از پایان تبعید حضرت آیت الله العظمی خامنه ای تا بغض و سجده پس از پیروزی انقلاب
تا پیروزی
در تهران
در پس آن هشت ماه تبعید، خبرهایی که گویای انفجار سیاسی در ایران بود، بارها و بارها به گوشش رسیده بود. روزنامهها را میخواند. رادیوهای داخلی و خارجی را میشنید. اعلامیهها و اطلاعیهها به دستش میرسید. میدانست زایش بزرگی شده و دگرگونیهای پیاپی، فضای سیاسی کشور را نو کرده است. به تهران که رسید، هر آن چه شنیده بود، دید. در نشستهایی که برای تدوین منشور اسلامی برگزار میشد، حضور نداشت. به دیدن آقای بهشتی رفت. بار دیگر دور هم جمع شدند تا پیگیر آن کار بر زمین مانده شوند. روند رخدادها چنان شتاب گرفته بود که حوصله زمان را برای تحقیق و تدوین منشور اسلامی به حداقل رسانده بود. موجی که آنان درصدد ایجادش بودند، اکنون با اعلامیهها و نوارهایی که آن رهبر تبعیدی مهاجر میفرستاد، بالا میرفت و بر پیکر نظام استبدادی فرود میآمد. برادة دلها چنان جذب مغناطیس رهبر نهضت شده بود، که برای دیدگاه مارکسیستی و نفوذش در ضمیر جوانان، خاصیتی نمانده بود. اسلام مبارز چهرهای نشان داده بود که لعاب دیگر اهرمهای مبارزاتی، حداقل در ایران آن زمان، دیدن نداشت. آقای خامنهای در نخستین نشست اعضاء تدوین منشور اسلامی گفت که ما از جهانبینی اسلامی و تدوین آن سخن میگوییم و در حال سازماندهی درازمدت هستیم. این کار با رخدادها و التهابات فعلی تناسب ندارد. اقدامات ما باید متناسب با جنبش اجتماعی پیش رو باشد. همگی از این پیشنهاد استقبال کردند. واقعیت این است که این گروه از پیروان امام خمینی که رهبران داخلی نهضت به شمار میرفتند با وجود همه تلاشهای خود که گاه تا مرز تقدیم جان هم پیش رفته بود، از مواضع و تصمیمات پیر خود جا مانده بودند؛ بالاتر، انگشت حیرت به دندان داشتند. او در کمال مهارت، ویران میکرد و میساخت، حرکت میداد و میایستاند، جمع میکرد و پخش مینمود. «یادم میآید آقای طالقانی یک بار به من گفت: این آقای خمینی عجیب است. طوری سخن میگوید که انگار از جهان دیگری کمک میگیرد. یک بار گفت که شاه باید برود. کسی این حرف را عملی نمیدانست. ماها در دل از پذیرش آن خودداری میکردیم، اما روشن شد که این کار باید بشود و همه ما باید تلاش خود را در این راه به کار گیریم. او به واقع از سرچشمهای سیراب میشد که عادی نبود.»
آقای طالقانی پیر مبارزه بود. او همه زندگی خود را وقف رسیدن به هدفهای والای اسلامی کرده بود، اما «واقعیت این بود که امام هرگز اعتنایی به معادلات مادی حاکم بر عالم نداشت و مطلقاً به نیروهای حاکم سیاسی و فکری توجه نمیکرد. از این رو کمترین تزلزل و عقبنشینی در برابر دنیای استکبار در درونش نداشت. با همه وجود، عقل و عاطفه به راهش ایمان داشت و با همه سلولهایش باور کرده بود که «لاحول ولا قوة الا بالله العلیالعظیم.»
آقای خامنهای راهی مشهد شد تا بار دیگر برای برنامهریزیهای جدید، متناسب با شرایط اجتماعی آن روز، به تهران بازگردد.
مشهدی دیگر
آقای خامنهای پا به شهری میگذاشت که شباهتی با هشت ماه گذشتهاش نداشت. مشهد به تبع شهرهای بزرگ ایران در مسیری گام برمیداشت که بیش از هر واژهای به «انقلاب» میمانست. اعتراضات سیاسی نه تنها شمایل تازهای گرفته بود، بلکه چهرهای عمومی و همهگیر پیدا کرده بود. حضور مردم، جسارت محسوسی به علماء مشهد بخشیده بود. چند سال پیش از این، زمانی که آقای خامنهای برای ترغیب علما و مدرسان حوزه علمیه مشهد برای تعطیلی درس یا نماز، برای گذاشتن امضایی پای یک اطلاعیه، و برای بلند کردن صدایی هر چند ضعیف، باید تا مرحله تقاص در ساواک مشهد پیش میرفت، اینک در غیاب او، به مناسبت هر حادثهای اطلاعیهای و به واسطه هر رخدادی واکنشی نشان داده میشد. درسهای حوزه علمیه و یا نمازهای جماعت به نشانه اعتراض تعطیل میگردید و دیگر کسی حرف از مصلحت حوزه علمیه مشهد و حفظ بیضه اسلام پیش نمیکشید!
رخدادهای سیاسی مشهد را در نبود آقای خامنهای میتوان فشرده و مجمل چنین بازگو کرد: پس از راهپیمایی گروهی از زنان مشهد در محکومیت کشف حجاب در هفدهم دی 1356 که برای دستگاه امنیتی بسیار گران آمد، هیجان بعدی چاپ همزمان مقالهای موهن علیه امام خمینی در روزنامه اطلاعات تهران و آفتاب شرق مشهد بود. شعله اعتراضاتی که پس از این خبط تاریخی، در قم روشن شد، جرقهای هم در مشهد داشت و شماری از مردم و طلاب علوم دینی در خیابان خسروینو پیادهروی اعتراضآمیزی کرده، تعدادی بازداشت شدند. البته تعدادی از مدرسان حوزه علمیه نیز درس خود را تعطیل کردند و ضمن اعتراض به چاپ مطالب یادشده، تبعید آقایان خامنهای، تهرانی و عمادی را محکوم نمودند.
مشهد در چهلمین روز 19 دی قم بار دیگر شاهد پیشگامی زنان بود. آنان در 29 بهمن 1356 در حالی که پارچه نوشتهای در دست داشتند، خود را به صحن امام رضا(ع) رساندند. روی آن چیت سفید بزرگ نوشته شده بود: چهلمین روز شهادت مسلمانان قم را تسلیت میگوییم و اعمال آنان را تأیید میکنیم.
سال 1357 در حالی از راه رسید که این بیت، در مطلع شعری بلند به شکل اعلامیه و اطلاعیه در نقاطی از کشور پخش شده بود: روزی که دگرگون شود احکام خدا عید نداریم/ روزی که ز مرجع شود اعلان عزا عید نداریم.
در نخستین روز از سال نو، زمانی که چراغهای حرم امام رضا(ع) بنابر سنت دیرینه، خاموش شد، اعلامیهای با عنوان «دعوتنامه» میان زائران پخش شد که میگفت ساعت 9 صبح دهم فروردین به مناسبت چهلم شهیدان تبریز در میدان دقیقی شهر گردهم آیید تا از آنجا راهپیمایی اعتراضآمیزی به طرف مسجد گوهرشاد آغاز گردد. اعلامیه، به امضاء حوزه علمیه مشهد بود. آن روزها خانه آیتالله سیدعبدالله شیرازی محل تجمع مردم، صدور اعلامیهها، و منشأ خبرهای ضدحکومتی بود. آقای شیرازی سال 1354 همراه با ایرانیانی که از عراق اخراج میشدند، به ایران آمده، در مشهد ساکن شده بود. از نظر دستگاه امنیتی او تا حدودی جای خالی آیتالله میلانی را به عنوان یک مرجع پر کرده بود.
صدای اعتراضات به سطح خیابانها و کوچهها و مراکز علمی مشهد محدود نشد و حتی از میان زندانیان سیاسی این شهر در زندان شهربانی نیز به گوش رسید. اوایل فروردین 113 زندانی سیاسی در این بازداشتگاه بسر میبردند. هشتم فروردین شش جوان به جرم تلاش برای پخش اعلامیه دستگیر شدند که محمدرضا، پسر آیتالله شیرازی، نیز در میان آنان بود. غیر از اعلامیهای که آقای شیرازی به مناسبت چهلم شهدای تبریز صادر کرد و دهم فروردین را عزای عمومی اعلام نمود، دانشجویان دانشگاه مشهد نیز مردم را به شرکت در گردهمآیی آن روز در میدان دقیقی دعوت کردند. روز نهم فروردین 65 درصد مغازههای شهر تعطیل بود. همان روز تظاهراتی در خیابانهای شاهرضا و نادری شکل گرفت که شعارها در حمایت از امام خمینی سر داده شد.
دهم فروردین، تظاهرات مردم مشهد با شکسته شدن تعدادی از شیشههای بانکها، اتوبوسها و آموزشگاه پرستاری همراه بود. شهر یکپارچه در تعطیلی بسر میبرد. تظاهرات طلبههای مدرسه نواب به مجروح شدن طلبهای انجامید که با خون او روی دیوار نوشتند: مرده باد شاه و زنده باد حکومت اسلامی.
با شروع سال 1357 کمتر روزی را میتوان در مشهد یافت که آفتاب غروب کرده باشد و حادثهای در محکومیت نظام سلطنتی و پیشبرد نهضت اسلامی رخ نداده باشد. طی دو روز دهم و یازدهم فروردین 128 نفر در این شهر دستگیر شدند.
مسجد بنّاها در هفدهم فروردین شاهد برپایی مراسم یادبود شهدای یزد، جهرم و اهواز بود. شهدای این شهرها در تظاهراتی که برای بزرگداشت چهلمین روز شهیدان تبریز به راه انداخته بودند به دست مأموران مسلح حکومت کشته شده بودند.
تظاهرات روز سیام فروردین از مسجد ملاهاشم به طرف خانه آیتالله شیرازی با تیراندازی مأموران پایان یافت.
در مراسم چهلم شهدای یزد، جهرم و اهواز، به پاس آن شهیدان مجلس یادبودی در خانه آیتالله شیرازی برگزار شد که شمار شرکتکنندگان که تا کوچههای اطراف کشیده شد، چهار هزار تن گزارش گردید. تظاهرات آن روز نیز با مقابله نیروهای انتظامی پراکنده شد. تظاهرات به صحن امام رضا(ع) نیز کشیده شد و 32 تن دستگیر شدند. شیشه تعدادی از بانکها نیز شکست.
بیستوسوم اردیبهشت با تصمیم علماء مشهد نمازهای جماعت تا سه روز در اعتراض به حمله مأموران مسلح به خانههای آیات گلپایگانی و شریعتمداری تعطیل شد و در همین روز تظاهراتی در خیابان صفوی رخ داد که دانشجویان نیز در آن شرکت داشتند. پارچهنوشتههای آن روز در دست تظاهرکنندگان میگفت: پیروز باد جنبش مسلمانان ایران؛ اربعین شهدا را گرامی میداریم؛ درود بر آیتالله خمینی؛ ما خواستار حکومت اسلامی هستیم؛ مرگ بر دیکتاتور؛ درود بر شهدای اسلام.
در پانزدهم خرداد تعداد مغازههای تعطیل شده آن قدر بود که اتاق اصناف وارد عمل شود و 38 واحد صنفی را نقرهداغ کند؛ به این جرم که چرا از سالگرد قیام 15 خرداد 1342 حمایت کردهاند.
21 خرداد آقایان واعظ طبسی، هاشمینژاد، سیدحسین موسوی جهانآبادی و محامی دستگیر شدند. آنان متهم بودند که برای بزرگداشت چهلم شهدای قم و کازرون اعلامیه نوشته و توزیع کردهاند. هر چند دستگیرشدگان زود آزاد شدند، اما همین بگیر و ببند به تحرکات دیگر روحانیان منجر گردید. روز 27 خرداد اعلامیه یادشده و نیز اطلاعیهای که آقایان حسنعلی مروارید، جواد تهرانی، علی فلسفی و ابوالحسن شیرازی صادر کردند موجب شد بیشتر مغازههای اطراف حرم، بازار فرشفروشها و نیمی از اماکن کسب در دیگر نقاط شهر تعطیل باشد.
سالگرد درگذشت دکتر علی شریعتی از دیگر رخدادهای خردادماه مشهد بود. حدود ششصد نفر از مردم و معاریف در خانه محمدتقی شریعتی گرد آمدند. تظاهراتی هم که منجر به دستگیری 6 تن شد پس از مراسم یاد شده رخ داد.
درگذشت شیخاحمد کافی و فرزند دهسالهاش در سانحه رانندگی سیام تیرماه منشأ حوادثی در مشهد گردید. تشییع جنازه او در مشهد تبدیل به تظاهرات شد. 56 نفر از مردم دستگیر، یک پاسبان و یک دختر جوان هم کشته شدند. این حادثه در شهرهای دیگر هم واکنش داشت؛ چرا که شایعه کشته شدن او توسط عوامل حکومت بر سر زبانها افتاده بود. حضور ده هزار نفری مردم مشهد در اطراف خانه آیتالله شیرازی یکی دیگر از واکنشهای اهالی مشهد بود. سوم مرداد در مشهد اعلام عزای عمومی شد. تعطیلی اماکن کسب، درسهای حوزه علمیه مشهد و تظاهرات خیابانی در این روز از جمله پیآمدهای بزرگداشت شیخاحمد کافی بود. در پنجم مرداد نیز به مناسبت هفتمین روز وفات کافی مراسمی در خواجهربیع مشهد برگزار شد که با اجتماع بزرگی از مردم همراه بود. مدرسه علمیه نواب نیز به دلیل نقش طلبههای آن در تشییع جنازه مرحوم کافی بسته شد.
بیستوسوم مرداد گروههایی از مردم مشهد در همدردی با مردم شهرهای اصفهان و شیراز دست به تظاهرات زدند. (نخستین حکومت نظامی در اصفهان برقرار شده بود. این نتیجه سلسله حوادثی بود که پس از دستگیری آقای سیدجلالالدین طاهری اصفهانی پیش آمده بود و نُه تن به شهادت رسیده بودند. در شیراز هم مأموران مسلح وارد مسجد نو شدند. تظاهرات بعدی مردم دو شهید و 15 زخمی به جا گذاشته بود.)
تظاهرات مشهد در روزهای 24 و 25 مرداد گستردهتر بود. دستگیری خانم صدیقه مقدسی شیرازی، همسر سیدحسین موسوی جهانآبادی و دختر شیخابوالحسن شیرازی، نیز منشأ تحرکاتی از ناحیه بانوان مشهد در 25 مرداد قرار گرفت.
تلاش روحانیان پیشرو مشهد برای بازگشایی مدرسه نواب به مناسبت چهلمین روز درگذشت مرحوم کافی، در نهم شهریور، به شهادت و مجروح شدن چند تن انجامید؛ حداقل سه شهید و یک مجروح به جا ماند و 15 نفر دستگیر شدند.
استقرار حکومت نظامی در مشهد و یازده شهر دیگر در 17 شهریور از سیر حوادث نکاست. در نخستین روز حکومت نظامی شش هزار نفر در میدان دقیقی، تا خیابان جنت و پشت باغ ملی دست به تظاهرات زدند که حداقل دو تن شهید شدند، بیش از ده نفر زخم برداشتند و 21 نفر هم دستگیر شدند.
پس از حادثه خونین 17 شهریور تهران و رخدادهای مشهد اعتصاب و تعطیلی مغازهها تبدیل به امری عادی و روزمره شد. حوادث چنان پیاپی هم چیده میشدند که بازگشت آقای سیدحسن قمی پس از 12 سال تبعید به مشهد، رخدادی همتراز دیگر رویدادها جلوه کرد. مردم بیاعتنا به حکومت نظامی برای ملاقات با آقای قمی به خانه او میرفتند. حرم امام رضا(ع) نیز محلی دائمی برای ابراز تنفر مردم نسبت به حکومت پهلوی بود. مشهد، چهرهای دیگر یافته بود. گوشها، شنوای صدایی بود که اینک روشن و آشکار از روستایی در حومة پاریس به ایران میرسید.
کلنگ بیدسته
حال و روز سازمان امنیت در پاییز سال 1357ش با آن چه پیش از آن سراغ داریم، بسیار متفاوت بود. خیزشهای عمومی قدرت مقابله را از این سازمان بدنام گرفته بود. شیخان، رئیس ساواک خراسان، آموزشی برای رویارویی با حرکت همگانی مردم ندیده بود. و در واقع، چنین نسخهای برای آن فضای پرهیجان و ملتهب وجود نداشت. او پیش از این همه راهها را برای خاموش کردن شعله مبارزه رفته بود. آیا اینک میتوانست به جنگ گدازه سرریز شده نفرت جامعه علیه نظام شاهنشاهی برود؟ دستگیری، زندان، شکنجه، تبعید، نفاقافکنی، شایعهسازی، چارهساز نبودند. او از حکومت نظامی بزرگتر نبود، که اینک بود و نبودش یکسان مینمود. اما شیخان باید به وظیفه خودش عمل میکرد؛ حتی اگر پیمودن راهی طی شده باشد. بیستوهفتم آبان شورای تأمین استان را تشکیل داد و به اتفاق اعضاء تصمیم گرفتند هشت تن از روحانیان مشهد توسط فرماندار نظامی دستگیر و به تهران اعزام شوند: سیدعلی خامنهای، عباس واعظ طبسی، سیدعبدالکریم هاشمینژاد، شیخعلی تهرانی، سیدحسین موسوی جهانآبادی، حسین آزادصفایی، مجتبی شمس، شیخ عرب.
این تصمیم قدرت برخاستن از روی کاغذ را پیدا نکرد.
گزارشهای رسیده به ساواک نشان میداد که آقای خامنهای در چهارم آبان، روز تولد محمدرضا پهلوی، برای کسبه، طلاب، دانشآموزان، دانشجویان و زنهایی که با چادر مشکی در خانه آقای سیدحسن قمی گرد آمده، از پشت بام خانه تا کوچههای اطراف را پر کرده بودند سخن رانده بود. تظاهرات مردم پس از این اجتماع با شعار «امروز روز تولد معاویه است» همراه شده بود. پرچمهای سیاه به نشان این روز در برخی اماکن برافراشته شده بود.
آقای خامنهای پنجم آبان برای راهپیمایانی که از منزل آیتالله شیرازی به حرکت درآمده، در صحن عتیق حرم امام رضا(ع) اجتماع کرده بودند، سخن گفته بود؛ از بازگشت امام خمینی به ایران، آزادی زندانیان سیاسی، تنبیه مسببین کشتارهای اخیر و شکنجهگران زندانیان سیاسی. مردم پس از خروج از صحن عتیق فریاد زده بودند: مرگ بر شاه و درود بر خمینی. شهر تا ساعت 9 شب شاهد فریاد مردم تظاهرکننده بود.
دستگاه امنیتی میدانست در کنار برنامهریزیهای محلی، آقای خامنهای، هماهنگکننده اقدامات تهران با مشهد است. اگر بنا بود حرکتی ملی برای نشان دادن اعتراض به دستگاه حکومتی به اجرا گذاشته شود، موضوع را از تهران به اطلاع آقای خامنهای میرساندند. در آن روزها میتوان او را واسط برنامههای مرکز و واضع تحرکات مشهد دانست.
شاید بتوان گردهمآیی 30 هزار تن از اهالی مشهد را در شانزدهم آبان 1357 در ورزشگاه سعدآباد، نقطه پایان اقتدار حکومت سلطنتی در این شهر تلقی کرد. آقای خامنهای یکی از سخنرانان این اجتماع پرشور بود. از نتایج فرعی این حرکت، تغییر نام ورزشگاه به تختی بود. اتحاد، همبستگی، آزادی و حکومت اسلامی درخواستهایی بود که از ناحیه مردم و سخنرانان طرح گردیده بود.
و نیز سازمان امنیت مشهد میدانست که امام خمینی در پاریس مشتاق دیدار آقای خامنهای است. آیتالله صدوقی از قول سیداحمد خمینی به آقای خامنهای گفته بود که «آقای خمینی دلش میخواهد شما [= صدوقی] و آقای خامنهای را ملاقات کند.» آقای صدوقی 23 آبان به سوی پاریس پرواز کرده بود و آقای خامنهای به واسطه نداشتن گذرنامه نتوانسته بود او را همراهی کند، اما این موجب نشد که او اقبال خود را برای دیدار امام خمینی نیازماید.
