هرکس این کتاب را بخواند سرگردان می شود/آنها که می توانستند از آیت محافظت نکردند


1650 بازدید

هرکس این کتاب را بخواند سرگردان می شود/آنها که می توانستند از آیت محافظت نکردند

محمدعلی گودینی از جمله نویسندگانی است که با سختی های زیادی قد کشیده و نویسنده شده است ، تلاش های او در نویسندگی و همچنین زندگی اش زیبایی یک فرد موفق را به تصویر می کشد.

شنیدن این سختی ها از زبان ساده و شیرین گودینی لذت بخش است .توجه شما را به این خاطرات دلپذیر جلب می کنم ؛

-آقای گودینی « ی » بعد از گودین پسوند مکان است ؟

-گودینی اسم روستای ماست . در دوران کریم خان زند  روستایی به فاصله کمی بالاتر از روستای فعلی ما ما قرار داشته که به آن « ده »می گفتند.در آن زمان مردم چهارصد پانصد متر می آمدند پایین تر به همین علت به آنجا گفتند گودینی .

- گودینی کجا قرار دارد؟

-شهرستان کنگاور، استان کرمانشاه

- روستای شما دقیقاً در کدام قسمت شهرستان کنگاور واقع شده است؟

- دقیقاً در مرز استان همدان و کرمانشاه

- آقای گودینی! متولد چه سالی هستید ؟

- در شناسنامه ام نوشته یکم فروردین 1335 ولی مادرم می گفت نیمه دوم خرداد بدنیا آمده ام.

-با توجه به اینکه محیط های اطراف  شما فضای زلال روستا می باشد از مراحل نضج و رشد یافتن خودتان دوست دارم بشنوم.

-پدر و مادر من هردو بی سواد بودند . دو تا خواهر بزرگتر از خودم دارم آن ها هم بی سواد هستند فقط دو سه تا از عموهایم یک مقدار خواندن و نوشتن می دانند.پدر بزرگ مادری من بنام « ملا قاسم » آدم بزرگی بوده و معمم بوده است.وقتی نیروهای رضاخان می آیند که لباس روحانیون را بردارند در بازار یقه او را هم می گیرند. بازاری ها می گویند این آدم شناخته شده ای است و ما قول می دهیم دفعه بعد با لباس روحانی به داخل شهر نیاید! می گویند ؛ وقتی به روستا برمی گردد می گوید خدایا از ما راضی باش و چند روز بعد از دنیا می رود.پدربزرگ ما تمام قباله های روستاهای اطراف را می نوشته ، صیغه عقد می خوانده است. علاوه بر آن یک مکتب خانه داشته که همه باسواد های آنجا از شاگردان وی بودند.

پدرم مغازه داشت و در آن همه چیز می فروخت ، حتی پارچه و روسری. علاوه بر آن قصابی هم می کرد وپوست خرید و فروش می کرد.

-شما هم کمک می کردید؟

-نه ما کوچک بودیم.

* هرکس این کتاب را بخواند سرگردان می شود

-گفتید فضای بعد از کودتای 28 مرداد؟

-بله ! چون ما تحریم نفتی بودیم صادرات غیر نفتی رونق پیدا کرده بود که متاسفانه با انقلاب سفید شاه از بین رفت . من یادم است آیت الله بروجردی که از دنیا رفته بود عکسش را پدرم در مغازه اش زده بود.

در خانه مادربزرگم کتاب « امیر ارسلان » و « یوسف و زلیخا » بود . من « امیر ارسلان » را گرفتم شروع کردم به خواندن و خیلی به آن علاقه مند شدم ولی خواهرم آن را از من ربود، چون می گفت شنیدم هرکس این کتاب را بخواند سرگردان می شود و دیگر نفهمیدم آن کتاب را که اصل هم بود چه کار کرد.بعد از هفت هشت سال آن کتاب را در تهران خریدم ولی وقتی آن را خواندم متوجه شدم این کتاب آن کتاب اصل نیست.

-آقای گودینی ! مکتب هم رفتید؟

-بله ! بعد از ملاقاسم پسر عموی مادرم مکتب خانه داشت . ما آنجا می رفتیم و وقتی درس بلد نبودیم ما را فلک می کردند به همین دلیل یک مقدار از مکتب فراری شدم ولی در مدرسه درسم خوب بود .

