خاطره آیتالله جمی از مرحوم آیت الله مهدوی کنی در دوران جنگ
1451 بازدید
با طولانی شدن محاصره، افراد گوناگون به شهر میآمدند. یکی از کسانی که در زمان محاصره پیش ما آمد و وجودش برای ما ارزش داشت، آیتالله مهدویکنی بود و همان شب در اتاق کوچکی خوابید.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان میآید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجتالاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچگاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهههای نبرد، گرمیبخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید میافشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بیحد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».
سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.
آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بیتکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامنالائمه (ع)، خواندنی است.
*حضور روحانیت در آبادان
از خاطرات دیگر من، خلوت شدن شهر و تنها شدن ما بود. دیگر تنها شده بودیم و راه نبود و کسی نمیتوانست واقعا بیاید. دلشان میخواست ولی راهی نبود، بعضیها و از جمله مسئولین از طریق هلیکوپتر میآمدند و هلیکوپتر همه کس را هم نمیآورد. بعضی با لنج میآمدند، مثلا آشناهای خود ما با لنج آمده بودند به دیدن ما؛ یادم هست از جمله کسانی که آمده بود، مرحوم ربانی شیرازی رحمةالله علیه بود؛ که بسیار دلگرم کننده بود. جناب آقای حائری آمده بود؛ ایشان هم علاقه وافر به جبهه و جنگ داشتند و چند بار با هلیکوپتر آمدند، ولی به طور کلی رفت و آمد زیاد نبود و شهر خلوت بود.
چند روزی بود که کسی از روحانیون را ندیده بودم؛ دیگر کسی نبود. توی منزل ما مثل حالا شلوغ نبود که صحبت میکنیم. تنها برادر و بسیاری اوقات پسرم مهدی نزد من بودند. پسر دیگرم محمود راننده من بود؛ در حیاط ما دو یا سه نفر بیشتر نبود. روشنایی برق و چراغ هم هیچ نبود. داشتیم از مسجد باز میگشتیم، دیدم یک نفر عمامه به سر در حال قدم زدن است و کسی نبود که از او سؤال کند و من خوشحال شدم و دیدم یک روحانی است، پیاده شدم. آقایی به نام مؤمنزاده داشتیم که مدتی اینجا در رادیو بود. قبل از جنگ در کمیته بود و خیلی خدمت کرده بود. توی رادیو برنامهای داشت. مدتی سراغش نرفتم. دیدم آن روحانی ایشان است و گفت: آقا دل من خیلی شور شما را میزد و خودم را به زحمت پیش شما رساندم.
با طولانی شدن محاصره، افرادی گوناگون به شهر میآمدند. یکی از کسانی که در زمان محاصره پیش ما آمد و وجودش برای ما ارزش داشت، آیتالله مهدویکنی بود و همان شب در اتاق کوچکی خوابید. در زمان حصر مشکلات زیادی از قبیل فقدان برق و روشنایی وجود داشت. همه جا تاریک بود. تنها یک فانوس روشن میکردیم و هوا بسیار گرم بود. بیرون هم نمیشد خوابید. دائما خمپاره میآمد. کسی جرأت نمیکرد برود پشت بام، توی حیاط هم امنیت نبود. اتاقی بود که در آن میخوابیدیم؛ برق و پنکه و کولر نبود، عادت کرده بودیم.
