غول یکچشم؛ سازمان اطلاعاتی آمریکا در دهههای آغازین قرن بیستم
مقاله حاضر فصلی است ازکتاب ارنست ولکمان و بلین بگت درباره تاریخ سازمانهای اطلاعاتی ایالات متحده آمریکا است. ترجمه متن کامل این کتاب بهزودی منتشر خواهد شد.
حمله روسها درست پس از سپیدهدم آغاز شد. آمریکاییها که با غرش توپخانه به حال آمادهباش درآمده بودند، صف سربازان شوروی را دیدند که از میان برفهایی به عمق سهفوت به سمت مواضع آنان ره میگشود. بخار نفس آنان کاملاً دیده میشد. روسها گویی جامهای از پر سفید به تن داشتند. سرمای هوا چهل و پنج درجه زیر صفر بود.
چهل و هفت مرد گروهان A از هنگ 339 پیاده ارتش ایالات متحده، دیدند که تعداد روسها بسیار بیش از آنان است. دقت آتش توپخانه نشان میداد که جاسوسان شوروی دوباره فعال شدهاند و موقعیت هر سنگر و پُست آتشبار را گزارش میکنند. بدتر از همه، بهنظر نمیرسید که متحدین آمریکا، یعنی ضدکمونیستها [ی روس] ، تمایلی برای پیوستن به درگیری داشته باشند. جاسوسان روسی در آنجا نیز سرگرم بودند و با نفوذ در صفوف آنها بریدنهای گستردهای را سبب میشدند.
آمریکاییها نیز متزلزل بودند. ماهها بود که در مسیرشان اعلامیههای تبلیغاتی مییافتند. در این اعلامیهها، که ماهرانه به زبان انگلیسی عامه فهم نوشته شده بود، از آمریکاییها سؤال میشد که چرا درگیر این جنگ بیثمر شدهاند؟ چرا خونشان را به خاطر «سرمایهداران» به هدر میدهند؟ بعضی از سربازان آمریکایی با مطالب این اعلامیهها احساس همدردی میکردند. شایعاتی بود که تعدادی از آنها واقعاً دست به شورش زدهاند.
فشار شدید امواج حمله سربازان روسی، از جمله نیروهای سفیدپوش مجهز به سلاحهای خودکار که گویی در همهجا حضور دارند، آمریکاییها را به عقب راند. امیدشان به پوشش آتش توپخانه متحدین ضدکمونیست بیهوده بود. آنها نیز با دیدن یورش صدها سرباز روس وحشتزده گریخته بودند. عقبنشینی به فرار تبدیل شد. آمریکاییها ، زخمیها و وسایل خود را به روی سورتمه انداختند و شبانگاه گریختند. فرار آنها تا رسیدن به مقر سایر نیروهای آمریکایی در چند مایل بعد، بیوقفه ادامه یافت. این یک عقبنشینی شوم برای آمریکاییها بود؛ اولین شکست در زنجیره ناکامیابیهای سریعی که سرانجام با پیروزی کامل شوروی پایان یافت.
این صحنهها واقعاً در هفتاد سال پیش در روسیه اتفاق افتاد. آمریکاییها در بامداد 19 ژانویه 1919 در دهکده نیژنی گورا، نقطه کوچکی در تُندرای پهناور روسیه شمالی ـ در زیر قطب، شکست خوردند و از مواضع خود به سمت شمال عقب نشستند. آنان سرانجام به مواضع بزرگتر خود در شواگارسک رسیدند. از آنجا نیز عقبنشینی تا پایگاه اصلی مستقر در بندر آرکانجل ادامه یافت؛ جایی که شکست کامل در انتظارشان بود. آنها سرانجام در تابستان همان سال سوار کشتیها شده و با خواری بازگردانده شدند.
این شکست اوج یکی از خارقالعادهترین حوادث سیاست خارجی آمریکا بود که پیامدهای آن سالها ادامه داشت، شورویها هیچگاه آمریکاییها را به خاطر تجاوز به کشورشان نبخشیدند. چهل سال پس از آن حادثه، زمانی نیکیتاخروشچف چنین گفت:
«هرگز هیچیک از سربازان ما در خاک آمریکا نبودهاند، ولی سربازان شما در خاک روسیه بودهاند.» برای آمریکاییها پیامد این حادثه در برخی ابعاد بس وخیمتر بود؛ زیرا مداخله آمریکا در روسیه تمام و کمال بدون رضایت کنگره یا مردم آمریکا و بهعنوان عملیات ویژه صورت گرفت و ناکامی آن سرآغاز یک دوره طولانی انزوای آمریکا از جهان خارج بود. این مداخله بهعنوان یک اشتباه ناخجسته در ایالات متحده به فراموشی سپرده شد و حال آنکه طلیعه هولناک حوادثی بد که این کشور در آینده درگیر آن میشد.
صحنه ماجرا: در اوایل سال 1917، حکومت تزاری روسیه در یک انقلاب مردمی ساقط شد و این واقعه موجی از هراس در اروپای غربی ـ که آن زمان درگیر نبردی سرنوشتساز با آلمان بود ـ برانگیخت و این ترس شدید بهویژه لندن و پاریس را فرا گرفت ـ زیرا روسیه جنگزده تمایل داشت که پیمان صلح جداگانهای با آلمانیها منعقد کند و بدین ترتیب بیش از یک میلیون نیروی آلمانی برای حضور در جبهه غربی آزاد میشد. الکساندر کرنسکی ، رئیس حکومت جدید روسیه، به اصرار بریتانیا و فرانسه، قول داد که حضور روسیه در جنگ را تداوم بخشد. متحدین، برای تقویت ارتش روسیه ارسال محمولههای تدارکاتی عظیم به بندر شمالی آرکانجل را آغاز کردند.
بازیگران: علاوه بر کرنسکی، مهمترین بازیگر صحنه ولادیمیرلنین، رهبر بلشویکها، بود که برای گرفتن قدرت از کرنسکی مانور میداد. لنین [به مردم] قول داده بود که روسیه را از جنگ خارج کند و شعار حزب او، «صلح، زمین، نان!»، در میان تودههای روسیه هواداران زیاد داشت. در جبهه متحدین سه چهره مهم وجود داشت که نگرش آنان به حوادث روسیه تاریخ را شکل میداد:
اوّل لوید جرج، نخستوزیر بریتانیا، که از حفظ روسیه در مدار جنگ نومید بود؛ دوّم، دیوید فرانسیس ـ سفیر آمریکا در مسکو؛ و سوّم، پرزیدنت وودرو ویلسون مهمترین بازیگر این درام.
ویلسون رئیسجمهور کشوری بود که به سوی جنگ با آلمان کشیده میشد ـ حادثهای که مدت کوتاهی بعد در سال 1917 رخ داد. از آنجا که تنها ایالات متحده بود که توازن قوا را به سود متحدین تغییر داد، شناخت دیدگاه ویلسون بسیار مهم است. ولی دیدگاه ویلسون دقیقاً چه بود؟ این پرسشی است که پاسخ بدان تا حدودی دشوار است.
