دستگیری تیمورتاش دو روز پس از کودتای سوم اسفند


682 بازدید

عزیزالله خان نیک‌پی (اعزازالدوله) متولد 1276 شمسی، از بزرگ زمین‌داران اصفهان بود. او فارغ‌التحصیل کالج آمریکایی تهران و کارمند وزارت مالیه بود و با توجه به اینکه هم داماد ظل‌السلطان بود و هم با برخی رجال سیاسی مثل تیمورتاش و سید‌ضیاء‌الدین طباطیایی آشنایی داشت، در محافل مختلف افراد صاحب‌نام شرکت داشت. او در دوره پهلوی دوم، سناتور و فرزندش غلامرضا نیک‌پی، شهردار تهران بود. اعزازالدوله در کتاب خاطرات خود با عنوان «تقدیر یا تدبیر» خاطره‌ای از نخستین‌روزهای پس از کودتای سوم اسفند 1299 رضاخان را به شرح زیر نقل کرده است:

«بیست روز قبل از آنکه کودتا صورت بگیرد، از طرف یک سفارتخانه خارجی کارتهای دعوتی برای عده‌ای جهت صرف شام ارسال گردیده بود. از آن جمله مرا هم دعوت کرده بودند و قبول کردم. در این ضمن کودتا شد و دعوت مزبور مصادف می‌شد با دو یا سه روز پس از ورود سران کودتا از جمله سیدضیاءالدین به تهران که اقدام به بازداشت عده کثیری از معاریف آن عصر کردند. من با سردار معظم آن وقت(تیمورتاشِ بعد) دوستی و خصوصیت داشتم.

از طرفی هر دو با رئیس دولت کودتا از قدیم روابط دوستانه داشتیم. من چون می‌دانستم سردار معظم جزو مدعوین سفارت می‌باشد به او تلفن کردم و پرسیدم آیا او به این دعوت خواهد رفت و یا به واسطه وقایعی که پیش آمده صلاح است عذر بخواهیم و نرویم؟ گفت من علتی برای نرفتن نمی‌بینم و تا حال هم که متعرض من و شما نشده‌اند. گفتم اعم از اینکه من و شما جزو جماعت توقیف شدگان محسوب شویم یا نشویم، مسلم توقیف کنندگان ما را در زمره دوستان امروزه خود به حساب نخواهند آورد و چون سیاست، دوست و دشمن سرش نمیشود برای آنکه مزاحمتی ایجاد نکنیم خواه و ناخواه هم خواهند بست زبان ما را.

در هر حال بدعوت شام سفارت رفتیم و از وضع پذیرائی معلوم بود عده‌ای از مدعوین ایرانی نیامده بودند که یا باید آنها را جزو توقیف شده‌ها و یا در ردیف اشخاص محتاط بحساب آورد. شام در محیطی که سکوت و بهت بر آن مستولی بود صرف شد. بعد از شام حسب‌المعمول در سالن پذیرائی هر چند نفر دور هم جمع صحبت می‌کردند. سردار معظم هم با خود من و با دو نفر دیگر در گوشه‌ای مشغول حرف‌زدن شدیم. سفیر رو کرد به سردار و پرسید نسبت به وقایع اخیر و دولت جدید مخصوصاً شخص نخست‌وزیر که انقلابی برای اصلاح کشور بوجود آورده چه عقیده دارید؟ سردار معظم که طبعاً شخصی کله‌شق، از خود راضی، تندخو و بی‌احتیاط بود خنده بلندی سر داد و گفت به عقیده من طولى نخواهد کشید که ایشان رهسپار بغداد خواهد شد و امیدوارم در آن موقع شما اتومبیلی در اختیار ایشان خواهید گذارد که سایه خود را از سر این مملکت کوتاه کند.

 من هم که در خندیدن با سردار شرکت کرده بودم، دستی به شانه او زدم و گفتم در هر حال شوخی با نمکی بود. ولی چون به صورت سفیر نگاه کردم، گونه‌هایش را گلگون و چشمان تیزش را در هیجان و ناراحتی دیدم.

فردا صبح قبل از آفتاب مأمور تأمینات و یک نفر نظامی آمدند و مرا بردند به اداره نظمیه و بعد از مدتی معطلی بدون آنکه سئوالی بکنند و یا جوابی بشنوند مرا فرستادند به طبقه فوقانی، در اطاقی که دریچه خیلی کوچکی بطرف خیابان سپه داشت. هنوز بیش از یک ساعت از ظهر نگذشته بود که معلوم شد همسایه‌ی دیوار به‌دیوار شده‌ام از طرف شرق با سردار معظم و از طرف غرب با سردار اعظم که همانروز هر دو به این منزل جدید وارد شده بودند.

