احمد قدیریان:

لاجوردی را ابتدا بایکوت اجتماعی و بعد شهید کردند


لاجوردی را ابتدا بایکوت اجتماعی و بعد شهید کردند

اول شهریور 1377، ترور سید اسدالله لاجوردی شوکی به فضای امنیتی کشور بود. وقتی برای چهارمین سالگرد شهید سید اسدالله لاجوردی به سراغ مرحوم احمد قدیریان رفتیم، دو نوار کاست 90 دقیقه‌ای از خاطرات او پر شد و همچنان حرفهایی باقی مانده بود. قرار بود این مصاحبه، برای تدوین کتابی استفاده شود؛ امری که بیش از 20 سال به تأخیر افتاد و در نهایت در کتاب «مرد پولادین انقلاب» محقق شد. چهار دهه رفاقت، مبارزه، همکاری اداری و همسنگری در دفاع مقدس در این حجم محدود نمی‌گنجید، اما آنچه در ادامه می‌آید، حرف‌های ناشنیده کم ندارد.

 

چگونه با شهید لاجوردی آشنا شدید و چه ویژگی‌هایی در ایشان برای شما جالب ‌توجه بود؟

حدود پانزده سال قبل از انقلاب با شهید لاجوردی آشنا شدم. من در بازار، مغازهٔ عطاری داشتم و ایشان و اخوانشان در بازار جعفری[1] مغازه داشتند. البته من زودتر از آنها به بازار آمده بودم. پدرشان، اول در خیابان ری، نزدیکی‌های میدان محمدیه مغازه داشتند و شهید لاجوردی و برادرانش آنجا کار می‌کردند و بعد به بازار جعفری آمدند. رفاقت ما از مسجد شیخ‌علی شروع شد. در آنجا یک گروه تشکیل شده بود. همین‌طور در مسجد خیابان مولوی هم گروه دیگری تشکیل شده بود که بعدها این گروه‌ها به‌هم ملحق شدند و مؤتلفهٔ اسلامی را تشکیل دادند. اعضای هیئت مؤتلفه از یاران امام بودند و در شکل‌گیری و تدوام انقلاب، نقش مهمی داشتند. من بعد از انقلاب که مسئولیت کارهای امنیتی و نظامی را به‌ عهده گرفتم، از مؤتلفه کنار کشیدم. به هر حال دوستی من با شهید لاجوردی حدوداً پانزده سال قبل از انقلاب و از سال‌های 39 و 40 شروع شد و این دوستی در جریانات سال‌های بعد، بسیار محکم شد.

شهید لاجوردی صبوری خاصی داشت و در میان دوستان ما از این‌جهت ممتاز بود. علاوه بر این بسیار فهیم بود و مسائل را بسیار دقیق درک می‌کرد. یعنی در درس و درک مسائل اجتماعی، جزو دو سه نفر اول جمع ما بود. معلومات حوزوی او هم در حد بالا بود.

 

این نوع توانایی، فطری یا حاصل تحقیق و مطالعات عمیق و گسترده است یا تلفیقی از هر دو؟

هر دو مورد و همه هم بر این مسئله شهادت می‌دهند. اگر با برادر بزرگشان مصاحبه کنید، دقیقاً برایتان توضیح خواهند داد که شهید چه روحیه‌ای داشت. قبل از هرچیز در زندگی شخصی، بسیار آدم ساده و فروتنی بود و با همهٔ اقشار مردم می‌جوشید. از نظر علمی هم بسیار عمیق و دقیق و در میان شاگردان آقای شاهچراغی ممتاز بود. بعدها که همشیرۀ شهید لاجوردی، همسر شهید امانی شدند، ارتباط ما نزدیک‌تر شد و در برنامه‌های مبارزاتی در کنار هم بودیم.

 

شهید لاجوردی با توجه به تجربه‌های فراوانی که در مقاطع مختلف مبارزاتی کسب کرده بود، کدام روش مبارزه را قبول داشت؟ آیا روش مسلحانه را قبول داشت یا فکر می‌کرد که باید مردم را به میدان آورد؟

مرحوم شهید امانی که تقریباً محور اصلی مبارزات مسلحانه بود، زمانی ‌همراه یارانش دست به مبارزهٔ مسلحانه زد که عرصه برای ادامهٔ مبارزه و احقاق حقوق مردم، فوق‌العاده تنگ شده بود. طبیعتاً در این شرایط مبارزهٔ مسلحانه با اذن مراجع تقلید شکل می‌گیرد. اینها در بازار، در زمینهٔ کارهای فرهنگی فوق‌العاده تلاش می‌کردند و مخصوصاً در توزیع توضیح‌المسائل حضرت امام(ره)، نقش بسیار فعالی داشتند. آقایان فضلا و علما و مخصوصاً شیخ فضل‌الله محلاتی[2] و بعضی از عزیزانی که آنجا مطرح بودند، در فعالیت‌هایشان از مرحوم شهید امانی و یارانشان به‌عنوان مجریان طرح‌ها استفاده می‌کردند و هدف آنها این بود که روحانیت را در اجتماع، مطرح کرده و جلسات مبارزاتی برگزار کنند. یادم هست که ما در گرمخانهٔ مسجد جمعه که در انتهای مسجد بود، جلساتی برگزار می‌کردیم. این مسجد پنج‌ شش امام جماعت داشت، اما تنها امام جماعتی که با ما همراهی می‌کرد، مرحوم شیخ آقا غلامحسین جعفری[3] بود که همراه با آقای شجونی[4] و تعدادی از آقایان علما، برای روشنگری جوان‌ها در آن گرمخانه جلسات خانوادگی و هفتگی می‌گذاشتند که بسیار مؤثر بودند.

 

شهید لاجوردی در مقام مبارزه چه مزایا و توانایی‌هایی را از خود نشان داد؟

در زمانی که زندانی ‌بودند، همهٔ دوستان به‌اتفاق می‌گفتند او فردی مقاوم است و هیچگاه آقای لاجوردی تقاضایی دربارهٔ اینکه او را مورد عفو قرار بدهند، نکرد. دادگاه ایشان را به سه سال زندان محکوم کردند، بعد از سه سال فردی را گرفتند که او چیزهایی در مورد آقای لاجوردی اعتراف کرد و به خاطر همین، ایشان را مجدداً به دادگاه برده و به هجده سال زندان محکوم کردند، بعد با تخفیف‌هایی که به انقلاب خورد، ایشان از زندان بیرون آمد. او محکوم به زندانی با اعمال شاقه بود، یعنی برنامه‌هایی برای ایشان درست کرده بودند. نکاتی را من اطلاع داشتم و با ایشان تماس داشتم که بعداً که از زندان بیرون آمد، می‌گفت. مثلاً توی زندان با ما چکار می‌کردند. الان واقعاً آدم شرم‌ دارد آن کارها را توضیح بدهد. [مثلاً] چون داخل زندان‌های تک سلولی بودند، اجازه نمی‌دادند که ایشان برای دستشویی بیاید بیرون. فشار می‌آورد.

شهید لاجوردی با توجه به صبوری، تحمل و بردباری همراه با بینش سیاسی و اجتماعی فوق‌العاده بالا، به‌گونه‌ای بود که واقعاً ساواک را عاجز کرده بود. هنگامی که او را دستگیر کردند و به زندان بردند، این را محکم و به ضرس قاطع می‌گویم، اولین کسی که منافقین را شناخت ایشان بود. می‌گفت: «اینها هرجا از نظر تاکتیکی اقتضا کند، نماز می‌خوانند و اگر اقتضا نکند، نماز نمی‌خوانند.» از لحاظ کاری هم باید بگویم من در طی نزدیک به چهل سال مؤانست و دوستی با ایشان و بعد هم همکاری، چون من در مقاطعی معاونت اجرایی ایشان را به عهده داشتم، انسانی به این پرکاری ندیده‌ام. شیوه‌های مدیریتی ایشان که در جای خودش توضیح مفصل خواهم داد، به‌گونه‌ای بود که اگر مدیران جامعهٔ ما از آنها سرمشق بگیرند، مدیر نمونه خواهند شد.

از آقای لاجوردی خاطرات مفصلی دربارهٔ ساده‌زیستی دارم. این بزرگوار مثلاً شب‌ها همان‌جا کنار اتاق خودش یک موکت پهن کرده بود و یک پتو و یک بالش داشت و همان‌جا استراحت می‌کرد. صبح بلند می‌شد، نمازش را می‌خواند. از صبح تا شب دنبال کار، فعالیت و این برنامه‌ها بود. واقعاً زندگی‌اش الگو بود و حقیقتاً زندگی ایشان می‌تواند برای کسانی که می‌خواهند زندگی علی‌گونه داشته باشند، الگو باشد. الان هم داریم. زندگی مقام معظم رهبری همین‌جور است. زندگی‌ ایشان هم علی‌وار است. خانواده واقعاً زهراگونه زندگی می‌کنند. مرحوم شهید لاجوردی در بعضی از موارد لباس‌هایش را خودش می‌شست. اگر دوسه روز یا یک هفته هم به خانه نمی‌رفت، عرق‌گیر و لباس‌هایش را خودش می‌شست و روی بند پهن می‌کرد، بدون تکلف و با روحیهٔ باز و شاد. بچه‌ها با او گپ می‌زدند یا وقتی می‌رفتیم والیبال و فوتبال بازی می‌کردیم، در بازی‌ها شرکت می‌کرد. او بسیار مهربان، صمیمی و خوش‌برخورد بود و عجیب از انتقاد استقبال می‌کرد. یعنی اگر کسی از او انتقاد می‌کرد، خوشحال می‌شد، کسل نمی‌شد و اوقات تلخی نمی‌کرد. بعضی مواقع سکوت می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

 

شهید لاجوردی در برخورد با جریان نفاق، شیوهٔ خاصی داشت؟

من پس از پیروزی انقلاب، به‌عنوان معاون اجرایی دادستان انقلاب مشغول کار شدم. در آن برهه، شهید قدوسی دادستان انقلاب بودند و در این جریان یادم هست که مرحوم شهید بهشتی، تصویر خیلی خوبی از شهید لاجوردی داشتند و لذا او را برای دادستانی مرکز پیشنهاد کردند. آقای قدوسی به بنده فرمودند که اگر بشود، می‌خواهم آقای لاجوردی را ببینم. البته در آن موقع گروه فرقان فعالیتش را شروع کرده و اعضای آن گروه دستگیر شده بودند. آقای ناطق‌نوری مسئولیت دادگاه و ارشاد آنها را به عهده گرفته بودند و آقای لاجوردی به کمک ایشان رفت. من شهید لاجوردی را در جلسه‌ای نزد شهید قدوسی بردم و این جلسه همزمان با فرار مقدم ‌مراغه‌ای[5] شد. من و چند نفر از بچه‌ها برای دستگیری او به خیابان سمیه[6] رفتیم. وقتی من به آنجا رسیدم، به بچه‌ها گفتم مراقب باشید تا من وارد شوم. من نمی‌دانستم مقدم ‌مراغه‌ای ما را شناسایی کرده است. او بعد از اقداماتی که در تبریز در قضیهٔ خلق مسلمان[7] انجام داد، فرار کرد و به تهران آمد و ما می‌دانستیم که همراه با گروهی در خیابان سمیه سکونت دارد. ما به محل رفتیم، دیدیم او فرار کرده است، منتهی مجموعه‌ای از اسناد و مدارک را در آنجا جمع‌آوری کردیم که شهید قدوسی آنها را عیناً در اختیار شهید لاجوردی قرار دادند تا ایشان نوع جرایم مقدم را بررسی کنند.

 

این در واقع اولین مأموریت شهید لاجوردی بود؟

بله. ضمن اینکه قبلاً در ارتباط با پروندهٔ گروه فرقان هم همکاری داشت. شهید لاجوردی در ارتباط با جریان نفاق و ضد انقلاب بینش خاصی داشت. اطلاعاتی که شهید لاجوردی از دورهٔ زندان با خود آورد، بسیار ارزنده بود، یعنی واقعاً تجربه،‌ صبر و درایت وی بود که موجب متلاشی شدن سازمان منافقین و جریانات گوناگون نفاق شد.

 

از رفتار ایشان با زندانیان سیاسی بگویید.