هر چند شورای تأمین استان حکم به دستگیری هشت روحانی یادشده داد، اما در همان نشست اظهاراتی ردوبدل شد که نشان از تزلزل اوضاع داشت. در آنجا گفته شد که این افراد میدانند که دستگیر نخواهند شد و اگر هم بازداشت شوند، فوراً آزاد میشوند. در واقع همه میدانستند که ابزارهای امنیتی و انتظامی تبدیل به کلنگی بیدسته شده و کاربرد ندارد. «در شورای تأمین استان که این موضوع مطرح شد آقای استاندار و بقیه اعضاء اظهار داشتند که تکلیف ما در مقابله با این اشخاص روشن نیست. ما میدانیم که این افراد مشغول فعالیت هستند و اگر آنها را دستگیر کنیم، فوراً دستور آزادی آنان از مرکز صادر میشود.»
تلاش شیخان نتیجهای نداد. از تهران به او گفتند که «دستگیری نامبردگان به بعد موکول» شود. و نیز نوشتند که «فعلاً محلی برای اسکان دستگیرشدگان نداریم.» البته تیمسار طباطبایی مدیرکل جدید اداره سوم و جانشین پرویز ثابتی، موضوع را تکذیب کرد و به ساواک مشهد یادآور شد که در مرکز کسی دستور آزادی دستگیرشدگان را نمیدهد. «این فکر ناصحیح چطور شده در آنها رسوخ نموده است؟»
طباطبایی درست میگفت، اما حقیقت آن بود که دستگیری و بندوبست دیگر خاصیتی نداشت و همه ترسهای پیشین، نه در دلها، که روی زمین ریخته شده بود.
تأسیس سازمان جهادی
احتمالاً آبان ماه بود که آقای خامنهای برای شرکت در جلسههای تدوین منشور اسلامی و این بار جهت اتخاذ تصمیمات تازه، متناسب با شرایط روز، به تهران آمد. پیشنهاد او تأسیس یک سازمان جهادی بود؛ جهاد نه به معنی حرکت مسلحانه، بلکه به عهدهگیری رهبری جنبش، تا پای جان. او گفت این سازمان از گروهی 20 نفره تشکیل خواهد شد و مسئولیتها را بین خود تقسیم خواهد کرد. احتمال این که اعضاء این سازمان در معرض دستگیری، زندان و شهادت باشند وجود دارد. از این رو 20 نفر به دو گروه ده نفری تقسیم میشوند، که اگر گروه اول ضربه خورد، دومی جای او را بگیرد، «من خود را در گروه اول داوطلب کردم و پیشنهاد دادم آقای بهشتی در گروه دوم باشد.»
همه چیز مهیای اجرای طرح بود که اعلامیه امام در آستانه ماه محرم صادر شد. امام در همان جمله اول سقفی برای ادامه مبارزه تعیین کرد که بسیار بالاتر از سقف گروه 20 نفره بود. «با حلول ماه محرم، ماه حماسه و شجاعت و فداکاری آغاز شد؛ ماهی که خون بر شمشیر پیروز شد.»
طرح نظریه پیروزی خون بر شمشیر که حقیقتی نشسته بر تارک تاریخ تشیع بود، دیگر مجالی برای شروع طرح یادشده باقی نگذاشت. «ما میخواستیم اعلان سازمانی جهادی متشکل از 20 نفر کنیم که یکباره امام یک ملت شهادتطلب را در برابر طاغوت به حرکت درآورد.»
با شرایط تازهای که پیش آمده بود، به آقای خامنهای پیشنهاد کردند به مشهد بازگردد تا گردونه مبارزه در آن شهر به درستی بچرخد. دهه اول محرم، روزهای پرتلاطم و سرنوشتسازی برای نهضت اسلامی بود.
محرم 1399 (1357ش)
راهی مشهد شد. قرار بود پس از دهه نخست ماه محرم بار دیگر به تهران برگردد. در مشهد همه برنامهها و اندیشههایی که میخواست عملی کند با آقای واعظطبسی در میان گذاشت. مشورتهایی نیز با آقای هاشمینژاد و دیگران کرد. شاید بتوان برخی از برنامههای کلی ماه محرم را که سازمان امنیت نیز از آنها باخبر بود و در گزارشی به مرکز اطلاع داد چنین بیان کرد: «1. تعداد زیادی از وعاظ و طلبههای مخالف را با جزوههای خمینی و اعلامیههای مضره به شهرستانها و روستاهای خراسان برای وعظ اعزام کردهاند.
2. به کلیه اشخاصی که قصد تشکیل مجالس عزاداری دارند ابلاغ نمودهاند برای تشکیل مجالس خود به فرمانداری نظامی و شهربانی مراجعه ننماید.
3. به رؤسای هیأتهای مذهبی مراجعه و اظهار داشتهاند بدون مراجعه به مقامات انتظامی مجالس عزاداری تشکیل دهند و دستههای خود را در خیابانها حرکت و چنانچه به کمک مالی احتیاج دارند، آنان خواهند پرداخت و وعاظ مجالس آنها را نیز تعیین میکنند.»
گفتوگو با آیتالله صدوقی
شنبه یازدهم آذر/ اول محرم بود که تلفنی با آیتالله صدوقی تماس گرفت. بعد از پایان تبعید و آمدن به مشهد مکالمات و مکاتبات او با آقای صدوقی ادامه یافته بود. گفت که سهشنبه، چهاردهم آذر، روز همبستگی با کارگران و کارکنان صنعت نفت است؛ قرار است تعطیل عمومی اعلام شود؛ این اقدام روحیه اعتصابکنندگان را تقویت میکند. خبر داد که قرار است اعلامیههایی نیز نوشته و توزیع شود. «جنابعالی هم اعلامیه صادر کنید و در آن حمایت از کارگران شرکت نفت تأکید گردد، ولی اسم بقیه کارمندان [اعتصابی] نیز برده شود، مثل هواپیمایی ملی، بانک مرکزی و غیره. همچنین در این اعلامیه، معلمین نیز تقدیر شوند.» آقای خامنهای از موقعیت فرهنگیان یزد پرسید، و آقای صدوقی خبر داد که منظم [همگام با نهضت] است. در ادامه مکالمه، آقای خامنهای تأسیس کانون معلمان در اصفهان را الگوی مناسبی برای دیگر شهرها خواند و گفت که آقای علیاکبر پرورش میتواند توضیحات لازم را در این مورد بدهد. «برای ادامه کارهایی که داریم وجود این کانونها ضروری است.»
روز چهاردهم آذر در مشهد، همچون دیگر شهرها، راهپیمایی بزرگی برپا شد. هر چند آقایان قمی و شیرازی از تعطیل عمومی حمایت نکردند، اما آقای واعظ طبسی در برابر شرکت ملی نفت ایران برای تظاهرکنندگان سخن راند. آن روز مردم مجسمه شاه را پایین کشیده، قطعه قطعه کردند. حداقل 60 هزار نفر در این راهپیمایی حضور داشتند.
مدرسه نواب: کانون تظاهرات
پیش از رسیدن ماه محرم (11 آذر 1357) آقای خامنهای همراه آقای هاشمینژاد برای هماهنگی بیشتر به شهرهای قوچان، شیروان و بجنورد رفته بود و برنامههای این ماه را برای روحانیان آن شهرها توضیح داده بود. تحرکات او در بیرون از مشهد با آمدن ماه محرم نیز ادامه یافت و در هفدهم آذر/ هفتم محرم همراه آقایان واعظ طبسی، سیدکاظم مرعشی و پسران سیدعبدالله شیرازی راهی فریمان شد. تظاهرات 20 هزار نفری آن روز فریمان در حالی برگزار شد که اینان پیشاپیش جمعیت حرکت میکردند. مجسمه محمدرضا پهلوی نیز توسط مردم از طاق نصرت شهر پایین کشیده شد و عکس امام را جای آن نصب کردند. مجسمه رضاشاه هم در حال سقوط بود که مأموران نگذاشتند. با این حال او مقر اصلی فعالیتهای آشکار خود را در دهه اول محرم مدرسه علمیه نواب قرار داده بود. «از جمله برنامههایم برپایی مجلس عزای حسینی در مدرسه علمیه نواب بود. این مدرسه جایگاه مهمی داشت. برگزاری چنین مجالسی [با آن برنامهها] در مدرسه نواب بیسابقه بود.»
خبر مراسم مدرسه، مردم را به این مرکز علمی کشاند. شبستان پر میشد از جوانان. هر شب سخنرانی میکرد، شعر خوانده میشد و اخبار سراسر ایران به اطلاع حاضران میرسید. «من هر شب سخنرانی داشتم، هر چند کوتاه. جالب است که نوارهای این مجالس در میان آن حوادث بزرگ، سالم مانده است... راهپیماییها هر روز از اطراف مدرسه نواب و مسجد کرامت شروع میشد. در این مسجد هم مراسمی منعقد میشد. [در تظاهرات] هر پارچهنوشتهای را دو نفر در دست میگرفتند و پشت آن انبوهی از مردم... [حرکت میکرد.] در پایان راهپیماییها من، طبسی و هاشمینژاد سخنرانی میکردیم؛ و گاهی یکی یا دو نفر از ما سه نفر. سخنهایی که بر زبانم جاری میشد، خودم را مبهوت میکرد. [انگار] هر چیزی از اراده ما خارج است... به یاد دارم به وقت سخنرانی دستهایم را برای مدت طولانی از هم باز نگه میداشتم، در حالی که در سخنرانیهای عادی چنین عادتی نداشتم.»
یکی از مشغلههای آقای خامنهای در مدرسه نواب رسیدگی به سربازان فراری بود. آنان باید پنهان میشدند، لباس و ظاهرشان را تغییر میدادند تا شناسایی نشوند. فرار سربازان از پادگانها و یگانهای نظامی پس از پیامی که امام خمینی در یازدهم آذر دادند، فزونی گرفت: «من از سربازان سراسر کشور خواستارم که از سربازخانهها فرار کنند. این وظیفهای است شرعی که در خدمت ستمکار نباید بود.» رتق و فتق این گروه متواری کار سادهای نبود. آقای خامنهای به این تصمیم رسید که طرح دیگری دراندازد. و روزی در صحن مسجد گوهرشاد در میان سخنان خود، از جوانان مشهدی خواست سرهای خود را بتراشند تا دژبانها نتوانند به راحتی سربازان فراری را شناسایی کنند. «کما این که مأمورین دژبان چند نفر را که پسرهای تجار بازار بودند، اشتباهاً به جای سربازان فراری دستگیر و آزاد کردند.» خبر این ابتکار به تهران رسید و آقای بهشتی آن را پسندید و گفت: «این موضوع را در جاهای دیگر اشاعه خواهیم داد.»
خطبه به نام امام خمینی
راهپیماییها تا روز تاسوعا ادامه داشت. در این روز حوادث گوناگونی در مشهد رخ داد که بعضاً تازگی داشت. از آن جمله بود سقوط پیاپی مجسمههای رضا و محمدرضا پهلوی و خوانده شدن خطبه شب عاشورا به نام امام خمینی. ساعت سه بعد از ظهر تاسوعا بود که شماری از مردم عکسهای شاه را از صحن پهلوی پایین کشیده، پاره کردند. دقایقی بعد کاشیها و ستونهای یادبود حرم از اسم شخص اول زدوده شد. ساعت 5:30 بعد از ظهر مجسمه محمدرضا پهلوی از میدان شاه پایین کشیده شد. این رویداد در میدان تقیآباد و بیمارستان شاهرضا هم رخ داد. مجسمه رضاشاه نیز در همین بعد از ظهر سرازیر شد.
و اما خطبه شب عاشورا. صبح تاسوعا بود که «پیش از راهپیمایی چیزی به ذهنم رسید که آن را برای برخی برادرانم گفتم و خواستم اگر موافق هستید خبرش را پوشیده بدارید تا زمان آن برسد.»
خطبهخوانی، یکی از مراسم جاری در صحن امام رضا(ع) است که برای هر درگذشتهای خوانده میشود که متناسب با شخصیت متوفی تفاوت میکند. مردم در گوشهای از حرم جمع میشوند، خطیب بالای منبر میرود و خطبهای به عربی میخواند، پس از ذکر خیری از درگذشته، برای او دعا میکند و از مردم نیز درخواست فاتحه برای روح او مینماید. چنین خطبهای در شب عاشورا به یاد امام حسین(ع) نیز خوانده میشود؛ در شب آخر ماه صفر نیز برای امام رضا(ع). این دو خطبه جنبه رسمی دارد و با تشریفاتی انجام میشود؛ از جمله تهیه دعوتنامه، حضور افرادی خاص، آن هم پشت درهای بسته حرم. در آن زمان در این مراسم از محمدرضا پهلوی یاد میکردند و بعد خطبهای با نثر موزون به نام امام حسین یا امام رضا علیهماالسلام قرائت میشد. «فکر کردم که چنین خطبه رسمی آن هم با یادکرد شاه، متناسب جو انقلابی مشهد نیست. باید زمام امور را به دست بگیرم و موضوع باید پنهان میماند، زیرا اگر آشکار میشد، درهای حرم را روی ما میبستند.»
موضوع تا ظهر، پایان راهپیمایی روز تاسوعا، مکتوم ماند. آقای واعظطبسی که قطعنامه 17 مادهای روز تاسوعا را خواند، قطعنامهای که در همه راهپیماییهای روز تاسوعا در شهرهای بزرگ و کوچک خوانده شد، خطاب به جمعیت گفت که مردم به طرف حرم بروید. «قرار است امشب خطبه به نام [امام] خمینی خوانده شود. قرار است امشب [آقای] سیدعلی خامنهای به نام [امام] خمینی خطبه بخواند.»
استاندار خراسان طبق سنت سالهای گذشته برای چنین شبی برنامه داشت و از رؤسای ادارات و سازمانها و افراد موردنظر استانداری دعوت کرده بود که در این مراسم شرکت کنند.
جمعیت راهی حرم شد و ساعتی از اعلام خبر نگذشته بود که داخل حرم لبریز از راهپیمایان پیش از ظهر گردید. همه چیز آماده بود، جز بلندگو. نمیدانستند چطور باید آن را به کار اندازند.
محمد خجسته، برادرزن آقای خامنهای که به تازگی از زندان آزاد شده بود، پیش افتاد و با کمک یکی از خادمان حرم که کارمند جزء بود، بلندگوها را آماده پخش کرد. «محمد پیش من آمد و گفت همه چیز بر وفق مراد است... رفتم به سوی حرم. دیدم پر است از زائران منتظر خطبه. به طرف اتاقی که مشرف به صحن بود رفتم. از آنجا مردم را میدیدم ولی آنان نمیتوانستند مرا ببینند. محمد، پسرم مصطفی و عدهای دیگر همراهم بودند.»
یکی از حاضران آن اتاق از پشت بلندگو اعلام کرد که خطبه شب عاشورا توسط دانشمند ارجمند، حضرت حجتالاسلام خامنهای خوانده میشود. صدا در میان همهمه مردم گم شد. «دانستم که تسلط بر این همهمه بسیار مشکل خواهد بود. آن روزها صدایی قوی و بلند داشتم. خداوند این نعمت را به من داده بود که بدون بلندگو صدایم را تا دورها میرساندم.»
پیش از این یک بار در مسجد امام حسن، هنگام سخنرانی او، وقتی جریان برق قطع شده بود و حدود پنج هزار نفر شرکتکننده در محوطهای بدون سقف، آن هم در ماه مبارک رمضان منتظر شنیدن بقیه سخن او شده بودند، از حاضران خواسته بود سر جای خود بنشینند. احتمال داده بود عوامل شهربانی یا ساواک خللی در برقرسانی ایجاد کرده باشند. به میان جمعیت رفته و ایستاده بود. بدون بلندگو و با دهان روزه، سخنانش را پایان داده بود و همه شنیده بودند. نه این جا مسجد امام حسن بود و نه این تظاهرکنندگان روز تاسوعا شباهتی به آن جمعیت داشت. «توکل کردم به خدا. متوسل شدم به امام رضا(ع). با صدای بلند و کشیده خطبه را شروع کردم. خطبه را مو به مو حفظ نکرده بودم. اما سخنم را با جملههای عربی مسجع که حمد [خداوند] و درود بر پیامبر و خاندانش بود آغاز کردم. همهمه مردم همچنان ادامه داشت، اما به تدریج آرامش و سکوت بر سر آن جمعیت خیمه زد.»
وقتی اوضاع را مساعد دید، امام رضا(ع) را به زبان فارسی خطاب قرار داد و گفت: «یا ابن رسولالله! از شما معذرت میخواهم که طاغوتیان هر ساله مراسم امشب را در کنار تو برپا میکردند، در حالی که نه به تو ایمان داشتند و نه به جد تو حسین. ما خراسانیها فقط نظارهگر کار آنها بودیم. نه چارهای داشتیم و نه توانی. ساکت بودیم.»
سپس روی سخن را به فرماندار نظامی مشهد و استاندار کرد و گفت: «من نکتهای را از تاریخ انقلاب فرانسه به شما یادآوری میکنم. حاکمان فرانسه در آن زمان انتظار سقوط حکومتشان را نداشتند. بیست روز پیش از پیروزی انقلاب فرانسه، خیرخواهان، حاکمان را به تسلیم در برابر اراده ملت فراخواندند، اما آنان بر لجاجت و تکبر خود پافشاری کردند. انقلاب برخلاف میل حاکمان پیروز شد. اینک یکی دو ماه بیشتر به پیروزی [ما] نمانده است. من شما را نصیحت میکنم و میگویم که با مردم به نیکی رفتار کنید.»
سخنرانی آقای خامنهای یک ساعت به درازا کشید. همه را ضبط کرده، تحویل مقامات امنیتی دادند. اظهارات او در ارتقاء روحیه مردم و از دیگر سو، تضعیف موقعیت فرمانده نظامی و دیگر مسئولان تأثیر چشمگیری داشت. آنان خود را آماده شرکت در مراسم خطبهخوانی کرده بودند، اما اینک پس از لغو برنامه، در حال شنیدن پیشبینی یک روحانی مبارز بودند که میگفت: سقوط خواهید کرد. آن شب «عده زیادی به وسیله تلفن و حضوری به همدیگر تبریک» گفتند.
روز عاشورا همتای تاسوعا بود. خیابانها چنان از جمعیت موج میزد که با اصطلاح «میلیونی» از آن یاد میکردند. هر چند این رقم میتوانست برای شهر مشهد اغراقآمیز باشد، اما اگر چنان جمعیتی میداشت، حضورش در آن شرایط نه یک احتمال، بلکه امری حتمی بود. ساواک خراسان گردانندگان راهپیمایی بزرگ عاشورای مشهد را آقایان سیدعلی خامنهای، سیدکاظم مرعشی، شیخ ابوالحسن شیرازی، شیخ مجتبی شمس، شیخ علی تهرانی، موسوی خراسانی، عبدالکریم هاشمینژاد، عباس واعظ طبسی، شیخحسین صفایی و دکتر محمود روحانی یاد کرد که در پایان، قطعنامه 9 مادهای آن توسط واعظ طبسی قرائت شد.
دهه اول محرم به پایان رسید. طبق قرار با دوستان مبارز مقیم پایتخت باید به تهران میرفت، اما نشد. تحرک مردم، فراوانی حوادث، راهپیماییهای پیاپی و تراکم کارها وادارش کرد بماند و با همآوایان خراسانی، نهضت را پیش ببرد.
بیمارستان امام رضا
بیستوسوم آذر/ سیزدهم محرم در خانه آقای قمی مراسم عزاداری امام حسین(ع) برپا بود و آقای خامنهای در آن شرکت داشت. نشسته بود که فردی در گوشی خبر محاصره جوانان توسط مأموران نظامی را داد. گفت که در موقعیت خطرناکی هستند. بهتزده شد و همراه او بیرون آمد و از جزئیات خبر پرسید. شنید که شماری از دانشجویان دانشکده پزشکی در بیمارستان شاهرضا به دلیل همراهی با مردم انقلابی در محاصره نظامیان هستند و دستور بازداشت آنها داده شده است. تیراندازی هوایی برای ریختن ترس در دل دانشجویان ادامه دارد. دانشجویان آن فرد را فرستاده بودند تا خبر را به آقای خامنهای برساند. کمک میخواستند.