-چند سال مکتب رفتید؟

-اینطوری نبود ، ما تابستان ها به مکتب خانه می رفتیم تا قرآن خواندن یاد بگیریم.

-تا چه موقع در کنگاور ماندید؟

-من در خرداد 47 برای امتحان نهایی کلاس ششم در کنگاور امتحان دادم و برگشتم ، پاییز هرکس وضعش خوب بود برای درس خواندن به شهر می رفت ، یا خانه می گرفت و یا می رفت و برگشت اما وضع مالی ما خیلی بد بود و نمی توانستم بروم.همان سال من به تهران آمدم و نزد عمویم در یک مغازه لبنیاتی مشغول به کار شدم.

- در آن فضا علاوه بر کار در لبنیاتی چه فعالیت های دیگری داشتید؟

-همان موقع در یک دبیرستان شبانه درس می خواندم و همزمان عمویم مرا نزد یک جوشکار فرستاد تا جوشکاری یاد بگیرم اما استادم به من کار یاد نمی داد!من هم رفتم به یک خیاطی تا خیاطی یاد بگیرم که پادو شدم و آن را هم به من یاد ندادند.یک مدت بیکار شدم .می رفتم چهارراه کوکاکولا  می ایستادم که بروم کار ساختمانی بکنم اما چون کوچک بودم من را برای کار نمی بردند .

- مگر خیلی پول نیاز داشتید؟

-بله !

-برای خودتان یا خانواده؟

-برای خودم. من در خانه ی عمویم زندگی می کردم و غذا می خوردم ، بعضی اوقات خیلی خجالت می کشیدم و صبحانه نخورده بیرون می زدم . ولی باید کار می کردم . روزی یکی را دیدم که داشت آلاسکا می فروخت به او گفتم از کجا گرفتی؟ گفت باید شناسنامه ات را به عنوان ضمانت بگذاری فلان جا تا به تو آلاسکا بدهند و تو به عنوان فروشنده بفروشی .  من هم رفتم آنجا و شناسنامه ام را گرو گذاشتم و آلاسکا گرفتم . از صبح تا شب به زور 30 تا می فروختم و سودش نهایتاً می شد یک تومان (با خنده)

-تا چند وقت آلاسکا می فروختید؟

-یکی دو ماه آن هم فقط در فصل تابستان.

-در کدام قسمت تهران؟

-در یکی از داستان هایم به نام « یک مشت خاک » اشاره کرده ام که در چهارراه کوکاکولا و در باغ سلیمانیه که الان شهرک شهید محلاتی شده است.

-روزی چندتا آلاسکا می فروختید؟

-خیلی زیاد می فروختم 40 تا آلاسکا می شد.

-اهل ورزش هم بودید یا فقط کار؟

-من فقط فکرم این بود که کاری پیدا کنم و شکمم را سیر کنم ، یک مدت هم دستفروشی می کردم.

- چه می فروختید؟

-چون سرمایه ای نداشتم اجناسی می آوردم که کل قیمتشان می شد 25ریال ، مثل جوراب گاهی هم نان بستنی و بامیه می فروختم.

-این کارها تا چه زمانی ادامه داشت؟

-همزمان با درس خواندنم در دبیرستان شبانه این کارها ادامه داشت.یک مدت در یک بقالی در خیابان دانشگاه کار می کردم . سال 48 بود که که تظاهرات دانشجوها و حمله به اتوبوس های شرکت واحد را می دیدم.

* آهسته گفت من توده ای هستم، رژیم شاه باید از بین برود تا ما به حقمان برسیم

-آقای گودینی! آیا در آن فضاهای کاری جوّ سیاسی و اجتماعی روی شما تاثیر می گذاشت؟

-من از سال 42 امام (ره) را می شناختم .به تهران که آمدم همه می گفتند آیت الله حکیم از دنیا رفته است . یک زمانی در  رنگرزی کار می کردم ، چهار دختر و پنج پسر بودیم که در آنجا کار می کردیم . صاحب رنگرزی به جای اینکه به ما هشت تومان مزد بدهد چهار تومان می داد . یکی از دخترها که کرمانی هم بود گفت پنجشنبه که حقوق گرفتیم می گوییم که از شنبه باید به ما روزی شش تومان بدهد. این را گفتیم و همه ما را اخراج کرد. یک مدت که گذشت با شخصی به نام عباسعلی آشنا شدم . با او درد دل کردم و گفتم چقدر در حق این مردم نامردی می کنند و از این حرف ها که او هم که حدود 40سال داشت آهسته به من گفت که من توده ای هستم و رژیم شاه باید از بین برود تا ما به حقمان برسیم.

