علی دشـتی و «عـوامل‌ سقوط‌» سـلطنت پهـلوی


علی دشـتی و «عـوامل‌ سقوط‌» سـلطنت پهـلوی

اشاره :

آخـرین کتابی که از دشتی می‌شناسیم،یادداشت‌ها و تـقریرات سـال‌های پایانی عمر‌ او‌،پس‌ از انقلاب اسلامی،است.این کتاب را خواهرزاده دشتی،که هـمدم و مـحرم واپسین سال‌های زندگی‌ او‌ بود،گرد آورد و در سـال 1381 منتشر کرد.یادداشت‌ها و تـقریرات دشـتی اواسط‌ سال‌ 1358‌ آغاز شد و دشـتی انـدکی پیش از دستگیری و مرگ این یادداشت‌ها را در آبان 1360 به‌ پایان‌ برد‌.

دشـتی و«عـوامل‌ سقوط‌» سـلطنت پهـلوی

آخـرین کتابی که از دشتی می‌شناسیم،یادداشت‌ها و تـقریرات سـال‌های پایانی عمر‌ او‌،پس‌ از انقلاب اسلامی،است.این کتاب را خواهرزاده دشتی،که هـمدم و مـحرم واپسین سال‌های زندگی‌ او‌ بود،گرد آورد و در سـال 1381 منتشر کرد.یادداشت‌ها و تـقریرات دشـتی اواسط‌ سال‌ 1358‌ آغاز شد و دشـتی انـدکی پیش از دستگیری و مرگ این یادداشت‌ها را در آبان 1360 به‌ پایان‌ برد‌.

در این نوشته‌ها دشتی از مـوضع مـردی دنیادیده به تبیین عوامل شـخصیتی‌ مـؤثر‌ در رفـتار حکومتی محمد رضـا شـاه می‌پردازد؛رفتاری که سـرانجام سـقوط او را سبب شد.آن‌چه‌ دشتی‌ در این کتاب کم‌حجم بیان می‌کند،در واقع شرحی است بر ایـن‌ کـلام‌ امام محمد غزالی در نصیحة الملوک:

مـلکی‌ را‌ کـه‌ ملک از او بـرفته بـود،پرسـیدند که‌ چرا‌ دولت از تو روی برگردانید؟گفت:غـرّه شدن من به دولت و نیروی خویش،و غافل بودن‌ من‌ از مشورت کردن،و به پای‌ کردن‌ مردمان دونـ‌ را‌ بـه‌ شغل‌های بزرگ،و ضایع کردن حیلت بـه‌ جـای‌ خـویش،و چـاره کـار ناساختن اندر وقـت حـاجت بدو،و آهستگی و درنگ در وقت‌ آن‌که‌ شتاب باید کردن،و روا ناکردن حاجات‌ مردم. قطعه‌هایی از عوامل‌ سقوط‌ دشتی را،بـدون تـوضیح،ذکـر‌ می‌کنیم‌:

[سقوط شاه:] سقوط!کلمه‌ای متناسب‌تر و درسـت‌تر از ایـن نـمی‌توان بـرای حـوادث اخـیر ایران‌ و فرار‌ شاه پیدا کرد.

شاهی با‌ داشتن‌ بیش‌ از 400 هزار‌ سپاه‌ و بیش از 50 هزار‌ ژاندارم‌ و پلیس و با داشتن دستگاهی مخوف چون ساواک مانند بادی...رفت.

در دوره زندگانی مختصر‌ خـود‌ سقوطهای گوناگون دیده‌ام.سقوط امپراتوری تزارها‌، سقوط‌ امپراتوری عثمانی‌،سقوط‌ امپراتوری‌ اتریش و آلمان،سقوط هیتلر‌ با تشکیلات دهشتناک حزب نازی و گشتاپو،سقوط موسولینی با آن‌همه پرمدعایی و با تشکیلات منظم فـاشیست‌،ولیـ‌ هیچ‌یک به مثابه سقوط مضحک و حیرت‌انگیز‌ محمد‌ رضا‌ شاه‌ نامترقب‌ و حتی می‌توان گفت‌ نامعقول‌ و ناموجه نبود.یک روحانی با دست خالی او را از تاج‌وتخت سرنگون ساخت.(ص 23)

[محمد رضا‌ شاه‌ جوان‌ و مـیراث پدر:] ایـن جوان بیست و یک ساله‌[محمد‌ رضا‌ شاه‌]که‌ بر‌ تخت‌ اردشیر‌ بابکان نشست،از هرگونه تجربه کشورداری دور بود زیرا...پدر چنان سایه سنگین خود را بر مقامات کـشوری گـسترده بود که مجال تفکر و تـجربه بـرای فرزند ارشد‌ خویش باقی نگذاشته بود.تنها چیزی که از مقام و سلطه پدر به او رسیده بود تکریم و تعظیم و اظهار اطاعت و انقیاد دولتمردان کشوری و لشکری بود.(ص 39)

بـاری،پدر دو ارثـیه از‌ خود‌ برای پسر بـاقی گـذاشت و از کشوری بیرون رفت:یکی مال و املاک بی‌حدوحصر و دیگر نارضائی‌ها و کینه‌هایی که در مدت 20 سال در سینه‌ها متراکم شده بود.به همین دلیل پسر‌ یک‌مرتبه‌ و ناگهانی از اوج قدرت 20 ساله به حضیض انتریک‌های خرد و بـزرگ فـروافتاد و شاید همین امر او را،به جای تدبر و تأمّل و اتخاذ تصمیمات‌ بجا‌ و مؤثر،به ورطه اغراض و دسیسه‌کاری‌ انداخت‌.

کسانی که مورد اعتماد بودند از دسیسه‌کاری و سیاست‌بافی دور ماندند و کسانی که حقد و کینه فراوان از دوران پدر در سـینه داشـتند از هیچ‌گونه انـتریک‌ و سیاست‌بافی‌ رویگردان نبودند. پس،طبعا‌ همین‌ روحیه مجامله و دسیسه‌کاری در فکر شاه جوان ریشه گرفت و در مدت دوازده سالی که از آغـاز سلطنت وی تا سقوط دکتر مصدق دوام داشت،کار شاه پیوسته چنین بـود: تـشنه‌ اطـاعت‌،تشنه قدرت‌نمایی و تشنه سلطه مطلق؛و این تشنگی مفرط پیوسته او را رنج می‌داد.

شاید همین نکته،که باید راجـع ‌ ‌بـه آن‌ها بحث‌ها کرد و شواهد آورد،مصدر پیدایش عقده‌ای گردید که‌ در‌ زمان حکومت‌ مصدق رشـد کـرد و پس از سـقوط او به دنبال کودتای 28 مرداد 1332،این عقده به شکل‌های‌ گوناگون و به طرزی محسوس و مشهود ظهور و بـروز داشت و همین عقده سرانجام‌ شاه‌ را‌ به کارهایی کشانید که هراندیشمندی را اندیشناک کرد.(ص 41)

[مـنشاء روانی مخالفت محمد رضـا شـاه با دکتر ‌‌مصدق‌:] قرائن و اماراتی عدیده هست که شاه به جای فراست و تدبیر به انتریک و دسیسه‌ روی‌ می‌آورد‌ و حتی این خصوصیت جزء روحیات او شده و در اندیشه‌اش اثر گذاشته بود.

