در سالروز صدور فرمان برکنار دکتر محمد مصدق
خاطرات اردشیر زاهدی از ماجرای عزل دکتر مصدق توسط پهلوی
شاه گفت به جان مصدق آسیبی نرسد
1406 بازدید
اردشیرزاهدی،فرزند سرلشکر فضلالله زاهدی چهارسال بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، خاطراتش از پنج روز بحرانی، صدور حکم نخستوزیری پدرش تا سرنگونی دکتر محمد مصدق را نوشت. او که بعدها داماد شاه، وزیر امور خارجه و سفیر ایران در ایالات متحده شد، در این خاطرات که برای مجله «اطلاعات ماهانه» نوشت، اقدامات و جلسات محرمانه عاملان کودتا در فاصله روزهای ۲۴ تا ۲۸ مرداد ۳۲، عکسبرداری و چاپ فرمان نخستوزیری زاهدی،انتخاب کرمانشاه برای تشکیل حکومت «ایران آزاد» و چگونگی تصرف ایستگاه رادیو، شهربانی و ستاد ارتش در روز کودتا را شرح داده است.
*****
ازمن خواستهاید که آنچه از وقایع ۲۵ تا ۲۸ مرداد سال ۳۲ به خاطر دارم بنویسم و جریاناتی را که منجر به حوادث آن چند روز گردید تشریح کنم. بنده هم پذیرفتم، ولی هم اکنون که قلم به دست گرفتهام و قصد انجام این منظور را دارم حقیقت امر این است که خودم را با سه مشکل مواجه میبینم: اول اینکه باید اذعان کنم در نویسندگی، بخصوص آنطوری که مورد نظر شما روزنامهنویسهاست، تسلط ندارد و خودم را قادر به تجسم وقایع جالب آن روزها و صحنههای گوناگون و مختلف آن نمیبینم. ثانیا چهار سال از حوادث تاریخی آن ایام میگذرد و یقینا حافظه من یاری نخواهد کرد که جزئیات امر را تشریح کنم و تمام زوایا و جوانب آن را در این یادداشتها ملحوظ بدارم. ثالثا در این قیام و رستاخیز عمومی جمعی از شایستهترین مردان وطنپرست و شاهدوست مجاهدت و از خود گذشتگی کردند که ذکر نام و شرح جانبازی آنان در این مختصر میسر نخواهد بود و احتمال دارد رنجشی حاصل نمایند.
بنابراین از عموم خوانندگان شما و هموطنان عزیزم استدعا دارم با در نظر گرفتن سه موردی که ذکر شد چنانچه نقص و عیب و یا اشتباهی در این یادداشتها ملاحظه فرمودند بر من خرده نگیرند و به دیده اغماض نگرند.
***
فرمان نخستوزیری
فکر میکنم برای آغاز مطلب بهتر است از هنگامی که فرمان نخستوزیری پدرم به او ابلاغ شد شروع کنیم. قطعا استحضار دارید که تقریبا از اوایل مرداد ماه پدرم و من مورد تعقیب مامورین دکتر مصدق بودیم و در حال اختفا بسر میبردیم، حتی برای یافتن ما جایزه تعیین شده بود و به ناچار هر روز در گوشه و کناری وقت خود را میگذراندیم. آخرین محلی که ما برای اقامت پدرم در نظر گرفته بودیم باغ آقای مصطفی مقدم در اختیاریه سلطنتآباد بود که از چند طرف به جادههای مختلف اطراف شمیران راه داشت و تلفن آن وسیله ارتباط با خارج و کسب اخبار و جریاناتی بود که در شهر میگذشت و مرتبا به ما گزارش میشد.
فرمان نخستوزیری پدرم در همین محل به او ابلاغ گردید. بر خلاف آنچه که در گذشته شایع بود فرمان مزبور در رامسر صادر نشد، بلکه این فرمان و همچنین فرمان عزل آقای دکتر مصدق از نخستوزیری در کاخ سلطنتی کلاردشت به توشیح اعلیحضرت همایونی رسیده بود و مامور ابلاغ هر دو فرمان هم سرکار سرهنگ نصیری یعنی تیمسار سرتیپ نصیری فعلی فرمانده گارد سلطنتی بود که در آن زمان نیز همین سمت را داشتند.
فرامین صبح روز ۲۳ مرداد ماه صادر شده بود و آقای سرهنگ نصیری بلافاصله برای ابلاغ آنها به طرف تهران حرکت کرده و مقارن ساعت ده و نیم یا یازده شب بود که با لباس شخصی وارد باغ آقای مقدم شد و یکسر به طرف اطاق پدرم رفت و فرمان نخستوزیری را به ایشان تسلیم داشت.
پدرم صورت سرهنگ نصیری را بوسید و از وی تشکر کرد. بعد چند نفری که آن موقع شب در آن محل جمع بودیم و شاید تعدادمان از چهار یا پنج نفر تجاوز نمیکرد به اطاق ایشان رفتیم و پس از مطلع شدن از علت ورود سرهنگ نصیری، آقای مقدم به پدرم تبریک گفت و بعد همه روی پدرم و سرهنگ نصیری را بوسیدیم و با اینکه ساعت قریب به ۱۲ شب بود، به دستور پدرم همه به اتفاق به اطاق دیگری که صورت دفتر کار ایشان را داشت رفتیم. در آنجا نیز آقای سرهنگ نصیری اوامر شفاهی اعلیحضرت همایونی را به پدرم ابلاغ کرد و متذکر شد که شاهنشاه تاکید فرمودهاند سعی کنید هر چه زودتر بر اوضاع پریشان و درهم ریخته مملکت مسلط شوید و مخصوصا مراقبت کنید به جان دکتر مصدق لطمه و آسیبی وارد نیاید. البته این سفارش و تاکید اعلیحضرت از آن نظر بود که در آن ایام دکتر مصدق به هیچوجه از منزل خود خارج نمیشد و حتی از رفتوآمد در حیاط و محوطه منزلش خودداری میکرد و بارها اظهار داشته بود که جان من در مخاطره است.