ابتدا با آقای واعظ طبسی مشورت کرد. بنا شد دیگر روحانیان مؤثر را برای چارهجویی خبر کنند. با میرزاجواد تهرانی، شیخابوالحسن شیرازی، سیدکاظم مرعشی، شیخ حسنعلی مروارید و دیگران به گفتوگو نشستند. خبرهای ناگوار همچنان میرسید و خطر، جان دانشجویان را تهدید میکرد. آخرین خبر این بود که دانشجوها در آستانه قتلعام هستند و اگر علماء خود را برسانند، چه بسا بتوانند به ماجرا پایان دهند. دیگر وقتی برای مشورت بیشتر باقی نماند. «بحث را بریدم و گفتم من و آقای طبسی به بیمارستان میرویم... شما بزرگان چه بیایید و چه نیایید. همه آنان که بعضاً کهنسال هم بودند، راهی شدند.»
از خانه آقای قمی خارج شدند و از کوچهها و خیابانهای فرعی خود را به نزدیکی بیمارستان رساندند. حدود یک ساعت طول کشید. وقتی به خیابان منتهی به بیمارستان رسیدند، گروه چشمگیری از مردم که میان راه به آنان ملحق شده بودند، همراهشان بودند. از آن فاصله سربازان مسلح و انگشت به ماشه دیده میشدند. آقای خامنهای برای این که تزلزلی در ادامه پیش نیاید، روحانیان را جلو مردم به صف کرد و خود وسط آنها قرار گرفت. آقای هاشمینژاد کنارش بود. گفت که بیترس و تردید باید راه بیفتند و گامها را استوار بردارند. «به 100 متری سربازان که رسیدیم سکوت ترسناکی حاکم بود. همچنان پیش میرفتیم. گاهی سرم را بلند میکردم و گاهی به زیر میانداختم. یک بار که سرم را بالا گرفتم به دو متری سربازان رسیده بودیم. دیدم ردیف سربازان شکافت.»
بیاعتنا از صف شکافته سربازان عبور کردند. سربازان تلاش کردند جمعیت پشت سر را پس بزنند. نتوانستند. دانشجوها از پشت میلههای بیمارستان شاهد اوضاع خیابان بودند.
داخل بیمارستان شدند. بیمارستان در 5/28 هکتار و 500/28 متر زیربنا، با خیابانکشیهای بلند، بزرگترین مرکز درمانی خراسان بود و در سال 1354ش، در چهلمین سال تأسیس، به دانشگاه فردوسی مشهد واگذار شده بود. یکی از خیابانهای بلند را که به میدانی منتهی میشد پشت سر گذاشتند. آن جا بود که صدای شلیک گلوله بلند شد. عدهای فرار کردند، برخی نشستند و سرشان را دزدیدند. بنا شد به یکی از ساختمانهای بیمارستان بروند. آن روز سه بار بیمارستان امام رضا با تهاجم روبهرو شد. دکتر علی شمسا یکی از شاهدان آن حوادث میگوید که ساعت 10:30 صبح گروهی که عکس محمدرضا پهلوی را در دست داشتند از در جنوبی وارد بیمارستان شدند و بخش اطفال، داخلی و مهدکودک را مورد تهاجم قرار دادند و شیشه خودروهای ایستاده در آن نزدیکی را خرد کردند. این عده دیروز به بیمارستان 17 شهریور، به دلیل تغییر نام آن از ششم بهمن، حمله کرده بودند. تهاجم این گروه به بخشهای دیگر بیمارستان امام رضا با مقاومت پزشکان، دانشجویان پزشکی و پرستاران مواجه شد. وقتی مهاجمان از بیمارستان خارج شدند، شلیک گلوله شروع شد. مجروحین در چهار اتاق عمل مداوا میشدند. دکتر شمسا در خاطرات خود حداقل از دو شهید در این حادثه یاد میکند. تیراندازی بار دیگر ساعت سه بعد از ظهر آغاز شد که پس از آن روحانیان تحصن خود را شروع کردند.
«به ذهنم خطور کرد تحصن کنیم. نشستم و اعلامیهای نوشتم. نوشتم که روحانیان امضاءکننده تا تغییر فرمانده نظامی استان در بیمارستان متحصن خواهند بود.»
برخی از علماء امضا کردند و برخی تردید به خرج دادند؛ مثل گذشته. در بخشی از اطلاعیه چنین نوشته شده بود: «روز پنجشنبه، سیزدهم محرم یورش جنایتکارانه مأموران و مزدوران در محوطه بیمارستان شاهرضا به شکلی فجیع و شرمانگیز انجام یافت. مزدوران درب ورودی بیمارستان را شکستند و به اتومبیلهای داخل بیمارستان خسارت وارد آوردند و در آن هنگام ابتدا با پرتاب سنگ، سپس با شلیک گلوله و رگبار به داخل بیمارستان و حتی داخل بخشهای اطفال و داخلی حمله کردند. یک کودک از بیمارستان، چهار نفر از پزشکان و عابران مجروح گردیدند که هماکنون در بخش جراحی بستری میباشند...»
تحصن شروع شد و طولی نکشید که تبدیل به خبرِ یکِ حوادث نهضت شد. در مشهد همه نگاهها به بیمارستان و اخبار آن بود؛ بیشتر از آن؛ خبر تحصن که پیچید، گروههای زیادی از مردم به بیمارستان آمدند و در داخل و اطراف آن اجتماع کردند. میخواستند به تحصنکنندگان ملحق شوند. وابسته بودن بیمارستان به دانشگاه موجب شد که دانشگاهیان نخستین گروهی باشند که با انتشار بیانیهای ملحق شدن خود را به متحصنان اعلام کنند. خیلی زود بخش زیادی از بیمارستان مملو از گروههای مختلف شد. اعلامیه آقای سیدعبدالله شیرازی؛ گردهمآیی اعتراضآمیز اعضای سازمان نظام پزشکی مشهد؛ اعتصاب جامعه پزشکان مشهد؛ اطلاعیه شورای دانشگاه فردوسی؛ اعلامیه آقای سیدحسن قمی؛ اعتصاب کارکنان دانشگاه فردوسی؛ همبستگی مجمع عمومی سازمان ملی پزشکان ایران؛ همبستگی جامعه پزشکان شهرهای مختلف، عذرخواهی نخستوزیر از پزشکان مشهد؛ و در نهایت عزل سرتیپ عبدالرحیم جعفری، فرماندار نظامی مشهد که خواسته تحصنکنندگان بود، بخشی از پیامدهای تحصن در بیمارستان به شمار میرفت. شاید روزی نبود که از نقاط مختلف مشهد راهپیمایی به سوی بیمارستان نشود.
متحصنین بیانیههای پیدرپی صادر میکردند. نویسنده آنها آقای خامنهای بود. او سه نفر رابط برای تکثیر آنها داشت. فاصله پایان نگارش اعلامیه تا تکثیر و توزیع آن چند ساعتی بیشتر طول نمیکشید. «دستگاههای کپی متعددی در جاهای سرّی نگهداری میشد و هر کدام مسئولی داشت. اعلامیه آقایان سیدعبدالله شیرازی و سیدحسن قمی و یا دانشگاهیان و مدرسان توسط همین گروه کوچک سه نفره منتشر میشد. بین اینها پسر کم سن و سال، ریز نقش و تیزهوشی بود که به او چُغَک میگفتیم. به خراسانی یعنی گنجشک؛ کوچک و چابک. یادم میآید هشت سال پس از این حادثه برای بازدید یگانهای ارتش به بندرعباس رفتم. گروهی از طلبههای علوم دینی، هیأتی از قضات و مسئولان تبلیغی نیز حضور داشتند. در میان آنان جوان بلندقد معممی را دیدم که نگاه خاصی به من داشت. وقتی پرسیدم: کیستی؟ گفت: چغک!»
بیستوششم آذر، بیمارستان به محاصره نظامیان درآمد و ارتباط متحصنان با بیرون قطع شد. بیستوهفتم آذر جنازه شهید محمد منفرد یکی از شهدای بیمارستان امام رضا تا بهشت رضا تشییع شد. بنابر آن چه که ساواک گزارش کرد یکصدوچهل هزار نفر در این تشییع جنازه شرکت کردند. در همین حال مجلس شورای ملی که هیأتی را برای رسیدگی به این حادثه و عذرخواهی از اهالی مشهد به مشهد فرستاده بود، در بیستوهفتم آذر وارد این شهر شد. ابتدا تقاضا کرد با آقای قمی ملاقات کند. پذیرفته نشد. سپس «در پاسخ درخواست هیأت اعزامی مبنی بر ملاقات با پزشکان شاهرضا، پزشکان با وضع زنندهای آنها را از بیمارستان بیرون کرده، اظهار مینمایند ما کاری نداریم جز رفتن 66 [= شاه] از کشور.» در نهایت گروهی برای گفتوگو با هیأت اعزامی آماده شد و پس از ارائه گزارش، فریاد مرگ بر شاه سر داد. وقتی هیأت اعزامی در پایان نشست عذرخواهی کرد، پذیرفته نشد.
بیمارستان فقط شاهد تحصن نبود. نماز جماعت، سخنرانیهای پیاپی روزانه، اجتماعات کوچک و بزرگ، دیدار با روزنامهنگاران داخلی و خارجی، ورود هیأتهایی از دیگر شهرها برای اعلام همبستگی، برخی از مراسم و فعالیتهای آن روزها بود. تحصن مشهد به گوش امام خمینی نیز رسید و در سخنرانی 25 آذر خود از آن یاد کرد و گفت: «اگر آقایان مشهد یا سایر جاها اعتصاب کردند و رفتند آنجا نشستند و گفتند تا این بساط از بین نرود ما از این جا پا نمیشویم، این حرف غیرمنطقی است؟» سمت و سوی سخن امام با مدعای جیمی کارتر، رئیسجمهور آمریکا درباره حقوق بشر بود. «شما حرفتان این است که این همه کشتار که میشود صحبت نکنید... اگر الآن که در مشهد و در سایر جاها اعتصاب کردند و ... در یکی از بیمارستانها تحصن کردند... خوب این قوای شماست [که میکشد] ... میگویید که نخیر، شما بروید همه سر جای خودتان بنشینید و تماشا کنید؟»
پس از این اظهارات، امام در پیامی که روز ششم دی به ملت ایران داد و در آن شش توصیه کرد، در بند اول پس از تشکر از اهالی خراسان، علما و پزشکان و دیگر گروههای این استان نوشت که «پشتیبانی خود را از این اعتصاب شریف اعلام مینمایم و اعمال وحشیانه دولت نظامی غیرقانونی و حکومت نظامی غاصب را محکوم مینمایم.»
توطئه رویارویی مردم با نظامیان
آقای خامنهای تمام آن سیزده روز تحصن را در بیمارستان بسر برد، مگر یک بار، که برای نجات جان یک نظامی، بیمارستان را ترک کرد. «من وقتی رخدادهای انقلاب فرانسه و روسیه را با قتلعامهای هولناک آنها مطالعه میکنم، برتری اسلام را در قبولاندن نظم به انقلابیون، آن هم در برابر کسانی که رویشان اسلحه کشیده بودند و از کشتن پروایی نداشتند، میستایم.»
این موضوع به تأکید چند باره امام خمینی در عدم تعرض به ارتش بازمیگشت. او با وجود وابسته بودن به اجتماع روحانیان که بیشتر عمرشان را در حوزههای درس میگذرانند و نیز حدود چهارده سال دوری از وطن، بسان جامعهشناسی حرفهای که تمامی لایهها و طبقات جامعه را مطالعه کرده، میشناسد، موضعگیری میکرد. اگر گفته شود شناخت یک مرجع تقلید از کدام یک از گروههای اجتماعی بیشتر است، باید به ترتیب روحانیان، بازاریان، کارگران، دانشجویان و کارمندان را یاد کرد. نظامیان قطعاً در این رتبهبندی در مراحل آخر قرار میگیرند. حال، دستگاه حکومتی، نظامیان را در برابر مردم قرار داده بود و در نیمه دوم سال 1357 کمتر روزی بود که شهروندی با گلوله آنان زخم برندارد و یا جانش را از دست ندهد. انقلاب ایران، با هر زمینه فکری دیگری جز اسلام، مردم و ارتش را رودررو قرار میداد و به جنگی خانگی وامیداشت؛ و هر چند در درازمدت طرف پیروز، جبهه مردم بود، اما خسارتی که در پی این رویارویی به جا میماند و شکافی که جز با تصفیه کامل ارتش جبران نمیگردید، کشور را تا مدتها مجروح و ضعیف نگاه میداشت. تحلیل امام خمینی آن بود که بدنه ارتش که با تودههای مردم پرداخت یافته، نمیتواند از جامعه جدا باشد؛ از همان بافت است. مدارا با پیکره ارتش و تلاش برای جذب آنان به سمت انقلاب، سیاست اعلام شده امام خمینی بود که بسیاری از مردم از آن تبعیت کردند، اما گاه اتفاق میافتاد که یک نظامی مسلح به دست مردم بیفتد، یا در مواردی کشته شود. «نظام حاکم شدیداً از این موضع مسالمتآمیز و منضبط و به دور از خشونت مردم در برابر نیروهای مسلح عصبانی بود و از این که این موضع، ارتش را به صفوف انقلابیون متمایل کند، میترسید. پس برای مخدوش کردن این ارتباط به کشتن مرموز 6-5 نفر از مأموران پلیس در مشهد روی آوردند و بعد اعلامیههایی در خانههای ارتشیها و مأموران شهربانی انداختند که در آن ادعا شده بود خرابکاران [= انقلابیون] اینان را کشتهاند و میخواهند همه نظامیان و نیروهای انتظامی را بکشند.»
در یکی از روزهای تحصن به آقای خامنهای خبر رسید که یکی از افراد شهربانی به دست افراد ناشناسی کشته شده است. او که میدانست در پس این حادثه ممکن است چه وقایع دیگری رخ دهد، برای مهار آن از بیمارستان خارج شد. وقتی به محل موردنظر رسید، با دو جسد از مأموران و یک شهید از اهالی مشهد روبهرو شد که هر سه را با هم دفن کرده بودند. برای رتق و فتق آن حادثه تا پاسی از شب را بیرون از بیمارستان گذراند. این حادثه در دوم دیماه، دهمین روز تحصن روی داد.
آنچه در این مورد از لابهلای اسناد به دست آمده، خبری کوتاه است که کشتن دو مأمور شهربانی را به انقلابیون نسبت داده است.
شاید در پاسخ به همین موضوع بود که مأموران نظامی دوم دیماه به روی مردم آتش گشودند و حداقل هشت تن از اهالی مشهد را به شهادت رساندند. مردم برای تشییع جنازه در برابر بیمارستان امام رضا اجتماع کردند.
آخوند ساواکی
روزی از روزهای تحصن، یکی از معممان مشهد که نزد مردم به کاسه لیسی دستگاه حکومتی، همکاری با سازمان امنیت و جاسوسی علیه مبارزان شهرت داشت، وارد بیمارستان شد. ظاهرش به روحانیان موقر و آراسته میمانست. همین، دستآویزی برای حکومت بود تا از ظاهر بیباطن او بهرهمند شود. دستگاه تلاش کرد او را به عنوان یک عالم در مشهد مطرح کند. خودش نیز برای چنین مأموریتی آمادگی گستاخانهای داشت. به بیمارستان آمد تا شاید در آن سرازیری نظام شاهنشاهی، جای پایی میان انقلابیون باز کند. شاید هم برای خبرچینی آمده بود. جوانان حاضر در بیمارستان خیلی زود او را شناختند، دورهاش کردند و فریاد زدند: آخوند ساواکی، اعدام باید گردد. «من در بیمارستان مشغول کار خود بودم که خبر دادند چنین فردی آمده و در محاصره مردم است؛ امکان کشتهشدنش میرود. بسیار وحشت کردم و فوراً به آن طرف شتافتم. نباید چنین اتفاقی میافتاد. محمدآقا [خجسته] هم با من بود. جمعیت را کنار زدم و او را همراه رانندهاش در خودرو دیدم. هر دو از ترس میلرزیدند. با بلندگوی دستی رفتم روی سقف آن خودرو. خدا میداند که چقدر کوشیدم تا مردم ساکت شوند. برای این که گوشها را متوجه خود کنم، گفتم: آنها که مرا میشناسند، که هیچ، اما کسانی که مرا نمیشناسند، خودم را معرفی میکنم... [حالا مردم داشتند به حرفهایم گوش میدادند.] گفتم: از شما میخواهم که این مرد را رها کنید برود پی کارش. راه مقابل خودرو باز شد. [خودرو راه افتاد] و مردم نیز در پی او شعار میدادند. به آنها گفتم: برگردید، تعقیبش نکنید... تلاش زیادی برای پراکندن آنها نمودم. خودرو به دری بسته و متروک رسید. محمدآقا و دیگران کوشیدند و آن را گشودند. به راننده گفتم: عجله کن. معمم ساواکی برگشت و خم شد از من تشکر کند که گفتم: [= اشاره کردم:] برو... برو...»
رفت و جان به در برد. سالها بعد مشغول ساختن بنای مجلل چند طبقهای شد تا بهشت کوچکی برای خود بیافریند. در روزی خلوت و بیکارگر، از پلههای این ساختمان نیمهساز بالا میرفت که پایش لغزید و سقوط کرد. مُرد. کسی از این حادثه باخبر نشد. چندی بعد که جسدش را پیدا کردند، به عنوان یک کارگر مجهولالهویه افغانی به پزشک قانونی انتقال دادند. آنجا ماند تا بر حسب اتفاقی خانوادهاش او را شناسایی کردند و تحویل گرفتند برای کفن و دفن.
این جا، منش مدبرانه آقای خامنهای در برخورد با بدخواهان دیروز و فرصتطلبان امروز در یک سو قرار داشت و تبعیت مردم از رهبران دینی در سوی دیگر. اگر او در آن شور مهارناشدنی مردم، اشارهای به انتقام از آن آخوند بدباطن ظاهرفریب میکرد، روشن است چه سرنوشتی برایش رقم میخورد. و باز اگر مردم حاضر در بیمارستان از خواست آقای خامنهای تبعیت نمیکردند و گوش به فرمان احساس خود، که پاک هم بود، عمل میکردند، همان عاقبت در انتظار آن معمم بود. نسبتهای برقرار شده میان مردم و رهبران دینی تجلی آشکار و نمود پررنگی در آن روزها داشت، اما ریشه این مسئله به سالهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی نمیرسید، بلکه ریشه آن در اعتماد، اطمینان، بلکه محبتی است که از دیرباز میان مردم و رهبران دینی نمود داشت. طرفه این که خبط و خطاهای روحانیان جزء نتوانسته بود به این الفت لطمه وارد کند. و اینک امام خمینی توانسته بود به این الفت تاریخی، باوری سیاسی بیفزاید. مردم در چهره رهبران داخلی، همانا، پرتویی از تصویر رهبر تبعیدی مهاجر خود را میدیدند. مردم حاضر در بیمارستان امام رضا چه بسا از زندانها، شکنجهها، دردها، تبعید و آوارگیها، نوشتهها، سخنها و تتبعات روشنگرانه آقای خامنهای در سیزده سال گذشته آگاه نبودند، اما میدانستند که او به آن چه میگوید، ایمان دارد، و به آن چه ایمان دارد، عمل میکند، و عمل او چیزی جز خشنودی خداوند نیست. «هنگامی که مردم به من میرسیدند به شکلهای گوناگون محبت خود را که از درونشان میجوشید بروز میدادند. هنگام گذر در خیابانها، گاه ناچار میشدم عبای خود را به سرم بکشم، صورتم پنهان بماند و کسی مرا نشناسد. این کجا و آن آوارگیهای [روحانیت در] زمان رضاشاه و پسرش کجا؟»
کمک به اعتصابکنندگان صنعت نفت
اعتصاب کارکنان صنعت نفت، بیشباهت به آسیبرسانی به نخاع حاکمیت نبود. با روی کار آمدن دولت نظامی غلامرضا ازهاری تا حدودی از شدت اعتصابات صنعت نفت کاسته شد، به طوری که در اوایل دیماه تولید نفت تا بیش از سه میلیون بشکه در روز افزایش یافت. اما زمانی که در دوم دیماه، پلگریم، کارشناس آمریکایی و رئیس کل عملیات و عضو هیأت مدیره شرکت خاص خدمات نفت، پس از خروج از خانهاش در اهواز کشته شد و همزمان ملکمحمدی، رئیس بهرهبرداریهای شرق اهواز، که از مخالفان جدی اعتصاب بود، به قتل رسید، ناگاه استخراج نفت فروکش کرد و به دنبال استعفای گروهی حدود 4200 نفر از کارکنان صنعت نفت، صدور نفت از جزیره خارک متوقف شد. امام پیش از آن که هیأتی را به سرپرستی مهندس مهدی بازرگان برای نظارت بر اعتصابات صنعت نفت و تأمین نیاز داخلی مأمور کند، از مردم خواست در حمایت مالی از اعتصابکنندگان بکوشند. «اینها هم از کار کنار رفتند، بسیاریشان هم استعفا کردهاند. و اینها محتاج اعانت هستند... آنها هم احتیاج به کمک مکانی دارند و هم برای اعاشهشان احتیاج دارند. این هم باز باید مردم و متمکنین» کمک دهند. امام اجازه داد که از وجوه شرعی نیز به این کار اختصاص یابد.
