چگونه شاگرد دبیرستان البرز رئیس ایل قشقایی شد؟


علی افتخاری روزبهانی
1847 بازدید

چگونه شاگرد دبیرستان البرز رئیس ایل قشقایی شد؟

 ایل قشقایی در طول حکومت پهلوی اول فراز و نشیب‌های فراوانی را طی کرد. رضاشاه، آن را خلع سلاح و رئیس آن صولت‌الدوله را به تهران منتقل کرد اما ایل قشقایی بار‌ها علیه حکومت مرکزی دست به شورش زد. ملک منصورخان، فرزند دوم صولت‌الدوله، در ۱۲۸۲ شمسی در میان ایل قشقایی متولد شد. با تبعید اجباری صولت‌الدوله و خانواده وی در زمان سلطنت رضاشاه به تهران او نیز به تهران منتقل و در کالج البرز مشغول به تحصیل در دوره متوسطه شد. اما هنوز دوران تحصیلی خود را به پایان نرسانده بود که از کلاس درس، به ریاست ایل قشقایی رسید. داستان دیدارهای او با احمدشاه، رضاشاه و شرکت در سخنرانی هیتلر در دوران اقامت در اروپا از جمله ماجراهای خواندنی کتاب خاطرات ملک منصورخان قشقایی است که به تازگی منتشر شده است.

 

 

اولین دیدار با رضاخان

 

در آخرین سال سلطنت احمدشاه، رضاخان برای استقبال از او به هنگام بازگشت از اروپا به بوشهر می‌رود و سر راه در کازرون مهمان ایل قشقایی می‌شود. ملک منصورخان در این سال برای اولین بار رضاخان را ملاقات می‌کند: «خبر رسید که رضاخان رئیس‌الوزرا از تهران به شیراز آمده و برای استقبال از احمدشاه عازم بوشهر است و می‌خواهد مهمان پدرم شود؛ لذا پدرم، ناصرخان و من را فرستاد تا در بالای کتل بین دشت اژن و پل آبگینه با یکصد سوار از رضاخان استقبال کنیم. وقتی که ما به صحرای میان کتل رسیدیم دیدیم که چند سوار قراول به تاخت اطراف یک اتومبیل می‌آیند، اتومبیل به ما که رسید ایستاد. رضاخان پیاده شد و ما معرفی شدیم، من و ناصرخان دست او را بوسیدیم او هم روی ما را بوسید. در این میان رو به ناصرخان کرد و گفت من آن اسب را می‌خواهم. اسبی که چشم رضاخان را گرفته بود اسب حسینقلی‌خان یکی از نوکران درجه یک پدرم بود. ناصرخان به حسینقلی بیگ گفت اسب تقدیم حضرت اشرف- یعنی رضاخان- شده.»

 

خان قشقایی به بدبینی سران ایلات به رضاخان اشاره می‌کند: «سه نفر به پدرم پیشنهاد کردند که رضاخان را توقیف نموده و حبس نماید. نظر آن‌ها این بود که رفتارهای رضاخان نشان می‌دهد فرد خطرناکی است. آن‌ها عبارت بودند از مسیح‌خان کلانتر فارسیمدان، حاج عباسعلی‌خان از روسای کشکولی کوچک و خضرخان کلانتر طوایف قوتولو. آن‌ها به پدرم گفتند او ریشه ایلات را خواهد کند. اما پدرم فرمود خودم از شما بهتر می‌دانم. رضاخان تنهاست من هم می‌توانم حکم توقیف او را بدهم، ولی او مهمان من است و من این بدعت را در ایل نمی‌گذارم و این کار را نمی‌کنم. خضرخان اصرار داشت و می‌گفت لازم نیست شما او را حبس نمایید من می‌دهم پسرعمویم او را با گلوله بزند. ولی پدرم این پیشنهاد را هم نپذیرفت سال‌ها بعد پیش‌بینی این افراد به حقیقت پیوست.»