به هر حال آن شب تقریبا تا سه ساعت بعد از نیمه شب به بحث و مذاکره درباره برنامه روز بعد پرداختیم. بعد به دستور پدرم من به وسیله تلفن به عدهای از نزدیکان و آشنایان اطلاع دادم که ساعت ۷ صبح به باغ آقای مقدم یعنی محل اقامت ما بیایند.
برای اجرای قوانین
از ساعت ۶ و نیم روز شنبه ۲۴ مرداد ماه تدریجا کسانی که در آن ایام با ما همکاری و همفکری داشتند به باغ آقای مقدم وارد شدند. تا آنجایی که به یاد دارم تیمسار سرتیپ گیلانشاه (سرلشکر فعلی)، تیمسار سرلشکر باتمانقلیچ، سرهنگ فرزانگان (سرتیپ فرزانگان فعلی و وزیر پست و تلگراف سابق)، تیمسار سرتیپ تقیزاده، آقایان حائریزاده و عبدالرحمن فرامرزی و عدهای از افسران بازنشسته و یکی دو نفر دیگر از نمایندگان مجلس شورای ملی تا قبل از ساعت ۸ صبح در باغ آقای مقدم اجتماع کردند. البته آقایان پرویز یارافشار و سایر خویشاوندان نزدیک ما که در همه حال با ما بودند و زحمات فوقالعادهای متحمل گشتند و آقای مصطفی مقدم صاحب خانه نیز در آنجا حضور داشتند.
درست ساعت ۸ و ربع بود که پدرم طی چند کلمهای صدور فرمان نخستوزیری خودش را به حاضرین اطلاع داد و همه اظهار خوشوقتی کردند و پدرم گفت آنچه در وهله اول بایستی انجام شود ابلاغ عزل دکتر مصدق است و منظور من از تشکیل این جلسه نخست اعلام فرمان شاهنشاه و بعد تعیین نحوه ابلاغ فرمان به دکتر مصدق میباشد و چون اوضاع و احوال فعلی نشان میدهد که احتمال دارد دکتر مصدق از اجرای فرمان سرپیچی کند، بایستی رویهای اتخاذ نمود که بدون فوت وقت و ایجاد آشوب و بلوا از طرف آنها، فرامین شاهنشاه به مرحله اجرا در آید. مذاکرات این جلسه چندین ساعت به طول انجامید و من چون مرتبا با خارج و کسان خودمان در تماس بودم و مجبور بودم که از اطاق خارج شوم، از آنچه در این جلسه گذشته اطلاع کاملی ندارم و همین قدر میدانم که نتیجه این مذاکرات آن شد که فرمان عزل مصدق مقارن ساعت ۱۱ تا ۱۱ و نیم شب به وسیله سرکار سرهنگ نصیری به خودش در منزل ابلاغ گردد. اتخاذ این تصمیم از آن لحاظ بود که معمولا روزهای شنبه جلسه هیات دولت در منزل دکتر مصدق تشکیل میگردید و چون تابستان و هوا گرم بود، اعضای هیات دولت تقریبا از ساعت ۸ بعدازظهر به بعد در منزل مصدق اجتماع میکردند و مذاکرات و گفتگوی آنها لااقل دو، سه ساعتی به طول میانجامید و منظور ما این بود که هنگام ختم جلسه هیات دولت و زمانی که تمام وزراء مصدق در منزل او حضور دارند، فرمان عزل به وی ابلاغ شود تا وزراء او هم که در برابر قانون و شاهنشاه مسئول میباشند از جریان امر مستحضر گردند.
نزدیک ساعت ۱۱ صبح جلسه مشاوره آن روز خاتمه یافت و عدهای از حاضرین در آن مجلس به شهر مراجعت کردند و فقط چند نفری همانجا ماندند. پدرم تا یک ساعت بعدازظهر مشغول انتخاب افراد برای پستها و مقامات حساس بود تا بلافاصله پس از ابلاغ فرمان به مصدق، مشغول کار شوند و هیچ فراموش نمیکنم که در همان اطاق، میز کوچکی قرار داده شد که آقای پرویز یارافشار که بعدا هم سمت رئیس دفتر مخصوص نخستوزیر را عهدهدار شد پشت آن نشسته بود و احکام کسانی را که پدرم برای سمتهای مختلف از قبیل رئیس شهربانی و فرماندار نظامی و غیره در نظر گرفته بود، با همان عباراتی که دیکته میکرد مینوشت و به امضای ایشان میرساند. در ضمن برای هر یک از ما نیز به تناسب وضع و موقعیتمان وظایفی تعیین کرده بود که سرگرم انجام آنها بودیم.
قرارگاه تازه
ساعت از دو بعدازظهر گذشته بود و تازه صرف ناهار به پایان رسیده بود که ابوالقاسم زاهدی پسر عمه من و مهندس هرمز شاهرخشاهی که در دوره گذشته نماینده مجلس شورای ملی بود سراسیمه وارد باغ شدند و اطلاع دادند که مامورین فرمانداری نظامی نیم ساعت قبل، از محل اقامت ما مطلع شدهاند و به دستور دکتر مصدق تا چند لحظه دیگر برای دستگیری پدرم و سایرین به این محل خواهند آمد.
