رمضان 43 و صفیر اولیه گلوله!


2048 بازدید

رمضان 43 و صفیر اولیه گلوله!

فرا رسیدن ماه رمضان فرصتی بود که هواداران نهضت را مایه امید و رژیم را زمینه هراس و نگرانی بود. چنین بود که نشریه مخفی بعثت سرمقاله خود را با عنوان جنبش رمضان به این مهم اختصاص داد. شک نیست که از آن رمضان به سود نهضت بهره‌برداری‌هائی در جای جای کشور شده است، حتی اگر هیچ خاطره‌ای در این زمینه نباشد.

در اینجا اشاره به دو نکته سودمند است:

1ـ بر رمضان 43، سایه‌ای سایه از اختناق رژیم سنگینی می‌کرد، چنان که می‌توان گفت: ساواک همه نیروهایش را برای تحمیل سکوت بر آن رمضان بسیج کرده بود؛ چرا که سیاست این بود که تبعید امام را ـ تا آنجا که امکان‌پذیر باشد ـ هیچ واکنشی پی‌آمد نباشد. چنین است که در فضای مطبوعات آن روز ـ به ویژه روزنامه خراسان مورخ 17/8/1343 طبل پیروزی رژیم طنین‌افکن بود و رجز‌خوانی نخست‌وزیر وقت جلب توجه می‌کرد.

2ـ نیروهای فعال جمعیت‌های مؤتلفه اسلامی ـ که بازوی نهضت در تهران بودند ـ خواب دیگری برای رژیم دیده بودند که بسا تعبیر آن در سکوت جالبتر می‌نمود! آری، رمضان در نگاه رژیم با سکوت نسبی سپری می‌شد، ولی در نگاه جمعی دیگر، سکوت و آرامشی بود پیش از طوفان.

آری، در چنان شرایطی که همه ناراحت بودند که چرا هیچ عکس‌العملی در قضیه دستگیری امام نشان داده نشده؛ ناگهان سکوت رمضان با صفیر گلوله بخارایی و همرزمانش شکست و خبر ترور منصور ـ نخست‌وزیر وقت ـ همه جا پیچید. و کوشش رژیم در کوچک نشان دادن موضوع و تأکید بر کاری نبودن زخم به جایی نرسید و ناگزیر پس از چهل و هشت ساعت، به همه چیز اعتراف کرد.

آقای حسن ابراهیمی: در قضیه ترور منصور، من در نجف‌آباد بودم. در آن سال، آیت‌الله منتظری در نجف‌آباد بود و در مسجد جامع نماز می‌خواند و بعد هم، منبر می‌رفت. یکی از برنامه‌های ماه رمضان آن سال، شعار دادن در مسجد بود. خیلی جاها، بین دو نماز شعار داده می‌شد. از جمله، هر روز در نماز آقای منتظری شعار داده می‌شد.

یادم هست در یکی از آن روزها، آقای منتظری روی منبر بود، که دیدم یک نفر وسط منبر، با صدای بلند گفت: تیر خورد! آقای منتظری پرسید: کی؟ گفت: منصور!

و ظاهراً، در همان سال بود که آقای هاشمی به نجف آباد آمد و سخنرانی کرد. در آن سال، مسجدِ آقای منتظری، سه ـ چهار منبری عوض کرد. چند شب آقای هاشمی منبر رفت، چند شب هم مرحوم ربانی شیرازی و بعضی دیگر، که ساواک همه اینها را تعقیب کرد و فراری شدند.

 

اما چگونگی کشته شدن حسنعلی منصور؛ از تصمیم‌گیری تا اجراء به روایت شهید حاج مهدی عراقی

 

خوب، ایشان را تبعید کردند به ترکیه، بچه‌ها چون زیاد فشار می‌آوردند که باید یک کاری بکنیم و ما هم یک مقدار کار توضیحی واسه‌شان کردیم که در این شرایط الان آن نیروئی وجود ندارد که بعد از کشتار سال گذشته مردم تقریباً از جهت روحی ضربه‌ای خورده‌اند و آن آمادگی را ندارند که بتوانیم یک چنین موجی را دوباره ایجاد بکنیم و اگر که موج کمتر از سال گذشته باشد این شکست خود ما است و این شکست خود حرکت است و جنبش است شما عجالتاً یک مقدار به مسائل درونی خودتان مشغول بشوید و تعلیماتی که بهتان می‌دهند، چه از جهت ایدئولوژی چه از جهت سیاسی،‌ اجتماعی تا بعد طرح و نقشه‌ای که ما داریم خرده خرده برایتان روشن شود.

از همان روز اولی که حاج آقا گرفته و تبعید شد، برنامه ترور، منصور طرح‌ریزی شد. این جور بچه‌ها طرح ریختند که چون خانه منصور در دروس بود توی یک خیابان خلوت، یکی از بچه‌ها هم با یکی از مأمورینی که داخل خانه‌وی بود آشنائی داشت، او را حاضر به همکاری کرده بود که در شبی که او مشغول کشیک است، ساعت معینی بچه‌ها در آنجا حاضر بشوند، بعد سیم تلفن قطع بشود و اگر هم بشود برق را قطع بکنند و بریزند توی خانه و حسابش را برسند. البته دو تا دیگرشان را اسیر کنند دست و پایشان را ببندند بعد که کار تمام شد بیایند بیرون و بروند دنبال کرشان ولی این رح دو روز قبل از اینکه لباسعمل بخودش بپوشاند بهم خورد علتش هم این بود که برادری که آنجا مأمور بود پستش را عوض کرده بودند حالا حرکات او در آنجا طوری بود که بو برده بودند تصادف بود نمی‌دانم چه بود.

بعد از اینکه این طرح بهم خورد به این فکر افتادیم که بیشتر رفت و‌آمدهای منصور را کنترل کنیم و ببینیم به کجاها می‌رود کی به مجلس می‌رود، و چون دیگر روزنامه‌ها نمی‌نوشتند که امروز نخست‌وزیر می‌خواهد به کجا برود قبلاً می‌نوشتند خودمان خبر بدست آوردیم، البته غیر از منصور افراد دیگری هم در نظر گرفته شده بودند که ایادی بود، دکتر اقبال بود سه چهار نفر بودند، بعضی از برادرها تو این فکر افتاده بودند که یک فتوائی هم در رابطه با این کار بگیرند اما برای عده زیادی از برادرها فتوا مطرح نبود چون می‌گفتند حکم اینها قبلاً به عنوان مفسد فی‌الارض داده شده است. کسی که مفسد فی‌الارض است سه حکم برایش وارد است یا اینکه باید تبعیدش بکنند یا زندان ابد یا بکشندش.

دوتای آنکه از عهده ما خارج بود نمی‌توانستیم نه تبعیدشان بکنیم، نه زندان ابدشان بکنیم پس قهراً باید حکم سومی درباره شان اجراء بشود با یکی دو تا از آقایان تماس گرفته شد توسط بعضی از برادرها و آنها روی شخص خودش نظر داشتند می‌گفتند اگر شخص خودش زده بشود بلامانع است. اما دیگری نه، مدتها روی این مسأله فکر کردیم.

یکی از حضار: شخص خودش یعنی کی؟

شهید عراقی: یعنی شاه، روی این مسأله فکر کرده بودیم و آنرا در داخل گروهمان به بحث گذاشتیم به اینجا رسیدیم که چون هنوز نه سازمانی در داخل کشور ما وجود دارد که بتواند قبضه کند به مجرد برداشتن او و رفتن او، نه خود تشکیلات ما و گروه ما آمادگی چنین کارهائی دارند دو صورت پیدا می‌کند، اینجا، یا اینجا بطور کلی به صورت ویتنام در می‌آید یا اینکه قهراً گروهائیکه از جهت ایدئولوژی ممکن است مورد تأیید ما نباشند ول یچون ممکن است سازمان‌بندی‌هائی داشته باشند بخواهند بزنند وب برند با کمک اجنبی بطور کلی، پس چه بهتر این است که از خودش بگذریم و دره‌های پائین‌تر را برویم بزنیم که هم یک آمادگی در خود مردم ایجاد می‌شود. حداقل اگر خودمان نتوانیم قبضه کنیم یا یک چنین سازمانی که بتواند خدمات جامعه را رهبری جامعه ما را به عهده بگیرد، ما خودمان نتوانیم کاری انجام بدهیم ممکن است سازمانهایی بوجود بیایند که این کار را بکنند. در وقتی که این سازمانها بوجود آمد آن وقت زدن خودش اولی است.

با این استدلالات بطور کلی با یک خرده‌کم و زیادش بچه‌ها تصمیم گرفتند که برای ترور منصور و دیگری اقدام بکنند و البته اینهم شاخص شده بود که اگر قرار شد که اقدامی بشود اول خود منصور باید زده بشود، بعد افراد دیگر مثل ایادی و نصیری و دیگری... .

در اوایل مهر بود سخنرانی حاج آقا 4 آبان بود و تبعید حاج آقا 13 آبان 43 بود.

حتی آقای بخارائی روی این مسأله خیلی مُصر بود که اگر بخواهید کاری انجام بشود برویم سراغ خود طرف، باز برای او هم مقداری صحبت شد و دلایلی که گفتم ارائه شد تا ایشان هم قانع شد که روی منصور مسأله پیاده شود اگر که این آمادگی که امروز در مردم است یا حداقل سازمانی در آن روز بود که می‌توانست با رفتن این قضیه بکند زدن خود این بابا خیلی آسان‌تر از منصور بود یعنی با شناسائی‌هائی که شده بود و جاهائی که می‌رفت و قبلاً گارد محافظ می‌رفت همه این جاها شناسائی شده بود و خیلی خوب می‌شد از بین بردش ولی تنها و تنها این مسأله که گفته شد یک نیروی بازدارنده ما بود ونمی‌گذاشت به آن سمت برویم، واقعاً خوف داشتیم ترس داشتیم که بعد چه می‌شود تا اینکه همین گیرودار بود ما متوجه شدیم روز پنجشنبه منصور دو جا می‌خواهد برود یکی افتتاح شرکت تعاونی ارتش بود یکی آمدن به مجلس، که شب پنجشنبه مسئول تنظیم برنامه از جهت کارهای نوشتنی وتنظیم برنامه‌ها با مرحوم حاج صادق امانی بود که جلسه‌ای در شب پنجشنبه داشتند یک قطعنامه‌ای در 6 ماده تنظیم می‌شود که به امضای چند تا از برادران می‌رسد که علت عمل تُوی آن بیان بشود که چرا اینکار را کردیم و هر کدام از این برادرها که موفق بشوند اینکار را در آن روز انجام بدهند، این قطعنامه که به امضای او هست پخش بشود و علاوه بر اینها مرحوم بخارائی در این رابطه نیم ساعت خودش صحبت می‌کند و خطاب می‌کند به نسل جوان و جوانان که «من از دنیای نو برای این جهان با شما سخن می‌گویم من اولین کسی بودم که تیر را بسوی دشمن رها کردم تا وقتی که استعمار و استثمار و استبداد را از این مرز و بوم بیرون نکرده‌اید اسلحه خود را بر زمین نگذارید» از این صحبتها یک مقدار داشته در حدود نیم ساعت... .

 

و در مورد نقش حجت‌الاسلام شهید سیدعلی اندرزگو در ترور منصور؛ شهید حاج مهدی عراقی می‌گوید:

سازمان (هیئت مؤتلفه) تصمیم داشت مسیر مبارزه را عوض کند؛ از طرف حوزه‌ها به حوزه‌های مرکزی فشار می‌آمد و سازمان مجبور بود در برابر توهینی که شده؛ داغ ننگی که بر ملت ایران زده‌اند عکس‌العملی از خود نشان بدهد در همین اوان، برادری که در متن انقلاب رشد یافته و عشق به خدا؛ مردم؛ مذهب و نهضت در تمام وجودش او را مانند پروانه‌ای به دنبال آن عشق‌ها حرکت [می‌داد] ـ با من تماس گرفت این برادر؛ کسی جز سیدعلی اندرزگو نبود؛ با سابقه‌ای که او از من داشت وقتی با من تماس گرفت تمام آن احساسهای درونی خود را در یکی دو ساعت اولیه برای من بازگو کرد، درست مانند آتشی که در خرمن بیاندازند سخنانش در من اثر گذاشت.

از من خواست در جمع آنها ـ که گروه مسلحی را تشکیل می‌دادند ـ حاضر شوم.

آنها برادر شهید ما؛ محمد بخارائی؛ مرتضی نیک‌نژاد و رضا صفار هرندی سه برادری بودند که از کوچکی با هم بزرگ شده و همفکر بودند و شهید اندرزگو هم با این گروه فعالیت می‌کرد.

آنها آمادگی خود را برای هر نوع فداکاری اعلام کردند با صحبت‌هائی که کردیم و شناسائی‌هائی که شد وقتی از طرف گروه تحقیق؛ جواب مثبت به ما رسید قرار شد از طرف سازمان؛ مرحوم حاج صادق امانی با این گروه در تماس باشد.

این مذاکرات ادامه پیدا کرد و شروع به تمرین شد و آمادگی ایجاد شد.

برای من از دو جهت گزارش می‌رسید یک گزارش از طرف شهید سیدعلی اندرزگو وگزارش دیگر از طرف سازمان توسط مرحوم حاج صادق امانی می‌رسید.

علاوه بر تمرینات نظامی، برادر عزیز ما سیدعلی کار شاق دیگری هم بر عهده داشت، او به عنوان گروه شناسائی بود و به عناوین مختلف تغییر قیافه می‌داد حتی یک روز وقتی به دفتر من آمد در مرحله اول او را نشناختم آنقدر تغییر قیافه داده بود؛ روزی بود که با اقبال ملاقات کرده بود! و شناسائی کرده بود؛ مهره‌هائی که قرار بود از بین بروند شناسائیش به عهده شهید اندرزگو بود.

اولین برنامه‌ای که ما داشتیم زدن منصور بود.

آن روز؛ اول بهمن چهل و سه منصور تصمیم داشت ننگ دیگری برای ملت ما به بار بیاورد؛ آن روز قرار بود در مجلس قرارداد ننگین دیگری (در مورد نفت) به امضاء‌ وکلای جیره‌خوار شاه و اربابان آمریکائیش برسد؛ خوشبختانه قبلاً در روزنامه اعلام شد روز پنج‌شنبه منصور در مجلس حاضر می‌شود.

برادرانی که مأموریت این کار را داشتند در قسمت‌های مختلف مجلس در جاهای خاص خودشان قرار گرفتند آقای بخارائی جلوی در مدرسه سپهسالار و از در بزرگ مجلس؛ آقای نیک‌نژاد جلوی در بزرگ تا در ورودی تالار؛ آقای هرندی قسمتی بالاتر و برادر شهید اندرزگو دم در چاپخانه مجلس و برادران دیگری هم بودند که در نقاط مختلف مجلس موضع گرفته بودند و مرحوم حاج صادق امانی هم نظارت بر اینها داشت.

