خاطره یکی از عوامل کفن و دفن شهدای 17 شهریور 1357
حاج آقا «مصطفی ابوالحسنی» از جمله افرادی است که در کفن و دفن شهدای 17شهریور سال 1357 نقش بسزایی داشته است. حادثه دلخراشی که توسط دژخیمان ستمشاهی، لکه ننگین دیگری در پرونده این رژیم در تاریخ به ثبت رسانده است.
بررسی زوایای مختلف این حادثه تأسفبار مجال گستردهای را میطلبد که انشاءالله توسط تاریخ پژوهان بررسی شده و خواهد شد. کشتار گسترده مردم به گونهای بود که خبرنگار فیگارو در گزارش خود میگوید: «کل ماجرا 30 ثانیه بود». گشودن آتش از زمین و آسمان بر روی مردم نه تنها آنها را از ادامه مسیر خود ناامید نکرد بلکه نقطه عطفی شد که جریانات انقلاب اسلامی به رهبری حضرت «امام خمینی» سرعت مضاعفی گرفت.
آغاز فعالیتهای سیاسی
پدر بزرگ و پدرم از اعضای هیأتهای مؤتلفه اسلامی بودند. به نوعی میشه گفت منزل پدربزرگم خانه تیمی مؤتلفه بود. حتی طرح ترور منصور در منزل پدربزرگم ریخته شده بود. ایشان تاجری بود که بیشتر از مؤتلفه حمایت مالی میکرد. در مورد فعالیتهای سیاسی خودم باید بگویم، ما چند نفر بودیم که در کتابخانه مسجد محل کار فرهنگی میکردیم، آن موقع 02 ساله بودم. من به همراه شهید محمدحسین نیری، شهید محبوبه دانش، خانم آیتاللهی، شهید مالکی، آقای ارشادی، خانم خوانساری (همسر آقای ابوالحسنی) و... در کتابخانه مسجد گلشنی زیر نظر آقای غروی کار فرهنگی میکردیم و توانسته بودیم کارهای فرهنگی را به اکثر مساجد جنوب شهر گسترش دهیم، فکر کنم حدودهای سال 65 بود. یک سری از فعالیتهایمان را هم با شهید صادق اسلامی که عضو هیأت مؤتلفه بود هماهنگ میکردیم. بسیاری از نیروهای انقلابی به هم وصل بودند و با هم ارتباط برقرار میکردند.
با شهید نیری بحثهایی داشتیم چون ایشان یک مقدار تند بود. استدلالهای خودمان را داشتیم و با هم بحث میکردیم. ایشان فرد با استعدادی بود و در همان سنین نوجوانی و جوانی فلسفه میخواند. همچنین از جهت استعداد، انگیزه و توانایی جسمی از بچههای دیگر بالاتر بود. کتاب «دنیا ملعبه دست یهود»، مجموعه پروتکلهای یهود را ایشان اولین بار برای مطالعه به من داد. یکی از روزها نیری به کتابخانه آمد و گفت: از قول آقای عسگراولادی شنیدهام که امام فرمودهاند هستههای 5 نفره مسلحانه تشکیل دهید. من گفتم: این مطلب دروغ است، امام معتقد به مشی مسلحانه نیست؛ چون من خودم از طریق پدرم این را فهمیده بودم. نیری گفت: آقای عسگر اولادی این مطلب را گفته. ولی من باز زیر بار نرفتم و حتی اگر از خود آقای عسگر اولادی هم میشنیدیم قبول نمیکردم. تا اینکه چند وقت پیش آقای «احمداحمد» را در نماز جمعه دیدیم و در مورد برخی از جریانات با ایشان صحبتهایی کردم. او گفت: سال 55 که جو امنیتی شدیدی را ساواک در جامعه ایجاد کرده بود باعث شد تا ما سفری به نجف داشته باشیم و خدمت حضرت امام برسیم. در نجف به امام گفتیم که همه افتادهاند زندان و اوضاع خراب است. امام در پاسخ فرمودند: فرج نزدیک است، بروید و خودتان را آماده کنید. آقای احمد احمد میگفت در واکنش به این حرف امام در دلم چیزی گفتم، اصلاً کسی باورش نمیشد که انقلاب به این زودیها پیروز شود.