پدرم در اینگونه مواقع تسلط و احاطه عجیبی بر اعصاب خود داشت و هر چه خطر را به خود نزدیکتر میدید خونسردتر و مصممتر به نظر میرسید و سریعتر تصمیم میگرفت و اجرا میکرد. در آن موقع نیز بلافاصله ما را که دچار التهاب و ناراحتی فوقالعادهای بودیم به دور خود جمع کرد و به هر یک ماموریتی محول نمود. به من گفتند: «اردشیر، من و تو بایستی آخرین نفری باشیم که از اینجا خارج میشویم.» حاضرین در آن جمع، ظرف مدت کوتاهی هر یک از طرفی به دنبال ماموریت خود از باغ خارج شدند و من هم مامور شدم به شهر بیایم و با تیمسار سرتیپ زنگنه که در آن موقع رئیس دانشکده افسری بود ملاقات کنم و جریان را به استحضار او برسانم. پدرم آخرین نفری بود که با اتومبیل مهندس شاهرخشاهی باغ مقدم را ترک کرد و از جاده پشت سلطنتآباد به منزل آقای حسن کاشانیان که در جاده پهلوی حوالی ایستگاه پسیان قرار دارد رفت. بعد شنیدم که یک ربع ساعت پس از رفتن پدرم، مامورین فرمانداری نظامی به باغ آقای مقدم ریخته و تمام گوشه و کنار باغ و حتی انبار متروکه را برای دست یافتن به پدرم کاوش کرده بودند.
پدرم پس از آنکه به منزل کاشانیان رسیده بود بلافاصله کار خودش را دنبال کرده و به وسیله مهندس شاهرخشاهی به ما اطلاع دادند که به محض تاریک شدن هوا، یکی یکی در محل سکونت تازه ایشان برای اجرای برنامهای که صبح طرح شده بود گرد آییم. من بعد از ملاقات تیمسار سرتیپ زنگنه و اطلاع از محل اقامت پدرم، به دیدن مادرم که سخت نگران وضع من بود رفتم و بدون ذکر وقایعی که جریان داشت، ایشان را دلداری دادم و گفتم چند روزی با پدرم کار دارم و بعد از رفع گرفتاری مجددا به سراغ شما خواهم آمد و تقریبا ساعت ۷ و نیم بعدازظهر بود که به طرف منزل آقای کاشانیان حرکت کردم. هنگامی که به آنجا رسیدم، عدهای جمع بودند و گفتند جمعی از افسران بازنشسته و چند نفر از نمایندگان مجلس به دیدن پدرم آمدهاند و رفتهاند، ولی در آن ساعت تیمسار باتمانقلیچ، تیمسار گیلانشاه، سرهنگ فرزانگان، آقایان مقدم، یارافشار، ابوالقاسم زاهدی، رضا کینژاد، صادق نراقی، مهندس شاهرخشاهی، سرتیپ تقیزاده، سرتیپ شعری، سرتیپ افطسی، سرهنگ خواجه نوری، سرهنگ نوابی و شاید عده دیگری که الان به خاطر ندارم حضور داشتند که در یکی از اطاقهای طبقه اول عمارت اجتماع کرده بودند و گفتگو درباره طرز به دست گرفتن کارها بلافاصله پس از ابلاغ فرمان شاهنشاه بود. در این زمینه تا ساعت یازده شب مذاکرات مفصل و مشروحی به عمل آمد و چنان غرق بحث و گفتگو در طرز اجرای برنامه کار خود بودیم که خوب به خاطر دارم با اینکه آقایان کاشانیان شام مفصلی تدارک دیده بود هیچ یک از ما اشتها نداشتیم و تنها تنقل ما چای و سیگار بود.
شالودۀ کارها ریخته شد
در این جلسۀ طولانی که مذاکرات آن قریب به پنج ساعت طول کشید شالوده کارهای حساس و اساسی و تسلط بر امور ضروری ریخته شد و چون طبق تصمیم جلسه صبح، مقارن ساعت ۱۱ شب آقای سرهنگ نصیری که گویا در محل گارد سلطنتی و باغشاه بسر میبرد برای ابلاغ فرمان شاهنشاه به منزل دکتر مصدق حرکت میکرد، قرار شد نیم ساعت بعد تیمسار سرلشکر باتمانقلیچ که از طرف پدرم برای ریاست ستاد ارتش در نظر گرفته شده بود عازم ستاد و تحویل گرفتن امور این مرکز حساس شود و سرهنگ فرزانگان نیز که در همین جلسه به کفالت وزارت پست و تلگراف منصوب شده بود با چند نفر از نظامیان حاضر در جلسه برای در دست گرفتن امور بیسیم پهلوی و فرستنده رادیو تهران به آن محل برود. آقایان رضا کینژاد و صادق نراقی به ملاقات سرتیپ دفتری که گفتگو از ریاست شهربانی او بود بروند و آقایان پرویز یارافشار و مهندس شاهرخشاهی نیز مامور نخستوزیری شدند. سرهنگ خواجه نوری و سرهنگ نوابی هم قرار شد تیپ زرهی مرکز یعنی تنها پادگان مجهزی را که در تهران وجود داشت تحت نظر بگیرند. به سایرین نیز هر یک به فراخور حال و آشنایی به کارهایی که داشتند ماموریتی واگذار گردید و از طرف پدرم برای تمام آنها در همان شب احکامی صادر شد. خلاصه پس از تعیین وظایف همه، چنین تصمیم گرفته شد که برای ساعت ۱۲ و نیم بعد از نصف شب پدرم و تیمسار سرلشکر گیلانشاه و من از منزل آقای کاشانیان به طرف باشگاه افسران که برای مقر نخستوزیری به طور موقت در نظر گرفته شده بود حرکت کنیم. انتخاب این محل از آن لحاظ بود که پدرم چندین سال در زمان اعلیحضرت فقید رئیس باشگاه افسران بود و به این مکان آشنایی کامل داشت و علاقهای در خود نسبت به آن احساس میکرد، ضمنا باشگاه افسران به ستاد ارتش و شهربانی نزدیک بود و اقامت در آنجا وسیلهای برای تسلط بر امور انتظامی به نظر میرسد.