حدود ساعت ده بود که منصور از طرف شاه‌آباد داخل محوطه بهارستان شد و ماشینش بطور عمودی جلوی در بزرگ مجلس ایستاد، قبل از آنکه راننده از ماشین پیاده شود، منصور ازم اشین پیاده شد برادر شهید ما بخارائی خودش را دو قدمی او رسانده بود تیر اول را در شکم او خالی کرد و به مجردی که دولا شد تیر دوم را در پس گردن او خالی کرد، تیر به آن حنجره‌ای خورد که از آن سخنان دفاع از کاپیتولاسیون بیرون می‌آمد؛ از آن جنجره؛ توهین به رهبر و محبوب ما امام ما، بیرون می‌آمد

برادر عزیز ما مرحوم بخارائی جواب این توهین‌ها را چنین داد؛ کار، خیلی سریع بود آنقدر سریع که گارد محافظ نمی‌دانست چه کند؛ به طرف بخارائی حرکت کرد مرحوم نیک‌نژاد از آن طرف ماشین شلیک کرد همه فرار کردند نگهبان فرار کرد؛ سرباز فرار کرد؛ منصور بود و منصور روی زمین و نعره می‌کشید؛ برادرانمان یکی پس از دیگری از میدان عمل خارج شدند ولی متأسفانه یا خوشبختانه برادر عزیز ما مرحوم بخارائی دستگیر شد مرحوم بخارائی بر کف آسفالت یخ زده سُر خورد بر زمین افتاد و او را دستگیر کردند، او را به طرف کلانتری و بهارستان بردند؛ اولین کسی که خودش را به او رساند سپهبد نصیری بود. (رئیس شهربانی)؛ اسمش را سؤال کرد او از گفتن اسمش خودداری کرد و هنگامی که نصیری سخت عصبانی شد گفت ناراحت نباش امروز و فردا به سراغ تو هم خواهند آمد.

مرحوم بخارائی را از کلانتری به اطلاعات شهربانی بردند در آنجا هر چه فشار آوردند و تهدید کردند چیزی نگفت مادرش را آوردند باز هم چیزی نگفت؛ اما مادر بخارائی که شعق به فرزند محرک او بود دوستان قدیمی او را معرفی کرد مرحوم نیک‌نژاد هرندی؛ همان شب مأموران به منزل نیک‌نژاد رفتند؛ تعداد زیادی از دوستان نیک‌نژاد را به همراه نیک‌نژاد در خانه دستگیر کردند.

آنها را زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار دادند اما باز هم از طریق خانواده به مرحوم حاج صادق امانی رسیدند. صبح آن شبی که مرحوم نیک‌نژاد و هرندی دستگیر شدند برادر عزیز ما شهید اندرزگو خودش را به من رساند و جریان دستگیری برادران را به من گفت؛ مانند مرغی که پر و بالش را کنده باشند خودش را این در و آن در می‌زد، دوستانش را گرفته بودند فشار می‌آورد و می‌خواست عکس‌العملی از خود نشان بدهد و منتظر دستور بود ـ تصمیم داشت در روز تشییع جنازه عملیاتی انجام بشود ولی متذسفانه با موانعی روبرو شدیم و نتوانستیم کاری بکنیم. دستگیری‌ها شدید و سریع بود و من وقتی دیدم هر آن ممکن است شهید اندرزگو کاری بکند و احتمال خطر دور و بر او زیاد است؛ او را نصیحت می‌کردم و به او آرامش می‌دادم احساس می‌کردم تاب و آرام ندارد آسایش ندارد. پس از دستگیری من وب رادران عسگراولادی و شهاب (محمود شهاب) و حاج صادق امانی؛ ما همه کوشش‌مان این بود که به نحوی با بیرون تماس بگیریم و گزارشی از کارهای خودمانب ه این برادر (اندرزگو) بدهیم و دستگاه هم سعیش بر این بود که به حساب خود آخرین فرد مسلح ما را هم جمع کند ولی خدا نخواست و پیام ما به او رسید ما از او خواستیم ـ به طور موقت هم که شده ـ چند صباحی از ایران خارج شبود و او همین کار را کرد و مدتی از ایران خارج شد.

سرانجام دستگیری‌ها به جائی رسید که شب بیست و هفتم  ماه مبارک رمضان؛ یازدهم بهمن؛ به ما هم رسید؛ شب و بیست و هفتم من و برادرانمان عگسر اولادی؛ محمود شهاب و حاج صادق امانی دستگیر شدیم.

بله، آن شب در حدود ساعت 5/8 ـ 8 بود که از آن جلسه ما آمدیم بیرون و در جلسه دیگری که در خیابان کوکاکولا بود شرکت کردیم، تقریباً نزدیکی‌های ساعت 5/10 ـ 11 آن جلسه تمام شد وقتی که ما آمدیم منزل، در را که باز کردیم دیدیم که چند نفر از زیر کرسی بقول بعضیها بلند شدند آن رفیقمان که با ما بود گفت اینها کی هستند؟ گفتم فکر می‌کنم با من کار داشتهب اشند. رفتیم تو، دیدیم که 4، 5 تا از مأمورین اطلاعات هستند و از غروب اینها منتظر ما بودند بعد سؤالات مقدماتی که آنجا از ما کردند راجع به شناسائی یکی دو تا از بچه‌ها بخصوص مرحوم صادق امانی بود که از ما کردند که من در مرحله اول از شناسائی آنان خودداری کردم بعد وقتی که در اطلاعات آنجا با ختائی برخورد کردیم، ختائی یکی از سربازجوها بود یا رئیس گروه اجرائیات اطلاعات چون او سابقه مرا داشت و آشنائی مرا با آقای صادق می‌دانست دیگر جلو او نمی‌توانستم بگویم ایشان را نمی‌شناسم گفتم از جایش اطلاع ندارم. خوب یک مقدار سؤالات اولیه وبازرسی بدنی شد و به قول بعضیها گفتنی یواش یواش رسید به مرحله پذیرائی!!

چند ساعتی که از این مقدمه گذشت دیدند نتیجه‌ای نمی‌گیرند یکی از برادرها را آوردند با ما روبرو کردند که توجه پیدا بکنیم که از این کانال گذشته و به ما رسیده... .

باز یک مقدار خودداری کردیم و اینها از من مرحوم حاج صادق را می‌خواستند.

اعتراف شده بود که مرحوم حاج صادق پهلوی فلانکس است و وسائل و اسلحه واین چیزها پهلوی یکی دیگر از برادرها است اینها بدنبال آن برادر که رفته بودند خوب، نتیجه برایشان مثبت بود. رسیده بودند به آن چمدانی که داخلش اسلحه و آن چیزها بود.خاطر جمع شده بودند که اگر دنبال منهم بیایند به حاج صادق می‌رسند چون اولیش درست در آمده بود وقتی که من اظهار بی‌اطلاعی کردم متوجه شدم که یکی از برادرهائی که همان شب حاج صادق توسط او تغییر مکان داده بود و رفته بود منزل دیگری و من حاج صادق را در اختیارش گذاشته بودم او هم جزو کسانی است که بازداشت شده و او هم اعتراف کرده که حاج صادق پهلوی فلانکس بوده، در اینجا بود که من به این فکر رسیدم که اگر بیشتر از این مقاومت کنم آنها ممکن است بروند سراغ آن برادری که باز به خود من اعتراف کرده واحتمال آن دارد چند نفر دیگر که واسطه هستند اسم آنها هم مطرح بشود در اینجا و نهایت امر برسند به حاج صادق، فقط اختلافش این است که خود من که لو رفتم در این وسط یک سری حلقه زنجیرهائی هم لو بروند پس بهتر این است که من این را قطع کنم. خودم مستقیماً با حاج صادق برخورد بکنم که اقلاً اینها که واسطه هستند قطع شده باشند.

گفتم باشد، برویم من حاج صادق را معرفی می‌کنم ولی وقتی خواستیم حرکت بکنیم باز دو مرتبه این توجه به من دست داده شد که من که حاج صادق را نبردم در این محل بگذارم یک فرد دیگری برده گذاشته پس دو مرتبه یک شماره معکوس بشود همینطور زنجیره‌وار بیایند و به این بچه‌ها برسند پس بهتر این است قبل ازاینکه ما برویم سراغ حاج صادق، بیائیم سراغ این مهره آخری، مهره آخر را ببینمش و بهش جریان را بگوئیم وقتی ما رفتیم سراغ مهره آخر، رفتم منزل دیدم 4، 5 ماشین سواری و پلیس و این چیزها بود او در منزل نبود، تو خیابان نگاه کردم دیدم اینها دارند می‌آیند. در حدود 30 ـ 20 تا هستند با همدیگر یک جلسه‌ای داشتند آن جلسه تمام شده بود داشتند می‌آمدند و وسط خیابان رسیده بودند.

دیدیم اگر مأموران این جریان را ببینند لقمه چرب و نرمی گیرشان می‌آید و اکثشان را بازداشت می‌کنند، بهتر این است که اینها را از معرکه خارج کنیم، وقتی گفتند نیست گفتم بیائید برویم، من خودم می‌دانم کجا است، ول‌شان کنید. اینها را حرکت دادیم آمدیم تا نزدیکی‌های منزلی که ایشان بود رفتیم ولی یک مقدار بالا، پائین کردیم و گفتم من پیدا نمی‌کنم برگردیم برویم شاید پیدایشان کنیم اگر آمده باشند. وقتی آمدیم خوشبختانه ایشان دیگر منزل بود و رفتد آوردنش و اولین خبطی که کردند آمدند من او را بغل هم گذاشتند روی صندلی ماشین کسی هم توی ماشین نبود، فقط راننده بود و یک مأمور، آنهم جلو نشسته بود. همه نیروها و فکرها متمرکز این شده بود که حاج صادق را دستگیر کنند من فوراً به این بنده خدا گفتم تو حاج صادق را نمی‌شناسی؟ مردی است بنام حسین طلبه هم هست من دادم بتو آنهم در رابطه با مسأله نظاموظیفه وا ین چیزها نظام وظیفه‌اش را درست کند بعد هم تحویل تو دادم یکی دو شب توی خانه تو باشد هیچ چیز دیگر تو نمی‌دانی آنهم قبول کرد. خوب من تو ماشین بودم، آنها رفتند عقب حاج صادق و از تو منزل حاج سیدابوالقاسم رضوی که وکیل دادگستری بود آوردنش.

این درست مصادف بود با روز 27 ماه مبارک رمضان یا دهم بهمن 1343 خوب، در آن شب، یعنی همانروز فردایش، اینها سعی کردند، بازجوئی‌شان را ادامه بدهند. ما هم سعی می‌کردیم بازجوئی ندهیم که از یک طرف سرنخ پیدا کنیم ببینیم بچه‌ها چه گفته‌اند چه صحبتهائی رد و بدل شده، دنبال این مطلب بیشتر می‌گشتیم تا اینکه اول افطار بود آمدند مرا بردند سراغ بازپرس، چون مرحله اول بازپرسیمان در اختیار دادگستری بود. یک بازپرس فوق‌العاده از دادگستری معین شده بود که از ما بازپرسی کند، یک بازجوئی ما داشتیم و یک بازپرسی دادگستری بعد هم دو مرتبه بعد از اینکه دادستان تهران عدم صلاحیت خودش را نسبت به این پرونده اعلام کرد بازپرس نظامی آمد دو مرتبه از ما بازپرسی کرد، هم فشارهای بالا بود هم چون پرونده از صورت قتل خارج شد جنبه سیاسی پیدا کرد. در رابطه با روبرو شدن تشکیلات و سازمان مؤتلفه و هدفهای بعدی و مسائلی که آنجا مطرح شده بود و کشتارهائی که از افراد دیگری که آنجا اسم‌هایشان مطرح شد و یا وسائلی که آنجا بود برای یک حرکت نظامی و وقتی هم مطرح شد که دیگر مسأله شخصی مطرح نیست در رابطه با مسائل استعمار و مسأله کاپیتولاسیون و این حرفها دیگر نمی‌توانست دادگستری دخالت بکند ـ از این جهت قوانین خودشان. اما در اصل از دیدگاه ما باز دادگستری باید این کار را دنبال کند با تعیین هیأت منصفه.

خوب، در آن شب، وقتی که بازپرس از ما سؤال کرد که مسائل را برایش بیان بکنیم ما مسأله را اینجور مطرح کردیم که از شرایط چیزی اطلاع نداریم، جنبه یک میهمانی بوده در یکی از شبهای ماه رمضان و مرحوم حاج صادق امانی گفته بود که من اختلافات خانوادگی دارم و نمی‌‌خواهم بروم منزل می‌خواهم چند روزی بیایم منزل شما و منهم قبول کردم از ما وقع داستان من اطلاعی ندارم.

خوب، یک محکی بود که ما زدیم ببینیم چی هست جریانات، مسائلی که آنها مطرح می‌کنند یک مقدار سرنخ دست ما بیاید بعد بتوانیم جمع‌بندی بکنیم در رابطه با آنها خودمان را آماده بکنیم برای سؤال و جواب. خوب، البته در آنجائی که من بودم فیلسوفی نشسته بود، دادستان تهران و حکمت بازپرس نشسته بودند. نیک‌طبع بازجوی من بود و صمدیان‌پور هم به حساب رئیس اطلاعات. بعد حکمت گفتش فلانکس، صحبت‌ها شده شما خودت را زیاد این‌ور و آن‌ور نزن و برای خاطر اینکه تقریباً مرا هم قانع بکند یک سری از بازجوئیها را برداشت گذاشت جلوی من، گفت بخوان.

خوب، حسنی که برای من پیدا کرد این بود که اولاً فهمیدم که این بازجوئیها شده، و فهمیدم اولاً کدام یک از برادرها مطالب را گفته‌اند دوم اینکه فهمیدم تقریباً چه مطالبی گفته شده است و فرضاً اسم چه کسانی در اینجا مطرح است. خوشبختانه از چیزهائی که برای ما روشن شد این بود که متوجه شدیم آقای بخارائی مطلبی را نگفته و آقای نیک‌نژاد هم مقاومت کرده، چیزی اعتراف نکرده، آقای هرندی فقط یک مقدار مسائل عاطفی مطرح بوده که در جلسه قبل گفته‌اند مسائلی را مطرح کرده بوده و یکی دیگر از برادرها بوده که می‌روند خانمش را می‌آورند و در توی اطاق بازجو، تهدیدش می‌کنند که اگر مسائل را نگوئی ما مثلاً‌با خانمت فلان کار را انجام می‌دهیم و این حالا یا نقطه ضعف بوده یا نقطه مثبتی بوده که درا ین برادر وجود داشته ازت رس اینکه مبادا مبادرت به این کار بکنند به حرف در می‌آید البته بعد از سه روز مقاومت.

در همان جلسه، یک ساعت اول من به این مسئولین برخورد کردم و متوجه شدم این برگ بازجوئی، بازپرسی را برداشتم پاره کردم. مسأله بعدی که مطرح گردید این بود که مسئولیت را به گردن خودم و مرحوم حاج صادق و حاج (شعبانی؟) سه‌تائی گفتیم که ما سه نفر از قبل با هم آشنا بودیم از زمان مرحوم نواب، فدائیان اسلام، و همیشه در این فکر بودیم که بتوانیم از شما انتقام خون شهدا را بگیریم و این فکر در ما رشد کرد تا اینکه به نهضتی که آیت‌الله خمینی بوجود آورده بود پیوستیم. بعد هم در رابطه با رفتن آقای خمینی و تبعید آقای خمینی و مسأله کاپیتولاسیون تصمیم گرفتیم این جرئومه کثیف را از مسیر راه برداریم و خلاصه آنهائی که تیرهای ترکش استعمار در مملکت هستند به حسابهایشان رسیدگی بشود در دنبال این فکر بودیم که به آن سه برادر برخورد کردیم آنها از این جهت گوی سبقت را از ما ربودند و آمادگی خودشان را اعلام کردند که ما حاضریم این عمل را انجام بدهیم و اینهم که شد بازپرس سؤال کرد که اگر شما مسلمان هستید مگر قتل نفس در اسلام حرام نیست؟ به چه صورت شما اینکار را کردید؟ جواب داده شد که در اسلام هر کاری، هر حرکتی، هر چیزی بطور کلی حکمی دارد. یکی از احکامی که دارد مسأله در رابطه با مفسد فی‌الارض است. مفسد فی‌الارض کسی است که در یک جامعه نسبت به حقوق آن جامعه خیانت و تجاوز بکند و فساد در زمین ایجاد بکند. سه تا حکم در این باره اسلام صادر  کرده است، یا باید تبعیدش بکنند یا باید حبس ابد یا باید معدومش بکنند و حکم اعدام درباره‌اش اجرا شود.