او با نیروهای جوان در زندان بهترین برخوردها را داشت. به من می‌گفت که ما امشب کل زندانی‌ها را به حسینیه می‌بریم. در اوین حسینیه‌ای داشتیم که حدود چهارهزار نفر جا می‌گرفت. حدود هزارو‌پانصد نفر زن و باقی مرد[ها] را به آنجا می‌بردیم. ایشان در گوشه‌ای میزی می‌گذاشت و می‌گفت: «من امشب دادستان نیستم، بلکه با شما رفیق هستم. بیایید حرف‌هایتان را بزنید. هر مطلبی دارید بگویید. حتی اگر به دادستان هم اهانت بکنید، اشکال ندارد. چون من امشب لاجوردی هستم.» بعد می‌گفت یک صندلی و بلندگو هم بگذارند آن‌طرف سالن و می‌گفت: «بروید حرف‌هایتان را بزنید، من جواب می‌دهم.» خدا می‌داند که این برخورد پدرانه، مهربان و شیرین، چه تأثیر عجیبی روی جوان‌ها می‌گذاشت. یعنی کسانی که شاید حتی شش ماه می‌شد که کوچک‌ترین اطلاعاتی نداده بودند، فردای آن شب می‌آمدند و با کمال رضایت اطلاعات خود را می‌دادند. اینها صبح و بعدازظهر می‌خوابیدند و عصرها بیدار می‌شدند تا بعد از نصف‌شب در جلسه حاضر باشند و استفاده کنند. سید از آنها می‌پرسید خسته نیستید؟ و بعد که مطمئن می‌شد استراحت کرده‌اند، گاهی تا [ساعت] 2 بعد از نیمه‌شب با آنها صحبت می‌کرد. برنامه می‌گذاشت و آنها را به گردش و نماز ‌جمعه می‌برد.

 

این افراد بیشتر در لایه‌های پایینی و میانی بودند. دانه‌درشت‌های رده‌های بالا چطور؟

عده‌ای از آنها متنبه شدند و توبه کردند. بعضی از آنها که دستشان به خون سه ‌چهار تن آغشته شده بود، هنگامی ‌که حکم قصاص درباره‌شان صادر می‌شد، طوری متنبه شده بودند که از مرگ استقبال می‌کردند. سید با بیان و منطقی خدایی با آنها صحبت می‌کرد، به‌طوری که اگر قبل از ارتکاب به این جنایات با او روبه‌رو شده بودند، ابداً دست به این کارها نمی‌زدند. بعضی از آنها وقتی به زندان آمدند، سید خیلی از آنها را آزاد کرد و بسیاری از آنها به جبهه رفته و شهید شدند. اینها همه اثرات خلق خوش او و مصداق بارز «اَشداء علی الکُفار و رُحَماء بَینهم» بود. سید وقتی متوجه می‌شد حکم اعدام از سوی حاکم شرع برای کسی صادر شده، تلاش می‌کرد و برایش تخفیف می‌گرفت. من در میان آنها کسانی را می‌شناسم که بعد از یازده سال، جزو نیروهای انقلابی، متدین و خدمتگزار به نظام شدند و اینها اثر مدیریت و ارشاد فرهنگی شهید لاجوردی است.

 

ریشهٔ فشارهایی که به ایشان وارد می‌شد چه بود؟ نظر امام در این خصوص چه بود؟

آقای لاجوردی از طرف مراجع قضایی و بیت آقای منتظری به‌خاطر برخوردهایی که با منافقین داشتند، تحت فشار بودند. حضرت امام ایشان را خواستند و در صحبتی که با ایشان کردند، فرمودند در راهی که می‌روی استوار باش و همین راه را ادامه بده و اگر کسی چیزی گفت بگو امام به من دستور داده است.

زیر فشارهای بیت آقای منتظری و شورایعالی قضایی یک کلام از امام نگفت. چند بار خدمت ایشان عرض کردیم آقای لاجوردی! وقتی امام چنین چیزی را فرموده است، شما برو به شورایعالی قضایی بگو. فرمود: «نه، چرا از امام خرج کنم؟ خودم فدای امام. می‌ایستم و از خودم خرج می‌کنم.» لذا کار به جایی کشید که قرار شد آقای لاجوردی کناره‌گیری کند. برخورد قوهٔ قضاییه با او در اثر فشار بیت آقای منتظری واقعاً تأسف‌بار بود. بیت آقای منتظری چنان فشاری به قوه قضاییه آورد که بالأخره ایشان وادار به برکناری شد. روز آخر که به قوهٔ قضاییه رفتم، گفتم: «آقای لاجوردی! شما نکته‌ای را که امام فرمودند بگو.» هیچ جوابی نداد. ایشان حدود ساعت 11 آمد. پرسیدم: «چه شد؟» جواب داد: «برکنار شدم.» بعد هم نامهٔ برکناری ایشان و انتصاب آقای دیگری را زدند، بدون اینکه کوچک‌ترین تقدیری از ایشان شود. فقط پایین نامه زده بودند: «دادستانی انقلاب مرکز جهت اطلاع.»

آقای لاجوردی گفت نامه آمده است. ماشین را بردار و بیاور تا کتاب‌هایم را ببریم خانه. ماشین را آوردیم، کتاب‌ها را چیدیم و به منزل رفتیم. برگشتیم و آمدیم بالا. چهار ‌پنج سالی از این قضیه گذشت تا اینکه آقای یزدی سر کار آمد و به ریاست قوهٔ قضاییه منصوب شد. جریان را برای آقای یزدی توضیح دادم. آقای یزدی خیلی تعجب کرد. گفتم حاج احمد‌آقا خمینی شاهد قضیه است. ایشان گفت باشد. بعدها متوجه شدم آقای یزدی از حاج احمد‌آقا سؤال کرد که آیا چنین چیزی بوده است؟ حاج احمد آقا تأیید می‌کند و می‌گوید بله! امام فرمود: «برو با منافقین و گروهک‌های ضد انقلاب برخورد کن و هرکسی هم حرفی زد، بگو من گفته‌ام.» ولی ایشان نکرد.[8] به‌ هیچ‌ وجه اسمی از امام نیاورد و خودش را فدای امام کرد. آقای یزدی با ما تماس گرفتند و فرمودند قراری بگذارید من با آقای لاجوردی دیدار کنم. به منزل آقای لاجوردی رفتم و ایشان را خدمت آقای یزدی بردم. در این جلسه، آقای بادامچیان هم حضور داشت. من کیفیت کار را توضیح دادم. آقای یزدی گفتند من تأیید می‌کنم. این را از حاج احمدآقا سؤال کرده‌ام. آقای یزدی از بدو ورودشان آقای لاجوردی را به سمت ریاست زندان‌ها منصوب کردند و ایشان انصافاً نقش بسزایی در مورد زندان‌ها و زندانی‌ها داشتند و زندان را شکل دادند که ان‌شاءالله درجاتشان عالی است و خدا متعالی قرار بدهد.

آقای یزدی این جریان دقیقاً یادشان است. من جریان را توضیح دادم. آقای لاجوردی سرش پایین بود و باز هیچ نگفت و سکوت کرد. آقای یزدی به ایشان فرمودند: «شما باید بیایید و مسئولیت زندان و امور تربیتی آنجا را به عهده بگیرید.» آقای لاجوردی، آقای یزدی را قبول داشت و سکوت کرد. بعد هم حکم را پذیرفت. با این حال، آقای یزدی از مرحوم حاج احمدآقا، موضوع آن جلسه و سخنان امام را سؤال کردند و به ایشان گفتند قدیریان چنین چیزی می‌گوید که امام چنین حرفی به آقای لاجوردی فرموده‌اند، اما او از امام خرج نکرده و خودش را زیر ضربات شورایعالی قضایی قرار داده است.

 

از شیوه‌های شهید لاجوردی با گروهک‌ها، توبه‌کنندگان و برگشتی‌ها سخن گفتید. قطعاً بعدها با برخی از این خروجی‌ها برخورد داشته‌اید. از آنها چه خاطراتی دارید؟

بعد از شهادت آقای لاجوردی، کسانی که با کمک و رأفت این بزرگوار از زندان‌ها آزاد شدند و به کسب‌وکار و زندگی‌شان برگشتند، وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدند، بسیار متأثر شدند. تشییع‌جنازهٔ آقای لاجوردی مملو از این جوان‌هایی بود که از زندان آزاد شده بودند. هنگامی ‌که تعدادی از آنها به جبهه رفته و شهید می‌شدند، سید به من می‌گفت: «فلانی بود که رفت» و در مراسم آنها شرکت می‌کرد. خروجی‌های زندان به این شیوه، خیلی زیاد بودند. شهید لاجوردی روزهای جمعه برای خانواده‌های زندانی، مراسم می‌گذاشت. او حتی از استراحت روزهای جمعهٔ خود می‌گذشت و در فضای سرسبزی که به خانواده‌های زندانی‌ها اختصاص داده بود، در کنار آنها می‌نشست و با آنها ناهار می‌خورد. او به درددل‌هایشان گوش می‌داد و به آنها قول می‌داد که درست می‌شود و فرزندشان آزاد خواهد شد، اما دشمن به‌قدری گسترده و عمیق کار می‌کرد که بعضی‌ها که حتی انقلابی هم هستند، حرف‌های عجیبی دربارهٔ آقای لاجوردی می‌زدند و می‌زنند که مایهٔ تأسف است. رأفت و برخورد مصلحانهٔ سید به‌قدری بالا بود که بسیاری از زندانی‌ها و خانواده‌هایشان از سازمان کنار کشیدند و خروجی آنها خیلی زیاد بود و جمعیت کثیری که برای تشییع ‌جنازهٔ سید آمد، نشانه‌ای از کثرت دوستداران ایشان بود.

 

بخشی از جریان نفاق که شهید لاجوردی با آنها برخورد کرد، مجاهدین خلق بودند، اما عده‌ای بودند که ماهیت آنها به‌تدریج شناخته شد. این افراد به‌عنوان سمبل‌های رابطه با آمریکا و بعضاً ارتباطات محرمانه و فرامسئولیتی شناخته شدند، از جمله امیرانتظام.[9] مشاهده می‌کنیم که پس از شهادت شهید لاجوردی، این فرد توسط روزنامه‌های زنجیره‌ای مجدداً مطرح و به‌عنوان پای ثابت تبلیغات علیه شهید لاجوردی، وارد میدان می‌شود. با عنایت به مسئولیتی که خود شما داشتید و با آشنایی نزدیکی که با امیر انتظام داشتید، دریافت خود را از شخصیت این فرد و مهم‌تر از آن علت کینهٔ شدیدی که به شهید لاجوردی دارد، بیان کنید.

سؤال بسیار خوبی است. من معاون اجرایی دادستان بودم و امیرانتظام متهم ما بود و به‌طور مستمر با او ارتباط داشتم. ایشان کتابی منتشر کرده و در آنجا از من به‌عنوان معاون دادستان نام می‌برد و می‌گوید که برخوردهای قدیریان ملایم و صبورانه بوده است.‌[10] امیرانتظام موقعی که دستگیر شد، هیچ‌کس را در ایران نداشت. ظاهراً همسر و دو فرزندش در سوئیس بودند. او به شهید لاجوردی نامه‌ای نوشته بود که من در اینجا دارم از تنهایی دق می‌کنم، دیگر حرف بلد نیستم بزنم و حرف‌ زدن از یادم رفته است. یک نفر بیاید با من حرف بزند. شهید قدوسی به من نوشتند که قدیریان! هفته‌ای دوبار با او دیدار داشته باش. من این دستور را اجرا کردم و به دیدارش رفتم. در هنگام دیدار یک مسئول با متهمان، باید قاضی پرونده یا بازجوی پرونده حضور می‌داشت که مطالبی ردوبدل نمی‌شد. من چون مسئول پرونده بودم، حضور شخص ثالث ضروت نداشت و من می‌نشستم و با او صحبت می‌کردم. در این صحبت‌ها، من خیلی چیزها از او فهمیدم و متوجه شدم که جاسوسی او قطعی است. این برداشت کاملاً شخصی است و ربطی به حرف‌هایی که دربارهٔ او می‌زدند، ندارد.