نصیری حرکت کرد
ساعت به یازده شب نزدیک میشد و همۀ ما در فکر سرهنگ نصیری بودیم و از طرفی از محل او هم اطلاعی نداشتیم. قرار قبلی ما این بود که هنگام حرکت برای انجام ماموریت خود، به وسیله یکی از رابطین که از محل اجتماع ما مطلع بود جریان را تلفنی اطلاع دهد. همه در همان اطاق بزرگ طبقه اول منزل آقای کاشانیان جمع بودیم و چشم به تلفنی دوخته بودیم که در گوشه اطاق روی میز قرار داشت. پدرم با سرتیپ گیلانشاه صحبت میکرد و همه لحظه به لحظه به ساعتهای خود نگاه میکردند. تقریبا سکوت ناراحت کنندهای حکمفرما بود. شاید سه یا چهار دقیقه از ساعت یازده گذشته بود که تلفن زنگ زد. پدرم که در کنار میز تلفن نشسته بود گوشی را برداشت و به آرامی چند کلمهای آن هم به طور مبهم با طرف صحبت کرد و گوشی را به جای خود گذاشت و گفت: «نصیری حرکت کرد». بعد از این تلفن کوتاه و مختصر، حال التهاب و ناراحتی خاصی بر همه ما عارض شد، به طوری که حتی حوصله سیگار کشیدن و چای خوردن هم نداشتیم. تنها پدرم بود که خیلی آرام و خونسرد به نظر میرسید و سعی میکرد با یک یک ما صحبت کند و با خنده و شوخی روحیه ما را تقویت نماید. قریب نیم ساعتی به همین منوال گذشت و طبق قراری که داشتیم سرلشکر باتمانقلیچ که لباس نظامی بر تن داشت برای حرکت به سمت ستاد ارتش آماده شد. پدرم در محوطه حیاط با ایشان و آقای مصطفی مقدم صحبت کرد و دستوراتی داد.
چند دقیقه بعد اتومبیل حامل آنها در حالی که آقای مقدم پشت رل نشسته بود و سرلشکر باتمانقلیچ کنار دست او قرار داشت از جاده پهلوی به طرف شهر سرازیر شد. قرار بود بعد از این دو نفر، آقای سرهنگ فرزانگان برای انجام ماموریتی که قبلا به آن اشاره شد حرکت کند ولی پدرم گفت: در این مورد عجله نداریم، چه ممکن است عمل ما را تعبیر به کودتا کنند و حال آنکه ما چنین قصدی نداریم و منظور ما اینست که اگر دکتر مصدق از اجرای فرمان اعلیحضرت سرپیچی کرد، برای تسلیم او اقدامات شدیدتری مجری گردد و بهتر است شما با ما به شهر یعنی باشگاه افسران بیایید و بعد به کار خود مشغول شوید. به همین جهت ماموریت آقایان یارافشار و شاهرخشاهی و سرهنگ خواجه نوری و سرهنگ نوابی هم تقریبا منتفی گردید، ولی قرار شد که این عده برای اطلاع یافتن از عکسالعملی که مامورین انتظامی مصدق نشان خواهند داد به شهر بروند و به همین ترتیب نیز عمل شد و تقریبا ساعت ۱۲ شب این چهار نفر رهسپار شهر شدند، به خصوص آقای یارافشار ماموریت داشت که اگر از منزل مصدق خبری به دست آورد ما را در جریان امر بگذارد.
چرا برگشتند؟
ساعت، نیم بعد از نصف شب را نشان میداد و ما هنوز هیچ خبری از نتیجه کار دوستان خود مخصوصا سرهنگ نصیری نداشتیم و احساس نگرانی و تشویش خاطری در خود میکردیم. در این موقع پدرم که در حیاط قدم میزد به اطاقی که ما در آن جمع بودیم آمد و گفت: «بهتر است ما هم به شهر برویم، چون قاعدتا نصیری و باتمانقلیچ میبایستی تا به حال کار خودشان را انجام داده باشند.» سرتیپ گیلانشاه نظر پدرم را تایید کرد و ما چهار نفر یعنی پدرم و سرتیپ گیلانشاه و سرهنگ فرزانگان و من عازم شهر شدیم و چند نفر از دوستان که هنوز در آن محل بودند قرار شد منتظر خبر تلفنی باشند.