خوشبختانه حسنعلی منصور که یکی از این مفسدین‌فی‌الارض بود با عمل جنایت‌آمیزی که انجام داد (مسأله کاپیتولاسیون) کاپیتولاسیونی که یک روز شاه در کتاب مأموریت برای وطنم به عنوان افتخار نسبت به پدرش از آن اسم می‌برد بعد از سی و چند سال این افتخار به صورت دیگری تبدیل می‌شود یعنی مهره‌ها عوض می‌شود اگر آن روز شوروی بود حالا آمریکا است که 1700 مستشار آمریکائی را بهشان مصونیت می‌دهند یعنی اگر به نوامیس یک گروهبان ارتش یا یکی از امرای لشکری یک استوار یا مستشار امریکائی تجاوز بکند این امیر بدبخت حق ندارد در این مملکت از او انتقام بگیرد و شکایت بکند باید سوار ماشینش بشود یا با طیاره برود آمریکا از دست او شکایت بکند این بود که بعد از نصایحی که مخصوصاً فقیه عالیقدر آیت‌الله خمینی کرد، منتها توجه نکردند و او را تبعید کردند، ما به اینجا رسیدیم که باید برویم معدومش بکنیم چون در مرحله اول هم در اختیار آمده بود و در هر حال محکوم به اعدام شد و ما این اعدام را درباره‌اش اجرا کردیم.

صمدیان‌پور در اینجا ناراحت شد و گفت این مفسد فی‌الارض بوده؟ گفتم بله مفسد فی‌الارض بوده و بالاتر از این بگویم، آقای تیمسار، شمائی که در آنجا نشسته‌اید این را نباید آقای بخارائی کرده باشد، اگر شما شرف داشتید وجدان داشتید، این کار را شما باید می‌کردید. این حیثیت همه شما را به باد داده، ارتش ما را فروخته، شهربانی ما را فروخته، ژاندارمری‌ها را فروخته همه شما را فروخته ولی چکنم که شماها نتوانستید از خودتان دفاع کنید.

این صحبت‌های ما و گفت و شنود ما تقریباً تا ساعت 5/11 ـ 12 شب طول کشید آنها فکر کردند که در پشت این حرکت چیزهای دیگری هم نهفته است چون با صحبتهائی که کرده بودند در همان روز با من ختائی می‌گفت که ما همه نوع فکری را کرده بودیم بعد از تبعید آقای خمینی چون علیرغم حرکتی که در سال گذشته بعد از بازداشت آقای خمینی ایجاد شده بود یعنی حادثه 15 خرداد این سکوتی که بعد از دستگیری ایشان شد همه ما را بوحشت انداخته بود و ما مترصد این بودیم که بعد از این سکوت،‌این سکوتی است که آتش زیر خاکستر است از جائی انفجار حاصل شود همه نوع فکر ما کرده بودیم و فکر می‌کردیم که از کدام نقطه واز کدام لشکر واز کجا احتمال کودتا هست و چه نیروئی را موظف کرده بودیم که در برابر این کودتا آن حرکت ضدکودتائی را انجام دهد و این را هم می‌دانستیم که تشکیلاتی وجود دارد که این تشکیلات سازماندهیش بصورتی است که نشریات آقای خمینی و دیگر آقایان را پخش می‌کند ویا حرکتهائی را ایجاد می‌کند اما نمی‌توانستیم و از این تشکیلات سرنخی نداشتیم و فکر می‌کردیم که این تشکیلات فقط در رابطه با یک حرکت سیاسی است و قائم بفرد است و فردش هم آقای خمینی است.

با رفتن و تبعید کردن آقای خمینی اینها دیگر کاری نمی‌توانستند بکنند و چیزی که فکر نمی‌کردیم این حرکت بحساب نظامی بود. این شد که عمل اول بهمن بقول بعضیها چرت دستگاه را پاره کرد.

بعد از این هم که مسائل رو شد ما متوجه شدیم که برنامه خیلی وسیع بوده کما اینکه هویدا در گزارشی که در مجلس می‌خوانده از توسعه برنامه پنجم سخن می‌گفت در روز تشییع جنازه بچه‌ها تصمیم داشتند که عملیاتی در آنجا انجام بدهند ولی آن وسایلی که قرار بود آماده شود برای آن روز متأسفانه آماده نشد یعنی اکثر بچه‌ها در حوزه‌هائی که قرار بود باشند همه‌شان آماده شده بودند و آن کسی که تقسیم‌کننده آن وسائل بود در حدود یک یا ده دقیقه قبلش اطلاع داد طبق آزمایشی که کردیم نتوانستیم آن وسایل را آماده کنیم.

در اینجا می‌بینیم که یک مسأله‌ای که باید روی آن دقت کنیم اولاً یک ارتباط بین یک حرکت که از بعد از شهریور بوجود آمده تا سال 34، بعد از سال 34 این حرکت قطع است می‌آید در سال 42 دو مرتبه یک حرکت دومی درش ایجاد می‌شود که این پیوستگی با حرکت قبلش دارد و نمی‌تواند قطع شده نسبت به حرکت قبلش باشد دوم اینکه می‌بینیم افرادی که در اینجا بودند افرادی بودند که هم در داخل سازمانشان یک سازمانی بود نسبت به خودش نو و تشکیلاتی بود که ارتباط زنجیری با هم داشت و همین ارتباط زنجیری و همین آمادگی که در بچه‌ها وجود داشت این شد که توانستند در شرکت جمعی آن حرکت روز عاشورا را بوجود آورند و پشت سرش هم حرکت 15 خرداد را، حالا اگر نیروهای دیگری هم پشت این پرده بودند که می‌خواستند از این حرکت 15 خرداد سوءاستفاده کنند آن در اختیار ما نبود، هر حرکتی که بشود ممکن است عده‌ای در حاشیه باشند و بخواهند سوءاستفاده کنند ولی بعد از دستگیری این شاخه نظامی این سازمان چیزی که برای ما مطرح بود در آن موقع که زیر بازجوئی بودیم لو نرفتن خود سازمان بود تا آنجائی که ما می‌کوشیدیم هرچه هست ارتباط به خودمان بدهیم، بارها را روی خودمان پیاده کنیم، مسئولیت‌ها را خودمان بپذیریم و نگذاریم از خودمان رد بشود. حداقل اینکه سازمان و تشکیلات مصون بماند، به سهم خودم، ولی متأسفانه بعد از اینکه این مسائل مقدماتی و صحبتهائی که آقای بخارائی در آن نوار کرده بود و قطعنامه‌هائی که آنها صادر کرده بودند به امضاء خودشان وداشتن آن تجهیزات نظامی، چه از لحاظ داشتن اسلحه، چه نارنجک، و چه و چه و این حرفها این مسأله برای دستگاه مطرح می‌شود که اینها نمی‌توانند 6 نفری،‌ 8 نفری و 10 نفری خود بخودی دور هم جمع شده باشند حتماً یک ارتباطات ارگانیکی داشته‌اند، تشکیلات داشته‌اند. اینکه فشار می‌آورند روی اینکه شما چه شکلی با هم ارتباط پیدا کردید؟ متأسفانه باز یکی از برادرها اینجا از خودش ضعفی نشان می‌دهد و مسائل سازمان را مطرح می‌کند.

بعد از تقریباً 12 ـ 13 روز که از بازداشت خود من گذشته بود یک روز در حدود 2 بعدازظهر بود که دیدم نیک طبع آمد توی سلول و یکدسته کاغذ بازجوئی دستش بود و روی آن یک صفحه و نصفی هم سؤال گذاشته بود در اطراف تشکیلات، جمعتیهای مؤتلفه اسلامی و طرز گروه‌بندی هیأت مرکزی آن و شاخه‌هایش شاخه روحانیتش، انشعاباتش در شهرستانها، اساسنامه و آئین‌نامه و از این سؤالات که خود این سؤال ودیدن او برای شخص من خیلی ناراحت‌کننده بود چون من فکر می‌کردم که اگر از روز اول به این فکر بودیم که ممکن است جمعیت ما یا سازمان ما و تشکیلات ما لوب رود حداقل می‌توانستیم از یک مقدار مسئولیت‌هائی که پذیرفته بودیم شانه خالی کنیم و نپذیریمش.

این شد که من جوابی ننوشتم، جوابی ننوشتم که ببینم عکس‌العمل آنها چیست و چه چیزهائی گفته شده، ساعت 5 ـ 5/4 بعدازظهر بود نیک‌طبع آمد گفت نوشتی؟ گفتم من چیزی اطلاع ندارم که بنویسم، بعد خودش شروع کرد یک سری مسائل را گفتن که اینها هیئت مرکزی بوده‌اند،‌آنها جزو شورای روحانیتش بوده، مسئولیت تو این بوده و آن، آن بوده و یکسری از این مطالب البته گفته شده بود و دنبال اساسنامه و آئین‌نامه بودند بعد از روشن شدن این جریانات بودکه ریختند تعداد 30 نفری از بچه‌ها را گرفتند، با فاصله تقریباً 40 روز از ما، چون همینها را که قبلاً من گفتم بنا گذاشته بودیم که اگر  اتفاقی برای بچه‌ها بیفتد مسأله را اینجور مطرح بکنیم که چون ما پیشنهاد عمل نظامی را دادیم و جمعیت نپذیرفت ما انشعاب کردیم و از توی جمعیت آمدیم بیرون چه آنهائی که بازداشت شده بودند چه آنهائی که قبول کرده بودند عضو چنین سازمانی هستند، در ضمن این مسأله را هم مطرح کردند این شد که آن برادرهای دیگر را هم وقتی گرفتند بعد از یک مقدار مسائل مقدماتی و شکنجه و اذیت و آزاشان گذشته دادگاه که مطرح شد، در دادگاه آن را ماده یک مُقْدِمی علیه‌شان گرفتند و از ما سوایشان کردند.

مصاحبه‌کننده: ماده یک مُقْدِمی؟

شهید عراقی: ماده یک مُقْدِمی علیه امنیت کشور از سه سال تا ده سال.

مسأله دومی که در پرونده مطرح شده بود و زیاد فشار می‌آوردند مسأله شناختن شورای روحانیت و مسأله فتوان در رابطه با قتل مفسد فی‌الارض بود که ببینند فتوا از کی گرفته شده چون حساب می‌کردند و به اینجا رسیده بودند که یک جمعیتی که معیار حرکتش تقریباً یک معیار مذهبی است، برای اقدام به چنین کاری حتماً احتیاج به فتوا دارد و بدون فتوا دست به چنین کاری نمی‌زند. خوب سراغ ما که آمدند از اول گفتیم فتوا ن داشتیم، فتوا نمی‌خواستیم حکمش داده شده، خوب بعد از یکی دو روز فشار و این ور آن ور چون به نتیجه نرسیدند رفتند سراغ برادرهای دیگری که فکر می‌کردند از کانال آنها چنین چیزی شده باشد. خلاصه‌اش مطرح شد برای اینکار کسانی فرستاده شدند نزد، آقای خمینی که در این جریانات فتوا بگیرند آقای خمینی فتوا نداده در مرحله اول، باز در مرحله دوم فرستادند، آقا به آن حامل گفته به تو چه که در این کارها دخالت می‌کنی؟ گفته آقا یک عده جوان هستند می‌خواهند بروند از اینکارها بکنند حالا شما صلاح می‌دانید؟ نمی‌دانید؟ آقا گفته تو چکار داری، بگذار هر کاری خواستند بکنند بتو چه مربوط است؟ تو کار خودت را بکن، مثلاً. بعد اینها آمدند سراغ آشیخ جواد فومنی، آشیخ جواد فومنی هم گفته بسیار خوب بروید اینکار را بکنید، خلاصه‌اش اسم مرحوم آشیخ جواد فومنی را آوردند وسط... حسنش هم این بود که او دیگر حیات نداشت چند سال است که مرده است.

خوب، یک مسأله دیگر مطرح شد و آن تهیه نارنجک بود و آن نمونه پوسته نارنجک، چون آن نارنجک پوسته‌اش پوسته آمریکایی بود اینها عقب این می‌گشتند که از کجا این پوسته بدست آمده است اینهم بما ختم شد.

یکی از رفقای ما که توی بازار به شغل دلالی مشغول بود و مدت 6 ماهی بود که فوت کرده بود زدیمش به او، قرار بود او با یک سری مهندسین و این چیزها آشنائی داشته و در تسلیحات بوده یا نبوده‌اند نمی‌دانیم این پوسته را آورده‌اند داده‌اند به ما که از روی این قالب تهیه کنیم.

در ضمن باز از اسلحه‌هائی که موجود بود یک اسلحه آمد بما رسید باز از ما خواستند که این اسلحه را از کجا آوردی، ما باز بسط دادیم به مرحوم نواب، گفتیم اسلحه مربوط به مرحوم نواب بوده و پیش ما مانده دیگر احتیاجی نداشتیم از آن استفاده کنیم و در این شرایط ازش استفاده کردیم این بود که اگر کسانی روزنامه‌های آن وقت را دیده باشند مسأله فدائیان اسلام و اسلحه مرحوم نواب و آن چیزهائی که در آن روزنامه‌های آن وقت نوشتته شده بود در رابطه با این جریان اسلحه بود، تقریباً از جهت دستگاه پرونده خرده، خرده داشت تکمیل می‌شد، فقط مسأله سیدعلی اندرزگو برایش خیلی معما شده بود، سیدعلی اندرزگو که بعدها تبدیل می‌شود به شیخ عباس تهرانی،‌خیلی زدند این ور و آن ور که سیدعلی را پیدایش بکنند و چون سیدعلی هم تقریباً ربطش با من بود، خوب روی این مسأله خیلی حساس بودند خیلی هم فشار آوردند ولی خوب ما که نمی‌دانستیم سیدعلی کجا است هرچه بیشتر فشار آوردند کمتر نتیجه گرفتند تا اینکه مجبور شدند ازش بگذرند.

مصاحبه‌کننده: عکسش را نداشتند؟

شهید عراقی: چرا عکسش را هم داشتند حتی انواع و اقسام عکسهایش را داشتند حتی عکس عمامه‌اش را هم داشتند.

در تاریخ تقریباً 12 اسفند ماه بود چون همه مان در سلول بودیم ملاقات که نداشتیم از هیچ نوع خبری اطلاع نداشتیم بیرون چه می‌گذرد، چه هست و چه نیست و از این حرفها شب ساعت 2 ـ 5/1 بعد از نصفه شب بود، در سلول باز شد گفتند لباس بپوش بیا. آمدیم دیدیم دو تا بازجو هستند، از طرز برخوردشان فهمیدیم بازجوهای ساواک هستند مال اطلاعات نیستند.

