پنهانکاری و توجیه در خاطرات پرویز ثابتی
وارونهنمایی واقعیات، تحریفِ تاریخ و سفیدنمایی سیاهیهای دوره رژیم شاه، خطی است که چند سالی است بهطور ویژه توسط برخی افراد و جریانها دنبال میشود. بخشی از این روند، در قالب خاطرهنویسی شخصیتها و سران رژیم شاه صورت گرفته است. «در دامگه حادثه» خاطرات پرویز ثابتی رئیس ادارهکل سوم ساواک (امنیتداخلی)، یکی از این کتابها است که حدود ده سال قبل منتشر شد. رهبر انقلاب روز گذشته با اشاره به جریان تحریفگر واقعیات تاریخی و این کتاب میگویند: «مأمورِ آن روز ساواک که شاید بدنامترین چهره در کشور بود، خاطرهنویسی میکند و جوری حرف میزند که کأنّه ساواک -[یعنی] مرکز شکنجه و مرکز ظلم و مانند اینها- یک چهرهی روشنِ منوّری دارد.»
پس از انتشار این کتاب، دکتر حسین آبادیان در مقالهای با عنوان «پنهانکاری و توجیه در خاطرات پرویز ثابتی، مدیرکل امنیتداخلی ساواک» به نقد ادعاهای نادرست این کتاب پرداخت. متن کامل این مقاله را در ادامه میخوانید.
«فقط کسی که چیزی برای پنهان کردن دارد، همه اعمال خود را با منطق و توجیه از پیش اندیشیده شده انجام میدهد.» (به دام افتاده، ص27)
در بحبوحه انقلاب، پرویز انصاری افسر سابق رژیم شاهنشاهی که تحصیلات حقوق جزا داشت، مسئولیت پروندهای بسیار سنگین و مهم را عهده دار شد. او به عنوان بازپرس قانونی در آبان ماه سال 1357، حکم بازداشت پرویز ثابتی را به اتهام جنایت و خیانت و سرقت بودجه سری عملیاتی، صادر کرد، اما ثابتی با استفاده از مدارک جعلی قبل از دستگیری از ایران گریخت.
انصاری در دولتهای ارتشبد غلامرضا ازهاری و دکتر شاپور بختیار، وظیفه تحقیقات از دولتمردان سابق رژیم را ادامه داد، اما پیروزی انقلاب فصلی دیگر در تاریخ ایران گشود و البته تحقیقات این بازپرس نیمه تمام ماند.
لیکن به ادعای انصاری همان تحقیقات نیمه کاره هم نشان میداد پرویز ثابتی در برنامهریزی برای قتل سرهنگ هاوکینز و دیگر مستشاران نظامی امریکا و همچنین سرتیپ رضا زندیپور رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری، دخالت داشته است.
او مدعی است قتل زندیپور برای آن انجام گرفت که میخواست روابط پیدا و پنهان مقام امنیتی را تحت کنترل در آورد. زندی پور با زندانیان کمیته خوش رفتاری میکرد، کسانی را که جرم سنگینی نداشتند، آزاد مینمود، شکنجهگران به هنگام بازدید وی از زندان، آلات و ادوات شکنجه را جمع آوری میکردند و خلاصه اینکه زندی پور چهرهای انسانی در مقام رئیس کمیته از خود نشان داده بود. چیزی که مورد رضایت تیم بازجویان تحت حمایت ثابتی نبود.
باز هم انصاری مدعی است پرویز ثابتی که در پشت این قتلها حضور داشت، وحید افراخته را که صدها تن را در خیابان گردیها به ساواک لو داده بود با تمهیداتی مورد بخشودگی قرار داد، ولی بعد او را به جوخه اعدام سپرد.
او معتقد است دلیل این رفتار ثابتی را هم میداند که البته هنوز در مورد آن چیزی نگفته است. هاوکینز افسر چهل و سه ساله، معاون اداره مستشاری امریکا، با سلاحی به قتل رسید که توسط تقی شهرام و امیرحسین احمدیان از زندان ساری به سرقت رفته بود. این قتل در دوازدهم خرداد ماه 1352 یعنی کمتر از یک ماه بعد از فرار شهرام از زندان صورت گرفت.
نام پرویز ثابشی از اواخر دهه چهل شمسی به عنوان مقام امنیتی بر سر زبانها افتاد. آن زمان هنوز نه گروهی چریکی تشکیل شده بود و نه کسی عملیاتی مسلحانه علیه رژیم سابق انجام داده بود.
حال آنکه در صفحه 168 خاطرات، ثابتی مدعی است در دهه چهل تحت تاثیر موج جنگهای پارتیزانی امریکای لاتین، در ایران هم عملیات مسلحانه انجام میگرفت. به قول او «اینها آدم میکشتند» و ساواک هم مجبور بود شدت عمل به خرج دهد.
