سالهای سخت آپولو و ملی کشی
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شاید زندانیان سیاسی زمان سلطنت پهلوی بهترین افرادی باشند برای اینکه بتوانند پرده بردارند از خشونت و قساوت رژیم محمدرضا که چه بلایی بر سر فرزندان این ملت میآورد. شکنجه گر هایی که دست آموز موساد بودند با همه عقده و شقاوت مبارزین انقلاب را آزار میدادند. سید حسن موسوی که یکی از جوانان دهه 50 و متولد شده در شهر همدان است آن روزها را به خوبی یاد دارد و در مدتی که به خاطر مبارزات علیه رژیم در زندان به سر میبرد خاطرات شنیدنیای از حال و هوای داخل بند دارد که میگوید:
*خبر رسید امام(ره) را دستگیر کردند
سال 40 تا 41 حدودا 10، 11 ساله بودم که در جریان وقایعی قرار گرفتم که بر علیه حکومت پهلوی در جریان بود. آن روزها قضیه طرح ایالتی و ولایتی تازه مطرح شده بود و پدرم که یک روحانی بود در باره این موضوع گاها صحبتهایی میکرد. ما در یکی از روستاهای اطراف ملایر زندگی میکردیم و به تبع خیلی در جریان امور قرار نداشتیم اما سال 42 که برای تحصیل در علوم حوزوی عازم همدان شدم خبر رسید آقای خمینی را دستگیر کردند. من آن زمان فقط گاهی اعلامیه هایی از ایشان خوانده بودم و آشنایی زیادی با حضرت امام نداشتم. ارتباطاتم با بازاریان و کسبه آنجا که افراد مذهبی بودند و با خبر از قضایا گسترش پیدا کرد تا اینکه به تهران آمدم.
پدرم دائم تشویقم میکرد که درسم را در قم ادامه دهم زیرا به واسطه روحانی بودن خودش با علمای زیادی ارتباط داشت و همچنین از دوست داران حضرت امام شده بود.
پدرم معمولا بعد از اقامه نماز برای مردم مسائل شرعی را مطرح کرده و چند جمله ای از امام خمینی صحبت میکرد که به همین دلیل از طرف ژاندارمری احضار شده و تهدیدش کردند که اگر به این حرفها ادامه دهی دستگیرت میکنیم اما ایشان حتی بعد از پیروزی انقلاب هم همچنان همین روش را ادامه داد.
*هیچ وقت عضو گروهی نبودم
15-16 ساله بودم که به همراه خانواده به تهران آمدیم و فعالیتم بیشتر شد با گروهای مختلفی چون موتلفه و خود شهید بهشتی ارتباط داشتم اما هیچ گاه عضو اصلی گروهی نبودم. با بخشهای مختلف مجاهدین مرتبط بودم. از ابتدا بارها هم خواستند عضوم کنند، اما در جلسات آنها شرکت میکردم، جلساتی که مخفی بود و جنبهی آموزشی و مطالعاتی داشت ولی جلساتی که میخواستند عضو گیری کنند نرفتم. آن هم به خاطر محدودیتهایی که در همه گروهها ایجاد میشد.
*جایگاه حسینیه ارشاد در طیف مذهبی
آن سالها گروههای مارکسیستی خیلی فعال بودند به خصوص در بین دانشجویان طرفداران زیادی جذب کرده بودند. اما با شروع جلساتی چون سخنرانی های مختلف در حسینیه ارشاد ما دیگر به عنوان یک جریان مذهبی پشتوانه بیشتری پیدا کرده بودیم و همین زمینه خوبی برای رشد استعداد های جوانان مسلمان شد و همین روشنگری ها مانع از پیوستن امثال ما به این گروه ها بود.
*ممکن است 300 سال دیگر نتیجه بگیرید
آن وقت بحث ولایت فقیه و برخی کتب حضرت امام محور بحثهای ما در جلساتی بود که حضور پیدا میکردیم ولی افقی که ما برای خودمان ترسیم کرده بودیم تشکیل امت اسلامی و امت آرمانی بود. در واقع از زمانی که وقتی پیامبر(ص) تشکیل امت دادند بعد از آن حضرت علی(ع) امت را برعهده گرفت و بعد از آن، محورهای بحثهای ما بود. با همه تلاشی که بی وقفه میکردیم اما واقعا فکر نمیکردیم بتوانیم به این زودی نتیجه بگیریم. حضرت امام همان وقت ها برای طلاب صحبت کرده بودند که شما از حالا شروع کنید ممکن است 300 سال دیگر پیروز شوید. ما با چنین تصوری شروع کردیم و تصورمان این نبود که به این زودی پیروز شویم.
*اولین دفعه ای که دستگیر شدم
تا اینکه شناسایی شدم و سال 1352 چند ماهی را متواری بودم تا اینکه بالاخره 3 خرداد همان سال دستگیر شدم به دو سال حبس محکومم کردند البته هفت ماه هم ملی کشی داشتم و سپس اواخر 55 آزادم کردند.