- شما تا سال 57 که انقلاب شد هیچ حرکت انقلابی انجام ندادید؟ چون شما در سال 57، 22 سال تمام داشتید.

-سال 53 من برای تماشای بازی های آسیایی تهران می رفتم . یک روز مسابقه اسرائیل و مالزی بود که اسرائیل با نتیجه 8 بر 3 مالزی را شکست داد . ما هم به این خاطر که مالایی ها مسلمان بودند آنها را تشویق می کردیم . یک بار هم برای تماشای مسابقه بسکتبال اسرائیل و فیلیپین رفته بودم که دیدم یکسری از دانشجوها سرو صدا می کنند و قوطی آبمیوه را به طرف اسرائیلی ها پرتاب می کنند که من هم با آنها همراه شدم . پاسبان ها آمدند و شروع کردند به کتک زدن ما و یکسری را نیز دستگیر کردند . یک پاسبان هم مرا دستگیر کرد و دست من را محکم گرفت و فشرد. بعد از اینکه بازی تمام شد یک ساعتی بازداشت بودیم و آزادمان کردند. در داستان « چشم دیگر » به همان ماجرا اشاره کرده ام ؛ سال  53 من ریش داشتم و عمویم گفت بیا ریش هایت را بزنم چون چریک ها کسانی را که ریش دارند را ترور می کنند اما چون ریش هایم را دوست داشتم اجازه ندادم. یک روز به خانه عمویم رفتم و متوجه شدم زن عمویم یک کتاب را از من پنهان کرد. به او گفتم این چیه بده بخوانم ، برداشتم و دیدم راجع به استعمار نو است آن را که خواندم تازه از لحاظ سیاسی ذهنم باز شد .

سال 54 به خدمت سربازی رفتم . در آن زمان ترورها زیاد شده بود من افتادم در یگان هوابرد . در آنجا چتربازها در کنار ساواکی ها در تیم های ضد خرابکاری آدم ها را ترور می کردند.

-در این فواصل ، داستان ، رمان و شعر را چگونه تجربه می کردید؟

-من ، آن زمان عاشق داستان های پلیسی و جنایی بودم که طنز بودم که طنز بود .چون همه اش به اجتماع طعنه می زد . من از آنها خوشم می آمد . گاهی فریدون تنکابنی چیزهایی می نوشت یا رسول پرویزی که من آنها را می خواندم. البته من در آن زمان بیشتر به دنبال کتاب مایک هامر بودم که ترسناک بودند و به ما می گفتند شب و تنها نخوانید که اتفاقا من هم در شب می خواندم هم تنها.

-با توجه به اینکه به طنز علاقه داشتید می دانید که طنز دو لبه دارد ، یک لبه اش خنده است و یک لبه اش اثرگذاری و توجه به جامعه . شما طنزها را چگونه تجربه می کردید؟ به سراغ امثال « توفیق » هم رفتید؟

-موقعی که من می خواستم با توفیق آشنا شوم توقیف شده بود و من متاسفانه آن را نخوانده بودم.

- در آستانه انقلاب و قبل از انقلاب چه فعالیت هایی می کردید؟

-قبل از انقلاب وقتی من از سربازی آمدم 15 فروردین 1356 بود.دو سه روز روزنامه ها را گشتم تا اینکه در سوم اردیبهشت 56 با یک کارخانه باتری سازی آشنا شدم و در آنجا با فضای جنبش کارگری آشنا شدم . من قصد ماندن نداشتم و می خواستم به شرکت هواپیمایی بروم و در بخش فنی مشغول به کار شوم که رفتم ولی من را قبول نکردند.

دکتر شریعتی که فوت کرد من به حسین اسرافیلی که همکارم بود گفتم که دکتر شریعتی را کشتند. با تعجت گفت کشتند؟ گفتم : بله . در جریان انقلاب هم فعالیت کردیم. همین آقای اسرافیلی اعلامیه می آورد می گذاشت زیر میز ها. همه این ماجراها را من در مجموعه داستان هایم آورده ام.

