شکنجه تکان دهنده یک نوجوان در اسارت
خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدجواد سالاریان است:
بعد از اسارت، این اولین بار بود که ساعاتی را در کنار دوستان، با کمال آرامش و اطمینان میگذراندم، مخصوصاً که بعثیها هم کاری به کارمان نداشتند برای همین، یقین داشتم که این جا دیگر از شکنجه خبری نیست. اما به زودی فهمیدم که: زهی خیال خوش!
همان شب اول، چند تا پرستار، همراه نگهبانها برای تعویض پانسمانها آمدند. وقتی نوبت داود شد، دیدم یکی از همان به اصطلاح پرستارها که مرد بود و از نگاهش شرارت می بارید، خنده معنی داری کرد و جور خاصی دست راست داود را گرفت، که قبلاً گفتم استخوانهایش خورده شده بود. ناگهان شروع کرد به پیچ دادن دست مجروح داود! ضجه ی دلخراش او تمام سالن را گرفت. بی اختیار تکانی خوردم و خواستم بروم جلو، یکی از مجروحان دست گذاشت روی سینهام و گفت: صبر کن، وگرنه همه مون میافتیم تو هچل.
داود به حال اغما افتاده بود روی زمین و دایم می گفت: چشام جایی رو نمیبینه! یکی از بچهها، آهسته و با غیظ گفت: اون حرومزاده کورش کرد! دیگری با چشم اشک آلودش گفت: فکر نمیکنم کور شده باشه؛ این احساس کوریه که از شدت درد به آدم دست می ده.
آنها پانسمان دست داود را در همان وضعی که داشت، عوض کردند، و او هنوز میگفت: چشام جایی رو نمی بینه. در جمع ما، مجروح دیگری هم بود به نام ایرج که سیزده سال بیشتر نداشت، و گلولهای شصت یکی از دستانش را برده بود. او در میدان جنگ، وقتی گرفتار محاصره دشمن می شود، تا آخرین گلولهاش را در شلیک می کند و بعد هم خودش را زیر جنازههای دیگر مخفی می کند. نیروهای دشمن که او را شناسایی کرده و حسابی بهش حساس شده بودند، بعد از کلی جستجو بالاخره از زیر جسدها، می کشندش بیرون. برای همین، آن شب او را هم از طریق لگد کردن زخم دستش، شکنجه دادند.
نیمههای شب، در حالیکه به اندیشههای دور و درازی فرو رفته بودم و هنوز از اثر ضجههای داود، غم و ماتمی در وجودم احساس می کردم، یکهو گویی کسی قلبم را فشار داد. حالا نفسهایم به شماره افتاده بود. زودتر از همه سیدعلی متوجه حالم شد. با تعجب پرسید: چی شده حاجی؟! وقتی دید نمیتوانم حرف بزنم، با کمک بقیه، نگهبان و بعد هم یکی از پرسنل بیمارستان را خبر کرد، که یک پرستار مرد بود. او کمی قلبم را ماساژ داد و قرصی هم در دهانم گذاشت. گفت: چیز مهمی نیست، مال ترسه! دردم کم شده بود و طپشهای قلبم داشت عادی می شد با تعجب پرسیدم: ترس؟ گفت: بله، این گرفتگی از اثر ترسه. گفتم: من اگر میخواستم بترسم که اصلاً جبهه نمی اومدم. انگار بدش نمیآمد با یک اسیر گفت و گو کند. گفت: راستی نترسیدی اومدی جبهه؟ گفتم: البته که نترسیدم. گفت: یعنی تو از مرگ نمیترسی؟
گفتم: خود مرگ حقه و ترس نداره؛ ترسی هم اگر باشه، از اعمال بده که بعد از مرگ برای آدم گرفتاری و عقوبت می آره. گفت: مرحبا به تو؛ این حرف، حرف درستیه.
گفت: رمز کار شما در عشقه، و در اینکه امامی مثل آیت اله خمینی دارین. از اینکه بین آن همه پرستار و پزشک، کسی را با این درک و شعور می دیدم، خیلی خوشحال شدم و لذت بردم. او با تمام وجود از جنگی که بعثیها آتشش را افروخته بودند، ابراز بیزاری می کرد. حتی آرزو می کرد که من و تمام اسرای ایرانی روزی صحیح و سالم به کشورمان بر گردیم. وقتی می خواست برود، حرفهایی زد که حسابی مرا به فکر فرو برد. گفت: این بیمارستان، دو، سه تا پزشک مومن و پدر و مادر دار بیشتر نداره؛ فردا نوبت عمل توست، دعا کن یکی از همین دو، سه نفر پای تو رو عمل کنه.
وقتی پرسیدم که چرا باید چنین دعایی بکنم، نگاهی به ساعتش کرد و گفت: من دیگه باید برم وگرنه بهم شک میکنن؛ فقط مواظب خودت باش.
جامع آزادگان
نظرات