلاعاتی که داشتیم، با هم مبادله می‌کردیم. یکی از واحدهای گشت ما متوجه یک ون شد. بر پایه اطلاعات برادرانی که از تهران آمده بودند و به ما دادند، کودتاچیان، کفش های ورزشی نو به پا داشتند و دارای تعدادی ون‌‌های نو صفر کیلومتر که به وسیله یک کامیون حمل می‌شدند. یکی از گشت‌های ما که سرگروه آن شهید مجیدی بود، متوجه می‌شود و اینها را نگه می‌دارد و دستگیر می کند. کسی که فرماندهی این عملیات را بر عهده داشت، داخل همان ماشین بود؛ استواری به نام محمدی یا احمدی، دقیق یادم نیست. ماجرا به این شکل بوده که وقتی از ماشین پیاده شان می‌کنند، این شخص موفق می‌شود تیم ما را خلع سلاح کند . یکی از بچه‌ها اسلحه‌اش را برمی‌دارد و به طرف این شخص تیراندازی می‌کند که با مهارت بسیار بالایی از معرکه درمی‌رود. در حین این درگیری که آنجا رخ می‌دهد، یک نفر از بچه‌ها به نام مجیدی که نفوذی در بین آنها بود آنجا شهید می‌شود و چند نفر از کودتاچیان کشته می‌شوند. این شهید درجه‌دار تیپ هوابرد بود که در حین شهادت به من گفت: «من در میان اینها نفوذی هستم، بروید دنبالشان».
• یعنی شما قبلا او را نمی‌شناختید؟
- نه. نمی‌شناختم. فقط لحظه‌های آخر عمرش بالای سرش نشستم. درگیری که تمام شد، گشت من به آنجا رسید. دیدم یکی سر جاده ایستاده؛ بنابراین، ما با احتیاط نزدیک شدیم و تقریباً می‌شود گفت که در بغل من جان داد. آن قاتل فرار می‌کند و بچه‌های گشت ما هم دنبال او می‌روند. جنازه‌های کودتاچیان آنجا افتاده بود و به علاوهِ شهید ما. نکته جالب اینجاست که این شخص و این فرمانده عملیات که چترباز بوده و چترش را رها می‌کرد، می‌پرید و به شاه احترام میگذاشت و ورزیده‌ترین نفر اینها بود و وقتی فرار کرد تا صبح می‌دوید، در صورتی که با محل تجمع خودشان، فقط 500 متر فاصله داشت. تا صبح می‌دود و اینها را پیدا نمی‌کند و خسته و درمانده می‌آید کنار زمین یونجه زاری و می‌خوابد که یک پیرمردی با دامادش داشتند زمینشان را آبیاری می‌‌کردند. توی تاریک و روشنای صبح می‌ببینندش. به واسطه خبری که ما داده بودیم، پیرمرد به دامادش می‌گوید، او آنجا خوابیده و اسلحه اش هم کنارش است. هر دو بیل داشتند؛ یکی بیلش را می‌گذارد زمین. پیرمرد می‌گوید تو اسلحه اش را از دستش بگیر، من هم اگر بلند شد با بیل می‌زنمش. جالبه بزرگترین نظامی این مجموعه را که قرار بوده عملیات را رهبری کند با بیل پیرمرد اصلاً فلج می‌شود. بعد وقتی که آوردندش پیش ما، گریه می‌کرد مثل ابر بهار، می‌گفت: ببینید من را کی اسیر کرده. یکی از اینها که ما دستگیرشان کردیم، وقتی آوردندش در سپاه، این درجه‌دار عزیزی که از تهران اومده بود، می‌گفت خیلی مواظب این باشید، چرا که اگر دستش را باز کنیم، همین ساختمان را خراب می‌کند. من نگاه به چهره اش کردم، حقیقتاً انگار سالهاست که مرده بود. صدایش کردم، گفتم: چه می‌خواهی؟ گفت: دستهایم را باز کن. گفتم: دستهایش را باز کنید. گفتم: چه می‌خواهی؟ گفت: غذا و ‌آب. بهش دادیم و بعد خیلی با آرامش و طمأنینه خاصی که همه ما تحت تأثیر قرار گرفتیم، گفت: من دیدم انقلاب را شما نگه نمی‌دارید که پاسدار انقلابید. ماها دیدیم انقلاب را کس دیگری نگه می‌دارد. کس دیگه حامی این انقلاب است. بعد گفت: همه ما را اعدام کنید، اول از همه من را اعدام کنید. ما همه از خائنین به ارزش‌های این مملکتیم. نه تنها به این رژیم خیانت می‌کنیم، ما بلکه به تک تک این مردم داریم خیانت می‌کنیم، چون این انقلاب و مردم را خداوند دارد حمایت می‌کند.