آن ایامی که‌ دکـتر مصدق در اوج قدرت بود و شاه کاری نمی‌توانست بکند،چون منفی‌بافان فکر‌ می‌کرد.

یک روز به‌ خود‌ من گفت:«مصدق به دستور خود انگلیسی‌ها نفت را ملّی کرده است.»این سخن اگر از دهان یک نـفر هـوچی بیرون می‌آمد،چندان جای حیرت نبود.ولی از شاه مملکت که‌ بیش‌وکم از چرخش امور و جریان سیاست مطلع بود،حیرت‌انگیز و باورنکردنی می‌نمود. (ص 43) او به قدری ضعیف النفس بود که از ترس دکتر مصدق و اصرار او نـاگزیر شـد وزیر دربار مورد اعتماد‌ خویش‌ را کنار گذارد و به جای او فرد مورد نظر مصدق،یعنی ابو القاسم امینی،را به وزارت دربار برساند و بالاتر این‌که مصدق موفق شد او را به عنوان سفر از‌ ایـران‌ اخـراج کند.(ص 45)

[محمد رضا شاه جوان چه می‌خواست؟] شاه هم وجهه و محبوبیت مصدق را می‌خواست،تا مردم صادقانه او را بستایند،و هم اقتدار مطلق پدر را،تا از وی‌ بی‌چون‌وچرا‌ اطاعت کنند...محبوبیت دکتر مصدق مولود یـک سـلسله کـارهایی بود که او از دوره جوانی بدان روی آورده بـود و پیـوسته از خـواسته‌های مردم دم می‌زد و با هرگونه نفوذ اجنبی‌ مخالف‌ بود‌...شاه نمی‌توانست با آن‌همه ضعف‌های‌ روحی‌ و عقده‌های‌ روانی محبوبیت دکتر مصدق را داشته بـاشد.(صـص 71-72)

[مـحمد رضا شاه و نفرت از مشورت،علت منزوی و مطرود شـدن حـسین‌ علاء‌، عبد‌ الله انتظام و عده‌ای دیگر]

همه قضایای 15 خرداد‌ 1342‌ را به خاطر دارند که آقای خمینی در قم بر منبر رفت و مـداخله شـاه را در کـار حکومت نکوهش‌ کرد‌ و صریحا‌ اعلام داشت که«شاه باید سـلطنت کند نه حکومت.»

در‌ نتیجه این اقدام در شهر،مخصوصا جنوب شهر،غوغایی به حمایت از آقای خمینی برخاست و قوای انـتظامی مـأمور‌ سـرکوبی‌ مردم‌ گردید و خون‌ها ریخته شد و اعدام‌های گوناگون صورت گرفت.

این پیـشامد عـلاء[وزیر‌ وقت‌ دربار]را سخت به وحشت انداخت و برای چاره‌جویی فکرش بدان‌جا رسید که عده‌ای از رجال آزموده را‌ جـمع‌ کـند‌ و بـه مشورت نشیند.

در این جمع،عبد الله انتظام،سپهبد مرتضی یزدان‌پناه‌،علی‌ اصغر‌ حـکمت،مـحمد عـلی وارسته،گلشائیان و چند نفر دیگر شرکت داشتند و گویا جملگی بر این‌ رأی‌ استوار‌ شـدند کـه رئیـس حکومت(اسد الله علم)کنار رود و برای تسکین هیجان مردم حکومتی‌ تازه‌ روی کار آید.

این تـصمیم بـه مذاق شاه خوش نیامد و با تشدّد و تغیر‌ به‌ مقابله‌ پرداخت.به گمان او،اگـر جـمعی بـنشینند و صلاح‌اندیشی کنند،به مفهوم این است که‌ فکر‌ خود را برتر از فکر شاه دانسته، مـی‌خواهند بـرای او تکلیفی تعیین نمایند‌.بنابراین‌،نه‌ تنها این فکر را نپذیرفت بلکه عناصر مهم و دسـت‌اندرکار آن جـمع را از کـار برکنار‌ کرد‌:علاء از وزارت دربار افتاد و عبد الله انتظام از ریاست شرکت ملّی‌ نفت‌ برکنار‌ شد...

شاه مـی‌دانست کـه علاء از راه خیرخواهی و از فرط اضطراب و ناچاری چنین کرده است‌؛ولی‌ به‌ نظر وی او پای خـود را از گـلیم خـویش بیرون کشیده و باید‌ برای‌ تنبیه و عبرت سایرین او را به عضویت سنا محکوم سازد.(صص 87-88)

[شاه و عـقده مـصدق‌ شـدن‌]‌ ...شاه عقیده شدید پیدا کرده بود و از هنگام سقوط دکتر مصدق این‌ فـکر‌ را در ذهـن می‌پروراند که از حیث‌ جلب‌ افکار‌ عمومی و وجهه ملّی جای دکتر مصدق را‌ بگیرد‌ تا مردم وی را چون او بـستایند.در ایـن باب شاه تشنه بود‌ و عطش‌ او را مأمورین انتظامی می‌خواستند‌ به‌ نحوی فرونشانند‌.از‌ ایـنرو‌ بـه مناسبت 28 مرداد یا 4 آبان‌ اصناف‌ و کسبه را بـه چـراغانی مـجبور می‌ساختند.آن‌وقت شاه خیال می‌کرد مردم از‌ رویـ‌ طـوع و رغبت چنین می‌کنند غافل از‌ این‌که همین اقدامات مأموران‌ انتظامی‌ موجبات نارضایی مردم را فـراهم‌ مـی‌ساخت‌.