تهیه سلاح برای ادامه مبارزه
بعد از همین جریانات بود که به دنبال تهیه اسلحه افتادم.
آقای غروی پول تهیه میکرد و من هم اسلحه خریداری میکردم. اولین اسلحههایی که خریدیم کلتهایی بود ساخت کشور چکسلواکی. قیمت هرکدام از این کلت ها800 تومان بود. بیشتر این سلاحها را از طریق افغانستان وارد میکردیم.
در همین ایام بود که تمامی فعالیت گروهها و جریانات از همه نوع به بنبست خورده بود و تمام امیدها به امام بود. در این سالهای منتهی به انقلاب تمام جریانات و گروههای سیاسی تیرهایشان به سنگ خورده بود تا اینکه امام حرف آخر را زد، تشکیل حکومت «ولایت فقیه». حتی بعضیها در جریان راهپیمایی 17شهریور میگفتند ما حکومت اسلامی به رهبری امام خمینی میخواهیم. ما وقتی حرفهای آقای غروی را شنیدیم متوجه شدیم امام هم به این سمت توجه دارند. یعنی ضمن این که مشی اصلی امام یک کار تودهوار و بدون خشونت بود اما از طرفی هم به آمادگی نظامی توجه میکردند.
نماز عید پیشزمینه جمعه سیاه
ماجرای جمعه سیاه دارای پیشزمینههای قبلی است که از مهمترین آنها میتوان به برگزاری نماز عید فطر در روز13شهریور 57 در تپههای قیطریه اشاره کرد. آن روز من به همراه تعدادی از دوستان در قسمت انتظامات مردم را همراهی میکردم. مسئولیت جمع ما را شهید «صادق اسلامی» به عهده داشت که البته ساماندهی کلی این جریانات بهعهده نیروهای مسجد قبا بود که در کنار شهید بزرگوار بهشتی حضور داشتند. بعد از تعطیلی حسینیه ارشاد، مسجد قبا مرکزیت پیدا کرده بود و افراد شاخصی در آنجا سخنرانی میکردند. مهندس بازرگان، دکتر سحابی، شهید مفتح و.... مسجد قبا خودش مستقلاً برنامه داشت اما نماز عید فطر را شهید مفتح و دیگر آقایان اعلام کرده بودند و ربطی به جامعه روحانیت نداشت.کسی میگفت من دعوتنامههای آقای مفتح را دارم که اعلام کرده بود مردم برای اقامه نماز عید به تپههای قیطریه بیایند.
بعد از پایان نماز عید مردم به سمت خیابان «پل رومی» که عمود برخیابان شریعتی بود سرازیر شدند. اولین شعارهایی که سر میدادند عبارت بود از: «نصرمنالله و فتح قریب، چشماتو بازکن ندهندت فریب»، «نصرمنالله و فتح قریب، مرگ بر این سلطنت پرفریب». ما همین طور که وارد خیابان شریعتی میشدیم باکمال تعجب دیدم مردم در جلوی زیلهای (نوعی ماشین نظامی که نیروها را حمل و نقل میکند) ارتش تجمع کردهاند و با نیروهای ارتش در حال خوش و بش هستند و به آنها گل میدادند. روایتهای مختلفی از تعداد حضور مردم در راهپیمایی بعد از عید وجود دارد اما در حدود 600هزار تا یک میلیون نفر آمده بودند. پیاده تا پیچ شمیران رفتیم. در مسیر بعضی افراد ایستگاههایی درست کرده بودند و به مردم آب و شربت میدادند. در صورتی که این راهپیمایی دفعتاً برگزار شده بود و هیچ پیشبینی از قبل صورت نگرفته بود. در طول مسیر مردم به این سیل جمعیت میپیوستند. مأموران پلیس و گارد هم در بعضی از قسمتها حضور داشتند ولی تعرضی وجود نداشت. بعد از اتمام مراسم به منزل برگشتم اما بعدها از دوستان شنیدم که مردم تا غروب هم در خیابانها حضور داشتند و شعار میدادند و حتی شعارها تند هم شده بود. بنای آقایان یعنی کسانی که مدیریت این کار را برعهده داشتند مثل شهید بهشتی این بود که یک کار منطقی، مسالمتآمیز و همگانی و بدون درگیری صورت بگیرد.