رفتم دیدم یک کسی عاقله مرد است یک کسی هم خودش تیپ و جوان اما معلوم است قبل از من با افراد دیگری هم صحبت کرده است چون در آن‌جا سیگاری که جلوشان بود دیدم خیلی ته سیگار جمع شده بود گفتش که فلانی ناراحت شدی؟ گفتم نه، چرا ناراحت بشوم؟ گفت دیر وقت بود خواب بودی شروع کرد یک مقدار صحبت کردن و بعد گفت می‌توانی بگوئی از اول جوانی‌ات تا حالا توی چه جمعیتهائی بود‌ه‌ای؟ هیأتها، جمعیتها و این حرفها؟

گفتم: بله، گفت بنویس، ما نوشتیم و گذاشتیم جلواش، آن چیزی که او عقبش می‌گشت دید این تو نیست می‌خواست از ما اسمی از مؤتلفه داشته باشد و ببیند ما اعتراف می‌کنیم؟ می‌گوئیم، گفت که در این اواخر قبل از بازداشتتان توی یک گروهی، جمعیتی نبوده‌ای؟ گفتم چیزی نبوده گفت شما اگر راستش را بگوئی ما می‌توانیم خیلی بهت کمک بکنیم، گفتم خبری نبوده که ما راستش را بگوئیم.

تقریباً با ما دو ساعتی راجع به این مسائل ور رفت و چیزی دستگیرش نشد حالا غافل از اینکه ما نمی‌دانستیم بچه‌ها را گرفته‌اند برده‌اند قزل‌قلعه خوب، آنجا یک سری مسائل رو شده دیگه ما از هیچکدامش اطلاعی نداریم یک سری مسائل در رابطه با خودمان است که آنها آنجا اعتراف کرده‌اند، فردا شب آمد و سؤالات و مسائلی را که آنجا مطرح کرده بودند باز شروع کرد مسئولیت تو، توی سازمان به این صورت بوده، تو این کارها را کرده‌ای این کارها را کرده‌ای، هرچه گفت همه را تکذیب کردم و چون می‌دانستم اتهامیکه ما داریم مثلاً 100 است و این سؤالات که او می‌کند 50 یا 60 است زیاد روی ما یک گروهی که اینجا هستیم در رابطه با تشکیلات فشاری نمی‌توانند بیاورند. فشار روزهای اول و دوم بوده که در رابطه با همین مسأله شاخه نامی و این چیزها بوده اما در رابطه با مسائل خود گروه بعد بر آنها می‌توانند فشار بیاورند. برای من روشن بود هرچه سؤال می‌کردند در برابرشان من مقاومت می‌کردم چیزی نمی‌گفتم حتی تهدید کردند که می‌برمت قزل‌قلعه و آنجا ازت اعتراف می‌گیرند، گفتیم هر کاری می‌خواهید بکنید ما غیر از این چیز دیگری نمی‌دانم تا شب سوم... .

شب سوم آمد و گفت در آن جریان سه شب عاشورا تو آن کارها را نکردی؟

گفتم: اشتباه کرده‌اید.

گفت: ازت عکس داریم.

گفتم: عکس از کجا؟

خوشبختانه عکسی با آنها نبود. گفت نوار داریم از صحبتهای تو گفتم نوار را بیاورید اینها همه‌اش بلوف بود. نوار هم نداشت، گفت تو این پولها را گرفته‌ای، اینکارها را کرده‌ای، تو خانه آقای فلانکس روز میتینگ مسجد سیدعزیزالله دادید. تو خانه فلانکس نشسته بودی این حرفها را زدی. گفتم همه‌اش دروغ است هر کس اعتراف کرده بیاید روبرو کنیم. پرسید قسم می‌خوری این حرفها را که می‌زنی؟ گفتم هرچه بخواهی قسم می‌]ورم، قسم مسأله‌ای نیست، من کاری نکرده‌ام، هرچه بخواهی قسم می‌خورم این شد که به قول بعضیها گفتنی دست از سرمان برداشت و دیگر نیامد سراغ من.

شب اول فروردین سال 44 در سلول باز شد دو تا برگه آوردند برای ما یعنی واسه همه بچه‌ها، و آن اینکه شما متهمید به بهم زدن اساس حکومت و نمی‌دانم چی و چه سلطنت، ماده 316 و 317 و 318 و اختفای متهم و حمل اسلحه قاچاق و ایجاد تشکیلات ضد رژیم و یک سری از این چیزها، بعدش بازپرسی... .

ما تازه متوجه شدیم که پرونده ما از دادگستری رفته به دادگاه نظامی ما امضاء نکردیم، امضاء نکردیم پرسید چرا امضاء‌ نمی‌کنی؟ گفتم ما یک دفعه بازجوئی پس داده‌ایم مأموری که ما را آورده تو، دوباره برگرداند و گفت پاشو رفتیم، دیدیم که مهرزادی بازپرس‌مان بود البته آن وقت درجه‌اش سرهنگ بود. گفت چرا مهدی امضاء‌ نمی‌کنی؟ گفتم من یک مرتبه حرفهایم را زده‌ام دیگه حرفی ندارم که دوبار بزنم، اینجا دوباره حرف زده‌ام، یکبار به اطلاعاتی‌ها گفته‌ام نیک‌طبع هم آنجا نشسته بود، گفتم خط این آقای نیک‌طبع هست و سؤالات و جوابهای هم هست. یکی هم پرونده دادگستری ما شما عین پرونده را بردارید اینجا هر کاری می‌خواهید بکنید، بکنید.

گفت نه دیگه آن به درد نمی‌خورد گفتم خوب پس آن پرونده را بدهید اینجا خودمان پاره‌اش می‌کنیم حالا دو مرتبه خواستید سؤال کنید جواب می‌دهیم. گفت در اختیار ما نیست، در اختیار دادگستری است او بما نداده است بهش دیگر جوابی ندادم، خلاصه گرفت نشست و یک مقدار شروع کرد صحبت کردن گفت در هر حال مرحله‌ای است باید تو بگذرانی. هر چه تو بازپرسی را جواب ندهی پرونده اینجا راکد می‌ماند. نه تنها خودت، رفیقهایت هم معطل تو می‌شوند تو عین آن حرف را که زده‌ای خوب دو مرتبه بگو دیگه اینجا مسأله جدیدی نیستش که، این شد که ما پشت سر این گفت و شنودی که داشتیم خودمان هم فکر کردیم دیدیم که یک حرکتی بود اینجا ممکن بود دو سه روز معطلش بکنیم چه تأثیری دارد؟ این بود که اعتراض کردیم و پشت سر اعتراض بازپرسی‌مان شروع شد که بعداً متوجه شدیم آقای بخارائی و آقای نیک‌نژاد هم همین کار را کرده‌اند و حاضر نشده‌اند امضاء‌بکنند مقدار زیادی نیک‌طبع و مهرزادی با آنها صحبت می‌کند آنها هم امضاء‌می‌کنند البته در اینجا و در بازجوئی و بازپرسی قبل آقای بخارائی صراحت دارد از اینکه ما نظر اولیه‌مان این بود که شاه را برداریم از این وسط، عامل مستقیم استعمار در داخل این را تشخیص دادیم ولی بعد از مذاکراتی که داشتیم چون دیدیم که داخل آن سازمان‌بندی و آن تشکیلاتی که با رفتن شاه بتوانیم خودمان قبضه بکنیم و دیگران یا استعمارگر دیگری نیاید و جایگزین نشود نداریم. بهتر دیدیم که به عنوان یک هشدار به استعمار و به شاه این مهره‌ها را انتخاب کردیم که این مهره‌ها را بزنیم که از حرکت تهاجمی استعمار جلوگیری کنیم تا یک حرکت ایستا داشته باشد و ما از این حرکت استفاده کنیم بتواند آن سازمان‌بندی که جایگزین این تشکیلات بشود.

خوب، این بازپرسی هم بعد ازتعطیلات عید از بچه‌ها ادامه داشت تا تقریباً 14 یا 15 فروردین ما در بند 7 موقت بودیم 22 روز در اطلاعات شهربانی بودیم بعد از 22 روز آمدند بندی را که قبلاً در زندان موقت بهداری بود و حالا کمیته است خالی کردند. این بند 13 اطاق داشت و ما هر کدام، را توی یک اطاق فرستادند و البته یک مأمور هم توی اطاق بود. گزارشاتی که برای بچه‌ها داده بودند  این بود که نوشته بودند مرتب نماز می‌خوانند، دعا می‌خوانند، آنجا فقط یک قرآن و یک مفاتیح بود که مربوط به من بود که همان شب اول یا دومی که ما را بردند من به ختائی گفتم آنها را می‌خواهم ختائی فرستاد رفتند آن قرآن و مفاتیح را به سلول من آوردند. بقیه بچه‌ها چیزی نداشتند و اینها مأمور بودند 4 ساعتی که آنجا پست دارند گزارش بدهند که در طی آن در داخل سلول ما چه عملیاتی انجام داده‌ایم این اواخر که با ما ایاغ شده بودند سربسرشان می‌گذاشتیم و می‌گفتیم تعداد نفسهای ما را هم بنویسید که توی این چهار ساعت چند بار نفس کشیده‌ایم.

در اوائل اردیبهشت ماه بود که آمدند ما را بردند برای تعیین وکیل، وقتی ما برای تعیین وکیل رفتیم گفتیم چون ملاقات نداشته‌ایم از چیزی اطلاعی نداریم شما باید حداقل الآن که تقریباً بازپرسیمان تمام شده و بیم تبانی هم از بین رفته شما به ما یک ملاقات بدهید ما با بیرون مشورت کنیم ببینیم چه وکیلی انتخاب کنیم گفتند نمی‌شود گفتیم خوب ما نمی‌شناسیم چه وکیل‌هائی را باید انتخاب بکنیم که یک سری لیست گذاشتند جلوی ما گفتند هر کدامشان را می‌خواهید بردارید انتاب کنید ما هم بالإتفاق تصمیم گرفتیم وکیل انتخاب نکنیم و آنها مجبور شدند وکیل تسخیری واسه ما انتخاب کردند بعد از یک هفته ما را خواستند و دو مرتبه... گفتند دو تا دو تا، سه تا سه تا معلوم شد وکلائی را برای ما انتخاب کرده‌اند، هر وکیلی متهمش را خواسته بود، مجموعاً 4 ـ 5 وکیل می‌شدند. سرتیپ‌ شایان‌فر بود وکیل آن سه نفر آقای بخارائی، آقای هرندی، آقای نیک‌نژاد.

وکیل ما سرهنگی بود که حالا اسمش یادم رفته است وکیل مصدق هم بود...

مصاحبه‌کننده: ریاحی؟

شهید عراقی: نه، یکی هم سرهنگ الهیاری و دیگری سرهنگ رستگار می‌گفتند بهائی هم هست. وقتی ما آمدیم سراغ پرونده‌خوانی، خوب به وکیلمان گفتیم کاغذ و مداد هم بده یک سری یادداشت بکنیم اولین حرفی ه وکیل‌ها به ما زدند این بود که شما به ما یک آدرس بدهید ما برویم سراغ خانواده‌تان که خلاصه حق و حسابمان را بگیریم گفتیم بما گفته‌اند شما وکیل تسخیری هستید، وکیل تسخیری که نباید پول بگیرد، همان یادم آمد اسم آن سرهنگ شاهقلی بود.

مصاحبه‌کننده: وکیل بچه‌ها هم بود؟

شهید عراقی: نمی‌دانم، نسبتاً بین همه آنها دفاعیات سرهنگ شاهقلی بهتر از همه‌شان بود یعنی تقرباً از پرونده دفاع می‌کرد نه از فرد، آنهای دیگر می‌خواستند از فرد دفاع بکنند و بقیه را بکوبانند اولین کسی که در دادگاه این برخورد را باهاش کردند شایان‌فر بود که شروع کرد مرحوم حاج صادق و دیگری را کوبیدن که دیگر بچه‌ها شدیداً به دادگاه اعتراض کردند و گفتند اگر هر کدام از وکلا برای دفاع از دیگری بخواهند بقیه را بکوبند آنها را از وکالت عزل می‌کنیم، شما مأموریتی دارید که در اطراف پرونده از آن دفاع کنید حق ندارید برادر دیگری را اینجا بکوبید ما همه‌مان یکی هستیم آن تصمیمی هم که، گرفته شده همه با هم گرفته‌ایم حالا بعضی‌ها گوی سبقت را از بقیه ربوده‌اند و این کار را کرده‌اند بقیه لیاقت نداشته‌اند.

این شد که در دادگاه در جلسات بعد هر کدام از وکلا می‌خواستند از بچه‌ها دفاع بکنند فقط در اطراف پرونده آ‌ن فرد دفاع می‌کردند بدون اینکه به دیگری حمله بشود.

و خیلی هم سعی کرده بودند، بین بچه‌ها نفاق و اختلاف ایجاد بکنند، در تنفس بین دو جلسه یا حرفهائی که دادستان می‌توانست مطرح بکند سعی می‌کرد به اصطلاح تحریک بکند. مثل آن پرونده‌ای که گلسرخی و اینها در دادگاه داشتند و چون بین آنها تضاد حاکم بود هر کدام علیه آن یکی صحبت می‌کرد اینها خیلی کوشیدند بتوانند که در دادگاه ما یک چنین کاری بکنند ولی خوشبختانه هر چه سعی کردند کمتر چیزی یافتند.

مصاحبه‌کننده: چه سودی برای آنها داشت؟

شهید عراقی: سودش روشن است فکر نمی‌کنم احتیاج به توضیح داشته باشد حمید جان، برای خاطر اینکه یک سری مسائل بین خود ما مطرح بود که در بازجوئی‌هایمان اصلاً مطرح نشده بود ولی وقتی با هم دیگر اختلاف پیدا کنیم من می‌آیم علیه شما آن مطالبی که از شما دارم در دادگاه مطرح می‌کنم و شما آن مطالبی که از من داری و دادگاه نمی‌دادند در دادگاه مطرح می‌کنی بیشتر مسائل برای خود دادگاه روشن می‌شود و در ضمن آن روح مودت و یکپارچگی و برادری که بین یک گروه حاکم است آن هم از بین می‌رود.

در دادگاه اول ما که سرهنگ بهرون رئیس آن بود، نماینده دادستان هم سید حسین عاطفی بود که با وجدان می‌توانم بگویم که یک سرهنگی بود که در مقام خودش خیلی آدم مودبی بود و منصف. هم مودب بود و هم منصف. چرا؟ چون قبل از اینکه شروع کند به دفاعیات از پرونده‌ها یا از ادعانامه دادستان به طور کلی به ما گفته بود که از من ناراحت نشوید چون من مأموریت دارم این حرفها را بزنم و خودم هم به این حرفهائی که می‌زنم معتقد نیستم اما در هر حال من مأمورم و این حرفها را می‌زنم و شما از حرفهای من هیچ ناراحتی نداشته باشید و در جلسات بعد از دادگاه هم از دادگاه خارج نمی‌شد که مثل آن هیأت داد رسان برود در اطاق پشت قرار بگیرد، می‌نشست و با بچه‌ها شروع می‌کرد صحبت کردن حرف زدن، شوخی کردن. هم قاضی بود هم هنرمند در عین اینکه در دادگاه نشسته بودند عکس آقای بخارائی را می‌کشید یکهو کاغذ را این شکلی نشان می‌داد.