چیزی حقیرتر و زشت‌تر از این نـیست کـه شخص نـخواهد در پوسـت خـود جای‌ گیرد‌ و سعی کند کسی دیـگر بـاشد‌؛و به‌ عقیده‌ من نوعی تاریکی‌ رأی‌ و عقیده‌های گوناگون است که‌ شخص‌ را عـاقبت بـه چنین مصیبتی می‌کشاند.(صص 89-90)

[رجال اربـاب‌تراش ما] یقین بدانید‌ کـسی‌ نـرفته به دکتر اقبال یا عـلم‌ بـگوید‌ شما این‌طور‌ عمل‌ کنید‌ تا محبوب بشوید. بعضی‌ از افراد جنسا ارباب‌تراش و بت درسـت‌کن هـستند وگرنه معنی دارد که هرمهمانخانه‌ای را بـخواهند افـتتاح‌ کـنند‌ باید حتما بـه نـام نامی اعلیحضرت‌ همایونی‌ باشد؟!(ص 95‌) رجـال‌ مـا‌ بیش‌تر نوکرند تا‌ صاحب‌ رأی و نظر؛به جای این‌که مصالح و موازین مروت و انصاف را در نظر بـگیرند،اغـراض،مطامع و خواسته‌های‌ صاحبان‌ قدرت‌ را می‌نگرند.(ص 96)

[عـلت مـرگ دکتر مـنوچهر‌ اقـبال‌]‌ در‌ یـکی‌ از‌ روزهای‌ دهه اوّل آبانماه 1356 هـمین دکتر اقبال را در مجلسی ملاقات کردم و او را بسیار آشفته دیدم.ناگهان مرا به کناری کشیده،سر صـحبت را بـاز کرد‌ و گفت:«دشتی،دیگر کارد بـه اسـتخوانم رسـیده اسـت و از دسـت شاه عاجز شـده‌ام؛مـسئله کیش و جریان خرید تأسیسات آن،که از بودجه مملکت هم ساخته شده است،مطرح است و مبادرت‌ بدین‌ کـار یـعنی پرداخـت هزینه آن توسط شرکت ملّی نفت و هواپیمایی مـلّی خـیانتی بـزرگ بـه کـشور مـحسوب می‌شود و مستقیما به زیان خود شاه تمام خواهد شد؛و من تصمیم گرفته‌ام چهارشنبه‌ هفته‌ آینده که شرفیاب می‌شوم صریحا عواقب آن را به حضورشان عرض کنم و از شما نیز کـمک می‌خواهم.

بعد گفتم:حدود 15 سال است‌ که‌ من شاه را به طور‌ خصوصی‌ ملاقات نکرده‌ام و حتی در چند مورد کتبا و شفاها عرایضی کرده‌ام که به مذاق ایشان خوش نیامده و حتی آن را حمل بـر تـقدم سن کرده‌اند‌.شما‌ مسئولیت دارید خطر این‌ کار‌ را گوشزد کنید هرچند خیلی پیش از این می‌بایستی از مصالح مملکت،که مصالح خود ایشان هم هست،دفاع می‌کردید. باری،روز موعود، با نـهایت خـضوع،جریان را به عرض‌ می‌رساند‌ و شاه،پس از بی‌حرمتی بسیار،او را پس از حدود 40 سال خدمت صادقانه طرد می‌کند و دو روز پس از این ماجرا به علت سکته قلبی می‌میرد.(صص 96-97‌)

[شاه‌،خـودکامگی و احـزاب‌ فرمایشی‌] یکی از آرزوهای سمج و عـمیق او ایـجاد حزب بود و می‌خواست از این راه نقش هیتلر و موسولینی‌ را ایفا کند،آن هم بدون توجه به اوضاع و احوال سیاسی‌،اقتصادی‌ و اجتماعی‌ آلمان و ایتالیا در زمان ظهور و بروز و تـأسیس حـزب نازی و فاشیست.او می‌پنداشت کـه چـون در آمریکا (اتازونی‌)‌‌دو‌ حزب جمهوری‌خواه و دمکرات وجود دارد،یا در انگلستان حزب محافظه‌کار و حزب کارگر بر‌ حسب‌ موقعیتی‌ که دارند سرکار می‌آیند،اگر در ایران هم دو حزب اکثریت و اقلیت تأسیس گردد،یک‌ نوع کـادر سـیاسی به کشور تقدیم فرموده‌اند!(صص 100-101)

شاه نمی‌خواست تنها‌ شاه باشد،آن هم‌ شاه‌ یک حکومت مشروطه،بلکه می‌خواست هم شاه باشد و هم نخست‌وزیر،هم انتخابات مجلس را مطابق میل و سلیقه خود انـجام دهـد،و آن مجلس چـون یکی از وزارتخانه‌ها دستگاهی باشد که میل و سیاست‌ و اوامر او را اجرا کند،و هم احزاب مطیع محض و سرسپرده او باشند.بـه همین دلیل از مقام سلطنت و همه لوازم آن برای تحقق این امر سوءاستفاده مـی‌کرد.ایـن یـک معمایی است‌ که‌ حل آن دشوار و توجیه آن سخت محتاج تجزیه‌وتحلیل است.(ص 102)

شاه نخست‌وزیر نمی‌خواست.او پی منشی و نوکر می‌گشت؛مـنشی ‌ ‌و نـوکری که در جزئیات امور با وی همفکر و هم‌عقیده باشد و اگر‌ هم‌ همفکر نیست لااقل مـطیع مـحض بـاشد...شاه باطنا نمی‌خواست هیچ قدرتمندی،حتی زاهدی،در برابرش ظاهر گردد...(صص 81-82)

[شاه و عقده مصدق و قـوام السلطنه‌] تصوّر من این است‌ که‌ شاه از لیاقت قوام السلطنه،و این‌که نمی‌تواند چـون او تدابیری منطقی بیاندیشد،انـدیشناک بـود و عقده‌هایی بسیار از او در دل داشت؛چنان‌که از مصدق.و از این جهت پس از‌ مرگ‌ قوام‌ السلطنه و عزل مصدق خواست نقش‌ آن‌ دو‌ را بازی کند و به تقلید از آن‌ها در تأسیس حزب دمکرات و جبهه ملّی،دو حزب ملیون و مردم را بر مردم کـشور‌ تحمیل‌ نماید‌. بدیهی است در این صورت یک فیلم کمدی‌ به‌ راه می‌افتد.(ص 105)

[تناقضات خودکامگی‌] او از یک طرف می‌خواست ادای کشورهایی با نظام دمکراسی را درآورده،یعنی بگوید‌ دو‌ حزب‌ سیاسی مبارزه کرده‌اند و در نتیجه حزب اکثریت غالب آمـده اسـت‌؛از سوی دیگر می‌خواهد نشان دهد که چنین نیست و همه باید بدانند که مردم در این باب اختیاری‌ ندارند‌ و تنها‌ رأی وارده ایشان است که اکثریت و اقلیت پارلمانی را به وجود‌ می‌آورد‌.