 

از کجا متوجه این موضوع شدید؟

امیرانتظام نفوذی آمریکا در جبههٔ ملی، نهضت آزادی و در تشکیلات آقای بازرگان بود و به‌عنوان سخنگوی دولت موقت در رسانه‌ها صحبت می‌کرد و وقتی دستگیر شد، ارتباطات او آشکار شد. از او می‌پرسیدم قومی، خویشی، آشنایی نداری؟ می‌گفت نه! بعد معلوم شد که ایشان در ایران هیچ‌کس را ندارد و همهٔ بستگان و اقوام او در خارج هستند. حالا او با چه سیاستی وارد ایران و تشکیلات بازرگان شده بود، بماند.

 

برخی از اعضای نهضت آزادی می‌گفتند از زمان تشکیل این گروه تا پیروزی انقلاب، ما امیرانتظام را نمی‌شناختیم و او بعد از انقلاب آمد و وارد دار و دستهٔ ما شد.

به هر حال نفوذ کرده بود. جاسوسی این فرد برای من یقین شد و خدمت شهید قدوسی هم عرض کردم، ولی ما به فرمان امام بزرگوار نمی‌توانستیم قبل از اینکه دادگاه دربارهٔ متهمین حکمی صادر کند، با آنها برخورد داشته باشیم. ما با کمال مهربانی و صمیمیت گاهی تا دو ساعت با هم صحبت می‌کردیم و من برایش می‌گفتم که در نظام در چه شرایطی به سر می‌بریم. او هم خیلی خوشش می‌آمد و در کتابش هم نوشته. یک روز نزد شهید قدوسی رفتم و گفتم من وقتی می‌روم و ساعت‌ها با او صحبت می‌کنم، پاسدارها تصور می‌کنند که این قوم‌وخویش من است. بعضی‌ها هم گمان می‌کنند در دانشگاهی جایی با این رفیق بوده‌ام. خود من مسئله‌ای ندارم، ولی بیم از آن دارم که بچه‌ها نسبت به من مسئله‌دار شوند و مشکل ایجاد شود. شهید قدوسی گفتند از خودش راه‌حل را بپرس. هفتهٔ بعد که سراغ امیرانتظام رفتم، گفتم: «یواش‌ یواش ما را طلاق بده و کس دیگری را معرفی کن. آیا تو رفیق دانشگاهی نداری؟» مثل اینکه دوستانش هم فهمیده بودند چه‌جور آدمی است و به سراغش نمی‌آمدند.

 

اگر می‌آمدند اجازه داشت با آنها ملاقات کند؟

همین را می‌خواهم عرض کنم. گفت که یک رفیق دارم مربوط به دورهٔ دانشگاه که خانه‌اش در تهرانپارس است. آدرس او را گرفتیم و فرستادیم دنبال او و آمد. به او گفتیم هفته‌ای یک یا دو روز بیا و بنشین با او صحبت کن. قبول کرد و یک روز در هفته می‌آمد. دو تا پاسدار هم گذاشته بودیم که درمورد پرونده و مسائلی از این‌دست با هم حرف نزنند. قرار بود که فقط از وضعیت جسمی و روحی او خبردار شوند، ولی در ارتباط با پرونده حق نداشتند حرف بزنند.

 

امیرانتظام دلش نمی‌خواست دوستان نهضت آزادی او به دیدنش بیایند؟

بدش نمی‌آمد، ولی ممنوع‌الملاقات بود، چون هنوز پرونده‌اش تکمیل نشده بود. اگر بستگانش می‌آمدند می‌توانستند با او ملاقات کنند، ولی بستگان نزدیک او اینجا نبودند. سیستم کاری‌اش در زندان این‌طوری بود. او در رفاه بود و وسایل لازم را هم داشت. کیانوری[11] و احسان طبری هم همین‌‌طور. با آنها هم دیدار داشتیم و صحبت می‌کردیم. بد نیست که در موقعیت مناسبی از دیدارهایم با احسان طبری برایتان بگویم. احسان طبری محاسن گذاشته بود. او روی سرش هم عرقچینی گذاشته بود و کتاب می‌نوشت. اول کتابش هم نوشته بود: «رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیتَنَا وَ هَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْک رَحْمَۀ إِنَّک أَنْتَ الْوَهَّابُ»[12] با آقای ناطق‌نوری پیش او رفتیم و آقای ناطق‌نوری گفتند: «چطور شده آیات قرآن آورده‌ای توی کتابت که ‌ای خدا بعد از اینکه هدایت شدیم، ما را برنگردان! چطور شده از این‌جور حرف‌ها می‌زنی؟» گفت: «دارم می‌نویسم که اشتباه کرده‌ام.» یک هفته بعد از این حرف، برای ملاقات با خانواده‌اش بالا آمد. دخترهایش از دیدن او با آن قیافه حیرت کردند و پرسیدند: «بابا! پس چرا این شکلی شدی؟» گفت: «اینجا این‌جوری می‌طلبه!» نفاق را ببینید. کمونیست است، اما نفاق دارد. سید اینها را می‌شناخت. بینش عجیبی داشت. طرف دهانش را باز می‌کرد، می‌فهمید که این منفعل است، اشتباه کرده، فهمیده یا تظاهر می‌کند.

 

علت کینۀ امیرانتظام از شهید لاجوردی چیست؟

این نکته، نکتهٔ بسیار مهمی است. ما در انقلاب مثل شهید لاجوردی که این‌قدر بینش عمیق سیاسی داشته باشد، کم داشتیم. شهید لاجوردی همین که کسی را می‌دید، می‌فهمید که او چه مشکلی دارد و دردش چیست. مگر دستور توقیف روزنامهٔ نهضت آزادی را نداد؟ او دستور داد یک‌شبه کل روزنامه‌های اینها را ببندند و این کار را به امر شهید بهشتی انجام داد. شهید لاجوردی می‌دانست که اینها دارند چکار می‌کنند. اینها داشتند عملاً و به‌تدریج، امام را کنار می‌زدند. آقای مهندس بازرگان داشت زیرآب انقلاب را می‌زد، یک سخنرانی نبود که بکند و در آن به کمیته‌ها و سپاه پاسداران اهانت نکند. مرتباً به‌عنوان رئیس دولت موقت، این دو نیروی انقلابی را زیر سؤال می‌برد. اینها از بیرون هدایت ‌شده به داخل آمدند. امیرانتظام دقیقاً می‌دانست که شهید لاجوردی ریشهٔ اینها را می‌زند و زد. ریشۀ نهضت آزادی، حزب توده و همهٔ گروهک‌ها را شهید لاجوردی قطع کرد. در اوایل انقلاب در حدود 57 گروه و سازمان داشتیم که همهٔ آنها را شهید لاجوردی با برنامه‌ریزی دقیق متلاشی کرد. او توانست با نهایت هوشمندی در آنها نفوذ کند و از درون خود آنها و افکارشان، اضداد آنها را بیابد و ریشه‌شان را بزند. او با تجربه‌هایی که در طول سال‌ها مبارزه کسب کرده بود، به این نتیجه رسید که اگر یک مسئول زندان بخواهد با زندانی‌ها به‌ شیوهٔ شداد و غلاظ[13] رفتار کند، به نتیجه نمی‌رسد. سید در زندان به‌قدری مهربان بود که گاهی شب‌ها در سلولشان استراحت می‌کرد. تصورش را بکنید که چهار منافق در سلولی باشند و سید در کنارشان پتو پهن کند و بخوابد و وقتی همه هشدار می‌دادند که «سید! این کار خطرناک است.» می‌گفت: «نترسید! همهٔ اینها آزاد می‌شوند.» و غالباً هم همین طور می‌شد. هرکسی که از زندان آزاد می‌شد، از مهربانی‌های شهید لاجوردی داستان‌ها داشت.

 

آیا شما شاهد برخورد امیرانتظام و شهید لاجوردی بودید؟

خیر! اما او هم زرنگ بود. یک آدم جاسوس و سیاسی وقتی با آدم هوشیاری مثل شهید لاجوردی روبه‌رو می‌شود، حساب کارش را می‌داند و کف او را می‌خواند. امیرانتظام خیلی خوب می‌دانست که شهید لاجوردی ریشهٔ همه گروه‌های نفاق و برانداز را خواهد زد. این کینه از آنجا به دلش مانده بود. همهٔ گروه‌ها کف شهید لاجوردی را خوانده بودند، حزب توده کف او را خوانده بود. با این‌همه، اعضای حزب توده، به ‌جز گروهی که در کودتای نوژه شرکت داشتند، بقیه با پافشاری خود سید آزاد شدند. اینها آلت دست بودند و فقط تعداد محدودی که در رأس بودند، آزاد نشدند. اینها کف شهید لاجوردی را خوانده بودند و می‌دانستند که قدرت تفکر و بیان او خیلی بالاتر از آنهاست و به همین دلیل هم از شهید لاجوردی کینه به دل داشتند. درخواست من این است که شما روی این نکته‌ای که می‌خواهم عرض کنم، تکیه کنید و آن را بسط بدهید که اینها نمی‌خواستند افکار شهید لاجوردی در بین افراد جامعه رشد کند. بینش سیاسی امر بسیار مهمی است. اینکه طرف دهانش را باز می‌کند، شما بفهمی چکاره است، سید این‌جوری بود. سید دو تا کلمه که با کسی حرف می‌زد، می‌فهمید با چه جریانی ارتباط دارد.

 

شهید لاجوردی با طیف گسترده‌ای از معارضین نظام که ما همه آنها را ذیل جریان نفاق جمع می‌کنیم، برخورد داشت. بخشی از این برخوردها به جریان کودتایی که قطب‌زاده انجام داد،‌ برمی‌گردد. شهید لاجوردی در این جریان چه نقشی داشت؟

شهید لاجوردی دستور داد دفتر نهضت آزادی را بگیرند. برای تخلیهٔ آنجا خود من رفتم. مردم ریختند و تمام اسناد و مدارکشان را بیرون آوردند. سید دستور داد خیابان را بستند و تمام اثاث دفتر را جمع کردیم و بردیم بالا. در میان آن اثاث، اوراق و وسایلی وجود داشت که متعلق به قطب‌زاده بود. قطب‌زاده را هم گرفتند و آوردند بالا و دوستانش، از جمله ابراهیم یزدی، صباغیان[14] و شش ‌هفت‌ نفری آمدند. من زنگ زدم به سید و گفتم اینها برای ملاقات قطب‌زاده آمده‌اند. سید گفت به آنها بگو که قطب‌زاده ممنوع‌الملاقات است. شهید قدوسی دستور داده که کسی با او ملاقات نکند. گفتم اینها پشت در ایستاده‌اند و بد است. گفت آنها را بیاور به اتاق خودم. آنها را بردم به اتاق سید. او با کمال مهربانی و ادب به آنها گفت که شهید قدوسی اعلام کرده‌اند که ایشان حق ملاقات با کسی را ندارد و منتظر دستور امام هستیم. آنها رفتند. باید این را بگویم که سید شش‌ هفت سال قبل از کودتا، کف قطب‌زاده را خوانده بود که این آدم، آرام نیست، ولو اینکه در شورای انقلاب بود. یکی دو روز بعد، حاج احمدآقا زنگ زدند و گفتند اسباب و اثاثیه‌اش را بدهید و آزادش کنید. ما هرچه را که ادعا می‌کرد، مال اوست تحویل دادیم و آزادش کردیم تا بعد که در جریان آن کودتا، دستگیرش کردند. در آن توطئه قرار بود خانۀ مجاور خانۀ امام منفجر شود. در آن خانه ساخت‌وساز می‌کردند. پنج کیسۀ پنجاه کیلویی مواد منفجره را در آن خانه گذاشته بودند که اگر منفجر می‌شدند، خانهٔ محقر امام را روی کوه برده بود.

 

شما خودتان کیسه‌ها را دیدید؟

بله! خود ما آنها را گرفتیم. اسناد و مدارک همهٔ اینها در سپاه هست. قطب‌زاده دستگیر شد و برنامه‌ها بود که یکی پس از دیگری اجرا شدند. متأسفانه نوار آخرین سخنان قطب‌زاده پخش نشد.

 

کدام نوار؟

 سید به من گفت قطب‌زاده دارد می‌رود برای اعدام. بچه‌ها را جمع کن و به او بگو بیاید نیم ساعتی برای بچه‌ها صحبت کند. به قطب‌زاده گفتم و او بادی به غبغب انداخت و جواب داد: «نه!‌ نمی‌آیم. من که دارم می‌روم به‌طرف سرنوشتم.» گفتم: «حالا بیا با بچه‌ها صحبت کن تا دست‌کم اینها اشتباه نکنند و اغفال نشوند.» در هر حال راضی‌اش کردیم و او را به حسینیه آوردیم. زن‌ها یک طرف، مردها یک طرف و قطب‌زاده آن بالا پشت میزی نشست و صحبت کرد.