خیلی هم شکیل می‌کشید خیلی زیبا و قشنگ می‌کشید که بچه‌ها یک دفعه می‌زدند زیر خنده ولی رئیس دادگاه متوجه نبود جریان چی است فقط می‌دید که او کاغذ را این شکلی نشان می‌دهد و بچه‌ها می‌خندند ناگفته نماند یک روز دستگاه تلویزیون آمده بود آنجا عکسبرداری کند یک کسی آمده بود از آن ریشهای پروفسوری داشت همین‌جور که آنجا مشغول کار بود نشسته بود آنجا و مرتب عکس او را می‌کشید و بعد برگرداند به جمعیت همه زدند به خنده آدمی این شکلی بود.

خوب، در مرحله اول دادگاه بچه‌ها به صلاحیت دادگاه اعتراض کردند علیرغم اینکه وکلای دادرسی خودشان یک پا دادستان بودند، می‌آمدند می‌نشستند که حرفهائی را از ما بگیرند بعد این را در اختیار دادستان و یا دادگاه قرار بدهند ولی خوب بچه‌ها این مسأله برایشان روشن بود در چارچوب خود پرونده بیشتر با خود وکلا صحبت نمی‌کردند خوب وقتی بعدم صلاحیت دادگاه بچه‌ها صحبت می‌کردند یکی از مطالبی که ‌آنجا بیان شد این بود که طبق قانون اساسی که ما داریم ارتش حق دخالت در سیاست را ندارد. این یک قانون است می‌بینیم یک فرد ارتشی و یک فرد نظامی در هیچ یک از احزاب سیاسی نمی‌توانند شرکت داشته باشند. خوب، پس وقتی که یک طبقه‌ای حق ورود به یک کاری را ندارند یعنی عملش را ندارند، حق قضاوت هم در اتهام گروهی که به یک حرکت سیاسی متهم هستند ندارند. ماده‌ای که برای ما گرفتند به اتهام به هم زدن اساس حکومت یعنی اینکه ما می‌خواهیم حکومتی را برداریم و حکومتی را بر جایش بنشانیم این از همه جهت هویدا است که یک حرکت سیاسی است پس طبق قانون اساسی ما باید در دادگاهی محاکمه بشویم که هیأت منصفه وجود ندارد این دادگاه از درجه اعتبار ساقط است، البته وکلا خیلی کوشید بودند که این مطالب گفته نشود چون دادستان برای 13 نفر ما تقاضای اعدام کرده بود طبق ضوابط همین مواد 316 و 317 ولی خوب، اینها طبق مرسوم ستوانی‌شان بعد از اینکه دو روز، سه روز در اطراف اینها بچه‌ها صحبت کردند وکلاشان صحبت کردند بعد رفتند در شور و آمدند صلاحیت خودشان را اعلام کردند دادگاه وارد ماهیت پرونده شد و دادستان شروع کرد به دفاع از پرونده، خوب نسبت به یکایک بچه‌ها و موقعیتهائی که داشتند شروع کرد حرفهایش را زدن نسبت به آقای بخارایی گفتش من خیلی تعجب می‌کنم از این جوانی که با این قیافه محجوب در اینجا نشسته و با برخوردی که در این چند روزه با او کرده‌ام چه مسأله‌ای یا چه چهره‌ای در پشت این قیافه نهفته است که مبادرت به این عمل کرده بعد در رابطه با این، شروع کرد دستکش منصور را در آوردن و کتش را در آوردن و پیراهنش را در آوردن و این چیزهای خونی که آنجا بود یکی یکی توی دادگاه نشان داد. این جوان به آراستگی در پشت چهره‌اش این عمل به این چیزی نهفت است خود این برای من تعجب است که چه علتی و چه عواملی باعث تحریک این جوان شده که مبادرت به این کار کرده بعد از اینکه طبق مرسوم دادستان حرفهایش تمام می‌شود وکلا یکی یکی صحبت می‌کنند بعد از وکلا متهمین خودشان بلند می‌شوند صحبت می‌کنند آقای بخارایی که متهم ردیف یک بود در جواب دادستان تقریباً با یک مقدار کم و زیاد البته یک مقداری از نوشتجات و مدافعاتشان وجود دارد که احتمالاً بیک صورتی  تنظیم بشود، گفت آقای دادستان، علت اینکه من مبادرت به این کار کردم را از من سوال می‌کنید اول یک سری آمار از کارهائی که توسط دربار انجام شده ارائه می‌دهد در رابطه با شرکتها، در رابطه با مسائل ارزی و در رابطه با جنگها و مراتع که اینها همه جزو انفال است و متعلق به ملت بعد می‌گوید ما از آقای دادستان تقاضا می‌کنیم به دهنه بازار بیایند و ببینند موقعی که یک کامیون‌بار می‌رسد چند تا حمال دنبال یک لنگه بار می‌دوند و چه و چه و چه باز در این رابطه آماری از اماکن فساد و کاخ جوانان و مشروب‌فروشی‌ها داد و از دستگاههای ارتباط جمعی گرفته و سینما و تأتر و چه و چه از یکطرف و مساجد و گروه‌های فرهنگی از طرف دیگر باز اینها را هم یکسری آمار داد و بعد گفت:‌با من به شمال شهر بیا از کاخ شاه گرفته تا زندگی بقیه رجال و اشراف، بعد خطاب کرد آقای دادستان اینها چیزهائی هستند عامل محرک من که مرا وادار کرد حداقل بتوانم از یکی از افرادی که این فساد را در این جامععه حاکم کرده و این بدبختی را برای جامعه ما بوجود آورده‌اند انتقام بگیرم و من ادعا می‌کنم که اولین کسی هستم که تیر را به طرف دشمن رها کردم چه از، شما و چه از آن برادرانی که بعد از من ممکن است بمانند تقاضا می‌کنم که به جوانان این مرز و بوم بگویند تا خارج کردن آخرین نفر استعمار اسلحه‌شان را زمین نگذارند.

رئیس دادگاه به او گفت اینجا جای این حرفها نیست و تو از پرونده‌ات دفاع کن گفت پرونده من در رابطه با همین مطالب است در آنجا هم که یک مقدار راجع به شاه صحبت می‌کرد با رئیس دادگاه اخطار کرد که در رابطه با پرونده‌ات صحبت کن اینها از موضوع خارج است ولی او سکوت می‌کرد باز به حرفش ادامه می‌داد.

البته طبق برنامه‌ای که آنجا بچه‌ها تنظیم کرده بودند بنا به نسبت اتهامات و رده‌بندی‌ که شده بود متهم ردیف 1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و تا 13 سطح دفاعیات هم در همین حدود باشد فرض کنید متهم ردیف 10 دفاعیاتش تندتر از ردیف 3 نباشد و به همین نسبت هم در دادگاه عمل شد ومسأله‌ای که اینجا قابل بحث است و گفتنش بد نیست این است که بر عکس تمام قوانین و ضوابطی که دستگاهها دارند به ما کاغذ و قلم و مدادی برای نوشتن دفاعیات‌مان یا اعتراضاتی که نسبت به سخنان دادستان داشتیم ندادند روز اول هم که توانستیم از وکلایمان پول بگیریم مطالبی که یادداشت کردیم آمدند توی زندان مأمورین زندان اینها را از ما گرفتند و برنگرداندند و ما مجبور شدم در روزهای بعد در آن فاصله بین دو دادگاهمان در موقع تنفس مطالبی که به نظرمان می‌رسید بنویسیم و یادداشت کنیم که مجموعه این مطالب را دست آخر به عنوان دفاعیات خودمان و اینها را بطور امانت پهلوی وکلایمان بگذاریم. و وکلا هم که وضعشان روشن بود خودشان یک پا دادستان بودند پس مطالبی که ما فکر می‌کردیم می‌خواهیم در دادگاه مطرح کنیم قبل از اینکه ما مطرح کنیم در اختیار دادستان بود جوابش را قبلاً بما داده بود که قبل از اینکه ما بخواهیم مسائل را مطرح بکنیم پس به این صورت دادگاه اول ما در 25 یا 26 اردیبهشت تمام شد 4 تا محکوم به اعدام: آقای بخارائی ـ آقای نیک‌نژاد ـ آقای هرندی ـ آقای امانی. 6 تا محکوم به ابد ـ سه تا پنج سال و 5 سال و 15 سال که یکی از پنج ساله‌ها تقریباً همان ابد است چون سنش قانونی نبود (حمید ایپکچی) سنش حدود 17 سال و خرده‌ای بود به 18 سال نرسیده بود یعنی پنج سال حکم همان اعدام را درباره‌اش دارد و آقای انواری 15 سال و برادر دیگری هم 5 سال که در دادگاه دوم 10 سال.

مصاحبه‌کننده: چرا پنج سال یعنی اعدام؟

شهید عراقی: اشد مجازات برای کسانی که به سن بلوغ نرسیده‌اند پنج سال است برای کسانی که به بلوغ رسیده‌اند اشد مجازات اعدام است یعنی اعدام مساوی با 5 سال در رابطه با بلوغ و زیر بلوغ، سن قانونی وزیر سن قانونی.

در دادگاه دوم که به فاصله سه چهار روز، پنج روز بیشتر طول نکشید ما را که بردند ما گفتیم ده روز وقت قانونی داریم، از امروز که شما برای تعیین وکیل اعلام کرده‌اید ما ده روز می‌توانیم فکر بکنیم بعد از ده روز بگوییم.

منشی دادگاه رفت و به رئیس دادگاه گفت که اینها چنین حرفی می‌زنند یک وقت دیدیم که یک سرلشکر نتراشیده نخراشیده‌ای آمد تو و شروع کرد به عرض اندام کردن که خیالتون رسیده؟ می‌گیرم می‌زنم، می‌بندم و می‌کشم و می‌خورم و فلان می‌کنم بچه بازی در آورده‌اید؟ مسخره‌بازی در آورده‌اید؟ اینجا به شما رو داده‌اند خورده‌اید و خوابیده‌اید از این حرفها یا الله بردارید و بنویسید.

ما ههم یک نگاه بهش کردیم و به آن سربازی که با ما بود گفتیم یا الله داداش ما را ببر پائین. گفتن نمی‌شود. گفتم به تو می‌گویم مرا بردار ببر پایین دیگه. ما را آورد توی اطاق انتظاری که می‌نشستیم. ما که آمدیم بچه‌ها هم دنبالمان پا شدند آمدند. سرپرست این مأمورین اعزام استواری بود بنام محسن ایزدخواست یک هیکل گنده‌ای همداشت و سبیلی که کمتر از سبیل (ارشدی) نبود خلاصه‌اش این محسن ایزدخواست که به حساب خودش خیلی هم مشدی و لوطی بود شروع کرد به التماس که فلانی پاشو بیا، گفتم به خدا نمی‌آیم بگذار هر کاری می‌خواهد بکند ما باید وکیل انتخاب کنیم نمی‌کنیم ده روز هم وقت قانونی هست خلاصه دو ساعتی ما اینها را این‌ور، آن ور کردیم تا اینکه بچه‌ها گفتند در هر حال برای ما فرقی نمی‌کند آن کسانی باید ده روز عقب‌تر بیفتد که توقع دارند بمانند ما که نمی‌خواهیم برویم، زودتر برویم تعیین وکیل بکنیم. هیچ چی گفتیم هر که را می‌خواهید انتخاب کنید که آنها در دادگاه تجدیدنظر همان وکلای تسخیری دادگاه بدوی را برای ما انتخاب کردند.

روز اول دادگاه که ما آمدیم آقای نیک‌نژاد سخت مریض شده بود که قادر به حرکت نبود که مأمورین اعزام از آوردنش خودداری کردند ولی وقتی آمدند دادگاه، رئیس دادگاه پرسید کجا است؟ گفتند این شکلی است. گفت فوراً یک آمبولانس برود دنبالش بیاوردیش یک نیمکت هم آن آخر پشت صندلیها گذاشتو آقای نیک‌نژاد را آوردند با آمبولانس تخت خوابانیدندش، دادستان دادگاه، تجدیدنظر بر عکس دادگاه بدوی بتمام معنا پدرسوخته بود هر چه فکر کنید در اطراف این باز کم فکر کرده‌اید اسمش هم پرندیان بود که بچه‌ها رفتند این «پ» را کردند «چ» روی میزی که پشتش بود نوشته بودند پرندیان شد چرندیان.

رئیس دادگاه هم آن سرلشکر بود بنام صلاحی عرب آن را هم تبدیل کردند به سلاخی عرب و وقتی اینها آمدند توی دادگاه خودشان متوجه این دو مطلب هم شدند. این آقایان چرندیان به آن 4 نفری که مطابق حکم دادستان محکومیت یافته بودند کاری نداشت، مسأله آمده بود روی بقیه که 90 نفر دیگر چرا حکم زیر اعدام داده‌اند، لب تیز حمله را گذاشت روی بقیه بخصوص به شخص آقای انواری خیلی توهین کرد، ایشان در دادگاه نفر دوازدهمی بود بعد از اینکه صحبت‌هایش تمام شد وکلا صحبت کردند وقتی که یکی از وکلا بنام رستگار که سرهنگ 2 ترکی بود و خیلی هم قُد بود شروع کرد جواب پرندیان را دادن، رئیس دادگاه بهش توپید و توپید و او هم گفت حق من است که دفاع کنم، گفت بیخود حقت است زر هم نزن.

خلاصه ما خنده‌مان گرفت، اکیپ زدیم به خنده طفلک جا خورد سرهنگ دوی بازنشسته‌ای بود، رئیس او هم سرلشکر بود، ترسید نانش آجر شود و فردا نگذارند دیگر... .

گفت عوضی ندارم گفت پس بنشین و زر نزن، ولی باز آقای بخارایی و نیک‌نژاد شروع کردند جواب حملات را دادن و آن قطعنامه‌ای داشتند در 6 ماده در رابطه با آن 6 ماده رفراندوم شاه که البته قطعنامه‌شان هست ولی الآن من حضور ذهن ندارم ممکن است عوضی بگویم امیدوارم بعد از نشر آن بدستتان برسد انشاءالله، استدلال کرد علت اینکه ما این 6 ماده را گفتیم چیست، 5 ـ 4 ساعتی در اطراف اینها در دادگاه صحبت کرد بعد یکی از برادرهای دیگر مسأله‌ای را بلند شد به بیان کردن در رابطه با حملاتی که به آقای انواری و دیگران کرده بود علیه پرندیان که تقریباً یک داستانی را نقل می‌کند آنجا داستانش این بود که من یک روز سر خیابان ملک ایستاده بودم منتظر تاکسی، تاکسی ایستاد و دو نفر مسافر عقبش نشسته بودند از من پرسید کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم می‌خواهم بروم شهباز، گفت بفرما بالا از آن نفر مسافر اجازه گرفت و آمد بالا وقتی که تاکسی به حرکت در می‌آید، یکی از مسافرها که خانمی بود شروع می‌کند به بغل دستیش که بعداً معلوم می‌شود شوهرش هست فحش و ناسزا دادن دیگر کلمات رکیکی که البته.

پس روز چهارشنبه که تقریباً می‌توانیم بگوئیم که نوزدم بود چون چهارشنبه بعدش که بچه‌ها را بردند به شهادت رساندند 26 خرداد بود، هشت روز به عقب برمی‌گردیم می‌شود 18 خرداد قرار شد بچه‌ها دیگه با همدیگر باشند و روز پنجشنبه هم تلفن کرده بودند که ملاقات داده‌اند، خوب معلوم است دیگر، در حدود 5 ماه، 5 ماه و خرده‌ای بچه‌ها ملاقات نداشتند!