به واقع در آغاز بگیر و ببندهای ثابتی، عملاً هیچ گونه عملیات مسلحانه سازمان یافتهای علیه رژیم شاه انجام نگرفت.
عملیات گروه سیاهکل هم استثنائی بود موید قاعده که تازه بعد از سرکوبهای نیمه دهه چهل شمسی به بعد و بعد از لو رفتن گروه فلسطین صورت گرفت که در سطور آتی اندکی به آن اشاره خواهد شد.
تنها فعالیت مهم فعالین سیاسی آن دوره عبارت بود از مطالعه کتاب و البته همیشه فهرستی از کتابهای ممنوعه وجود داشت که روز به روز بر تعداد آنها افزوده میشد.
تنها مطالعه یک کتاب میتوانست ماهها و حتی سالها زندانی شدن در پی داشته باشد. کار به جایی رسید که در دهه پنجاه حتى کتاب فلسفه هگل نوشته استیس هم طبق قانونی نانبشته در این فهرست قرار گرفت.
بالاتر اینکه خوانندگانی مثل داریوش اقبالی و فرهاد هم، در اوج بگیر و بیند های ثابتی در دهه پنجاه، فقط به خاطر خواندن یک ترانه - که لابد تبلیغ جنگ مسلحانه محسوب میشد!- به زندان افتادند. در هر چه تردید باشد، قطعاً در این تردیدی نیست که داریوش و فرهاد عملیات مسلحانهای علیه شاه انجام نداده بودند.
در نیمههای دهه چهل برخی جوانان دور هم جمع میشدند و یک گروه تصمیم گرفتند به خارج کشور رفته و به جنبش فلسطینیها بپیوندند. به همین دلیل این عده بعد از دستگیری به گروه فلسطین مشهور شدند.
این گروه در سال 1348 توسط عباسعلی شهریاری مسئول کمیته ایالتی حزب توده لو رفت و حدود پنجاه تن از اعضای آن دستگیر شدند و برخی از ایشان بدون اینکه اطلاعی از موضوع داشته باشند، زیر وحشیانهترین شکنجهها کشته شدند.
یکی از ایشان حسن نیکداودی بود. در همین ارتباط ناصر کاخساز را که آن زمان قاضی جوانی در شمال کشور بود، بازداشت کردند. او که دفتر وکالتی برای خود باز کرده بود، از قضیه اطلاعی نداشت اما زیر شکنجه قرار گرفت و ظاهراً بینایی یک چشم خود را از دست داد.
با اینکه از خانه کاخساز چیزی جز چند جلد کتاب به دست نیامده بود، اما به اعدام محکوم شد. این حکم به علاوه احکام صادر شده در مورد افراد دیگر، در دادگاههای بعدی به حبس مدت دار و برخی از آنان به حبس ابد تبدیل شد. حبس ابد برای خواندن جزوه و یا کتاب!
کسانی که دهه پنجاه را به یاد میآورند، میدانند که خواندن و یا حتی حمل کتابهای جلد سفید، چه تبعات وحشتناکی داشت و تا چه اندازه میتوانست جان یک فرد را در معرض خطر قرار دهد.
به واقع فشارهای ساواک به حدی بود که حتی اگر کسی به مرگ طبیعی هم در میگذشت، آن را به حساب تشکیلات امنیتی ثبت میکردند. این نشانی بود از رعب و وحشت و موج سرکوب پلیس امنیتی شاه که تمام راههای مسالمتآمیز و قانونی را برای احقاق حقوق مردم مسدود کرده بود.
از همان زمان تیمی از بازجویان و شکنجهگران تحت امر ثابتی که همه نام مستعار دکتر و مهندس داشتند؛ زندانیان را به وحشیانه ترین شکل ممکن مورد ضرب و شتم قرار میدادند، از آنها اعترافات ساختگی میگرفتند و سرانجام اگر بخت با ایشان بار بود و اعدام نمیشدند، به حبسهای طویل المدت محکوم میگردیدند.
در زندان قزل قلعه، همان زندانی که نیک داوودی کشته شد، آیت الله سید محمدرضا سعیدی را زیر شکنجه کشتند.
جرم سعیدی فقط این بود که نسبت به سرمایهگذاری های کلان امریکائیان در ایران اعتراض کرده و فقط یک اعلامیه صادر کرده بود.
اشرفالسادات خراسانی به حدی شگنجه شد که رو به مرگ بود، او را به زندان قصر منتقل کردند، اندکی بعد به یک بیمارستان خصوصی اعزام شد. به واقع ساواک مرده متحرکی به نام خراسانی را از زندان آزاد کرد تا خود را از هرگونه مسئولیتی مبرا نماید.