ویلسون مردی بود با نوعی بینش مسیحایی؛ اعتقادی که بر مبنای آن نظم کهن در مهیبترین جنگ تاریخ مضمحل شده و شرایطی پدیده آمده که میتوان تاریخ را تسخیر کرد و آن را مجدداً هدایت نمود. او به بازسازی کامل جهان کهن و جایگزینی آن با آرمان دمکراسی لیبرالی در همهجا اعتقاد داشت. در بینش ویلسون مفهوم خاص او از دمکراسی لیبرالی میتوانست راه میانهای میان ارتجاع و انقلاب باشد؛ تنها راه برای حفظ صلح پایدار و «امنیت بخشیدن به جهان برای استقرار دمکراسی.»
در«برنامه 14 مادهای» سال 1918 ویلسون، که کار پایه او را برای جهان پس از جنگ نشان میدهد، یک بند به روسیه اختصاص دارد؛ روسیهای که سرنوشت آن به اشتغال بزرگ فکری رئیسجمهور آمریکا بدل شده بود. طبق این سند، باید به روسیه فرصت «تصمیمگیری مستقل در مورد توسعه سیاسی و مشی ملی خود» داده میشد، و فرصتی که جهانیان به روسیه میدادند «سنگ محکی» برای سنجش تمایلات واقعی ملتها در ساختن جهان نوین پس از جنگ بود.
با این حال، تنها هشت ماه پس از آن اعلامیه پرهیاهو، ویلسون نیروهای آمریکایی را به روسیه اعزام داشت، اشتباهی که آن حرفها را به باد داد. اینکه چگونه و چرا ویلسون مرتکب آن حماقت شد، با حوادث اکتبر 1917 ارتباط مستقیم دارد؛ حوادثی که چون غرش رعد در جهان غرب به صدا درآماد: انقلاب بلشویکی.
هیچ حادثهای چنین غرب را عصبی نکرد. به تعبیر وینستون چرچیل «ما دولتی بدون ملت، ارتشی بدون کشور و دینی بدون خدا میدیدیم.» وقوع انقلاب کمونیستی به حد کافی بد بود، که حکومت جدید بلشویکی در نخستین اقدام سیاست خارجی خود در 8 نوامبر 1917 «منشور صلح» را اعلام کرد و در پی آن مذاکرات فوری با آلمانیها به راه افتاد. کابوسی فضا را فرا گرفت: بلشویکها روسیه را از جنگ خارج میکردند و بدین ترتیب نیروهای آلمان میتوانستند به جبهه غرب یورش برده و پیش از آنکه آمریکاییان فرصت ورود به صحنه را بیابند، ارتشهای پریشان بریتانیا وفرانسه را در هم شکنند. لوید جرج و دیگر رهبران متحدین نومیدانه به فضا خیره شده بودند بیآنکه بتوانند با روسها کاری بکنند.
برای شناخت چگونگی شکلگیری دیدگاه شخصی وودرو ویلسیون از حوادث روسیه، نخست باید بدانیم که درباره این کشور، بهویژه توسط دستگاه اطلاعاتی آمریکا، به او چه گفته میشد. در واقع، این دستگاه اطلاعاتی کاملاً پراکنده و دارای ویژگیهای غریب بود.
نخستین مأمور اطلاعاتی آمریکا که کوشید تا از حوادث روسیه سردرآورد، یک شِبْه آماتور به نام سامرست موآم بود. او یک جاسوس سابق بریتانیا بود که نوولنویسی را دوست داشت. ویلیام وایزمن، دوست موآم و رئیس سرویس اطلاعاتی بریتانیا ایالات متحده که روابط نزدیکی با مشاوران اصلی ویلسون داشت، ترتیبی داد تا موآم مدت کواهی پس از وقوع انقلاب روسیه در پوشش نگارش یک کتاب به این کشور برود و توانایی کرنسکی و دورنمای حفظ قدرت توسط او را ارزیابی کند. موآم به این نتیجه رسید که کرنسکی در قدرت نخواهد ماند. او پیشنهاد کرد که متحدین بهطور پنهانی «جنبشهای خودمختار» در این کشور را بهعنوان آلترناتیو تغذیه مالی کنند. لیکن موآم شانس سیاسی یکی از جنبشها، یعنی بلشویکها، را دستکم گرفت.
خطای اطلاعاتی مشابهی نیز توسط یک ناظر عالیرتبه، دیپلماتی به نام ایلیو روت، انجام گرفت. او در بهار سال 1917 توسط ویلسون بهعنوان رئیس «کمیسیون ویژه دیپلماتیک» به روسیه اعزام شده بود تا درباره ساختار قدرت سیاسی مستقیماً به ویلسیون گزارش دهد. روت نیز کاملاً از بلشویکها ـ که اکنون حمایت گستردهای در میان کارگران و دهقانان به دست آورده بودند ـ غافل ماند و حتی به خود زحمت نداد تا در گزارش خویش به آنها اشارهای کند.
[علاوه بر موآم و روت،] بقیه حضور اطلاعاتی آمریکا در روسیه میان سه آژانس اصلی اطلاعاتی تقسیم میشد؛ سیستمی که سالها یک نظم استاندارد آمریکایی بود. نخست، وزارت خارجه بود که کنسولها و سایر کارکنان معین آن کارهایی را انجام میدادند که میتوان جاسوسی قانونی خواند: گردآوری آشکار (و متناسب با زمان) اطلاعات در پوشش دیپلماتیک. آنها تحت هدایت سفیرف دیوید فرانسیس، فعالیت میکردند. فرانسیس یک بازرگان مولتی میلیونر بود که از بلشویکها نفرت داشت (او گاه به گاه از آنها با عنوان «حشره موذی / انگل» یاد میکرد) و به مقامات بالاتر خود در واشنگتن میگفت که اگر فقط ایالات متحده از کرنسکی حمایت کافی کند، او میتواند روسیه را در جنگ باقی نگه دارد.
کارکنان وزارت خارجه در روسیه برای کار خطرناکتر گردآوری اطلاعات سرّی، بیشتر در مسایل نظامی، تعدادی مأمور نیز اجیر کرده بودند. از جمله آنها یک بازرگان یونانی ـ آمریکایی به نام زنفون کالاماتیانو بود که منافع تجاری وسیعی در روسیه داشت. کالاماتیانو بهنوبه خود یک شبکه بزرگ با بیش از یکصد عامل روسی استخدام کرده بود که مزدبگیر ایالات متحده محسوب میشدند.