گروهی بود که با مجاهدین مرتبط بودند، یکسری برنامههای آموزشی داشتند و ما آنجا اعلامیهها و وصیتنامههای شهدا را تکثیر و توزیع میکردیم و از شهر ری میفرستادیم برای شاهرود و دامغان. افرادی که مسئول بردن اعلامیه ها بودند شناسایی و دستگیر شدند و به دنبال آن گروه لو رفت و ما هم دستگیر شدیم.
*وحشتناک ترین سالهای مبارزه
از زمان تشکیل ساواک شکنجههای سخت روی زندانیان شروع شده بود و البته شاید تا اواخر دههی 40 تا 47 هم این شکنجه وجود ولی نه به شدتی که بعدا ایجاد شد. اوایل دهه 50 شکنجه وحشتناک یک امر عادی شده بود و برای زندانیان جزو کارهای روزمره قرار داشت.
شکنجه ها آنقدر سخت بود که عده زیادی زیر فشار آن از دنیا رفتند. مثلا برادر خانم بنده سید رضا دیباج که دانشجوی رشته راه و ساختمان هم بود در شیراز دستگیر شد بر اثر همین شکنجهها به شهادت رسید. حتی از سال 51 ما حتی از محل دفن او هم خبر نداشتیم تا پیروزی انقلاب که قبرش را در بهشت زهرا پیدا کردیم. برادر او هم سیدحسین دیباج (که بعد از دستگیری ما دستگیر شد) اولین دانشجوی روانشناسی دانشگاه شیراز بود که او هم در زیر شکنجه شهید شد.
*شروع مقدمات بازجویی با سیلی، لگد و پرخاش بود
از جمله شکنجه هایی که توسط ساواک روی زندانیان انجام میشد مثلا این بود که به شدت بیخوابی میدادند، به خود من سه شب اجازه خوابیدن ندادند. آن هم به این ترتیب که سرپا بایستی به دیوار هم تکیه نمی دادیم، نمینشستیم و خوابمان نمیبرد. این تازه جزو شکنجه های اولیه بود.
شروع مقدمات بازجویی با سیلی، لگد و پرخاش بود و فردای دستگیری فرد را به تخت میبستند و بعد شروع میکردند به شلاق زدن تا حدی که خود بازجو خسته میشد اما باز هم دست بردار نبودند و شلاق را میدادند نگهبان و او هم میزد. سپس بدن را عریان میکردند و به نقاط حساس شوک میدادند.
یک دستگاه آپولو بود که زندانی را روی دستگاه مینشاندند و کلاه آهنی سرش کرده و سیمهای مختلف برق به او وصل میکردند و شروع میکردند به شلاق زدن. این کار علاوه بر اینکه ضربه میزد شوک هم وارد میشد و زمانی که فرد از شدت درد فریاد میزد صدایش داخل کلاه آهنی میپیچید که این بسیار وحشتناک و عذاب آور بود. البته گاهی وقتی میخواستیم از شدت درد داد بزنیم یک ابرهای خونی و کثیف بود که داخل دهان ما میگذاشتند که صدای ما شنیده نشود. اینها شکنجههای عادی بود. گاهی آویزان میکردند و دست را از پشت میبستند و شکنجه میدادند.
*در ساواک معمولا از افراد کم سواد و آدمهای عقدهای استفاده میکردند
یکی از شکنجه گران معروف و قسی القلب ساواک منوچهری بود که به شدت آدم خشنی بود. در ساواک معمولا از افراد کم سواد و آدمهای عقدهای برای شکنجه استفاده میکردند که واقعا وحشی بودند.
روز دوم دستگیریام برای بازجویی بردنم. روزهای اول سعی میکردند با ملایمت برخورد کنند که ما اعتراف کنیم و بعد میدیدند که چیزی نمیگوییم شروع به شکنجه میکردند. از جمله دیگر شکنجه ها خاموش کردن سیگار روشن روی بدن زندانی و کشیدن ناخنش بود.
*مثل توپ فوتبال پرتم میکردند
یکبار که از اعتراف نکردن من بازجوها به ستوه آمده بودند چند نفری مثل توپ فوتبال از این طرف اتاق به آن طرف اتاق با لگد و کابل پرتم میکردند و میزدند که بعد از آن یک هفته قادر به حرکت نبودم و کسی باید کولم میکرد تا بروم دستشویی.
*در سلول انفرادی خودم را با قرآن و ادعیه مشغول میکردم
قبل از اینکه زندان بروم راجع به شکنجه های ساواک شنیده بودیم و مثل بقیه خودم را آماده این برخوردها کرده بودم. ما به راهی که میرفتیم ایمان و اعتقاد داشتیم و همین موجب میشد استوار بمانیم. اگر اعتراف میکردم چون با گروههای مختلفی در ارتباط بودم، باید یک لشکر را نام میبردم یعنی به خاطر همین استقامت میکردم تا اعتراف نکنم و نام اینها را نگویم.
در سلول انفرادی خودم را با قرآن و ادعیه مشغول میکردم. معمولا شکنجهگر میآمد و به نگهبان میگفت این را ببرید برای شکنجه و من و قبلش دعای توسل میخواندم که این برای من بسیار روحیه ایجاد میکرد و آرامش میداد.