پرویز حکمتجو که در سال 1344 یا 1345 به همراه علی خاوری توسط شهریاری لو رفته بودند، بعد از ده سال حبس از قصر به کمیته مشترک منتقل شد و اندکی بعد اعلام کردند او در زندان سکته کرده است و به عبارتی او را به قتل رسانیدند.
کمیته مشترک برای مبارزه و پیگرد کسانی که فعالیتهای مسلحانه میکردند، تشکیل شده بود. اما چرا حکمتجو را در حالی که دوره محکومیت خود را میگذرانید به این زندان منتقل کردند، نکتهای است که باید در مورد آن تحقیق صورت گیرد.
از روحانیون به قول ثانبتی ناراحت و افراطی، آیت الله رباتی شیرازی را که مجتهدی مسلم بود، در انفرادی زندان قصر کاملاً عریان کردند تا او را تحقیر نمایند.
اینها هیچ کدام نه جنگ مسلحانه کرده بودند و نه چنان تشکیلاتی داشتند که بتوانند رژیم شاه را با بحرانی عظیم مواجه نمایند. تنها جرم آنها ایراد یک سخنرانی، صدور یک اعلامیه و خواندن کتاب با جزوه بود.
حتی گروههایی که برای عملیات مسلحانه تشکیل شده بودند، طبق کتابهای منتشر شده فراوان، قبل از اینکه بتوانند کوچکترین اقدامی انجام دهند، تقربیاً همگی دستگیر شدند، اما بسیاری از همین افراد تیر باران گردیدند.
همه میدانند کلیه زندانهای سیاسی رژیم سابق از جمله اوین، قصر، قزل قلعه و بازداشتگاه مخوف کمیته مشترک ضدخرابکاری که اینک تبدیل به موزه شده است، زیر نظر اداره کل امنیت داخلی که در دوره اوج قدرت آن توسط ثابتی مدیریت میشد، قرار داشت.
پس مسئولیت قتلها و شکنجهها و توهین و تحقیرهایی که در این زندانها صورت میگرفت، همه به عهده ثابتی بود. طبق برخی منابع در اوایل دهه پنجاه و در آستانه جشنهای دو هزار و پانصد ساله، هزاران زندانی سیاسی در کشور وجود داشتند که برخی از آنها فقط یک اظهار نظر کرده بودند و یا با فرد مظنون ارتباط داشتند.
کلیه این اعمال و رفتار که متأسفانه هنوز تحقیق جامعی در مورد آنها صورت نگرفته است، زیر نظر پرویز ثابتی، یا همان مقام امنیتی صورت میگرفت.
با تمام این اوصاف، ثابتی در خاطرات خویش، چهرهای به شدت متمایز با این سالهای وحشتناک از خود نشان میدهد. پیش از هر چیز سمپاتی او نسبت به دکتر مظفر بقائی شگفت انگیز است.
البته به همان میزان نفرت او از حکومت مصدق و انتساب شکنجه به مقامات دولت او، از جمله دکتر غلامحسین صدیقی، قابل فهم است.
اشاره ثابتی به عنوان یکی از مسئولین عالیرتبه ساواک به این موضوع که این تشکیلات امنیتی به واقع ادامه کمیسیون امنیت اجتماعی دوره دکتر مصدق است، همان چیزی است که بارها از سوی بقائی هم ابراز شده بود.
این در حالی است که ثابتی در دوره مصدق دانش آموزی بود که در مدرسه فیروز بهرام درس میخواند و هر چه بوده قطعا مقامی امنیتی نبوده است.
بنابراین اختصاص بخش زیادی از خاطرات او به دوره مصدق، قابل توجه است. همان طور که سکوت او درباره بسیاری از عملیات ساواک در اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه معنی دار است.
حال آنکه این زمان ثابتی همه کاره امنیت داخلی ساواک بود. با این وصف نه مصاحبه کننده و نه مصاحبه شونده کوچکترین سخنی در باره منصور رفیعزاده رئیس پایگاه ساواک در امریکا بر زبان نمیآورند.
رفیع زاده مسئول شاخه جوانان حزب زحمتکشان ملت ایران در سالهای حکومت مصدق به بعد بود و قاعدتاً در دوره اقامت ثابتی در آمریکا نمیتوانسته با او بی ارتباط باشد.
صفحه 63 به نقل از ثابتی، پرسشگر میپرسد: فرمودید بقائی در شرکت نفت برای خود دستگاه اطلاعاتی داشته، حال آنکه در متن گفتگو چنین چیزی موجود نیست و شاید در هنگام تدوین نهایی گفتگوها حذف شده باشد.
