روایت حسین فاطمی از اشغال ایران و سقوط رضاشاه


1197 بازدید

عصر سوم شهریور، هنوز از رادیو تهران و مطبوعات پرده پوش آن روز که زیر شلاق سانسور به سر می‌بردند، هیچ خبر قابل توجهی دستگیر نمی‌شد. از رادیو همین طور صفحه قراضه قدیمی «قمر الملوک وزیری» به گوش می‌رسید و برنامه اخبار هم بیشتر متوجه خبرهای جبهه جنگ بود. اما نه جنگ ایران و متفقین بلکه جنگی که آلمان در جبهه شرقی و غربی اروپا اداره می‌کرد. من که هیچ وقت یا رادیو نمی‌گرفتم یا اگر می‌گرفتم به ایستگاه تهران اکتفا می‌کردم، نمی‌دانم چه شد که در یک ایستگاه عربی کلمه «ایران» به گوشم خورد. همانجا متوقف شدم. هنوز نمی‌دانستم از کدام مملکت عربی آن اخبار پخش می‌شد ولی گفت که از صبح امروز قوای روس و انگلیس به ایران حمله کردند و مشغول پیشروی هستند.
این خبر برای من شنیدنش در آن روز یکی از حیرت بخش‌ترین و عجیب‌ترین حوادث زندگی‌ام به شمار می‌رفت و چندین علت مختلف و متضاد، دلیل این استعجاب و شگفتی بی‌سابقه‌ام بود. یکی این که «پهلوی» را بر اثر تبلیغات روزنامه و رادیو و مدرسه و محیط و هر چیز که در ایران آن روز وجود داشت، مظهر قدرتی می‌دانستیم که انگلیس و روس نه تنها جرات ندارند به ایران حمله کنند، بلکه او به قدری ماهر و زبردست و ورزیده در مسائل دنیایی است که مجال کوچکترین اقدامی بر ضد منافع مملکت به آنها نخواهد داد و اگر هم یک چنین خبطی از طرف همسایگان رخ بدهد، قشونی که بیست سال عظمت و ابهتش را به رخ ما کشیده‌اند – حداقل چند ماه – جلوی آنها را خواهد گرفت و تمام یک مملکت هم به حمایت ارتش برخواهد خاست.
بعد از همه اینها فکر جوانی و ایده‌آل پروری من اینطور قضاوت می‌کرد که ما که با کسی جنگی نداریم. در اول جنگ قویا نیز، دولت ما رسما اعلام کرد که ما بی‌طرف هستیم.
این کلمات هم یک معانی و تعهداتی در نظر ملل متخاصم دارند و اروپاییها که تمدن و تربیت و اخلاق و فرهنگ به ما شرقی‌ها می‌فروشند، لابد این اندازه می‌فهمند که وقتی یک ملتی یا حکومتی رسما رویه «بی طرفی» اختیار کرد، نباید شبانه مردم بی‌دفاع آن مملکت را به توپ و مسلسل بست. خیلی دلایل دیگر نیز بر عظمت و شدت تعجب و حیرت من افزود که الان چون دوازده سال از آن زمان گذشته و من نیز از اول جوانی به آخر آن رسیده‌ام نمی‌توانم آن دقایق و افکار و تشنج و تحریک اعصاب را که از شنیدن یک همچو خبری که به یک جوان ولایتی دورافتاده دست می‌دهد، مو به مو نقاشی کنم.
جنگ! برای ملتی که بعد از شکست ترکمانچای دیگر کمر راست نکرده و رنگ خون را ندیده و از بی حسی بیست سال در خواب و غفلت بی سابقه فرو رفته بوده – این کلمه «جنگ» - در عین حال که وحشتناک و غیر منتظره است باور نکردنی و افسانه مانند جلوه می‌کند. در آن ایام رادیو برلن را همه کس گوش می‌داد زیرا بشر معمولا این پستی و دنائت را دارد که همیشه برای فاتحین کف می‌زند و در همان حال گوشه مژگانش را هم برای شکست خورده‌ها تر نشان می‌دهد یعنی به حال آنها متاسف است و به وضع رقت بارشان می‌گرید.
رادیو برلن برنامه فارسی منظم و مرتبی دست کرده بود. چند نفر ایرانی خوش صدا هم سخنرانی‌های برلن را اداره می‌کردند و چون اخبار و تفسیرهای روز را روی موج قوی می‌فرستاد و اغلب دستگاه‌های رادیوهایی هم که در ایران بود، ساخت آلمان و ارزان در دسترس مردم بود صدایش خیلی بهتر از رادیو تهران شنیده می‌شد و مطالبش نیز اصلا با رادیو تهران طرف قیاس نبود.
روحیه ایرانیها را نیز مدیران قسمت فارسی خوب در دست داشتند. اول اخبار فتح و بعد تفسیر و آخر نیز خبرهایی را که در همان دقایق از جبهه‌های مختلف رسیده بود، پخش می‌کردند و تفاوت محسوس نیز بین برنامه 5/6 و 5/8 می‌گذاشت، به طوری که شنونده ناگزیر بود هر دو برنامه را گوش بدهد و اگر اشتباه نکرده باشم چند هفته بعد از شهریور 1320 در ساعت 5/10 نیز یک برنامه ترتیب داده بودند.
