دو روایت از زندگی و اعدام طیب حاج رضایی
طیب که تو یک سلول دیگه زندانی بود، بلند گفت: این حرفها رو برای ننهات بزن! یک بار گفتم، باز هم میگم، من با بچه حضرت زهرا در نمی افتم. فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن می برندشان برای اعدام. وقتی میرفتن، طیب زد به میله سلول من و گفت: محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند ، ما ندیده شما رو خریدیم.
سرویس سیاسی «فردا»: 49 سال پیش یعنی 11 آبان ماه سال 1342، طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی به جوخه اعدام رژیم پهلوی سپرده شدند. طیب حاج رضایی که روزگاری از بزن بهادرهای تهران بود، شب هنگام در معرض تیر سربازان قرار می گیرد تا به خاطر حمایت از امام خمینی (ع) که آن سالها آرام آرام نهضت انقلابی خویش را گسترده می نمود، تیرباران شود. اما چه می شود که چنین شخصیتی به گفته خودش، ندیده، خریدار امام (ره) می شود؟!
در ادامه دو روایت درباره او را می خوانیم تا بیشتر با جزئیات این رویداد و حواشی زندگی وی آشنا شویم.
* روایت اول از خاطرات سید ابوالفضل کاظمی:
محمد آقا [محمد باقری معروف به محمد عروس] درباره آن روز [قیام خرداد 1342 در تهران] گفت:
«بعد از اینکه شهربانی و ساواک ریختن و ما رو کت بسته بردن به شهربانی، حاج اسماعیل رضایی، حاج حسین شمشاد، حسین کاردی، عباس کاردی، حاج آقا توسلی، حاج علی نوری، حاج علی حیدری و مرتضی طاری هم قاتی ما بودن و دستگیر شدن. همه آنها، بارفروشهای میدان بودن و به خاطر آقای خمینی ریختن تو خیابون و به نفع او شعار دادند؛ اما سردمدار همه اینها، طیب بود.
چند ساعت بعد از دستگیری ما، طیب حاج رضایی رو کت بسته آوردند و تو بند ما انداختن. وقتی ما رو به زندان باغشاه بردند، طیب هم همراهمون بود. من باهاش کاری نداشتم؛ چون همیشه دور و برش یک مشت چاقوکش بود. خودش هم از بزن بهادرها و لاتهای تهران بود و طرفدار شاه؛ جوری که وقتی فرح پهلوی بچه دار شد و پسر اولش ، رضا پهلوی را به دنیا آورد، طیب کوچه و محل را چراغونی کرد. رو همین حساب، تا طیب را دیدم، محلش نگذاشتم و پشتم را طرفش کردم. دستبند به دستش بود. سلام کرد و گفت: محمد آقا ! ما رفیق نامرد نیستیم.
جوابش را ندادم؛ اما می دونستم که ساواک از علاقه طیب به آقای خمینی سوء استفاده می کند. آنزمان، طیب با شعبان [ شعبان جعفری معروف به شعبان بی مخ ] سرشاخ شده بود . هر دو ، یکه بزن جنوب شهر بودند و حرفشان خریدار داشت. شعبان، ورزشکار بود و طرفدار شاه؛ طیب میداندار و بارفروش و دست و دلباز و خیر و یتیم نواز. در حالی که همیشه شنیده بودیم او طرفدار و فدایی شاهه، یهو ورق برگشت و طیب شد بر ضد شاه. حالا تو دل طیب چه حال و احوال و انقلابی پیدا شده بود، خدا میدونه. سران مملکت جلسه گذاشتند که با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگه خمینی به من پول داده تا بارفروشها رو تیر کنم .
آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتیگری، با بچه های حضرت زهرا در نمیافتیم. من این سید رو نمی شناسم؛ اما با او در نمی افتم.
عاقبت دادگاه شاه به اسماعیل حاج رضایی، طیب حاج رضایی، من و حاج علی نوری حکم اعدام داد و به برادران کاردی و شمشاد و بقیه، ده تا پانزده سال زندان دادند.
بعد از اعلام حکم، ما را به بندهامون منتقل کردند. نصف شب، مأمور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت: محمد باقری! حاج علی نوری! اعلاحضرت با یک درجه تخفیف، عفو ملوکانه به شما داده.
اینها را گفتند تا طیب تو بزنه و از ترس اعدام، حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی منو تحریک کرد؛ اما طیب که تو یک سلول دیگه زندانی بود، بلند گفت: این حرفها رو برای ننهات بزن! یک بار گفتم، باز هم میگم، من با بچه حضرت زهرا در نمی افتم.
فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن می برندشان برای اعدام. وقتی میرفتن، طیب زد به میله سلول من و گفت: محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند ، ما ندیده شما رو خریدیم.
نیم ساعت بعد، صدای رگبار اومد و معلوم شد که تیربارونشون کردن. طیب، رسم مردانگی رو به جا آورد و عاقبت به خیر شد. هنوز هم حیرون کار طیب هستم.»