ویژگی دیگر این خاطرات آن است که ثابتی گاه و بیگاه و بجا و نابجا همه را متهم به رابطه با انگلستان میکند. از مصدق تا سران نهضت آزادی، از رهبران جبهه ملی تا اسدالله علم و همکاران او در وزارت دربار شاهنشاهی مثل محمد معتضد باهری و علینقی عالیخانی.
او میگوید در اواسط دهه چهل شمسی بازرگان و طالقانی و سحابی به وساطت علم آزاد شدند. در صفحه 129 آمده است: چون علم با انگلیسیها مرتبط بوده، پس سران نهضت آزادی هم با انگلیسیها ارتباط داشتهاند.
در صفحه 234 هم تلاش میکند. سپهبد ناصر مقدم را به جبهه ملی منتسب نماید.
میگویند تعرف الاشیاء باضدادها، بنابراین تفرت ثابتی از بازرگان، سحابی و طالقانی قابل فهم است. اگر او مرید بقائی باشد که طبق اظهارات خودش هست، پس طبیعی است با این عده دشمنی و نفرت عمیق ابراز کند. همان طور که از آیت الله بهشتی و عدهای دیگر از روحانیون هم متنفر بوده و تلاش کرده است چهره آنها را مشوه نماید.
من در کتاب دو دهه واپسین حکومت پهلوی، به نوعی سازمان اطلاعاتی آن رژیم را آسیب شناسی کردهام، مسئولین ساواک به سادگی مقامات عالیرتبه کشور را متهم به ارتباط با سیا و سازمانهای اطلاعاتی دیگر میکردند.
گزارشهای سخیف و تحلیلهای میان تهی که اغلب برای خالی بودن عریضه ارائه شدهاند، همگی نشان دهنده این هستند که حتی مقامهای امنیتی بیش از آنکه بخواهند واقعیات را بگویند، معمولاً طبق کلیشههای رایج مطالبی را گزارش میکردند و یا بر زبان میراندند که کمتر مابهازای خارجی داشت.
اسناد و خاطرات مسئولین رژیم سابق گواهی است بر اینکه نظامی که بر بنیاد سالوس و ریاکاری و تظاهر اداره میشد، از درون به شدت پوسیده بود و مقامات آن نه تنها به یکدیگر اعتمادی نداشتند، بلکه برای رسیدن به موقعیت حاضر بودند سخیف ترین اتهامات را علیه یکدیگر عنوان نمایند.
سوءظنهای کودکانه به حدی رواج داشت که حتی شاه هم به شخص ثابتی مشکوک بود و خود ثابتی در صفحه 427 خاطراتش گفته است شاه پرسیده باید دید سرش به کجا بند است.
خاطرات ثابتی هم از این قاعده مستثنی نیست و نشان میدهد مقام امنیتی برای تبرئه، خویش از اتهامات وارده، علیه مخالفین رژیم سابق که سهل است، حتی برخی دیگر از دست اندرکاران آن رژیم تا جایی که توانسته به اصطلاح افشاگری کرده است.
همان طور که پرویز راجی و اردشیر زاهدی و فریدون هویدا و ارتشبد قرهباغی و دیگران چنین کاری کزدهاند. گویی ایشان در آن زمان گوشهای نشسته و تماشاگر صحنه بودند و نه بازیگر پردههای مهمی از نمایش تاریخ سیاسی ایران دهههای چهل و پنجاه.
به علاوه در برخی موارد، مقام امنیتی که همه چیز را زیر نگین خود داشت، حتی سادهترین و بدیهیترین اطلاعات را نمیدانند.
مثلا در صفحه 144 آورده است که حسنعلی منصور قبل از سال 1342 که نخست وزیر شد، دو سه بار وزیر شده بود. منصور تا قبل از این سال هیچ پست مهم سیاسی نداشت، هرگز حتی یک بار هم وزیر نبود تا چه رسد به دو سه بار.
در صفحه 156 آورده است که هاشمی رفسنجانی اسلحه در اختیار مظفر ذوالقدر قرار داد و او هم تلاش کرد تا حسین علاء را ترور کند و در نتیجه این ماجرا هاشمی رفجانی سه سال زندانی شدا
حال آنکه او یک بار بعد از خرداد 1342 و دفعات بعد همه در دهه پنجاه شمسی زندانی شد و طولانیترین دوره زندانی شدنش مربوط است به سال 1354 تا 1357 که به دلیل اعترافات وحید افراخته و ارتباط با سازمان مجاهدین بازداشت و زندانی گردید.
این بی اطلاعی، چه مصلحتی و چه واقعی، حتی به آمار دانشجویان ایرانی مقیم خارج از کشور هم تسری پیدا میکند.