 

 

مملکت باید رئیس‌الوزرا داشته باشد

 

«پدرم صبح گفت من می‌روم با احمدشاه به تنهایی صحبت کنم تو با من بیا ولی ناصرخان بماند از مهمان‌ها پذیرایی کند. وارد چادر احمدشاه شدیم. پدرم دستور داده بود بزرگترین چادرپوش را با دو چادرپوش کوچک دیگر برای احمد شاه برپا سازند. من و پدرم به حضور احمدشاه شرفیاب شدیم. یک سینی پر از اشرفی پوند انگلیس که خیلی هم سنگین بود هم در دست رئیس پیشخدمت‌های پدرم بود، وقتی که به نزدیکی چادرپوش رسیدیم پدرم سینی اشرفی را گرفت و به پیشخدمت گفت بیرون بایستد. احمدشاه وسط چادرپوش ایستاده بود من و پدرم تعظیم کردیم. او با خوش‌رویی احوالپرسی کرد. پدرم عرض کرد ملاحظه می‌فرمایید چقدر جمعیت از شیراز و سایر شهرهای فارس برای زیارت اعلیحضرت آمده‌اند؛ لذا وقت نشد که تنها چند کلمه به حضورتان عرض کنم. سپس سینی اشرفی را روی میز گذاشت و گفت قابل اعلیحضرت که نیست، ولی این رسم ایلات خودمان بوده و امیدوارم تا آخر ادامه پیدا کند. احمدشاه تشکر کرد. پدرم عرض کرد من این رضاخان را فرد خطرناکی می‌بینم اجازه بدهید تا او را توقیف نمایم. احمدشاه کمی قدم زد و در جواب گفت صولت‌الدوله مملکت باید رئیس‌الوزرا داشته باشد، اگر او رفت از کجا معلوم است که کسی بهتر از او جای او را بگیرد؟ سپس صحبت‌های دیگر مملکتی پیش آمد. سخنان آنان خیلی ساده و صمیمی مثل دو دوست بود نه مثل صحبت یک ایلخانی با شاه ایران. وقتی که سال‌ها بعد به سخنان آن روز احمدشاه در مورد رفتن رضاخان اندیشیدم متوجه شدم که مقصود احمدشاه این بود که امثال رضاخان را او بر سر کار نگذاشته است بلکه انگلیسی‌ها آن‌ها را آورده‌اند و مانند رضاخان زیاد دارند و ممکن است یکی دیگر و بد‌تر از او به جای او بگذارند.»

 

 

خوراندن شیر زن قشقایی به سگ حاکم نظامی فارس

 

در سال ۱۳۰۸ ایل قشقایی از ظلم صاحب‌منصبان نظامی رضاشاه در فارس به تنگ آمده، دست به قیام می‌زنند. ملک منصورخان در خاطراتش به تلگراف اعتراضی روسای ایلات به شاه اشاره می‌کند: «در این تلگراف آمده بود که لازم به گفتار نیست خود شاه هم از ظلم مأمورین در فارس اطلاع دارند. علاوه بر این مطلع هستند عباس‌خان علاوه بر همه رفتارهای ناهنجار گذشته‌اش شیر زنان ما را گرفته و به توله سگش داده است. آیا در کدام مذهب و در کدام مملکت این رفتار شده است؟ مغول می‌کشت. آتش می‌زد ولی چنین عمل ناجوانمردانه را انجام نمی‌داد. سال قبل به خود اعلیحضرت به وسیله ناصرالدوله عرض کردیم عوض آن دو سه ماهی حبس رفت ولی هیچ وقت در محبس نبود. باز هم حکم حکومت نظامی به او داده‌اند. شما گذشته از پادشاهی مملکت یک ایرانی هم هستید آیا باید صاحب‌منصب شما شیرِ زنان ما را بگیرد و به توله سگش بدهد؟ شما فرمانده کل قوا هستید منتظریم ببینیم با افسر زیردستتان که این رفتار را کرده چه رفتاری می‌کنید. گویا این تلگراف هم مزید بر عصبانیت رضاشاه شده بود.» (ص۲۱۰)