 

چه گفت؟

گفت من در پی سوءقصد به جان امام نبودم و نمی‌خواستم به رهبری لطمه‌ای بخورد. هدف من این بود که حکومت عوض شود و متأسفانه آلت دست چند افسر ارشد شدم که با آمریکا ارتباط داشتند. قرار بود کودتایی انجام شود که خوشبختانه نشد. من هم توی دادگاه همهٔ حرف‌هایم را زده‌ام. حدود 20 دقیقه صحبت کرد و گفت که من اشتباه کردم و نفهمیدم. به نظرم اسم آقای شریعتمداری[15] را هم آورد.

اینها همه آقای لاجوردی را می‌شناختند و می‌دانستند او کیست و سید، کف آنها را خوانده بود. او باندشان را پیدا و متلاشی کرد. در این باند، یک آقای روحانی بود که خلع لباس شد و بعد هم فوت کرد. صحبت قطب‌زاده که تمام شد، جمعیت داخل حسینیه با هم فریاد زدند: «جماران گل‌باران، قطب‌زاده تیرباران» شهید لاجوردی جلو رفت. من پشت سرش بودم. قطب‌زاده را پایین بردند و بچه‌های اجرای احکام، حکم را اجرا کردند. در آن موقع، من منقلب شدم و به خودم گفتم: «خدایا! کسی که در پاریس و در اینجا در کنار امام بود و مردم فریاد می‌زدند درود هر آزاده، بر صادق قطب‌زاده، باید کارش به اینجا بکشد و این‌طور خیانت کند؟» این آشکارسازی‌ها همه حاصل بینش سیاسی شهید لاجوردی بود. کینهٔ امیرانتظام هم از بینش سیاسی سید بوده و هست. نهضت آزادی هم همین‌طور. الان مجاهدین انقلاب، نسبت به سید کینه دارند که به‌خاطر بینش سیاسی اوست.

 

حزب توده بعد از انقلاب، خود را همسو با امام و مخالف با نهضت آزادی نشان می‌داد. شاید از این حیث نشود آنها را منافق محسوب کرد، هرچند منافقِ مصطلح قرآنی نبودند، چون اساساً ایدئولوژی دینی نداشتند. از برخورد شهید لاجوردی با سران آنها و اعترافات بعدیشان که با ترفند انجام شد، چه خاطراتی دارید؟ از نقش شهید لاجوردی در ‌بن‌بست‌ کشاندن اینها مطالبی اگر دارید، ذکر کنید.

دربارهٔ این موضوع باید به‌ شکل مبسوط بحث کرد. شهید لاجوردی با همه به‌ شکلی بسیار صمیمانه و صادقانه صحبت می‌کرد و می‌گفت: «انقلابی به رهبری چنین امامی، با این سابقهٔ انقلابی و گذشتهٔ روشن اتفاق افتاده. شما در کجای دنیا چنین رهبری را می‌شناسید و باز هم با او بر سر معاندت و مبارزه هستید؟» شهید لاجوردی در ارتباط با موضوع سعادتی خیلی دقیق تحقیق و بررسی کرد. سعادتی کسی بود که افجه‌ای را اجیر کرده بود که سید را بزند که محمد کچویی را زد. صبح آن روز، همهٔ حکام شرع، آقای گیلانی، سید و ما نشسته بودیم و قرار بود افجه‌ای که اسلحه‌اش را مسلح کرده بود داخل بیاید و همه را به رگبار ببندد که جلوی در، محمد آقای میرابی جلوی او را گرفت. بعد آقای غفارپور که معاون قضایی بود، به محمد کچویی تندی کرد که چرا دست او اسلحه داده‌اید؟ محمد گفت: «نه چیزی نیست.» او رفت بیرون که اسلحه را از او بگیرد. اگر افجه‌ای داخل آمده بود، آنجا قتل‌عام به راه انداخته بود. روز هشتم بود که هنگام ظهر، محمد را زد. صبح قرار بود سر آقای لاجوردی را نشانه بگیرد، یعنی ابتدا که افجه‌ای بیرون آمد، سر آقای لاجوردی را نشانه گرفت. سید پیچید پشت درخت، محمد اسلحه کشید که او را بزند، او سر محمد را نشانه گرفت. می‌خواهم بگویم که دشمنان انقلاب، شهید لاجوردی را شناخته بودند و به همین دلیل او را نمی‌پذیرفتند. خدا شاهد است شهید لاجوردی با هرکسی که صحبت می‌کرد، همین که به چشم‌هایش نگاه می‌کرد می‌فهمید او چکاره است. در داخل زندان شهید لاجوردی با کیانوری و احسان طبری ساعت‌ها صحبت کرد و احسان طبری را دگرگون کرد. اینها اهل قلم بودند. به آنها اتاق خوبی هم داده بودند که در آن می‌نشستند و می‌نوشتند.

 

مواضع آنها در ابتدای انقلاب، شبیه به حزب جمهوری بود؟ مثل موضعشان در تسخیر لانه جاسوسی.

گفت‌وگوی شهید بهشتی و کیانوری را که یادتان هست؟[16] کیانوری می‌گوید: «آقای بهشتی شما قبل از اینکه ما محکوم بشویم، دارید ما را محکوم می‌کنید.» شهید بهشتی می‌فرمایند: «ان‌شاءالله که محکوم خواهید شد.» وقتی لو رفتند، یعنی وقتی برنامه‌ها و کارهایشان اجرا شدند، فیلم را برایشان گذاشتند و آنجا بود که آنها گفتند اشتباه کردیم. این نکته را هم بد نیست بگویم. وقتی کمونیست‌هایی را که به شهر آمل حمله کرده بودند، برای اعدام بردند، تیم ما از ساعت 11 همراه اینها بودند. یکی از آنها ظاهراً غذا نخورده بود. یکی از پاسدارها می‌پرسد: «چرا غذا نخوردی؟» طرف جواب می‌دهد: «معده‌ام ناراحت است و هر غذایی را نمی‌توانم بخورم.» می‌گوید: «می‌گفتی می‌رفتم برایت از غذای مریض‌های بهداری می‌گرفتم.» او می‌رود و برنج ساده و مرغ برای آن فرد می‌گیرد. او می‌گوید: «خوشحالم به ‌دست کسانی اعدام می‌شوم که مرد هستند.» اینها خروجی‌های سید بودند. او هم با پاسدارها و هم با زندانی‌ها مهربان بود. آنها را به نماز‌جمعه و جاهای دیگر می‌برد و آنها فدایی سید بودند.

 

سعادتی قصد کشتن شهید لاجوردی را داشت و به همین دلیل فردی را مأمور کرده بود که سید را بزند. اگر خاطره‌ای از مواجهۀ شهید لاجوردی با او دارید، نقل کنید.

شهید لاجوردی دقیقاً می‌دانست سعادتی چه کاره است. سعادتی بعد چفت شد به سازمان مجاهدین و آنها هم شعارنویسی می‌کردند که «سعادتی آزاد باید گردد.» سید با سعادتی هم ساعت‌ها صحبت نمود و [با استدلالاتش] او را محکوم کرد. سید نفوذ کلام عجیبی داشت.

کاظم افجه‌ای از نیروهای نفوذی سازمان مجاهدین بود که به‌صورت پاسدار وارد زندان شده و قیافه‌ای هم برای خودش درست کرده بود. شهید کچویی هم تحت‌تأثیر او قرار گرفته بود و وقتی به او می‌گفتند مراقب باش، می‌گفت: «نگران نباشید. من سابقه‌اش را دارم.» ما از این خوش‌بینی‌هایمان دو تا لطمهٔ اساسی خوردیم. یکی نفوذی دادستانی کل بود که بمب زیر میز اتاق شهید قدوسی گذاشت. آقای جولایی گفته بود: «این آدم را تصفیه کنید. من از او می‌ترسم.» اما کسی به حرفش ترتیب اثر نداده بود. روز حادثه، شهید قدوسی ده‌ دقیقه‌ای پشت میز نشسته بود که آن نفوذی سازمان مجاهدین از بیرون و با کنترل از راه دور، بمب را منفجر کرد. قدرت انفجار به‌قدری بود که دیوار را تخریب کرد و شهید قدوسی به بیرون پرتاب شد. یکی از نمایندگان شهید قدوسی هم آنجا بود که به‌کلی سوخت. افجه‌ای هم [که نمونهٔ دیگر خوش‌بینی است، از قبل با سعادتی در 325 در ارتباط بود و در آن مقطع] تلاش کرد به بخش 325 برود که سعادتی بود. آن شب، نامه‌ای بین آن دو ردوبدل می‌شود و صبح افجه‌ای بیرون رفته، اسلحهٔ رولور پنج‌تیر را داخل می‌آورد و محمد کچویی را می‌زند.

 

با توجه به مسئولیت شما در آن زمان، بفرمایید شهید لاجوردی چرا به جبهه آمد و کارش در منطقه چه بود؟

کار آقای لاجوردی در جبهه بسیار مهم بود. وقتی رزمندگان می‌دیدند آقای لاجوردی، یعنی کسی که طومار منافقین، معاندین و گروهک‌ها را پیچیده و توانسته است کشور را نجات بدهد، امروز به جبهه‌ها آمده‌اند و کنار بچه‌ها می‌نشیند و پشت‌ سرشان در صف غذا می‌ایستد، خیلی روحیه می‌گرفتند. اینها می‌آمدند و از حاجی سؤال می‌کردند مثلاً روحیات منافقین چه‌جوری بود؟ از طرف فرماندهی، اتاق فرماندهی تجهیز شده بود که برویم و در آنجا استراحت کنیم. ما اکراه داشتیم. فرماندهی به رئیس دفترش گفته بود اگر حاجی را به دفتر ما نیاوری، صبح تو را توبیخ می‌کنم. آنجا یک پتو بیشتر نبود. به‌جای متکا هم پوتین‌هایمان را زیر سرمان می‌گذاشتیم. برای اینکه به حاجی احترام بگذارند، گفته بودند بیایید اتاق فرماندهی استراحت کنید. وقتی به اتاق فرماندهی رسیدیم، دیدیم 50 - 40 تا از بچه‌ها پشت در آمدند و گفتند: «با آقای لاجوردی کار داریم». رفتم دم در و گفتم: «چکار دارید؟» گفتند: «سؤال داریم». حاجی گفت: «بگو بیایند.» گفتم: «کانتینر است. این‌همه آدم کجا بیایند؟» گفت: «پس بروند در مسجد، من می‌آیم.» آنجا یک سولهٔ بسیار بزرگ 2000متری بود. گفتم: «بروید آنجا ما می‌آییم.» حاجی یک چای خورد و رفت و بچه‌ها تا ساعت دو راجع به فدک از حاجی سؤال می‌کردند. سؤالات گوناگون می‌پرسیدند و حاجی به آنها روحیه می‌داد. رزمنده‌ها وقتی حاجی را می‌دیدند، روحیه می‌گرفتند. هواپیمای عراقی افتاده بود و بچه‌های رزمنده آمده بودند و تماشا می‌کردند. هواپیما به زمین خورده و سوخته بود. رزمنده‌ها می‌آمدند و کنار آقای لاجوردی می‌ایستادند و با ایشان عکس می‌گرفتند و عشق می‌کردند. یک زمانی در جبهه‌ها شیمیایی می‌زدند. حاجی هم لباس شیمیایی تنش کرده بود و کنار اینها بود. این کار خیلی به بچه‌ها روحیه می‌داد. مقام معظم رهبری که آن موقع رئیس‌جمهور بودند، وقتی به جبهه‌ها می‌رفتند بچه‌ها چقدر روحیه می‌گرفتند! حضور آقای لاجوردی هم در جبهه‌ها خیلی روحیه می‌داد.