ثابتی به عنوان یکی از عالیترین مقامات امنیتی رژیم قبل در صفحه 196 خاطرات خود مدعی است که در دهه چهل صد هزار دانشجوی ایرانی در خارج از کشور بودند که از این تعداد شصت هزار نفر فقط در آمریکا اقامت داشتند.
حال آنکه اگر این آمار صحیح هم باشد، مربوط به اواخر دوره رژیم پهلوی است. به ویژه در بحبوحه انقلاب و زمان نخست وزیری شریف امامی که برای کاستن از دامنه نارضایتیها بدون تشریفات معمول و حتی انجام خدمت سربازی، به همه پاسپورت میدادند و جوانان را تشویق میکردند برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند که باز هم بعید به نظر میرسد آن زمان یکصد هزار دانشجوی ایرانی در خارج کشور اقامت داشته باشند.
در صفحات 236 و 237 از نحوه لو رفتن گروه جزنی سخن میگوید و اینکه مشعوف کلانتری، محمد چوپانزاده و عزیز سرمدی فقط به خاطر اینکه میخواستند غیر قانونی از مرز خارج شوند به ده تا پانزده سال زندان محکوم شدند.
حال آنکه طبق قوانین آن زمان خروج غیر قانونی از مرز فقط دو ماه زندان داشت و البته بدیهی است این زندان طولانی مدت تنها برای تشکیل جلساتی بود که طبق قانون منع فعالیت اشتراکی زمان رضاشاه اعمال شد.
داستان هر چه بود در این تردیدی که بر خلاف گفتههای ثابتی، اینان کسی را نکشته بودند. نکته مهمتر اینکه همین افراد بعدها در سال 1354 با اینکه سالها در زندان بودند، توسط ساواک کشته شدند.
اینها همگی در سال 1346 بازداشت شده بودند. ثابتی در صفحه 258 خاطراتش در مورد این افراد به علاوه بیژن جزنی و دو تن از اعضای سازمان مجاهدین یعنی مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار میگوید اینها در حضور مأموران زندان که میخواستند آنها را به قصر منتقل کنند، در بزرگراه شاهنشاهی یا همان پارک وی و با شهید چمران امروزی موفق شدند در حضور زندانبانان دستبندهای خود را باز کنند. پس مأمورین به سوی این افراد که هیچ سلاحی نداشتند شلیک کردند و همه را کشتند!
حال چگونه نُه زندانی در درون یک مینی بوس توانستند همگی در حضور زندانبانان مسلح، آنهم به فاصله کوتاهی بعد از انتقال از زندان اوین دستبندهای خود را باز کنند، امری است که ثابتی نتوانسته به آن پاسخ گوید.
واقعیت همان است که بهمن نادریپور مشهور به تهرانی در بازجوئیهای خود بعد از انقلاب گفت. و آن اینکه ثابتی برای اینکه زهر چشمی از گروههای سیاسی بگیرد، دست به این اقدام وحشیانه زد.
در صفحه 274 ثابتی مدعی است اعضای اولیه سازمان مجاهدین تحت تأثیر شریعتی بودند که سخنی است بی ربط. توضیح و تبیین این مسئله حوصله و فرصتی دیگر میطلبد.
در صفحه 281 اطلاعات ثابتی در مورد شر یعنی هم صحیح نیست. او میگوید شریعتی را بار اول قبل از رفتن به فرانسه در دهه چهل دیده است، حال آنکه شریعتی اواخر دهه سی به فرانسه رفت و بعد از خاتمه تحصیلات در نیمههای دهه چهل که به کشور مراجعت کرد، دیگر به فرانسه بازنگشت.
در صفحه 290 ثابتی یکی از بزرگترین دروغهای عمر خود را گفته است. او میگوید گزارش دادگاه گلسرخی را سال 2010 یا 1389 یعنی سی و هفت سال بعد از دادگاه و متعاقب آن اعدام خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان مشاهده کرده است.
سال 1352 اوج قدرت ثابتی و یکی از مخوفترین سالهای حکومت پلیسی رژیم قبلی بود. چگونه ممکن است مدیرکل امنیت داخلی ساواک یکی از پر سر و صداترین محاکمات تاریخ معاصر ایران را در اوج قدرت خود مشاهده نکرده و بعد از سی و هفت سال آن را دیده باشد؟
نکته دیگر اینکه ثابتی در مورد دستگیری گلسرخی به همان افسانههای رایج بسنده کرده است. حال آنکه گلسرخی خود در دادگاه خویش میگوید علت دستگیری و شکنجه او چیزی جز این نبوده است که سه سال پیش از این در جلسهای خصوصی گفته بود: اگر فردی از اعضای خاندان سلطنتی گروگان گرفته شود، میتوان آزادی او را مشروط به آزادی زندانیان سیاسی کرد. گلسرخی میگوید سه سال بعد از این سخن که جدی هم نبوده است، او را دستگیر کردهاند و تحت شکنجه قرار دادهاند تا به کاری که نکرده، اعتراف کند.