دوازدهمین روز تحصن بود که به ساواک گزارش دادند آقای خامنهای ضمن سخنرانی خود در بیمارستان «اعلامیهای از روحالله خمینی که در مورد کمک به کارکنان شرکت نفت برای این که مردم میتوانند سهم امام و خمس خود را به آنان بدهند قرائت نموده است و به همین جهت قبوضی در دانشگاه به مردم فروخته میشود.»
پایان تحصن
پنجم دی، تظاهرات گستردهای در مشهد انجام شد. خبرنگاران خارجی برای گزارش این راهپیمایی در مشهد بودند. شهر در تعطیل عمومی بسر میبرد و کسانی که خود را به خیابانهای شهر رسانده بودند در تجلیل از شهدای دوم دی و نفی نظام دیکتاتوری محمدرضا پهلوی شعار دادند. خبرگزاری فرانسه شمار جمعیت را 600 هزار نفر نوشت. تظاهرکنندگان وقتی به بیمارستان امام رضا رسیدند، به سخنرانی آقای خامنهای گوش دادند. آنجا بود که از دلایل پایان تحصن باخبر گردیدند: اجتماع علماء در یک نقطه موجب اختلال در کار خدمات مذهبی در سطح شهر شده است؛ تحصن پزشکان باعث اختلال در امر درمان بیماران گشته است؛ آقایان سیدعبدالله شیرازی و سیدحسن قمی پایان تحصن را توصیه کردهاند. قطعنامهای که از طرف تحصنکنندگان در 6 بند نوشته شده بود، برای مردم خوانده شد. «این تحصن آثار بزرگی داشت و مانند شمعی که میدرخشد و به پایان میرسد، تمام شد... اما از این تجربه، در تحصنی که به پیشنهاد من در مسجد دانشگاه تهران به مناسبت بسته شدن فرودگاه و جلوگیری از ورود امام به کشور رخ داد، استفاده شد.»
مقصد، استانداری خراسان
راهپیماییها و تظاهرات مشهد همچنان ادامه داشت. شکلگیری گردهمآییها، گاه کوچک و گاه بزرگ، معمولاً از مسجد کرامت آغاز میگشت. راهپیمایان خیابانها را طی میکردند و به نقطه شروع بازمیگشتند. در پایان تظاهرات قطعنامهای هم خوانده میشد که شاهبیت آن برپایی جمهوری اسلامی و سقوط نظام شاهنشاهی بود. این تظاهرات بدون برنامهریزی خاص، خودجوش، صبح و شام ادامه داشت. راهپیماییهای بزرگ اما، از قبل، با برنامهریزی، چند روز یک بار انجام میشد.
شنبه، نهم دی، به مناسبت سالگرد قمری قیام خونین مردم قم، 29 محرم 1398/19 دی 1356 کشور در عزای عمومی بسر میبرد. امام خمینی در پیامی به ملت ایران این روز را عزای عمومی اعلام کرده بود: «... پس از آن که شاه خود را رفتنی دانست، دست جنایتکار خود را از آستین درآورد و کشتارهای پیدرپی جمعه سیاه به بعد را آغاز کرد و خود را در تمام جوامع رسوا نمود و اخیراً در مشهد مقدس جنایتکاریها را به حد اعلا رساند و ما را بر آن داشت که روز 29 محرم را عزای عمومی اعلام کنیم برای سالگرد کشتار بیرحمانه قم و چهلم کشتار در صحن مطهر مشهد مقدس و نیز کشتار مشهد مقدس و نیز کشتار شهرستانهای دیگر.»
ادارات دولتی مشهد تا یک هفته بعد تعطیل بود. یکی از برنامهریزان راهپیمایی، پیشنهاد کرد پایان تظاهرات آن روز، مقابل ساختمان استانداری باشد. موافقت شد. ساختمان استانداری اینک توسط یک نظامی عالیرتبه، سپهبد صادق امیرعزیزی، راهبری میگردید. این دومین باری بود که او به این سمت برگزیده میشد. بار نخست، امیرعزیزی در اوایل سال 1342ش با سمت استاندار خراسان و نایبالتولیه آستان قدس رضوی به مشهد آمده بود. استانداری، مرکز قدرت و نماد حاکمیت رژیم در خراسان بود. ساختمان آن روبهروی پادگان لشکر 77 خراسان و نزدیک منطقه اعیاننشین شهر بود. سینماها، بوتیکها و هر آنچه نمایی از رفاه و دوری از فضای انقلاب داشت، میشد در این منطقه دید. آن روزها کارکنان استانداری با مردم مشهد اعلام همبستگی کرده بودند. جلوداران تظاهرکنندگان از این موضوع اطلاع داشتند. با شروع راهپیمایی جمعیت به سوی خیابان تهران حرکت کرد و از آنجا وارد خیابانی شد که به ساختمان استانداری میرسید. راهپیمایان عکس بزرگی از امام خمینی را با خود حمل میکردند که بلندی آن بیش از 15 متر بود. وقتی ابتدای جمعیت به مقابل استانداری رسید، اعلام شد که در این محل سخنرانی خواهد شد. آن روز روحانیانی که از شرکت در تظاهرات پرهیز میکردند، حاضر بودند؛ خود را به صف مردم رسانده بودند؛ هم به صف مردم و هم حتیالمقدور به صف جلو. مراقبت از نظم و ترتیب راهپیمایی چندان میسر نبود. گروه انبوهی، نامنظم، در پیشانی تظاهرکنندگان حرکت میکردند.
در اینجا بود که حادثهای غیرمترقبه رخ داد. شماری از مردم وارد حیاط استانداری شدند. ازدحام در آن منطقه سنگین و سنگینتر شد؛ در حالی که قرار نبود کسی وارد باغ استانداری گردد. اجتماع مردم باید پشت نردهها شکل میگرفت. کسانی که مسئول انتظامات راهپیمایی بودند، در برابر عمل انجام شدهای قرار گرفته بودند. به ناچار جایگاه سخنرانی به داخل باغ استانداری منتقل شد. از مردم خواستند که وارد اتاقهای استانداری نشوند؛ حتی حق ندارند از دستشوییهای آن استفاده کنند. ساختمان اداری از کارمند و نگهبان خالی بود. برنامههای پایانی راهپیمایی در حال آغاز بود که خبر دادند یک جیپ نظامی داخل جمعیت شده، مردم آن را محاصره کردهاند و خطر، سرنشینانش را تهدید میکند. حضور یک خودرو نظامی در این ناحیه دور از تصور نبود، چرا که استانداری در نزدیکی پادگان بزرگ شهر واقع بود. «اما چرا اکنون؟ به من گفتند: فقط تو میتوانی آنها را از خشم مردم نجات دهی؛ اگر مردم تحریک شوند، حادثهای غیرقابل پیشبینی رخ خواهد داد. به طرف جیپ رفتم. خودرو نظامی، جمعیت را شکافته، داخل محوطه استانداری شده بود. نمیشد جابهجایش کرد. چرا تا این جا جلو آمده؟ نکند برنامهریزی شده باشد؟ شاید تراکم جمعیت باعث کشیده شدن راننده به این سو شده؟ در حالی که از لابهلای جمعیت به طرف خودرو نظامی میرفتم، اینها و دیگر سئوالها به ذهنم میرسید. نزدیک که شدم، دیدم افسر جوانی، با راننده و مأمور بیسیم، ترسان، در خودرو هستند. تمام تلاش خود را برای رها کردن جیپ به کار بردم. با بلندگو، گاه با خواهش، گاه آمرانه، خواستم گره جمعیت عصبانی از جلو خودرو باز شود.»
در همین آنات به آقای خامنهای خبر دادند که تانکی وارد جمعیت شده است. خواست از جزئیات موضوع باخبر شود؛ او را در جریان بگذارند؛ اما ازدحام جمعیت اجازه نداد خبرهای بعدی به او برسد. مردم تانک را محاصره کرده، شعار میدادند. تعدادی هم بر بالای آن رفته، از این که سرباز جوانی از تانک بیرون آمده و با آنها همراهی میکند، بسیار خوشحال بودند. اما این همه ماجرا نبود. آن تانک در آنجا چه میکرد؟ وقتی خبر آمدن تانک دوم رسید، صدای رگبار گلوله برخاست. این صدا، یعنی هل دادن تدبیر به بنبست بیخردی. «من همراه تعدادی دیگر از طریق خیابانهای فرعی به مکان امنی رسیدیم. خودرو نظامی را از یاد گذراندم. دانستم او مأمور فرستادن اطلاعات و زمینهساز آن کشتار وحشیانه بود. بعداً فهمیدم که یکی از افسران بلندپایه دستور سرکوب این تظاهرات را داده، آن خودرو و تانکها را فرستاده بود.»
درگیری، صبح و بعد از ظهر ادامه یافت. مردم که پاسخ گمان همراهی برخی از نظامیها را با گلولهباران گرفته بودند، یک تانک و دو کامیون ارتش را به تصرف درآوردند؛ فروشگاه اتکا، وابسته به ارتش را چهار بار به آتش کشیدند؛ به ساختمانهای کلانتری 3 و 6، انجمن ایران و آمریکا، شورای فرهنگی بریتانیا و اداره آگاهی مشهد حمله کرده، آنها را آتش زدند؛ بیمارستان لشکر خراسان را برای ساعتی اشغال کردند؛ زندان زنان مشهد نیز محاصره و به آتش کشیده شد و حدود یکصدوپنجاه زندانی که در معرض آسیب بودند، به بیمارستان امام رضا منتقل شدند؛ سرهنگ کلالی، فرمانده نظامی یکی از مناطق مشهد و چهار سرباز فرمانداری نظامی کشته شدند؛ کارخانه پپسیکولا و سینما فرهنگ به آتش کشیده شد؛ سه نفر ساواکی به دار آویخته شدند؛ و یک ستون تانک با بطریهای آتشزا مورد حمله قرار گرفت. در جنگ و گریز مأموران مسلح و مردم، تعدادی سلاح، هر چند اندک، به دست مردم افتاد. همچنین گفته شد که خانه یک مستشار آمریکایی و یک بانک نیز به آتش کشیده شد.
در این روز شاهپور بختیار از طرف محمدرضا پهلوی به عنوان نخستوزیر به مجلس شورای ملی معرفی شد.
روز خونین دیگر
بعد از ظهر دیروز فرماندهان نظامی، یگانهای مستقر در شهر را جمعآوری و به پادگان منتقل کرده بودند. در خانه آقای سیدعبدالله شیرازی اما، گروهی از علماء از جمله آقای خامنهای در حال تصمیمگیری درباره یک پاسبان مجروح، چهار مأمور آگاهی و دو دژبان که گفته میشد دو فرد اخیر مردم را از بالای بام خانههای مستشاران آمریکایی به گلوله بستهاند، بودند.
بنابر آن چه که روزنامه خراسان نوشت، روحانیان در برابر تمایل مردم که خواستار اعدام افراد یادشده بودند، تصمیم گرفته بودند پاسبان مجروح را پنهانی به بیمارستان امام رضا منتقل کرده، دو دژبان را نیز آزاد کنند. خبر آزادی آن دو توسط شیخعلی تهرانی به مردم گردآمده مقابل خانه آقای شیرازی داده شده بود و آقای سیدکاظم مرعشی دلایل تصمیم گرفته شده را به اطلاع مردم رسانده بود، اما دژبانها پس از آزادی توسط افراد ناشناس کشته شده بودند.
صبحگاه، در پادگان لشکر 77، آنچه بالا رفت، پرچم کینه و انتقام بود. فرماندهان با نمایش فیلم یا عکس نظامیان کشته شده دیروز، به سربازان، درجهداران و افسران القاء کردند که آنچه پیش روی آنهاست همین سرنوشت است؛ پس بکشید تا کشته نشوید. وجود نظامیان در دهم دیماه لبریز از این انتقام پرورده بود، که در خیابانهای مشهد تخلیه شد. تیراندازیها آغاز گشت. هر شهروندی که در خیابان دیده میشد یک سیبل بود. از پرتاب نارنجک هم دریغ نشد. حداقل شش تن در یورش به خانه آقای سیدعبدالله شیرازی شهید شدند.
بعد از ظهر، مشهد بیشباهت به شهری جنگزده نبود. اگر گزارش منابع رسمی در اعلام شمار کشتهشدگان این دو روز پذیرفته شود، 300 تن از اهالی مشهد در نهم و دهم دیماه 1357 به شهادت رسیدند. بر مبنای همین آمار، فاجعه نهم و دهم دی از نظر تقدیم شهید به انقلاب اسلامی، و روی دیگر سکه، توحش حکومت محمدرضا پهلوی، رویدادی خونبارتر از 17 شهریور تهران بود.
سفر به پاریس؛ شاید
شاپور بختیار پس از دریافت حکم نخستوزیری از محمدرضا پهلوی تا تشکیل کابینه خود در شانزدهم دی، با آن دسته از همفکرانش که او را طرد نکرده بودند، مشورت میکرد. به همین مناسبت یکی از دوستان جبهه ملی خود را که در مشهد اقامت داشت برای رایزنی به تهران دعوت نمود. این فرد از آشنایان آقای خامنهای در مشهد بود و با روحانیت مبارز این شهر همکاری سیاسی داشت. وی برای تصمیمگیری در مورد پیشنهاد بختیار با آقای خامنهای و دیگر دوستانش به مشورت پرداخت. همگی از او خواستند راهی تهران شود و حرفهای بختیار را بشنود، «زیرا اطلاع از خواستههای بختیار ما را از اهداف و برنامههایش آگاه میکرد، با این شرط که تقاضای او را اجابت نکند.»
پیش از آن که مشهد را ترک کند، آقای خامنهای به او گفت که امام خمینی در تماس اخیر آیتالله صدوقی با ایشان، خواسته که من نیز همراه آقای صدوقی به پاریس بروم. حال باید گذرنامهام آماده شود. به او گفت که ممنوعالخروج هستم؛ گذرنامه هم ندارم؛ حتی نمیتوانم به سفر حج بروم. آقای خامنهای خواست که اگر میتواند در دیدار با بختیار مجوز سفرش به پاریس را بگیرد. رفیق جبهه ملی گفت که این کار بسیار سادهای است؛ شناسنامه و کپی آن را به من بده؛ درست میشود؛ دو روزه گذرنامه را میآورم. مدارک را درون پاکتی به دستش داد و او به سمت تهران حرکت کرد. «من از دستیابی به پاسپورت مأیوس بودم. اگر پاسپورت هم به دستم میرسید امکان مسافرت به پاریس را نداشتم، چرا که کارهایم به قدری متراکم بود که نمیتوانستم به تهران بروم، چه رسد به پاریس! اما اشتیاق دیدن امام مرا به این درخواست واداشت.»
آن مرد پس از چند روز برگشت؛ پنهانی و بدون گذرنامه. ماجرا چه بود؟ وقتی به تهران رسیده بود، همراه دوستی که در فرودگاه به استقبالش آمده بود، به طرف محل موردنظر راه افتاده بودند، اما تظاهرات مردم تهران اجازه نداده بود آنها به حرکت خود ادامه دهند. خودرو را در کنار خیابان متوقف کرده، راه را پیاده ادامه داده بودند. پس از راهپیمایی به سراغ خودرو آمده بودند، اما کیف سفر او، دزدیده شده بود. شناسنامه آقای خامنهای هم در آن کیف بود. «من حدس میزدم اتفاقاتی بیفتد، چون سفر به خارج از کشور را در زمان طاغوت در تقدیر خود نمیدیدم... البته گرفتن شناسنامهای دیگر چندان سخت نبود. ادارات دولتی مرا میشناختند و تقاضایم را اجابت میکردند. شناسنامه دیگری برایم صادر شد.»
روزی از روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از اعضای حزب جمهوری اسلامی که در بخش امنیتی نیروی انتظامی کار میکرد، با آقای خامنهای تماس گرفت و گفت که یک امانت در این اداره دارد. ابتدا گمان کرد پروندهاش است، اما شنید که شناسنامه گمشدهاش است. «بعد فهمیدم که شهربانی، دزد کیف و شناسنامه من بوده و فقط به منظور بدنام کردن تظاهرکنندگان دست به چنین کاری زده است.»
زندگی پنهانی
آقای خامنهای بیشتر آذر و تمام دیماه را در خانههای مخفی، و دور از چشم نامحرمان گذراند. هر روز صبح به مسجد کرامت میرفت؛ جایی که پر بود از جمعیت؛ و همین، امنیت آنجا را تضمین میکرد. جاسوسان جرأت نمیکردند برای کسب خبر پا به آن مکان بگذارند. رشته خبرگیری و خبررسانی دستگاه امنیتی نیز به واسطه فراوانی رخدادها، ترس خیمه زده بر وجود مأموران اطلاعاتی، و شیرازه از هم گسسته حاکمیت، کارکرد خود را از دست داده بود. مسجد کرامت در حقیقت مرکز رهبری انقلاب در مشهد محسوب میشد. آقای خامنهای با کمک دوستان همفکر و جوانان سراسر شور و اقدام، مدیریت کارها را بر عهده داشت. بیشتر اطلاعاتِ روز به او میرسید و او متناسب با شرایط، خط و برنامه را به مردم و علما میداد. صدور اعلامیه، شنیدن حرف مراجعان که یکسره و بیوقفه ادامه داشت، و پاسخ دادن به آنها بخش دیگری از وقت او را میگرفت. روزی نبود که سربازان فراری از یگانهای نظامی و پادگانها به او مراجعه نکنند. تا ظهر به این امور میپرداخت. بعد از نماز، ناهار خورده یا نخورده پیگیری کارها را ادامه میداد تا شب. با متفرق شدن مردم، او نیز در میان آنان پنهان میشد و به خانه یکی از انقلابیون میرفت. به مدت پنجاه روز پا به خانه نگذاشت و جز یک بار خانواده را ندید. خانوادهاش نیز از بیم تهاجم مأموران، یک جا نمیماندند و همواره از جایی به جای دیگر نقل مکان میکردند.
به سوی تهران
بنابر آن چه که در اسناد منعکس شده، آقای خامنهای تا پایان دیماه در مشهد ماند و همراه دوستانش تظاهرات باشکوه اربعین را در 29 دیماه راهبری کرد. آخرین سند موجود در ساواک از آقای خامنهای نیز مربوط به همین روز است: «روز 29/10/57 عدهای حدود پانصدهزار نفر از جلوی منزل آیتالله شیرازی حرکت و از مسیر خیابانهای مشهد عبور و در خیابان تهران پس از ادای نماز ظهر و سخنرانی دو نفر از روحانیون به نام هاشمینژاد و خامنهای، مردم به صورت پراکنده و متفرق؛ و اتفاق سوئی رخ نداد. قطعنامهای ده مادهای توسط واعظطبسی قرائت و بیان داشت مفاد این قطعنامه در تمام ایران یکسان است.»
احتمالاً همین روزها بود که فردی از طرف آقای مطهری به مشهد آمد و از او خواست هر چه زودتر به تهران بیاید. «تعجب کردم، زیرا او از بار سنگین مسئولیت من [در مشهد] آگاهی داشت. به فرستاده او گفتم که نمیتوانم. حتی برای لحظهای نمیتوانم مشهد را ترک کنم. دو روز بعد پیام دیگری آمد که باید به تهران بروم. بار دیگر پاسخ دادم که امکان ترک مشهد غیرممکن است.» به فاصله کمی، آقای حسینعلی منتظری که آن روزها نزد امام در پاریس بود، تماس گرفت و گفت: «امام از تو خواسته که به تهران بروی.» احتمالاً پاسخهای منفی آقای خامنهای را به پاریس انتقال داده بودند و این بار آقای منتظری مستقیماً با او تماس گرفته بود. در این اوان پیام دیگری نیز از طرف آقای مطهری آمد: «نیامدنت به تهران مخالفت با امر امام است.»