 

حضورشان بیشتر به‌خاطر روحیه ‌دادن و پرسش‌وپاسخ بود؟

از نظر تجهیزات هم مجهز بودیم، یعنی اگر به خط جبهه می‌رفتیم، این‌جور نبود که ایشان اسلحه دستش نباشد. آقای لاجوردی یک چریک بود، ولی بچه‌ها اجازه نمی‌دادند ایشان دست به اسلحه ببرد و کاری انجام بدهد. یکی از شب‌هایی که در شلمچه بودیم، ایشان شنید آقازاده‌شان در خط مقدم مشغول مبارزه است. آقای حاج عبدالله نورانی[17] مسئول آن منطقه بود. داداش ایشان با حاج عبدالله تماس بیسیمی گرفت که به آقای لاجوردی بگویید پدرش اینجا در قرارگاه شلمچه است. بیاید و او را ببیند. آقازاده‌شان آمدند و حاجی را دیدند و خوش‌وبشی کردند و حاجی هم خسته ‌نباشیدی به ایشان گفت و رفتند.

اینها روحیه‌بخشی بود، ضمن اینکه حضور آقای لاجوردی به این خاطر بود که ما بچه‌های دادستانی را به جبهه‌ها اعزام می‌کردیم. هر دو ماه چند گروه اعزام می‌کردیم. گروه‌ها 45 روز، دو ماه و سه ماه در جبهه‌ها بودند. خود ما هم پانزده ‌روز جبهه بودیم، پانزده روز تهران. آقای لاجوردی می‌رفتند و به بچه‌ها سرکشی می‌کردند و خسته ‌نباشید می‌گفتند و به آنها روحیه داده می‌شد.

 

این بازدیدها و سرکشی‌ها زمان دادستانی بود یا بعد از آن؟

در آن چند سالی که آقای لاجوردی بعد از دادستانی در منزل بود، در جبهه شرکت می‌کردیم و به جبهه‌ها رفت‌وآمد داشتیم. یک روز خدمت ایشان عرض کردم که بیایید به جبهه ببرویم. ایشان فرمودند: «خیلی دلم می‌خواهد بیایم، ولی الان مقداری مشکل دارم. ان‌شاءالله سفر دیگری، ولی من مقداری پول دارم، شما برای جبهه ببر.» پرسیدم: «چقدر می‌شود؟» جواب دادند: «یک بسته است. نمی‌دانم چقدر است. من همین‌طوری اینها را برای جبهه کنار گذاشته‌ام.» گفت: «می‌روم طبقهٔ بالا. شما این‌همه پله را بالا نیا. از بالا بسته را برایت می‌فرستم.» پرسیدم: «چقدر است؟» جواب داد: «ده ‌بیست تومان.» آمدم در حیاط ایستادم و ایشان بستهٔ پول را فرستاد. پول را شمردم و دیدم در حدود 140 - 130هزار تومان است. به ایشان زنگ زدم و گفتم: «حاج‌آقا! نکند اشتباه شده باشد. شما این‌جوری گفتی.» ایشان گفت: «نه، درست است. همین است.» گفتم: «این رقم خیلی زیاد است.» فرمودند: «نه، مال جبهه است.» ما هم پول مرحمتی ایشان را صرف جبهه کردیم.

برگشتم و برایشان توضیح دادم جبهه‌ها چه‌خبر است. هفتهٔ بعد که می‌خواستم به جبهه برگردم، ایشان گفت من هم می‌آیم. سوار شدیم و با ایشان رفتیم. ایشان در جبهه دفتر کوچکی را از من گرفت و در آن هم وصیت کرد و هم نصیحت. نمی‌دانم آن دفتر کوچک کجاست. در آن راجع به سازمان منافقین مطالب مفصلی نوشت. می‌رفت در کانتینر و گوشه‌ای می‌نشست و می‌نوشت.

 

از این سفر خاطره‌ای هم دارید؟

آن شبی که وارد شدیم، ساعت 30/12 - 12 به مقر رسیدیم. خسته بودیم و می‌خواستیم بخوابیم که شنیدیم از راهرو صدای حرف می‌آید. پرسیدیم چه‌ خبر است؟ متوجه شدیم اینها لنگ نیرو هستند. یک لنج کاتیوشا آمده است و می‌خواهند جلوی اروندرود تخلیه کنند و نیرو ندارند. به این اتاق و آن اتاق سر زده‌اند و دیده‌اند همه سر کار رفته‌اند و هیچ‌کس نیست. ما لباس پوشیدیم که راه بیفتیم. فرمانده قرارگاه، آقای نورانی بود. گفت: «بروید بخوابید. شما خسته‌اید.» حاجی گفت: «نه، ما حاضریم.» پشت وانت سوار شدیم. شش نفر بودیم. کنار اروندرود رسیدیم و در تاریکی شروع کردیم به پیاده کردن قبضه‌های کاتیوشا که خیلی سنگین است. باید چهارتاچهارتا سرشان را می‌گرفتیم و می‌آوردیم در وانت می‌گذاشتیم تا وانت آنها را به انبار ببرد. دو تا لنج بود. یکی خالی شد. وقتی می‌خواستیم لنج دوم خالی کنیم، هواپیمای عراقی آمد و دو جا را بمباران کردند. گفتیم از آن بالا می‌بیند اینجا لنج پهلو گرفته است. بهتر است وانت بار لنج قبلی را که تخلیه شده ببرد و برگردد و بعد لنج دوم را تخلیه کنیم. در این فاصله، دست آقای لاجوردی بدجوری برید. گفتیم بیا برویم بهداری. گفت لازم نیست و با دستمال زخمش را بست و کار کردیم. البته دست همه زخم شده بود، چون تخته‌های لنج تیزی‌هایی داشت و دست همه را زخمی کرده بود. در این فاصله یکی از جعبه‌های کاتیوشا روی پای یکی از رزمنده‌ها افتاد و شکست. آقای فکور با ما بود. گفتند این بندهٔ خدا را ببرید بهداری. آقای فکور او را سوار ماشین کرد و به بهداری برد. در آنجا پایش را آتل‌بندی کردند که فردا صبح به عقب بفرستند و گچ بگیرند. آقای فکور می‌گفت پایش که آتل‌بندی شد، منتظر ماند فردا صبح برود. از بهداری بیرون آمدم. تا پشت فرمان نشستم، هواپیمای عراقی آمد و بمباران کرد و تمام بهداری را به خاک‌وخون کشید. این جوان که پایش شکسته بود و برادرش [که] او را همراهی کرده بود، هر دو شهید شدند. سقف ماشین و شیشه هم به‌کلی متلاشی شده بود. آقای فکور می‌گفت فقط سرم را گذاشته بودم روی فرمان. در یک‌لحظه دیدم منطقه تیره ‌و تار است. ما هم صدای بمباران را شنیدیم. بعد هم دیدیم فکور نیامد. لنج هم خالی شد و ما آمدیم. تا مقر راه زیادی بود. وانتی آمد و ما را رساند. ساعت 5/3 - 3 بود که به مقر رسیدیم. دست و صورتمان را شستیم و خوابیدیم. ساعت 5/4 - 4 بلند شدیم و باز دیدیم فکور نیامده است. ساعت 5/6 - 6 بود رفتیم دیدیم یکی روی خودش پتو کشیده است. در آنجا بالش و این حرف‌ها نبود. یک پتو روی خودشان می‌کشیدند و می‌خوابیدند. پتو را عقب کشیدیم، دیدیم فکور است. صدایش زدیم ببینیم کجا بوده است؟ تمام مدت دلواپس بودیم. بیدارش کردیم و پرسیدیم: «تا حالا کجا بودی؟» جواب داد: «حاج‌آقا! دیشب قتلگاه شد. آن دو برادر شهید شدند. بروید ببینید وانت چه شده است. تقریباً دو ساعت موج انفجار مرا گرفته بود و نتوانستم تکان بخورم.» رفتیم و ماشین را دیدیم و حیرت کردیم که فکوری چه‌جوری زنده مانده است!

 

شهید لاجوردی در چه مناطقی با شما بودند؟

اول قرارگاهی به‌نام قرارگاه «صراط‌‌المستقیم» در اهواز داشتیم که قرارگاه پشتیبانی بود. این قرارگاه، قرارگاه‌های مختلفی در شلمچه، فاو، حسین‌آباد و...و حدود پنج ‌شش قرارگاه در خط مقدم داشت که به بچه‌ها سرویس می‌دادند و بچه‌ها بعضاً برای کارهای پشتیبانی و عملیاتی می‌رفتند. مرکز اصلی اینها در اهواز و قرارگاه کربلا بود و اینها قرارگاه‌هایی بودند که اینجاها را تغذیه می‌کردند.

 

ایشان به‌خاطر شکنجه‌هایی که دیده بودند، ناراحتی‌های جسمی زیادی داشتند. در کارهای اجرایی، این ناراحتی‌ها اذیتشان نمی‌کرد؟

لاجوردی از قسمت ستون فقراتش سخت رنج می‌کشید و چشمش هم خیلی ناراحت بود. آرتروز گردن خیلی به او فشار می‌آورد. یکبار جبهه بودیم و شب عملیات کربلای 4 بود. وقتی عملیات لو رفت تا پشت سنگرها آمدیم و قرار گرفتیم. با هم بودیم. ساعت 3 بعد از نصف ‌‌شب مأموریت‌هایمان مشخص شد. آنها تا دوکوهه آمده و وارد شده بودند. کربلای 4 لو رفت و عده‌ای از بچه‌ها در آنجا شهید شدند. نیروها را عقب کشیدند و دوباره در کربلای 5 عملیات کردند. ما کربلای 4 در منطقه بودیم و وقتی دستور عقب‌نشینی آمد، ساعت 10 صبح به قرارگاه خودمان در شلمچه برگشتیم. دوتایی آمدیم و در یک قرارگاه بودیم. قرارگاه گاوداری‌ قدیمی بود و مار و عقرب داشت و می‌گفتند کسی اینجا نخوابد، چون عقرب از بالای سقف می‌افتاد و نیش می‌زد. تا صبح بیدار بودیم. شانهٔ راستش به‌شدت درد گرفته بود و داشت از شدت درد متلاشی می‌شد. خیلی ناراحت بود و به خودش می‌پیچید. می‌گفتم: «حاج‌آقا! چه شده است؟» می‌گفت: «خیلی ناراحتم.»

 

درباره نحوهٔ مدیریت شهید لاجوردی هم نکاتی را ذکر کنید.

شهید لاجوردی مدیریت قوی و منحصر به ‌فردی داشت که اگر بشود آن را پیاده کنیم، الگوی خوبی برای مدیران کشور است. اولاً انسانی بود که بسیار اهل صرفه‌جویی بود. یکی از پارامترهای قدرتمند مدیریت این است که یک مدیر به سیستم تحت ‌امر خود اشراف داشته باشد. شهید لاجوردی این‌گونه بود. ما وقتی در ساعت 5،6 صبح مارش صبحگاه می‌زدیم، می‌دیدیم ایشان بیرون صبحگاه ایستاده است. موقعی که نیروها تقسیم می‌شدند و سر پست‌هایشان می‌رفتند، می‌آمد و با ما دست می‌داد و خسته نباشید می‌گفت. سرکشی به بخش‌ها، شعبات، رسیدگی به پرونده‌ها و همهٔ امور را با نهایت دقت انجام می‌داد. مسئولان شعبات در ارتباط با او،‌ محو شخصیتش بودند. بسیار صمیمی و مهربان بود. شما الان یک مدیرکل یا معاونش را ببینید که با افراد زیردست چگونه رفتار می‌کند، آن‌وقت تصورش را بکنید که دادستان تهران چطور رفتار می‌کرد که همه دلشان می‌خواست با او ارتباط داشته باشند. سید گاهی بلند می‌شد و می‌رفت با کارمندانش غذا می‌خورد که ببیند چه غذایی به آنها می‌دهند. یکبار یکی از کارکنان را دیده بود که برای خودش و همکارانش ماست می‌برد. گفته بود امروز با غذا ماست نداشتیم. اگر دیگران ببینند، ناراحت می‌شوند. درست نیست. ببر پس بده. غذای جدا برای زندانی‌ها، کارکنان و مدیران وجود نداشت. همه یک‌جور غذا می‌خوردند. تسلط و اشراف او بر محیط کار و پیگیری امور و رفع مشکلات در او بی‌نظیر بود. هرکسی که مشکلی داشت، سید تا جایی که می‌توانست آن را رفع می‌کرد.

 

اگر خاطره‌ای از سازمان زندان‌های ایشان دارید، بفرمایید.