-در تظاهرات هم شرکت می کردید؟

-من آن موقع شب کار بودم . سرویس ما را از جاده کرج تا میدان راه آهن می آورد.از راه آهن تا تیر دوقلو هم پیاده می رفتم.و از آنجا تا میدان آزادی تظاهرات بود که من هم می رفتم. یک داستان دارم به نام « زیر مجسمه » ، من میدان راه آهن بودم که دیدم از طرف میدان شوش یک دسته دارند می آیند ، حدود 500 نفر بودند که با شعار مرگ بر شاه می دویدند ، عده ای با لباس شخصی مردم را می گرفتند و به پاسبان ها در زیر مجسمه شاه در میدان راه آهن تحویل می دادند و کامیون ها آنها را می بردند. من آن صحنه را دیدم و داستان « زیر مجسمه » را نوشتم.

- چند سال در باطری سازی مشغول بودید؟

- تا سال 72 آنجا بودم یعنی حدود 17 سال

-دیپلم هم نگرفتید؟

-نه نتوانستم بگیرم

-به کنگاور هم نرفتید؟

-نه من ماندم تهران . قبل از انقلاب یک زمین در شهرک کاروان خریدم و باز به نصف قیمت خرید آن را فروختم . بعد از انقلاب در سه راه آذری یک خانه گرفتم .

- کی ازدواج کردید؟

-سال 58

* مبارزه ما بیشتر در کارخانه بود

- اولین کار را کی نوشتید؟

- قبل از انقلاب هم می نوشتم . این که می گویم آگاه نبودم منظورم این است که از نظر سیاسی آگاه نبودم آقای اسرافیلی رئیس ما بود ، گزارشی برایش نوشتم . گفت تو کتاب می خوانی ؟ گفتم بله من شعر هم می نویسم ، چند تا از شعرهایم را برایش خواندم و او هم ایراد گرفت و گفت تو داستان بنویسی بهتر است . من هم داستان را جدی تر گرفتم و برای آقای اسرافیلی هم آنها را خواندم . بعد از انقلاب آقای اسرافیلی آمده بود حوزه هنری من را صدا کرد و گفت این ها نویسنده هستند تو هم بیا .  از سال 58 تا 60 به حوزه هنری می رفتم بعد از آن عضو شورای کارخانه و انجمن اسلامی شدم . همان اول به جبهه رفتم 6 ، 7 ماه جبهه بودم بعد آمدم عضو بسیج شدم . یک مدت پاسدار افتخاری کمیته بودم. مبارزه ما بیشتر در کارخانه بود مثلا چپی ها می آمدند اعلامیه پخش می کردند با هم درگیر می شدیم.

-به حوزه هنری هم می رفتید؟

- بله من خودم از بنیانگذاران حوزه هستم.

-پس چرا اسمی از شما نیست؟

- چون من کسی را نداشتم .

-از چه سالی حوزه هنری بودید؟

-از همان سال اول که بنیان حوزه گذاشته شد تا دوسال من بودم . یعنی از 58 تا 60.دوباره از سال 64 هم گاهی می رفتم.

-جلسات شعر و داستان را شرکت می کردید؟

-من فقط جلسات داستان می رفتم.

- در حوزه بیشتر با چه کسانی ارتباط داشتید؟

- اول که مخملباف رئیس آنجا بود. بعد از آن جلسات هفتگی سه شنبه ها بود که آقای رهگذر می آمد من هم هر وقت فرصت می کردم می رفتم.

-خاطرتان هست که غیر از آقای رهگذر چه کسانی در جلسات حضور داشتند؟

-کسانی که می آمدند مسئولان آنجا بودند. مثلاً یکسری جلسات دیگر برای نوجوانان بود که آقای بایرامی ، غفارزاده ، حسین فتاحی و امثال آن می آمدند. من چون در حوزه نوجوان هم می نوشتم در آن جلسه  هم شرکت می کردم. سید حسن حسینی ، عموزاده خلیلی ، حسن احمدی هم در این جلسات بودند.

* فکر نمی کردم یک کارگر بتواند نویسنده شود

- بعد از سال 60 که ارتباط شما با حوزه قطع شد دوباره کی آمدید؟

-سه چهار سال بعد بود. چون چندتا داستان نوشتم که ایراد داشت . آمدم پیش آقای رهگذر گفتم من این اشکالات را دارم ایشان هم دوتا کتاب های خودش را به من داد یکی « و اما بعد » یکی هم «....بیاموزیم »

در این کتاب ها به قدری نقدهای دقیقی بود که من وقتی این ها را خواندم خیلی از ایرادهای خودم را برطرف کردم.