17 شهریور، ریل برگردان شعار حقوق بشری کارتر
دولت شریف امامی با شعار آشتی ملی آمد تا فضای جامعه را تلطیف کند. او آخوندزاده بود و مدتی هم در مجلس سنا حضور داشت. وی وجههای از خودش باقی گذاشته بود و با بعضی از علما هم ارتباط داشت. از طرفی هم امریکاییها بحث فضای باز سیاسی را مطرح میکردند و به شاه فشار میآوردند. البته شریف امامی بعضیها را توانست اغفال کند. در کنار این مسائل روحانیت شروع به بعضی فعالیتهای مسالمتآمیز کردند مثل نماز عید فطر در 13 شهریور و یکی دو راهپیمایی دیگر که با آرامش برگزار شد.
زمان و مکان راهپیماییها را روحانیت بهطور ارزیابی شده اعلام میکردند. من از روز قبل 17شهریور در تهران نبودم ولی از دوستان مورد وثوق شنیدم که روز قبل از جمعه سیاه در راهپیمایی خیابان آزادی یک سری از افراد که سوار موتوسیکلت هم بودند در مسیر به مردم میگفتند: «فردا 7صبح میدون ژاله». این راهپیمایی از طرف «جامعه روحانیت مبارز» بهصورت رسمی اعلام نشده بود، هرچند گفته میشود در جلسات جامعه روحانیت تعدادی نظرشان براین بوده که راهپیمایی برگزار شود.این نکته قابل تأمل است که باید پیگیری شود.
مردم هم زمینه این را داشتندکه به خیابان بیایند ولی خوب مسئله مهم این است که این افرادی که زمان و مکان راهپیمایی را اعلام میکردند چه کسانی بودند؟ و از اینکه آن محل را انتخاب کردند چه قصدی داشتند؟ زیرا خیابانها و محلهای اطراف میدان شهدا (ژاله) مکان مناسبی برای برگزاری راهپیمایی نبود. آقای عمید زنجانی هم در خاطراتشان به این نکات اشاراتی کرده است. آقای یحیی نوری قبلاً زندان رفته بود و فعالیتهای جسته گریخته سیاسی داشتند اما در ردیفهای بالای مبارزاتی نبود. ایشان در جلسهای برگزاری این راهپیمایی را اعلام میکند، حالا یا غفلتاً این کار را کرده یا عمداً باید بررسی شود. به هر حال جای این نبود که مردم را بدون پیشبینی و برنامه بکشند بیرون.
رژیم متوجه شده بود اگر فرایند راهپیماییهای مسالمتآمیز یکی دو هفته دیگر ادامه پیدا کند دیگر قدرت و نفوذی در جامعه نخواهد داشت و لذا تصمیم به سرکوب گرفت. امریکاییها هم به دنبال منافعشان بودند، از دوسال قبل(1355) با روی کار آمدن کارتر فشارها روی شاه برای رعایت حقوق بشر افزایش پیدا میکند و صحبت از فضای باز سیاسی میشود ولی در انتها متوجه میشوند که این نوع رفتارها به نفعشان نیست و بازی را به هم زدند که نمونه بارز آن جریانات 17شهریور است. در اسناد موجود است که بعد از این کشتار همین آقای کارتر حامی حقوق بشر به شاه تلفن میکند و از محمدرضا پهلوی حمایت میکند. اولویت، منافع امریکا است نه حقوق بشر، در حال حاضر هم همین طور است. اینها 17 شهریور را به عنوان ایستگاه آخر و ریلبرگردان شعارهای حقوق بشری خود میدانستند و به این نتیجه رسیده بودند که دو سال روی حقوق بشر کار کردهاند و آخر کار این روحانیت است که از این موقعیت استفاده کامل را میکند. راهپیماییهای600 هزار نفری، یک میلیونی و... برگزار میشود، حرفشان هم مردمپسند، منطقی و جهانپسند است، خشونت هم ندارند. لذا امریکاییها یک مرتبه ریل را عوض کردند.