اولین ملاقات هم بعد از حکمی است که دادگاه داده عده‌ای اعدام، عده‌ای ابد و عده‌ای هم به زندانهای طویل‌المدت. اول مسأله‌ای که ما به بچه‌ها مطرح کردیم این بود که سعی کنید جلو عاطفه خودتان را بگیرید در آنجا برخورد خانواده‌ای کنترل شود، آنها طاقت ندارند گریه می‌کنند شما تحت‌تأثیر احساسات آنها قرار نگیرید فقط شروع کنید صحبت کردن و همینطور هم شد. خود من تقریباً با یک مقدار ناراحتی پدر و مادرم روبرو بودم که در برابر حرفهای آنها تحمل می‌کردم، صحبت می‌کردم باهاشان، که در همین موقع بود حال پدرم بهم خورد برادر مرحوم بخارائی و برادر خودم ایشان را از توی اطاق ملاقات بیرون بردند.

بعد محمد آمد عقب من که بیایند یک مقدار با مادرش و دائیش و اینها که آمده بودند ملاقات صحبت بکنیم، یک ربع ده دقیقه‌ای من رفتم آنجا صحبت کردیم. مرحوم حاج صادق مقداری صحبت کرد، علت حرکت، علت این حادثه، اصلاً زندگی در این جامعه در اطراف اینها کلاً یک مقدار صحبت شده بود با خانواده‌هایمان، حالا در بیرون هم ناگفته نماند چون ما تقریباً هم خودمان فرد فردمان هم آن تشکیلات که داشتیم یک تشکیلاتی نبودش که دانشجو هم در آن وجود داشته باشد یا دانشجوئی باشد روشنفکری باشد این است که از طرف دانشگاه و دانشجویان چه داخل چه خارج، حرکتی در رابطه با مسائل ما بوجود نیامده بود تنها طبقه‌ای که شروع بهحرکت کرده بودند طلبه‌های جوان بودند که از این خانه به آن خانه از این مراجع حتی بعد از اینکه ما به حساب ملاقات دار شدیم یا وقتی آمدیم زندان متوجه شدیم که صورت نظریه که از مراجع خواسته بودند و مهدورالدم بودن منصور را تأیید کردند. حتی در رابطه با مسأله ما آقای فهیم کرمانی را که صورت این فتوای یا امضا‌کنندگانی که نظریه خواسته بودیم از علما از توی جیبش در آوردند خیلی شکنجه‌اش داده بودند خیلی اذیتش کرده بودند. از ملاقات آقای طالقانی برمی‌گشته آنجا از جیبش در آورده بودند باز در همان موقع داماد خوانساری و این آقای جلیلی کرمانشاهی و یکی دیگر می‌روند در ترکیه ملاقات آقای خمینی، آقای خمینی اعتراض می‌کند بهشان که اینجا واسه چی آمده‌اید؟ شما اگر که راست می‌گوئید، بروید و اقدام کنید برای نجات بچه‌ها، آنهائی که هستند که از نزدیک من باهاشان آشنایی داشته‌ام خلاصه‌اش اگر سکوت بکنید در جرمی که آنها انجام داده‌اند در جنایتی که آنها انجام داده‌اند شریک هستید.

در شب جمعه‌ای که چهارشنبه‌اش توانستیم ما با همدیگر تماس برقرار کرده باشیم بعد از ملاقات آنها آمدند آنجا دیگر نماز جماعت برقرار شده بود بعد هم شب آیه‌ای خوانده می‌شد و بچه‌ها بر داشتهایشان را از آیه می‌کردند قسمتهائی را آقای انواری تفسیر می‌کرد یا مرحوم حاج صادق تفسیر می‌کرد بقیه بچه‌ها هم برداشتی از این آیه داشتند آنجا بیان می‌کردند و صحبت می‌کردند.

در شب جمعه بعد از تفسیر مسأله‌ای را مطرح کردند و آن اینکه در هر حال ما ممکن است چند روزی بیشتر اینجا با هم نباشیم درست که ده روز ما وقت داریم چون فرجام را هیچکدام نخواسته بودند، ده روز بیشتر ما وقت نداریم بصورت ظاهر ولی ممکن است آنها اکتفا به ده روز نکنند و زودتر بیایند و حکم را بخواهند اجرا بکنند. پس اولین کاری که ما می‌کنیم این است که ما 6 نفری که در زیر اعدام هستیم سعی کنیم که شبها نخوابیم اگر هم خواستیم بخوابیم روز بخوابیم، چون یکی اینکه اگر اینها خواستند ما را ببرند از خواب بیدار شدن خودش یک مقدار اضطراب‌آور است و ما سعی می‌کنیم که در موقعیتی نباشیم که چنین اضطرابی را داشته باشیم در برخوردی که با مأمورین می‌کنیم این اولاً، دوم اینکه برنامه نماز شب را برقرار می‌کنیم و قبلش را هم که داشتند اغلب بچه‌ها، ولی سعی کنیم که حداقل ما 6 نفر نماز شب را داشته باشیم و آن ارتباطات معنوی که می‌توانیم برقرار کنیم داشته باشیم ولی مهمتر از همه این است که در هر حال کدام از ما نسبت به سنمان ممکن است اشتباهات یا خطاهائی داشته باشیم، آنهائی که مربوط بخودمان و خالقمان هست که هیچ، ولی اگر که چیزهائی باشد که مربوط به دوستان یا مردم هستند تقاضای ما از برادرانی که آنجا هستند این است که اولاً اگر خودشان در این حرکت پرونده‌ای ناراحتی دلخوری چیزی دارند خلاصه‌اش اینجا همدیگر را حلال بکنیم دوم اینکه این‌ها بعنوان یک قول بما بسپارند که به دوستان بیرون ما یا کسانی که با ما آشنایی دارند از آنها بخواهند که این حلالیت را واسه ما بطلبند. خوب بعد از صحبت ما آقای امانی صحبت کرد، خود محمد (بخارائی) صحبت کرد، تقریباً یک مجلسی شد مملو از احساسات و عواطف و این چیزها که حتی یکی دو تا از برادرها توی کریدور رفت و آمد می‌کردند متوجه این جریان شده بودند که فردا صبح اینها گزارش داده بودند که دیشب صحبت‌هائی در داخل اطاق بین اینها بوده که چنین مسائلی آنها مطرح شده است فوراً سرهنگ محققی مرا خواست (آن موقع سرگرد بود) گفت جریان چیه؟ گفتم مسأله‌ای نبوده جریان را گفتم و گفتم بچه‌ها از همدیگر حلالیت طلبیده‌اند.

گفت به همین سادگی ما ازش بگذریم؟ گفتم حالا نگذرید چی شده مگر؟

گفت خبری، چیزی نیست؟ گفتیم مگر غیر از رأی دادگاه خبر دیگری هم هست؟ گفت نه، باز به این هم اکتفا نکردند بعد از ظهر یک سرهنگ تمام از بازرسی شهربانی آمد دو مرتبه از من و بخارائی اینها سؤال کرد که جریان دیشب چی بود واسه‌اش گفتیم.

خوب روزها اکثر وقت ما به بحث در اطراف آیات قرآن و مسائل اجتماعی و این چیزها می‌گذشت، یک بحث اجتماعی یک کسی مطرح می‌کرد بعد هم دوره، که نشسته بودیم هر کسی نظریاتش را راجع به این بحث می‌گفت و یک مقدار برخورد افکار می‌شد و... .

یک بحثی بود طرفینی بین آقای بخارائی و آقای انواری درباره معاد جسمانی و معاد روحانی که ما در آنجا با همین بدن بعثت می‌یابیم یا روح ما هستش که حاضر می‌شود که البته این یک بحثی بود و به دو، روز دوشنبه هم بعدازظهر ما ملاقات داشتیم، خوب، خانواده آمدند و یک مقداری صحبت و این چیزها بعد از اینکه ملاقات تمام شد بچه‌ها را دادند تو ما ببینیم موقعی که بچه را دادند تو من به اخویم گفتم که بچه‌ها را که من ملاقات کردم تو دو مرتبه برگرد اینجا من کارت دارم، از این مسأله ملاقات ما متوجه شدیم که ملاقات آخر است بعدش معلوم نیست دیگر ملاقاتی داشته باشیم به همه بچه‌ها هم گفتیم اگر حرفی کاری دارید بگوئید معلوم نیست دیگر ما ملاقاتی داشته باشیم ـ خوب به‌ها را هم ما ملاقاتی کردیم و من موقع رفتن به اخویم گفتم ممکن است این آخرین دیدار ما باشد و یک سری مسائل شخصی‌ام بود به او گفتم و وصیتنامه‌ام هم گفتم پهلوی آقای انواری است که همه بچه‌ها یعنی این شش نفر هر چه داشتند طبق وصیتشان نزد آقای انوری گذاشته بودند.

آن شب هیچی فردا شب که شب سه‌شنبه بود روز 25 خرداد بعد از نماز مغرب آمدند عقب من و حاج هاشم (امانی) رفتیم دفتر سرهنگ پریور رئیس کل. این جور صحبت را شروع کرد دیدی بهت گفتم که شاه می‌آید و خلاصه‌اش تخفیف می‌دهد و مورد عفو قرار می‌گیری و چه می‌شود و از این حرفها خلاصه شما و ایشان مورد مرحمت شاهنشاه قرار گرفتید! اول سؤالی که کردیم گفتیم آن چهار تا بچه‌ها جریانشان چه شد؟ گفت هنوز دستوری بما نداده‌اند بعد گفتیم اگر این مرحمت را جائی وارد نکرده‌اند و می‌شود برگردانیم به ایشان بگویید برگرداند:

این مرحمت را نخواستیم گفت اصلاً شماها عقلتان کم است، دیوانه هستید آدم حسابی که اینجوری حرف نمی‌زند، پاشو برو یک نامه بنویس و تشکر بکن، گفتم نه فرق بین ما و شما این است که شما برای این زندگی دو روزه حاضری تن به همه ذلتی بدهی ما سعی می کنیم از اینجا زود رخت ببندیم و برویم. این دو تا فکر هستند. آن عینکی که تو به چشم زده‌ای و دنیا را باهاش می‌بینی و این عینکی که ما به چشم زده‌ایم و دنیا را با آن می‌بینیم دو تا عینک است و دو تا دید است، ما پا شدیم آمدیم.

آقای بخارائی از من پرسید جریان چی بود؟ چکارت داشتند؟ گفتم در رابطه با آن مسأله شب جمعه بود بازداشتند از ما سؤال می‌کردند گفت بگو جریان تو جریان این جوری بود وقتی این حرف راز د گفتم باشد، برایت می‌گویم که جریان چه بود چون داشت با امانی بحث می‌کرد. من آقای انواری و عسگری را صدا کردم و گفتم که بچه‌ها مسأله این است احتمال هم دارد که الآن بیایند عقب اینها، پس ما بنشینیم و مسأله را بصورتی مطرح کنیم که این بچه‌ها هم یک مقداری آمادگی داشته باشند آقای انواری مخالفت کرد و گفت نه، حالا شما نگوئید آخر شب مطرح می‌کنیم که بعضی از بچه‌ها هم خوابشان بگیرد، بروند بخوابند بعد ما چهارتائی‌شان را صدا می‌کنیم بهشان می‌گوئیم. گفتم اگر اینها آمدند عقبشان چی؟ گفت من فکرنمی‌کنم گفتم من فکر می‌کنم که خلاصه‌اش امشب تکلیف همه معلوم می‌شود که کی چکاره است تو این صحبتها بود یک وقت افسر نگهبان دو مرتبه آمد عقب من گفت لباست را بپوش بیا عقب من، ما لباسمان را پوشیدیم و آمدیم تو فلکه یک حوضی وسط فلکه موقت است، دیدم همه درها بسته‌اند و زندانی‌ها را هم کرده‌اند توی بندهایشان و هیچکس آنجاها نبود، خیلی خلوت بود تقریباً ساعت ده شب بود آب این فواره هم می‌زد بالا و محرری هم دم حوض قدم می‌زد گفتش که فلانی گفتم بلکه گفت این بچه‌ها کدام روحیه‌شان ضعیف‌تر است؟ گفتم هیچکدام، همه‌شان یکی هستند گفت نه از جهت اینکه اگر خبر بدی، چیزی بشنوند ناراحت می‌شوند یا نه؟ گفتم هیچکدام ناراحت نمی‌شوند، پروانه هستند که عاشق‌وار گرد شمع می‌گردند و خلاصه‌اش هر آن که شما شمع را روشن می‌کنی اینها حرکت کرده‌اند گفت پس بیا برویم تو. آن جلو بود و ما هم دنبالش آمدیم گفت که... محمد توی راهرو با آقای انواری راه می‌رفت، احوالپرسی کرد با محمد و گفت ناراحت نیستی؟ گفت آن کسی ناراحت است که متکی به خدا نباشد اگر کسی تکیه گاهش خدا باشد هیچوقت ناراحت نیست. گفت پس لباست را بپوش بیا، رفت لباسش را پوشید و بعد چند تائی دیگر را همین‌جور هی صدا کرد و قاطی کرد، آن چهار تا از صدا کرد بعد چهارتای دیگر را قاطی کرد و گفت بیائید من کارتان دارم از جمله خود من را، ما آمدیم توی یک ناهارخوری که در بیرون زندان قرار داشت و مأمورین هم دور تا دور آن ایستاده بودند تا رسیدیم آنجا من به محرری گفتم به هر حال ما باید با بقیه برادرهایمان خداحافظی بکنیم دیگر، یا اجازه بدهید برویم تو یا آنها که تو هستند بیایند اینجا. گفت خوب آنها را می‌گوییم بیایند اینجا،‌ بقیه بچه‌ها را هم صدا کردند آمدند، چون هنوز به غیر از آقای انواری و آقای عسکری و من و آقای امانی این چهار تا بقیه نمی‌دانستند اصلاً موضوع چیست ما هنوز مطرح نکرده بودیم تا بچه‌ها آمدند من پشت سرش مطرح کردم که پس اجازه بدهید ما برویم تو وسایلمان را جمع بکنیم خیلی خوب، ما این چهار تا را از جمله حاج هاشم را باهاشان فرستادیم که بروند تو و وسایلشان را جمع بکنند من مسأله را واسه بچه‌ها مطرح کردم گفتم جریان این است و الان هم میخواهند این برادرها را ببرند به من و حاج هاشم هم یک درجه تخفیف داده‌اند اینها برگشتند آمدند. آمدند و ما مسأله را مطرح کردیم به اینکه در این مسافرتی که بنایش را با هم گذاشتیم و امید داشتیم تا آخرین منزلگاه در این سفر با هم باشیم ولی چون هر کاری قابلیت و لایقیتی می‌خواست و من و برادرم هاشم لیاقت این را نداشتیم که در این سفر با شما همراه باشیم در هر حال شما هستید که گوی سبقت را از ما ربودید. این است که من به نوبه خودم متأسفم که را این لیاقت در من نبوده که در این حرکت حداقل بدنبال شما باشم دنباله‌رو شما باشم. بعد از من مرحوم حاج صادق صحبت کرد اون هم خطاب کرد به اینکه از آرزوهای من بود که این شب را ببینم و نمی‌دانم چه شکلی شکر این نعمت را به جا بیاورم که چنین چیزی نصیبم شده است. ومن وصعیت می‌کنم به شما که به خانواده من بگوئید که برای من ختم نگیرند بعدش محمد صحبت کرد و گفت من هم همینطور که در دادگاه گفتم امروز هم به شما برادرها نصیحت می‌کنم که به جوانان این مرز و بوم بگوئید که اولین تیر را من رها کردم ولی آخرین تیر هم نبود تا بیرون کردن دشمن و استعمار از این مرز و بوم به زمین ننشینید و به همه برادران و دوستان و اقوام من بگوئید که برای ما جشن بگیرند و پایکوبی کنند.