• شعاع دستگیری کودتاچیان در همین مسیر نوژه تا همدان بود یا درون شهر و پایگاه هم رفتید؟
- بله، ما تعدادی که توی جاده دستگیر کردیم و اطلاعاتی که از اینها گرفتیم در همان جا، همین ‌طور اطلاعاتی به ما می‌دادند. ما نه دستگاه شکنجه داشتیم، نه بزنی، نه بکشی. گفتند اینها بناست از پادگان نوژه پرواز کنند؛ خلبان فلان، خلبان فلان، خلبان فلانی. ما رفتیم داخل پایگاه و شروع کردیم دستگیری و تقریبا پنجاه تا شصت نفر را دستگیر کردیم. هم همدان و تو نوژه، به ویژه در پایگاه . دیگر دیدیم که دستگیری‌های ما دارد تعدادش می‌رود بالا و با اطلاعاتی که اینها می‌دادند، من به تهران زنگ زدم و به برادر محسن گفتم: برادر محسن، اوضاع این گونه است. اگر ما بخواهیم ادامه بدهیم، این همکاری با این کودتاچیان خیلی گسترده است و حتی همان جا متوجه شدیم لشکر 92 اهواز قرار است، صبح همان روزی که عملیات هوایی شان را انجام می‌دهند، عمل کنند که فرمانده و جانشین این لشکر به نام‌های بهرامی و علی مرادی از عوامل این کودتا بودند. جالب است وقتی که ما اسیر شدیم، یک روز دیدیم که چند تا ماشین بنز آمد و افسران ارشد ایرانی پیاده شدند و رفتند به قرارگاه فرمانده اردوگاه رومادی.
• یعنی همان افسران فراری دوره طاغوت و کودتا؟
- بله، سوت داخل باش زدند. ما رفتیم داخل و سپس شروع کردند به خواندن نام افرادی از لشکر 92 اهواز که جزو اسرا بودن و یکی یکی می‌بردند به درون مقر فرماندهی اردوگاه. از آسایشگاه ما هم یک نفر را صدا کردند که خودش را قبلا راننده آمبولانس معرفی کرده بود. او رفته بود آنجا، همکارانش می‌دانستند این فرمانده تانک بوده، اما خودش را راننده آمبولانس معرفی کرده بود. بعد آمد داخل آسایشگاه و گفت رفتم آنجا؛ بهرامی بود و علی مرادی، فرمانده و جانشین لشکر 92 که ‌گفت مادر فلان فلان شده تو راننده آمبولانسی؟ تو که فرمانده تانکی. گفت: من اصلاً تو را نمی‌شناسم. من راننده آمبولانسم نه فرمانده تانک. یک درجه‌دار نمی‌ دانم اهل کجا، آن افسران آمده بودند برای تشکیل ارتش رهایی بخش ایران (آرا) یارگیری می‌کردند که نظامیانی که از مملکت فرار کرده‌اند به علاوه آن تعدادی که در اردوگاه اسیر شده بودند، جذب می‌کردند که به کمک ارتش عراق به خاک ایران حمله کنند . این طرح ، همان سال اول جنگ توسط ارتش رهایی بخش، به فرماندهی آریانا یا اویسی ریخته شد. یکی از این دو تا بود فرمانده اش بودند؛ الان در ذهنم نیست. وقتی که اینها آمدند، بر خودم واجب دانستم این خبر را به ایران بدهم. من نه کشف رمز داشتم نه دسترسی به جایی. نامه‌ای نوشتم برای همسرم و در نامه گفتم که به محمد نوری بگویید آن ماشینی که آن شب من زدم شیشه‌ اش را شکستم، حالا آمدند تاوان می‌خواهند، حالا داستان چه بود؟ شب کودتا در تعقیب و گریزهایی که من انجام می‌دادم، یک ماشین فرار کرد. من با سه نفر دیگر دنبالش کردیم. من نشستم سوار ماشین پشت فرمان و با سرعت دنبال این ماشین رفتیم. حالا ماشین آن نو صفر کیلومتر، ماشین ما هم از این ماشین‌های لکنتی که از اداره‌‌ها گرفته بودیم. خلاصه ما با ترفندی سر یک پیچی با نور اضافه کردن و اینها، ماشین ترسید که ما رسیدیم از ماشین پیاده شد. ما هم پیاده شدیم من نشانه گرفتم با کلت 45 میلیمتری ، راننده را که حالا الله بختکی درست نشونه زدیم شیشه عقبش شکست رفت خورد به کتف راننده. آنها فرصت داشتند و فرار کردند تا صبح در بیابان دویده بودند و خسته و کوفته صبح آمده بودند، سر جاده و ما خودمان سوارشان کردیم. این اشاره به این داستان بود که گفتم به محمد نوری بگویید که: «محمد نوری چه کسی بود؟» محمد نوری آن موقع مدیر داخلی یا مسئول اطلاعات سپاه همدان بود و الان از خدمتگزاران صادق و توانمند در سطوح بالای نیروی انتظامی است. گفتم: بگو این طوری شده و آنها آمدند اینجا غرامت می‌خواهند. بعد شروع کردم در نامه‌ به نوشتن کلمات مبهم و نامفهومی. وقتی این نامه می‌آ‌ید می‌فهمند که این نامه چیزهایی توش هست، دقیق روشن نیست و کلمات غلطی در این نامه نوشته شده. این نامه را می‌برند می‌دهند به محمد نوری چون اون موقع مسئول اطلاعات سپاه همدان بود. ایشان می‌آورد کرمانشاه پیش همین سردار لطفیان که مسئول اطلاعات غرب بود و این نامه می‌رود به شورای امنیت کشور و من با خواندن ده بیست تا آیة‌الکرسی نوشتم که سرهنگ، علی مرادی، بهرامی، ارتش رهایی بخش و... و... همچین خیالی دارند ... با غلط نوشتن بعضی از کلمات تا برسانم که داستان اینجوریه و خیلی جالب اینها آنچنان رمزی نبود. با نگاه کردن سطحی ‌فهیمدند که روی این حروف نظر هست؛ در برگشت از اسارت، حروف را که کنار هم گذاشتند، داستان را برایشان گفتم و فهمیدند. وقتی که ما در بازرسی ستاد کل بودیم، امیر لطفیان شد فرمانده ما در معاونت بازرسی. من را که دید، به آغوش گرفت. گفت: دلم می‌خواست تو را ببینم. گفتم: چطور؟ گفت: این نامه تو که از اسارت آمد به شواری امنیت کشور ما بردیمش گفتیم به این می‌گن پاسدار که از توی اسارتم هم دارد کار می‌کند و این خبری که تو به ما دادی، به راحتی ما توانستیم آن حرکت را خنثی کنیم و در نطفه خفه اش کنیم؛ این بود داستانی که آنجا اتفاق افتاده بود.