دومین مرکز آمریکایی دریافت اطلاعات، اداره کل نظامی ارتش ایالات متحده (MID) بود که عملیات آن در روسیه توسط سرهنگ جیمز آ. راگلز، وابسته نظامی سفارت، اداره میشد (او در عین حال ریاست هیئت نظامی ایالات متحده در روسیه را نیز به عهده داشت). راگلز مدت کوتاهی پس از انقلاب بلشویکی به این سمت منصوب شد. او مانند بیشتر افسران زمان خود در حالی به فعالیتهای اطلاعاتی گمارده شد که فاقد آموزش کافی بود، و بالاتر از آن او اینک به درون یک گرداب اطلاعاتی پرتاب شد. راگلز نه تنها باید برای دریافت معنای تحولات سریع روسیه تلاش میکرد، بلکه میبایست با دستگاه اطلاعاتی گسترده آلمانیها نیز مقابله مینمود. علاوه بر این، او باید میکوشید تا از [مشارکت ناخواسته در] عملیات بسیار فعال سرویسهای اطلاعاتی فرانسه و بریتانیا نیز اجتناب کند.
بهطورخلاصه ، روسیه آن زمان یک داستان واقعی جاسوسی بود، و کار راگلز به دلیل حضور برخی آماتورهای آشوبگری که با او کار میکردند بغرنجتر میشد. برجستهترین آنها دو تن رهبران هیئت بزرگ صلیبسرخ آمریکا در روسیه، ویلیام بویس تامپسون و معاون او رایموند رابینز، بودند. این دو مرد ثروتمند و انساندوست، که تصمیم گرفته بودند زندگی خود را وقف فعالیتهای اجتماعی کنند، بهعنوان گردآوردنده اطلاعات در موقعیت ایدهآل قرار داشتند. فعالیتهای صلیبسرخ که در سراسر روسیه پراکنده بود، شرایط لازم را برای سفر آنان به این مناطق فراهم میساخت و امکانات گستردهای برای دستیابی به اطلاعات در اختیار آنان میگذارد. بهعلاوه، صلیبسرخ تماسهای سطح بالایی با مقامات دولتی داشت و همچنین چند منبع صلیبسرخ تماسهای سطح بالایی با مقامات دولتی داشت و همچنین چند منبع اطلاعاتی داوطلب در شبکه ایستگاههای YMCA در اختیار داشت (YMCA توسط دولت کرنسکی به روسیه دعوت شده بود تا برای سربازان روسیه فعالیتهای رفاهی انجام دهد.)
معلوم شد که فعالیت تامپسون و رابینز بیش از آنکه ارزشمند باشد مشکلآفرین است. تامپسون یک ضدبلشویک متعصب شد و با موافقت تلویحی وزارت خارجه [آمریکا] یک میلیون دلار از پول شخصی خود را به حزب سوسیالیست انقلابی [اس.ار.] ـ یکی از مخالفین اصلی لنین ـ پرداخت. رابینز ناگاه هوادار افراطی بلشویکها شد و رسالت خود را در این دانست که وزارت خارجه و کاخ سفید را قانع کند که اگر بلشویکها از حمایت کامل ایالات متحده برخودار باشند علیه آلمانیها خواهند جنگید.
در شناخت مواضع بلشویکها، هم لنین و هم همکار اصلی نظامی او لئون تروتسکی، یک رشته اشتباهات جدی رخ داد. آنها از نخستین لحظات به روشنی اعلام کرده بودند که قصد دارند روسیه را از ماجرایی که «جنگ امپریالیستی» میخواندند و روسیه در آن هیچ منافعی نداشت، بیرون بکشند. رابینز هیچ درکی از این حقیقت اساسی نداشت. او حتی آن زمان که تروتسکی به جوش آمده از مذاکرات صلح روسیه و آلمان در برست لیتوفسک، اعلام کرد که روابط میان آلمان و روسیه اکنون نه در حال جنگ است و نه در حال صلح ـ پیشدرآمد پدیدهای که بعدها «جنگ سرد» خوانده شد ـ نتوانست این را بفهمد.
سومین بازوی اطلاعاتی آمریکا، کهنترین آن یعنی اداره اطلاعات نیروی دریایی (ONI) بود، که در شخص وابسته نیروی دریایی مستقر در پتروگراد به نام دریابان نیوتن آ. مک کالی تجلّی مییافت. مک کالی ـ تنها مقام اطلاعاتی آمریکا مستقر در روسیه که در آن زمان با زبان روسی آشنایی داشت ـ مقامات مافوق خود را آگاه کرد که بلشویکها در قدرت خواهند ماند، روسهای سفید مخالف از حمایت واقعی در میان تودههای روسیه برخوردار نیستند، و بلشویکها مطمئناً یک پیمان صلح جداگانه با آلمانیها منعقد خواهند کرد.
این گزارش مانند سایر گزارشهای مک کالی ظاهراً نادیده گرفته شد. همانطور که او پیشبینی کرده بود، روسها بالاخره معاهدهای را امضاء کردند که آنان را از جنگ خارج ساخت؛ و کمتر از یک هفته بعد، در بهار 1918، آلمانیها با سی و پنج لشکری که آزاد کرده بودند حمله بزرگ خود را به جبهه غرب آغاز کردند. سرانجام این آزمون انجام شد ولی به بهای بیش از پانصد هزار نفر تلفات.
این قرارداد، کینه قدرتهای متحد ـ ازجمله ایالات متحده ـ را نصیب بلشویکها کرد. ادگار سیسون، سردبیر سابق مجله کسموپولیتن ، فقط به منظور دامن زدن به این آتش توسط ویلسون به ریاست «کمیته اطلاعاتی عمومی» ـ آژانس تبلیغاتی آمریکا در زمان جنگ ـ منصوب شد. سیسون، که یک آماتور تمام عیار بود، از روسیه دیدن کرد و، چنانکه بعداً مدعی شد، مقادیری سند که گویا ضدبلشویکها از ستاد مرکزی لنین دزدیده بودند به دست آورد. طبق این اسناد، لنین عامل مزدور آلمان بود و همه دستورات خود را مستقیماً از برلین دریافت میکرد. باید به حال سیسون تأسف خورد، زیرا وی این اسناد را ـ که ناشیانه جعل شده بود ـ به عنوان اسناد موثق به چاپ سپرد. حتی انگلیسیها، که از لنین نفتر داشتند، این اسناد را جعلیات ناشیانه خواندند. هر چند سیسون مدعی شد که اسناد از منابع مختلفی گردآوری شده، ولی آزمایشات دقیق نشان داد که همه با یک ماشین تحریر تاپی شده است.
اسناد سرّی ادعایی فوق، سبب بروز حساسیت [ضدبلشویکی] در ایالات متحده شد. اینکه این اسناد در تصمیم سرنوشتساز ویلسون جهت مداخه در روسیه تا چه حد تأثیر داشت، نکتهای است که اظهارنظر درباره آن غیرممکن است. با توجه به سرّی بودن تصمیم او، حتی امروزه نیز بیان دقیق انگیزشهای وی دشوار است.
