به شیرودی گفتم کارمان دیگر تمام است
خطر از همه طرف ما را تهدید میکرد، در این گیرودار بود که با چیزی مواجه شدیم. گفتم: آه، این دیگه چیه؟ با چشمانم موشکی را که درست از مقابل میآمد، دیدم. به برادر شیرودی گفتم: اکبر کارما دیگه تموم شد.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید علی اکبر شیرودی به تاریخ دی 1334 در شیرود تنکابن متولد شد. وی با اتمام تحصیلات متوسطه در سال 1351 وارد ارتش شد و دوره مقدماتی خلبانی را در تهران به پایان رساند. سپس دوره هلی کوپتری کبرا را در پادگان اصفهان دید و با درجه ستوانیاری فارغ التحصیل شد.
شهید شیرودی پس از جریانات پیروزی انقلاب با پیشمرگان کرد مسلمان همکاری کرد و سپس با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به سپاه غرب کشور پیوست. وی بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان دارد. سرانجام شهید شیرودی در هشتم اردیبهشت 1360 در عملیات بازی دراز بر فراز آسمان دشت ذهاب به شهادت رسید. آنچه می خوانید گفتگویی است با یکی از همرزمان شهید شیرودی در دهه 60.
***
من از اول جنگ تحمیلی عراق، همراه با سروان خلبان شهید علی اکبر شیرودی در جبههها بودهام. جنگی که هر روزش برای سرباز در جبهه، خاطره انگیز است. روزها و ساعتها و لحظههایی که هیچگاه، غبار فراموشی بر صفحه افتخارآفرین آنها نخواهد نشست.
صحنههایی که در آنها، "مرگ" این مبارز همیشه پیروز مصادف زندگانی انسانها، باسرعت و هیمنه چندش آور و وحشت آفرینش، بطرف ما یورش میآورد، میامد ومیامد... آنقدر متکبر و گردن فراز که گویی کوههای عالم هم در مقابلش، ذرهای بیش نیستند!
اما ... ناگهان او را میدیدی که با یک اراده و اشاره قدرت الهی، با همه هیبت و شوکتش، ذلیل و زبون روی به دیگر سوی مییافت و گاه برای درهم شکستن قوای کفر شیطانی از مقابله با ما بی اختیار روی برمیتافت، و همچون کر کسی تازه نفس به دیار پر شکار دشمن میشتافت!
و این چنین است که در میدان نبرد حق و باطل، همواره گوی سرنوشت، سر در پای چوگان مشیت و قدرت الهی دارد.
و چه پر شکوه و لذت بخش، است لحظاتی که دلاوران و سلحشوران جان بر کف ما، بی هیچ ترس و واهمه، بقلب قوای دشمن جمهیده و جز در برابر اراده و خواست پروردگارشان، سرفرود نمیآروند...
و بدینگونه بود که عقاب تیز چنگ و بلند پرواز آسمان نبرد، بارها و بارها تا اعماق نیروهای دشمن نفوذ میکرد و با چنگال نیرومند مرگبارش، ضرباتی هولناک و موثر به پیکر کفر استعمار فرود آورده و ازمیان باران و رگبار موشکها و تیرها با تکیه برقدرت خداوند منان، بازمیگشت.
آری، شیر بیشه نبرد، شیرودی را میگویم.
آنکه حماسه آفرینیهایش، صفحات تاریخ مبارزه کفر و ایمانرا رنگین ساخت!
من، همراه با سروان خلبان شهید، شیرودی از ماموریتها خاطرات فراوانی دارم.
یکی از روزها، از ما (من و شیرودی) خواستند تا ماموریتی را به انجام رسانیم. آماده شدیم و به طرف ایلام حرکت نمودیم. منطقه ملیات میمک بود. میمک، منطقهای بود سوق الجیشی که حکومت بعث عراق، بارها به آنجا حمله کرده وکشتههای زیادی نیز در آنجا برجای گذارده بود و به همین جهت " گورستان عراقیها" نام گرفت. برادر شهیدمان مشغول تنظیم برنامه شد و قرار گذاردیم که صبح حمله را شروع کنیم. اما چون عراقیها فهمیده بودند، نیمه شب حمله را آغاز نمودند.