درست یادم نیست، آبادان محاصره شده بود یا نه؛ خاطره جالبی دارم تا فراموشم نشده عرض کنم؛ ماه مبارک رمضان بود، ما داشتیم افطاری میخوردیم، دو نفر آمدند منزل و گفتند که ما از تبریز میآییم. مرحوم شهید آیتالله مدنی آن وقت امام جمعه تبریز بود، گفتند: ما راننده هستیم و آقای مدنی ما را فرستاده تا با شما همکاری کنیم. گفتیم احتیاج هست، ولی شما باید شب را اینجا بمانید تا صبح شود. شب شد، هوا گرم بود و اینها تبریزی بودند و ناسازگار با گرما. ما هم در هال نشسته بودیم تا موقع خواب شد. موقع خوابیدن اینها گفتند: ما کجا بخوابیم؟ گفتم: در این اتاق بخوابید آنها وحشت کرده گفتند: توی این گرما ما چطوری میتوانیم بخوابیم گفتند: بالا نمیشه بخوابیم گفتم چرا بالا میشه بخوابید ولی امکان ندارد گفتند چطور گفتم چون خمپاره زیاد میزنند و ترکش آن همه جا میآید گفتند آقا ما میرویم بالا میخوابیم گفتم نمیشه گفتند ما نمیتوانیم داخل اتاق بخوابیم گفتم نمیشه گفتند ما نمیتوانیم داخل اتاق بخوابیم هوا گرم است آنها رفتند بالا من هم رفتم اتاق خودم، کمی خوابیدم دیدم یک مرتبه صدای تق تق میآید و معلوم بود که از بالا آمدند پایین گفتم چرا نمیخوابید؟ گفتند: مگر میشود بالا خوابید؟ گفتم من از همان اول به شما گفتم که نمیشود بالا خوابید حالا بندگان خدا چطوری شب را صبح کردند یادم نیست صبح آنها را فرستادم برای جهاد.
در آن ایام آب کم شده بود ما یک رادیوی کوچک داشتیم تلویزیون هم به سبب فقدان برق کارایی نداشت وضع برایمان عادی شده بود و میگذشت و در آن مدت تنها چیزی که به داد ما میرسید، نماز بود. این نماز حالا ما قدرش را میدانیم مسجدی بود میرفتیم و یک حالت غیرعادی در آن نمازها پیدا می کردیم مسجدی که من قبل از جنگ میرفتم و نماز میخواندم شبستان و حیاطش مملو از جمعیت میشد. چه جمعیتی بود و چقدر برق و تشکیلات اما حالا سوت و کوئر و تاریک؛ نه چراغی، نه خادمی، نه کسی، فقط سه الی چهار نفر بودند و برای نماز جماعت میآمدند.
ما میرفتیم توی شبستان و توی حیاط نمیشد نماز بخوانیم، چون ممکن بود خمپاره بیاید و ترکشهای آن خطرناک بود. میگفتند زیر سقف بهتر است و میرفتیم زیر سقف. توی هوای گرم، چراغ درست و حسابی هم نبود. گاهی شمع میآوردند، به هر حال با این چند نفر نماز میخواندیم و همین نماز حال و هوای خاصی داشت آدم میفهمید و حس میکرد؛ من حضور قلب خود را نمیگویم بچهها حضور قلب بهتری از من داشتند لحظه شماری میکردیم که کی مغرب میشود تا با دوستان در آن جا نماز بخوانیم نماز ظهر هم در مسجد قدس بود در آنجا عدهای بودند و آشپزخانهای داشت که در آن غذا میپختند. برای ما نیز غذا میفرستادند، ظهرها میرفتیم آنجا.
*عدو شود سبب خیر...
یک خاطره از این مسجد قدس دارم یک روز ظهر رفتیم آنجا، نماز ظهر و عصر را خواندیم. پسرم مهدی هم همراه ما بود، ماشینش هم با او بود و دیگی هم آورد تا بعد از نماز، غذا ببریم. نماز را خوانده بودیم خواستیم بلند شویم و از محراب بیرون بیاییم که ناگهان صدای مهیبی آمد و تمام آجرها از اطراف پایین ریخت و گرد و غبار زیادی ایجاد شد؛ به طوری که چشم، چشم را نمیدید، یک پیرمرد در همانجا به رحمت خدا رفت. در این هنگام مهدی با صدای بلند فریاد زد: پدر تو زنده هستی یا نه؟ گفتم من هستم و ناراحت نباش یا خمپاره بود ما نمیدانیم سریع حرکت کردیم مهدی آمد زیر بغل مرا گرفت و گفت یا الله زود برویم که باز هم میآید.