وقتی تصمیم خود را به دوستانش گفت، ناراحت شدند و گفتند که این کار غیرممکن است. آقای هاشمینژاد واکنش تندی نشان داد و با عصبانیت گفت که خودم با آقای مطهری حرف میزنم؛ به تهران میروم و آنها را قانع میکنم. «گفتم: من هر کاری در توانم بود به کار بردم، ولی اصرار آنها به نحوی است که شاید موضوع مهمی در بین باشد.»
بناچار پذیرفتند، اما گفتند که در کمترین زمان به مشهد برگردد؛ و آقای خامنهای قول داد که در حد نیاز در تهران بماند و نه بیشتر.
شورای انقلاب
در تهران، ابتدا به مدرسه رفاه، در ضلع جنوب شرقی مجلس شورای ملی، رفت. آنجا مرکز فرماندهی انقلاب در تهران بود؛ همچون مسجد کرامت در مشهد. وقتی خبر رسیدنش را به آقای باهنر داد، از او شنید که به خانه آقای مطهری دعوت شده است و باید به آنجا برود. خوشحال شد. گمان برد به میهمانی دعوت شده و آنجا میتواند از علت اصرار دوستان تهرانی برای حضورش در پایتخت آگاه شود. در خانه آقای مطهری به اتاق پذیرایی راهنمایی شد. وقتی وارد شد، آقایان طالقانی، هاشمی رفسنجانی، بهشتی، بازرگان، سرلشکر قرنی و یک نظامی دیگر را آنجا دید. همهچیز حکایت از یک جلسه جدی میکرد. از آقای مطهری پرسید که موضوع چیست؟ وی گفت: «این شورای رهبری انقلاب است و تو نیز عضو این شورا هستی.»
امام خمینی خبر تشکیل قریبالوقوع شورای انقلاب اسلامی را در 22 دیماه به مردم داده بود.
شرکت در آن نشست، آغاز نیازی بود که حد نداشت و او را تا چهار دهه بعد در تهران ماندگار کرد. از همان زمان در کارهایی غوطهور شد که پی از پی هم آغاز میشدند و پایانی نداشتند. آنچه در تهران میدید، ابعاد و جزئیات بیشتری از مشهد داشت. انقلاب و تولدش در این شهر بزرگ ملموس بود. میشد ایمان آورد که زایش بزرگی در راه است. «از انقلابهای بزرگ جهانی زیاد خوانده بودم، اما مغز آن را درک نکرده بودم. شنیدن کی بود مانند دیدن؟ این همان انقلاب بود که اینک در برابر چشمان ما موج میزد و از دوران تازهای خبر میداد. ما غرق در امواج انقلاب بودیم. جز آن را نمیدیدیم؛ جز به اهداف آن نمیاندیشیدیم. اینها احساس کسی بود که نگاهی رودررو و حقیقی به حوادث داشت و جوهره آن را درک میکرد.»
به یاد یکی از روزهای تحصن در بیمارستان امام رضا افتاد. یکی از رهبران سازمان مجاهدین خلق که از تهران به مشهد آمده بود، درخواست ملاقات کرده بود. او در کوران فریادها و اعتراضات مردم از زندان آزاد شده بود. آقای خامنهای را میشناخت؛ بالاتر، نسبت خانوادگی هم داشت. در جلسهای که آقایان هاشمینژاد و واعظ طبسی هم حاضر بودند از دیدگاههای آقای خامنهای درباره حوادث روز پرسیده بود. در میان گفتوگوها وقتی واژه «انقلاب» بر زبان آمده بود، عضو برجسته سازمان رشته سخن را بریده، با انکار و تعجب پرسیده بود: کدام انقلاب؟ «ما شگفتزده شدیم و گفتیم: همین انفجار مردمی متلاطم که میبینی! او گفت: من انقلاب نمیبینم. گفتم: چشمهایت را باز کن تا در هر وجب از این سرزمین معنای واقعی انقلاب را ببینی.»
عضو برجسته سازمان مجاهدین خلق بر انکار خود اصرار ورزیده بود، چرا که بر بنیاد قالبهای مارکسیستی حاکم بر ذهن او، انقلاب میباید با جنگ گروههای مسلح، مانند آنچه که در برخی از کشورهای آمریکای لاتین رخ داده بود، پیروز شود، ولاغیر. «ما از هم جدا شدیم. او بر باور خود بود تا این که بین ما و او، و بین او و ملت فاصله افتاد تا جایی که سر از پناهندگی به کشور عراق درآورد.»
آنچه نظر آقای خامنهای را از مشاهداتش در تهران بیشتر جلب کرد، پایداری و آگاهی مردم این شهر بود. از نخستین روز ورودش به تهران، خیابانها را با خون مردمی که حاضر به دست کشیدن از خواستههایشان نبودند، آمیخته دید. آنها در خیابانهایی راهپیمایی میکردند که دیروزش با خون دوستانشان رنگین شده بود. آنها شعار میدادند: بختیار، بختیار، نوکر بیاختیار. ذوق شعری مردم، عمق شعارها، مضامین شورانگیز، کوتاهی عبارات و بلاغتی که در این فریادها نهفته بود او را به شدت جذب کرد. شعار اصلی مردم در آن روزها «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» بود. تمام خواستهای سیاسی، در این عبارت کوتاه، رسا، زیبا و آهنگین ادا میشد. شعارها زبان حال بود و نشانگر چگونگی مواجهه مردم با رخدادها. شعار «حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله» زمانی سر داده میشد که برخی از گروهها تلاش میکردند بر امواج انقلاب سوار شوند. مردم با این شعار میگفتند که میان ما و شما فاصلهای هست؛ فاصله اعتقادی؛ چه در راه و چه در راهبر.
تلاش برای ماندن بختیار
آقای خامنهای سرچشمه پایداری و آگاهی مردم را در مواضع امام خمینی، ناخدای کشتی انقلاب، میدانست. این، باور تازه پیدا شدهای نبود؛ تنوع رخدادها، مصادیق این باور را به نمایش میگذاشت و بدان عمق میبخشید. آقای خامنهای به آسانی میدید که امام خمینی در جایگاهی ایستاده که میتواند کمینهای دشمن را ببیند و برنامهریزیهای آنان را خنثی کند. امام زیر سایه عنایت خداوند، چنان توانی داشت که میتوانست تگناها و موقعیتهای دشوار و راه گذر را بیابد و نشان دهد. «در واقع امام و امت مانند پیکری واحد در رویارویی با مشکلات عمل میکردند.»
آن روزها تلاشی برای ماندگاری شاپور بختیار شکل گرفت و گفته شد که او میخواهد برای ملاقات با امام، همراهی و کسب رضایت ایشان به پاریس برود. وقتی موضوع را با امام در میان گذاشتند، شرط ملاقات را استعفا از سِمَت نخستوزیری دانست؛ اگر استعفا داد به پاریس بیاید. «عصر یکی از روزها در مدرسه رفاه با آقایان بهشتی، باهنر، هاشمی رفسنجانی و موسوی اردبیلی نشسته بودیم و طبق معمول غرق در کارها بودیم که [احمد صدر] حاجسیدجوادی و [احمد] مدنی (که آن روز او را نمیشناختم) وارد شدند و گفتند: [ابراهیم] یزدی از پاریس با ما تماس گرفته و خبر داده که امام، ملاقات با بختیار را بدون شرط استعفا پذیرفته است. آن دو از ما خواستند اعلامیهای بنویسیم و این موضوع را به اطلاع مردم برسانیم. ما آن را بعید دانستیم. حاجسیدجوادی گفت: من دروغ میگویم یا یزدی؟ گفتیم که نه؛ ولی موضوع را بسیار بعید میدانیم. خبرهای پیدرپی که تا شب میرسید همگی از موافقت امام میگفت. یادم میآید [هاشم] صباغیان نیز همین را میگفت. از شهید مطهری خواستیم مستقیماً با پاریس تماس بگیرد [و از چند و چون ماجرا آگاه شود.] تماس گرفت. یزدی گوشی را برداشت. [موضوع را] از او پرسید. او هم موافقت امام را با بختیار، بدون استعفا، اعلام کرد.»
آقای مطهری آنچه از یزدی شنیده بود بازگفت. از آن میان، یکی از حاضران گفت که چرا ما باید کاسه داغتر از آش باشیم؟ اگر امام خمینی میخواهد بختیار را بدون استعفا بپذیرد، چرا ما مخالفت کنیم؟ اما چگونه این خبر را به اطلاع مردم برسانیم؟ موضوع حساسی پیش رو بود که با عواطف مردم ناسازگار مینمود. تصمیم گرفتند اعلامیهای که حکایت از موافقت امام برای ملاقات با بختیار میکند بنویسند؛ و شرایطی که در آن میگذارند، ربطی به استعفاء نداشته باشد. آقای بهشتی چند خطی نوشت، و آقای مطهری نوشته او را کامل کرد.
در همین اوان خبردار شدند گروهی از علمای قم که برای آگاهی از تحولات تهران آمدهاند، در مدرسه علوی، در نزدیکی مدرسه رفاه جلسهای دارند. به آنجا رفتند. آقای بهشتی هر آن چه که پیرامون موضوع ملاقات امام و بختیار گذشته بود، برای آن گروه بیان کرد. از قم آمدهها، با صدور اطلاعیه مخالفت کردند و گفتند ممکن نیست امام بختیار را بدون استعفا بپذیرد. «این نخستین بار بود که آراء انقلابیون را با آنچه که [ظاهراً] از امام شنیده بودم در تعارض میدیدم. آقای مطهری از پاریس سئوال کرده بود. پس این پافشاری بر مخالفت از چه رو بود؟ گفتوگوها تا حد مشاجره ادامه یافت تا این که دو ساعت بعد زنگ تلفن به صدا درآمد. پشت خط سیداحمد خمینی، فرزند امام، از پاریس بود. گفت: امام اعلامیهای [در این مورد] صادر کرده. دلها و گوشها آماده شنیدن شد»... «آنچه ذکر شده است که شاپور بختیار را در سمت نخستوزیری من میپذیرم، دروغ است، بلکه تا استعفا نداده است او را نمیپذیرم، چون او را قانونی نمیدانم. حضرات آقایان! به ملت ابلاغ فرمایند که توطئهای در دست اجراست و از این امور جاریه گول نخورند. من با بختیار تفاهمی نکردهام و آنچه سابق گفته است که گفتوگو بین من و او بوده دروغ محض است. ملت باید موضع خود را حفظ بکند و مراقب توطئهها باشد.»
«این ماجرا نکاتی داشت. اول، نفوذ کلام امام در تعیین سرنوشت انقلاب بود. با این که دور او را آدمهای متزلزل و دروغگو گرفته بودند، اما او به طور مسالمتآمیز انقلاب را به سمت سرنوشت خود میبرد. دوم، توطئهای بود که سعی میکرد برای بقای بختیار، ارتباط امام را با تهران مخدوش کند.»
سخنرانی در بهشتزهرا
از ابتدای بهمنماه خبر بازگشت امام خمینی به وطن، بر سر زبانها افتاد. هیچ خبری برای مردم ایران نمیتوانست تا این حد جذاب و قابل پیگیری باشد. پس از خروج محمدرضا پهلوی از کشور، چه رخدادی میتوانست تودهها را به آن اندازه، بلکه بیشتر، خشنود سازد؟ وقتی روزنامههای رهیده از اعتصاب، یکشنبه، اول بهمن خبر دادند که «نماز جمعه با امام خمینی در تهران»، و یا روز بعد با تیتر «راهپیمایی شنبه [28 صفر] به رهبری امام خمینی» به میزبانی چشمها و دلهای مردم رفتند، یک کشور از پیله انتظار به درآمد. امام بازگشت خود را روز جمعه، ششم بهمن تعیین کرده بود. مردم تهران و دیگر شهرها، در حال پرواز بودند؛ حساب تازهای برای جمعه پیش روی خود باز کردند. اما اوضاع با اشغال نظامی فرودگاه مهرآباد دیگرگون شد. در میان خبرهای ضدونقیض، درباره قطعی بودن حرکت امام، کمیته استقبال از امام خمینی برنامه استقبال از رهبر انقلاب را در روز جمعه، ششم بهمن منتشر کرد و با یادکرد مسیرهای راهپیمایی، محل تجمع را بهشت زهرا تعیین نمود. آن روز، جمعه، مردم تهران و دیگر شهرها که از روزها قبل خود را به پایتخت رسانده بودند، راهی بهشت زهرا شدند. تراکم جمعیت به حدی بود که شش کیلومتر مانده به مقصد، حرکت خودروها متوقف شد. سیل جمعیت پیاده، راه خود را به طرف بهشت زهرا باز کرد؛ در حالی که شعار میداد: وای به حالت بختیار، اگر خمینی دیر بیاد. همه چیز برای سخنرانی امام در بهشت زهرا آماده بود. در این گردهمآیی بزرگ که بنابر نوشته بولتنهای اطلاعاتی ارتش 200 هزار نفر در آن شرکت کرده بودند، آقای بهشتی برای مردم سخنرانی کرد. قطعنامهای که سپس خوانده شد، توسط آقای خامنهای نوشته شده بود و در قالب سخنرانی توسط وی ایراد گردید. منابع نظامی مفاد قطعنامه را چنین گزارش کردند: «1. تشکر از مردم ایران؛ 2. الغاء رژیم سلطنتی و تشکیل حکومت جمهوری اسلامی؛ 3. ادامه انقلاب؛ 4. عدم مذاکره با دولت غیرقانونی بختیار. ضمناً سخنران مطالبی در جهت انقلاب اسلامی و پیروزی نهایی بیان داشت و مطالبی علیه بختیار ایراد نمود و اضافه نمود که ارتشیان از ما هستند و ما با آنها تماس داریم و اکثر آن [= آنها] را میشناسیم. حتی عده زیادی از پرسنل نیروی هوایی و واحدهای رزمی و پیاده همبستگی خود را با ما اعلام داشتهاند. و نیز افزود انقلاب ما چون دریای خروشان است که از 150 هزار نفر چماق به دست [شاید اشاره به تظاهرکنندگان میدان بهارستان له بختیار و قانون اساسی باشد] کاری ساخته نیست و با بستن فرودگاه و دسیسههای دیگر کاری از پیش نخواهند برد. در خاتمه سخنرانی اضافه نمود فردا شنبه مثل روز اربعین راهپیمایی خواهیم داشت و اگر آقای خمینی روز دوشنبه پیش ما نباشد دست به اعمال خشونتآمیز خواهیم زد که عواقب آن متوجه دولت آقای بختیار خواهد شد.»
«این، اولین اجتماع بزرگ مردمی در تهران بود که من در آن شرکت کردم و نخستین سخنرانیام در میان مردم انقلابی تهران بود. طبعاً سخنرانی به منزلة قطعنامه پایانی بود که خواستهای مردم؛ بازگشت امام، پایان حکومت بختیار و برپایی حکومت اسلامی در آن منعکس شده بود. شرایط [آن روزها] اجازه مشورت برای تهیه اعلامیههای پایانی اجتماعات و راهپیماییها را نمیداد، بلکه غالباً به شکلی تهیه میشد که بازتاب اراده مردم باشد.»
تحصن در دانشگاه
پس از بازگشت از بهشت زهرا، نشستند به رایزنی و چارهسازی برای چگونگی بازگشت امام خمینی. «من پیشنهاد کردم تا بازگشت امام تحصن کنیم. سایرین نیز موافقت کردند. سپس بحث درباره مکان تحصن بود. [مسجد دانشگاه تهران پذیرفته شد.] این مسجد از جهت وابستگی به دانشگاه، شبیه بیمارستان [امام رضا] بود. بنا شد برنامه پنهان بماند، جز برای افراد خاص از دانشگاهیان، چرا که امکان داشت رژیم درهای دانشگاه را ببندد.»
قرار بود یکشنبه، هشتم بهمن آغاز تحصن باشد.
شنبه، هفتم بهمن/ 28 صفر چهارمین راهپیمایی بزرگ، پس از روزهای تاسوعا، عاشورا و اربعین، در تهران و دیگر شهرهای بزرگ و کوچک انجام شد. کشتار مردم تهران در روز جمعه نتوانسته بود میل آنان را برای شرکت در این گردهمآیی بزرگ از بین ببرد. وقتی قطعنامه هشتمادهای در ضلع شرقی میدان آزادی خوانده میشد، دنباله جمعیت در خیابان آیزنهاور [آزادی] موج میزد.
«صبح روز بعد [هشتم بهمن] گروهی از جمله آقای [محیالدین] انواری برای آماده کردن مسجد به دانشگاه تهران رفتند. [چندی بعد] من و [آقای] بهشتی به سمت دانشگاه روانه شدیم. آنجا آقای انواری مژده داد که همه چیز بر وفق مراد است.»
پس از اعلام خبر تحصن، نخستین بیانیه نیز خطاب به مردم صادر شد. در این اعلامیه، کشتار روز جمعه در شهرهای تهران، تبریز، رشت، گرگان، آبادان و سنندج و نیز بسته شدن فرودگاه تهران محکوم و در ادامه تأکید شد که «اینجانبان به عنوان اعتراض به اعمال ضدانسانی دولت غیرقانونی بختیار از ساعت 9 صبح روز یکشنبه 8 بهمنماه جاری تا بازگشت آیتاللهالعظمی امام خمینی دامظله به وطن و آغوش پر از مهر ملت در مسجد دانشگاه تهران تحصن اختیار میکنیم و از این محل مقدس در کنار برادران دانشجوی خود ندای حقطلبانه خود را به گوش جهانیان خواهیم رساند. برقرار باد جمهوری اسلامی به رهبری امام خمینی. روحانیون متحصن مسجد دانشگاه تهران.»
شمار روحانیان در همان روز اول به یکصد تن رسید. چیزی نگذشت که مردم برای حمایت از این بَست سیاسی، دانشگاه تهران و خیابانهای اطراف آن را پر کردند. حمایتها به تهران محدود نشد، بلکه شبیه چنین اقدامی در دیگر شهرها شکل گرفت. «دانشجویان به تنهایی برای پر کردن مسجد و اطراف آن کافی بودند. مسجد به مرکزی برای فعالیتهای گوناگون تبدیل شد. ما برای مردمی که به ملاقات تحصنکنندگان میآمدند، سخنرانی میکردیم. با خبرنگاران داخلی و خارجی مصاحبه داشتیم. تصویر این گفتوگوها همچنان در ذهنم هست. نشریهای به اسم تحصن منتشر میکردیم که دو شماره آن را هنوز دارم. شبانهروز مشغول کار بودیم.»
در روزهای تحصن که چهار روز به درازا کشید، جلسهها و نشستهای گوناگونی برگزار شد که مهمترین آن تقسیم مسئولیت پس از بازگشت امام خمینی بود. این نشستها فقط به آقایان بهشتی، خامنهای، هاشمی رفسنجانی، باهنر و اردبیلی محدود نبود؛ تعداد بیشتری از روحانیان شرکت میکردند. وقتی بحث بالا گرفت، آقای خامنهای پیشنهاد کرد مسئولیت بعدی خود را، خودش مشخص کند. پذیرفتند. «گفتم: من میخواهم مسئول دادن چای در محل استقرار امام باشم. همه خندیدند. آنها از من که عضو شورای رهبری انقلاب بودم انتظار شنیدن چنین حرفی نداشتند. گفتم: صادقانه میگویم. چای را دوست دارم و خوب بلدم دم کنم و پذیرایی. برای این کار صلاحیت دارم. این پیشنهادم راه مجادله و دلخوری را بست و بحث پایان یافت. به یاد ندارم ادامه جلسه چه شد. آیا کارها تقسیم شد یا نه؟ اما مسئولیتهای من پس از ورود امام کارهای فرهنگی و تبلیغی بود؛ از جمله انتشار روزنامهای که شمارههایی از آن را دارم.»