انگیزشهای ویلسون هر چه بود، او با پایمال کردن اصول منطقی، از طریق اعزام نیروهای آمریکایی [به روسیه] وضع را پیچیدهتر کرد. در واقع، این مداخله دو نوبت بود: نخست، در اوت و سپتامبر 1918 یک نیروی چند هزار نفری از راه ولادی وستک به سیبری اعزام شد تا رسماً از راهآهن سیبری محافظت کند و به نیروهای چکسلواکی که پس از انقلاب روسیه تغییر موضع داده میخواستند در کنار تمحدین در جبهه غربی بجنگند، یاری رساند. فرمانده این نیرو به نام سرلشکر ویلیام س. گریوز مراقب بود که نیروهایش از صحنه واقعی [جنگ در] سیبری برکنار بماند. این جنگ در واقع تلاشی از سوی متحدین برای ایجاد یک کشور کاملاً جداگانه در سیبری جهت مبارزه با بلشویکها بود. برای نیل به این هدف، مجموعه الوانی از نظامیان بلندپایه روسهای سفید سر همبندی شده بود. گریوز که همه این کارها را ابلهانه میپنداشت، از هرگونه اقدام در جهت هدایت جنگ علیه بلشویکها امتناع نمود.
مداخله دوم و بسیار خطرناکتر، مداخلهای بود که در آرکانجل رخ داد و به ادعای ویلسون، ظاهراً هدف آن ممانعت از دستیابی آلمانیها به انبارهای بزرگ تدارکات نظامی موجود درآنجا بود. از سپتامبر 1918، قریب به پنج هزار سرباز آمریکایی به آرکانجل اعزام شدند و به پانزده هزار سرباز فرانسوی و بریتانیایی، که ادعا میشد برای انجام همین مأموریت از قبل در آنجا مستقر بودندف پیوستند. پس از وقوع انقلاب اکتبر این مأموریت همان ابعادی را به خود گرفت که محتملاً از آغاز نیز هدف آن همین بود: نابودی بلشویکها.
آمریکاییها، که اکثراً از لهستانی ـ آمریکایی میشیگان و ویسکانسین بودند و اساساً برای جنگ در جبهه غربی آموزش دیده بودند، خود را درگیر وضع آشفتهای یافتند که پیشدرآمد تجارب اخلافشان در مداخلات سالهای پسین در دیگر کشورهای خارجی بود. به آنها گفته شده بود که حضورشان در روسیة شمالی به منظور کمک به عملیات نظامی از طریق مسدود کردن منطقه و تدارکات موجود در آن به روی آلمانیهاست. در پی انقلاب اکتبر، به آنها گفته شد که بلشویکها ـ مردمی که مزدور آلمانیها بودند ـ دشمن آنها نیز هستند و جنگ علیه بلشویکها در واقع جنگ علیه آلمانیهاست.
پس از پایان جنگ جهانی اوّل، این استدلال در پوشش جدیدی مطرح شد: اکنون آمریکاییها در حال کمک به روسهای سفید، این دوستداران آزادی، علیه دشمن وحشی، یعنی بلشویکها، بودند. ولی سربازان آمریکایی میتوانستند در پیرامون خود چیزی را ببینند که با آن استدلال به شدت مغایر بود: بیشتر روسها از آنان بهعنوان اشغالگران بیگانه نفرت داشتند و روسهای سفید تحت رهبری ژنرالهای فاسدی بودند که کمکهای پولی آمریکا را میدزدیدند در حالیکه مردم آنها از گرسنگی میمردند.
آمریکاییها در معرض بمباران تبلیغاتی مستمر بلشویکها قرار داشتند. دائماً به آنها یادآوری میشد که در فاصلهای بسیار دور از خانه خود علیه انقلابیونی میجنگند که با «پدران بنیانگذار» آنها [مهاجرین اولیه به آمریکا] هیچ تفاوتی ندارند. بلشویکها در بُعد نظامی نیز به آمریکاییها میفهماندند که دخالت آنان یک فاجعه است. در حالیکه آمریکن سنتینل ،نشریه رسمی نیروهای ایالات متحده در آرکانجل، شعارهایی مطرح میکرد که به کورسوی انتهای تونل شباهت داشت (چون: «در نبردهای هفته گذشته پیروزی با ما بود») آمریکاییها میتوانستند قدرت فزاینده ارتش سرخ تروتسکی را ببینند. تا فوریه 1919 بیش از چهل و دو هزار نیروی شوروی، آمریکاییها و انگلیسیها و کاناداییها را با فشار به سمت شمال، و به دور از خطوط پایگاههایشان، عقب میراندند.
همه چیز اشتباه بود. روحیه نیروهای آمریکایی تخریب شده بود (سیزده مورد «حادثه رسمی» گزارش شده که در واژگان ارتش به معنای شورش سربازان است.) آمریکاییها از مشاهده صحنههایی که سربازان انگلیسی روسها را از «دهکدههای مظنون به بلشویکی» خارج میکردند و خانههایشان را به آتش میکشیدند، هراسان و سرخورده بودند. در اینحال، در نقطهای دورتر در جنوب، یعنی مسکو، زنفون کالاماتیانو ـ عامل اطلاعاتی آمریکا ـ به طرز حماقتباری درگیر نقشه جنونآمیز سرویسهای اطلاعاتی انلگلیس و فرانسه برای براندازی حکومت لنین شد؛ توطئهای که شامل طرح دستگیری تمام رهبری بلشویکها، لخت کردن و گرداندن آنها در خیابانهای مسکو بود. این توطئه نیز چون سایر طرحهای مشابه برای براندازی حکومت انقلابی شکست خورد. کالاماتیانو دستگیر شد (او حدود دو سال در زندان ماند ودریک مبادله اسرا آزاد شد) ودیپلماتهای آمریکایی ازکشور گریختند ـ وتا تجدید روابط ایالات متحده وشوروی در سال 1933 بازنگشتند.
ویلسون با دیدن این همه فاجعه دریافت که از رویای بزرگ او برای دنیای پس از جنگ خاکستری بیش بر جای نمانده است. این رویا به دلیل عدم توانایی اودرکسب یک شناخت اجمالی وکورسویی او از میان رفت. کورسویی ویلسون محصول دستگاههای اطلاعاتی پراکندهای بود که نتوانستند واقعیتهای جدید دولت شوروی را به اطلاع او برسانند و او اکنون مردی بود آلوده به یک سیاست بیمفرّ. جملهای که وی به زبان راند، نیم قرن بعد در کلام یک رئسجمهور دیگر حزب دمکرات ـ که او نیز در دام یک مداخله نافرجام اسیر بود ـ پژواک یافت: «خروج سختتر از داخل شدن است.»