الان سازمان زندان‌ها خیلی عریض و طویل شده است. اگر بخواهیم سازمان زندان‌های الان را با سازمان زندان‌های زمان آقای لاجوردی مقایسه کنیم، باید بگوییم هم از نظر نیرویی، هم از نظر جا و مکان و هم از نظر سیستم اداری صد برابر شده، ولی قسمت زندان‌ها هیچ فرقی نکرده است. آن موقع می‌گفتند ما مجوز نداریم زندان‌ها را زیاد کنیم و وسعت بدهیم، ولی بعد از اینکه ایشان به شهادت رسیدند، علی‌الظاهر مجوزی داده شد برای اینکه زندان‌ها به جاهای دیگر منتقل شوند و کارهایی هم انجام شده است. الان سیستم اداری را هم خیلی وسعت داده‌اند و افراد زیادی آمده‌اند، چه در تهران و چه در شهرستانها. آن موقع سرکشی، اشراف، دقت و مدیریت ایشان مدیریت خوبی بود. نمی‌خواهم بگویم مدیریت الان ضعیف است، اما سیستم آن موقع جمع‌وجور بود. ایشان کل سیستم را در دو سه اتاق 40،30 متری اداره می‌کرد. الان با 150 اتاق، 150 خط تلفن، سازمان‌ها، سیستم‌ها، گروه‌ها و معاونت‌های مختلف همان کارهایی انجام می‌شود که قبلاً انجام می‌شد. شاید این برای نظام افت داشته باشد که این‌همه وسعت داشته باشد، ولی کارها آن‌طور که بایدوشاید پیش نرود.

او به‌قدری دقیق بود که قبل از هفت سر کار بود. دوست داشت همکارانش اول وقت سر کار باشند و بعد از سرکشی به زندان‌ها و قسمت‌های مختلف، جلسات و برنامه‌ریزی‌های متعدد شروع می‌شد. تا جایی که اطلاع دارم، کارهای خیلی خوبی انجام می‌شد. در زمان تصدی ایشان در سازمان زندان‌ها از همراهی با ایشان محروم بودم و در قسمت‌های دیگر کار می‌کردم، ولی تا آنجا که اطلاع داشتم، برنامه‌های مدیریتی‌اش خیلی خوب بود. مدیریتش بی‌حساب‌وکتاب نبود. یک مدیریت جمع‌وجور و حساب‌ شده بود.

در زندان سیستمی را حاکم کرده بود که زندانی‌ها کار ‌کنند. آنها غروب ساعت می‌زنند، می‌روند و بعد سر هفته که ملاقات دارند، پولی که باید به آنها داده می‌شد، به خانواده‌های ایشان پرداخت می‌شد. ما کم داشتیم، کم داریم این‌جوری. حالا شاید مسئولانی که الان در مسئولیت زندان‌ها هستند، بگویند که ایشان چقدر برنامۀ انسان‌سازی بالایی داشتند. نکتهٔ دیگر اینکه اگر ایشان به زندانی می‌گفتند کاری انجام دهد یا اگر زندانی مشغول کاری می‌شد، ایشان خودشان همراه زندانی آن کار را انجام می‌داد و اول، خودش به حرفش عمل می‌کرد، یعنی حرف و عملش یکی بود. یعنی زندانی‌ها می‌دیدند اگر حرف می‌زند که بیایید کار کنیم، کار کردن خوب است، خودش هم کار می‌کند.

 من خاطره‌ای اینجا عرض کنم. اوایل زمانی که زندانیان زیاد بودند، افراد می‌گفتند ما کسی را نداریم یا نیرو برای نظافتچی کم داریم. ایشان فرموده بودند که من نیرویی دارم که از حدود ساعت یازده می‌آید تا یک‌ونیم و اینجا کار نظافتی می‌کند، شما هم آن قسمت نظافت را بگذارید تا او بیاید انجام ‌دهد. اینها گفته بودند که خب! اگر این‌جوری باشد دیگر خیالمان راحت است. بعد از ساعت یازده‌ونیم خودش می‌آمد، نظافت می‌کرد. بعضی از دوستان می‌گفتند آقا ایشان شب‌ها نظافت می‌کند، بعد صبح که با ایشان صحبت می‌کردیم، ایشان می‌فرمودند نه من باید این کار را بکنم. اینها همه درس بود واقعاً، خودش جارو می‌کرد، خودش نظافت می‌کرد.

 

قبل از شهادتشان در دورهٔ ریاست سازمان زندان‌ها، استعفای غیرمعمول از ایشان گرفتند و بعد هم شهادتشان پیش آمد. اگر در این مرحله خاطره‌ای هست، بیان بفرمایید.

برای آقای لاجوردی جوی درست کردند که ایشان به‌رغم استقامت، آن‌گونه که قرآن می‌فرماید: «فَاسْتَقِمْ کمَا أُمِرْتَ وَ مَن تَابَ مَعَک وَ لاَ تَطْغَوْاْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ»[18] ای پیغمبر استقامت کن به آنچه مأموریت داری،‌ شرایط را پذیرفت. شهید لاجوردی در مأموریتش خوب استقامت کرد، در زمینهٔ مبارزاتش خوب استقامت کرد، در هر موقعیتی خیلی خوب می‌ایستاد و مقاوم بود، در‌ مورد برنامه‌های کاری هم خیلی استقامت کرد، ولی جوسازی‌هایی کرده بودند و اهانت‌هایی می‌کردند که ایشان باید برای حفظ اهداف خودش...شرایط را می‌پذیرفت. یک موقع، هدف حفظ آقای لاجوردی است، اما یک موقع، هدف حفظ نظام است. آقای لاجوردی از نیروهای کیفی نظام بود و لذا دشمن همان ضربه‌ای که به شهید بهشتی زد، به شهید لاجوردی زد. دشمن می‌خواست ابتدا شهید بهشتی را بایکوت اجتماعی کرده و بعد او را شهید کند. عین همین کار را با آقای لاجوردی کرد. آنها سیستم مدیریتش را زیر سؤال بردند و افراد به‌انحای مختلف آمدند و گفتند ایشان استعفا بدهد. ایشان هم گفت استعفا نمی‌دهم، برکنارم کنند. به هر حال، بالأخره ایشان نکاتی را نوشتند و به منزل برگشتند.

 

دربارۀ شهادت ایشان بحث‌های زیادی مطرح است. شما جزو اولین افرادی بودید که به آنجا رسیدید. اگر ممکن است از آن روز بفرمایید.

خیلی با ایشان صحبت کردم که منافقین برای شما برنامه دارند. منافقین برنامه‌ریزی می‌کردند. حتی یکبار خواستند ایشان را به شهادت برسانند، ولی موفق نشدند. رمز موفق نشدن آنها هم این بود که ظاهراً ایشان سفر بودند و بعد برگشتند. خون پاک و مطهر این عزیز چنان دو نفری را که ایشان را ترور کردند، گرفت که هیچ‌کس فکر نمی‌کرد اینها دستگیر شوند، اما دستگیر شدند. یعنی خود من وقتی شنیدم ایشان شهید شده است، شاید چند دقیقه بعد در مغازه‌شان بودم. شاید هفت ‌هشت دقیقه طول کشید تا سر بازار رسیدم. گفتند ایشان را به بیمارستان سینا برده‌اند. آمدم دم بازار جعفری، دیدم در را بسته‌اند و لذا از بالای در وارد شدم و داخل رفتم. دیدم آقای اسماعیلی[19] افتاده و گردنش زیر تنش قرار گرفته است. دو ‌سه نفر دیگر از بچه‌ها هم در آنجا مجروح شده بودند. آن دو منافقی که شلیک کرده بودند، یکی عملیاتی بود و دیگری پشتیبانی. آن خبیث دیگر، تیر را از پشت سر به حاجی زد که از صورت حاجی خارج شد و به پله خورد و فرد دوم که عملیاتی بود، افرادی را که در آنجا بودند به رگبار بست. حاجی کنار پیشخوان نشسته بود و وقتی تیر از پشت سرش خورد و از صورتش بیرون آمد، پشت جعبهٔ پیشخوان افتاد و نفر پشتیبانی ‌کننده، داخل مغازه را به رگبار بست و بعد به بازار آمد. خانمی آنجا بود و داد و فریاد می‌کرد. ضمناً اینها صبح برای شناسایی رفته و با صاحب مغازهٔ روبه‌رویی حرف زده بودند. به او پول هم داده بودند و بقیه‌اش را نگرفته بودند.

همسایه‌های روبه‌رو متوجه شده بودند اینها غیرطبیعی هستند، اما آنها قیافه‌هایشان را طوری درست کرده بودند که هرکسی که آنها را می‌دید، خیال می‌کرد آنها دهاتی هستند. آمده‌اند چیزی بخرند و حالی‌شان نیست. بعد که حاجی را شناسایی کرده بودند، عملیات را انجام می‌دهند. زمانی که عملیات انجام می‌شود، یک نفر از آنها با کلاشینکف‌ در بازار تک‌تک تیراندازی می‌کرد و یکی ‌مانده بود. یکی از آنها از پله‌های مسجد امام بالا می‌رود. یکی از برادرهایی که از بچه‌های وزارت دفاع و پشتیبانی است، جلوی در مسجد امام جلوی او را می‌گیرد. او از بچه‌‌های رزمندهٔ جبهه‌ها بود. او چند تیر شلیک می‌کند و این برادر می‌افتد[20]. بعد خودش بیرون رفته، سوار ماشین می‌شود و به‌طرف ترمینال می‌رود. نفر دیگر گیر می‌کند و نیروی انتظامی می‌آید. او نارنجک داشت، ضامنش را می‌کشد و می‌گوید اگر به ‌طرفم بیایید، این را منفجر می‌کنم. نیروی انتظامی می‌گوید این کار را نکن و بیا با ما برویم. او این کار را می‌کند و اسلحه‌اش را تحویل می‌دهد. نیروی انتظامی او را می‌گیرد و به مقرشان می‌برد. اشتباه آنها این بود که در آنجا او را نگشته بودند. او از کیف سیانورش داشته که آن را درمی‌آورد و در اتاق نیروی انتظامی می‌خورد و دو ‌سه دقیقهٔ بعد می‌افتد. وقتی من رسیدم گفتند او را به بیمارستان بردند. وقتی به بیمارستان رسیدم، گفتند تمام کرده و شستن روده هم فایده نداشته است. به هر حال، او در آنجا به ‌درک واصل می‌شود.

آن یکی به‌طرف ترمینال می‌رود و وسط راه راننده را تهدید می‌کند که عضو گروه منافقین هستم. راننده می‌گوید این حرف‌ها چیست؟ این حرف‌ها را نزن. او راننده را تهدید کرده و یک تیر در کف ماشین او خالی می‌کند. دم ترمینال اسلحه و صدا خفه‌کن اسلحه را در جوی آب می‌اندازد و ماشین می‌گیرد و به راننده می‌گوید: «می‌خواهم به قم بروم.» در راه به راننده می‌گوید: «یکی از بستگانم فوت کرده است و خیلی ناراحتم.» راننده که فکر می‌کرده او راست می‌گوید، می‌گوید ناراحت نباش. دنیا همین‌جور است. وقتی می‌خواهند به قم برسند، می‌گوید می‌توانی مرا ببری اراک؟ چون فامیل‌های ما اراک هستند. راننده می‌گوید بله، می‌توانم ببرم. طرف می‌گوید هر‌چه هم بخواهی به تو می‌دهم و رقم قابل ‌توجهی پول به راننده می‌دهد. راننده می‌بیند او مشکوک است. سر سه‌راهی سلفچگان می‌گوید: «ماشین جوش آورده است. نمی‌توانم بیایم اراک. می‌خواهی پول بده، می‌خواهی نده. به هر حال ماشین راه نمی‌رود.» او در آنجا پیاده شده و بعد سوار یک کامیون می‌شود و کامیون او را به اراک می‌برد. از اراک به بروجرد و خرم‌آباد می‌آید و بعد هم به اهواز می‌رود و به‌طرف آبادان راه می‌افتد. پشت اروندرود آبادان دیگر خسته می‌شود و شب به اهواز می‌آید و به خانۀ یکی از سیگارفروش‌های اهواز می‌رود. در آنجا یک رادیو می‌خرد. او پیام را از رادیو می‌گیرد که آقای لاجوردی شهید شده است و می‌خواست پیام سازمان را بگیرد که چون کُد نداشت، موفق نمی‌شود. در رادیو هم اسم پسری که کشته شده بود، اعلام می‌شود. به هر حال او نمی‌تواند با سازمان ارتباط برقرار کند. کنار اروندرود می‌رود و کلاشینکفش را در ساک می‌گذارد. کنار اروندرود نشسته بود که قایقی چیزی بیاید و او را آن‌طرف ببرد. او منتظر نشسته بود که بچه‌های حراست شرکت نفت به او مشکوک می‌شوند، ولی چیزی به او نمی‌گویند. برمی‌گردند و او را می‌گیرند و به ادارهٔ امنیت می‌برند. در آنجا با او صحبت می‌کنند و او می‌گوید از آن‌طرف آمده‌ام و می‌خواهم کار جدیدی را انجام بدهم. نمی‌گوید من ضارب آقای لاجوردی هستم. تا ساعت یک و دو بعد از نصفه‌شب که اعتراف می‌کند. به تهران اطلاع می‌دهند. ما هم مطلع شدیم و به خانواده‌شان اطلاع دادیم ضارب شهید لاجوردی را گرفته‌اند. او را دادگاهی کردند و نوارهای دادگاهش هست که گفته بود چه برنامه‌هایی داشت و چگونه او را تأمین کردند و بعد هم به ‌درک واصل شد.