او می‌خواست هم دکـتر مـصدق باشد هم قوام السلطنه،هم رئیس‌جمهور آمریکا و هم شاهنشاه آریامهر؛حتی‌ در‌ ده‌ سال آخر فرمانروایی‌اش نقش وزیر داخله و خارجه،وزیر جنگ، مالیه و...را هم‌ ایفا‌ می‌کرد‌.به اضافه این‌که تـمام وزیـران تا سطح مدیران کل باید با صوابدید ایشان تعیین‌ و منصوب‌ شوند‌.این امر به خط مستقیم نقض غرض بود و به همه نشان می‌داد که اراده‌ مردم‌ به هیچ‌وجه در تـشکیل مـجلس تـأثیر ندارد.(ص 109)

[انقلاب سفید و تقسیم اراضـی کـشاورزی‌]‌ اصـلاحات‌ ارضی‌ ظاهری فریبا و منطقی داشت...در همان تاریخ بسیاری از صاحب‌نظران به این تحول و اصلاح‌ با‌ دیده شک می‌نگریستند...به نظر این انـدیشمندان قـوت و قـدرت کشوری در قوت و قدرت‌ تولید‌ آن‌ است.مالک بـزرگ بـه پشتوانه املاک وسیع خود می‌توانست قوه تولید را بیفزاید،زیرا به‌ اتکای‌ همان پشتوانه می‌توانست قنات ایجاد کند،چاه عـمیق حـفر کـند،زراعت را‌ مکانیزه‌کند‌ و به امید برداشت محصول بیش‌تر به کـار عمران و آبادی روی آورد؛و حداقل از حیث خوراک‌ و پوشاک‌ کشور‌ را به سوی بی‌نیازی سوق دهد.اما اگر املاک بزرگ میان صـد‌ یـا‌ دویـست نفر تقسیم می‌شد مالک کوچک توانایی آن را نداشت که کار مالک بـزرگ را انـجام‌ دهد‌. (ص 114)

باری،اصلاحات ارضی روی همان محوری که نخست پی‌ریزی شده بود‌ باقی‌ نماند.دولت راه افراط پیش گـرفت بـه‌ حـدی‌ که‌ ایران صادرکننده برنج،امروز با برنج وارداتی‌ روزگار‌ می‌گذراند،گندم وارد مـی‌کند،روغـن و مـرغ و گوشت از خارج می‌آورد و اگر روزی محاصره‌ اقتصادی‌ سختی صورت گیرد،بیم آن‌ می‌رود‌ که مـردم‌ از‌ گـرسنگی‌ جـان دهند.

همچنین است سایر اصول‌ انقلاب‌ سفید که جز قشر و صورت چیزی دیگر نـبود و عـقده خودنمایی آن‌ها را‌ به‌ بار آورده بود که اگر بخواهیم‌ آن را دنبال کنیم‌ مثنوی‌ هفتاد مـن کـاغذ مـی‌شود.(صص‌ 115‌-116)

سویس کشور کوچکی است ولی یک وجب زمین بیکار در آن نمی‌یابید‌ و از‌ حیث صنعت نیز بـی‌نیاز اسـت‌...اما‌ ایران‌ نه صنعت خود‌ را‌ به پایه صنعت ژاپن‌ رسانید‌ و نه توانست مـحصول سـنتی را،کـه خواروبار مورد نیاز کشور است،به جایی برساند‌.این‌ها‌ همه نتیجه غرور،خودستایی و خودنمایی نـامعقول‌ شـاه‌ بود که‌ تصوّر‌ می‌کرد‌ تا پنج سال آینده‌ به دروازه تمدن بزرگ خـواهد رسـید.(ص 116)

[خـویشاوند سالاری و نابکاری خواهران و برادران‌] رسیدن بدین مقصد‌ بزرگ‌ امکان دارد ولی نه بدین شیوه‌ بلکه‌ بدین‌ شـرط‌ کـه‌ از گـفتن و مجامله‌ و خودستایی‌ پرهیز کرده،عوامل مولد ثروت را به کار اندازد.و حداقل،آن کـسی کـه چنین ابداع بزرگ‌ را‌ مطرح‌ می‌کند بتواند قبل از هرچیز خواهران و برادران‌ خود‌ را‌،که‌ دست‌ بر‌ اموال مـردم گـذاشته و از هیچ تجاوزی دریغ نمی‌کنند،سر جای‌شان بنشاند و از آن‌همه نابکاری بازشان دارد.(صص 116-117)

[مـثالی از خـویشاوندسالاری:اشرف پهلوی و ماجرای دشت قزوین‌]‌ در این زمـینه بـد نـیست قضیه‌ای را که خود من از دهان وزیر کـشاورزی(روحـانی)شنیده‌ام، نقل کنم...او می‌گفت:

«قرار شد در اراضی میان کرج و قزوین(دشت قزوین)مـزرعه‌ای‌ نـمونه‌ احداث گردد.با یکی از مـتخصصان هـلندی یا نـروژی(درسـت یـادم نیست)که در دنیا شهرت داشت،مـذاکره شـد و ایشان موافقت کرد که بر مبنای یک قرارداد منصفانه این‌ وظیفه‌ را بـر عـهده گیرد مشروط بر این‌که از مقامات مـملکت کسی اعمال نفوذ نـکند و اسـباب مزاحمت فراهم نسازد.

قرارداد بـسته شـد و ایشان مشغول‌ گردید‌ به نحوی که پس از‌ دو‌ سال بهترین بازده را داشت و بنا شد کـار وی ادامـه یابد.در این اثنا،اشرف پهـلوی،خـواهر شـاه،اصرار ورزید کـه بـاید مرا هم‌ شریک‌ سـازید.مـباشران خارجی زیر‌ بار‌ نرفتند و ایشان هم متقاعد نشد.تا این‌که خواستیم جریان را به عـرض بـرسانیم.ایشان(اشرف)گفتند:اگر این مـطلب بـه شاه گـفته شـد اجـازه نمی‌دهم یک روز مباشران خـارجی در‌ ایران‌ بمانند.چون چنین شد،مدیر هیئت خارجی گفت حاضریم در پایان سال به ایشان ده مـیلیون تـومان بدهیم ولی در کار ما دخالت نکنند.مـطالب را بـه سـرکار عـلیه عـرض‌ کردیم‌ و باز هـم‌ مـتقاعد نشد؛و این‌که جرئت کنم این مطلب را به شاه عرض کنم نمی‌توانم و از شما چه پنهان‌ که مـی‌ترسم و جـرئت اسـتعفا هم ندارم.»...فوری وقت گرفتم و به شـاه‌ بـه‌ طـور‌ خـصوصی هـمه مـوارد را گفتم و حتی افزودم که وزیر کشاورزی،که نوکر شماست،از من استمداد کرده ‌‌که‌ نام او را پیش خواهرتان نبرید.فرمودند: «به دولت دستور می‌دهم مراقبت بیشتری‌ کنند‌ و در‌ این مورد خـاص هم اقدام می‌کنم.»

