شریعتی و روشنفکری دینی
1139 بازدید
مقدمه
اول؛ ماجرای ما و شریعتی
از شریعتی بسیار گفته اندو نوشته اند و کم شنیده ایم و خوانده ایم (!) از جمله شخصیت هایی که چه در زمان حیات و چه پس از شهادت همواره مورد بحث و مناقشه و بازخوانی قرار گرفته است بی شک اوست. عده ای از او بتی ساخته اند و شریعتی ست اند و عده ای دیگر در خرد کردن و تحقیر کردن شخصیت او کم نگذاشته اند و بزرگان تاریخ همگی چنین وضعیتی را کم و بیش از سر گذرانده اند. نگاه من به شریعتی به چشم میراث گرانبهایی است که باید آنرا سبک کرد و بنابر آرزوی خودش او را فهمید نه اینکه او را قبول کرد. ما به شریعتی نیاز داریم چرا که شریعتی نیاز ما را درک کرده بود و برای آن راه حل ارائه کرده است.
دوم؛ ماجرای من و شریعتی
در ایران با شریعتی آشنا شدن سخت نیست. یادم است در گروهی از جوانان روستای مان که همگی دانشجو بودند و یا درحال شدن بودند(!) عضو شده بودم در حالی که دانش آموز بودم از همانجا با شریعتی و صحبتهایش آشنا شدم جالب اینکه حرفهای نقل شده از او را خوب می فهمیدم و انگار تلنگری بر ذهنم می خورد هر گاه که از او صحبتی نقل می شد. اولین کتابی که از او خواندم "بازگشت" بود. هرچند آن زمان بعضی جاها آن را فهم نمی کردم اما شده بود تلنگر ذهنم و این را دوست داشتم.
سوم؛ زیره، کرمان و این تحقیق
شاید این تحقیق هیچ چیز تازه ای برای شما نداشته باشد و در واقع زیره به کرمان بردن باشد اما برای من چیزهای بسیار جالب و بدیعی داشت گاهی به نکات تازه ای بر خوردم و کیفور شدم و گاهی از خواندن برخی وجوه شخصیتی او بر خود لرزیدم و حتی تا آستانه ی اشک رفتم وقتی اثر کتاب " فاطمه، فاطمه است " او را بر دختری از سران نظامی خواندم. دوست داشتم وقت بسیار زیادتری داشتم و با آسودگی خاطر تحقیق جامع تری انجام می دادم. شریعتی از اینکه دو سالی را کار مثبت انجام نداده بود خجالت می کشید و من هم به خاطر نقص عظیم این کار خجل ام.
تاریخچه ی روشنفکری و روشنفکر و بحثی در اینها
محل تولد روشنفکری غرب است و البته از مدرنیته به این طرف. روشنفکری حاصل برخورد جریان سنتی قرون وسطایی تفکر ـ که انحصاری بود و چارچوب مشخصی داشت و زور کشیش بالای سر آن بود و... ـ و جریان نویی بود که بوسیله اندیشمندان آزاد ـ آزاد از قید کلیسا ـ ایجاد شده بود. پس روشنفکری خود حاصل تضاد است (البته در غرب).
البته درزمان قرون وسطی افرادی وجود داشتند که کار فکری می کردند و دیگران را در فکر خود شریک می کردند به اینها " روشنفکر " گفته می شد. صرف انجام کار فکری به این نام خوانده می شدند[1](کاظمی: 11:83)
همزمان با گسترش دانشگاهها در غرب و بوجود آمدن طیفی از اندیشمندان که خارج از نفوذ کلیسا و تعلیمات آن بودند روشنفکری به معنای مدرن آن آفریده شد و به وجود آمد. همه ی افراد عصر روشنگری از این دست بودند[2] (کاظمی: 11:83) این سنت روشنفکری در فرانسه جلای دیگر گرفت و به شدت انتقادی شد(کاظمی: 11:83). از اکتبر 1884 و در پی پرونده ی دریفوس ـ که متهم به خیانت به کشور شده بود و محکوم ـ و بیانیۀ معروف روشنفکران فرهیخته یا هنرمند یا دانشمند و فیلسوف بلکه کسی که امکانات حرفه ای خویش را در خارج از جایگاه خود در اختیار منافع گسترده ی همگانی می گذارد (کاظمی: 12:83).