به هر حال در برنامه هشت و نیم رادیو برلن نیز خبر حمله به ایران گفته شد و شرح کشته شدن دریادار «بایندر» را داد. آن شب تا صبح من در تمام مدت گریستم. فردا مریض شدم و در رختخواب باقی ماندم. در این موقع من در اصفهان یک روزنامه «هفته‌ای سه روز» منتشر می‌کردم که اواخر، غیر از مقداری تعریف و تمجید از رژه‌ها و اصلاحات، چون تشخیص می‌دادم جنبه متحد المآل و یک نواختی پیدا کرده و چنگی به دل خواننده نمی‌زند، قسمت‌های ادبی و بعضی مقالات نرم و قابل هضم انتقادی که می‌شد از زیر دست سانسورچی بیرون کشید، بدان افزوده بودم
و باید اضافه کنم که قدرت سانسور در تهران به مراتب شدیدتر از ولایات بود زیرا اینجا زیر نظر مستقیم ارباب بود و این اواخر نیز به قدری درنده شده بود که سزای اینطور غفلت‌ها را به شدت می‌داد و پوست از کله ماموری می‌کَند که سانسور روزنامه‌ها را به عهده داشته باشد ولی خبری بر خلاف وضعیت از زیر دستش در برود.
بالاخره برای فرو نشانیدن عطش انتظار مردم یک اعلامیه خلاصه به اسم «اعلامیه شماره یک ستاد ارتش» روز چهارم شهریور منتشر و ضمن آن خبر داده شد که ارتش روسیه و انگلیس از چند سمت به طرف ایران حمله کرده و تلفات جانی و مالی بسیار وارد آورده‌اند. این اعلامیه آخرین و اولین بود و به دنبال آن کابینه منصور الملک، استعفا داد و فروغی دولت تازه را تشکیل داد.
در فاصله بین سوم تا 25 شهریور مذاکرات ترک مخاصمه و چگونگی سرنوشت رضاشاه در جریان بود، تا بالاخره به آنجا منجر شد که شاه استعفا بدهد و پسر ارشدش که سمت ولایتعهدی را داشت جای او را بگیرد. به این ترتیب «پهلوی کبیر!» از عرصه سیاست کنار زده شد و راه اصفهان را در پیش گرفت اما تکلیف دارایی و املاک خود را معین نکرده بود.
در اصفهان قوام شیرازی و دکتر سجادی رسیدند و از طرف نیروهای اشغالی و دولت به او ابلاغ کردند که صلح‌نامه املاک را به اسم پسر خود و با هدف مصارف امور خیریه امضاء ‌نماید. جز تسلیم چاره‌ای نداشت. این کار هم انجام گرفت و رضاشاه بعد از چند روز توقف در اصفهان به اتفاق سه نفر از پسران و چند تن همراهش راه کرمان و بندر عباس و بالاخره «جزیره موریس» را پیمود.
در ایامی که اصفهان منزل «میرزا جعفر کازرونی» توقف داشت از رادیو خبرهای تهران را می‌شنید. در اولین جلسه مجلس بعد از عزیمت او، اول سید یعقوب انوار، به شدت به اوضاع بیست ساله حمله کرد و جمله «الخیر فی ما وقع» را گفت.
بعد «دشتی» نطقی کرد که در آن موقع بی سابقه بود و معایب و مضار حکومت فردی و خفقانی را که پهلوی در سراسر مملکت مستقر کرده بود، متذکر شد و در پایان اظهاراتش، محاکمه شاه مستعفی و رسیدگی به جواهرات سلطنتی را از دولت فروغی خواست. آن موقع می‌گفتند وقتی پهلوی نطق‌های مزبور را در اصفهان شنید سخت برآشفته بود و پسرش شاهپور علیرضا از شدت غیظ لگدی به رادیو زد و آن را بر زمین سرنگون ساخت!
شهرت داشت در بندر عباس هم موقعی که مامور گمرک می خواست چمدانهای شاه مستعفی را تفتیش کند کتک جانانه‌ای از رضاشاه خورده است.
بغض‌ها و دشمنی‌هایی که بیست سال در تنگنای سینه‌ها عقده شده بود به یک مرتبه منفجر شد. بی‌طرفها و جوانان که گمان می‌بردند شاه در این مدت ارتش برای مملکت درست کرده، در روزهای مبادا این قشون به درد خواهد خورد، عصبانی بودند که چرا دفاع شرافتمندانه نشد و همین طور لکه ننگ بر دامان تاریخ وطن نشست.