چند روز بعد وزیر کشاورزی تلفن کرد و گفت:«مأموران‌ خارجی اظهار خشنودی کرده‌اند که چندی است مزاحمتی صورت نمی‌گیرد.»دو روز بعد‌ وحشت‌زده به منزلم آمد‌ و گفت‌: «مشار الیها پیـغم دادهـ‌اند که‌"آقای...حالا دیگر سرتان به اینجا رسیده که نمی‌گذارید دختر رضا شاه نان بخورد و چغلی او را نزد شاه می‌برید؟"با این پیغام،کارشناسان خارجی کار را‌ رها کرده و حتی برای دریـافت مـطالبات خود هم نمانده‌اند و دیروز به کشور خویش مراجعه کرده‌اند!» (صص 117-120)  [جان کندی،علی امینی و شاه‌] به یاد دارم،زمانی که کابینه دکتر علی‌ امـینی‌ بـر سر کار بود و جان‌اف.کـندی رئیـس‌جمهور آمریکا شده بود،روزی حضور شاه شرفیاب شدم و ایشان را بسیار نگران یافتم.ناگهان بدون مقدمه گفت:«دشتی،کمک‌های آمریکا هم،مثل باران‌،وقتی‌ به مـرزهای ایـران می‌رسد متوقف می‌شود.تـمام کـشورهای خاورمیانه از کمک‌های بی‌دریغ آمریکا استفاده می‌کنند و با این‌که ایران همچنان طرفدار غرب باقی مانده و مجری سیاست آن‌هاست،کمکی دریافت نمی‌کند‌.»

شاه‌ در اینجا به قدری عصبانی شده بود که گفت:«مـن از سـلطنت استعفا می‌دهم و تو به امینی، که با آمریکایی‌ها روابطی حسنه دارد،بگو که پادرمیانی کند بلکه چیزی‌ بشود‌.»...

حضورشان‌ عرض کردم و گفتم:«آمریکایی‌ها که‌ عاشق‌ چشم‌ و ابروی ما نیستند،اگر حـمایت مـی‌کنند برای یـک نقشه عمومی بزرگی است که دارند.مثلا،ترکیه در همین جنگ کره یک‌ دتاشمان‌[دسته‌ نظامی‌]نظامی‌ فرستاد واین اقـدام در افکار عمومی تأثیر کرد‌.آن‌ها‌ به ما این عقیده را ندارند بـلکه مـعتقدند کـه این‌همه کمک‌هایی که به ما می‌کنند هدر می‌رود و ما آن‌ را‌ صرف‌ هوسرانی‌های خودمان می‌کنیم و از آن«برای تنظیم امـور ‌ ‌کـشور،آسایش‌ مردم و این‌که ایران سدی استوار در برابر کمونیسم باشد،استفاده نمی‌کنیم.»

...شب آن روز بـه دکـتر عـلی امینی‌ تلفن‌ کردم‌ و نگرانی شاه را از کمک‌های آمریکا یادآور شدم.من هرگز از‌ امینی‌ توقعی نداشتم و بـا هم دوست بودیم و گاهگاهی منزل او یا منزل خودم با هم شام می‌خوردیم‌.از‌ ایـنرو‌ حرف‌های مرا می‌شنید.پس از پانـزده روز از سـوی کندی دعوتی به‌ عمل‌ آمد‌.دفعه دیگر که شرفیاب شدم دیدم شاه خیلی بشاش است زیرا کندی به جای‌ ماه‌ سپتامبر‌،ماه مارس را برای سفر شاه تعیین کرده بود.باری،بـه دنبال آن،شاه‌ با‌ خشنودی تمام همراه با ملکه راهی آمریکا شد و کمک‌هایی نیز دریافت کرد.

پس‌ از‌ مراجعت‌ شاه،با کمال تعجب شنیدم که روزنامه‌های آمریکا و اروپا،با عنوان‌های درشت و به نحو‌ تـمسخر‌،ضـمن انعکاس خبر مسافرت شاه و دریافت کمک از آرایش کم‌نظیر شهبانو،لباس‌های فاخر‌ و جواهر‌ فراوانی‌ که به خود بسته است،یاد کرده‌اند؛و در همه جا نوعی کارناوال برای پادشاه ایران‌ به‌ راه انداخته‌اند و ایـن تـناقض مضحک را بسی بزرگ کرده‌اند.

بدین مناسبت از‌ ملکه‌ وقت‌ خواستم.فوری پذیرفت.خدمت‌شان رسیدم و زبان به انتقاد گشودم...خدمت‌شان عرض کردم:«...اعلیحضرت برای استقراض‌ و جلب‌ کمک‌ آمریکا تشریف می‌برند؛آنـ‌وقت بـا این نوع ظهور و بروز باید جراید و محافل‌ خبری‌ فرنگ ما را در انظار جهانیان بدین شیوه مضحک مرهون سازند.»(صص 121-124)

[چگونه علم‌ برای‌ نخستین بار وزیر شد] به یاد دارم،روزی ساعد مـی‌گفت:«نـاگزیر شـدیم‌ به‌ اصرار شاه علم را وارد کـابینه سـاخته‌،او‌ را‌ بـه عنوان وزیر کشور معرفی کنیم.علم‌ مدرسه‌ کشاورزی را دیده بود.من به هیچ‌وجه با این‌که وی وزیر کشور بشود‌ نمی‌توانستم‌ موافقت کـنم.از ایـنرو،روز‌ مـعرفی‌ کابینه تجاهل‌ کرده‌،او‌ را به عنوان وزیر کشاورزی مـعرفی‌ کـردم‌.پس از مرخصی اعضای کابینه،شاه مرا خواست و فرمود: بنا بود علم‌ وزیر‌ کشور شود.به عرض رساندم:پس‌ بنده اوامـرتان را اشـتباه‌ شـنیده‌ام‌ و"کشور"را "کشاورزی‌"پنداشته‌ام مخصوصا‌ که‌ گویا درس کشاورزی هم خوانده اسـت.بدین تمهید،از زیر بار یک مسئولیت‌ بزرگ‌ نجات یافتم.»(صص 128-129‌)204‌

[چرا‌ و چگونه خارجی‌ها در‌ ایران‌ مداخله می‌کنند؟] یکی از صاحب‌نظران‌ و سـیاسیون‌ انـگلیس،کـه نامش از حافظه‌ام رفته است،می‌گفت:«ما در امور داخلی کشورها مداخله‌ نـمی‌کنیم‌.مـا حوادث و وقایع را در کشورها‌ مطالعه‌ می‌کنیم و از‌ آن‌ها‌ به‌ نفع خود بهره می‌گیریم‌؛نهایت با توجه به مـطالعات و بـررسی‌های عـمیقی که روی روحیه ملل و جوامع داریم،پیش‌بینی‌های ما‌ غالبا‌ درست درمی‌آید.»...