از آنجا که روشنفکری مقوله ای نو بوده و از آن مهم تر در مقابل یک کهنه ی پر ادعا قد علم کرده است بنابراین باید انتظار آن را داشت که انواع تکفیر ها و طردها و نفی بلدها، دارزدن ها و... برای روشنفکران پیش بیاید که البته به وفور اتفاق افتاده است. شاید هیچ دسته ای همچون روشنفکران اینقدر تاوان پس نداده باشد و البته این به نظر من یک قانون است "که هر تغییری تاوانی دارد."
روشنفکری محصول زمان خود بود بعد از شکی که در طی جنگهای صلیبی از سوی مسلمانان به اروپاییان در مورد علم و دانش و نو اندیشی وارد شد عده ای را شدیداً به فکر انداخت که چرا ما اینگونه ایم و چرا آنها گونه ای دیگر (برتر) در واقع می خواهم بگویم بود[3] که روشنفکر نه تنها به عنوان فردی روشنفکری اساساً بومی است یعنی آنکه عده ای در کشور خود، خود را عقب یافتند نسبت به برخی دیگر در کشورهایی دیگر و در نتیجه شروع به فکر و سعی در ایجاد تغییر کردند.
دومین ادعای من این است روشنفکری در اروپا با " بازگشت به خویشتن " آغاز شد آری! روشنفکری در اروپا خواست به دوران یونان باز گردد و چه پلی بهتر از مسلمین.
سومین ادعای من در مورد روشنفکری در اروپا این است که اساساً این روشنفکری دینی بود یعنی آنکه یک دغدغه ی روشنفکران دین بود و این که دینی مناسب دوران عرضه کنند هر چند روشنفکر دیندار گفتمان آنزمان بوده است تا روشنفکر دینی. اما باید در نظر گرفت که در طول زمان این صبقه ی دینی بودن و دیندار بودن (حداقل) برای روشنفکری در اروپا کمرنگ و کم رنگ تر شد.
تعریف و تحدید روشنفکر
از روشنفکر تعاریف متعددی را افراد متعدد بیان داشته اند. در اینجا با بیان چند نمونه قصد آن دارم تا این مفهوم را روشنتر کنم.
ادوارد سعید: روشنفکر نماینده ی همه ی آن مردم و همه ی آن مباحثی است که در فرآیند جریان عادی یا فراموش شده اند و یا به زیر قالیچه رانده شده اند(کاظمی: 83)
فوکو: روشنفکر کسی است که باید بر علیه اشکال مختلف قدرتی مبارزه کند که خود او نیز هم موضوع و هم ابزار آ«است. (کاظمی: 83)
آناتول فرانس: روشنفکر کسی است که بی آنکه تکلیفی سیاسی به عهده ی او باشد در امور دخالت می کند و نقد می کند، اموری که به منافع و مصالح عمومی جامعه بستگی دارد (کاظمی: 17:83) (نقل از سعید 1378)
و البته تعاریف بسیار زیاد دیگری که وجود دارد.
روشنفکر؛ تحدید آن از سوی شریعتی
در اکثر تعاریفی که از روشنفکر ارائه می شود روشنفکری یک امر پسینی محسوب می شود یعنی اول فرد چیز دیگری باید باشد تا بعد بتواند روشنفکر بشود و آن چیز دیگر صاحب دانش یا معرفتی بودن است. تحصیلات حوزوی یا دانشگاهی (به خصوص) داشتن است. چرا که روشنفکر قرار است فردی آگاه باشد. آگاه از چه؟ آگاه از زمان خود، آگاه از زبان زمان خود، آگاه از جامعه ی خود و آگاه از آنچه در جهان می گذرد و باید پذیرفت که یک فرد امی ولو اینکه منتقد باشد را نمی توان در زمره ی روشنفکران به حساب آورد. اما شریعتی این کار را کرده است. چرا؟ روشنفکری دینی دوره ای را که شریعتی در آن زیست می کرده و خود او نیز فرد شاخص آن بوده دورۀ " مکتب سازی و تدوین ایدئولوژی " که بیشتر معطوف به دهه ی 40 و 50 در ایران است نام نهادند دوره ای که روشنفکر ایدولوژیک دینی سر بر می آورد(کاظمی: 99:83).