همه کسانی که آن دادگاه را دیدهاند میدانند گلسرخی چون اتهامی نداشت از خود دفاعی هم نکرد. سرانجام هم به جرمی ناکرده اعدام شد.
ثابتی میگوید که به واقع برای گلسرخی و دانشیان پرونده سازی کردند تا ایشان را نابود کنند. اینها از طریق یکی از عوامل نفوذی ساواک در گروه موسوم به گلسرخی، با نام امیر فطانت به ایشان دست یافتند و به بهانه توطئه برای ربودن رضا پهلوی، تیربارانشان کردند. ثابتی نمیگوید گلسرخی چه اقدام عملی برای ربودن رضا پهلوی کرده بود که موجب اعدام شناخته شد؟
قتل در زیر شکنجه هم منحصر به حسن نیک داوودی نبود. همانطور که شکنجه برای گرفتن اعتراف از عملی که انجام نشده است و واقعیتی ندارد، منحصر به گلسرخی نبود.
مورد دیگر از موارد فراوان حسین عزتی کمرهای است که او هم با تقی شهرام از زندان ساری گریخته بود، نفس فرار شهرام امری بود مشکوک، کمااینکه حوادث بعد از این قرار هم به شدت مشکوک بودند.
اولین تبعات فرار شهرام این بود که درست یک روز بعد از فرار او و همراهان، حسین عزتی در 16 اردیبهشت ماه سال 1352 در آبادان زیر شکنجه کشته شد.
در حقیقت ساواک میخواست از او اطلاعاتی بگیرد که نداشت. تصویر مراد نانکلی هنوز در کمیته مشترک سابق هست، او را چنان شکنجه کرده بودند که صورت و بدنش به شکلی وحشتناک در هم شکسته و تغییر کرده بود و در همین حال به قتل رسید. علیاصغر بدیعزادگان را آنقدر سوزانیدند تا کشته شد. حتی در اوج انقلاب در شهر ما سید علی علوی که جوانی بیست و دو ساله بود و دوره خدمت سربازی خود را میگذرانید، در بندرعباس آنقدر توسط مأموران امنیتی رژیم سوزانیده شد که زیر شکنجه درگذشت و عکسهای بدن سوزانیده شده او در دوره انقلاب در نمایشگاههای عکسی که در زادگاهش برگزار میشد، به نمایش در میآمد.
تعداد این جنایتها به دهها مورد بالغ میشود، اما در صفحه 308 ثابتی ضمن اینکه بحث شکنجه توسط ساواک را رد میکند، میگوید خودش ندیده است کسی تحت شکنجه قرار گیرد. اما در این زمینه بسیار شنیده است.
این از آن سخنان محیرالعقولی است که فقط میتواند از دهان کسانی مثل ثابتی بیرون بیاید.
در صفحه 340 آورده است که بعد از برکناری دکتر رادمنش از دبیرکلی حزب توده، نورالدین کیانوری جانشین او شد. حال آنکه همه میدانند بعد از برکناری رادمنش که به دلیل نفوذ ساواک در تشکیلات او از طریق برادر همسرش حسین یزدی صورت گرفت، دکتر ایرج اسکندری دبیرکل حزب شد و کیانوری در آستانه پیروزی انقلاب بعد از اسکندری دبیرکل حزب گردید.
نکته مهمتر این است که تصویری که ثابتی از شاه ارائه میدهد تصویر موجودی است ساده لوح، جاهل و فاقد صلاحیتهای لازم برای اداره یک مدرسه تا چه رسد اداره یک کشور.
مثلاً در صفحه 441 نقل میکند چون شاه، هوشنگ انصاری را با آمریکاییها مرتبط میدانست و شریف امامی را هم مورد تأثید انگلیس تلقی میکرد، تصور میکرد با پیشنهاد انصاری با منوچهر آزمون برای نخستوزیری، اوضاع آرام میشود. معلوم است شاه با این تشکیلات امنیتی نباید انتظاری جز سرنگونی میداشت.
در این رابطه ذکر شاهدی از خود خاطرات ثابتی بیمورد نیست. او در صفحه 443 خاطراتش اشاره میکند برای نخستین بار در خردادماه 1357 شاه به فردوست گفته بود فکر میکند تحرکات انقلابی نتیجه کار خارجیهاست و بنابراین تصمیم گرفته است از سلطنت کنارهگیری کند و به خارج برود.