در این موقع بود که مأمورین نتوانستند طاقت بیاورند و به گریه افتادند. هق هق گریه مأمورین بلند شد سروان محرری که دم در ایستاده بود خودش هم چشمش آلوده به اشک شده بود مرا صدا کرد و گفت وضع مأمورین ما دارد به هم می‌خورد و بعدش هم می‌ترسم زندان هم به هم بخورد. بگو دیگر صحبت نکنند. گفتم من که نمی‌توانم اینکار را بکنم، چهار تا برادر مرا می‌خواهید بکشید بعد هم ما بگوئیم صحبت نکنید این درست است؟

اصلاً شما برو تو دفترت بنشین، هیچ اتفاقی هم نمی‌افتد، بگذار هرچه دلشان می‌خواهد بگویند. دیگر هر کدام از بچه‌ها تقریباً‌ در رابطه با همین مسائل صحبت کردند بعدش مرتضی و بعد هم رضا البته ناگفته نماند که رضا یک مقدار محزون و ناراحت بود چون اولین کسی بود که لب به سخن گشوده بود ـ از این جهت سخت در فشار روحی و ناراحتی بود و مرتب از بچه‌ها عذرخواهی می‌کرد و تقاضای حلالیت می‌کرد هرچه بچه‌ها اصرار می‌کردند که ما کوچکترین ناراحتی از تو نداریم او را تسکین می‌دادند ولی باز او این ناراحتی را ابراز می‌کرد تا اینکه ساعت یک بعد از نیمه شب شد بچه‌ها را تا دم در شایعت کردیم دو تا جیپ که تویش مأمور بودند و چهار تا کامیون پلیس اینها را سوار کردند و از زندان موقت بردند عشرت‌آباد لشکر دو زرهی تا اذان صبح که اینها را شهیدشان کردند مأمورین آنجا بودند.

قبل از اینکه به درجه شهادت برسند وضو گرفتند دو رکعت نماز خواندند بعد تکبیر الله اکبر، آیاتی از قرآن تلاوت می‌کردند و با روحی سرشار از شادی به ندای حق لبیک گفتند. خود مأمورین طاقت نداشتند وقتی برگشتند توی بندی که ما بودیم از بس گریه کرده بودند چشمهایشان سرخ شده بود. از شهادت بچه‌ها از روحیه بچه‌ها، از غریب بودن بچه‌ها در این موقع اظهار تعجب می‌کردند. صبح ساعت 5/5 ـ 6 بود که خبر داده می‌شود به خانواده‌ها البته یکی از افسرها که اطلاع داشته به خانواده یکی از ماها اطلاع می‌دهد و بعد آنها هم به خانواده‌های دیگر و می‌روند به بهشت زهرا، ببخشید مسگرآباد بعد هم جنازه‌ها را تحویل می‌گیرند ولی نمی‌گذارند پهلوی همدیگر دفنشان بکنند در قسمتهای مختلف مسگرآباد، در 4 قسمت مجزا از هم دفن می‌کنند.

خوب، در سر مزار شلوغ می‌شود تظاهرات می‌شود شمعدانها بهم می‌ریزند اخوی خود من آنجا صحبت کرده بود بعد بهش می‌گویند فلان کس که نیست تو چرا اینقدر ناراحتی؟ او هم می‌گوید فرقی واسه من نمی‌کند اینها هم برادر من بودند در همین روز ساعت یک بعدازظهر بود که آمدند به ما گفتند که وسائلتان را جمع بکنید که منتقل شده‌اید به قصر، ما وسائلمان را جمع کردیم با یک ماشین بردندمان بقصر و ما به تصور اینکه در هر حال تنها زندانی که وجود دارد زندان شماره سه است یا اگر یک زندان نیمه سیاسی و نیمه عادی هم بخواهند ما را ببرند زندان شماره چهار است که آقای طالقانی و اینها هستند حالا هر کدام که اینها می‌خواستند ببرند تقریباً واسه ما فرقی نمی‌کرد ولی وقتی رسیدیم قصر مقداری توی دفتر نگهبانی ما را معطل کردند غروب داشت نزدیک یم‌شد ما را آوردند دم زندان شماره یک... .

ما آمدیم انیجا تنها کسی که به وضع زندان آنجا آشنایی داشت خود من بودم.

اعتراض کردم و گفتم ما اینجا نمی‌رویم، اینجا زندان عادی است یا باید برویم زندان شماره 3 یا زندان شماره 4.

آنها با مقاومت بچه‌ها روبرو شدند و نقشه کشیدند، هوا هم تاریک شده بود به این صورت نقشه کشیدند که الان کسی اینجا نیست و رئیس زندان هم بما این دستور را داده پس شما اجازه بدهید تو نرویم، توی هشت همین جا باشید تا فردا صبح رئیس می‌آید با شما صحبت می‌کند هر جا خواستید بروید به او بگوئید. خوب، بچه‌ها با این پیشنهاد موافقت کردند، اما بچه‌هائی که چهار تا برادرشان را از دست داده بودند و قهراً هم ناراحت بودند، در آن شرایط خاص، شب آمدند جنب نگهبانی توی یک اطاقی توی همان هشت اول شب را به صبح رساندند.

فردا صبح بعد از اینکه مأمورین عوض شدند رئیس زندان که آن وقت یک سروانی بود بنام سروان غفاری بود که الآن سرهنگ تمام و رئیس کلانتری قلهک است شروع کرد به صحبت کردن که به ما دستور داده‌اند که شما را تقسیمتان کنیم در داخل بندها و من تقاضایم از شماها این است که ب دون اینکه بگذارید حادثه‌ای خلق بشود و خدای نکرده من به مأمورینم دستور بدهم که از شماها هتکی بشود طبق این تقسیم‌بندی که من فکر می‌کنم شما تن بدهید، البته 30 ـ 40 تا مأمورینش را هم آنجا به صف کرده بود.

من صحبت کردم باهاش گفتم که شما زندانی‌هایتان طبقه‌بندی هستند یا نیستند؟ گفت هستند، گفتم من از اینکه اینجا تقسیم می‌شویم حرفی نداریم اما شما ضرر می‌کنید ما ضرر نمی‌کنیم برای اینکه پرونده ما یک پرونده، سیاسی است مخالفت با رژیم است اینها هم زندانی عادی هستند از هر کسی آماده‌تر هستند برای تحریک شدن وما هم اصلاً کارمان تحریک کردن است علیه حکومت، حالا شما هر کاری می‌خواهی بکنی بکن، و تقسیم می‌خواهی بکنی بکن.

گفتم اولاً می‌دانی که پرونده‌ای که بما داده‌اند همان پرونده‌ای است که در دادگستری مطرح شده، اون کارت‌های شناسائی که روز اول برای ما صادر کرده‌اند، همان‌هائی است که در دادگستری صادر شده است با این کارتها ما را منتقل کرده‌اند بهق صر، گفت می‌دانم یک همچین پرونده‌ای شماها دارید پرونده‌تان هم این است پس ما شما را به عنوان یک مجرم سیاسی نمی‌شناسیمتان گفتم الآن ما را در کجا محاکمه کرده‌اند؟ گفت همه اینها را می‌دانم در هر حال ما طبق این مدارکی که دستمان است با شما برخورد می‌کنیم. گفتم باشد این شکل‌بندی که محتوا را عوض نمی‌کند؟ گفت نه، گفتم پس شما از ما توقع نداشته باشید که یک زندانی عادی باشیم هر کاری می‌خواهید بکنید، بکنید.

بعد از این گفت و شنود ماها را تقسیم کردند در 9 تا بند، بلکه 8 تا بند، آقای انواری و آقای امانی را در یک بند قرارشان دادند که آقای انواری را 24 ساعت بعد منتقلشان کردند به یک زندان دیگر.

روز پنجشنبه اولین روزی بود که ملاقات زندان قصر بود خوب ملاقاتی‌ها هم زیاد آمده بودند ما هم با بچه‌ها قرار گذاشتیم اگر آمدیم ملاقات همه با هم برویم ملاقات و آنجا شروع کنیم به میتینگ دادن و مسائل را مطرح می‌کنیم و نوبت هم می‌گذاریم. چون اگر مثلاً یکنفر بخواهد از صبح ساعت 8 تا ظهر و از آن طرف از 2 بعدازظهر تا غروب صحبت بکند نفسش قطع می‌شود، هر یکساعتی یک مداممان روی نوبت صحبت بکنیم و همین برنامه را انجام دادیم. دیگر برنامه‌مان این شده بود صبح که می‌رفتیم اطاق ملاقات ظهر ناهار نخورده در توی بلندگو صدایمان می‌کردند می‌آمدیم تا ساعت 6 بعدازظهر توی اطاق ملاقات بودیم و اکثر جمعیت را هم ملاقات‌کننده‌های ما تشکیل می‌دادند وقتی هم ما شروع می‌کردیم اینها سکوت می‌کردند و قهراً ملاقات‌کننده‌های دیگر هم به اینها ملحق می‌شدند و وضع اطاق ملاقات به هم خورده بود. از این‌ور هم هرچه واسه ما می‌آوردند توی بند (خیلی از این چیزهای خوردنی می‌آوردند) ما اولش اینکه توی بند خودمان تقسیم می‌کردیم بین زندنیان که بی‌بضاعت بودند بعد هم مازادش را جمع می‌کردیم از بند می‌آوردند برای بهداری واسه مسلولین خود تقسیم اعضا توی بندها هم یک سری سر و صدا راه انداخته بود و همه زندانیان متوجه شده بودند که تعدادی بین خودشان هست که تا حالا از این کارها نمی‌کرده‌اند.

یکماه ما کارمان این بود البته ملاقات را نصف کردند نصفش را گذاشتند در اختیار آن دو هزار نفر که ملاقاتی‌ها با همدیگر قاطی نشوند بعد از یکماه که ما مسائل را گفتیم و به بیرون هم اطلاع دادیم یک نامه نوشتیم که خلاصه ما منتقل باید بشویم به شماره 3 به زندان سیساسی یک هتفه واسش وقت گذاشتیم و گفتیم اگر نشد اعتصاب می‌کنیم. بعد از یک هفته اعتصاب غذا شروع شد. چون بیرون هم گفته بردیم، از بیرون هم خانواده‌ها یک مقدار حرکت کردند.

مصاحبه‌کننده...

شهید عراقی: نه اتفاقاً خوب بود چون زبانشان را بلد بودم دیگر، و خود این بچه‌ها اکثر کاری که ما می‌خواستیم با دست آنها انجام می‌دادیم. مجبور شد رئیس زندان ما را جمع کرد و یک مقدار صحبت کرد. گفت والله دست ما نیست از بالا است کار شما دست رئیس کل هم خلاصه‌اش شهربانی را شما نظر دارید دیگر؟ شما باید کاری بکنید که آن ناراحتی که شهربانی از دست شما دارد یک مقدار راحت بشود چون مسأله نصیری و خود ایادی و اینها مطرح بود، اینها هم از مهره‌های سفت و سخت دستگاه بودند.

بعد گفتیم ما در هر حال به اعتصاب غذایمان ادامه می‌دهیم، گفت حالا من یک پیشنهاد بهتان می‌کنم گفتیم چیه؟ گفت شماها را به سه دستته قسمتتان می‌کنم، عوض اینکه تو هشت هستید به 3 قسمت تقسیم می‌شوید هر دو تا سه تائی پهلوی هم قرار می‌گیرید گفتیم خوب این یک مرحله است باشد به این صورت که شد ما اعتصاب را شکاندیم یک یک ماه دیگر دو مرتبه کار کردیم باز دو مرتبه اعلام اعتصاب کردیم، در اینجا نشستند و صحبت کردند و کردندش 2 قسمت، . یک دو ماهی هم باز به همین صورت بود البته ما برای بعضی‌ کلاس گذاشته بودیم چون بچه‌های آنجا عملیاتی داشتند در رابطه با قاچاق فروشی و اعمال ضدانسانی یکنفر صحبت می‌کردیم و می‌گفتیم همه این بدبختی‌ها زیر سر حکومت است باید برای همه افراد کار زیر سر داشته باشد این اختلافات طبقاتی نباید در جامعه وجود داشته باشد، بعضی چیزها را چشم ما نباید ببیند که بعد هم امکان تهیه‌اش نباشد ولی دلمان آنرا بخواهد و بعد مجبور بشویم به راههای غیرمستقیم برویم یا اینکه دزد بود بهش می‌گفتیم که اگر در یک جامعه‌ای اسلامی که زندگی تو تأمین باشد دیگر احتیاجی نداری که دزدی بکنی، تو که یک رادیو می‌دزدی به زندان میافتی ولی آنها که ده میلیون می‌دزدند بهترین ویلاها را واسه خودشان درست می‌کنند آنها آزادانه دارند در این مملکت زندگی میکنند این مسائلی که برای بچه‌ها گفته می‌شد برایشان شیرین بود این بود که خیلی علاقمند شده بودند. یکی دو تا عید هم بود که ما در داخل زندان جشن گرفتیم نیمه شعبان در بندی که خود من بودم بند 9 که بند بزرگی هم هست آنجا را فرشش کردیم و دستور دادیم از بیرون چراغ مهتابی و پایه بلند آوردند و جای شما همه‌تان خالی شیرکاکائو و زبان هم به همه زندانیان دادیم.

یکی از حضار: شیر کاکائو و زبان از کجا آوردید؟

شهید عراقی: از بیرون آوردیم، بعد هم با رئیس زندان صحبت کرده بودیم که بند به بند را اجازه بدهند بیایند پذیرائی بشوند. دو مرتبه یک بند دیگر. خود این کارهای داخل زندان یک خرده بچه‌ها سمت‌گیری کرده بودند این بود که ما حرکت سوممان را انجام دادیم گفتیم که یک هفته بما مهلت بدهید که ما را اگر از اینجا خارج نکنید ما دست به اعتصاب غذا می‌زنیم.

ما دارای دو فرهنگ بودیم،دلمان می‌خواست با بچه‌هائی باشیم که صاحب فکر و فرهنگ سیاسی هستند با آنها برخورد بکنیم با طرز فکر آنها آشنا بشویم با طرز فکر ما آشنا بشوند، آنجا که ما بودیم یک طبقه خاصی بودند فاسدترین افراد مردم آنجا بودند یا قاچاق فروش بودند یا دزد بودند یا سارق اسلحه بودند یا قاتل بودند، خلاصه این شکلی بود خوب اگر زندانی سیاسی می‌رفتیم پهلوی مهندس اینها می‌رفتیم یا بچه‌هائی که دارای یک هدفی بودند و می‌آمدند زندان با آنها برخورد داشتیم این بود که بچه‌ها سعی داشتند از آنجا بیایند بیرون و آنها به این فکر بودند که مقداری به روحیه ما لطمه بزنند که ما را در زندان عادی بردند. یک رئیس آمده بود زندان تازه بنام سرهنگ کوهرنگی نسبتاً آدم بدی هم نبود، این سرهنگ کوهرنگی آمد گفت من رفته‌ام، با رئیس شهربانی صحبت کرده‌ام که شما را ببرند زندان شماره 3 یا شماره 4 خلاصه‌اش اینها قبول نکرده‌اند. شما بگذارید یک خرده بگذرد چون خود منهم تازه آمده‌ام بعد یک فکری واسه شما می‌کنم، ما گوش، نکردیم و اعتصاب کردیم.