سخنرانی در دانشگاه
دومین سخنرانی آقای خامنهای در تهران آن روزها، در یکی از روزهای تحصن ایراد شد. آن روز دهم بهمن بود. از صبح تا آخرین ساعات بعد از ظهر تظاهرات زیادی در دانشگاه تهران و خیابانهای اطراف رخ داد. یکی از این تظاهرات مربوط به کارکنان صنایع نظامی بود. شاید سخنرانی آقای خامنهای به این تظاهرات مربوط بوده باشد. 4500 نفر از اعضای این سازمان نظامی با خودروهایی که عکسهای امام خمینی بر آنها نصب بود در حال نزدیک شدن به دانشگاه تهران بودند که با جلوگیری عوامل حکومت نظامی تهران مواجه شدند. آنان به عنوان اعتراض بر زمین نشستند و فریاد زدند: ما پرسنل نظامی هستیم، ما منتظر خمینی هستیم. «به یاد دارم که مأموران از ورود جماعتی که قصد دیدن یا ملحق شدن به ما را داشتند جلوگیری کرده، با آنها درگیر شدند که این درگیری منجر به شهادت یکی از آنان گردید. خبر که به ما رسید پیشنهاد کردیم همگی به محل حادثه برویم... به در دانشگاه که محل درگیری بود نزدیک شدیم اما تعدادی از دانشجویان با شتاب آمدند و مانع ادامه راه ما شدند... تأکید میکردند که شما باید خود را حفظ کنید؛ رهبران ما هستید... باید از محل خطر دور باشید. با پافشاری ما را به مسجد بازگرداندند و ما را تا پلههای مسجد همراهی کردند. من در پله بالا ایستادم و سخنرانی نمودم. این دومین سخنرانی من برای انقلابیون در تهران بود که عکس آن نیز هست.»
روزنامه آیندگان نوشت: «حدود پنج بعد از ظهر در حالی که آیتالله سیدعلی خامنهای در مسجد دانشگاه تهران سخنرانی میکرد، عدهای از در ورودی دانشگاه به طرف مسجد آمدند و شعار «رهبران، رهبران، ما را مسلح کنید» را فریاد میزدند.»
بازگشت امام
گسترش اعتراضها برای جلوگیری از ورود امام خمینی کار را به جایی رساند که شاپور بختیار در یک مصاحبه مطبوعاتی گفت: «با صدای بلند اعلام میکنم که حضرت آیتالله هر وقت میل داشته باشند میتوانند به کشور بازگردند.» حرفهای او نمیتوانست مردم را قانع کند. مخالفتها همچنان ادامه یافت. مشابه تحصن دانشگاه تهران در قم، مشهد و اصفهان شکل گرفت که خود به خود به اجتماعات بیشتر مردم منجر گردید. آقای مفتح، عضو کمیته مرکزی استقبال از امام خمینی در آخرین ساعات روز دهم بهمن به یکی از نشریهها گفت که رهبر انقلاب 9 صبح پنجشنبه، 12 بهمن به ایران خواهد رسید.
مردم ایران در یازدهم بهمن هیجانزده بودند. امام در همین روز در نامهای از دولت و ملت فرانسه تشکر کرد و میهماننوازی آنها را ستود. و نیز در دهکده نوفل لوشاتو حاضر شده، با ساکنان آن دیدار و خداحافظی کرد. با این که دولت بختیار مجبور به پذیرش ورود امام به وطن شده بود، اما عقبنشینی خود را با رژه نظامیان در سطح شهر جبران کرد. نظامیان، یازدهم بهمن با ساز و برگ نظامی در خیابانهای تهران قدرتنمایی کردند.
کمیته استقبال، درگیر کار بزرگی شده بود؛ کاری بزرگ در روزی بزرگ. هر چند تلاش میکرد بر امور جاری مسلط شود، اما حادثه پیش رو بزرگتر از آن بود که بتوان کاملاً آن را در دست گرفت. بیشتر فعالیتهای کمیته غیرمتمرکز بود و هر کس مأموریتی که مناسبتر میدید، همان را به عهده میگرفت. «یکی از وظایف کمیته استقبال توزیع کارت دعوت به فرودگاه بود. آقای مطهری تعدادی کارت به من داد که آنها را پخش کردم و یکی برای خودم ماند. از قضا آقای شیخابوالحسن شیرازی را دیدم. او از این که کارت دعوت به دستش نرسیده، ناراحت بود. کارت خودم را به او دادم.»
پیش از دوازدهم بهمن، آقای مطهری از آقای خامنهای خواسته بود سخنرانی و خوشآمدگویی به امام را در تالار فرودگاه به عهده بگیرد. نپذیرفته بود. گفته بود: چرا من؟ آقای مطهری دلیل آورده بود، اما نتوانسته بود او را قانع کند. آقای خامنهای گفته بود: من توان سخنرانی در این لحظات بزرگ، که نفس در سینهها حبس میشود، ندارم. آقای مطهری نبود فرصت برای انتخاب فرد دیگر را به عنوان علت آخر مطرح کرده، سخنرانی را به عهده آقای خامنهای گذاشته بود. «روز موعود فرارسید و از خوشاقبالی [من] فرصت برای مراسم خوشآمدگویی نشد؛ فقط اکتفا شد به تلاوت قرآن و سرودی که گروهی از دانشآموزان خواندند و صدایش بین مردم پیچید و زبانها آن را تکرار کرد:»
ای مجـاهد ای مظهـر شـرف/ ای گـذشته زجــان در ره هــدف
چون نجات انسان، شعار توست/ مـرگ در راه حق، افتخار توست
این تویی، این تویی، پاسـدار حق/ خصـم اهریمنان، دوستدار حق
بود شعـار تو، به راه حـق قیـام/ زمـا تـو را درود، زما تو را سلام
خمینی ای امام، خمینی ای امام/ خمینی ای امام، خمینی ای امام...
آنچه در فرودگاه میگذشت، مجموعهای از احساسات متناقض بود؛ شادی، وحشت، ناباوری، نگرانی. آقای خامنهای از خود میپرسید: چه رخ خواهد داد؟ آیا آن چه تا لحظاتی دیگر خواهیم دید حقیقت است یا رؤیا؟ آیا واقعاً امام در این فضای آکنده از احساسات عجیب، در میان این استقبال بیبدیل تاریخی پا به خاک میهن خواهد گذاشت؟ اگر آمد، چه خواهد شد؟ سرنوشت انقلاب به چه سمتی خواهد رفت؟ اینها و دهها سئوال دیگر بر نگرانی و اضطراب او میافزود. تالار فرودگاه از دعوتشدگان و مستقبلین پر بود. همه با نظم، منتظر ورود امام بودند. آنان نماینده گروههای مختلف بودند: روحانیان، استادان دانشگاه، طلاب، دانشجویان، اقلیتهای دینی،... همه چشمها به در اصلی دوخته شده بود، اما ناگاه امام از در دیگری وارد تالار فرودگاه شد. [نگاهم به چهرهاش دوخته شد.] «عزم و اراده و اقتدار در چهرهشان موج میزد. اثری از خستگی، بیخوابی و نگرانی در ایشان ندیدم.» بیش از یکصد خبرنگار در همین هنگام از در اصلی داخل شدند. تالار پر شد از جمعیت که موج میخورد و به سمت امام میرفت. «احساس خطر کردیم و با صدای بلند از مردم خواستیم که از امام دور شوند؛ بر احساسات خود غلبه کنند. من و شماری از نزدیکان امام خود را عقب کشیدیم. جز آقای مطهری که داخل هواپیما رفته و هنگام خروج امام را همراهی کرده بود، کسی از خواص، کنار ایشان نبود. آقای بهشتی هم جای معینی نداشت و در آن محیط در حرکت بود.»
امام در مکانی که برای وی در نظر گرفته شده بود، ایستاد. چند جمله بیشتر نگفت. «هر چه پریشانی در دلها بود زدوده شد. آرامش عجیبی به سراغ قلبهامان آمد. این دومین باری بود که سخن امام چنین طمأنینهای در من ایجاد کرد. اول بار، دوم فروردین 1342 بود؛ هنگامی که مزدوران شاه به شهر قم [و مدرسه فیضیه] حمله کردند. من از جمله کسانی بودم که این هجوم وحشیانه را دیدم. بعد که به خانه امام رفتم، وقت نماز، به ایشان اقتدا کردم. سپس با امام به یکی از حجرههای [مدرسه فیضیه] رفتیم. من در شرایط روحی بسیار بدی بودم. امام صحبت کوتاهی کرد. پس از آن اعصابم آرام گرفت، قلبم محکم شد و جانم به آسودگی رسید.»
پس از خروج امام از تالار فرودگاه، نزدیکان وی، از جمله آقای خامنهای پشت سرش بیرون رفتند. امام در خودرو ویژهای که آماده شده بود نشست و دیگران در اتوبوسهایی که آماده همراهی وی بودند، جای گرفتند. «وقتی وارد خیابان شدیم، انبوه جمعیت فشرده و هیجانزده، از پیر و جوان، زن و کودک، موج میزد. انگار همه تهران و مردمی که از دیگر شهرها به سوی تهران روان شده بودند، در حال دیدن این لحظات تاریخی هستند. کاروان امام راه خود را از میان این امواج انسانی، با کمک خود مردم، باز میکرد. استقبالکنندگان همراه کاروان و پیش و پس آن میدویدند، شعار میدادند، گلباران میکردند، شاد بودند و حمایت خود را از امام بروز میدادند. با این که ساعاتی پیش همراهان امام از همین مسیر به سمت فرودگاه رفته بودند، کسی برای آنان ابراز احساسات نکرده بود، اما اینک به تبع امام، شادی و مهر خود را به سرنشینان خودروهای همراه امام که پشت سر ایشان حرکت میکردند، نشان میدادند.»
به میدان 24 اسفند [انقلاب] رسیدند. آن چند نفر تصمیم گرفتند به خانه آقای موسوی اردبیلی که در آن نزدیکی بود بروند؛ بروند و درباره مسائل بعدی مشورت کنند. بنا نبود امام را تا بهشت زهرا همراهی کنند. برنامههای از پیش تعیینشده چنین میگفت. پس از رایزنی در خانه آقای موسوی اردبیلی، آنجا را به قصد مدرسه رفاه ترک کردند. آقای خامنهای وقتی به مدرسه رسید، توان خود را پایان یافته دید. به شدت خسته بود.
مدرسه رفاه
با همان حال، سخنرانی امام در بهشت زهرا را شنید. اینک منتظر آمدن امام بود. ساعتها گذشت، اما خبری از بازگشت امام نرسید. پس از پایان مراسم در بهشت زهرا، امام و سیداحمد خمینی با یک دستگاه آمبولانس از بهشتزهرا خارج و در بیابانهای اطراف سوار هلیکوپتر شدند. هلیکوپتر به سمت بیمارستان هزار تختخوابی [= امام خمینی] رفت. چرا بیمارستان؟ چون نمیدانستند به کجا باید بروند؟ هلیکوپتر که نمیتوانست در مدرسه رفاه یا آن نزدیکیها به زمین بنشیند. تصمیم گرفتند به طرف فرودگاه بروند. به آسمان فرودگاه که رسیدند آنجا را همچنان پر ازدحام یافتند. به طرف بیمارستان برگشتند. حال امام مساعد نبود. بیمارستان محل فرود داشت. هلیکوپتر نشست. کارکنان بیمارستان با این خیال که بیمار بدحالی داخل آن است به سمت هلیکوپتر دویدند. وقتی امام را دیدند، شوکه شدند؛ نمیدانستند چه کنند. یکی از دکترهای بیمارستان خودرو پژو خود را در اختیار آنان گذاشت. از بیمارستان خارج شدند. در بین راه، خودرو را با خودرو آقای ناطق نوری عوض کردند. مقصد خانه دختر آیتالله پسندیده بود. «گفته شد که ایشان پس از سخنرانی به جای نامعلومی رفتهاند. ساعتها گذشت. برادران به خانههای مجاور که برای اقامتشان آماده شده بود، رفتند. این خانهها از چند روز پیش برای استقبال مهیا شده بودند. من در مدرسه ماندم. ساعت 10 شب غرق آمادهسازی روزنامه بودم که خبر دادند امام از در پشتی وارد شد. به آن سمت رفتم. دیدم امام تنها دارند میآیند تو؛ آرام و باوقار. نگاهش پرده دل را پاره میکرد... ساکت و مبهوت، ایستاده بودم. از ذهنم گذشت بروم و در آغوشم بگیرم، اما ترسیدم دیگران هم به شوق آیند، دور امام را بگیرند و مزاحمتی فراهم شود. گذشتم. ده نفر بیشتر نبودیم. امام سلام کرد. جواب دادند. به سمت پلکانی که به طبقه دوم منتهی میشد رفتند. حاضران صدای خود را به وفاداری و سربازی امام بلند کردند. امام روی پله سوم، چهارم، نشستند. میخواستند پاسخ احساسات آن جمع را بدهند. همه مدهوش بودیم. امام با عبارات کوتاهی حمد و ثنای خداوند را گفت و بر پیامبر(ص) و خاندانش درود فرستاد و از جمع تشکر کرد و آنان را به صبر و پایداری سفارش نمود و بعد خداحافظی کرد» و از پلهها بالا رفت.
فردای آن روز امام به مدرسه علوی، همان نزدیکی، رفت. بیشتر دستاندرکاران هم به آن مدرسه منتقل شدند. آقای خامنهای در مدرسه رفاه ماند. محیط نسبتاً آرامی برای کارهای او داشت؛ و آن کارها اقتضاء نمیکرد که نزدیک امام باشد. مسئولیت او، اداره امور فرهنگی و تبلیغی مقر رهبری انقلاب اسلامی، و از آن جمله، انتشار روزنامه بود. «به یاد دارم بعد از سه روز از آمدن امام به من خبر دادند که برادران در مدرسه علوی جمع شدهاند و مرا هم دعوت کردهاند. پس از عبور از میان جمعیت انبوه و مشتاقی که آنجا بودند، خود را به جلسه رساندم. درباره سازماندهی و مدیریت مقر امام مشورت میکردند. پیشنهاد شد سه نفر، از جمله من، مدیریت مقر امام را به عهده بگیریم. نپذیرفتم، زیرا به کاری مشغول بودم که آن را بسیار دوست داشتم و مسئولیت تازه، مرا از آن بازمیداشت. البته برای پذیرش این مسئولیت انگیزه داشتم، ولی عنوان ریاست با مشغلههای بسیار من در تزاحم بود.»
دلهرههای بیپایان
آقای خامنهای در مرور یادهای خود از آن روزها، رخدادهای پیدرپی و پرشتابی میبیند که به دشواری میتوان همه را با جزئیات خاطرنشان کرد. هر کدام از این حوادث، بیشباهت به کوههای سر به فلک کشیده نبودند که چشمها و عقلها را خیره میکرد و مجالی برای نگاه همزمان به دیگر بلندیها نمیگذاشت. دیگر آن که هر رویداد تازه و از راه رسیدهای از نوع حوادثی که به سادگی در ذهن مینشینند، نبود. «ما نمیتوانستیم در مقابل این حادثهها خویشتنداری کنیم [و آن را هضم نماییم؛] مبهوت و سردرگم میماندیم. حال که به خود بازمیگردم، تجلی قدرت و عظمت خداوند سبحان را در حرکت این مردم میبینم؛ و اگر کسی در برابر این تجلی مبهوت بماند، قابل سرزنش نیست.»
اینجاست که آرزو میکند ای کاش قلم به دست میگرفت و با حوصله و صبر به آن قلهها و دامنهها مینگریست و مینوشت. «ای کاش همت به نگاشتن وقایع و حوادث آن روزها میکردم. گرچه اگر تصمیم هم میگرفتم، تنگی وقت و فراوانی مسئولیتهایم، اجازه نمیداد.»
یکی از آن نگرانیهای بیپیر و دلهرههای تمام نشدنی، عملی شدن تهدیدات ژنرالهای شاه بود؛ هر چند مردم این تهدیدها را ناچیز میشمردند، اما امکان هر رخداد خطرناکی قابل پیشبینی بود. حمله هوایی یا زمینی به مقر سکونت امام خمینی، یکی از آنها بود. چه کسی میتوانست در جدی نبودن این تهدیدها تردید کند؟ تمام زمام حکومت نظامی شاهنشاهی، به دستان این ژنرالها سپرده شده بود؛ و اینان نشان داده بودند که برای ریختن خون مردم و کشتارهای صدها نفری آمادهاند. در برابر این دغدغه هولناک اما، «مردم را میدیدی که اطراف مقر امام را مانند نگینی احاطه کرده بودند. هزاران زن و مرد و کوچک و بزرگ خیابانها و راههای منتهی به محل سکونت امام را پر کرده بودند. در واقع یک سپر انسانی درست کرده بودند و سرنوشت خود را با امام و انقلاب گره زده بودند. همین امر موجب شده بود که هر عملیات نظامی علیه مقر امام با پیچیدگی و چه بسا غیرممکن بودن روبهرو باشد.»
عاطفههای مواج
در ماجرای آسمانی پیوند امام و امت، چشمانداز حضور بانوان در مقر امام بسیار باشکوه بود. برای ملاقات امام، زمانی ویژة مردان و زمانی دیگر ویژة زنان بود. امام کنار پنجره میایستاد به همه گروههایی که ابراز احساسات میکردند پاسخ میداد. این ماجرا هر روز، چند بار تکرار میشد و امام مقید بود که هر کار مهمی را ترک کرده، به دیدن مردم بیاید. چه اولویتی بالاتر از کنار مردم بودن؟ در همه دوره رهبری، این مهم، در کلام و عمل امام جلوهگر بود.
زمانی که وقت ملاقات بانوان فرامیرسید، فضای مدرسه پر از فریادهای عاطفی میشد که از ژرفای دل برمیخواست. شعارها چنان در هم و سوانشدنی بودند که انگار هر زنی میخواهد عواطف خود را به رهبرش، فردی ابراز کند. «زنان به لحاظ شور و حرکت انقلابی کم از مردان نبودند؛ اگر نگوییم بالاتر. این موضوع تاکنون ادامه دارد. من در دیدارهای پیاپی خود از خانواده شهدا در خانههایشان، به این باور رسیدهام، زیرا میبینم که مادران شهدا نسبت به خواست پروردگار تسلیمتر هستند... منظور این نیست که زنان ایرانی از مردان سختتر و قویدلترند، بلکه مانند هر زن دیگری در دنیا دارای عاطفه رقیق و احساساتی لطیف هستند. منظور این است که زنان ایرانی به عواطف دینی نزدیکتر از مردان هستند. این به ایران هم اختصاص ندارد، بلکه ویژگی زنانه است؛ در هر جا که باشند. چه بسا دلیل این امر آن است که عواطف انسانی و اصیل او کمتر به خواهشهای مادی آلوده است و این بازمیگردد به درگیر نشدن آنها در مسائل زندگی مادی و امور معیشتی... طبعاً روح زن به فطرت و دین فطری نزدیکتر است؛ و هر گاه این فطرت، یارانش را فرامیخواند، زنان پرشورتر از دیگران حرکت میکنند.»
در کنار حضور زنان و مردان، هر روز کارکنان ادارات که در اعتصاب بسر میبردند برای نشان دادن همبستگی خود با انقلاب راهی مقر امام میشدند. اینان، معمولاً طوماری به همراه داشتند. از قضا، سازمانهایی که وابستگی بیشتری به دستگاه حکومتی داشتند در این ماجرا پیشقدم بودند. برای پاسخ دادن به ابراز همبستگی کارکنان دولت، هر روز یکی از مسئولان حاضر در مقر امام نزد آنان میرفت، طومار را تحویل میگرفت و سخنانی ایراد میکرد. «من نیز چند بار به همین منظور رفتم و مناسب با شرایط روز سخنرانی کردم.»
نخستوزیری بازرگان
پانزدهم بهمن بود که به آقای خامنهای خبر دادند اعضای شورای انقلاب نزد امام جلسه دارند. برای رسیدن به مدرسه پسرانه با سختی از میان جمعیت گذشت. آن روز یکصدهزار نفر منتظر بودند تا به دیدار امام بروند. به مقر امام رسید. بقیه اعضا آنجا بودند؛ پشت در اتاق. امام به تلاوت قرآن مشغول بود؛ آن هم این وقت روز؟ تلاوت قرآن عادت مؤمنان است؛ بعد از نماز صبح، مغرب و عشاء. «دانستم امام در میان مشاغل فراوانشان، زمانی را به تلاوت قرآن اختصاص دادهاند و اجازه ندادهاند که کارهای مهمشان مزاحم مؤانست با قرآن شود.»