من برای نویسنده شدن نمی نوشتم چون فکر نمی کردم یک کارگر بتواند نویسنده شود، فقط احساس می کردم باید بنویسم نوشته های کارگری همه ترجمه بود و با فضای ما هیچ سنخیتی نداشت . روی این حساب می خواستم فضای کارگری ایران را نشان دهم و کسی هم نبود که به من کمک کند. فقط آقای رهگذر بود که می پرسید تا ببیند هرکس چه کاره است.

-کتاب اول شما کی چاپ شد؟

-کتاب اول من سال 71 . من چندتا داستان در جنگ سوره نوشتم. یک سری از داستان ها را هم در مطبوعات چاپ کردم بعد کتاب « یک مشت خاک » را که برای نوجوانان بود و شامل سه داستان بود را سال 70 نوشتم و سال 71 به چاپ رسید.بعد از آن دیگر نمی خواستم نویسنده شوم و کتاب بنویسم  و فقط از روی درد بود که می نوشتم ولی جایی ارائه نمی دادم. البته به مطبوعات می دادم. یک بار آقای رهگذر گفت اگر گفت اگر کاری داری بیاور و انتشاراتی را به من معرفی کرد. من هم رفتم کارها را دادم. گفتند از این ها بهتر بنویس.

یک بار هم آمدم حوزه هنری گفتند ما چاپ نمی کنیم. نوبت ها پر است.من هم رفتم انتشارات قاضی کتابم را چاپ کردم .250 تومان هم از خودم گرفتند دیدم اینطوری است با خودم گفتم دیگر نویسندگی فایده ندارد . دوباره نوشتم و رفتم بنیاد مستضعفان دیدم آنجا هم همینطور است. دو تا مجموعه داستان دادم به حوزه هنری که 8،9 سال توی نوبت بودند و یکی آنقدر کهنه شده بود که یکی دیگر به جایش دادم و سال 82 چاپ شدند به نام « سیلاب و نبرد ».

-دومین کتاب؟

-  « لبخند تلخ » که انتشارات قاضی چاپ کرد.

-سومین کتاب ؟

-سیلاب و نبرد که حوزه هنری آن ها را چاپ کرد.

-سیلاب و نبرد همان خاطرات کارخانه باطری سازی است؟

-بله .

-اینها که چاپ شد رفتم بعضی ها را بازنویسی کردم و تا الان 22 مجموعه را به چاپ رسانده ام و 8،7 مجموعه هم در حال چاپ دارم.

* آنها که می توانستند از آیت محافظت نکردند

-شما در بعضی از کتابها به مقوله هایی ورود کردید که کمتر دیگران به آنها ورود می کنند، مثل کتاب « آیت ولایت». راجع به شهید حسن آیت است تازه یکی دو سال پیش یک مستند درست شده و حالا شاید یک کتابی هم نوشته شده ولی کار جدی خاصی برای وی نشده. آقای گودینی، از چه منابع و اطلاعاتی برای نوشتن این کتاب بهره بردید؟

-ایشان را خیلی ناجوانمردانه ترور کردند و مسئولانی که می توانستند از وی محافظت کنند نکردند و وی را با 60 گلوله کشتند . وقتی این کار را به من معرفی کردند سه نفر را پیشنهاد کردند من گفتم «آیت » را می نویسم.

-خود شما عاشق و شیفته ی چنین شخصی بودید؟

- بله واقعاً داغ او بر دل من مانده بود.من رفتم مجموعه سخنرانی هایش را که یک کتاب بود از مرکز اسناد گرفتم . در مقدمه این کتاب هم نوشتم که این کار من ناقص است و باید چند نفر دیگر هر کدام از زاویه  دیگری و با دیدگاهی جدید راجع به آیت بنویسند تا شاید شناخته شود. من اسم « آیت ولایت »را به دو علت انتخاب کردم . یکی اینکه آیت به معنای نشانه است یعنی نشانه ی ولایت ، یکی هم اینکه ولایت فقیه با نظر امثال ایشان در قانون اساسی آمده و سپاه پاسداران هم از ایده های ایشان بوده است. ایشان خیلی بینش خوبی داشته حتی یک پرونده برای میرحسین موسوی درست کرده که همان وقتی که ترور شد در دستش بوده و می خواسته به مجلس ببرد و افشا کند که آن کیف و پرونده همان جا مفقود می شود.