در هر حال، ما صبح از ایلام به قصد میمک حرکت کردیم، وقتی به آنجا رسیدیم، مشاهده کردیم در مقابل 3 لشکر عراق، ما از نیروی بسیار ضعیفی برخورداریم اما نه، ما خدای بزرگ را داشتیم! و این، همیشه امید بخش ما بود. ما با نام خدا، آغاز کردیم و امید داشتیم که با کمک خدا هم پیروز خواهیم شد.
کثرت تجهیزات و لشکر عراق، نظرها را به خود جلب میکرد. البته کثرتی که در مقابل چشم خودشان، نمودی داشت. اما چه بیچاره و نگون بخت و کوردل بودند که غضب لشکر خداوند جبار و منتقم جهان را، که چه آشکار و هویدا هم رخ مینماید، نمیدیدند!! و واقعا هم که ندیدند و نمی بینند!
آنها ندیدند که پرودگار قاهر و قادر، با اصحاب فیل چه کرد! و ندیدند که چگونه لشکر نمرودیان و فرعونیان را درهم شکست!
و اینها نیز نمیبینند که نیروی همان ایزد منان نسبت به ما، چطور دارد آنها را به ذلت و سیه روزی میکشاند.
تا چشم کار میکرد، نیروهای عراقی وجود داشت. تنها کاری که در بدو امر به نظر میرسید، آماده شدن برای شهادت بود! آری ما میبایست با همین چند فروند هلیکوپتر به قلب دریای قوای دشمن میزدیم، و در غیر اینصورت باید شکست را متحمل میشدیم. و باید یاد آوری کنم که منطقه میمک، از بهترین موقعیت نظامی برخودار است و ما حتما میبایست آنجا را فتح میکردیم.
با آمادگی کامل برای شهادت، به طرف جلو حرکت کردیم.
البته در اینجا باید بگویم، در برخورد با این صحنهها، ترس که غریزه هر انسانی است مجالی برای خود نمایی پیدا میکند ولی نیروی ایمان و امداد الهی است که نگرانی و هراس را در دست پرقدرت خود میفشرد و چون مرغی در قفس، فرصت جولان به او نمیدهد!
برادر شیرودی که با من بود، فرماندهی عملیات را به عهده داشت.
رفتیم تا به بالای سر عراقیها رسیدیم. مسلسلها را بکار انداخته، شروع به درو کردن بعثیها کردیم. غریو غرش هلی کوپترهای هوانیروز جمهوری اسلامی ایران، سینه فضا را می شکافت و با طنین دهشتناکش، دشمن را گیج و مبهوت، بر زمین میخکوب میکرد.
البته شاید باورش مشکل باشد، اما باید بگویم، اولا جایی که ما وارد عمل شدیم از هر طرف با آتش توپخانه دشمن مزدور روبرو بودیم زیرا درست در قلب توپخانههای آنها حرکت میکردیم، ثانیا در آن حال، موشکها به ما مجال نمیدادند که درست مواضع را تشخیص دهیم. به مرحلهای رسیدیم که من به جای نشانه رفتن با لوله مسلسل به طرف مزدوران، تمام حواسم به موشکهایی بود که به طرف ما پرتاب میشد و من فقط میتوانستم مسیر آنها را تشخیص دهم و به برادر شهیدمان شیرودی بگویم: اکبر برو راست، بیا چپ، برو بالا، پایین که موشک به ما اصابت نکند.