 

اشاره روسای ایل قشقایی به اقدام سلطان عباس‌خان از افسران ارتش است که ملک منصورخان اینگونه شرح می‌دهد: «قضیه از این قرار بود که وقتی سلطان عباس‌خان در سال قبل به قیر و کارزین آمده بود، کلانتر قیر را خواسته و گفته بود من شیرِ زن می‌خواهم؛ لذا دو زن قیر شیر خود را به آن‌ها داده بودند که به سگش داده بود، در ایلات زن خیلی محترم است تا چه رسد به شیرِ زن. مردم به شیر مادرشان قسم می‌خورند. یک قسمت از جنگ‌های بعدی قشقایی‌ها با نظامی‌ها تا آخر سلطنت رضاشاه بر سر همین مساله بود.» (ص۲۰۹)

 

 

دومین دیدار با رضاشاه

 

به دنبال این قیام، مقامات محلی از رضاشاه می‌خواهند صولت‌الدوله، رئیس ایل قشقایی و یا فرزند ارشدش ناصرخان قشقایی را که در تهران زندانی بودند آزاد کرده، روانه فارس کند تا ایل را کنترل کنند. رضاشاه به این امر رضایت نمی‌دهد و در عوض ملک منصورخان قشقایی که در آن دوران شاگرد مدرسه آمریکایی‌ها در تهران (کالج البرز) بوده را به فارس می‌فرستد. ملک منصورخان داستان دومین دیدار با رضاشاه را چنین روایت می‌کند: «یک روز صبح اول وقت که سر کلاس بودم دکتر جردن آمد و در زد. معلم بیرون رفت و برگشت و به من گفت قشقایی دکتر جردن می‌خواهد شما را ببیند. من از کلاس بیرون رفتم. دکتر جردن به من گفت با من بیایید. با او به اتاق کارش رفتم. البته در عرض راه چیزی به من نگفت. دیدم سرتیپ درگاهی رئیس نظمیه نشسته است. او به من گفت اعلیحضرت شما را احضار فرموده‌اند باید با من به دربار بیایید. گفتم لباس من لباس مدرسه است، اگر اجازه می‌دهید به منزل رفته لباس عوض کنم. گفت مانعی ندارد، با همین لباس می‌رویم. پایین پله‌های کالج دو اتومبیل ایستاده بود. من و سرتیپ درگاهی سوار یکی از اتومبیل‌ها شده و به دربار رفتیم. پیاده که شدیم درگاهی با من به داخل دفتر آمد، آن وقت شکوه‌الملک رئیس دفتر شاه آمد. دیدم در اطراف خیابان قصر تعداد زیادی افسر دور‌تر از خیابان ایستاده‌اند. به سمت خیابان نگاه کردم دیدم رضاشاه پشت به من در طول خیابان به سمت مخالف در حرکت است. رضاشاه را قبلا در پل آبگینه کازرون همراه احمدشاه دیده بودم. در این زمان رضاشاه باز به طرف من قدم‌زنان آمد. سپس افسری را صدا زد و باز از‌‌ همان راهی که آمده بود برگشت. مجددا برگشت و به طرف من آمد و جلوی من ایستاد. من وقتی دیدم که شاه به طرف من می‌آید به او تعظیم کردم. او به من نگاه کرد و گفت از شیراز صارم‌الدوله و دیگران خواسته‌اند تا شما به شیراز بروید. البته از انقلاب فارس اطلاع دارید؟ کمی مکث کرد و منتظر جواب ماند. به ایشان گفتم من هم شنیده‌ام در فارس اتفاقاتی افتاده ولی حقیقتا از اصل قضیه اطلاعی ندارم. گفت شما که به شیراز رفتید مأمورین من تو را مطلع می‌نمایند. باز برگشت و‌‌ همان راه را گرفت و با اشاره او صاحب‌منصب بلندپایه‌ای به او ملحق شد. یقین دارم راجع به موضوع دیگری صحبت می‌کردند. باز به طرف من برگشت. در وسط راه آن صاحب‌منصب از او جدا شد و به افراد دیگر پیوست. رضاشاه مجددا مستقیما به طرف من آمد روبه‌روی من ایستاد و به من خیره شد و گفت: من پدران شما را حبس می‌کنم باز می‌بینم تخم جن‌هایی مثل شما پا گرفته است. مخصوصا شما گفت و من این جمله شاهانه! را آن وقت به هیچ کس نگفتم نه به پدرم نه مادرم و نه به دیگران.» (ص۲۱۲)