شریعتی در پی آگاه کردن مردم است برای انقلاب برای گرفتن حق و برای بازگشت به خویش. شریعتی در جایی می گوید «روشنفکر کسی است که انتقاد می کند و وضع موجود را بر نمی تابد». با این تعریف محدوده ی روشنفکری بسیار وسیع فرض می شود و این با توجه به ایدولوژیک شدن (و نه بودن) شریعتی قابل قبول است. شریعتی به دنبال این است که به هر خواننده و القا کند که بپا خیز و منتظر امثال شریعتی نباشی تا روشن ، فکر کنند، تو خودت روشنفکری چون انتقاد می کنی و بنابراین می توانی تغییر ایجاد کنی. شریعتی انتخاب لغت روشنفکری را به عنوان معادل برای انتلکتوئل (تحصیل کرده) نیست و هر انتکتوئلی نیز روشنفکر نیست. با این حساب کاوه ی آهنگر روشنفکر است. کارگری که انتقاد می کند و کارگران دیگر را می شوراند نیز روشنفکر است.
اما در بسیاری از جاهای دیگر وقتی شریعتی از روشنفکر بحث می کند همان عنصر نخبه بودن و صاحب دانش بودن را لحاظ کرده است:
برای روشنفکربودن در کشورهای دست دوم اکنون تنها و تنها یک زبان خارجی و یک کتاب لغت کفایت نمی کند و... (بازگشت صـ 81) و...
به نظر من شریعتی از روشنفکر دو تعریف ارائه کرده است و یا اینکه دو گونه در نظر او بوده است و یا بهتر بگویم دو «جنس» از روشنفکر را مد نظر دارد. اولی کسی است که انتقاد می کند و هیچ وجه پیشینی برای او قائل نیست. در واقع روشنفکر بدون بار مکانی و زمانی خاص آن (اروپا و قرون جدید) بکار می برد. که براساس نظر ضد توصیف گرایان مشکلی ندارد. اما در جنس و معنای دوم او قائل به نخبه ای است که درس خوانده است و شناخت سازماندهی شده دارد. که این خود دو نوع است: لائیک ، مذهبی.
هر کدام از این دو جنس روشنفکر وظایفی و ویژگی هایی دارند. دومی لازم است با روشنفکر جهانی پیوند داشته باشد و مجتهد خلاقِ بدیعی اندیشیِ واقعیت یابِ چاره ساز باشد (بازشگت 56) باشد اما اولی نه فقط کافی است درد را حس کند و تلاشی انجام دهد. اولی به «عصا کشی» نزدیک است و دومی به «راه بلدی». حال من فکر می کنم شریعتی بعد از تفکیک این دو گونه و جنس از روشنفکر به شدت به دنبال ارائه ی یک الگوی«روشنفکر دوگانه» میباشد. روشنفکر ایده آل شریعتی روشنفکری است که هم عصا کش باشد و هم راه بلد و به قول خودش راه بلدی او را به کافه نشینی نکشد و عصا کشی هم نیز او را به عوام گرایی و احساسی بودن سوق ندهد. این مدل به خصوص برای کشورهای دست دوم لازم است چرا که توده ها دچار جهل و بی سوادی اند. همین روشنفکر دوگانه است که می تواند از پسِ رسالتی که شریعتی برای روشنفکر قائل است برآید. او می گوید:
«رسالت روشنفکر وابسته به جوامع دومین: وارد کردن واقعیت های ناهنجار موجود در بطن جامعه و زمان است به احساس و آگاهی توده.»
نمی توان پذیرفت که روشنفکر امی بتواند چندان این ناهنجاری ها را تشخیص دهد همانطور که نمی توان پذیرفت که روشنفکر نخبه بتواند اینها را به احساس و آگاهی توده سرایت دهد. بنابراین ضرورت چنین الگویی از اینجا به وضوح مشخص می شود.
حال این روشنفکر ابزاری برای انجام این رسالت (فراتر و مهم تر از وظیفه) نیاز دارد و شریعتی علوم انسانی و اجتماعی را پیشنهاد می کند اما «علوم اجتماعی بومی» و دقیقاً برای همین است که به سمت تاریخ و جامعه شناسی می رود. جالب اینکه اکنون بحث علوم اجتماعی بومی از بحث های بسیار پر طرفدار است و شریعتی آن زمان به لزوم آن پی برده بوده است.
نکته ی دیگری که در اینجا لازم به اشاره می بینم این است که روشنفکری همانطور که قبلاً ذکر کردم حاصل «تضاد » بود ولی روشنفکری در جهان سوم حاصل «برخورد» برخورد جهان پیشرفته و جهان عقب مانده. در این برخورد بود نخبگان کشورهای جهان سوم به ضهف خود پی بردند و خواهان حیران آن شدند. شریعتی با آگاهی از این موضوع به شدت نگران " کپیه بودن " و تقلیدی بودن روشنفکر جهان سومی بود و از آن هراس داشت که این روشنفکر محصول جامعه ی خود نباشد و صرفاً از علوم و دانش غرب مطلع باشد و دیگر هیچ و در واقع بحث بازگشت به خویشتن را به همین دلیل مطرح و بر آن تاکید کرده است.