17 شهریور نقطه عطفی بود برای اینکه مسیر را تغییر دادند، با شاه هم جلساتی میگذارند. حتی شاه برای اعلام حکومت نظامی در 17 شهریور ابتدا با سفرای امریکا و انگلیس جلسه میگذارد و بعد اعلام حکومت نظامی میکند. یعنی اینها یک طرحی را ریخته بودند که مردم در آن نقش اصلی را داشتند و در تله افتادند. اما به لطف خدا در نهایت به ضرر رژیم تمام شد. شواهد و قراین نشان میدهد که رژیم برای چنین کشتار عظیمی آماده شده بود چون وقتی ما برای دفن جنازهها به بهشت زهرا رفتیم متوجه شدیم که از قبل 2 الی 3 قطعه قبر کنده شده آماده بود، در آن زمان که تعداد مرگ و میر کمتر از الآن بود. در حالی که تا قبل از روز جمعه سیاه فضا خشونتآمیز نبوده و مردم آرام راهپیمایی میکردند. نمونه آن در تپههای قیطریه است و برداشتی که میتوان داشت این است که رژیم این طرح را ریخته بود که حرکتهای مسالمتآمیز مردمی را خفه کند و کار روی فاز دیگری بیفتد.
پای آن سرباز را بوسیدم
در روز حادثه 17شهریور درتهران نبودم البته خبرش را شنیدم. شنبه صبح خودم را به تهران رساندم، هنوز شهر حالت جنگی داشت. ظهر سر ناهار بودیم که آقای ارشادی آمد در منزلمان و گفت: محبوبه دانش دیروز شهید شده (محبوبه دانش دختر شهید دکتر غلامرضا دانش بود که در روز 7 تیر در حادثه بمبگذاری حزب جمهوری به شهادت رسیدند). او در مسجد ما فعالیت میکرد.ارشادی گفت: فردا برویم بهشت زهرا و جنازهاش را پیدا کنیم و دفنش کنیم. البته بعدها متوجه شدیم که وقتی محبوبه دانش در درگیریها شهید میشود جنازهاش را به مسجدی که آقای موحدی کرمانی در آن نماز میخواندند منتقل میکنند، ایشان هم جنازه را شناسایی میکند و با پدرش تماس میگیرد و به او میگوید: شما در مسجد ما یک مهمان داری. پدرش میگوید: چه کسی؟ آقای موحدی میگوید:دختر شما شهید شده و اینجاست. همان روز شنبه جنازه را دفن میکنند. در بعضی نوشتهها و نقل قولها دیدهام به غلط بعضیها میگویند محبوبه دانش از مجاهدین خلق بوده، در صورتی که او دو سال با ما در مسجد فعالیت داشت و معلم قرآن بود. چه بسا منافقین نه از روی حماقت که از روی دنائت این حرفها را میزنند تا برای خودشان شهید درست کنند. این مطلب باید گفته شود که بعد از بهوجود آمدن حادثه 17شهریور بعضی از زندانبانان از شدت فاجعه گریه میکردند اما منافقین (سازمان مجاهدین خلق) در زندان جشن میگیرند که ارتجاع شکست خورد.
یکشنبه صبح تنهایی به بهشت زهرا رفتم. تمام محوطه غسالخانه پر از جنازه بود. مردم نگران و ملتهب به دنبال جنازههای اقوام خود میگشتند، هیچ کس درحال خودش نبود. به داخل غسالخانه مردانه رفتم. جنازههای فراوانی در آنجا وجود داشت، بعضی از آنها داخل پارچه قرار داشتند اما بیشتر جنازهها روی زمین پخش بودند. روی اکثر آنها با کاغذ نوشته بودند «ناشناس». اسمی یادم نیست که روی جنازهای نوشته باشند. آن زمان زیاد رسم نبود مردم به همراه خود کارت شناسایی داشته باشند به همین دلیل بیشتر جنازهها ناشناس بود. همین طوری هاج و واج داشتم جنازهها را نگاه میکردم که یکدفعه متوجه صدای مردهشویی شدم که من را صدا میزد، گریه میکرد و خیلی هم مضطرب بود. از قبل با هم آشنا بودیم.