تنها راه،جمع کردن وسایل و بازگشت به خانه بود. بالاخره ویلسون تسلیم شد.سناتور ویلیام بورا درسالن سنای ایالات متحده شکوه کرد: «ما با روسها در جنگ نیستیم؛ کنگره علیه حکومت روسیه یا مردم روسیه اعلام جنگ نکرده است.» با اضمحلال تلاش مداخلهگرانه متحدین، آمریکاییها نیز از روسیه خارج شدند. تلفات ارتش آمریکا در این ماجرا 139 سرباز بود.
ولی تلفات انسانی بیشتری نیز وجود داشت. دریاسالار مک کالی ـ آن افسر اطلاعاتی نیروی دریایی که به دقت سیر حوادث را پیشبینی کرده بود ـ به هنگام خروج نیروهای آمریکایی فرمانده نیروی دریایی ایالات متحده در آرکانجل بود. در پشت سر سربازان آمریکایی، هزاران هودار روسهای سفید انباشته بود که ملتمسانه خروج خود را خواستار میشدند. آنان بیرحمانه بر جای گذارده شدند تا شاید مشمول رحم بلشویکهایی که در حال پیشروی بودند قرار گیرند. مک کالی سریعاً درخواست کرده بود که به وی اجازه داده شود تا نود و نه هزار روس سفید «شدیداً مورد اتهام [بلشویکها]» را تخلیه کند. درخواست او رد شد.
درحالیکه این روسها در کنار اسکله ایستاده بودند، کشتیها دور میشدند. آنان گریهکنان التماس میکردند که به آمریکا یا به هر جای دیگر برده شوند، به هر کجا بهجز آرکانجل؛ جایی که آنها به سوی آن میآمدند ـ مردانی عبوس به همراه اسناد و لیستها، که به فرمان دولت شوراها جوخههای اعدام را به سوی «خائنین به انقلاب» هدایت میکردند، مردانی که در برابر رأی آنان هیچ استینافی معنا نداشت، مردانی که آوازه دهشتبارشان به زودی از روسیه به همهجا ـ از جمله آمریکا ـ رسید: مردان «کمیته فوقالعاده مبارزه ضدانقلاب و اخلالگری.» نام اختصاری آن امروزه نیز هراسانگیز است: چکا.
بیش ازیک روز ازعمر انقلاب بلشویکی نمیگذشت که شورای کمیساریای خلق (سوونارکم) ، فرماندهی مرکزی بلشویکها، اولین سازمان امنیت شوروی موسوم به «کمیته مبارزه با قتلعام» را تأسیس کرد. کمتر از دو ماه بعد به منظور مقابله با مخالفت سیاسی قابل اعتنایی که علیه بلشویکها پدید شده بود، این کمیته جای خود را به یک نهاد جدید داد: چکا. به این سازمان قدرت گستردهای تفویض شد که عرصههای امنیت داخلی، ضدجاسوسی، اطلاعات خارجی و کارکردهای معمول انتظامی را در برمیگرفت.
به زودی «دادگاههای انقلاب»، به منظور کار با چکا تشکیل شد و بدینسان یک شبکه پلیسی ـ امنیتی ـ قضایی پدید آمد که در تاریخ معاصر بینظیر است و این ماشین امنیتی دولتی، آن هم دردست مردانی چون لنین و ژزف استالین، به یک سلاح هولناک بدل شد، و این شهرت حتی زمانی که نام آن ازچکا به گ. پ. او.، سپس به اُ. گ. پ. او، سپس به ان. کا. و. د. و بالاخره به کا. گ. ب. بدل شد، ازمیان نرفت.
این دستگاه به هر نام اختصاری که خوانده شود، شهرت خود را مرهون یک فرد است: خارقالعادهترین سرجاسوس قرن ـ فلیکس دزرژینسکی. دزرژینسکی، این اشرافزاده لهستانی، یازده سال از زندگی خود را در زندانهای تزاری به سر برده بود. او از نزدیکان لنین و به شدت به انقلاب وفادار بود و خود را «سگ نگهبان انقلاب» میدانست. بههر روی، دزرژینسکی در جهت انجام وظیفه خود سخت کوشید، هر چند لنین امکانات زیادی در اختیار او نگذاشته بود: چکا در زمان تأسیس تنها مرکب از 24 نفر بود (برخی از آنان کارمندان سابق اُخرانا پلیس مخفی گمنام تزاری بودند) و هیچ ابزاری در اختیار نداشت.
ولی دزرژینسکی قلب و اندیشه لازم برای یک پلیس مخفی را دارا بود. او با اینکه از سرفه دائم ـ میراث سالهای زندان در سیبری ـ رنج میبرد ، تقریباً شبانهروز کار میکرد. او خطرناکترین چهره انقلابی و متعصبی بود که ترحم نمیشناخت، همیشه یک چکمه و پالتو خاکستری یا لباس نظامی به تن داشت. او زندگی خود را وقف نابودی دشمنان انقلاب کرده بود: «سفیدهای» ضدبلشویک، بیگانگان، سوسیالیستهای انقلابی، منشویکها، و هر کس دیگر که از سوی او یا لنین وجودش تهدیدآمیز تلقی میشد. دزرژینسکی تقریباً طی یک شب ماشین گسترده سرکوب، و جنون شوروی «امنیت کشور»، را پدید ساخت و هیچ تلاشی نیز برای پنهان ساختن هدف واقعی خود نکرد. او در مصاحبهای در ژوئن 1918 گفت: «اما در خود ترور سازمانیافته را تجلّی میبخشیم.»
و این ترور چنین بود: چکا در دوران شش ساله موجودیتش پانصد هزار نفر از اهالی روسیه را اعدام کرد. خانوادههای فراریان دستگیر شدند، و در کیف همسران آن افسران ارتش سرخ که به ضد بلشویکها (سفیدها) پیوسته بودند، تیرباران شدند. گروههای عملیاتی چکا، که با نام پوششی «اداره ویژه» خوانده میشدند، در سالهای جنگ داخلی، که پس از انقلاب بلشویکی رخ داد، سراسر روسیه را در نور دیدند، اعضای تمامی گروههای به اصطلاح «اپوزیسیونیست» را گرد آوردند و آنان را به جوخه اعدام سپردند.
مردم روسیه بهطور رسمی تا سال 1922 حتی از وجود سازمانی به نام چکا مطلع نبودند، ولی همه آنان بهطور ضمنی با این حقیقت کاملاً آشنایی داشتند ـ بهویژه آن نگونبختان آرکانجل که اشتباه یاری رسانیدن به متحدین را مرتکب شده بودند. کشتیهای حامل آمریکاییها و سایر متحدین هنوز در افق محو نشده بود که گروه مخوف مجازات با شرکت افرادی چون میخائیل کدرُف و الکساندر ایدوک، دوکارگزار چکا، با جوخههای اعدام از راه رسید. آنان که برای «اعمال نظم» به شهر اعزام شده بودند، بلشویکی کردن شهر را با روش سادة دستگیری و اعدام بیدرنگ هر کسی که میشناختند، یا به او مظنون بودند، که با سفیدها یا متحدین همکاری داشته، به فرجام رساندند.