هیچ خـارجی ابـتدا بـه‌ ساکن‌ نمی‌آید‌ به‌ من‌ و شما بگوید این‌ کار‌ را بکنید و آن کار را نکنید.او طبایع و استعدادهای مـا را مـی‌سنجد و از آن بـهره‌برداری می‌کند‌.نظیر‌ این‌ کارهایی که ما می‌کنیم، در هیچ کشور‌ بافرهنگ‌ و پای‌بند‌ به‌ اصول‌ و مـوازین‌ انـسانی اتفاق نمی‌افتد.آن‌وقت نتیجه این می‌شود که نظایر امیر متقی و شجاع الدین شـفا در صـف رجـال کشور قرار می‌گیرند و در مواقع بروز خطر از هرگونه تدبیر‌ و مآل‌اندیشی عاجز مانده،فرار اختیار مـی‌کنند.(صـص 129- 130)

[ترس از شاه‌] در کشور ما،مخصوصا در سال‌های 1341 به بعد،کسی شاه را دوست نمی‌داشت و غـیر از مـادر پیـرش‌ کسی‌ به وی علاقه و محبتی نداشت.برعکس،حالت رعب و بیمی از وی در پیرامون او پراکنده بود و به نظر مـی‌آید ایـن همان چیزی است که خود او می‌خواست.(ص 136)

آقای‌ ابراهیم‌ خواجه‌نوری برایم نقل مـی‌کرد کـه یـک روز از شاه پرسیدم:«چند تن دوست صادق و صمیمی و قابل اعتماد دارید؟»شاه مدتی قدم زد و فکر کرد‌ و بـالاخره‌ جـواب داد:«خـیلی کم،شاید‌ سه‌ چهار نفر بیش‌تر نباشند.»گفتم:«این باعث تعجب و تـأسف اسـت...»باز مدتی قدم زد و فکر کرد و سرانجام گفت:«شاید همین بهتر باشد.لازم نیست‌ عده‌ زیادی شاه را دوسـت‌ داشـته‌ باشند و بهتر است همه از او ملاحظه داشته باشند؛عامل بیم بیش از عامل مـحبت در اراده عـامه تأثیر دارد.»(ص 141)

[چرا ارتشبد فریدون جم مطرود شد؟]

فـریدون جـم،کـه تحصیلات‌ عالیه‌ خود را در سن‌سیر و اکول دولاکار بـه پایـان رسانیده و از افراد پاک و منزه ارتش بود و تا درجه ارتشبدی نیز ارتقاء یافته بود و رئیـس سـتاد ارتش هم شده بود،هـم از‌ حـیث‌ این‌که مـدتی‌ دامـاد شـاه و شوهر شمس بود و هم ذاتا آدمـی بـود دور از هرگونه دسیسه و آنتریک و از هرحیث قابل‌ اعتماد،یک‌مرتبه و ناگهان،او را از مقام خود،با هـمه کـاردانی‌ و کفایتش‌،برکنار‌ ساخت و تنها محبتی کـه در مقابل این بی‌مهری بـه وی مـبذول شد،این بود که او را ‌‌سـفیر‌ اسـپانیا کرده،از تهران بیرون راندند...

قبل از مسافرت ارتشبد جم به صوب‌ مسافرت‌،شبی‌ ایـن فـرصت دست داد که از خود او علت ایـن تـغییر را اسـتفسار کنم.فریدون‌ هـم...عـلت اصلی را برایم بازگفت:

«چـندی قـبل در حضور عده‌ای از سران‌ لشکری راجع به وظیفه‌ سربازی‌ و خلوص نیت آن‌ها نسبت به شـاه...سـخن می‌گفتم و برای تأیید این معانی تـأکید کـردم که مـن او را چـون بـرادری بزرگ دوست و محترم مـی‌دارم.این سخن به گوش شاه رسید و خوشش‌ نیامد که من(فریدون جم) خود را برادر شـاه بـخوانم،بلکه باید چون سایر سران لشـکر او را"خـدایگان‌"خـوانده و خـویشتن را نـماینده‌ای بی‌مقدار و چاکری خـدمتگزار گـفته باشم.»(صص 136-137‌)

[شاه‌ دست‌ودل‌باز بود ولی...] او[شاه‌]دست‌ودل‌باز بود و به اطرافیان خود به انواع مختلف کمک می‌رسانید:پول مـی‌داد، زمـین مـی‌داد،مقام و منصب می‌داد،اتومبیل می‌داد،خانه مـی‌داد؛و در راه بـذل و بـخشش،هـر چـند‌ از‌ کـیسه دولت،هرگز دریغی نداشت.ولی چون این نوع بذل و بخشش‌ها به قیمت بندگی و تذلل تمام می‌شد و خواری و ادبار به دنبال داشت،واکنش مثبتی نداشت.او پروفسوری را می‌پسندید‌ که‌ مقام اسـتادی و درآمد سرشارش را رها کند و به عنوان این‌که در انتخابات مجلس سنا موفق نشده،چون سگ قلاده به گردن اندازد و در ایوان کاخ نیاوران دست و پا زند‌؛تا‌ وی‌ از راه رحم و شفقت مقام‌ سناتوری‌ انـتصابی‌ را بـه او ارزانی دارد.(ص 139)

...چه کسی بذل و بخشش را به بهای خضوع و نوکری مطلق خریدار است؟حتما کسانی که در آن‌ها‌ دیگر‌ آثاری‌ از مناعت طبع نیست.گدایانی که آبرو و تمام‌ شئون‌ خود را برای کسب پول و جاه بـه زیـر پای دیکتاتور و مستبد می‌ریزند.(ص 140)

[روحی پر از عقده و مغزی آشفته‌]‌ بر‌ شاه‌ یک روح پر از عقده و یک مغز آشفته حکومت می‌کرد‌ به نحوی که نمی‌گذاشت روشی مستقیم و ثـمربخش را دنـبال کند و به عبارت دیگر فـاقد روح اعـتماد به نفس‌ بود‌.زمانی‌ که می‌خواست شاه باشد به تغییر کابینه‌ها و انتخاب نخست‌وزیرها دست می‌زد‌،و زمانی‌ که می‌خواست لیدر و حاکم باشد مصاحبه‌های مطبوعاتی بـه راه انـداخت،کتاب می‌نوشت و حزب درسـت مـی‌کرد.(ص 141‌)

[هرکه‌ مطیع‌تر‌ باشد خلوص نیتش بیش‌تر است‌] او می‌پنداشت هرکه مطیع‌تر باشد خلوص نیتش‌ بیش‌تر‌ و عقیده‌اش‌ به شخص وی زیادتر است.از اینرو،پس از زاهدی آزمایش‌های خود را روی‌ افراد‌ آغاز‌ کرد:علاء را روی کار آورد، بـعد اقـبال،به دنبال او مهندس جعفر شریف‌امامی‌،بعد‌ دکتر علی امینی،سپس امیر اسد الله علم؛ و شاهکار آن وقتی بروز کرد‌ که‌ حسنعلی‌ منصور را به نخست‌وزیری برگزید!(ص 142)

[سایه شوم پدر،عقده رضا شاه شدن‌] بـنابراین‌،مـنشاء‌ حقیقی سـقوط،تشکیل همین عقده غرور و خودنمایی بود که در طول دوره دوازده‌ ساله‌ اوّل‌ سلطنت چون غده سرطانی در مزاج شاه نـشوونما کرد و آثار عدیده این بیماری در همین‌ دوره‌ دوّم آشکار گردید.در همین دوره اسـت کـه شـاه به قدرت رسیده‌ و علی‌ القاعده‌ باید تشنگی خودنمایی فرونشیند،عقده حقارت ارضاء شود و ضعف روحی جبران گـردد.‌ ‌بـرعکس، باید به‌ هروسیله‌ای‌ شده‌ همه مردم ایران و جهان بدانند که محمد رضا شـاه پهـلوی،آدم ضـعیف‌ النفس‌ و محجوب گذشته نیست و اوست که باید قدرت از دست رفته پدر را نیز به چنگ آورد‌.(ص 142‌)