یک بار آمد باز هم میآید مرا برداشتند و حتی نگذاشتند کفشهایم را بپوشم کفشم را آوردم داخل ماشین. ما را آوردند تا در مسجد توی پیکان سوار بشویم غذا را هم فراموش کرده بودیم. دیدیم یک نفر زخمی شده آثار خون در بدنش معلوم بود گفتم او را ببرید بیمارستان او را با همان ماشین بردیم و تحویل بیمارستان دادیم در بیمارستان تعداد مجروحین را جویا شدیم گفتند الحمدالله کس دیگری زخمی نشده است او با پاره آجر که به سرش خورده بود زخمی شد و بعد فهمیدیم این گلوله توپ بود که به دیوار خورد و جای آن تا مدتها معلوم بود و بعدها تعمیرش کردند دیوار محکم بود و پایین نیامده بود اما عمارت تکان خورده بود و آجر و گچ و سقف پایین ریخته بود. فقط یک نفر زخمی شد. فردا ما سراغ آن زخمی را گرفتیم گفتند به خیر گذشت و نعمتی برایش شده است گویا وقتی دکتر او را بستری و معاینه میکند متوجه میشود یک غدهای داخل شکمش دارد و این بنده خدا که از وجود این غده اطلاعی نداشت مورد عمل جراحی قرار میگیرد و غدهاش را در میآورند و راحت میشود این خاطرات زیاد است و همه آنها به خاطرم نمانده است.
برگردیم به نماز جمعه. ما در نماز جمعه گاهی شهید میآوردند و نمازش را میخواندیم من یادم هست که یک جمعه سه، چهار شهید آورده بودند توی نماز جمعه که در آبادان شهید شده بودند یکی از روحانیون بزرگ آنجا بود که از ایشان خواستیم نمازشان را بخوانند هم نماز میت و هم نماز جمعه، نماز میت را هم میخواندیم جلوی مسجد قدس، مسجدی که توپ به آن اصابت کرد، روزی دیدیم یک کیسه برنج و یک دوچرخه افتاده و برنجها روی دوچرخه ریختهاند. گفتند بنده خدا سوار دوچرخه بود که خمپاره جلوی مسجد افتاد و او هم در دم شهید شد و این دوچرخه و برنجهای او است. این محاصره آبادان گاهی ما را به وحشت میانداخت و میگفتیم که آبادان سقوط میکند. میدیدیم نیروهای ما خیلی جدی هستند، ولی از نظر کمیت تعدادشان خیلی نبود، عملیاتی صورت نمیگرفت و بنیصدر هم فرمانده کل قوا بود.
مردم حالا میدانند که بنیصدر چه آدم ناپاکی بود. در اهواز که بودیم، خودش را هم دوش امام میدانست و بلند پروازی میکرد. زمانی که آبادان محاصره بود، آمد. من میدانستم که او به فکر این چیزها نیست؛ آبادان هم زیر دود بود.
در آن زمان محاصره، نماز را به صورت سیّار برگزار میکردیم، اما بیشتر اوقات در محل سپاه نماز اقامه میشد. منزل مان ایستگاه سه بود، میآمدیم توی سپاه، از همان راه محله میآمدیم. یک روز آمدیم برویم سپاه نماز بخوانیم، دیدم به قدری دود از این مخازن نفت و بنزین به هوا میرفت که عجیب بود. مهدی گفت من نمیتوانم با ماشین بروم، برگشتم از راه دیگری برویم. خلاصه از آن راه نتوانستیم برویم. وضع این طوری بود و فکر نمیکردیم که آبادان محاصرهاش از بین برود و آزاد شود.
عراق دائماً ما را زیر آتش میگرفت. از سمت شمال فاصلهاش به شهر پنج کیلومتر بود، با خمپاره و توپ اینجا را مرتب میکوبید. از آن طرف اروند را هم میزد.هواپیما هم میآمد. بنیصدر هم تعّلل میکرد؛ حتی آقای رشیدیان نماینده مردم آبادان رفتند خدمت حضرت امام (ره) صحبت کردند. امام خیلی ناراحت شده بودند، و بنیصدر را حاضر کردند و گفتند: باید حصر آبادان شکسته شود.
این برای ما کافی بود که امام (ره) بگوید باید حصر آبادان شکسته شود. تا بنیصدر بود، امیدی هم نبود. تا آن ماجرای عزل بنیصدر پیش آمد و دفع شرّش شد. وقتی شر بنیصدر دفع شد، ما مطمئن بودیم که حصر آبادان شکسته خواهد شد.