محمد آقا هر وقت این قصه را برایم می گفت، به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت: هر وقت یاد آن شب می افتم، قلبم می گیره. خیلی طیب رو اذیت کردن تا از شاه طلب بخشش کنه؛ اما خدا اگر بخواد کسی رو بخره، می خره. اسم طیب و حاج اسماعیل رضایی تا قیامت موندگاره.
بعد از پیروزی انقلاب، محمد آقا با جمعی از مردان انقلابی خدمت امام خمینی رسیدند و با ایشان عکس یادگاری انداختند. وقتی محمد آقا پیام طیب را به امام گفت، امام فرمود: طیب، حُر دیگری بود.
منبع: کوچه نقاشها، خاطرات سید ابوالفضل کاظمی، گفت و گو و تدوین راحله صبوری، ( چاپ اول، تهران: شرکت انتشارات سوره مهر وابسته به حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی - دفتر ادبیات و هنر مقاومت ، 1389 )، صفحات 50 تا 52.
*روایت دوم از زبان امیر حاج رضایی (برادر زاده طیب حاج رضایی)
امیر حاج رضایی در گفتگو با اعتماد با بیان اینکه همیشه سعی کرده ام درباره طیب حاج رضایی صحبت نکنم و کنار این جریان باشم گفت: تعریف از طیب این شائبه را ایجاد می کند که به دنبال بهره برداری از آنچه بر او گذشته هستم و اظهارنظرهای منفی هم قطعاً مرا آزار می دهد.
وی در ادامه افزود : ابتدا باید این قشر را بشناسیم. زمان ما می گفتند «جاهل ها» که لفظ خوبی نبود. توی آن قشر آدم هایی بودند که ناجوانمرد بودند و آدم هایی هم بودند که جوانمرد بودند و از مال و ناموس مردم هم امانتداری می کردند. همه اینها را به یک چوب راندن، کار اشتباهی است. طیب در زمان جوانی که من به دنیا نیامده بودم یا سن خیلی کمی داشتم، آدم شری بود و زیاد دعوا می کرد اما وقتی به بندرعباس تبعید شد...
طیب یک مقطعی به میدان انبار گندم آمد و صاحب حجره شد و روابط عمومی اش هم خیلی خوب بود و به او اجازه واردات موز را دادند.
حاج رضایی ادامه داد : در واقع طیب یک دوره جوانی داشت که شرور بود و نوخاسته بود و می خواست در آن عصر اسمی به هم بزند. در آن بخش، حبسی به حبس دیگر و کلی دعوا و ماجرا داشت. در بخش دوم که بخش نمونه زندگی اش بود، به رفاه در زندگی اش رسید و در آن دوره ساعت یک بعد از نیمه شب می رفت میدان، برایش بار می آوردند، ساعت 9 صبح صبحانه می خورد و یک ساعت بعد خانه بود. این سیستم و ساعت کاری اش بود. بعد زمانی که ولیعهد به دنیا آمد، در پایین شهر چراغانی کرد و محله را آذین بندی کرد و با شاه سلام و علیک داشت.
وی در پاسخ به اعتماد مبنی بر اینکه آدمی که تازه از تبعید برگشته، چطور یکدفعه به لایه های بالای جامعه می رسد؟ گفت : به لایه های بالا نرسیده. این حاصل یک اتفاق است که ولیعهد در بیمارستان مادر چهارراه مولوی به دنیا می آید. نمی دانم شاید می خواستند طبقه پایین جامعه را جذب کنند. طیب هم محله را چراغانی می کند و اتفاقی چند بار با شاه روبه رو می شود. این اتفاق که تکرار نمی شود؛ که طیب را بخواهند که به دربار برود یا جاهای دیگر. پس او به لایه های بالا نرسیده بود. گذشته از این مسائل، طیب حاج رضایی دیدگاه مذهبی داشت. اینجا یک تضاد بزرگ وجود دارد. در واقع این آدم پر از پارادوکس و تضاد است. تمام دهه اول محرم را تکیه داشت و شب های تاسوعا و عاشورا هم خرج می داد و به این کارها اعتقاد داشت. آن پیراهن مشکی که تنش می کرد، به خاطر اعتقادش بود یا در عاشورا پابرهنه راه می رفت یا فرض کنید 3 روز آخر را آب نمی خورد و نذر داشت که در اوج عزاداری تشنه باشد. خب شهرت زیادی پیدا کرد. این شهرت حاصل این بود که خیلی سخاوتمند بود، خانواده های زیادی را تحت پوشش خودش قرار داده بود و در جامعه خودش که حالا یا می گویند جاهلان یا لوطی ها یا عیارها - هرکسی هر اسمی می خواهد رویش بگذارد - با معیارهای آنها، به طیب نمره بالا می دادند. مثلاً می گفتند بین اینها چه کسی از همه بهتر بوده؟ یکی می گفت ناصر فرهاد، چون دعوایی بوده و خوب داد می زده. یکی می گفت حسین رمضان یخی. بعد یکی آمد یک مانیفست داد که چرا طیب از همه اینها بهتر و بالاتر است و در این جماعت، قهرمان المپیک است،آمد گفت؛ طیب تنها کسی است که لقب ندارد؛ طیب حاج رضایی از همه بیشتر حبس رفته... از همه بیشتر دعوا کرده... از همه بیشتر سفره انداخته... از همه بیشتر دست توی جیبش کرده... از همه بیشتر پول میز حساب کرده. حالا این وسط خاطراتی هم تعریف می کردند؛ کافه یی در بهارستان بوده به نام فیض که جاهل ها آنجا می نشستند و آخر شب طیب میز همه را حساب می کرد. یک بار یک بنده خدایی می رود پول میزش را حساب کند. صاحب آنجا بهش می گوید؛ «اگر در دکان من را می خواهی ببندی، پول میزت را بده، آنوقت خودت هم زنده بیرون نمی روی...» به هرحال از جهت مالی و اسم و رسم و شهرت هم شرایطش خوب بود و یک پایگاه در جنوب شهر میان مردم پیدا کرده بود؛ دوستش داشتند و اسمش را با احترام می آوردند. البته مخالفانی هم داشت تا اینکه رسید به 15 خرداد و بخش پایانی زندگی اش.
