با مجوز مداخله گران


6984 بازدید

پس از عزل رضاخان توسط انگلیس تبعید وی به جزیره موریس، سفارت انگلیس با واسطه به محمدرضا پهلوی اطلاع داد که احتمالا گوش کردن به رادیو برلین و فتوحات و تصرفات ارتش آلمان مانع از انتصاب وی به عنوان شاه ایران خواهد شد.

پس از این پیام، محمدرضا پهلوی دیگر گوش کردن به رادیو برلین را برای همیشه کنار گذاشت و با این اقدام اجازه تصدی سلطنت در ایران را از انگلیس دریافت کرد. پس از این ماجرا بود که وی از شدت استقلال عمل و دایره اختیاراتی که روباه پیر برایش در نظر گرفته بود مطلع شد و فهمید حتی توهم تصمیم‌گیری مستقل می‌تواند به قیمت پایان تاریخ مصرف وی تمام شود.

ارتشبد فردوست در خاطراتش دراین باره چنین می نویسد: «دو هفته آخر سلطنت رضاخان، من درگیر مسائلی بودم که به تعیین سرنوشت بعدی حکومت پهلوی پیوند قطعی داشت. نزدیکی من به ولیعهد و دوستی منحصربه فرد او با من عاملی بود که سبب شد تا در این مقطع حساس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتی انگلستان عهده‌دار شوم. در این روزها من تنها یار محرم و صمیمی محمدرضا بودم. "ارنست پرون" یکی دوماه قبل از شهریور 20، تحت این عنوان که می‌خواهم خانواده‌ام را ببینم، ایران را ترک کرد و سپس پس از تحکیم حکومت محمدرضا و سلطنت او بازگشت. این سفر او جمعاً 5ـ6 ماه طول کشید.... بعدازظهر یکی از روزهای نهم یا دهم شهریور ولیعهد به من گفت:«همین امروز به سفارت انگلیس مراجعه کن. در آنجا فردی است به نام "ترات" که رئیس اطلاعات انگلیس در ایران و نفر دوم سفارت است. او در جریان است و درباره وضع من با او صحبت کن»

محمدرضا اصرار داشت که همین امروز این کار را انجام دهم. نمی‌دانم نام "ترات" و تماس با او را چه کسی به محمدرضا توصیه کرده بود، شاید فروغی، شاید قوام شیرازی و شاید کس دیگر؟! من به سفارت انگلیس تلفن کردم و گفتم با مستر ترات کار دارم. تلفنچی به او اطلاع داد. خودم را معرفی کردم و گفتم که از طرف ولیعهد پیغامی دارم. از این موضوع استقبال کرد و گفت: «همین امشب دقیقا راس ساعت 8 به قلهک بیا در آنجا در مقابل در سفارت جنگل کوچکی است در آنجا منتظر من باشد.» سپس مشخصات خود را به من داد که قدش 180 سانت است باریک اندام است و حدود 45ـ50 ساله و گفت که همانجا قدم بزنم و او که مرا قبلا ندیده بود می تواند مرا بشناسد!

من چند دقیقه قبل از موعد مقرر رسیدم. ولی به قسمت موعود نرفتم و کمی بالاتر قدم زدم و راس ساعت 8 به محل قرار رفتم. دیدم که از جنگل خبری نیست و تنها یک زمین است که تعدادی درخت در آنجا کاشته شده و حدود 2000 متر مساحت دارد. دقیقا راس ساعت 8 فردی از در سفارت خارج شد و آن سمت خیابان به طرف من آمد. دیدم که مشخصات او با مستر ترات تطبیق می کند. به هم که رسیدیم به فارسی سلیس گفت: «اسمتان چیست؟»گفتم:فردوست! گفت:خوب من هم ترات! و دست داد. بلافاصله پرسید که موضوع چیست؟ گفتم که ولیعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده تا با شما تماس بگیرم و بپرسم که وضع او چه خواهد شد و تکلیفش چیست؟ ترات مقداری صحبت کرد و گفت که محمدرضا طرفدار شدید آلمان‌ها است و ما از درون کاخ اطلاعات دقیق و مدارک مستند داریم که او دائماً به رادیوهایی که در ارتباط با جنگ است به زبان‌های انگلیسی ، فارسی و فرانسه گوش می‌دهد و نقشه‌ای دارد که خود تو  پیشرفت آلمان در جبهه‌ها را برایش سنجاق می‌کنی!

من گفتم که من صرفا پیام‌آور و پیام‌بر هستم و مطالبی که فرمودید را به محمدرضا منعکس می‌کنم! ترات گفت: «به هر حال من آماده هستم که هر لحظه حتی هر شب در همین ساعت و در همین محل با شما ملاقات کنم. شما هم هیچ نگران وقت نباش که مبادا مزاحم باشی چنین چیزی مطرح نیست و هر لحظه کاری داشتی تلفن کن!»