چرا روشنفکری دینی
الف. جامعه ایرانی: دین در جامعه ی ایرانی در همه ی رخدادها نقش مستقیم و یا غیر مستقیم داشته است. بنابراین عقیده است که شریعتی می گوید «پیشرفت یا پسرفت در ایران در گرو نقشی است که دین بازی می کند. حال او با توجه به این موضوع خواستار این است که روشنفکر دینی باشد نه دین زدا و دین گریز که این یعنی در جا زدن و عقب تر افتادن.
ب. شرایط زمانه: در شرایط زمانی شریعتی در حالی که ایدئولوژی مارکسیستی بیداد می کرد و جوانان را به خصوص به سمت خود می کشاند به خاطر خصلت انقلابی خود شریعتی سر بر آورد که چه نشسته اید که شیعه خود مذهبی انقلابی است ما حسین داریم و زینب و شهادت و... که به هزار مارکسیسم می ارزد.
ج. یکی از طبقاتی که شریعتی به شدت آنها را نقد می کرد روحانیون بودند او روحانیت به این شکل را برای انجام آن رسالت ذکر شده و نیز انجام پروسه ی بازگشت به خویش کافی نمی داند و قوی نمی داند. تصویر احکام گرا و شریعت گرای موجود از مذهب را نمی پسند او البته تحول روحانیت را هم سخت می بیند از این جا است که این رسالت را متوجه روشنفکر آنهم از نوع دینی اش می کند.
البته باید در نظر داشت که روشنفکر دینی با روشنفکر دیندار متفاوت است. اولی به نقش دین در عرصه ی اجتماعی واقف است و در پی اصلاحات و به قول شریعتی «اسلام پویا» است ولی دومی در عین دیندار بودن خواهان آن است که دین به کنار می برود و اعتقاد به جایگزین کردن اصول مدرنیته دارد.
روشنفکر و عمل سیاسی
به نظر من از لحاظ عمل سیاسی دو نوع برخورد از سوی روشنفکران بروز می کند یکی آنکه همنشینی با حکومت می کند و دیگری آنکه نقش انتقادی و هدایتی صرف را می پذیرد. شریعتی هر چند خود از نوع دوم بوده است که این به دلیل شرایط اجتماعی و زمانه بوده اما به نظرم اگر فرصتی مهیا می شد او به حکومت هم وارد می شد چرا که از مصدق به عنوان یکی از پیشوایان خود نام می برد و مصدق کسی است - روشنفکری است - که به درون حکومت می رود و اصطلاحات صورت می دهد.
و آخر این که....
شریعتی مرد بزرگی است و به سراغ غرب رفت و آنرا شناخت؛ به سراغ ایران آمد و آن را هم شناخت او از همه انتقاد می کند از دیندار و بی دین، زن و مرد، دانشمند و امی، روحانی و روشنفکر ، استاد و دانشجو.... آری او کنش های اجتماعی را ایرانیان را خوب شناخته و «ریا و تقلید و پوکی» آن را به خوبی نمایان کرده است هر چند شاید از لحاظ علمی او نتوانسته باشد هم جانبه کار کند اما از لحاظ شناخت کاملی که از تاریخ و جامعه ی ایرانی دارد کمک شایانی به من دانشجوی علوم اجتماعی می کند اگر اهل تدبر باشیم. کاش شریعتی زنده می بود و شرق یک متفکر و جامعه شناسی بزرگ به خود می دید او که فوکو و سادتر از به مدح خود برانگیخت حتماً می توانست بسیاری از جامعه شناسان امروزی را به پای درس خود بکشاند و پایه های یک علم اجتماعی بومی را بریزد. نمی دانم حال که او نیست این مسئولیت بر عهده ی کیست؟ اگر او را «اگوست کنت» به حساب آوریم باید بدانیم که بدون مارکسی و دورکهیم و وبر معادل نمی توان به سمت این مهم رفت (البته اگوست کنت نه به لحاظ محتوای کار که بیشتر به لحاظ سرآغاز بودن).
پی نوشت:
1- نقل از لوگوف
2- نقل از باتامور
3- نقل از جهانبگلو
سایت باشگاه اندیشه
نظرات