یک هفته بعد همین مطلب به ثابتی گفته شده بود. مردادماه آن سال جمشید آموزگار نخستوزیر جدید نقل کرده بود شاید شاه سلطنت را رها کند و به خارج کشور برود.
شهریور ماه آن سال اشرف پهلوی در گفتگو با مهناز افخمی همین مطلب را گفته بود. این نکات نشان میدهند خروج شاه از ایران حتی قبل از کنفرانسی گوادولوب مطرح بوده است و شاه که مرد شرایط بحرانی بود، مثل موارد گذشته نظیر نهم اسفندماه 1331، 25 مرداد 1332 و یا 15 خرداد 1342 به توهم اینکه امریکا و انگلیسی دوست ندارند او سلطنت کند، چنان روحیه خود را از دست داده بود که میخواست فرار را بر قرار ترجیح دهد.
با وصف این نکات تشتت ذهنی ثابتی را آنجا میتوان بهتر دید که به عنوان یک مقام اطلاعاتی چیره دست خیلی ساده در همین خاطرات به تناقض گوتی مبتلا میشود.
مثلاً در صفحه 475 گفته است که دار و دسته قطبزاده و بنیصدر با کنت مورانش رئیس امنیت خارجی فرانسه حرف زده بودند و او گفته بود: آیتالله خمینی میتواند بیاید اینجا، اما درست یک صفحه بعد میگوید کنت مورانش در فرانسه به ما گفت: اگر میخواهید من خمینی را میفرستم ایتالیا تا در آنجا، مافیا او را بکشد. اما شاه مخالفت کرد.
معلوم نیست مورانش با دار و دسته قطبزاده و بنیصدر محشور بوده است یا با مقامات ساواک.
آشفتگی کلامی که نشانی است از آشفتگی ذهنی در جاهای دیگر این خاطرات هم دیده میشوند. از جمله اینکه ثابتی سه آمار مختلف از کشته شدگان هفده شهریور ارائه میدهد. از سی و چهار تا هشتاد و چهار تن.
دیگر اینکه در موردی منحصر به فرد که نامی از شاپور ریپورتر میآورد و اعتراف میکند که او مأمور ام آی شش بوده است، در صفحه 580 به غلط میگوید او معلم زبان انگلیسی فرح بوده است پیش از اینکه همسر شاه شود.
حال آنکه فرح تا قبل از اینکه همسر شاه شود با دربار ارتباطی نداشت و بالاتر اینکه ریپورتر معلم انگلیسی ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه بوده است نه فرح پهلوی.
یکی از خندهدارترین اظهارات ثابتی این است که در صفحه 581 اظهار میدارد سیاوش کسرائی زمانی دبیرکل حزب توده ایران بوده است.
همه کسانی که کمترین اطلاعی از تاریخ معاصر ایران دارند میدانند که این سخن تا چه اندازه مضحک است. اسامی دبیران کل حزب توده را میتوان یک به یک برشمرد و به طور قطع سیاوش کسرائی در هیچ مقطعی، أن هم پیش از انقلاب، چنین پستی نداشته است.
جالبترین بخش سخنان ثابتی آنجایی است که مدعی است فردی دمکرات و آزادیخواه و رئوف و مهربان بوده است. با این وصف همین فرد دمکرات در صفحه 586 به رضا قطبی پسر دایی فرح انتقاد میکند که فیلمهایی که او مدعی است برای تشویق جوانان در تلویزیون ملی ایران تهیه میکند، همه تبلیغ اقدام مسلحانه است اما رضا قطبی میگوید نباید نسبت به جوانان پیش از اندازه سختگیری کرد.
همین ثابتی در صفحه 587 میگوید: مردم جامعه ما باید باسواد و آگاه شوند و فهم درک و شعور پیدا کنند. بعد ممکن است دمکراسی مفهوم واقعی پیدا کند. ثابتی که خود از ارکان برپا دارنده رژیم شاه با اتکاء بر نظامی پلیسی بود، اکنون بعد از گذشت بیش از سی سال از مرگ شاه، منتقد شاه شده و در صفحه 591 گفته است شاه بیشتر به تملق و چاپلوسی و دستبوسی اهمیت میداد تا سلامت نفس افراد. در حالی که همین افراد به فساد و مال اندوزی آلوده بودند.
در صفحه 649 ثابتی مردی حکیم و عارف مسلک میشود و از اومانیسم، رحم و شفقت و مهر و محبت و وجدان و عدالت سخن به میان میآورد.
در صفحه 650 به ناگاه فیلسوف میشود و مردی خردگرا، اما فردی با چنین ویژگیهایی حتی بعد از انقلاب هم دست از اعمال پلیسی خود بر نمیدارد و در صفحه 648 اعتراف میکنند ابوالفضل قاسمی را به دلیل افشاگرییهایی که علیه ساواک میکرد، در اوایل انقلاب از طریق دوستان خود لو داده است.