 

 

[1]. واقع در بازار بزرگ تهران که راستۀ روسری و شال‌فروش‌ها است.

[2]. فضل‌الله محلاتی سال ۱۳۰۹ در محلات متولد شد و سال ۱۳۲۴ به حوزۀ علمیۀ قم رفت و از محضر بزرگانی همچون آیت‌الله بروجردی، امام خمینی، علامه طباطبایی و صدوقی کسب فیض کرد. فعالیت‌های سیاسی او از سال ۱۳۲۶ و به‌دنبال آشنایی با فدائیان اسلام و آیت‌الله کاشانی آغاز شد. او بعد از کودتای ۲۸ مرداد به‌خاطر سخنرانی بسیار تند علیه کنسرسیوم نفت و کودتای شاه، دستگیر و به مشهد تبعید شد. بعد از آغاز نهضت امام خمینی در سال ۱۳۴۱ فعالیت‌های محلاتی شدیدتر شد و بارها به زندان افتاد. او در آستانۀ انقلاب اسلامی از اعضای فعال کمیتهٔ استقبال از امام بود و بعد از پیروزی در کمیتهٔ مرکزی به‌عنوان نمایندۀ امام فعالیت داشت. محلاتی در انتخابات اولین دورهٔ مجلس شورای اسلامی به‌عنوان نمایندۀ محلات و دلیجان انتخاب شده و سپس به‌عنوان نمایندهٔ امام در سپاه منصوب شد. در اول اسفند ۱۳۶۴، فضل‌الله محلاتی، نمایندۀ امام خمینی در سپاه پاسداران، به‌همراه هشت‌ تن از نمایندگان مجلس، تنی چند از قضات و مسئولان نظام، عازم جبهه‌های جنگ بودند که هواپیمای آنها مورد حملهٔ دو فروند جنگندهٔ عراقی قرار گرفت و در نزدیکی اهواز سقوط کرد و کلیهٔ سرنشینان آن به شهادت رسیدند. جهت ارج نهادن به فداکاری‌های روحانیون در طول دوران دفاع مقدس، این روز به‌نام روز «روحانیت و دفاع مقدس» نام‌گذاری شد. (جریان‌شناسی سیاسی ایران، چاپ نوزدهم ۱۳۹۷، ص۲۰۲-۲۰۱)

[3]. آیت‌الله غلامحسین جعفری همدانی در سال 1324 قمری در روستای شانگرین از توابع شهرستان همدان به‌ دنیا آمد. او در سن 13 سالگی برای تحصیل علوم دینی به همدان رفت و به مدت پنج سال در آن شهر تحصیل کرد، سپس در 1342 قمری برای تکمیل معلومات خود به قم رفت و به مدت سه سال نزد اساتید حوزۀ علمیۀ قم تلمذ کرد. او قوانین را نزد آقامیرزا محمد همدانی ثابت خواند و شرح لمعه را نزد آخوند ملاعلی همدانی و آقاشیخ غلامرضا طبسی فرا گرفت. پس از آن در 1305 شمسی به حوزۀ نجف اشرف رفت و مدت 23 سال در آن حوزه به تحصیل و تدریس پرداخت. ایشان مدتی نیز دروس سطح و خارج فقه را در نجف اشرف تدریس کرد که در بازگشت به ایران به این کار ادامه داد. آیت‌الله جعفری چند سال پس از فوت آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی ( 1325 شمسی) در نجف اشرف ماند تا آنکه در 1328 شمسی به ایران آمد و در تهران اقامت گزیدند. او در تهران امام جماعت شبستان گرمخانهٔ مسجد جامع تهران را به ‌عهده گرفت. مبارزات سیاسی جعفری همدانی از دههٔ 1340 و همزمان با شروع مبارزات علنی امام خمینی با حکومت پهلوی آغاز گشت. پس از تحریم رفراندوم لوایح شش‌گانه از سوی امام خمینی، جعفری همدانی نیز به تبعیت از ایشان، سخنانی علیه رفراندوم ایراد کرد، به این دلیل دستگیر و مدتی در زندان قزل‌قلعه زندانی شد. جعفری همدانی دو روز پس از قیام 15 خرداد و در 17 خرداد به اتهام همکاری با متقدمین قیام دستگیر شده و به دو ماه حبس تأدیبی محکوم شد، اما پس از آزادی از زندان همچنان به مبارزات خود ادامه داد، چنان‌که پس از تبعید امام خمینی به ترکیه، جعفری همدانی، مسجد گرمخانه را تبدیل به پایگاهی برای تبلیغ و نشر افکار امام تبدیل کرد. او علاوه بر اینکه خود به ایراد سخنرانی علیه حکومت پهلوی می‌پرداخت، از وعاظ مبارز نیز برای سخنرانی در مسجد گرمخانه دعوت به عمل می‌آورد. ایشان در سال 1356 دچار سکتۀ قلبی شده و در منزل بستری شدند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز بیشتر بیمار بودند و فقط به اقامهٔ نماز جماعت در مسجد جامع می‌پرداختند. آیت‌الله جعفری، سرانجام در 27 آبان 1374 در 92 سالگی دارفانی را وداع گفتند. (مصاحبه با آیت‌الله میرزا غلامحسین جعفری همدانی، مجلهٔ حوزه، شمارهٔ 52 (مهر و آبان 1371)، ص 25؛ مجموعه اسناد غلامحسین جعفری همدانی)

[4]. حجت‌الاسلام جعفر جوادی شجونی، معروف به جعفر شجونی در سال ۱۳۱۱ در گیلان به‌ دنیا آمد. او از همراهان نواب صفوی در دوران مبارزه با نظام پهلوی بوده است و به‌عنوان یکی از روحانیون مبارز طرفدار حضرت امام خمینی(ره)، از سال 1334 تا سال 1356 بارها توسط مأموران شهربانی و ساواک دستگیر شد. شجونی عضو جامعۀ روحانیت مبارز تهران و نمایندۀ کرج در اولین دورۀ مجلس شورای اسلامی بود. او پس از انقلاب، مسئول ادارهٔ کاخ شمس پهلوی و نمایندۀ دومین دورۀ مجلس شورای اسلامی بوده است. (خاطرات جعفر شجونی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، پاییز ۱۳۸۱)

[5]. رحمت‌الله مقدم مراغه‌ای فرزند فتح‌الله سردارلو، سال ۱۳۰۰ شمسی متولد شد و پس از پایان تحصیلات متوسط به دانشکدۀ افسری رفت. او پس از عملیات آزادسازی آذربایجان به‌عنوان معاونت فرمانداری نظامی مراغه منصوب شد. مقدم مراغه‌ای به‌عنوان نمایندۀ دورۀ بیستم مجلس شورای ملی از سوی مردم میاندواب انتخاب شد. این شخص به‌همراه گروهی از همفکران خود جمعیتی به‌نام نهضت رادیکال ایران تأسیس نمود. مقدم مراغه‌ای پس از پیروزی انقلاب به سمت استانداری آذربایجان شرقی منصوب شد، اما پس از بروز اختلاف با بعضی از مسئولان استانی از سمت خود استعفا داده و به نمایندگی مردم این استان به مجلس خبرگان قانون اساسی راه یافت. وی به‌تدریج به مخالفت با نظام کشیده شده و به همکاری نزدیک با حزب جمهوری خلق مسلمان پرداخت و سرانجام مجبور به فرار از کشور گردید و در خارج از کشور درگذشت. (روزشمار انقلاب اسلامی، ج ۲، ص ۱۷۰)

[6]. خیابان سمیه (که قبل از انقلاب اسلامی به‌نام ثریا، همسر دوم محمدرضا شاه بود) در منطقه ۶ شهرداری تهران قرار دارد و به موازات خیابان انقلاب از خیابان شریعتی آغاز و عاقبت به خیابان حافظ می‌رسد.

[7]. حزب جمهوری خلق مسلمان، یکی از احزاب سیاسی ایران بود که حول محور شخصیت سید محمدکاظم شریعتمداری تشکیل شد. این حزب در جریان رفراندوم (همه‌پرسی) جمهوری اسلامی خواستار رأی موافق بدان شد، اما در جریان تصویب قانون اساسی با گنجاندن اصل ولایت فقیه در قانون اساسی مخالفت کرد. این مخالفت‌ها سرانجام به رویارویی گستردهٔ این حزب با حکومت تازه تأسیس پس از انقلاب اسلامی انجامید. این رویارویی به‌ویژه در شهر تبریز مشهود بود. در اسفند ۱۳۵۸ طرفداران حزب در تبریز موفق به تصرف ساختمان رادیو و تلویزیون تبریز شد که با پیام امام خمینی به شریعتمداری برای خروج از حزب و محاکمهٔ ده تن از هوادارانش توسط دادگاه انقلاب تبریز، این حزب سرکوب و منحل اعلام شد.

[8]. پیش از ظهر، احمدآقا آمد. دربارهٔ مسائل روز مذاکره شد، از جمله اظهار ناراحتی آیت‌الله منتظری از سخنان امام. گرچه همۀ [سخنان ایشان] پخش نشده و گفتند امام از عزل آقای [اسدالله] لاجوردی [دادستان انقلاب تهران] بی‌اطلاع بوده و راضی نیستند. (خاطرات روزانهٔ آیت‌الله هاشمی رفسنجانی/  چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۶۳/ کتاب «به سوی سرنوشت»)

220. عباس روافیان (امیرانتظام) فرزند میرزایعقوب رفوگر در سال ۱۳۱۱ در تهران متولد شد. دوران کودکی و نوجوانی را در کنار پدر و عمویش که گفته می‌شد به فرقۀ ضالۀ بهائیت گرویده بودند، رشد کرد و سال ۱۳۲۹ دانشجوی رشتهٔ الکترومکانیک دانشگاه تهران شد. امیرانتظام در سال ۱۳۲۹ در دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران، با مهندس مهدی بازرگان آشنا شد. او سال ۱۳۳۲ همزمان با شهادت دانشجویان دانشکدۀ فنی در 16 آذر و در جریان سفر نیکسون به ایران، نامۀ اعتراض‌آمیز مهدی بازرگان را از طریق ریچارد کاتم، کارمند سفارت آمریکا و عضو سیا به مقامات آمریکایی رساند که به ‌دستگیری بازرگان منجر شد. ارتباط امیرانتظام و ریچارد کاتم تا سال 1342 ادامه یافت، اما به فاصلۀ اندکی پس از خروج ریچارد کاتم از ایران، قیام ۱۵ خرداد رخ داد. عباس امیرانتظام در سال 1342 به ادارۀ ثبت احوال تهران مراجعه می‌کند و رسماً شهادت می‌دهد که مسلمان شده است و نام خانوادگی خود را تغییر ‌داده و به پاریس و سپس به شرق خلیج سانفرانسیسکو در آمریکا می‌رود و از دانشگاه برکلی فوق لیسانس مهندسی محاسبات ساختمان می‌گیرد.