ما اعتصاب کردیم و مهندس اینها هم متوجه شدند آنها هم اعلان کردند اگر به کار اینها رسیدگی نشود ما هم اعتصاب می‌کنیم... .

یکی از حضار: کدام مهندس؟

شهید عراقی: مهندس بازرگان و اینها، اینها که تهدید کردند مجبور شدند فشار بیاورند و کاری که کردند در بند 7 یک اطاق خالی کردند گفتد عجالتاً اینجا همه‌تان جمع شوید. این شد تقریباً نزدیک به 8 ماه از ورود ما به زندان شماره یک گذشت تا ما توانستیم در یک جا جمع شویم بعد اعتصاب را شکستیم ولی مهندس و اینها باور نکردند تا آقای کرباسچی را بردند دم در شیبانی را هم از آنجا آوردند ملاقاتشان دادند.

کرباسچی گفت ما امروز اعتصاب را شکاندیم و جریان کارمان به اینجا رسیده که آنها هم دست از تهدیدشان برداشتند بعد اواخر آبان ماه بود که به ما خبر دادند یک تعدادی زندانی آورده‌اند توی اطاق ملاقات هستند ما شنیده بودیم در حدود، 70 ـ 80 تا زندانی گرفته‌اند و موقت هم هستند تحقیقاتی که کرده بودیم گفته بودند اینها مذهبی هم هستند خوب، از همین بچه‌های نظافتچی را که این ور آن ور می‌رفتند نظافت می‌کردند. فرستادیم توی اطاق ملاقات گفتیم از اینها بپرسید شما کی هستید، چی هستید، چه جوری هستید و از این حرفها بعد متوجه شدیم همین بچه‌های حزب‌اللهی هستند که گرفته‌اندشان.

هنوز اینها را تقسیم نکرده بودند، یک تعدادشان که آزاد شده بودند 55 نفر بودند که آوردندشان بالا سال 44 بود... اینها یک تشکیلاتی داشتند تقریباً از جهت رده‌بندی عین تشکیلات خود ما بود با این تفاوت که اساسنامه‌شان مجهز‌تر و بهتر از اساسنامه خود ما بود آنها یک شورای روحانیت حاکم بر کمیته مرکزی‌شان داشتند و رأی این شورای روحانیت هم آقای خمینی را قرار داده بودند.

یکی از حضار: با اجازه آقا؟

شهید عراقی: نه با اجازه خودشان و اینجور هم که تقریباً برآورد کرده بودند اصل اساسنامه اینها تقریباً رونوشتی بود از اساسنامه حزب فاطمیون که در عراق بود. یک چنین چیزی تقریباً 70 ـ 80 ماده داشت، اگر کسی به آن توجه کند می‌بیند که به اصطلاح خیلی سطح بالا است. از چهره‌های معروفش آقای کاظم بجنوردی بود. دولتشاهی، معذرت می‌خواهم عربشاهی بود حجتی کرمانی بود، عباس آقا زمانی بود، از بچه‌های حزب‌الله که بعد جزو مجاهدین شدند یکی علیرضا سپاسی است یکی باقر عباسی است که کشته شد.

یکی از حضار: پیشوائی هم بود؟

شهید عراقی: بله از بچه‌های دانشگاهی هم رحیمیان بود و میرمحمد صادقی یا نور محمد صادقی و... بودند دیگر حداکثر سال سوم دانشگاهی بودند و بقیه‌شان در اطراف دیپلم بودند. مشی آنها مشی مسلحانه بود البته اینها اصل تأسیسشان بعد از جریان 15 خرداد است، تحت‌تأثیر 15 خرداد بودند، البته فکر این سازمان‌بندی از سال 40 در مغز کاظم بجنوردی و عربشاهی و حسن عزیزی و سیدمحمود بود که این چهار نفر از بنیان‌گذاران این تشکیلات بودند ولی جنبه فعلیت نداشته و بالقوه بوده است ولی بعد از کشتار 15 خرداد اینها تحت‌تأثیرش قرار می‌گیرند و به فکر ایجادش می‌افتند که یک چندتایی عضوگیری می‌کنند ولی بعد از حادثه اول بهمن و کشتن منصور این مسأله خیلی سریع اوج می‌گیرد در عرض این ده ماهه 70 ـ 80 تا عضو گرفته بودند که از همه بیشتر عباس مظاهری عضوگیری کرده بود که الآن هم زندان است.

یکی از حضار: ... .

شهید عراقی: نه اون یکی دو سه تا اتفاق برایش می‌افتد، یکی در زندان قزوین بوده، آنجا مسأله فرار مطرح می‌شود و گویا دست او هم در کار بوده است از آنجا می‌فرستندش در مشهد یک حادثه هم آنجا خلق می‌شود بعد می‌فرستندش اصفهان، آن جریان اعتصاب اصفهان مطرح می‌شود پشت سرش، هم می‌فرستندش تبریز، حالا اگر ولش کرده باشند من اطلاع ندارم تا وقتی من بودم آزاد نشده بود بقیه بچه‌هایشان همه آزاده شده بودند.

مصاحبه کننده: ... .

شهید عراقی: بعرضتان برسانم یکی از این بچه‌ها بنام عباس... ؟ یک مقدار درویش مسلک هم بود این اساسنامه تشکیلات را بهش داده بودند مطالعه بکند، بعد از اینکه شناسائی شده بود اساسنامه را داده بودند که نظرش را راجع به آن بگوید و موافقت یا عدم موافقتش را اعلام بکند و شهر ری قرار داشته چون همان‌جور که گفتم یک مقدار درویش مسلک بود وقتی می‌رود شهر ری می‌بیند تا ساعت قرارش یکی دو ساعت وقت دارد یک خانقاهی بود که آن محمد بارانی آنس ه تا سرهنگ را توی چیت‌گر کشته بود اونهم پاتوقش توی آن خانقاه بوده است. بعد از اینکه محمد بارانی آن کار را می‌کند و م‌کشنش این خانقاه تقریباً زیر نظر بوده که ببینند چه کسانی آنجا رفت و آمد می‌کنند از جمله آن شب این جناب درویش می‌رود آنجا، از در که می‌رود تو خوب با کیف و وسایل و این چیزها بوده، پلیس گشت که ستوانی بود به نام فتوحی جلویش را می‌گیرد می‌گوید کی هستی؟ کجا بودی؟ این‌جا چکار می‌کنی و این حرفها و می‌گوید هیچی آمده‌ام بروم به مرشد یک سری بزنم. می‌گوید توی کیفت چی هست؟

او کیفش را توی یک باغی بوده است پرت می‌کند که به حساب آن اساسنامه گیر آنها نیفتد، او را می‌گیرند و می‌برند کلانتری و بعد می‌روند آن کیف را هم برمی‌دارند می‌آورند در کیف را باز می‌کنند و اساسنامه را از توی آن در می‌آورند و شروع می‌کنند به زدنش که این چیه؟ چیزی نمی‌گوید و تلفن می‌کنند به اطلاعات شهربانی می‌آید او را می‌بردش. بچه‌ها هم واسه‌اش دم گرفته بودند می‌گفتند عباس را می‌زدند می‌گفتند این چیه؟ می‌گفت مکتوم است، مکتوم است. (خنده حضار) خلاصه‌اش بعد از یک مقدار کتک و پذیرائی نتیجه‌اش این می‌شود که بیاید آن رابطش را معرفی بکند که از جمله محمد سید محمودی بود.

می‌آیند محمد را از خانه‌اش برمی‌دارندش می‌برندش. اینها با رفقایشان قرار گذاشته بودند که هر کدام از مارا گرفتند 24 ساعت مقاومت کنیم تا 24 ساعت شما اسنادی چیزی هست رد کنید نگذارید چیزی باشد. محمد اتفاقاً سه روز مقاومت می‌کند اینها خانه‌ای که داشتند توی خیابان صفای آن خانه مثلاً 600 تومان اجاره‌اش بوده است، صاحبخانه هم بغل آن، خانه یک دکان بقالی داشته است این بچه‌ها یک مقداری نسیه از بقالی برده بودند، تخم مرغ و پنیر و حلوا ارده و این چیزها، مجموعاً بابت اجاره و بدهی هفتصد، هشتصد تومان بدهکار بودند، وقتی می‌خواهند بیایند تخلیه کنند پول نداشتند این بدهی را بدهند و اثاثیه خانهر ا بردارند ببرند، دلشان هم نمی‌آمد مدارکرا از بین ببرند بعد هم به امید اینکه محمد دو روز هم گذشته و خبری نشده چیز نخواهد گفت با خیال راحت توی خانه بودند.

محمد سه روز مقاومت می‌کند بعد می‌گوید آنها دیگر خالی کرده‌اند اینها هم از خانه آمده بودند بیرون رفته بودند پیش دو سه تا از بچه‌های دیگر و گفته بودند جریان این شکلی شده، بلکه بتوانند پول بگیرند، وقتی برمی‌گردند متوجه می‌شوند خانه زیر نظر و محاصره است تمام دفترچه و دستک و دنبک اینها را برداشته بودند از جمله اسم بچه‌ها توی دفتر بود، خوب بگیر بگیر شروع می‌شود می‌آیند همه بچه‌ها را می‌گیرند اینها هم هفت هشت ده‌تائی بودند می‌زنند به کوه کجا؟ کوههای شاه‌آباد. خوب یک اسلحه هم با خودشان داشته‌اند آنجا چند تا تیر هوائی هم در می‌کنند و اینها دور تا دور کوه را محاصره می‌کنند و هلیکوپتر می‌آید بالای سرشان و خیلی بساط، خلاصه یک نصفه روز کوههای شاه‌آباد قرق بوده سات در عین حال اینها دوس ه تایشان گیر می‌افتند، چهار پنج تای آنها هم فرار می‌کنند خلاصه از زنجیر قوای دشمن در می‌روند. عربشاهی خارج می‌شود چند روزی این ور و آن ور خودشان را قایم می‌کنند و می‌بینند فایده ندارد کجا بروند؟ برمی‌گردند به خانه‌شان خوب بچه محصل و جوان بودند تا می‌روند خانه فوراً آنها را دستگیر می‌کنند خلاصه‌اش اینها را جمعشان کردند و آوردندشان آنجا، واقعاً بچه‌های بسیار خوبی بودند روح‌دار بودند، افسوس که یک مقدار کم‌تجربه بودند اگر که در زیر تشکیلات یک سازمانی بودند خوب می‌شد از آنها بهره‌برداری بکنیم. اینها وقتی آمدند آنجا،‌ خبرش هم بما رسیده بود و بعد هم بجنوردی را هم از جهت پدرش مقداری او را می‌شناختیم خودش را نمی‌شناختیم ملاقاتی‌های ما هم که می‌آمدند، آقای مروارید اینها که می‌آمدند گفتند پسر فلان کس است، خوب واسه ما هم مقداری خوشحال‌کننده بود، در هر حال بعد از جریان ما یک گروه دیگر در، رابطه با مسائل اسلامی دستگیر شده‌اند ما آن روز که متوجه شدیم اینها اینجا هستند فشار آوردیم به دفتر، یا اینها را بیاورید تو یا حداقل اینکه واسه اینها باید ناهار بدهید، دفتر تعجب کرد، گفت شما از کجا می‌دانید؟ گفتیم بالأخره از هر جا می‌دانیم گفت نه شما را نمی‌گذاریم بروید پهلوی آنا وقتی موافقت کردند که یک ناهار به آنها بدهیم. ناهار دمپختک بود ماست هم کنارش نه ترشی، توی اطاق ملاقات فرستادیم واسه بچه‌ها بعد آمدند بچه‌ها را تقسیم کردند یک مقدار بردند زنان شماره 2 یک مقدار زندان شماره 3 یک مقدار هم آوردند زندان شماره یک...

***

پس از خواندن خاطرات دستگیری؛ اعدام و زندان هیئتهای مؤتلفه از زبان شهید مهدی عراقی، حجت‌الاسلام قربانعلی طالب اظهار می‌دارد: نجف‌آباد تنها جائی بود در استان اصفهان که برای شهید بخارائی مراسم چهلم برگزار کرد و خاطره‌ای از این مراسم دارد:

حضرت آیه‌الله العظمی منتظری آن روز در نجف‌آباد نماز می‌خواندند و آقای فلسفی در اصفهان منبر می‌رفت شبها با دوچرخه از نجف‌آباد می‌رفتیم اصفهان برای منبر فلسفی، یکدفعه مرحوم محمد [منتظری] آمد به من گفت تو باید منبر چهلم بخارائی را بروی، گفتم باشد، می‌رویم. آن شب عمامه سیاه بر سر گذاشتم عینک هم زدم (تغییر قیافه دادم و شدم سید عینکی) و با همین هیأت وارد مسجد شدم درست (با محاسبه وقت) زمانی وارد شدم که آیه‌الله منتظری فرمودند: السلام علیکم و رحمه‌الله که بلافاصله من خودم را رساندم جلو منبر و ایستاده مقاله از قبل تدوین شده‌ای را خواندم (این مقاله توسط من و مرحوم محمد منتظری و با نظر آیه‌الله منتظری تدوین شده بود) و طبق برنامه قبلی چراغها خاموش شده و من (تغییر قیافه دادم) شیخ شدم و از وسط پاسبانها از جلسه آمدم بیرون و بلافاصله با موتوری که توسط آقای محمود ایمانیان آماده بود از بیراه آمدیم اصفهان، مأموران رژیم که از تغییر قیافه من فریب خورده بودند سیدی را به نام حسن سجادی دستگیر کردند ولی پس از بازجوئی آزاد کردند، آنها سرانجام به خانه ما در نجف‌آباد حمله کردند و خواهر من را هم کتک زدند اما نتوانستند من را دستگیر کنند.

 

انعکاس خبر، در دعای توسل


حجت‌الاسلام آقای سیدعلی‌اکبر محتشمی:

ماه رمضان بود، همه طلبه‌ها رفته بودند، هیچ کس توی حوزه نبود. ما دیدیم دعای توسل دارد تعطیل می‌شود. دوستان به من گفتند یک جایی بروید منبر و من گفتم که اگر دعای توسل قم تعطیل بشود، خیلی بد است، اینجا پایگاهی است و نباید تعطیل بشود و از این حرفها!

خلاصه ما آمدیم و دعای توسل را در ماه رمضان ادامه دادیم. هر کس نبود، منتهی جمعیتی که در ماه رمضان برای زیارت می‌آمدند، در جلسه دعا شرکت می‌کردند. یک طلبه زنجانی هم بود به نام: آقای جوادی، که با من (در خواندن دعا) همکاری می‌کرد. جلسه دعا ادامه داشت تا سیدیم به شب هیجدهم ـ نوزدهم، که ناگهان خبر ترور منصور، همه‌جا پخش شد.

البته من، محمد بخارایی را می‌شناختم. ایشان، اهل محلّه ما (: کوچه قنات، طرف جنوب شهر تهران) بود. بعضیاز طلبه‌ها از من پرسیدند که این محمد بخارایی را می‌شناسی؟ گفتم: بله، بچه مسلمانی است و انگیزه هم، انگیزه اسلامی است. بعد، من تماسی با تهران گرفتم. گفتند: این موضوع در ارتباط با کاپیتولاسیون است و حسنعلی منصور، مسبب این جریان بوده و این گروه، در یک جلسه‌ای تصمیم می‌گیرند که او را ترور کنند.


فصلنامه یاد - زمستان 1371 و بهار 1372 - شماره 29 و 30