- منابع شما برای این کتاب غیر از کتاب سخنرانی ها که مرکز اسناد در اختیار شما قرار داد چه بود؟

-ده پانزده نفر از دوستان نزدیک شهید.

-چه کسانی بودند؟

-یک مجله بود به نام « یاران شاهد » که شماره ای از آن مخصوص آیت بود که کپی آن به دست من رسید و من از افرادی که نامشان در آن بود استفاده کردم.

-شهید آیت همراه شهید دیالمه بوده است شما در این کتاب از شهید دیالمه هم یاد کرده اید؟

-نه ! ولی از یوسف کلاهدوز و سرهنگ نامجو نام برده ام.

-با خانواده آیت هم ارتباط گرفتید؟

-نه متاسفانه ! چون گفتند همسرش در کانادا زندگی می کند.

- پسرش چه طور؟

-او را هم ندیدم چون کسی زیاد با من همکاری نمی کرد خودم هم نمی توانستم او را پیدا کنم ، کتاب را هم ظرف 4،3 ماه می خواستند این شد که نتوانستم پسرش را هم پیدا کنم.

* از فرانسه گفتند که آیت را هم بکشید

-چه ویژگی ای در شهید آیت بوده است که همیشه برای شما جذابیت داشته است؟

-من از کسانی که ایمان و صراحت داشته باشند خوشم می آید . همیشه می گویم که 20سال اول انقلاب را می شود با 20 سال دوره پیامبر مقایسه کرد چون کسانی بوده اند که از نزدیکان به پیامبر بودند اما به علی(ع) خیانت کردند. در این سال ها هم کسانی بودند که از نام امام سوء استفاده کردند و بعد به مردم خیانت کردند . من معتقدم آیت اگر زنده مانده بود نمی گذاشت این اتفاقات بیافتد . اگر بهشتی را به شهادت نمی رساندند مملکت ما استحاله نمی شد . مردهای عمل را کشتند و فقط شعارها ماند . آیت بعد از اینکه با بنی صدر درگیر می شود بنی صدر به او می گوید یا من به منزل تو می آیم یا تو به دفتر من بیا تا حرف بزنیم ، اما آیت به او می گوید من اصلاً تو را قبول ندارم تا دیگران واسطه می شوند و آن دو در جایی با هم حرف می زنند. آیت به بنی صدر می گوید تا زمانی که با انقلاب باشی ما با تو هستیم و اگر خطا کنی علیه تو بلند می شویم . همین حرف های رک هم باعث ترورش شد . وقتی بهشتی ترور می شود قبل از آن آیت سر قضیه میرحسین موسوی با بهشتی قهر می کند و می آید بیرون که همان زمان انفجار اتفاق می افتد و وقتی می بینند آیت جان سالم به در برده. از فرانسه می گویند که آیت را هم بکشید و با وجود این شرایط به او محافظان بیشتری ندادند و فقط همان یک محافظ را داشت. پس معلوم می شود دست هایی در کار بوده است آخر هم ناجوانمردانه با 60 گلوله و در مقابل دیدگان زن باردارش ترور می شود.

-شنیده ام آیت برای دفاع از انقلاب اسلامی خیلی جاها برای سخنرانی می رود که جمهوری اسلامی را تبلیغ کند.آیت خیلی سخنرانی ها و جلسات می رفته و هرجا که می رفته منافقین شلوغ کاری میکردند. یعنی حتی از سخنرانی هایش هم می ترسیدند؟

-بله ! حتی در مسجد هم او امنیت نداشت و بچه حزب اللهی ها او را دوره می کردند که کشته نشود.

-در این کتاب که نوشتید چقدر به مظلومیت آیت پرداختید؟

- من فقط به مستنداتی که بود پرداختم . در دامغان یک قرآن به نام قرآن آریا مهری چاپ می شود و از معلمان 10 تومان کم می کردند و به هرکدام یکی می دادند. آیت مریض بوده و مرخصی می گیرد بعد می رود می گوید من این را نمی خواهم، با چه حقی از من به خاطر این پول کم کرده اید؟ گفتند قرآن است گفت من خودم حافظ قرآنم . ساواک آمد و رئیس آموزش و پرورش هم می آید تا قضیه را حل کردند و پولش را به او بر گرداندند.