امیرانتظام در سال 1349 شرکت مهندسی مشاور تدبیر صنعت را در خیابان فردوسی، تقاطع خیابان انقلاب اسلامی برای واردات وسایل سنگین از آمریکا تأسیس ‌کرد و در پوشش تجارت به ارتباط با کاتم تا پیروزی انقلاب ادامه داد. از سوی بازرگان در ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ حکم سخنگویی دولت موقت و معاونت اداری نخست‌وزیر برای امیرانتظام صادر شد. پس از چهار ماه امیرانتظام با ترک دفتر نخست‌وزیر به‌عنوان سفیر کشورهای اسکاندیناوی روانهٔ استکهلم شد. در ۲۷ آذر ۱۳۵۸ عباس امیرانتظام به اتهام همکاری با سازمان جاسوسی سیا و ارتباط پنهانی با آمریکا در مقابل ساختمان وزارت امور خارجه از سوی دادستانی کل انقلاب بازداشت شد. دستور دستگیری امیرانتظام توسط شخص شهید آیت‌الله قدوسی دادستان وقت انقلاب کل کشور صادر شده بود. دانشجویان مسلمان پیرو خط امام تأکید داشتند اسناد و مدارک زیادی دال بر ارتباط‌های سری امیرانتظام با آمریکایی‌ها در اختیار دارند. مهندس بازرگان با انگیزۀ حمایت از امیرانتظام در اولین جلسۀ این دادگاه حضور می‌یابد. پس از محاکمۀ این متهم که مجموعاً پانزده جلسه به طول انجامید، دادگاه او را در بیستم خردادماه 1360 به جرم انجام ملاقات‌ها و تماس‌های سری، ارائهٔ اطلاعات و آگاهی به دشمنان انقلاب دربارۀ مسائل و اطلاعات داخلی، فراری دادن سران فاسد رژیم شاه و مأموران سیاسی سفارت رژیم شاه در اسرائیل و... به حبس ابد محکوم کرد. سکوت خبری دربارۀ امیرانتظام ادامه داشت تا زمانی که به علت کهولت سن و عود نمودن غدۀ پروستات، نیاز به درمان پیدا کرد. پس از مراحل درمان، مسئولان قوه قضاییه در دی ماه ۱۳۷۳ بر اساس رأفت اسلامی، او را به خانۀ امنی در شمال تهران منتقل کرده و بر امکانات رفاهی او افزودند. علاوه بر امیرانتظام افراد دیگری همچون کیانوری نیز در آن خانه مستقر بودند. در اول آذرماه ۱۳۷۵ به‌رغم داشتن حکم حبس ابدی که لغو نشده بود، با الهه میزانی (معروف به الهه امیرانتظام و الهه امیری) ازدواج کرد. اما این رأفت اسلامی موجبات گستاخی امیرانتظام را فراهم ساخت. امیرانتظام در این فضا به‌مرور با رسانه‌های بیگانه ارتباط گرفت. به‌عنوان نمونه رادیو آمریکا در آخر تیرماه ۱۳۷۶ با او مصاحبه کرد و به نقل از او برای اولین‌بار طرح رفراندوم را مطرح ساخت و آن را «تنها راه نجات ایران» قلمداد کرد. در داخل نیز طی مصاحبه‌ او با روزنامۀ جامعه که در تاریخ‌های ۷ تا ۹ اردیبهشت 1377 چاپ شد، ادعا کرد کلیۀ فعالیت‌هایش قانونی بوده است. وی با افزودن مصاحبه‌هایش با رادیوهای بیگانه پا را از حد فراتر نهاد و در مصاحبه‌هایش توهین‌هایی به امام(ره) و نظام انجام داد. از جمله درست چند روز پس از شهادت شیهد لاجوردی، اتهامات بی‌شرمانه‌ای به او نسبت داد که به‌لحاظ الفاظ شنیع غیر قابل ذکر است، در پایان خواستار ترورهای بیشتر شد و گفت که کسان دیگری نظیر لاجوردی نیز وجود دارند. در پی آن تعلیق حکم حبس ابد امیرانتظام به علت ارتکاب جرم جدید لغو گردید و به زندان بازگشت، اما با ادعای شرایط جسمی خطرناک، مجدد آزاد شد تا سرانجام بیست سال بعد، 21 تیر 1397 به آخر عمر خود رسید. (صخرۀ سخت، چاپ دوم1397، برگزیده‌ای از گفتار نهم «آمریکایی‌تر از آمریکایی‌ها»)

[10]. وی در شهریور ۸۱ کتاب خاطرات خود را با عنوان «آن‌ سوی اتهام» توسط نشر نی منتشر کرد. کتاب در دو جلد و در مجموع ۶۸۰ صفحه دارد. اما بیشتر این صفحات به ضمایم اختصاص دارد و خاطرات همان ۱۷۵ صفحه اول کتاب است که از ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ آغاز و به زمان محاکمه‌اش ختم می‌شود.

[11]. نورالدین کیانوری فرزند حاج شیخ مهدی کیانوری، تابستان ۱۲۹۴ در بخش بلده از توابع شهرستان نور متولد شد. در سن نوزده سالگی تحصیلات خود را در مدرسۀ دارالفنون تهران به پایان رساند. او پس از گذراندن تحصیلات عالیه در رشتۀ ساختمان و معماری در آلمان، سال ۱۳۱۹ به ایران بازگشت. کیانوری پس از گذراندن دوران نظام وظیفه، در سال ۱۳۲۱ رسماً به حزب تودۀ ایران پیوست و در دومین کنگرهٔ حزب به سمت عضو کمیتهٔ مرکزی و عضو هیئت اجرایی انتخاب شد. او سال ۱۳۲۷ به دنبال ترور نافرجام شاه ملعون در دانشگاه تهران، همراه اعضای حزب توده دستگیر و زندانی شد. پس از فرار از زندان به زندگی مخفی روی آورد و در فاصلۀ سال‌های ۱۳۵۱ تا اواخر ۱۳۵۷ تفکرات سیاسی خود را در حزب اعمال کرد. پس از برگزاری شانزدهمین گردهمایی کمیتۀ مرکزی حزب توده در اسفندماه سال ۱۳۵۷، کیانوری با اکثریت آرا به مقام دبیر اولی حزب منصوب شد و تا زمان انحلال حزب توده ایران (۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۲) در همین سمت باقی ماند. در بهمن ۱۳۶۱ بیش از ۵۰ نفر از اعضای رهبری و کادر‌های فعال آن از جمله نورالدین کیانوری و همسرش مریم فیروز، به اتهام جاسوسی و تدارک کودتای مسلحانه برای سرنگون ساختن نظام جمهوری اسلامی دستگیر و زندانی شد. کیانوری در ۲۶ آبان ۱۳۷۸ درگذشت. (نک به: کیانوری نورالدین، خاطرات نورالدین کیانوری، انتشارات اطلاعات، تهران، ۱۳۸۸)

[12]. بار پروردگارا، دل‌های ما را به باطل میل مده، پس از آنکه به حق هدایت فرمودی و به ما از لطف خود رحمتی عطا فرما که تویی بسیار بخشنده. (بی‌منّت) (آیۀ ۸، سورهٔ آل‌عمران)

[13].  خشن و سخت‌گیر

[14]. هاشم صباغیان متولد ۱۳۱۶ در تهران است. او مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشتۀ مهندسی راه و ساختمان از دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران در سال ۱۳۴۰ گرفت. صباغیان از آغاز بنیانگذاری نهضت آزادی، به عضویت آن درآمده و علاوه بر عضویت در شورای مرکزی آن، رئیس هیئت اجرایی و عضو دفتر سیاسی آن نیز بود. او همچنین در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ مسئولیت کمیتۀ استقبال از آیت‌الله خمینی در تهران را بر عهده ‌داشت. او از نیروهای ملی - مذهبی است که در دولت موقت وزیر کشور بود. (خاطرات حاج احمد قدیریان، ویراست دوم، چاپ دوم، ص۲۰۸)

[15]. سیدکاظم شریعتمداری در سال ۱۳۲۸ قمری در تبریز متولد گردید و تحصیلات خود را در تبریز، مشهد و قم پی گرفت. او در تبریز از محضر آیات حاج‌میرزا صادق آقا تبریزی و حاج میرزا ابوالحسن انگجی کسب فیض نمود. سپس در سال ۱۳۴۳ قمری به قم هجرت کرد و در درس مؤسس حوزۀ علمیۀ قم، مرحوم آیت‌الله حائری یزدی شرکت کرد و از محضر مرحوم میرزا على اکبر یزدی فلسفه آموخت. بعد به نجف اشرف مهاجرت کرد و از حضور حضرات آیات عظام آقا ضیا عراقی، سید ابوالحسن اصفهانی و سیدمحمدحسین نائینی استفاده برد. او پس از کسب مقام اجتهاد، بنا به درخواست اهالی آذربایجان به آن منطقه رفت و به تدریس فقه و اصول پرداخت. آیت‌الله شریعتمداری در سال ۱۳۲۶ شمسی علی‌رغم تحریم علمای آذربایجان در مدرسۀ طالبیه با شاه ملاقات کرد و ارتباط ایشان با دربار تا پیروزی انقلای اسلامی ادامه داشت. او سال ۱۳۲۷ به قم آمد و در این شهر مقدس ماندگار شد و پس از رحلت آیت‌الله العظمی بروجردی به مرجعیت رسید. او مؤسس نشریۀ مکتب اسلام و مؤسسۀ دارالتبلیغ اسلامی قم بود و با آغاز نهضت اسلامی به رهبری روحانیت، نقش ایشان پراهمیت تلقی می‌شد. از آنجا که ایشان همواره تأکید بر عمل به قانون اساسی داشت، به‌مرور زمان مبارزهٔ ایشان کمرنگ شد و بعدها راه ایشان از انقلابیون جدا گردید. پس از انقلاب اسلامی نیز مخالفت‌های وی آشکار بود و حتی گفته می‌شود که یکی از عوامل کودتای نوژه بوده است. پس از اثبات این مسئله، او از مرجعیت خلع شد و سال ۱۳۶۵ شمسی چشم از جهان فروبست و در قبرستان ابوحسین قم به خاک سپرده شد. (فرهنگ‌نامۀ رجال روحانی عصر امام خمینی(ره)، ج اول، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، ۱۳۸۹، صص ۲۰۷-۲۰۴)

[16]. سال ۱۳۶۰ چندماهی قبل از شهادت آیت‌الله بهشتی، مناظراتی با عنوان «آزادی، هرج و مرج، زورمداری» از سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش می‌شد؛ مناظراتی ایدئولوژیک که یک طرف آن نورالدین کیانوری و احسان طبری بود و طرف دیگرش آیت‌الله شهید بهشتی و آیت‌الله مصباح یزدی.

[17]. سردار عبدالله نورانی از مبارزان اولیهٔ انقلاب اسلامی هستند که در آن دوران، مبارزهٔ مسلحانه علیه رژیم طاغوت داشت. فعالیت‌های او در حدی بود که ساواک درصدد دستگیری این مبارز انقلابی بود و همین امر موجب شد تا او مجبور به زندگی مخفیانه و زیرزمینی شود. وی در جریان تجزیه‌طلبان که می‌خواستند خوزستان را از ایران جدا کنند، فعالیت گسترده‌ای در کنار شهید محمد جهان‌آرا داشت و در محور «کوت شیخ» فرماندهی عملیات سپاه خرمشهر را به‌ عهده داشت. سردار عبدالله نورانی در آزادسازی خرمشهر نیز فرمانده تیپ ۲۲ بدر بود. سردار عبدالله نورانی در سال ۱۳۶۴ در منطقهٔ فاو بر اثر گاز خردل شیمیایی شد.

[18]. پس تو چنان‌که مأموری استقامت و پایداری کن و کسی که با همراهی تو به خدا رجوع کند نیز پایدار باشد و (هیچ از حدود الهی) تجاوز نکنید که خدا به هر‌چه شما می‌کنید، بصیر و داناست. (آیۀ ۱۱۲ سورهٔ هود)

[19] شهید اصغر رئیس اسماعیلی، معاون اسبق طرح و برنامهٔ وزارت دادگستری، اولین فردی بود که با حکم دادستان کل شهید آیت‌الله ربانی املشی پرونده انفجار نخست وزیری را به عهده گرفت. در لحظهٔ شهادت لاجوردی در کنار وی حضور داشت و  همزمان به شهادت رسیدند.

[20] شهید زین العابدین مسعودی، 59 سال داشت و بازنشسته نیروهای مسلح بود.