حصر آبادان شکسته خواهد شد
*شکسته شدن محاصره آبادان و عملیات ثامنالائمه (ع)
بعد از رفتن بنیصدر، بلافاصله جنب و جوش شروع شد برای حمله، ما هم نامهای مینوشتیم و سفارش میکردیم، در همان ایام محاصره،خدمت حضرت امام (ره) میرفتیم و میگفتیم آبادان محاصره است و وضع خرابی است. امام (ره) میفرمود: ناراحت نباشید؛ هم حصر آبادان شکسته خواهد شد و هم خرمشهر آزاد خواهد شد. بالاخره جنب و جوش شروع شد و مقدمات کار فراهم آمد. امام فرمان داده بود که عملیات باید حتماً شروع شود.
با همکاری تنگاتنگ سپاه و ارتش و با انجام سایر مسئولان، مقدمات عملیات پیریزی شد. نیروهای زیادی میآمدند ماهشهر و از آنجا با هلیکوپتر به آبادان میآمدند. نیروهای رزمنده داوطلب و بسیجی؛ شوری بر پا شده بود در آبادان. همه نیروها وقتی فهمیدند که این تحرکات برای شکستن حصر آبادان است، از همه جا با شوق میآمدند. نیروها را آوردند و تعلیمات نظامی میدادند تا آماده شوند برای حمله نهایی. خیلی نیرو بود و نقشه عملیات خیلی جالب طرح شده بود. اما آن چیزی که خیلی جالب بود اینکه نیروها را در هم ادغام کرده بودند. واحدهایی متشکل و مرکب از سپاه، بسیج و ارتش فرمانده واحدها بعضی ارتشی و بعضی سپاهی بودند. همه مخلوط بودند و همه برای شکستن حصر آبادان، یک وحدت و روح برادری و انسجام خاصی داشتند؛ شور و شوقی بود. دور تا دور آبادان، در نخلها، بهمنشیر و همه جای آبادان پر از نیرو بود.
به درخواست سپاه برای سرکشی میرفتیم و برای ارتش و سپاه سخنرانی میکردیم. چون مقدمات حمله آماده بود و باید نیروها تشویق و تشجیع میشدند. ما مرتب روزی چند جا میرفتیم و برایشان صحبت میکردیم و خوب هم بود و خیلی استقبال میکردند. یادم نمیرود روزی رفته بودم بهمنشیر توی نخلها، یک جایی که ارتش و سپاه و بسیجیها خیلی بودند. برایشان صحبت کردمی و از ایستگاه هفت میآمدیم کنار پل. من بچه کم سن و سالی که تقریباً چهارده سال سن داشت، دیدم،تفنگی بر دوش داشت، به طوری که وقتی راه میرفت، تفنگ بر زمین کشیده میشد. کنار پل ایستاده بود، چهرهای جالب داشت. رفتم با او صحبت و سلام کردم و از او پرسیدم اهل کجا هستی و از کجا میآیی؟ گفت: من از کرمان آمدم، گفتم: برای چه آمدی؟ با قاطعیت گفت: برای شکستن حصر آبادان. با این حرف او خیلی خوشحال شدم.
یک جنب و جوش عجیبی به وجود آمده بودو توی شهر هم جنب و جوش بود و زمنیهایی را آماده میکردند برای استقرار توپها. میدان بزرگی پشت خانه ما بود. برادران ارتشی بولدوزر آوردند و آن را صاف و سنگر درست کردند و جای توپ ساختند. همه میدانستند این کارها برای چه چیزی است. عراق فهمیده بود و مسخره میکرد. رادیوی عراق مسخره میکرد و میگفت که ایران میخواهد حصر آبادان را بشکند و فرمانداری نیروها آماده باش داده و از این حرفهای مسخره زیاد میزد و میگفت: ما هم آمادهایم. پس چرا نمیآیید، ما آماده پذیرایی از شما هستیم!
نیروها جنب و جوش خوبی داشتند و ما هم هر روز و هر ساعت و هر لحظه، منتظر حمله بودیم و اینکه چه موقع شروع میشود، با فرمانده ارتش و سپاه بچههای جهاد در منزل جلسه داشتیم و حرف همه این بود که آبادان باید آزاد شود. حمله باید شروع شود و همه در شور و اضطراب بودند و همه میگفتند حمله خواهد شد و فرمان حمله از جایی است که هیچ تخلفی از آن نمیشود کرد.
فارس
نظرات