تیمسار گیلانشاه و راننده جلو نشستند، پدرم و فرزانگان و من در عقب اتومبیل قرار گرفتیم و به سمت شهر حرکت کردیم. چون در آن موقع مقررات حکومت نظامی برقرار بود در جاده پهلوی آمد و شدی دیده نمیشد و خیابان به کلی خلوت بود. به همین جهت اتومبیل ما به سرعت به طرف شهر سرازیر شد. در بین راه هیچگونه گفتگویی بین ما چهار نفر صورت نگرفت و همه ساکت و آرام چشم به جلو دوخته و به طرف باشگاه افسران در حرکت بودیم. قدری پایینتر از آبشار پهلوی، نور چراغهای اتومبیلی که به سرعت از جاده پهلوی در جهت مخالف ما پیش میآمد نظر ما را جلب کرد. پدرم به راننده دستور داد از سرعت اتومبیل بکاهد. اتومبیلی که از روبرو میآمد وقتی به ما نزدیکتر شد، خاطرم نیست سرتیپ گیلانشاه یا پدرم زودتر از سایرین آن را شناختند و معلوم شد آقای مقدم است که سرلشکر باتمانقلیچ را به ستاده برده بود. وقتی اتومبیل به سرعت از کنار ما گذشت، ما کاملا سرلشکر باتمانقلیچ و مقدم را دیدیم و شناختیم ولی آنها ابدا متوجه ما نشدند. همه متعجب شدیم. پدرم بیاختیار گفت: «چه شد؟ چرا برگشتند...؟ و حالا به این سرعت کجا میروند؟»
سرتیپ گیلانشاه گفت: «تصور میکنم موفق نشده باشند.» پدرم فوری به راننده دستور داد دور بزند و ما را به آنها برساند. اتومبیل ما با سرعت سرسامآوری به دنبال آنها به راه افتاد و قدری بالاتر از سهراه ونک با علامت چراغ اتومبیل و نورافکن دستی به آنها آشنایی دادیم و اتومبیل مقدم کنار جاده متوقف شد و لحظهای بعد ما هم در کنار آنها قرار گرفتیم. با اینکه هوا تاریک بود، ولی در همان روشنایی مختصر شب آثار یاس و ناامیدی را در قیافه باتمانقلیچ و مقدم خواندیم. پدرم جریان را جویا شد، باتمانقلیچ گفت: «متاسفانه منظور ما حاصل نشد، چون ستاد را قوای انتظامی مصدق محاصره کردند و وقتی ما به چهارراه وزارت جنگ رسیدیم، سربازها اطراف عمارت ستاد حلقه زده بودند و تمام اطاقها روشن بود و سرتیپ ریاحی در اطاق رئیس ستاد مشغول کار بود و به طوری که تحقیق کردم تقریبا برای من محرز شد، سرهنگ نصیری هم دستگیر شده و هم اکنون در ستاد توقیف است.»
باتمانقلیچ این جملات را سریع ولی با صدایی ملایم اظهار داشت و در صورت پدرم خیره شد. فکر میکنم تجسم وضع ما در آن موقع زائد باشد. همین قدر میگویم که دهان همه ما بسته شده بود و مثل این بود که با چشم و حرکات آن با یکدیگر صحبت میکردیم و هر یک در قیافه دیگران خیره شده بودیم.
صدای پدرم سکوت را درهم شکست و خطاب به باتمانقلیچ گفت: «احتیاط کردید. حق این بود که به ستاد میرفتید و بدون واهمه به اطاق رئیس ستاد وارد میشدید و حکم خودتان را به ریاحی ابلاغ میکردید و به او میگفتید که به فرمان اعلیحضرت همایونی، زاهدی به نخستوزیری منصوب شده و اگر قصد سرپیچی داشت، به رعایت اصول نظامی و ارشدیتی که نسبت به او دارید توقیفش میکردید.»
آقای مقدم کلام پدرم را قطع کرد و گفت: «فرمایش تیمسار در موقعی عملی میشد که ما لااقل میتوانستیم خود را به داخل عمارت ستاد برسانیم. الان وضع طوریست که یک عده سرباز مسلح اطراف ستاد را گرفتهاند و به هر کس که به طرف این عمارت نزدیک شود تیراندازی میکنند و با این وضع اقدام چنین کاری مصلحت نبود.» باتمانقلیچ افزود: «اگر صلاح در این است الان هم دیر نشده، میتوان به همین نحو عمل کرد. ولی ما وضع را به این شکل دیدیم و صلاح دانستیم که جریان را به جنابعالی گزارش دهیم و کسب تکلیف کنیم.»
توقف در آن محل بیش از این جایز نبود، زیرا با جریانی که پیش آمده بود قطعا قوای انتظامی مصدق دست به فعالیتی میزدند و جاده پهلوی هم بیش از هر محل دیگری مورد نظر آنها بود. پدرم گفت: «فعلا بایستی از اینجا حرکت کنیم و در نقطه امنی جمع شویم و چارهای بیندیشیم.» ولی در آن احوال افکار ما به حدی پریشان بود که نمیتوانستیم محلی را در نظر بگیریم تا آنکه پدرم بنا بر همان خصلت ذاتی که در مواقع بحرانی بهتر تصمیم میگیرد، گفت: «رفتن به منزل کاشانیان که مصلحت نیست، چون ممکن است از اقامت ما در آنجا به نحوی اطلاع پیدا کرده باشند.» و پس از یک لحظه تفکر گفت: «منزل سرهنگ فرزانگان نزدیک است. در آنجا جمع شویم بهتر است.» بلافاصله به راننده اتومبیل دستور حرکت داد و باتمانقلیچ و مقدم هم پشت سر ما به راه افتادند و شاید پس از هفت یا هشت دقیقه بعد به منزل سرهنگ دوم فرزانگان برادر کوچک سرهنگ فرزانگان که در زیر تپههای امانیه قرار داشت رسیدیم. صاحبخانه مشتاقانه از ما پذیرایی کرد و پدرم را به اطاق پذیرایی خودشان که مشرف به جاده شمیران بود هدایت نمود.