به من گفت: میخواهید چه کار کنید؟ گفتم: نمیدانم. گفت: هر کاری میکنید عجله کنید، دیشب از طرف حکومت نظامی آمدند و هرچه جنازه بود بردند و ریختند داخل چاه. بعدها که از خانوادههای شهدای 17 شهریور پرسوجو میکردم، آنها هم میگفتند بعد از پیگیریهای زیاد فهمیدیم که جنازهها را داخل یک گودال ریختهاند. خود این مطلب نشان میدهد که رژیم از قبل برای این کار برنامه داشته چون کندن گودال کار چندان آسانی نیست. بسیاری از شاهدان ماجرا میگویند در روز حادثه عُمال رژیم افرادی را که روی زمین افتاده بودند، مرده و زنده جمع میکردند و میبردند. من معتقدم جنازههایی که روز یکشنبه در غسالخانه بهشت زهرا وجود داشت افرادی بودند که به منازل اطراف محل حادثه پناه برده بودند. در کل میتوان جنازهها را به سه قسمت تقسیم کرد، یک بخش جنازههایی که خود ساواک در روز حادثه از خیابان جمع کرد، دسته دیگر جنازههای ناشناسی که در بهشت زهرا وجود داشت و دسته آخر شهدایی که اسم دارند.
ساواک آن زمان تعداد شهدا را 80 نفر اعلام کرده اما منابع دیگر به بیش از 1000 نفر اشاره کردهاند ولی با کمال تعجب در مراسم سالگرد این شهدا در سال گذشته اعلام کردند که تعداد شهدا 76 نفر است. خلاصه آن مردهشوری به من گفت: هر کاری میکنید زود دست به کار شوید چون امشب هم به اینجا میآیند و بقیه جنازهها را میبرند. متوجه شدم موقعی که این صحبتها را میکند اطرافش را نگاه میکند که کسی متوجه صحبتهای او نشود، میترسید. راه افتادم به گشت زدن در اطراف غسالخانه. جنازهها از همه نوع وجود داشت. مرد، زن، بچه، پیرزن، پیرمرد. اما تعداد زنان و بچهها از همه بیشتر بود حتی کودکانی با سنین یک الی 2 سال هم وجود داشت. برآوردم از تعداد جنازهها در 8 صبح یکشنبه حدود150نفر بود.
به غسال گفتم: برای دفن جنازهها باید چه کار کنیم؟ گفت: باید بروید برای هر کدام 1000 تومان بدهید و قبض تهیه کنید تا ما هم جنازهها را بشوییم. نگاهی به دور و برم انداختم، در واقع میخواستم یک برآورد هزینه بکنم. آمدم بیرون غسالخانه، مردم مضطرب و ملتهب بودند و بعضی هم گریه میکردند. بعضی هم شعار میدانند، هیچ کس نمیدانست چه کار باید بکند، فضای غریبی بود. حدود 400 -300 نفر در محوطه جمع بودند و در گروههای چندنفره با هم صحبت میکردند. کمی آن طرفتر دیدم حاج مرتضی روی بشکه مانندی ایستاده است و برای مردم سخنرانی میکند: ای مردم رژیم دوستان ما را کشته و حالا ما باید جنگ مسلحانه کنیم. افراد زیادی دورش جمع شده بود و معرکه گرمی راه انداخته بود. از پائین صدا زدم: حاج مرتضی!حاج مرتضی! گفت: هان. گفتم: فعلاً بیا بریم جنازهها را دفن کنیم. گفت: نه ما باید جنگ مسلحانه کنیم و.... گفتم: باشه حالا بیا بریم جنازه هایمان را دفن کنیم، تمام که شد میرویم جنگ مسلحانه راه میاندازیم. یک مقدار در جمعیت نگاه کردم، اکثر افراد حاضر جوان بودند. کمی از جمعیت متراکم دور شدم، حاج «حسن سعید» امام جماعت مسجد چهلستون بازار را که با پدرم هم رفاقت داشت در کنار آقا «جعفر خوانساری» (فرزند آیتالله خوانساری) دیدم که زیر یک درخت ایستاده بودند و جمعیت را رصد میکردند. رفتم جلو و سلام کردم، ماجرای دفن و نحوه آن را برای آنها تعریف کردم. حاج حسن گفت: من برای این کار پول آوردهام، آقا جعفر هم پول همراه داشت.