من به سعدآباد برگشتم و جریان را به محمدرضا گفتم. او شدیدا جا خورد و تعجب کرد که از کجا می‌داند که من به رادیو گوش می‌دهم و یا نقشه دارم و غیره! من گفتم:خوب اگر اینها را ندانند پس فایده‌شان چیست؟ محمدرضا گفت: حتما کار این پیشخدمت‌ها است! گفتم:حالا کار هرکه است شما به این کاری نداشته باشد، برداشت شما از اصل مسئله چیست؟ محمدرضا گفت: فردا اول وقت با ترات تماس بگیر و با او قرار ملاقات بگذار و بگو که همان شب با محمدرضا صحبت کردم و گفت که نقشه را از بین می برم و رادیو هم دیگر گوش نمی کنم مگر رادیوهایی که خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم.

شب بعد به همان ترتیب ترات را در همان محل دیدم... به ترات گفتم که محمدرضا گفته که نقشه‌ها را پاره می‌کنم و رادیوی بیگانه هم گوش نمی‌دهم مگر آن رادیوهایی که با اجازه شما باشد. ترات گفت: خوب ، ببینیم که آیا او در این بیانش صداقت دارد یا نه؟ گفتم:من کی شما را ببینم؟ گفت هر موقع که بخواهی فردا هم می‌توانی ببینی ولی فعلاً جوابی جز این ندارم... همان شب من جریان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم. او بلافاصله رادیو را کنار گذاشت و دستور داد که نقشه و ریسمان و سنجاق و...را جمع آوری کنم و گفت که دیگر در اتاق من از این چیزها نباشد!

او بلافاصله از من خواست به ترات تلفن کنم خیلی دلواپس بود و دلش شور می زد. می خواست هرچه زودتر تکلیفش روشن شود  و در عین حال از برادر تنی‌اش علیرضا وحشت داشت و می‌ترسید که انگلیسی‌ها او را روی کار بیاورند!.... فکر میکنم 4یا5 روز پس از اولین ملاقات بود که ترات گفت:«امشب همانجا بیا!» ترات گفت:«محمدرضا پیشنهادات ما را انجام داده و این خوب است. البته ما نمی‌گوییم که به هیچ رادیویی گوش ندهد، هر رادیویی دلش خواست گوش بدهد ولی مسئله نقشه برای ما اهمیت دارد که این چه علاقه‌ای است که او به پیشرفت قوای آلمان داشت! به هر حال یک اشکال پیش آمده؛ روس‌ها صراحتا مخالف سلطنت هستند و خواستار استقرار رژیم جمهوری در ایران می باشند! امریکایی ها هم بی تفاوتند و می‌گویند برای ما فرقی نمی‌کند که در ایران جمهوی باشد یا سلطنت و بیشتر هم چون رژیم جمهوری را می شناسند به آن راغبند. ولی خودما به سلطنت علاقمندیم...لذا من باید نخست با امریکایی‌ها صحبت کنم و آنها را توجیه کنم و زمانی که مسئول مربوطه قانع شد وزنه ما سنگین می شود و دو نفری سراغ روس‌ها خواهیم رفت...

همان شب سخنان ترات را دقیقا به اطلاع محمدرضا رساندم و هر روز به سفارت تلفن می زدم... به هرحال پس از 4،5روز مجدا او را در همان محل و در همان ساعت دیدم گفت:«من امریکایی ها را قانع کردم که در ایران وضع موجود رژیم سلطنت مناسبت‌تر از جمهوری است، آنها هم پذیرفتند و گفتند که شما در مناطقی چون ایران باتجربه‌تر و مطلع‌تر هستید و حرف شما را قبول داریم...»

 خلاصه در ملاقات آن روز منظور ترات این بود که بفهماند توانسته موافقت آمریکایی ها را جلب کند و البته می گفت که امریکایی‌ها هنوز نیز باطنا بی تفاوت هستند ولی علاقمندند که خواست انگلیسی‌ها اجرا شود و قول داده‌اند که محکم در کنار آنها بایستند !ترات گفت:«به نظر من مسئله حل شده است چون روس‌ها به کمک امریکایی‌ها به خصوص از نظر وسایل جنگی احتیاج دارند و در مذاکرات مشترک ما و امریکا با نماینده شوروی او مجبور است تسلیم شود...»

یکی دوروز بعد باز ملاقات رخ داد و این بار ترات گفت که متاسفانه ما نتوانستیم روس‌ها را حاضر به پذیرش محمدرضا کنیم! نماینده امریکا تهدید کرده است که ما در روابطمان تجدید نظر خواهیم کرد؛ (البته بلوف بود) و شما باید از مسکو اختیارات کامل و دستورات صریح و واضح بگیرید و اعلام کنید که خواست دو دولت بریتانیا و امریکا این است!»

 


«ظهور و سقوط سلطنت پهلوی» خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست، ج1،ص100ـ103