-علی معلم با ایشان نسبتی داشت؟

-علی معلم پسر عموی زن آیت است. 18 سال که داشت می خواست روزنامه ای تاسیس کند در جایی نوشته بود که هدف ما کار بر علیه رژیم شاهنشاهی است. 5،4 مدرک دکتری داشته و به زبان های انگلیسی ، آلمانی ، فرانسه ، عربی و ترکی مسلط بوده است.

-کتاب را کجا چاپ کردید؟

-سفارش کنگره سرداران بود. سه نفر بودند ؛ آیت را من نوشتم. شهید کاظمی را بایرامی نوشت و محمد منتظری را یک نویسنده اصفهانی .

* ما حتی گدا هم وارد می کنیم

-یک نکته ای که در کار شماست آن سالی که رهبر انقلاب نام سال را « تولید ملی کار و سرمایه ایرانی » گذاشتند من ندیدم کتاب داستانی با این مضمون نوشته شود ولی شما با دقت و رصدی که داشتید این کار را کردید . اسم این کار دقیقاً چه بود؟ و از شکل گیری آن بفرمایید.

-اسم این کار « سایه اژدها » بود. اگر مسئولان دنیاطلب نباشند و بخواهند فرمایشات حضرت آقا را سرلوحه کارشان قرار دهند تمام مشکلات سیاسی و اقتصادی ما حل خواهد شد . در سال 91 کلاه خودم را قاضی کردم و گفتم مسئولان که این کارها را نمی کنند من که ادعایم می شود طرفدار ولایت فقیه هستم خودم عمل می کنم. بنابراین « سایه اژدها » را نوشتم و انتشارات عصر داستان آن را چاپ کرد . در این کتاب مشکلات کارگری ، واردات ، سوء استفاده کنندگان از ارز و وام به بهانه تولید و ... را نوشتم . متاسفانه 60،50 صفحه از این کار را بدون اجازه من حذف کردند . من در جایی از کتاب نوشتم ما حتی گدا هم وارد می کنیم .

-کتاب صدا هم کرد؟

-نه! فقط وقتی شاعران به دیدار حضرت آقا رفتند من یک نسخه از آن را به آقای مومنی دادم و گفتم این را به آقا بده که من بروم پیشش ، و وقتی من نزد آقا رفتم ، ایشان خیلی من را تحویل گرفت و این بزرگترین افتخار من است.

وقتی 12بهمن امام (ره) تشریف آوردند نزدیک فرودگاه من از شوق خودم را انداختم روی کاپوت ماشین حضرت امام و هنوز لبخند امام را یادم است که یک داستان هم در این مورد نوشتم به نام « لحظه ها » که 20 سال پیش در مطبوعات چاپ شد. این ها برای من افتخار است و من پاداش خود را گرفته ام . اگر کاری هم می کنم به خاطر انجام وظیفه است . حالا اگر کسی ما را تحویل نمی گیرد و کار ما را چاپ نمی کند این نشانه بی لیاقتی مدیران فرهنگی است. من لیاقت پست و مقام ندارم، دنبالش هم نیستم. اگر هم چیزی می نویسم از سر درد است .

-آقای گودینی ! وقتی شما گفتید که داستان « لحظه ها » را نوشتید با آن تصویر انداختن خودتان روی ماشین امام (ره) یاد کتاب « لحظه های انقلاب » محمودگلابدره ای افتادم. این داستان شما از آن تاثیری دارد؟

-نه! این مربوط به لحظه دیدن امام است.

* گلابدره ای یک روشنفکر وطن پرست بود

-ارتباط شما با گلابدره ای چگونه بود؟

-من چندبار از نزدیک گلابدره ای را دیدم. در چند جلسه نقد کتاب او را ملاقات کردم . کتاب « دال » او را نقد کردم. گلابدره ای یک روشنفکر وطن پرست بود . روشنفکری از این لحاظ که در بحبوحه انقلاب کتاب « لحظه های انقلاب» را می نویسد که الان اگر تفسیر کنیم می بینیم همه حرف هایش درست از آب درآمده است . آدم روشن بین و روشنی بوده نه روشنفکر غرب زده.