حاج حسن پول داد و گفت: بگیرید و سریع شروع کنید. رفتم قسمت اداری و تعدادی قبض گرفتم و دادم به غسال. کار را شروع کردند، دیدم اول دارد از شستشوی یک سرباز شروع میکند. اعتراض کردم و گفتم: حالا اول بیا شهدا را بشوری بعد برو سراغ آن سرباز. تصورم این بود که سرباز شهید نیست و از افرادی است که مردم را کشته است. غسال گفت: میدانی این کیست؟ گفتم: نه. گفت: این همان سربازی است که به طرف فرماندهاش شلیک کرده. ماجرایش را از مردم شنیده بودم. در همان روز حادثه وقتی فرمانده میدان دستور شلیک به سمت مردم را میدهد، این سرباز از جایش بلند میشود و به سمت فرماندهاش شلیک میکند. تا جنازهاش را دیدم اشکم خود به خود سرازیر شد.
رفتم بالا سر جنازهاش و شروع کردم لباس هایش را درآوردن و آماده کردنش برای غسل شهادت. اول پوتینهایش را درآوردم و پاهایش را بوسیدم، در عمرم تا به حال چنین کاری نکرده بودم. تیرخورده بود در گیجگاهش، یک تیر هم خورده بود در شکمش. پلاکش را خواندم، اسمش «سیدحسنحسینی» بود. شروع کردم بالای سرش روضه خواندن تا او را شستند و کفنپیچ کردند. اولین جنازهای که دفن کردیم جنازه همین سربازبود. بعداً فهمیدیم ترک تبریز بوده و مادرش در مراسم چهلم شهدای تبریز سخنرانی کرده است و این نشان میداد که او از یک خانواده انقلابی بود.
مدتی از دفن جنازهها گذشت، یکدفعه یادم افتاد ای دل غافل، این جنازهها را بینام و نشان دفن کرده ایم. یک نظر به اطرافم انداختم، یک نفر دوربین به دست دیدم. صدایش کردم و به او گفتم: از هر جنازهای که قبض دارد یک عکس بگیرد و برای عکسها شماره بگذارد. یک لیستی هم تهیه کردیم و شماره تصاویر و قبوض را در آن نوشتیم. سالهای بعد با او تماس گرفتم و باعکس هایش یک نمایشگاه عکس در مسجد دانشگاه تهران برگزار کردیم تا مردم جنازهها را شناسایی کنند. خلاصه مرتب از حاج حسن پول میگرفتم و قبض تهیه میکردم.
در حین کار متوجه شدم که جنازهها بهطور غیر منظم و پراکنده در قطعههای مختلف دفن میشود. رفتم قسمت اداری بهشت زهرا و گفتم: جنازهها باید یکجا دفن شوند. مسئول آنجا گفت: نه به ما دستور دادهاند که جنازه هاباید بهطور پراکنده و پخش دفن شوند. شروع به دادو بیداد کردم و گفتم: ما دیگر پول نمیدهیم، شما باید جنازهها را در کنار هم دفن کنید. بالاخره قبول کردند در قطعه 17 دفن شوند که بهطور اتفاقی با 17شهریور همخوانی داشت. فضای بهشتزهرا در دست انقلابیها بود. سخنرانی حاج مرتضی هم با دفن شهدا به هم خورده بود. دیگر ظهر شده بود و همه خسته بودند و بعضی از جنازهها هنوز روی زمین مانده بود. تا شب حدود 50جنازه دیگر آوردند. خیلی کار بود، دیگر نفر هم نداشتیم که این جنازهها را به دوش بگیرد و تا بالای قبر ببرد.
همه از نفس افتاده بودند. من التماس میکردم که بیایید و جنازهها را بلند کنید. آخرهای کار یادمان افتاد که باید بر جنازهها نماز میخواندیم و این کار را هم نکرده بودیم. اصلاً هوش و حواس درستی نداشتیم. البته فضای رعب نبود چون مأمورها در آنجا نبودند اما فضای ناراحت کنندهای حاکم بود. کفن و دفن شهدا تا روز سهشنبه طول کشید. تعداد شهدایی که در مدت این سه روز دفن شدند تا آنجا که به ذهنم میرسد 400 نفر بیشتر بود.
سایت شبکه ایران
نظرات