پدرم چند دقیقهای با سرلشکر باتمانقلیچ و سرتیپ گیلانشاه سر پا مذاکره کرد و قرار شد سرتیپ گیلانشاه به شهر برود و تحقیقات بیشتری بکند که آیا واقعا اطلاعاتی که سرلشکر باتمانقلیچ و مقدم کسب کردهاند صحیح است یا خیر و اگر آنچه گفته میشد مقرون به حقیقت است زودتر مراجعت کنند و ضمنا سایر دوستان و همکاران اطلاع دهد که در محل اقامت ما جمع شوند تا یک تصمیم کلی با مشورت و همفکری یکدیگر اتخاذ شود. سرتیپ گیلانشاه بدون تامل به طرف شهر حرکت کرد و تقریبا یک ساعت بعد مراجعت نمود و آنچه را که سرلشکر باتمانقلیچ و آقای مقدم گفته بودند تایید کرد و افزود که دکتر مصدق پس از دریافت فرمان از نصیری، مدتی او را معطل نگاه میدارد و در این وقت با سرتیپ ریاحی که در منزل بوده تلفنی تماس میگیرد و دستور میدهد که فوری به ستاد برود و کادر انتظامی را وادار به مراقبت شدید نماید و به افراد گارد محافظ منزلش نیز دستور میدهد نصیری را توقیف نموده و در ستاد تحویل ریاحی بدهد. با این اطلاعاتی که گیلانشاه ظرف مدت کوتاهی کسب کرده بود برای ما محرز شد که دکتر مصدق حاضر به اطاعت فرمان شاهنشاه نیست و با اقدام امشب خود عملا کودتا کرده است و جان تمام ما در مخاطره میباشد.
شاید نیم ساعتی از ورود تیمسار گیلانشاه نگذشته بود که عدهای دیگر از نزدیکان و دوستان ما به منزل سرهنگ فرزانگان وارد شدند و در همین موقع صدای زنجیر تانکهایی که از جاده پهلوی به طرف شمیران و به قصد کاخ سعدآباد به راه افتاده بودند به گوش رسید و پدرم از نظر احتیاط دستور داد چراغ تمام اطاقهای عمارت خاموش شود و خودش به اتفاق باتمانقلیچ و گیلانشاه به کنار پنجره رفت و مشغول تماشای حرکت تانکها و کامیونهای حامل سرباز شد. ضمنا آقایان سرهنگ خواجه نوری، سرهنگ نوابی و سرهنگ فرزانگان صاحبخانه با اسلحه در سه طرف عمارت مراقبت ما را به عهده گرفتند.
یک صحنه مهیج
پس از اینکه سر و صدای تانکها و کامیونها خاموش شد، پدرم روی مبلی که در کنار پنجره قرار داشت نشست و ما که در حدود ۱۲ یا ۱۴ نفر میشدیم و اکنون اسامی همه آنها درست به خاطرم نیست، در همان اطاق تاریک که فقط آتش سیگار گاهی قیافه بعضی از آنها را روشن میکرد گرد او حلقه زدیم. پدرم پس از لحظهای سکوت، خطاب به ما گفت: «فکر میکنم همه از وقایعی که پیش آمده مستحضر شدهاید و احتیاج به بازگو کردن نیست. آنچه مسلم است دکتر مصدق از اجرای فرمان شاهنشاه سر باز زده و فعلا رویهای در پیش گرفته که جز یاغیگری نام دیگری بر آن نمیتوان نهاد. مجلسین سنا و شورای ملی را که تنها مرجع رسیدگی به وضع آشفته فعلی است منحل نموده و در حال حاضر تمام قدرتها دست اوست. به این ترتیب آینده ما هم معلوم است. اگر تاکنون پنهان و دور از انظار بسر میبردیم منبعد به هیچوجه گذشت و ترحمی به ما نخواهند کرد و حداقل سرنوشت آینده ما حبس و شکنجه و تبعید خواهد بود. البته آقایان تا به حال در نهایت جدیت و صمیمیت و وطنپرستی، وظیفه وجدانی خود را انجام دادهاید. ولی با وضعی که پیش آمده و مخاطره قطعی که در انتظار ما است من به هیچوجه راضی نیستم که شما را در محظور قرار دهم. خود من ناچار به ادامه مبارزه با این مرد هستم و تا جان در بدن دارم راهی را که پیش گرفتهام دنبال میکنم چون به اعلیحضرت فقید بینهایت علاقمند بوده و هستم و نسبت به شاهنشاه نیز سوگند وفاداری یاد کردهام و فرمان ایشان را در دست دارم، بنابراین خود را موظف میدانم تا آخرین قطره خونم در راه خدمت به مملکت و اعلیحضرت پایداری و مقاومت و مبارزه کنم. نه تنها مبارزه بلکه شدیدا علیه این یاغی که حتی حاضر نیست فرمان شاه را اطاعت کند جهاد خواهم کرد. ولی به هیچوجه میل ندارم هیچ یک از شما در محظور قرار گیرد و برخلاف میل باطنی خود در این مهلکه که نود درصد خطر نیستی و نابودی دارد قدم بگذارد. بدین جهت از عموم شما صادقانه و شرافتمندانه خواهش و تمنا میکنم تا وقت باقی است و هوا کاملا روشن نشده به منازل خود یا هر جای امن دیگری که سراغ دارید بروید، چون وجدانا راضی نیستم خانه و خانوادههای شما بیسرپرست و سرگردان باشند.»
در اینجا پدرم ساکت ماند. همه سرپا گوش ایستاده بودیم، حزن و اندوه عجیبی فضای اتاق را فرا گرفته بود. تاریکی مطلق بر اتاق حکمفرما بود. حرکت چند دستمال سفید ما را متوجه ناراحتی شدید و التهاب عدهای کرد که دستخوش هیجان شده بودند و اشک خود را پاک میکردند. پدرم لبخندی زد و دو مرتبه شروع به صحبت کرد. ولی این بار طرف صحبتش من بودم، چون روی خود را به سمت من که کنار او ایستاده بودم برگردانید و با لحن محکمی گفت: «اردشیر، تو اولا وظیفه خود را تا به حال در نهایت شهامت و جوانمردی انجام دادهای. ثانیا جوان هستی و آیندهای در پیش داری که نبایستی تباه شود، ثالثا بعد از من باید سرپرستی فامیل زاهدی را به عهده بگیری. بدین جهت به تو دستور میدهم که هم اکنون به حصارک (منزل مسکونی پدرم در شمیران) بروی و اگر مامورین مصدق به سراغ تو آمدند، به آنها بگو من از این جریانات هیچگونه اطلاعی ندارم و اگر امری واقع شده مربوط به پدرم است که مدتی است از او بیاطلاع هستم.»