ثابتی میگوید هرگز به دین و مذهب خاصی معتقد نبوده است. اما نمیگوید چگونه ممکن است کسی معتقد به دینی نباشد و یک عمر دیگران را متهم به کمونیسم و مارکسیسم اسلامی نماید. زیرا این عده در باطن امر به باورهای مذهبی بی اعتقادند؛ و بالاتر اینکه هنوز دشمن اصلی او گروههای چپگرا و روحانیون افراطی باشند و کماکان بر همان باورهای خود استوار ایستاده باشد؟
و اما دلیل گفتگوها و انتشار خاطرات ثابتی در این مقطع تاریخی چیست؟ چه حادثه مهمی اتفاق افتاده است که ثابتی از عزلتکده خود خارج شده و تن به گفتگو داده است؟ این پرسشها بسیار جدیاند.
اما نکته مهم این است که ثابتی هرگز از گذشته خود نادم و پشیمان نیست. نه تنها اقدامات پلیس امنیتی را که خود از ارکان آن بوده است توجیه میکند، بلکه مشکل اساسیاش این است که چرا بیش از این آدم نکشته است؛ چرا شاه و مقامات وقت ساواک مثل سپهبد ناصر مقدم با بگیر و ببندهای او مخالفت میکردهاند. چرا نگذاشتهاند روحانیون افراطی و برخی از چهرههای سیاسی و خلاصه پنج هزار نفر مورد نظر خود را از دم تیغ بگذراند و اوضاع را آرام کند. و چرا اجازه داده اند 3700 زندانی سیاسی به مرور آزاد شوند.
ثابتی که طبق اظهارات خودش در همین خاطرات برای بشر کمترین ارزش قائل نیست، به شاه انتقاد میکند که چرا گذاشت مارتین آنالز از بازداشتگاههای ایران بازدید کند و چرا گذاشتند زندانیان با او گفنگو کنند و از شکنجههایی که درباره آنها اعمال شده است، سخن بگویند. چرا اجازه دادند مطبوعات اعتراضات خیابانی آن زمان را بازتاب دهند و چرا گذاشتند نمایندگان مجلس علیه هویدا صحبت کنند. به واقع ثابتی ناراحت است از اینکه چرا اجازه ندادند تیم تحت رهبری او هر کسی را که میخواست از عرصه گیتی محو نماید.
او هنوز معتقد است اگر سرکوب و کشتار و بگیر و ببند، بیش از آن چیزی که موجود بود اعمال میگردید، انقلاب هرگز به پیروزی نمیرسید.
به واقع ثابتی از نسلی که توسط او و همکارانش کتک خورده و شکنجه شدهاند، هنوز طلبکار است و اندوهگین است از اینکه چرا نتوانسته همه آنها را نابود کند.
بدیهی است ثابتی به دلیل موقعیت شغلی که داشته از شگرد ارائه اطلاعات غلط و یا گمراه کردن مخاطبان که یکی از اسلوبهای جنگ روانی است، به خوبی استفاده کرده است.
فریب اطلاعاتی دقیق، مبتنی بر دروغ نیست، شالوده آن واقعیتهای دستچین شده است. اینهمه در شرایطی صورت میگیرد که او هم از چیزی که حافظه کوتاه مدت مردم ایران نامیده میشود، آگاه است و تصور میکند در شرایطی که کمترین کار جدی درباره کارنامه ساواک انجام نشده و شاید هم هرگز انجام نشود، خاطرات آن دوره به نسلهای بعدی منتقل نشده و به همین دلیل او میتواند برای نسل کنونی مردی عدالت جو، آزادیخواه و رئوف و باعاطفه جلوه کند.
اما بعید است چهرهای مثل ثابتی به این زودی از صفحه ذهن و ضمیر مردم ایران اعم از پیر و جوان پاک شود.
در حقیقت ثابتی از کسانی که علیه رژیم شاه مبارزه میکردند طلبکار است و گناه اصلی بحرانهای آن زمان به گردن گروههای خرابکار و روحانیون افراطی افکنده میشود و فراموش شده است که تشکیلات امنیتی که او در رأسش قرار داشت، چنان اختناقی ایجاد کرده بود که خواندن یک کتاب میتوانست سالها زندان در پی داشته باشد. به عبارتی این خود رژیم و امثال ثابتی بودند که تحولات را به سمت و سویی هدایت کردند که همه را به این نتیجه رساندند که راهی جز سرنگونی این رژیم به هر شکل ممکن وجود ندارد.
نظرات