ایدوک پیشتر برای مظنونین زیادی پرونده تشکیل داده بود، زیرا وی از اواخر 1918 بهعنوان رئیس عملیات چکا علیه آمریکاییها کار میکرد. وی سپس، در 1921، در پوشش نماینده شوروی در «سازمان آمریکایی رفاه» مستقر در شوروی، به فعالیت علیه آمریکاییان ادامه داد. عوامل ایدوک به آزمایش تعداد کثیر کارمندان روس این سازمان پرداختند و سپس آنان را به دقت زیر نظر گرفتند. این کنترل شامل همه آمریکاییها نیز میشد.
ایدوک از زمره نخستین کسانی بود که طی چند سال ارتش ضد جاسوسی [شوروی] را پدید ساختند؛ نیرویی که آمریکاییها و متحدین آنها از وسعت و توانمندی آن بیاطلاع بودند. هیچکس نمیتوانست باور کند که سازمان دزرژینسکی بتواند بحرانهایی که رژیم جدید بلشویکی در یک زمان با آن مواجه بود (انفجار جنگ داخلی، تهاجم نیروی بیگانه، اشغال مناطق وسیع روسیه توسط آلمانیها، و توطئههای مدام برای براندازی رژیم ـ از جمله سوء قصد به لنین) را فرو نشاند. در شرایط متعارف امنیت داخلی، این یک کابوس بود.
معهذا، چکا طی سه سال در توطئه انگلیسی ـ فرانسوی براندازی لنین نفوذ کرد و آن را متلاشی نمود، تهدید سفیدها را خنثی کرد، در عقب راندن نیروهای خارجی نقش قاطعی ایفاء کرد (تا اوایل 1918 رمزنگاران چکا توانستند پیامهای رمز نظامی آمریکا در روسیه را بخوانند)، و آینده رژیمی را تأمین نمود که ناظران آگاه شانسی برای بقاء آن قایل نبودند. سپس، در 1921، چکا به اقدامی برجسته پرداخت و طی یک عملیات سازمانیافتة درخشان، یک مرکز موهوم اپوزیسیون در درون تأسیس نمود، و سپس مهاجرین روس سفید و سرویسهای اطلاعاتی متحدین را به یک دام کشید. این عملیات که تا سال 1927 ادامه داشت بقایای تهدید علیه رژیم شوروی را از میان برد.
موفقیت این اقدامات شهرتی غرورآمیز، هر چند نفرتانگیز، برای چکا به ارمغان آورد. آنچه که زنگ خطر را در غرب به صدا درآورد، گام اجتنابناپذیر بعدی چکا بود: دستیازی به عملیات اطلاعات خارجی. این یک تهدید بیپایه نبود ـ لنین با پیام معروف خود به انترناسیونال سوّم [کمینترن] در مارس 1919 زنگ خطر را در همهجا به صدا درآورده بود: «ما به زودی شاهد پیروزی کمونیسم در سراسر جهان خواهیم بود، ما تأسیس جمهوری فدراتیو جهانی شوروی را شاهد خواهیم بود.»
به عبارت دیگر، انقلاب جهانی شبحی بود که بر فراز تمامی پایتختها به چشم میخورد. به نظر میرسید که پیشبینی لنین در شرف تحقق است: انقلاب کمونیستی درمجارستان، قیامهای کمونیستی درآلمان و ناآرامیهای تحت هدایت کمونیستها در همهجا. در سال 1920، دزرژینسکی اداره خارجی چکا را برای عملیات اطلاعاتی ماورا، بحارتشکیل داد، و اکنون این شبح تیغ جدیدی به دست داشت: احزاب کمونیست در سراسر جهان که از سوی چکیستهایی که انقلاب جهانی پیشبینی شده توسط لنین را سازماندهی میکردند، حمایت و تشویق میشدند. بهعلاوه، چکا ارتشهای حاضر و آمادهاز از جاسوسان در اختیار داشت: احزاب کمونیست که سریعاً بر شمار آنها افزوده میشد و حاضر بودند برای مسکو هرکاری را انجام دهند.
این تنها تهدید واقعی بود که بیشترین هراس را نه فقط در همسایگان بیواسطه اتحاد شوروی، بلکه در ایالات متحده نیز، برانگیخت. و آنچه که در آمریکا رخ داد بنیادهای این جمهوری جوان را به لرزه درآورد. نام این پدیده «وحشت سرخ» بود.
جنگ اوّل جهانی، که بیانگر نخستین ورود آمریکا به صحنه جهانی است، نشان داد که هر قدر یک کشور ثروتمند و قوی باشد، میتواند به طرز غریبی در برابر نخستین نشانههای یک «تهدید» خارجی به لرزه درآید. این جنگ یک موج نگرانی در باب براندازی داخلی را برانگیخت و به تکوین این باور انجامید که منتسبین به مخالفت در ایالات متحده راهگشای گروه فرضی جاسوسان و خرابکاران آلمان هستند. در واقع، تلاشهای جاسوسی آلمان در ایالات متحده ـ خرابکاری و غیره ـ هیچگاه اهمیت جدی نداشت، ولی پرزیدنت ویلسون بهطور مدام خود را علیه به اصطلذاح تهدید داخلی تحت فشار میدید. او باید «کاری میکرد.»
تئودور روزولت، رقیب ویلسون از «حزب ترقیخواه» در انتخابات 1912، به سال 1917 اعلام کرد: صلح دوستانی که با مشارکت ایالات متحده در جنگ مخالفت کردند،« نشان دادند که خائن به آمریکا هستند.»درژوئن همان سال، ویلسون طی سخنانی به مناسبت «روز پرچم» دربارة آلمانیها چنین گفت: »در اجتماعاتی که تصور نمیرود جاسوسان و توطئهگرانی را وارد میکنند» که «بهطور جدی در حال فتنهانگیزی هستند.»
نتیجه آن شد که یک تلاش گستردة کنترل داخلی برای کشف این ارتش عُمّال آلمان به راه افتاد. این «عُمّال» بیپرده اعلام شدند: رادیکالها، مظنونین به رادیکالیسم، منتقدین دانشگاهی دیدگاههای ویلسون، «توطئهگران هوادار انقلاب» ـ و در یک کلام همه ناراضیان داخلی. قوانین جدید علیه بیگانگان و آشوبگری، و نیز مقررات ضدجاسوسی، وضع شد. قوه مقننه به دولت اختیار داد که اموال را مصادره کند، تلفنها و تلگرامها را کنترل کند، وسایل شخصی را بکاود و ضبط کند، نوشتهها را سانسور کند، نامهها را باز کند، و حق تجمع را محدود نماید. ارتشهایی از کارآگاهان خصوصی، کارگزاران فدرال و خبرچینان پدید شد که در چارچوب مقرراتی مبهم فعالیت میکردند.