 

 

هیتلر مرتب به ساعتش نگاه می‌کرد

 

ملک منصورخان در دوران تبعید در اروپا در سال‌های آخر حکومت رضاشاه به آلمان می‌رود و در طول جنگ دوم جهانی با بخش فارسی رادیو آلمان همکاری می‌کند. او نظاره‌گر یکی از سخنرانی‌های معروف هیتلر بوده که همزمان با حمله آلمان نازی به چک‌اسلواکی ایراد شده است: «در یکی از تابستان‌هایی که به آلمان رفتم درگیری بین کشورهای متخاصم به اوج خود رسیده بود. آلمان اتریش را تصرف کرده بود و موسولینی به حبشه قشون فرستاده و آنجا را اشغال کرده بود. من هم با تمام هوش و حواس این قضایا را پیگیری می‌کردم. در همین ایام که در برلین بودم گفتند هیتلر در اسپورت پلز نطق مهمی ایراد خواهد کرد. من هم با دعوت‌نامه‌ای که یکی از آشنایان داد همراه با محمدحسین‌خان به آنجا رفتم. در آنجا در گوشه سمت چپ در قسمت خبرنگاران و دیپلمات‌ها نشستیم. هیتلر هم با تمام اطرافیان خود آمد و روی سن نشست. در این میدان هزاران نفر از مردم اهالی سودت نشسته بودند که همه بلند شدند و سلام نازی دادند. پس از مدتی که از ورود ما گذشت، دختران و پسران جوان اهل سودت در حالی که جوراب سفید بر پا داشتند دسته دسته از راهروی بین صندلی‌ها جلو آمدند. در این لحظه هیتلر ایستاد و به آن‌ها سلام داد و بعد سرود ملی آلمان نواخته شد. در این میان هیتلر مرتب به ساعت خود نگاه می‌کرد و در این حین آجودانی آمد و کاغذی را به مارشال کایتل داد او هم آن کاغذ را به هیتلر تقدیم کرد. هیتلر از جای خود بلند شد. جمعیت هم از جای خود بلند شد. سپس او به مردم سودت که هزاران مرد و زن و بچه را شامل می‌شد رو کرد و گفت:‌ ای مردم سودت که سال‌ها اسیر آقای بنش (رئیس‌جمهور چک‌اسلواکی) و «چه چای» بودید (از لفظ چه چای که یک لغت اهانت‌آمیز بود مقصودش چک‌اسلواکی بود) قشون شما همین حالا یعنی از سه دقیقه قبل مشغول اشغال چک هستند! به خانه‌هایتان برگردید. آلمان بزرگ نخواهد گذاشت حتی یک وجب از خاک آلمان زیر سلطه کشورهای عقب‌مانده‌ای مانند چک باقی بماند. بروید ‌ای فرزندان آلمان! و خودش با ستاد همراهش از در عقب یعنی از‌‌ همان جایی که وارد شده بود استادیوم را ترک گفت. معلوم بود که هیتلر در همین جا توقف نخواهد کرد». (ص۲۷۹)

***
خاطرات ملک منصور قشقایی

نشر نامک،۱۳۹۱

۶۰۰ صفحه