[حسنعلی مـنصور:پسر کی جلف که خود را به سیا بست و نخست‌وزیر‌ شد]‌ شاهکار شاه در ایـن دوره انتخاب حسنعلی‌ منصور‌ بـه‌ نـخست‌وزیری ایران بود.این انتصاب به قدری‌ غیرمترقب‌ و باورنکردنی بود که بسی از اندیشمندان آن را دروغ سال پنداشته،تصوّر نمی‌کردند‌ او‌ کسی را به نخست‌وزیری برگزیده‌ باشد‌ که حتی‌ به‌ اندازه‌ یک رئیس دفتر نیز کاردانی و کـفایت‌ ندارد‌ و به علاوه صاحب شأن و مرتبه سیاسی و اجتماعی نیست؛هرچند فرزند علی منصور‌ باشد‌.(ص 147)

وقتی در کابینه علاء وزیر‌ مشاور بودم،او به‌ زور‌ پدرش رئیس دفتر علاء شده‌ و علاء‌ از نحوه کار او ناراضی بود.در ایـن بـاب،روزی مهندس شریف‌امامی به‌ خود‌ من گفت:وقتی نخست‌وزیر بودم‌،منصور‌ از‌ من وقت خواست‌ ولی‌ به قدری او را‌«جلف‌»می‌دیدم که به وی وقت ملاقات ندادم.او وزن و اعتبار یک رجل سیاسی را‌ نداشت‌ به طـوری کـه حتی علم پیش‌ او‌ جلوه می‌کرد‌.(ص 148‌)

حسنعلی‌ منصور دو حربه داشت‌:یکی این‌که خیلی آدم جاه‌طلب و پرمدعایی بود و هیچ کاری جز تشبث،بندوبست و دنبال این و آن‌ رفتن‌ نداشت.دیگر این‌که،چون هـنری نـداشت‌، برای‌ ارضاء‌ حس‌ جاه‌طلبی‌ چاره‌ای نمی‌دید جز‌ این‌که‌ با سیا بسازد.(ص 148)

مشهور بود که حسنعلی منصور با آمریکائیان دمخور و مورد تقویت آن‌هاست.در‌ این‌ باب‌ سخنانی بسیار گفته شده و مـبنی بـر قـرائنی‌ او‌ را‌ عضو‌ سیا‌ می‌پنداشتند‌.شاید خـود ایـن مـوضوع شاه را بدین انتخاب تشویق کرده...(ص 149)

[اطاعت مطلق و بی‌چون‌وچرای هویدا] ...یک ارث قابل توجهی از حسنعلی منصور به هویدا رسیده بود که‌ در خود مـنصور بـه درجـه اعلا بود و هویدا هم آن را تا آخر کار حـفظ کـرد و آن این بود که برای انتخاب همکار در کابینه خود دنبال آدم لایق و کارآمد‌ نبودند‌ که‌"السنخیة علة الانضمام‌"؛و تنها کسانی را وزیـر مـی‌کردند و پسـت مهم می‌دادند که بیش‌تر تملق آن‌ها را بگویند.(صص 151-152)

در این دوره نـیز روش گذشته ادامه یافت‌ و ارث‌ به هویدا رسید.اطاعت مطلق و بی‌چون و چرای او چنان اعتماد شاه را جلب کرد که قـریب سـیزده سـال او را در این مقام‌ نگاه‌ داشت.(ص 152)

حکومت هویدا سیزده‌ سال‌ دوام کرد.تمام هـوش و اسـتعداد او در این به کار می‌رفت که مبادا خدشه‌ای به ساحت قدس شاه و دستور العمل‌ها و اوامر او وارد آید‌.بـا‌ ایـن‌همه شـوری قضیه به‌ درجه‌ای‌ رسید که خود خان هم فهمید و روی همین اصل در اواخـر حـکومت او کـمیسیون شاهنشاهی در دفتر مخصوص شاه تشکیل شد تا به حساب دولت و کارهای انجام شده و انجام نـشده‌ رسـیدگی‌ کـند.(ص 168)

[جشن تاجگذاری‌] شاهی بدون زحمت و مرارت به مقام والای پادشاهی کشوری می‌رسد،کسی مدعی او نـیست و هـمه دولت‌ها بدین حق قانونی وی اذعان کرده‌اند،دو مجلس میل و اراده‌ او‌ را گردن‌ نهاده‌اند، دولت‌ها در اخـتیار او هـستند،ولی ایـن امر او را راضی نمی‌کند و تا صحنه‌ای چون صحنه‌ تئاتر به راه نیندازد آرام نمی‌گیرد!(ص 161)

شخص اندیشمند نـمی‌داند ایـن‌چنین‌ اقدام‌ها‌ را‌ بر چه حمل کند جز این‌که خیال کند محمد رضا شاه بـرای بـازیگری تـئاتر خلق شده و اینک ‌‌حقایق‌ و واقعیات موجود را می‌خواهد به صورت نمایشنامه‌ای درآورد.(ص 162)

[جشن 2500 ساله شاهنشاهی‌ ایران‌]‌ از‌ ایـن بـدتر جشن دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی ایران است که چهار سال بعد از‌ آن،یـعنی در سـال 1350،بـرگزار شد که فرنگیان آن را به بالماسکه‌ تشبیه کرده‌اند و همه آن‌ها‌ در‌ حیرت‌اند که چرا دولت ایران هزارها مـیلیون تـومان خـرج کند،صد چادر گرانبها و صدها اتومبیل مرسدس بنز،با ریخت‌وپاش‌هایی که لازمـه آن اسـت،در تخت‌جمشید فراهم آورد،از رستوران ماکسیم پاریس‌ غذا تهیه و وارد کند،رؤسای کشورها را دعوت نماید و صدها از این نوع کـارهای نـابخردانه که حافظه من قادر نیست همه آن‌ها را به خاطر آورد،تا سرانجام شـاه ایـران در‌ جلگه‌ مرودشت به راه بیفتد و چون بازیگران تـئاتر فـریاد زنـد:«کورش تو بخواب که ما بیداریم!»عـجب بـیدار بودند که چند نطق آقای خمینی او را چون موش مرده‌ای به خارج‌ از‌ مرزهای ایـران پرتـاب کرد!(صص 162-163)