ساعت ده شب پاشاخان افسر نظمیه که سابقه آشنائی و دوستی داشت وارد اطاق من شد و بعد از ابراز خصوصیت زیاد اظهار کرد اگر مطلبی باشد و کاری از من ساخته شود با کمال میل در انجامش حاضرم. گفتم شنیده‌ام سردار اعظم و سردار معظم در همین جا هستند و اگر موافقت شود ما به اطاقهای یکدیگر رفت و آمد کنیم، بزرگترین مساعدت است و هر سه ما را از رنج تنهائی نجات داده‌اید. بعد از دو روز با این تقاضا موافقت شد. سردار معظم و سردار اعظم، اولی خراسانی و دومی اصفهانی یکی بلند بالا و دیگری کوتاه، یکی تند و دیگری ملایم ولی هر دو در روسیه تحصیل نظام کرده بودند و مسلماً زبان روسی را خوب حرف می‌زدند.

اطاقهای ما سه نفر، علاوه بر راهروی عمومی از داخل به‌هم راه داشت. لیکن اطاق من یک مزیت بزرگ دارا بود و آن وجود یک پنجره کوچک به خیابان سپه و امکان نگاه کردن به خارج و دیدن هم‌جنس و هم نوع. آزادی بزرگترین نعمت‌ها است که تا از شخص سلب نشده، به اهمیت واقعی آن نمیشود  پی برد. بشر را خداوند اجتماعی الاصل خلق کرده و هیچ فردی قادر نیست تمام احتیاجات معنوی و مادی خود را منفرداً تهیه کند و طبعاً از تنهائی تنفر دارد این بود که ما سه نفر هر سه یک نوع تقاضا کرده بودیم که ما را بگذارند در اطاقهای یکدیگر رفت و آمد کرده تنها نمانیم و بهمین دلیل پنجره کوچک اطاق من تا این اندازه سرقفلی و اهمیت پیدا کرده بود.

طولی نکشید که ما سه نفر دوستان قدیمی و صمیمی برسر این پنجره ۲۰×۲۰ سانتی‌متر برای دیدن آثار و مواهب آزادی و مشاهده هم نوع و هم جنس خود، یعنی همان بشر دو پا که ما را در این قفس پای‌بند و محبوس ساخته بود با یکدیگر دعوا و مشاجره می‌کردیم و گاهی این دو سردار به زبان روسی بهم ناسزا می‌گفتند. بالاخره قرار شد از روی ساعت، نوبت معین شود و دریچه در اختیار هر کدام متناوباً قرار گیرد. ولی از آنجا که بشر همیشه متجاوز است و به میل و رضا، اطاعت قانون و مقررات خود پرداخته را هم نمی‌کند، مگر زور و قدرت آن را تحت حمایت قرار دهد. به این لحاظ سردار معظم که قد بلندتر و عضلاتی محکمتر داشت به حق سردار اعظم و او تجاوز میکرد و حقوق او را زیر پا میگذاشت و چند دقیقه سرهم بیش از حدود قانونی پنجره را در اختیار خود نگاه میداشت. ولی نسبت به من از جاده انصاف و اعتدال از روی ترس و احتیاط خارج نمیشد، چون از قد بلند و بازوان و دستهای قوی و پهن و انگشتهای ورزیده من متوجه بود که ورزشکار ماهر و کشتی گیر زورخانه دیدهای هستم، با همه تندخوئی رعایت نهایت ادب و ملایمت را میکرد. این طور است بشر در مقابل زور تسلیم میشود و ضعیف ناچاراً از قوی فرمان میبرد.

چند روز گذشت یک‌روز مأموری با طاقهای بازداشتیها از جمله به ما سه نفر اعلام کرد که ساعت ۱۱ صبح فردا حضرت اشرف برای دیدن محبوسین و سرکشی به نظمیه تشریف فرما خواهند شد. همه تعجب کردند چون عنوان حضرت اشرف در آن روزها فقط به سید ضیاء الدین طباطبائی، جوان یزدی پریروز و روزنامه نویس دیروز و دیکتاتور مقتدر امروز اختصاص داشت. حیرت کردم چطور سید با آنهمه سر و صدا و طمطراق شخصاً بدیدار محبوسین میآید. ولی بعد از تحقیق معلوم شد حضرت اشرف دیگری هم پیدا شده که او کلنل کاظم خان سیاح، حکمران نظامی تهران میباشد.

 ساعت معهود رسید و حکمران شلاق بدست و هفت تیر به کمر، با چند نفر که پی در پی سلام نظامی و تعظیم خودمانی تحویل مافوق می‌دهند وارد شد. سردار اعظم در اطاق خود دست به سینه ایستاده بود و من در اطاق خودم روى یک صندلی نشسته بودم و سردار معظم در اطاق دیگر روی تخت خوابش به رو، دراز کشیده بود و تظاهر بخواندن کتاب می‌کرد. حکمران سری به سردار اعظم تکان داد تا جواب سلام او را داده باشد و پرسید چه میکنی؟ سردار اعظم باصدای زیر و نازک جواب داد مشمول مراحم و مشغول دعاگوئی هستیم و شکایتی نداریم. وارداطاق من شد. از روی صندلی که نشسته بودم، کوچکترین حرکتی نکردم و نه چشمم را بطرف واردین برگرداندم. حکمران لحظه ای تأمل کرد و گفت نگران نباشید اگر سوء تفاهمی رخ داده باشد بزودی رفع خواهد شد.»


تقدیر و تدبیر، صص28 الی 32