دو سه سال بعد از این واقعه، من خودم از سرلشگر ضرغامی رئیس ستاد زمان جنگ می‌شنیدم که می‌گفت سران قشون خیانت کردند و نقل می‌کرد وقتی دستور مرخصی دو لشگر تهران را وزارت جنگ و شورای عالی جنگ داد و سربازان برهنه و گرسنه به خیابانهای پایتخت و بیابانها سرازیر شدند، شاه از این واقعه سخت برآشفت و سرلشگر نخجوان (احمد) را که وزیر جنگ بود و شورای عالی را خواست و آنچه از دهنش بیرون آمد، به ما گفت؛ وقتی به او گفتند ولیعهد از طرف شما این دستور را ابلاغ کرده، هفت تیر خود را خواست تا حساب والاحضرت ولایتعهد را برسد. همان جا احمد نخجوان را خلع درجه کرد و دستور توقیف و محاکمه و تیر باران او را داد و نخجوان در حبس باقی بود تا روزی که شاه پایتخت را به طرف تبعیدگاه خود ترک گفت.
رضاشاه برای جاوید ماندن در تاریخ ایران یک شانس داشت که آن را هم از دست داد و آن شانس عبارت از این بود که مقاومت می‌کرد تا کشته می‌شد و به آن طور مرگ با ذلت دور از وطن رضایت نمی‌داد. احساسات مردم در روزهای حمله متفقین طوری بود که تمام مملکت پشت سر او می‌ایستاد
اما سازمان اصلی قشون خراب بود از آن احساسات ذره‌ای نتوانست استفاده کند و به جای آن خشم و کین عامه را بر ضد دیکتاتور بیست ساله برانگیخت به همین جهت، در ایامی که قاعدتا مردم به علت اشغال اجنبی باید خون گریه کنند در ظاهر و باطن از آن تحول ناگهانی خوشحال بودند.
رادیوی لندن نیز از سوم شهریور تا مدتها بعد، هر شب به پهلوی حمله می‌کرد و علنا اعتراف می‌کرد که کودتای سوم حوت ساخته و پرداخته ما بود؛ مخصوصا در آن فاصله سوم تا 25 شهریورکه هنوز شاه در ایران بود به فجایع تهیه املاک می‌تازید و می گفت در روزی که ایران از همه طرف مورد هجوم دو ارتش قوای خارجی بود شاه به شهردار تهران دستور داده بود که باغ شهرداری واقع در خیابان پهلوی را از قرار متری هفت ریال به نام او قباله کنند. مطلعین می‌گفتند که بیشتر وحشت پهلوی از دو چیز بود که دل از کاخ سعد آباد و سلطنت کَند.
یکی حملاتی که از رادیو لندن به او می‌شد و دیگر آنکه می‌ترسید ارتش سرخ او را اسیر کند.
شاید واقعا خود رضاشاه نیز نمی‌دانست که قشون او اینقدر ضعیف آشیانه خیانت است. رضاشاه روزی از سپهبد «ژان» فرانسوی که چند سال ریاست دانشگاه جنگ ایران را داشت پرسیده بود که اگر ما موقعی مورد حمله دشمن قرار گیریم، چه مدت خواهیم توانست دفاع کنیم. فرانسوی بی ریا پرسیده بود چه جور دشمنی؟ پهلوی گفته بود مثلا شوروی‌ها،
«ژان» جواب داده بود: «به قدری که ارتش روسیه به سرحد شما برسد». دیکتاتور مغرور از این پاسخ صریح به قدری خشمگین شد که فردا، عذر او را خواست. از بس تملق، دروغ، مدیحه سرایی، ضعف نفس و چکمه بوسی در دوران قدرت مطلقه خود دیده بود، این اواخر واقعا خیال می‌کرد تنها قدرت مشرق زمین و شاید هم قدری بالاتر است.
دو بار بر سر هیچ و پوچ با فرانسه و آمریکا قطع رابطه کرد. علت قطع رابطه با فرانسه این بود که روزنامه فکاهی معروف «کانار آن شنه» با او شوخی کرده بود و با آمریکا بر سر اتومبیل رانی «غفار جلال» که پلیس نیویورک او را دستگیر کرده بود، رابطه سیاسی را قطع نمود.
به هر حال بعد از او متفقین مدعی بودند که «دموکراسی» برای ایران آورده‌اند حدود این «دموکراسی» مشخص بود. ما توی سر و مغز یکدیگر بکوبیم ولی با آنچه آنها با مملکت ما و هموطنان ما می کنند کاری نداشته باشیم.
مع الوصف چون سینه‌ها پر از بغض و کینه بود مردم به همین مقدار دلخوش بودند. متاسفانه چون هیچ دسته و حزب و حتی شخصیتی را، پهلوی در طول بیست سال زمامداری خود باقی نگذاشته بود، از این «دموکراسی» مملکت ما نتوانست طرفی ببندد. نه تنها جلو نرفت و صاحب تشکیلات و حزب و پارلمان و حکومت پارلمانی قوی نشد، بلکه ضعف و انحطاط ]و[ بدبختی بیشتر ما را فرا گرفت. عوامل بیست ساله و ایادی خارجی که روزهای اول مرعوب و متواری شده بودند، مدتی که گذشت فهمیدند مانعی برای ادامه کارشان نیست. مرعوبین و فراریان لشکری و کشوری مجددا زمام امور را به تدریج به دست گرفتند و همان راه و رویه دیرین را که عبارت از ظلم و بیدادگری، غارت و تعدی و تجاوز بود، همچنان ادامه دادند.


فصلنامه مطالعات تاریخی، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ج 1