-اتفاقا کتاب « لحظه های انقلاب » مورد توجه سیمین دانشور ، پرویز خرسند و شهید مفتح  و ...قرار می گیرد.

اگر اشتباه نکنم شما در جایزه جلال بخاطر کتاب « تالار پذیرایی پایتخت » جزو تقدیری ها شدید .فکر کنم سه یا چهار سال پیش بود . از آن موقع رسانه ها کمی بیشتر به شما پرداختند . اولا از این اثر بگویید و ثانیا از جایزه جلال که نصیب شما شد.

-من یک نویسنده تجربی هستم و این طور نبود که بروم به صورت آکادمیک ساختار داستان را یاد بگیرم بعد شروع به نوشتن کنم . داستان « تالار پذیرایی پایتخت » برمی گردد به انقلاب سفید شاه و ماجراهای سال 41.

-زیر ساخت اکثر داستان های شما اینطور است که در هر کدام یک فصل از تاریخ ورق می خورد . این علاقه به تاریخ از کجا سرچشمه می گیرد؟

-از حوزه هایی که من زیاد علاقه دارم سفرنامه و تاریخ و خاطرات را زیاد می خوانم .مثلا وقتی گلستان یا حکایت های عبید زاکانی را می خوانم آن اوضاع را لمس می کنم .خودم هم در داستان هایم از توصیف زیاد استفاده می کنم تا این صحنه ها برای آینده بماند.

-چطور به جایزه جلال راه پیدا کردید؟

- اولا این کتاب جایزه فصل را برد  و با چند کتاب دیگر تقدیر شد .

-با داستان های جلال چگونه ارتباط برقرار می کنید؟

-من کتاب های جلال را از سال ها قبل می خواندم و چون ماجراهای داستان هایش را لمس کردم خیلی خوب با آنها ارتباط برقرار می کنم .

-در بین صحبت هایتان راجع به حسین اسرافیلی هم گفتید . حسین اسرافیلی بیشتر شاعر است تا نویسنده و خود ایشان هم هیچ وقت ادعا نکرده که من نویسنده هستم . اسرافیلی را چگونه یافتید و از لحاظ شعری او را چگونه می بینید؟

- اسرافیلی اولین کارش و شاید آخرین کارش داستان بود . یک داستان نوشت که حاصل کارش در نیروی هوایی دزفول موفق تر بود با « تولد در میدان » نشان داد که برای خودش در شعر کسی است. اسرافیلی نویسندگی را هم تجربه کرده و این چیز خوبی است مثلاً من خودم شعر را تجربه کردم موفق نشدم آمدم داستان نوشتم.

- اگر بخواهید یک ویژگی شاخص در شعر اسرافیلی را برشمارید به چه ویژگی اشاره می کنید؟

-خیلی ها زور می زنند راجع به انقلاب شعر بگویند ولی شعر انقلابی و مذهبی اسرافیلی جوششی است کوششی نیست . چون 37 سال از نزدیک ایشان را می شناسم این ویژگی را به خوبی در ایشان سراغ دارم.

-با توجه به این رابطه دیرینه از سجایای اخلاقی آقای اسرافیلی هم بگویید.

-آقای اسرافیلی یک آدم قابل اعتمادی است که رفتار منافقانه ندارد که جلوی شما یک حرف بزند و پشت سرتان یک حرف دیگر این خصوصیتی است که الان در کمتر کسی می توان یافت.

- اگر بخواهید یک صفت در مورد حسین اسرافیلی به کار ببرید به او چه می گویید؟

-صادق است مثل شعرهایش.

-با شما که صحبت می کردم گفتید چند نویسنده هستند که شما را بیشتر از بقیه می شناسند . آقای کامران شرفشاهی را نام بردید . با ایشان از کجا ارتباط گرفتید؟

-من با ایشان از سال های 65،64 در فضای هفته نامه « کار و کارگر » آشنا شدم.می رفتم آنجا برای آنها جدول طرح می کردم ، داستان و سرمقاله می نوشتم . ایشان هم شعر و داستان می نوشت . آشنایی ما از آنجا بود.

-فرمودید با فیروز جلالی هم ارتباط دوستی دارید؟

-ایشان را من تقریباً از سال 64،63  از حوزه می شناسم . خصوصیت ایشان این است که نثر فاخری دارد و سنگین می نویسد و در نقد و داوری آثار دیگران خیلی منصف است.


فارس