صِرف ابهام قوانین، به اضافه اشتغال مدام به جاسوسان آلمان که گویا در همهجا پنهان بودند، کافی بود تا سبب بروز مشکلاتی شود. در حقیقت، این قوانین دستگاهی پدید آورد که نه علیه جاسوسان آلمان ـ که نه هیچگاه یافت شدند و نه هیچگاه معرفی گردیدند بلکه علیه «تحریککنندگانی که سبب ناآرامیهای کارگری میشوند»، «رادیکالهایی که به تخریب اخلاقی مشغولند» و «بلشویکهای که اندیشههای براندازی اشاعه میدهند» فعالیت مینمودند.
قربانیان این جوّ، برجستهترین ناراضیان بودند. دفاتر اتحادیه «کارگران صنعتی اتحادیه جهانی» (IWW ـ «وابلی»ها) از سوی عوامل وزارت دادگستری مورد هجوم قرار گرفت و رهبران اتحادیه دستگیر و متهم به آشوبگری، جاسوسی و «دخالت در مسایل جنگ» شدند. بر پایة پیشزمینههایی که خود بهطور جدید مورد سؤال بود، رهبران اتحادیه مجرم شناخته شدند و زندانی گردیدند (تجربهای که سبب شد برخی از آنان به حزب کمونیست آمریکا بگروند.)
پدیدة نارضایتی بسیار گسترده تفسیر میشد. «وابلیها» هدف قرار گرفتند و نیز «کلوپ لیبرال هاروارد». همه سازمانهای کارگری اهداف فعالیتهای شدید جاسوسی دولت بودند.
هراس از براندازی نظامی آلمان، با هراس فزاینده دیگری ـ «وحشت سرخ» ـ عجین شد. از آنجا که دولت ایالات متحده اخیراً یک گزارش رسمی تهیه کرده و در آن مدعی شده بود که لنین و بلشویکها مزدور آلمانیها هستند (اسناد جعلی سیسون)، لذا غیرطبیعی نبود که این دو پدیده بهصورت یک دشمن واحد ـ و در واقع غیرقابل تمیز ـ به یکدیگر پیوند زده شوند. گزارشهای خبری موحش درباره شرارتهای «ترور سرخ» چکا در روسیه، فضایی پدید ساخت که در آن دشمن بلشویک، بهویژه پس از شکست آلمان در جنگ، در مقایسه با «قیصر» و «هونها» سیمای زشتتری به خود گرفت.
این بحران امنیت داخلی در فوریه 1919 به شکل انفجارآمیزی در افکار عمومی منتشر شد، و آن زمانی بود که یک کمیته مجلس سنا جلسات دادرسی نمایشی علیه «تبلیغات بلشویکی» و چگونگی تهدید آن برای ساقط کردن ایالات متحده، به راه انداخت. صفی از شهود گواهی دادند که ارتش سرخ تروتسکی از تبهکاران فاسد تشکیل شده و انقلاب روسیه عمدتاً توسط «یهودیان شرقی» و دیگر بیدینها هدایت میشود. دیوید فرانسیس، سفیر پیشین ایالات متحده در روسیه، ستاره این نمایش بود. او تأیید کرد که لنین فقط «ابزاری است در دست آلمانیها» و بلشویکها هر روسی را که لباس تمیز بپوشد، تحصیلکرده باشد، یا بلشویک نباشد به قتل میرسانند.
عمق این احساسات بیش از همه در کهنترین سرویس اطلاعاتی آمریکا، یعنی اداره اطلاعات نیروی دریایی (INO)، که در سال 1882 تأسیس شد، نمایان بود. در اوایل سال 1919، سروان هاری یارنل، طراح اصلی جنگی در «ریاست عملیات دریایی»، خواستار آن شد که ONI کشور را از «نفوذ بلشویکی» پاکسازی کند. او بهعنوان بهترین روش، اعلام جنگ به روسیه شوروی و به همراه آن محاکمه خائنین ـ «هواداران آمریکایی» بلشویکها ـ را پیشنهاد میکرد. بنابراین زیاد عجیب نبود که «اداره اطلاعات نیروی دریایی» در دسامبر همان سال گزارشی تهیه نمود که در آن ادعا میشد که یک توطئه گسترده سراسری برای تصرف کشور وجود دارد. براساس این گزارش، این توطئه توسط آنارشیستهایی چون اماگلدمن و الکساندر برکمن و در همکاری با «یهودیان آلمان و روسیه»، راهزنان مکزیکی، خرابکاران اتحادیة IWW، و یک «سرجاسوس ژاپنی» هدایت میشد. طبق پیشبینی «اداره اطلاعات نیروی دریایی»، این قیام باورنکردنی میبایست حدود ژانویه و فوریه رخ میداد.
عدم وقوع این توطئه پیشبینی شده، هیچ واکنشی برنینگیخت زیرا به حد کافی «توطئه»های ادعایی وجود داشت که کارگزاران اطلاعات نظامی را سرگرم کند. اکثر آنان در سالهای جنگ وقت خود را صرف کنترل افرادی که خرابکار بالقوه تصور میشدند، کردند. سازمانگران اتحادیههای کارگری، یهودیان، و مهاجرین روس اهداف مناسبی برای کنترل بهنظر میرسیدند. اکنون این سرویسها بدون هرگونه محدودیت قانونی برای شکار جدید خرابکاران رها شده بودند. تعجبآور نبود که آنان به دنبال همان هدفهای قدیمی میگشتند.
آژانس اطلاعاتی مهم دیگر آمریکا، وزارت خارجه بود که در سال 1919 «اداره عوامل ویژه» را با کارکرد پیگرد «سازمانها و افراد مشکوک به فعالیتهای براندازی» بهوجود آورد (تأکید از ماست.) این اداره خود تنها مرجعی بود که «مظنونین» را انتخاب میکرد.
دراداره کل اطلاعات نظامی ارتش (MID) نیز این جنون مصداق داشت. این اداره کل نخست در 1917 به منظور گردآوری اطلاعات خارجی سازمان یافت، ولی تقریباً بلافاصله ـ مانند ONI ـ به عملیات داخلی روی آورد و سرگرم یافتن «خرابکاران» مورد حمایت آلمان شد. مشغله فکری نخستین رئیس آن، سرهنگ دوم رالف واندمان، تهدید براندازی داخلی بود. او مخفیانه از شبکه گروههای خبرچینان خصوصی در سراسر ایالات متحده ـ که گزارشهایی دربارة «تحریککنندگان کارگری و آنارشیستها» تهیه میکردند ـ حمایت میکرد. واندمان پروندههایی برای صدها هزار مهاجر مقیم آمریکا تشکیل داد ـ پروندههایی که در بررسیهای بعدی کنگره کشف شد ولی تا دهه 1970 هنوز معتبر تلقی شده و توسط اطلاعات ارتش برای کشف جاسوسان داخلی مورد استفاده قرار میگیرد.