• در حین گشت زنی و انجام عملیات، ارتباط شما با مرکز چگونه بود؛ یعنی دستور و گزارش ها چگونه رد و بدل می‌شد؟
- ما چون امکانات کافی نداشتیم با سرعت‌های سرسام آوری که توی جاده می‌رفتیم، خودمان مثل پیک عمل می‌کردیم. به این گشت می‌گفتیم تو برو آنجا به آن گشت می‌گفتیم برو به محل تجمع، ما هیچ امیدی نداشتیم که بتوانیم موفق بشویم. من تعداد خاصی از بچه‌ها را خودم می‌شناختمشان که از لحاظ اخلاقی و توانمندی دو تا تیم فرستادم داخل پایگاه نوژه و گفتم اگر ما موفق شدیم که فبها، اگر هم موفق نشدیم، یقیناً بدانید که تمام ما بیرون کشته شدیم و هر کسی خواست برود طرف این شیلترهای هواپیما مرد، زن، بزرگ، پیر، جوان، هر کس نزدیک هواپیما شد، شما بزنید و حتی هواپیماها را هم منهدم کنید. همچنین دستوری دادیم که این بچه‌ها کوله پشتیهایشان را پر کردند از فشنگ و رفتند داخل پایگاه و بحمدالله کار به آنجا نکشید و از هم پاشیدند و در این از هم پاشیدگی شان، ما حداکثر استفاده را کردیم؛ یعنی اینها حتی نتوانستند دو حرکت از آن طرح عملیات که با آن وسعت با آن دقت و محقق و مرزبان و آدم‌های خیلی گنده دنبال این قضیه بودند، نتوانستند حتی دو حرکتشان را با همدیگر انجام بدهند . این دستگیری‌ها را ما انجام دادیم.
• آقای طایف نوروز، این گزارش های لحظه به لحظه را شما به چه کسی می‌دادید؟ آیا از تهران هم گزارش می‌خواستند؟
- [با خنده] باز هم اگر از این تلفن‌های همراه بود خوب بود، دو تا بی‌سیم درب و داغون داشتیم که گذاشته بودن آن کنار که با هم تماس داشته باشند. نهایتا نماز صبح را در جاده‌ها خواندیم. ما از آنجا شروع کردیم زنگ زدیم به برادر محسن که برادر محسن به حول قوت پرودگار و باز هم می‌گویم به حول قوت پروردگار و به حول قوت پروردگار نه هیچ کدام از ماها، عملیات کوتاچیان خنثی شد.
• در این فاصله‌ای که از صبح به شما خبر دادند تا فردا صبح که نماز خواندید به آقا محسن خبر دادید؟ هیچ تماسی از تهران با شما یا خود شما با تهران نداشتید؟
- چرا، بعد که برگشتیم سپاه، دیگر با این تلفن های کابل، تلفنهای معمولی با تهران تماس گرفتیم . برادر رضوان تماس گرفت که از اطلاعات سپاه مرکز بود. از بچه‌هایی بود که قبلاً زندانی سیاسی بود که با برادر محسن کار می‌کرد، اطلاعات را با هم رد و بدل می‌کردند. بعد ما گزارش تهیه کردیم و آمدیم. یادم است فردای آن روز داشتم می‌رفتم تهران که گزارش بدهم به مجموعه فرماندهی سپاه، رادیوی ماشین را باز کردم. آقای هاشمی داشت اولتیماتوم می‌داد به ساواکی‌ها که بس کنید، دیگه بسه.
• از پاسداران آن دوره سپاه همدان در جریان جنگ تحمیلی کسی شهید شد؟ خوب است در سالروز این حادثه از افتخارآفرینان آن روز یادی شود.
- بله، می‌شود گفت همه بچه‌های آن روز سپاه همدان که در جنگ شهید، اسیر یا جانباز شدند همان عزیزان خنثی کننده کودتای نوژه بودند.  یک خاطره جالب یادم آمد، یکی از پاسداران تیم گشت که مسئول سرکوب محل کودتاچیان بود، عقرب زده بود. صدایش کردم. دیدم دستش ورم کرده سیاه شده. گفتم: بیا برویم بیمارستان. گفت: من نمی‌‌روم. اگر بناست کشته بشوم، بگذار همین‌جا کشته بشوم. هر چه اصرار کردیم، زیر بار نرفت. خلاصه در آن تاریکی شب که کمین کرده بودند، یکی از بچه‌ها آمد بالای دستش را بست و با یک چاقو دستش را فشار داد. یک مقدار خون خارج شد و حالش بهتر شد. در هر صورت، پس از پایان عملیات، من به تهران رفتم و گزارش مفصلی به برادر محسن و فرمانده کل وقت سپاه دادم.


سایت تابناک ، ۱۷ تیر ۱۳۸۹