وقتی وارد شدند، امام سر از قرآن برداشت، با احترام آن را بست و نگاهی به آنان انداخت و پاسخ سلامشان را داد. پانزده سال از آخرین دیدار آقای خامنهای با امام میگذشت. آیا توانسته بود شاگردش را بشناسد؟ رخ با طراوت و برنای 24 سالگی کجا و چهره زنداندیده و شکنجه چشیده و تبعید رفته 39 سالگی کجا! نه، نشناخت. آقای مطهری او را معرفی کرد؛ کم هم نگذاشت؛ تا جایی که آقای خامنهای احساس کرد دارد مبالغه میشود. بله، شناخت. امام با چهرهای خوشحال که لابد نشانههای تعجب آن پنهان بود، نسبت به آقای خامنهای ابراز محبت کرد. «تا امروز لذت آن را فراموش نکردهام.»
موضوع جلسه، ترکیب دولت موقت بود. امام اصرار داشت که در اعلان تشکیل دولت موقت باید شتاب کرد؛ هر چند بختیار همچنان بر ماندن خود پافشاری کند. «تا آن وقت نمیدانستم امام آن اندازه به تشکیل دولت مصمم است؛ و نیز نمیدانستم که نظر ایشان بر تعیین مهندس بازرگان به عنوان رئیس دولت است. فکر میکنم این تصمیم در پاریس یا در ساعات اولیه ورود امام گرفته شده بود.»
امام همان روز حکم نخستوزیری مهندس مهدی بازرگان را نوشت و اعضای شورای انقلاب رفتند تا مقدمات اعلان آن را در مراسمی که روز بعد باید برگزار میشد، فراهم کنند. در این حکم آمده بود: «... بنا به پیشنهاد شورای انقلاب، بر حسب حق شرعی و حق قانونی ناشی از آرای اکثریت قاطع قریب به اتفاق ملت ایران که طی اجتماعات عظیم و تظاهرات وسیع و متعدد در سراسر ایران نسبت به رهبری جنبش ابراز شده است... جنابعالی را بدون در نظر گرفتن روابط حزبی و بستگی به گروهی خاص مأمور تشکیل دولت موقت مینمایم.»
اداره کشور، فراهم کردن زمینه همهپرسی برای تغییر نظام سیاسی، برپایی مجلس مؤسسان [= خبرگان بعدی] برای تدوین قانون اساسی و برگزاری انتخابات مجلس نمایندگان مطابق قانون اساسی جدید از وظایفی بود که امام برای دولت آقای بازرگان تعیین کرده بود.
تالار اجتماعات مدرسه، برای برگزاری مراسم معرفی آماده شد. آقای هاشمی رفسنجانی برای خواندن حکم امام تعیین شده بود. جایگاهی برای نشستن امام، و آقایان بازرگان و هاشمی رفسنجانی تدارک شد.
شانزدهم بهمن با شروع مراسم، امام خمینی در حضور بیش از سیصد خبرنگار داخلی و خارجی، با توضیح برخی ویژگیهای حکومت حضرت علی(ع) و آرزوی ملت ایران برای دستیابی به چنان حکومتی، به گم بودن و به حساب نیامدن ملت در دوره حاکمیت پهلوی اشاره کرد و بر غیرقانونی بودن آن تأکید نمود. امام از صلاحیت، تدین و امین بودن آقای بازرگان گفت و اضافه کرد که شورای انقلاب وی را پیشنهاد کرده و «من که ایشان را حاکم کردم، یک نفر آدمی هستم که به واسطه ولایتی که از طرف شارع مقدس دارم، ایشان را قرار دادم. ایشان را که من قرار دادم واجبالاتباع است.»
پس از سخنان امام، خبرنگاران پرسشهایی کردند و امام پاسخ داد. آقای بازرگان نیز با جمله «وَکَم مِن ثناء جمیل لَسْتُ اَهلاً لَهُ نَشرته/ و چه تعریفهایی از من که شایسته آن نبودم، انتشار دادی» سخنان خود را آغاز کرد و از ابراز اعتماد امام به خود تشکر نمود و قول داد نهایت کوشش خود را برای تحقق دشوارترین کاری که در طول تاریخ 72 ساله مشروطیت ایران به نخستوزیران سپرده شده، به کار بندد. در پایان آقای هاشمی رفسنجانی حکم امام را که متن انتصاب آقای بازرگان به نخستوزیری دولت موقت بود، خواند.
مردم اما، آن یکصدهزار نفر، بیرون مدرسه، از جزئیات مراسمی که پایان گرفته بود، بیخبر بودند. چه کسی بود که سرش را از پنجره آن تالار بیرون داد و فریاد زد: بازرگان، بازرگان، نخستوزیر ایران؟ هر که بود، همه ماجرا را به اطلاع مردم رساند. این شعار تکرار و تکرار شد و خیلی زود در سراسر کشور پیچید.
هفدهم بهمن، حمایت مردم از دولت موقت به نخستوزیری مهندس بازرگان، با تظاهراتی که در تهران و دیگر شهرها برپا شد، آغاز گردید. امام گفته بود: «مردم همه جا در ایران، در همه شهرهای ایران، در تهران، در همه محلات تهران، نظر خودشان را راجع به این دولتی که ما تعیین کردهایم اعلام کنند. تظاهرات کنند. نظر خودشان را بگویند.»
هر چند جامعه روحانیت، روز نوزدهم بهمن را برای حمایت از خواست امام تعیین کرد، اما تظاهرات کوچک و بزرگ در تهران برپا شد و شعارهای فراوانی در حمایت از نخستوزیری آقای بازرگان به گوش رسید: درود بر خمینی، ناجی خلق ایران/ درود بر بازرگان مجری حفظ قرآن؛ نخستوزیر ایران، منتخب امام است/ بر او زجانب ما، از جان و دل سلام است...
شاپور بختیار، آشفته و مغموم از رخداد دیروز در مدرسه علوی، هفدهم بهمن خود را به مجلس شورای ملی رساند. ازدحام جمعیت در منطقه بهارستان او را مجبور کرد با هلیکوپتر در حیاط مجلس بنشیند. او شنید که مردم فریاد میزدند: بختیار منتخب اجنبی است/ بازرگان منتخب خمینی است. بختیار مجبور به قدرتنمایی بود. حدود چهل هلیکوپتر که بعضاً بمبانداز بودند در آسمان بهارستان ظاهر شدند. غیر از آن، جنگنده بمبافکنهای فانتوم در دستههای سهتایی، نُهتایی و دهتایی از فضای مدرسه علوی گذشتند و رفتند. بختیار در حال ارسال پیام غیرمستقیم به رهبران انقلاب بود. او در مجلس، خطاب به آن دسته از نمایندگانی که هنوز استعفا نداده بودند، گفت که یک مملکت، یک حکومت و یک قانون اساسی ولاغیر. او تشکیل دولت بازرگان را یک شوخی دانست. بختیار در حالی این سخنان را بر زبان میراند که دامنه اعتصابات به کاخ نخستوزیری رسیده بود و کارکنان آن نهاد دست به تحصن زده بودند. آن روزها بختیار مدام در حال پف کردن شمع انقلاب بود و توجهی به سوختن پوز خود نداشت.
نیروی هوایی در مقر امام
چند روزی میشد که محل کار آقای خامنهای از مدرسه رفاه به مدرسه دخترانه علوی در خیابان ایران منتقل شده بود. امام نیز در مدرسه پسرانه علوی ساکن بود. مدرسه دخترانه در طبقه بالا، اتاقهای متعددی داشت که مشکل تنگی جا را حل میکرد. هر وقت از فشردگی کار احساس خستگی میکرد به کنار پنجره میآمد و دقایقی به تماشای امواج انسانی که در حرکت بودند میایستاد. لحظهای نبود که صدای تکبیر یا شعار جمعیت به گوش نرسد. «یک روز شعارهای منظم و مرتبی غیر از آن چه که در روزهای پیشین میشنیدم به گوشم خورد. از پنجره که نگاه کردم، منظرة بهتآوری دیدم. گروههای بسیاری از افراد نیروی هوایی با نظم و ترتیب، انگار که در حال رژه نظامی هستند، در حرکت بودند. هر گروه شعاری میداد و گروه بعد با طنینی هماهنگ پاسخ میگفت.»
آن روز نوزدهم بهمن بود. رستههایی از نیروی هوایی با لباس شخصی، خود را به مقر امام خمینی رسانده بودند. در مدرسه دخترانه علوی، لباسهایشان را عوض کرده بودند و با لباس فرم، در حالی که شعار میدادند به شکل رژه به طرف مدرسه پسرانه رفته بودند. فرمانده آنان خواسته بود که عکسی از افراد گرفته نشود؛ شناسایی میشوند و امکان دارد خانوادهشان به معرض خطر بیفتد. گفته بود اگر عکسی گرفته میشود از پشت سر باشد. حاجمهدی عراقی عکاسها را ملزم کرد این درخواست را رعایت کنند. «کارم را رها کرده و با شتاب به مدرسه [پسرانه] علوی رفتم، ببینم چه خواهد شد! افراد نیروی هوایی داخل حیاط مدرسه، به صف شدند. از راه مخصوصی که به اقامتگاه امام میرسید، به آنجا رفتم. دیدم امام به طرف پنجرهای که به حیاط مدرسه باز میشود، رفت؛ همان پنجرهای که به ابراز احساسات هر روزه مردم پاسخ میگفت. رفتم و کنار امام ایستادم. یکباره افراد نیروی هوایی ادای احترام نظامی کردند؛ همانگونه که برابر فرماندهشان میکنند. امام نیز به شکل نظامی دست خود را بالا برد و جواب آنها را داد. خدایا چه میبینم؟»
حادثه بزرگی در حال وقوع بود. پیشبینی امام برای مماشات با قوای ارتش، داشت پاسخ میداد. البته پیش از این اتفاقاتی که حکایت از همبستگی ارتش، به ویژه نیروی هوایی، با انقلاب اسلامی کند رخ داده بود. نیروی هوایی و هوانیروز نخستین پردههای مخالفت را بالا زده بودند. پایگاههای نیروی هوایی، همچون شاهرخی و وحدتی مرکز اعتراضها و اعتصابها شده بود. نظامیان آشکارا در محوطه پایگاهها تظاهرات کرده بودند و یا برای راهپیمایی به خیابانها رفته، در میان مردم و همگام با آنها با لباس نظامی شعار داده بودند. روز سوم بهمن گروهی از نظامیان نیروی هوایی در پایگاه هشتم شکاری اصفهان تظاهرات کرده بودند. خواست آنها برپایی جمهوری اسلامی بود. روز هشتم بهمن، دو سرتیپ و یک سرهنگ هوانیروز در اصفهان به صف تظاهرکنندگان پیوسته بودند و علیه محمدرضا پهلوی شعار داده بودند. این نظامیان بلندپایه خیلی زود دستگیر و به تهران منتقل شده بودند. اینها حوادثی نبود که بتوان مشابهی در تاریخ ارتش برایشان یافت، اما رژه نوزدهم بهمن، جمعبندی همه حوادث چند روز گذشته بود: نمادی از فروپاشی ارتش شاهنشاهی. آن روزها سرلشکر رضا ناجی معاون و رئیس ستاد فرمانداری نظامی تهران و حومه، و سرلشکر محمدجواد مولوی، رئیس پلیس تهران، تمام حوادث پایتخت را ساعت به ساعت جمعآوری و در بولتنهای ویژهای ثبت میکردند. خبر همبستگی نیروی هوایی با امام خمینی با تمام قوارهای که به عنوان خبری درجه یک داشت، در بولتنهای یادشده منعکس نشد. «این نیروها در برابر امام سرودی خواندند که همبستگی آنان را به امام و انقلاب نشان میداد. سپس طوماری به امام تقدیم کردند که گمان میکنم امضای آن با خون بود. این نوع امضاء در آن زمان مرسوم بود. در واقع اعلان بیعت با امام بود. آنان یک ساعت آنجا بودند.»
بعدازظهر نوزدهم بهمن گروهی از اعضای هوانیروز اصفهان که خود را به تهران رسانده بودند به دیدار امام رفتند؛ و نیز یک هزار نفر از کادر پایگاه ششم نیروی هوایی بوشهر به نفع امام تظاهرات کردند. ارتش عملاً شکاف برداشته بود.
عصر آن روز عکس افراد نیروی هوایی در حالی که با سلام نظامی در برابر امام خمینی ایستاده بودند در روزنامهها منتشر شد. فرماندهان ارتش جز تکذیب چاره دیگری نداشتند. باید میگفتند که عکس، دستکاری شده است؛ و گفتند. «به یاد میآورم یکی از سیاسیون مخالف رژیم، اما غیرمسلمان، بعد از انتشار آن تصویر نزد من آمد و گفت: من عکس تو را که سمت راست امام ایستاده بودی دیدم. این موضوع مهمی است. گفتم: منظورت چیست؟ ایستادن من کنار ایشان اتفاقی بود و زمینه قبلی نداشت. او نپذیرفت که این موضوع تصادفاً رخ داده. گفت: ایستادن در سمت راست امام در عرف نظامیها یعنی که این جانشین آن است!»
اساسنامه حزب جمهوری اسلامی
در کنار کارهای روزمره، هرگاه وقتی به دست میآمد، همراه آقایان بهشتی، هاشمی رفسنجانی، باهنر و اردبیلی مینشستند و درباره کار ناتمامی که از دو سال گذشته شروع کرده بودند، تأسیس یک حزب اسلامی، گفتوگو میکردند. و اینک، که نشانههای پیروزی نهضت خودنمایی میکرد، میخواستند مقدمات آن، از جمله تدوین اساسنامه را آماده کنند. اینان سخت معتقد بودند که هرگونه سستی و تأخیر در اعلان این حزب، حادثهساز خواهد شد. تصمیم گرفته شد، دو تن از این پنج نفر در جایی مستقر شوند و تدوین اساسنامه را به پایان برسانند. «من و آقای باهنر برای این کار انتخاب شدیم. گاه، محمدجواد حجتی کرمانی هم به ما میپیوست. خانه آقای صادق اسلامی را برای استقرار انتخاب کردیم. خانه کوچکی بود که من در سالهایی که به تهران میآمدم به آنجا میرفتم. به آقای اسلامی گفتم: میخواهیم برای مدتی در خانه شما بمانیم و جز برای دادن غذا، چای و رسیدگی به آتش کرسی، کسی به اتاق ما نیاید.»
محمدصادق اسلامی و خانوادهاش همه خواستهها را فراهم کردند. پس از دو شب و دو روز نوشتن اساسنامه را به پایان بردند. در نشستی، آن را به دوستان همرأی سپردند؛ بخوانند و اظهارنظر کنند. خواندند، پذیرفتند و تصمیم گرفتند اعلان رسمی حزب را به پس از پیروزی انقلاب موکول کنند.
حزب جمهوری اسلامی در 29 بهمن 1357 اعلام موجودیت کرد. کم نبودند همردیفانی که زبان به نقدها و پرسشهای باربط و بیربط گشودند. برخی میپرسیدند: چرا کسانی مثل بهشتی و باهنر در مرکزیت حزب هستند؟ آنها که در جبهه اول برخورد با رژیم نبودند؟ شکنجه نشدند؟ به تبعید نرفتند؟ رنج زندان نکشیدند؟ تیرهای انتقاد را بیشتر به طرف آقایان بهشتی و باهنر میانداختند. این تیرها کمتر به سمت آقایان خامنهای و هاشمی رفسنجانی پرت میشد. شهرت این دو در کشیدن زندان و چشیدن شکنجه زبانزد بود. آقای موسوی اردبیلی نیز چون در حاشیه حرکت کرده بود، خدنگ کمتری دریافت میکرد. منتقدان، از ظرفیت تمام نشدنی آقای بهشتی در نظریهپردازی، سازماندهی و طراحی بیخبر بودند. آنان با عمق بینش و ریشههای به آب رسیده تفکر آقای باهنر آشنا نبودند. «به یاد دارم در هفته نخست اعلان حزب، نشستی در خانه امام خمینی داشتیم. حدود یکصد نفر از علما و سیاسیون حاضر بودند. ماجرای تشکیل حزب و اهداف آن را بازگفتیم. یکی از آنان هنگام متفرق شدن، با صدای بلند پرسید: چرا مؤسسان حزب در پنج نفر خلاصه شده است؟ چرا من از مؤسسین حزب نباشم؟ ... خواسته آن مرد برای این که در میان بنیانگذاران باشد، بهسان کسی بود که میخواست اسمش روی کتابی درج شود که کاری برای تألیف آن نکرده بود. در برابر این موضع، آقای مطهری هم حرف خودش را زد. در آن مجلس برخاست و گفت: اگر کارتان برای خداست که خوشا به حالتان و اگر برای هوای نفس است، وای بر شما! آقای مطهری از هدفهای بنیانگذاران حزب آگاه بود. اخلاص و مقصد الهی آنان را میشناخت. با این حرف میخواست به جمع، و هم به ما بفهماند که معیار حرکت در نهضت اسلامی چیست و بر چه ارزشهایی استوار است.»
خودنمایی کمونیستها
در روزهایی که هر فرد مسلمان ایرانی، بلکه هر ایرانی، برای بالا بردن ستونهای انقلاب میکوشید تا قوس بزرگ حاکمیت جدید، جمهوری اسلامی، بر فراز آنها جای گیرد، گروههای کمونیستی که به لطف مبارزات خونین مردم در سال 1357ش از زندانها یا کنج نهانگاههای خود بیرون آمده بودند، زیر چادرهای کوچکی، در حال تحقق شعار جهانی «کارگران جهان متحد شوید» بودند! آنان نقطه اشتراکی با آنچه که در شعارهای مردم فریاد میشد، نمیدیدند. پیش از آن، انقلاب را باور نمیکردند؛ نه مبارزات مسلحانهای در کار بود، نه خیزشهای کارگری و دهقانی. بنابر مشق ذهنی، باید به سوی سازماندهی و تشکلهای کارگری میرفتند. گام در راهی طی شده گذاشتند. اجداد فکری آنان پس از پیروزی انقلاب اکتبر 1917 در روسیه، این راه را در مناطقی از ایران، به ویژه در شمال کشور رفته بودند. و روسهای ورشکسته آن زمان که اسکناس «منات»شان به جای کاغذ بستهبندی استفاده میشد، چه هزینههایی که برای توسعه کمونیسم در ایران نکردند. اینک، پسران آن اندیشه زانو زده، در ایران، در تدارک متحد کردن کارگران ایران بودند؛ در یکی از کارخانههای جاده کرج.
سرنوشت را؟! آقای خامنهای سه روز منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی را درگیر این ماجرا بود. بیستم بهمن، غرق در کارهای خود بود که آقای اسدالله بادامچیان سر رسید و گفت که این جا خود را زیر کار غرق کردهاید، آن بیرون کمونیستها در حال دوقطبی کردن کارگرها هستند تا میان صفوف مردم بلوا ایجاد کنند؛ خطرناک است! مقر امام، محل بارش اخبار بود؛ از هر جا و از هر کس. «من آن وقت به اهمیت قضیه پی نبردم... ساعتی بعد شخص دیگری آمد و همین موضوع را بازگفت و بر خطیر بودن آن پای فشرد. نگران شدم؛ این که موضوع واقعاً چیست؟ گفتم: کار دارم، نمیتوانم آن را رها کنم. اما خواستم مشغول شوم که نگرانی اجازه نداد. ترسیدم از این بیتوجهی و اهمال پشیمان شوم.»
سه تن از همکاران خود را همراه کرد. پژو، مرکب تبعیدگاه، آن بیرون بود. سوار شدند و به طرف جاده مخصوص کرج، و کارخانه «جنرال موتور» که در کمرکش این جاده بود، راند؛ جایی که کمونیستها در آن خیمه زده بودند. رسیدند. آن داخل، سوله بزرگی بود که صندلی چیده، پر از آدمهای نشسته بود. آن جلو، جایگاهی بالاتر از سطح زمین بود. در دو طرف سوله هم نیمکتهایی بود که با جوانان سبیلدار، نماد چهرهنشین کمونیستهای دیروز و آن روز، پر شده بود. وقتی تو رفتند، برخلاف معمول، معمول گردهمآییهای مردمی، نه کسی صلوات فرستاد، نه کسی بلند شد و نه کسی اعتنایی کرد. «میخواستم ابعاد قضیه را بدانم. روی یکی از صندلیها نشستم و با دقت به سخنان کسی که از جایگاه سخن میراند گوش دادم.»