افسران اداره کل اطلاعات نظامی ارتش براساس رهنمودهای مبهمی که به آنان اجازه میداد به تجسس درباره هر کسی بپردازند حق خود میدانستند که معین کنند چه کسی خرابکار است. برای نمونه، در اورگون یک افسر اطلاعاتی نامهای به کلانترهای سراسر کشور فرستاد و دربارة «همة سازمانها و عناصر مخالف یا مخالفین بالقوه حکومت این کشور» درخواست اطلاعات کرد. او برای کمک به این تجسس، لیستی از چنین دشمنانی را ضمیمه کرد که از جمله اعضای «فدراسیون کارگری آمریکا» را در برمیگرفت.
ولی نقطه واقعی تمرکز این فضای هراسآلود دولتی، ابزار جدیدالتأسیس وزارت دادگستری موسوم به «دفتر تجسسات» بود. یکی از اولین روسای این سازمان، یک نویسنده مزد بگیر و کارآگاه خصوصی سابق به نام ویلیام برنس بود. یکی از دستاوردهای او کنترل حمامهای لُختی آنارشیستی در پوگهساند بود. «دفتر تجسسات» حکم مبهمی در اختیار داشت که به وی اجازه میداد تا به پیگرد «براندازیهای کمونیستی» بپردازد. این نهاد، یک ادارة کوچک اطلاعاتی داشت که وظیفه آن تشکیل پرونده برای این «خرابکاران» بود. این اداره توسط یک بوروکرات به نام ادگار هوور اداره میشد که به کار خود عشق میورزید و میخواست همیشه موفق باشید.
تا شبانگاه 2 ژوئن 1919، هوور تنها یک بورو کرات دون پایه بود. در این زمان بود که یک بمب در محوطه بیرونی خانه دادستان میچل پالمر منفجر شد. در اثر انفجار پرتابکننده بمب به قتل رسید و بر روی جسد او پاره کاغذی یافت شد که در آن نوشته بود: «مبارزان آنارشیست». این اشاره هیچ سرنخی درباره بمباندازی به دست نمیداد؛ چنین سازمانی وجود نداشت و هیچکس تاکنون قربانی را ندیده بود. معهذا، این حادثه کشور را هیجانزده کرد و شاهدی تلقی شد بر اینکه تهدید آنارشیستها و کمونیستها، که درباره آن این همه صحبت میشود، یک تهدید واقعی است.
پالمر با یک نظریه به میدان آمد: «بیگانگان خرابکاری» که هنوز به تابعیت آمریکا درنیامدهاند باید جمعآوری و اخراج شوند. بدین ترتیب، مشکل وارد ساختن اتهام رسمی به آنها در زمینه تخلفات جنایی و تهیه مدارک برای اثبات آن در دادگاه مرتفع میشد. نخست، باید بیگانگان شناسایی میشدند ـ و اینجا بود که هوور وارد معرکه شد. هنوز پالمر در مورد اخراج بیگانگان به تصمیم نهایی نرسیده بود که هوور همه اسامی را از درون پروندههایی که با سودازدگی گرد آورده بود بیرون کشید؛ افرادی که به ادعای هوور «خرابکار» بودند. روشن است که تعیین اینکه چه کسی «خرابکار» است و چه کسی نیست، کاملاً به عهده هوور بود. این کار یک شبه هوور را به کارشناس راهبر دولت در زمینه کمونیستها و اخلالگران نظیر، بدل ساخت. او در مابقی عمر مدافع پرحرارت این کارشناسی خود بود.
لیست بیرون کشیده شد و در سحرگاه 2 ژانویه 1920 بیش از چهار هزار انسان گرد آورده و زندانی شدند و این پیشدرآمد اخراج آنان بود. این روز سیاه حقوق انسانی در ایالات متحده، سرآغاز تأسیس «اتحادیه آمریکایی [دفاع از] آزادیهای مدنی» شد که برخلاف پالمر نمیپنداشت که «آتش انقلاب» در مرغزار کشور در حال اشتعال است.
قربانی واقعی این ماجرا، آزادیهای شهروندی بود. چنانکه پیشتر در تاریخ آمریکا رخ داده بود، حکومت واکنش علیه یک بحران خارجی را به سوی دشمنی که از او میهراسید، یعنی نارضایی [داخلی]، سوق داد. پالمر و هوور برخلاف تصورشان آمریکا را از تهدید بلشویکی نجات ندادند. آنچه که آنان بدان زخم زدند آزادی واقعی بیان عقاید نامتعارف بود. مرز میان نارضایتی و خیانت محو شد و سوگندهای وفاداری آموزگارانه جای آن را گرفت. هر متنی که در آنا شارهای به ابعاد تاریک تاریخ آمریکا و قوانین ضدآشوبگری دولت بود، تصفیه میشد.
یک واکنش مجدد به آرامی در راه بود. جنون «وحشت سرخ» نمیتوانست تا ابد پایدار بماند. هفتهها و ماهها گذشت و هیچ انقلاب تودهای رخ ننمود. توجه آمریکاییها به سویی دیگر معطوف شد. در دیوانعالی ایالات متحده، که قوانین ضد آشوب را وضع نموده بود، تفکر دومی نضج گرفت. دگراندیشان شهیری چون اولیور وندل هُلمز و لویی براندیس استدلال میکردند که هیچکس را نمیتوان فقط به اتهام باورمندی به یک ایدئولوژی نامقبول، بدون وجود ضابطة «خطر روشن و بالفعل»، محکوم نمود. این دیدگاه بهتدریج غالب شد. کنگره که با اشتیاق در تهاجم علیه آزادیهای مدنی شرکت جسته بود، به پا خاست و پرسشی ناشیانه مطرح کرد: واقعاً آژانسهای اطلاعاتی به چه کاری مشغولند؟
دولت جمهوریخواه سالهای 1921 تا 1932، که درگیر «عادیسازی» و بازسازی اقتصادی بود، علاقه ناچیزی به مشغلههای ذهنی کارگزاران دوران ویلسون داشت. محدودسازی ماشین سرکوب آغاز شد. آژانسهای اطلاعاتی، که چنان نقش پرقدرتی در تضییقات داخلی داشتند، تضعیف شدند.
این ضایعه را خود آنان پدید ساختند. آنان که احساس خطر از خودی تمام وجودشان را آکنده بود، امکانات خود را به تباهی کشیدند و به عملیاتی دست زدند که با مسئله اصلی، یعنی جهان بزرگتری که پیرامون آنها بود، هیچ ارتباطی نداشت، خطر اصلی در این جهان بزرگتر نهفته بود. چه دوست داشته باشیم و چه نه، آمریکا بخشی از جهان است.
فصلنامه مطالعات سیاسی کتاب اول پائیز 1370 ، موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی ، صفحات 255 تا 274
نظرات