[ایرانستان‌] او فریفته الفـاظ و مـجذوب جمله‌ها پرطـمطراق بـود.شـاید برای ادای همین جمله«مسئله تقسیم ایـران و ایـجاد ایرانستان»،که تا آن زمان‌ کسی‌ از آن خبر نداشت و تاکنون هم کسی نمی‌داند ایـن نـقشه کجا طرح‌ریزی شده است،منظور خـاصی نداشته است جز ایـن‌که قـدرت ارتش چهار صد هزار نـفری خـود را به‌ رخ‌ مردم‌ بکشد.(ص 163)

[کورش ثانی؛شاهی‌ بی‌نظیر‌ در‌ تاریخ ایران‌] در تاریخ ایران،بـا هـمه انقلابات و تحولات گوناگون و غیرمترقب آن،شـاهی بـدین ضـعف نفس و بدین مـایه عـقده داشتن،آن‌ هم‌ عـقده‌ خـودنمایی و خودستایی،وجود ندارد.کسی نمی‌داند فکر کورش‌ کبیر‌ را چه کسی به ذهن او وارد ساخته اسـت.آیـا مغز علیل خود او بنیانگذار این انـدیشه بـوده است‌ کـه‌ در‌ قـرن بـیستم او کورش کبیر دیگری اسـت،یا چاپلوسان و آتش‌بیاران‌ معرکه این فکر کودکانه را به وی القا کرده‌اند؟(صص 163-164)

[اطرافیان سودجو و بی‌منزلت‌] او ترجیح مـی‌داد بـه‌ جای‌ این‌که‌ ملتی لایق تربیت شـود،عـده‌ای سـودجو و بـی‌منزلت،هـرچند درس‌خوانده و تحصیل‌کرده را‌ در‌ پسـت‌های گـوناگون بگمارد به نحوی که تنی چند از سرسپردگان او هریک متجاوز از بیست شغل‌ زیر‌ نظر‌ داشتند.(ص 166)

به زعـم او،رئیـس دانـشگاه تهران و استادان برجسته دانشگاه باید‌ همه‌ تـخصص‌ها‌،تـدبرها و تـجربیات‌شان را کـنار گـذاشته،بـله‌قربان‌گو،ذلت‌پذیر،بی‌اراده و گوش به فرمان ایشان باشند. اگر‌ یک‌ مسئول‌ کارخانه‌ای باج نمی‌داد و متکی به دانش و دسترنج خویش بود،باید تمام عوامل فراهم شود‌ تا‌ سرانجام او و کـارخانه‌اش به رکود و توقف انجامد.یک وکیل یا وزیر وقتی باب‌ دندان‌ او‌ بود که از عقل و کفایت استعفا دهد و پا جای پای ایشان بگذارد.(ص 167)

[ابقا‌ یا‌ تغییر منصب به جای مجازات قاصران و مقصران‌] ...قـاصر یـا مقصر کنار نمی‌رفت بلکه‌ ممکن‌ بود‌ تغییر پست دهد...مثلا،اگر شهردار تهران، به دلایل گوناگون،کفایت ادامه کار را ندارد‌ مجازات‌ نمی‌شود و اگر هم مجازات می‌شود به عنوان سـناتور انـتصابی به کاخ سنا‌ راه‌ می‌یابد‌؛شهرداری که اگر قرار شود در مورد او رفراندومی صورت گیرد حتی در میان اعضای‌ دولت‌ و طرفدارانش‌ نیز رأی نمی‌آورد و تا ایـن انـدازه مورد تنفر و انزجار است...(ص 169)

[نـبوغ‌ شـاه‌]‌ شما شاهی را،که هنگام تولد ولیعهد...مردم اتومبیلش را روی دست بلند می‌کنند و هنگام مراجعت‌ از‌ سفر او را در آغوش می‌گیرند،مقایسه کنید با شاهی که هنگام‌ ترک‌ وطـن مـردم دسته دسته به خـیابان‌ها بـریزند‌ و فریاد‌«شاه‌ رفت،شاه رفت»سردهند.و برای این‌که چنان‌ محبوبیت‌ و مقبولیتی بدین درجه از نفرت و بیزاری مبدل شود هنر و نبوغ فوق العاده لازم‌ است‌.(صص 170-171)

[ابداع تاریخ‌ شاهنشاهی‌]‌ مشکلات و تبعات‌ نـاشی‌ از‌ تـغییر تاریخ برای او اهمیتی ندارد‌.او‌ می‌خواهد جانشین خلف و فرزند بلافصل کورش باشد و حتی به این هم نمی‌اندیشد‌ که‌ پیش از او...پادشاهان و امیرانی بسیار‌ بر این سرزمین حکم‌ رانده‌اند‌ لیکن به ذهن هـیچ‌یک از‌ آنـان‌ نرسیده اسـت که در صدد تغییر تاریخ برآیند.و تنها اوست که باید بر‌ اورنگ‌ کورش کبیر تکیه زند و حتی‌ پدر‌ او‌ نـیز لیاقت این‌ عنوان‌ را ندارد و فقط سنوات‌ شاهنشاهی‌ ایشان است که بـاید بـر 2500 سـال شاهنشاهی ایران افزوده گردد تا رقم 2535‌ درست‌ از کار درآید.بدیهی است حواشی‌ و درباریان‌ ریاکار و آتش‌بیار‌ معرکه‌ نـیز‌ ‌ ‌بـیکار ننشسته،بر این‌ عطش افزودند به نحوی که امر بر شاه و خود آنـ‌ها هـم مـشتبه گردید.(ص 173)

[حزب‌ رستاخیز‌ ملت ایران‌] یکی از شاهکارهای سیاسی‌ شاه‌ تأسیس‌ حزب‌ رستاخیز‌ ملت ایران اسـت‌.باید‌ کشور ایران، چون کشورهای کمونیستی،به شیوه تک‌حزبی اداره شود و هرکسی که نـمی‌پسندد گذرنامه‌اش را بگیرد‌ و از‌ ایران‌ بـرود.بـعد که به یاد می‌آورد که‌ ایشان‌ پادشاه‌ کشور‌ مشروطه‌ هستند‌ و سیستم تک‌حزبی با طبیعت جامعه این کشور و با روح قانون اساسی آن سازگار نیست،پس باید دو جناح "سازنده‌"و"پیشرو"به وجود آید تا بـاب انتقاد مسدود‌ نگردد و شیوه دمکراسی در یک کشور مشروطه تعطیل نشود...و برای آن‌که فتوری در این دستگاه رخ ندهد،سازمان وسیع،مجهز و مقتدری چون سازمان امنیت را ضامن اجرای این برنامه قرار‌ می‌دهد‌ و از بودجه کـلان نـفت،که آقای هویدا نمی‌دانست چگونه آن را خرج کند،میلیاردها تومان به پای آن حزب و تعزیه‌گردانانش نثار می‌کند.باری،به گفته حافظ«به بانگ چنگ‌ بگوئیم‌ آن حکایت‌ها،که از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش.»(ص 175)


زندگی و زمانه علی دشتی، فصلنامه مطالعات تاریخی، شماره 2، صص 87 تا 100