حرفها و چهرهها نشان میداد که همه چیز آن سوله دست کمونیستهاست، اما، چهرهها یک دست نبود؛ همه کارگر نبودند. از حاضران دوروبر، شمار کارگران کارخانه را پرسید؛ 500 تا 700 نفر. اما نزدیک به 1500 نفر در آن سوله نشسته بودند. روشن شد که حداقل نیمی از آنها، کمونیستهای فراخوانده شده هستند؛ از گروههای مختلف کارمندی، دانشجویی، اعم از زن و مرد. آمده بودند برای سازماندهی؛ کاری که در آن توانمند بودند. آقای خامنهای از خود پرسید که چه نقشهای دارند؟ برای ابراز وجود گردهم آمدهاند؟ چنین نبود. مکانهای دیگری چون میادین یا دانشگاه تهران برای این کار مناسبتر بود. «پس از گذشت مدتی از حضورم در کارخانه، برایم روشن شد که طرح آنها سوار شدن بر امواج انقلاب است... و بنا دارند با شعار دفاع از حقوق کارگران از این کارخانه شروع کنند، طرح خود را به سایر کارخانههای همجوار گسترش دهند، از مجموع این تجمعات راهپیمایی بزرگی را به طرف شهر سازماندهی کنند... در واقع این نقشه تکیه بر وقایع تاریخی، مثل انقلاب بلشویکی روسیه داشت. گروه کوچک بلشویکها بر امواج خشم مردم روسیه علیه تزارها سوار شدند و زمام امور را به دست گرفتند.»
در آن شرایط، احساس خطر، با تجربیاتی که آقای خامنهای داشت، حسی غیرطبیعی نبود. اما چه باید میکرد؟ حاضران با شعارهای کارگری و حرکات دست و بدن دچار هیجانی مضاعف شده بودند. همه سخنرانیها در جهت برانگیختن کارگران برای دستیابی به حقوق خود بود؛ حقوقی که در آرمانهای کمونیستی وعده داده شده بود. چارهای جز رخنه به این فضای مصنوعی نبود. به ذهنش رسید درخواست اظهارنظر کند؛ به جایگاه برود و دیدگاه خود را بیان نماید. نباید رد میکردند. ادعای آزادی ترجیعبند حرفهایشان بود؛ آن هم برای یک روحانی که سرآمدشان، رهبری انقلاب را در دست داشت. درخواست کرد. عدهای مخالفت کردند و نگذاشتند در جایگاه حاضر شود. «ولی من بیاعتنا به آنها به جایگاه رفتم و پشت بلندگو ایستادم. سخنان کوتاهی ایراد کردم. [حس کردم برایشان] مهیج و جالب بود. در فرصتی دیگر دوباره تقاضای سخنرانی کردم. حضور دوبارهام نتوانست جو حاکم بر سوله را بشکند [اما رخنه آغاز شده بود.]»
تعداد اندکی چهرههای جوان دانشگاهی و مسلمان آنجا حاضر بودند. وجود همانها موجب شده بود که طرح رخنه و ایجاد شکاف در ذهنش زنده گردد. با آنان آشنا شد و این آشنایی تا سالها بعد، زمانی که یکی از آنان در جنگ اسیر شد، و دیگری به عضویت سپاه پاسداران درآمد، ادامه یافت.
انحصار و سیطره کمونیستها بر فضای آن کارخانه شکست؛ حداقل انحصار اظهارنظر و سخنگویی. آنها از حضور چند باره آقای خامنهای در جایگاه و سخنرانیهایش ناراحت بودند. چون از موضع روشنفکری و تسلط بر دانش اجتماعی روز حرف میزد. اگر سخنان او شبیه ذهنیت کمونیستها از دین و روحانیت بود، چه بسا از آن استقبال کرده، آن را مؤید مواضع خود درباره مذهب دانسته، به او اجازه بیشتری برای حضور در جایگاه میدادند. آقای خامنهای میدانست چه مضامین و نکتههایی را مطابق شرایط آن سوله سیاسی بیان کند. دستش خالی نبود. عمرش را در همسایگی کتاب گذرانده بود. اگر سران کمونیست حاضر در آن سوله واله نام کشتهشدگان چریکهای فدایی خلق در سال 1349ش بودند، وی شاخه مشهد آن را (مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان) از نزدیک میشناخت. او میدانست نظر ژرژ پولیتسر درباره دین، که بسیاری با خواندن اصول مقدماتی فلسفه او به مارکسیسم گرایش پیدا کرده بودند، چیست. قطعاً تسلط او به مارکسیسم، فلسفه و منابع روز، بیشتر از برخی از راهبران آن جلسه بود. حال این روحانی جسور و مسلح به دانش، وقت و بیوقت در جایگاه حاضر میشد؛ و این به مذاق کمونیستها بسیار تلخ بود. تلختر از آن این بود که او برای نجات جان یکی از اعضای هیأت مدیره کارخانه که توسط کمونیستها دستگیر و محکوم به اعدام شده بود، وارد میدان شد. این عضو بداقبال، با برچسب «سرمایهدار زالوصفت و مکنده خون کارگر ستمدیده!» در کدام دادگاه محکوم به اعدام شده بود؟ آقای خامنهای محکوم را نمیشناخت، اما میدانست که آن حکم یعنی جنایت. ایستادگی در برابر اجرای حکم تقریباً غیرممکن مینمود، «اما دو سه روز تلاشهای من طول کشید تا موفق به نجات او از مرگ شدم.»
تا شب آن جا بود. وقتی دانست کمونیستها شب را میخواهند در کارخانه بخوابند، تصمیم گرفت چنین کند، اما برخی تذکر دادند که مناسب شأن او نیست. رفت؛ با این تصمیم که صبح روز بعد خود را به کارخانه برساند.
پیش از ظهر آن روز بیستم بهمن، همان زمانی که کمونیستها در حال چاره آب ریخته شده توسط آقای خامنهای به لانهشان بودند، سلطنتطلبان در ورزشگاه امجدیه گردآمده بودند تا بختیار را به حفظ مواضع خود تشویق کنند.
بعد از ظهر نیز مردم در دانشگاه تهران به پای سخنان مهندس بازرگان ایستاده بودند. او برنامههای دولت موقت را برای حاضران بیان کرده بود که همان خواستههای امام خمینی بود. البته چریکهای فدایی خلق نیز میخواستند در دانشگاه تهران اجتماعی برپا کنند که نشده بود. اما حادثه مهم، جرقهای که آتش به خرمن تُنُک دستگاه حکومتی زد و 48 ساعت بعد، از هر آن چه که نظام شاهنشاهی نامیده میشد خاکستری بیش بر جای نماند، درگیری هنرجویان مرکز آموزشهای هوایی (همافران پادگان دوشانتپه)، با نظامیان لشکر گارد بود. درگیری پس از نمایش فیلم ورود امام خمینی به ایران که آن شب از تلویزیون ملی ایران پخش شد، آغاز گردید. به یک روایت، پیاپی بودن نمایش فیلم، با نمایش فیلم تظاهرات طرفداران سلطنت و توهینی که آن جا به امام خمینی میشود، و به روایت دیگر، صلواتی که هنرجویان با دیدن صحنه ورود امام به کشور، فرستادند، جرقه یادشده زده میشود. درگیری با شلیک گلوله ادامه یافت. خبر به بیرون رسید. مردم در اطراف مرکز آموزشی اجتماع کردند، کمک خواستند و فریاد الله اکبر سر دادند.
آن شب را در خانه یکی از دوستان قدیمیاش، در خیابان ایران بسر برد. خواب بود که با صدای جیغ و همهمه بلند شد. صاحبخانه و خانوادهاش برای باخبر شدن از واقعه از خانه خارج شده بودند. بیرون که رفت دید مردم با شور، فریاد میزنند که برای نجات نیروی هوایی بشتابید. پرشمار و یک دل در حال رفتن به مناطق شرقی بودند؛ پادگان دوشانتپه. «روز بعد گفتند که مردم به سوی پادگان مزبور شتافته و سپر انسانی دور آن تشکیل داده بودند و مانع اجرای نقشه [گارد] شده بودند. این حادثه موجب شد که نیروی هوایی ملحق شده به انقلاب، در باز شدن در اسلحهخانه پادگان به روی مردم کمک کند و بدین ترتیب برای اولین بار اسلحه به دست مردم افتاد.»
صبح زود، بیستویکم بهمن، خود را به کارخانه رساند. سماجت او همه را به تعجب واداشته بود. «فرصت را مغتنم شمردم و با یکی از کسانی که چهرهاش میگفت واقعاً کارگر است به صحبت نشستم. دانستم بیشترشان، اگر نگویم همگی، تعلقات دینی دارند؛ و این مرا در شکستن انحصارطلبی کمونیستها و خنثی کردن نقشه آنها تشجیع کرد.»
آقای خامنهای آن روز، بیستویکم بهمن، هفت ساعت از وقت جایگاه را از آن خود کرد. نه تنها رشته سخن را در دست گرفته بود، بلکه در حال باز کردن ریسمان پیچیده بر دلها و ذهنهای حاضران بود. در میان سخنان او، سرود و شعر میخواندند، اما جایگاه را رها نمیکرد. کنار میایستاد و دوباره حاضران را خطاب قرار میداد. هرگاه کمونیستها میخواستند خللی پدید آورند، به کارگرها میگفت که صلوات بفرستند. حالا صلوات بود که به جای آن شعارهای چپ، طنین میانداخت و فضای سوله را پر میکرد. «در سخنانم به وجود توطئه تأکید نمیکردم. وانمود میکردم همه آنها کارگر هستند و بازوی نیرومند انقلاب اسلامی. میگفتم که هدف انقلاب، زدودن ستم از همه مظلومین و مستضعفین است.»
بنا نداشت مسیر سخنان خود را از این موضع دور کند، اما پریدن یکی از کمونیستها به میدان کلمات او، وادارش کرد لحن خود را تغییر دهد. سخنانش را بریده بود و با خشم و عصبیت پرسیده بود: برای کارگران چه کار میخواهید بکنید؟ برنامه شما برای نابودی سرمایهداران چیست؟ شما هیچ تفاوتی بین کارگر و سرمایهدار نمیگذارید... یکسره حمله کرده بود. با سکوت، همة پرخاشهای پرسشگونه او را شنید، و وقتی ساکت شد «گفتم: تو کارگری؟ پاسخ داد: بله! گفتم: کارت شناساییات را نشانم بده! درنگی کرد و خواست فرار کند. محکم به او گفتم: تو کارگر نیستی. سپس رو کردم به حاضران و گفتم: در میان شما کسانی هستند که کارگر نیستند و داخل شما نفوذ کردهاند. معلوم نیست چه میخواهند. مردم، آن بیرون، رنج و مشکلات انقلاب را به دوش گرفتهاند و برای پیروزی دارند شهید میدهند، اما اینان برای مشغول کردن نیروهای انقلاب به اینجا آمدهاند. چه میخواهند؟»
هم کارگران دانستند چه توری برایشان پهن شده، و هم کمونیستها فهمیدند که کار این روحانی ایجاد شکاف و جدا کردن کارگران از آنهاست. شروع کردند به همهمه، هیاهو و جروبحث؛ نگذارند به حرفهایش ادامه دهد. حالا نه یک نفر و یک سوله، بلکه دو گروه در حال مشاجره بودند. در همین زمان صدایی که شعارهای اسلامی میداد، از بیرون شنیده شد. آقای خامنهای متوجه شد که کمک رسیده است. بعدها دانست که آقای بادامچیان آنها را فرستاده است. به ذهنش رسید با برپایی نماز جماعت، شکاف پدید آمده را علنی کرده، کارگرها را از صف کمونیستها جدا کند. اگر میتوانست بلندگو را به خارج سوله ببرد، صدای نمازش میتوانست کارگرها را برای پیوستن به صف جماعت تشویق کند. از میان نعمتهایی که از آفرینش داشت، یکی هم صدای خوش بود. قرآن را زیبا و دلنشین میخواند. صدای تلاوت نمازش گوشنواز بود. تجربههایی داشت. سالها بعد که در مسجد ابوذر تهران ترور شد، آن صدا هم زخم برداشت. «بنا داشتم از هنری که خداوند به من داده برای جدا کردن صفوف بندگان خدا از دشمنانش بهره ببرم.»
با زحمت بلندگو را به بیرون سوله برد، اما برق قطع شد. شاید قطع کردند. مغرب از راه رسیده بود. با بلندگوی دستی داخل سوله شد تا کارگران را به خواندن نماز دعوت کند. به جایگاه رفت. همهمه چنان بود که صدای بلندگو توان رساندن کلمهها را نداشت. جلوتر رفت و روی صندلی ایستاد. افاقه نکرد. به میان صندلیها رفت. برق آمد. به جایگاه برگشت و با صدای بلند گفت: «پیشنهاد میکنم مؤمنانی که نمیخواهند زمام امورشان به دست کمونیستها و دشمنان دین خدا بیفتد برای اقامه نماز به سالن دیگر بروند.»
آمدند؛ حدود یکصد نفر؛ کمتر از آن چه گمان میبرد. تصمیم گرفته بود اگر بیشترشان آمدند، همان جا بمانند و به سوله بازنگردند. بعد از نماز به سوله بازگشت. کسی در گوشش گفت که اوضاع خطرناک است؛ کارخانه را ترک کن. اهمیتی نداد و به طرف جایگاه رفت. در میان سخنرانی شعارهایی علیه آقای خامنهای بلند شد. اهمیتی نداد. شماری از کمونیستها در حالی که شعار میدادند، به طرف جایگاه حرکت کردند. خطری که گوشزد شده بود، خود را نشان داد. گفت: حال که نمیخواهید حرفم را بشنوید، میروم. به سوی در خروجی رفت. انبوه جمعیت در حال رفت و آمد بود. شعاردهندگان در حال نزدیک شدن به او بودند. گامهایش را بلندتر برداشت. ناگاه خود را در میان کارگرانی که برای محافظت او جمع شده بودند، دید. دستهایشان را در هم حلقه کردند و او را در میان خود گرفتند. این صحنه خشم کمونیستها را برافروختهتر کرد. یکی از آنان خود را به آقای خامنهای رساند و مشتی رها کرد که به کتفش خورد. ضربه محکمی بود. نگاهی به ضارب انداخت. شبیه آن کمونیست قدبلند، آن همسلول بدخیم کمیته مشترک نبود. نماند، که اگر میماند به قصد کشت میزدند؛ همچنانکه در کمیته مشترک زده بودند. از سوله خارج شد، خود را به خودرواش رساند و از تهدید جانی کمونیستها جهید.
به مدرسه علوی بازگشت. خسته از چکاچک اندیشه، که طرف مقابل به صحنه عمل هم کشاند و قصد جانش را نمود، نفسی تازه کرد و مشغول کار شد.
درگیریهای خیابانی شب گذشته، ساعت 9 صبح بیستویکم بهمن بند آمده بود، اما با یورش دوباره لشکر گارد، از سر گرفته شده بود. خیابانها در حال سنگربندی بود.
آن روز متن چهلمین اطلاعیه فرمانداری نظامی تهران، ساعت دو بعد از ظهر، از رادیو خوانده شده بود. در این اطلاعیه ساعات منع رفت و آمد از 16:30 بعد از ظهر تا 5 بامداد فردا اعلام گردیده بود. نتیجه ساده اما خطرناک اطلاعیه آن بود که حکومت نظامی در این فاصله زمانی دست به کاری خواهد زد. آیا این کار جز کودتا، اقدام دیگری میتوانسته بوده باشد؟ امام خمینی که این بار نه از بیرون مرزها که از مرکز شهر تهران، نهضت را دیدهبانی میکرد با صدور اطلاعیهای خطاب به مردم نوشته بود: اعلامیه امروز حکومت نظامی، خدعه و خلاف شرع است و مردم به هیچوجه به آن اعتنا نکنند.
تعدادی مینیبوس آماده حرکت از مدرسه علوی به خیابانهای شهر شده بود. مأموریت آنها رساندن پیام امام به مردم بود. نخستین کسی که سوار یکی از مینیبوسها شده بود تا برود و در سطح شهر جار بزند که حکومت نظامی اعلام شده نیرنگ و فریب است، سیدمحمود دعایی بود. «این، یکی از موضعگیریهای عجیب و الهام شده به امام بود. کسی هدف دولت بختیار را از این حکومت نظامی نمیدانست، اما مردم مانند سیل به خیابانها و کوچهها ریختند و این توطئه ناکام شد.»
درگیری افرادی از نیروی هوایی با گارد، اینک تبدیل به درگیری مردم با لشکر گارد شده بود. حرکت مردم برای گرفتن پادگانها و کلانتریها آغاز گردیده بود. روز 21 بهمن 164 شهید و 634 زخمی در تهران تقدیم انقلاب شد. نقشه، هر چه بود، نقش برآب شد. اوضاعِ دیگرگون، فرمانداری نظامی را واداشت که هشت شب اطلاعیه دیگری صادر کند و بنویسد که ساعت منع عبور و مرور که تا پنج صبح فردا تعیین شده بود تا ساعت 12 ظهر تمدید شده است.
از واپسین ساعات روز بیستویکم، تهران، در دستان شهروندان مسلح بود.
صبح 22 بهمن آقای خامنهای شنید که کارگران کارخانه سخت نیازمند حضورش در آن محل هستند؛ کارگران کمونیستها را تاراندهاند. «تعجب کردم چه شده؟ شدت اشتیاق برای دیدن وضع جدید موجب شد که با خودروام به سوی کارخانه بروم. دیدم کارگران، کنار در منتظرم هستند. با صلوات و شعار به استقبالم آمدند. مرا با خود به سوله بردند و ماجرا را تعریف کردند.»
کارگران از رفتار کمونیستها با آقای خامنهای آشفته حال شده بودند. دیده بودند که چگونه جان او به خطر افتاده بود. احساسات دینیشان به جوش آمده بود. درگیری آنها با کمونیستها با بگومگو شروع شده بود و بعد، با هر آنچه که دم دستشان بود، ادامه یافته بود. کمونیستهای کتک خورده و تعداد اندکی از کارگران که به آنها ملحق شده بودند، فرار کرده، رفته بودند. ساعاتی را با آنان گذراند و هر آن چه به آگاهی آن گروه زحمتکش میانجامید، بازگفت. «من و این کارگران دوست شدیم و این دوستی تا دوران ریاست جمهوری ادامه داشت. چند بار همدیگر را دیدیم... یادم میآید در یکی از بازدیدهایم از این کارخانه صدای مهیب انفجار آمد. آن روز فرودگاه مهرآباد توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد. [روز اول جنگ تحمیلی بود.]»
سجده بر آزادی
خداحافظی کرد. سوار خودرو شد و به طرف مدرسه علوی راند. در این اندیشه بود که روزنامهاش، فردا، با چه مطالب و عناوینی منتشر خواهد شد. گاه به آن، و گاه به آنچه پشت سر مانده بود، فکر میکرد و میراند. رادیو روشن بود. نگاهی به آسمان خیابان آزادی انداخت. اذان از راه رسیده بود یا نه؟ یکباره برنامه عادی رادیو قطع و سرود ای ایران ای مرز پرگهر... پخش شد. گوشهایش را تیز کرد و موج رادیو را کمی این ور آن ور. گوینده گفت: «توجه بفرمایید! توجه بفرمایید! این جا تهران است، صدای راستین ملت ایران؛ صدای انقلاب است.» چه میشنید؟ چه میگفت؟ خیلی زود خودرو را کنار خیابان نگه داشت. گوش سپرد... لحظهای، لحظهای کوتاه، تصاویر پانزده سال گذشته، پرشتاب، پی از پی هم، آمدند. آمدند و رفتند. بغض کرد. پیاده شد. به سجده افتاد. چه باید میگفت؟ جز همان که همیشه در انبوه سختیها و اندک آسانیها بر لب داشت؟ الحمدلله. اللهم لکالحمد، حمدالشاکرین.
کتاب شرح اسم/ نویسنده : هدایت الله بهبودی/ناشر: موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی
نظرات