خیلی منقلب شدم. کلمات پدرم مانند سرب گداختهای بود که به مغزم میریختند، اشک در چشمانم حلقه زد. در حالی که بغض گلویم را میفشرد گفتم: «پدر جان، خون من از خون شما رنگینتر نیست. من از شما جدا نخواهم شد. اگر قرار است خون شما در راهی که پیش گرفتهاید ریخته شود، چه بهتر که خون من هم به آن آمیخته شود.» پدرم یک قدم به طرف من برداشت و با مهربانی و عطوفت خاصی مطالبی را که گفته بود دو مرتبه تکرار کرد ولی وقتی از من باز هم پاسخ منفی شنید، ناگهان تغییر حالت داد و با صدای بلند و غیرقابل انتظاری فریاد زد: «اردشیر، من به تو امر میکنم!» این جمله را پدرم چنان رسا و با فریاد ادا کرد که چند نفری که خارج عمارت را مراقبت میکردند به تصور اینکه نزاعی در گرفته سراسیمه وارد اطاق شدند. من هم که کنترل اعصاب خود را از دست داده بودم، فریاد زدم: «متاسفانه در این مورد نمیتوانم امر شما را اطاعت کنم!» بدنم به شدت میلرزید و التهاب عجیبی که قادر به توصیف آن نیستم در خود احساس میکردم. ضمنا از گستاخی اضطراری خود در مقابل پدرم شرمنده شدم و سر به زیر انداختم. لحظهای بعد دستی روی شانهام خورد. وقتی سر بلند کردم، پدرم را در مقابل خودم دیدم. تا خواستم دست ایشان را ببوسم، مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «بسیار خوب پس بنشینید تا تصمیمی برای کار خود بگیریم.»
چه تصمیماتی گرفته شد؟
گفتگوی من و پدرم در روحیه سایرین بیاثر نبود، چون به غیر از دو یا سه نفر از حاضرین که واقعا گرفتاری خانوادگی داشتند، بقیه هر یک چند کلمهای صحبت کردند و عموما آمادگی خود را برای ادامه مبارزه و اجرای تصمیمات پدرم اعلام داشتند. پدرم پشت میز کوچکی که وسط اطاق قرار داشت نشست و گفت: «چون وقت کافی نداریم، بهتر است برنامه کار خود را زودتر مطرح کنیم و تصمیم خود را بگیریم و قبل از روشن شدن هوا، از این محل خارج شویم.» عدهای نشسته و جمعی ایستاده شروع به صحبت کردند که من در اینجا از نقل مذاکرات صرفنظر میکنم و فقط به ذکر تصمیمی که در این جلسه تاریخی گرفته شد میپردازم. اولین تصمیم که بنا به پیشنهاد پدرم یا تیمسار گیلانشاه ـ چون درست به خاطر ندارم از کدام یک بود ـ گرفته شد این بود که از فرمان نخستوزیری پدرم مقدار زیادی عکس گرفته شود و برای تمام ادارات، روزنامهها و مجلات و موسسات دولتی و غیره هر چه زودتر فرستاده شود و این وظیفه به عهده من محول گردید. تصمیم دیگری که در این جلسه گرفته شد، این بود که پدرم به اتفاق آقای مقدم به باغ خانم مشیرالسلطنه فاطمی در شمیران که از دوستان دیرین خانواده ما هستند و نقطه امنی به نظر میرسید بروند، چون این باغ علاوه بر تلفن که وسیله ارتباطی با شهر و سایر نقاط بود، از دو طرف به دو خیابان فرعی شمیران راه داشت. تیمسار گیلانشاه نیز قرار شد هدایت و رهبری دوستان ما را در شهر به عهده گیرد که البته خود وظیفه مشکل و شاقی بود. سرهنگ فرزانگان مامور تماس با دستگاههای انتظامی شد و آقایان یارافشار، کینژاد، نراقی و ابوالقاسم زاهدی به سمت رابط بین پدرم و کسانی که ماموریتهایی عهدهدار شدند تعیین گردیدند و ضمنا قرار شد من، تیمسار سرلشکر باتمانقلیچ را به منزلش در تهران برسانم و سرهنگ نوابی هم همراه ما باشد. پس از اتخاذ این تصمیماتی که به طور اجمال ذکر شد، پدرم باز مختصری صحبت کرد و تاکید و سفارش نمود که هر یک در وظیفهای که به عهده داریم مراقبت و هوشیاری کامل به خرج دهیم و افزود که چون اعلیحضرت همایونی در شمال تشریف دارند، هیچ بعید نیست با رویهای که مصدق و یارانش در پیش گرفتهاند مخاطراتی برای معظم له نیز فراهم گردد، بدین جهت بایستی زودتر اقدام کرد. همه ایستاده بودیم. پس از آنکه صحبت پدرم تمام شد، یک یک حاضرین به دنبال ماموریت خود رهسپار شدند. خوب به خاطر دارم که سرهنگ خواجه نوری در آن موقع شب پیاده راه شهر را در پیش گرفت. پس از آنکه تقریبا کسی جز سرلشکر باتمانقلیچ و سرتیپ گیلانشاه و مقدم و سرهنگ نوابی باقی نماند، پدرم فرمان شاهنشاه را به دست من سپرد تا مطابق نظری که داده شده بود از روی آن عکس تهیه کنیم و قرار شد پس از عزیمت من و سرلشکر باتمانقلیچ و سرهنگ نوابی، پدرم به اتفاق آقای مقدم به طرف باغ آقای مشیرالسلطنه بروند.