حاج رضایی درباره منشاء این مخالفت ها اظهار داشت: یک چیزی می گفتند که من صحت آن را هنوز نمی دانم. می گفتند یک بار که در چهارراه مولوی این مراسم بوده، مشاجره یی بین عموی من و سپهبد نصیری ایجاد می شود. بعضی ها می گویند یکی از عوامل کشتن طیب، همین نصیری بوده که من هنوز مطمئن نیستم. به هرحال بعد از ماجرای 15 خرداد دستگیر شد، 6 ماه هم حبس شد و دو تا دادگاه تشکیل دادند؛ بدوی و تجدیدنظر و در هر دو حکم اعدام صادر شد. در دادگاه اول، 7 نفر یا بیشتر به اعدام محکوم شدند و در دادگاه دوم 2 نفر، عموی من و اسماعیل رضایی که هر وقت در دادگاه صدایش می زنند «حاج اسماعیل حاج رضایی»، اعتراض می کرد که من حاج رضایی نیستم و واقعاً هم نسبتی با عموی من نداشت. خیلی ها امیدوار بودند شاه با توجه به شناختی که از طیب دارد، حداقل یک درجه به او تخفیف بدهد و حکم اعدام تبدیل به حبس ابد شود اما...
وی در رابطه با نگاه طیب به علما گفت : ببینید در دادگاه می گفتند شما دسته راه می انداختید و روی علم ها عکس آیت الله خمینی را می گذاشتید. طیب هم گفت؛ «من همیشه به مراجع تقلید اعتقاد داشتم و احترام می گذاشتم. قبلاً هم عکس آیت الله بروجردی را می گذاشتم و حالا هم عکس آیت الله خمینی را می گذارم و باز هم اگر باشم از عکس آنها استفاده می کنم.» این چیزهایی بود که من خودم در دادگاه شنیدم. به هرحال شنبه 11 آبان، ساعت 5 صبح این اتفاق افتاد و اعدام شد.
امیر حاج رضایی درباره اعدام طیب حاج رضایی نیز گفت : صحنه خیلی بدی بود. ما که در مراسم نبودیم اما آنها جسد را تحویل دادند. وقتی تحویل دادند و جسد را دیدم، بعد متوجه نشدم، چطور من را بلند کردند. چیزی حدود 17، 18 تا گلوله خورده بود و تمام رگ و پی اش زده بود بیرون. یعنی بدن تمامش شکافته شده بود و هنوز چشم هایش بسته بود. آن بنده خدا اسماعیل رضایی، افتاده بود و تیر خلاص را توی دهانش زده بودند اما عموی من با صورت خورده بود زمین و صورتش هم خون آلود بود که آن تیر را به شقیقه اش زدند و گفتند؛ تیر خلاص... من خودم آن صحنه را دیدم تا جایی هم که یادم می آید، غسال مدام پنبه توی این سوراخ ها می کرد. یعنی همه جای بدن سوراخ سوراخ شده بود. یک شمایل شهید گونه یی داشت. به هر حال من را بیرون آوردند و نفهمیدم چه کسی من را بیرون برد.نشسته بودم و می دیدم که دارند طبق وصیتش در شاه عبدالعظیم کنار مادرش، خاکش می کنند.
خب این هم قسمت هایی از زندگی طیب که در حافظه من بود. شاید اگر پدرم بود، کامل درباره همه چیز اطلاعات داشتم و حرف می زدم. اینها پدرشان چند تا زن داشت. فقط پدر من و عموی من، تنی بودند و از یک مادر، اسم های شان هم «طیب» و «طاهر» بود.
حاج رضایی درباره سرنوشت حسین رمضان یخی گفت: حاج رضایی؛ اول انقلاب یک گوشه مرد. اینها یکی یکی در انزوا و بی خبری و تنگدستی کارشان تمام شد چون دوره شان تمام شده بود. دوره یی شده بود که وقتی یکی از اینها حرف می زد، بهش می گفتند؛ «گنده شما که طیب بود، آن بلا سرش آمد، شما حرف حساب تان چیه؟»
با کشتن طیب، عصر اینها به پایان رسید.
نظرات