*مجبور شدم دوستانم را لو دهم
یک بار بر اثر فشار زیاد شکنجه ها مجبور شدم نام دونفر از دوستانم را ببرم. این موضوع به شدت برایم سخت و تلخ بود البته خدا رو شکر نمیدانم چه شده بود که اصلا سراغشان نرفته بودند. یا یکی از موضوعات اذیت کنند این بود که میگفتند مثلا بای به حضرت امام توهین کنید و چون به هیچ وجه حاضر به این کار نمیشدیم شکنجه های بسیار سختی را روی ما انجام میدادند.
*فضای صحبت در زندان باز تر بود
یکی از خاطرات خوبی که از آن روزهای تلخ دارم وقتی بود که با بقیه دوستان دور هم جمع میشدیم. این اوقات فرصت خوبی بود برای مطالعه و بحث چون در زندان از بیرون راحت تر میشد صحبت کرد. وقتی که دوران محکومیتم تمام میشد از جهتی ناراحت بودم. بیشتر خرسندی من از این بود که آنجا از شخصیتهای بزرگی که در زندان بودند بهرهمند میشدم. بیرون کمتر از این فرصتها بود.
از جمله عزیزانی که با ما هم بند بودند مرحوم محمد تقی شریعتی پدر دکتر شریعتی، آقای قدسی شاعر که انسان خوشمشرب و سرزندهای بود در حالی که سنی هم ازشان گذشته بود و کلمات نهجالبلاغه و سخنان حضرت علی را بیان میکرد. احمد توکلی، محمد رجبی، جواد حجتیکرمانی و جزنی را هم از گروه های چپ یادم هست که پیش ما بود.
*فعالیت گروههای چپ در زندان
هر کسی که تازه وارد زندان میشد گروههای چپ مثل مجاهدین و چریک فدایی سعی میکردند آنها را جذب خودشان کنند، بستگی به اینکه فرد در بیرون چه زمینه و گرایشی داشته است. بعضا هم داشتیم که از چپی ها به طیف مذهبی کشیده میشدند.
*مزه یک خوشه انگور
از غذای درست و میوه خبری نبود و تنها 6 ماهی که کمیته بودم یک بار خوشهی کوچک انگوری دادند. زندان قصر که بودیم وقتی کسی ملاقاتمان میآمد و برایمان چیزی مثلا میوه میآورد میتوانستیم بخوریم و همین برایمان دلنشین بود.
*شریعتی باعث کندی حرکت مسلحانه میشود
دکتر شریعتی به خاطر بیان و احساسش موقع سخنرانی بیشتر بین دانشجویان مطرح بود و آنان را جذب میکرد. بیشتر بیان احساسی او بود که دانشجویان را جذب کرد. آن زمان مجاهدین به شریعتی خورده میگرفتند که چون بیانش شیرین است باعث کندی مبارزات مسلحانه میشود.
*ملی کشی برایم سخت بود
بار اول که حبس برایم بریدند مدتش ده ماه بود اما بعد شد دو سال و هفت ماه. دلیلش هم این بود که آن زمان دو نفر از نظامیهای آمریکایی که سرهنگ بودند ترور شدند و رژیم برای اینکه قاطعانه میخواست حرکت مسلحانه را ریشهکن کند تصمیم گرفته بود کسی را آزاد نکنند. به خاطر همین کسانی را که آزاد میشدند دوباره دستگیر و زندانی میکردند و بعضیها هم حبس ابد میخوردند. بیشتر مواقع هدفشان این بود که جو بیرون را آرامتر کنند. اواخر سال 54 شروع کردند به آزاد کردن.
*روز بعد از 22 بهمن رسیدم تهران
بعد از بازداشت اجازهی ادامه تحصیل نداشتم. اواخر 56 بود که ساواک من را خواست و گفت: چرا ادامه تحصیل نمیدهی؟ گفتم: شما نگذاشتید. گفتند: حالا میتوانی ادامه تحصیل بدهی. من هم رفتم دانشگاه بابلسر که بعد از مدتی کلاسها خورد به تعطیلی دانشگاهها و چون من آنجا خانهای اجاره کرده بودم حضرت امام آمد که تشریف آوردند تهران نبودم و با یک فاصلهی چند روزه وسایلم را جمع کردم آمدم. روز بعد از 22 بهمن من رسیدم تهران.
*همه نصیحتم میکردند دست از مبارزه بردارم
بعد از زندان شرایط بسیار سخت بود. همه از دوست و فامیل و همسایه میگفتند چرا این راه را میروی؟ این مبارزات نتیجه ندارد. وقتی از زندان آمدم بیرون یکی از همسایهها آمد برای دیدنم و نصیحت کرد که دیگر از این کارها نکن. بعدا در زمان انقلاب همهی مردم آمدند و حمایت میکردند. ولی در زمان ما شرایط مساعد نبود و مردم آگاهی کافی نداشتند.
*اولین دفعه ای که امام خمینی را دیدم
امام را برای اولین بار در جماران دیدم. ایشان علاوه بر ابهت، چهرهای تابناک داشتند که انسان را یاد بزرگان صدر اسلام میانداخت.
فارس
نظرات