خطر از همه طرف ما را تهدید میکرد، در این گیرودار بود که با چیزی مواجه شدیم. گفتم: آه، این دیگه چیه؟ با چشمانم موشکی را که درست از مقابل میآمد، دیدم. به برادر شیرودی گفتم: اکبر کارما دیگه تموم شد. و ایشان هم گفت: بله، منهم موشک را میبینم، در آن لحظه دیگر نیروئی نداشتم تا خود را کنترل کنم... تا لحظاتی دیگر خود را در دامان شهادت میدیدیم، این لحظات، هیچگاه در قالب بیان و الفاظ نمیگنجد. هیجان و حالت انتظار عجیب سرپای ما را فراگرفته بود. قاصد مرگ را می دیدیم که با سرعتی زیاد، مطمئن و استوار بسوی ما پر میکشید! صدای انفجار توپ و تانک و غرش هلیکوپترها و پرتاب موشکها به سوی ما، پیاپی گوشمان را میآزرد. موشکها هر لحظه نزدیکتر میشد. من بیاختیار به حالت پرتاب از روی صندلی خود بلند شدم. آماده بودم که خودم را پرت کنم گرچه با این کار هم، در همان لحظه اول اگر تکهتکه نمیشدم، طعمه خوبی برای عراقیها بودم. با نگاه مستمر و نگران و منتظر خود بیاختیار به موشک مینگریستم. لحظه مرگ بود، اما نه، که لحظه حیات و تولد دوباره بود. لحظه تولد در نور محض!
موشک به صدمتری ما رسید. آه ... خدایا،خدایا اگر تو در این صحنهها خود را نشان ندهی ... پس چه؟
در حالی که ما دنیای دیگر را با چشمان خود میدیدیم، موشک هر لحظه به ما نزدیک میشد، نزدیکتر، نزدیکتر ...
اما ناگهان از آنچه که دیدم، بر خود لرزیدم. باور کردنی نبود! خدا مگه ممکنه؟! مگه میشه؟!
آری، وقتی «او» بخواهد میشود. موشک به نزدیکی ما که رسید، گوئی دستی نیرومند مسیر موشک را درست 45 درجه تغییر داد و به طرف زمین برگشت و همانجا منفجر شد و عدهای از عراقیها را به هلاکت رسانید.
و چه عالی مدرسهای است میدان مبارزه! معلمش خدا، و درسش توحید و مدرکش شهادت و یا کولهباری از تجسم عینی صفات و جلوههای الهی و ارزشهای والا و پرگهر انسانی: توحید، توکل، یقین، صبر و پایداری، قدرت و حکمت و خواست و اراده الهی و خلاطه «لقاءالله» یا در مسیر شهادت و یا پیروزی.
و چه سعادتمند و نیکفرجامند آنان که نور بزرگترین جلوه خداوندی، یعنی امام زمان عجلالله فرجه را در چنین صحنههایی میبینند. یا دست پرقدرت الهیش را بالعیان درک میکنند. و چه پرشور و حرارت،دلهای پاک و آرزومندی که به امید پیکار با طاغوتهای زمان روی زمین در رکاب ولیعصر عجلالله فرجه در جبههها؛ زمزمه نامش را بر لب، و ادامه یادش را در دل دارند.
و این، یکی از معجزات الهی است واقعا که خداوند ما و انقلابمان را یاری میکند و جز این نمیتواند باشد.
ما همه با قبول شهادت، به نماز عشق در مقابل کعبه دلها ایستاده بودیم و به کمک خداوند، آنچنان بیباک شده بودیم که خود هم تصورش را نمیکردیم. ما رفتیم و اکثر نیروهای دشمن را از بین بردیم به طوری که یکی از فرماندهان نظامی ما که با بیسیم به جنازههای صدامی اشاره میکرد با لحن مخصوص میگفت: بله، امشب رادیو بغداد اعلام میکند که ما امروز در کلیه مرزها، 6 نفر! شهید! داشتیم، در صورتی که در حدود سیصد نفر تنها در همان لحظههای ماموریت ما توسط فرمانده ما شمرده شده بود و بقیه رها شده بودند و من نیز دیگر از شمردن آنها خسته شده بودم.
در پایان، من برای مردم پیامی دارم. من از آنها میخواهم آنقدر به شایعات گوش فرا ندهند. اگر میبینند گروهکها در داخل وطن، در حال کوبیدن روحانیون و تضعیف دولت و نیروهای انقلابی هستند. نباید تعجب کنند زیرا آنها شکست خوردهاند و راهی دیگر هم ندارند جز اینکه دست به توطئه میزنند. آنها همه پوشالی هستند و از درون پوسیدهاند و آمریکا که اکثر گروهکها را در ایران هدایت میکند، خوب میداند که رمز شکست ما، تضعیف روحانیت و نیروهای انقلابی است.
والسلام
فارس،
نظرات