لحظه خطرناک
ساعت نزدیک به چهار بعد از نیمه شب بود و تازه هوا داشت روشن میشد که ما پس از خداحافظی با پدرم و حاضرین، با یک جیپ ارتشی عازم شهر شدیم. من پشت رل نشستم و تیمسار سرلشکر باتمانقلیچ در کنار دست من و سرهنگ نوابی در قسمت عقب اتومبیل قرار گرفتند. تا اواسط جاده شمیران (جاده پهلوی) خبری نبود، ولی نرسیده به سهراه ونک، از دور متوجه شدیم که تعدادی تانک و عدهای سرباز در وسط جاده صفآرایی کردهاند. من بلافاصله خیابان را دور زدم و از راه داودیه به طرف جاده قدیم شمیران حرکت کردم. در همین موقع فرمان را زیر تشک جیپ پنهان نمودم، چون یقین داشتم که اگر گرفتار شویم و فرمان شاهنشاه به دست آنها بیفتد، به طور قطع آن را از بین خواهند برد. هنوز مسافت کوتاهی از جاده نسبتا خراب و ناهموار داودیه طی نشده بود که متوجه شدم اتومبیلی در تعقیب ماست. معلوم شد همان موقع که ما در جاده پهلوی دور زدیم، دستهای که در سهراه ونک متوقف بوده متوجه شدهاند و ما را تعقیب کردهاند. تیمسار باتمانقلیچ نگاهی به پشت سر کرد و اظهار داشت: «اتومبیلی که در تعقیب ماست فاصله زیادی با ما ندارد و بایستی فکر بکنیم.» سرهنگ نوابی اسلحه خود را آماده کرد که چنانچه از طرف آنها تیراندازی شد، پاسخ بدهد. من به سرعت اتومبیل افزوده و چراغها را خاموش کردم و تا آنجا که ممکن بود روی «پدال» گاز فشار آوردم.
حالا که فکر میکنم، میبینم با آن سرعت فوقالعاده و سرسامآور و تاریکی شب، جز اراده و مشیت پروردگار هیچ قدرت دیگری نگهدار و حافظ ما نبود. چند دقیقهای که گذشت، از تعقیبکنندگان خبری نشد. نمیدانم به علت خاموش کردن چراغهای اتومبیل ما را گم کردند و یا سرعت فوقالعاده ما که از جان گذشته بودیم سبب شد که آنها از تعقیب ما صرفنظر نمایند. به هر حال لحظه خطرناکی بود، ولی بخیر گذشت و ما جاده داودیه را طی کردیم و به خیابان شمیران (جاده قدیم) رسیدیم و به طرف شهر سرازیر شدیم. در سهراه ضرابخانه، عدهای سرباز به حال آمادهباش ایستاده بودند. من بلافاصله به سرعت اتومبیل افزودم. نزدیک آنها که رسیدیم، ایست دادند. ولی من بدون توجه، با همان سرعت سرسامآور از کنار آنها رد شدم و شاید مجالی برای تیراندازی به دست آنها نیامد. از خوان سوم هم به این ترتیب گذشتیم. ولی وقتی به مقابل بیسیم پهلوی (فرستنده رادیو) رسیدیم، با وضعی مواجه شدیم که به هیچوجه جای گریز نبود. وسط جاده سه تانک سنگین در کنار یکدیگر تقریبا عرض خیابان را مسدود کرده بودند و عدهای سرباز اطراف آن را احاطه کرده و چهار مسلسل سنگین در وسط خیابان به فاصله معینی کار گذاشته شده بود و سربازان در پشت مسلسلها آماده تیراندازی بودند. بیاختیار از سرعت اتومبیل کاستم. بین من و باتمانقلیچ نگاهی رد و بدل شد. من در قیافه او جز یاس و ناامیدی اثر دیگری نمیدیدم و یقین دارم او هم در قیافه من جز این چیز دیگری ندید. تنها صحبتی که بین ما شد، این بود که سرهنگ نوابی با صدای خفه و گرفته گفت: «اینجا دیگر راه فراری باقی نیست و چارهای جز تسلیم به قضا و قدر نداریم.» حق با او بود، چون اگر میخواستیم برگردیم اینها مجال بازگشت به ما نمیدادند. تازه اگر موفق میشدیم با همان دسته مقابل سهراه ضرابخانه مواجه میگشتیم. ناچار با توکل به پروردگار جلو رفتیم و خیلی آهسته و آرام کنار خیابان مقابل یکی از تانکها اتومبیل جیپ را متوقف کردیم. افسری که هنوز هم او را نشناختهام پیش آمد و با لحن خشکی گفت: «خودتان را معرفی کنید. در این ساعت از کجا میآیید و به کجا میروید؟» گفتم: «من راننده ارتش هستم. تیمسار سرلشکر باتمانقلیچ و آجودانشان را به شهر میبرم.» افسر مزبور چینی به پیشانی افکند و ابروها را درهم کشید و گفت: «متاسفانه نمیتوانم اجازه حرکت بدهم بایستی به ستاد ارتش گزارش بدهم و کسب تکلیف کنم...»
افسر مزبور که فکر میکنم درجه ستوان یکمی یا سروانی داشت دیگر منتظر جواب و یا اعتراض ما نشد و پس از ادای آن جمله خشک و رسمی، به سمت دیگر خیابان رفت، بلافاصله شش، هفت نفر سرباز تفنگ به دست اطراف اتومبیل ما را محاصره کردند. یکی از حساسترین دقایق زندگی من در آن چند روز که هرگز فراموش نمیکنم، همین لحظات بود، چون در مقابل تانک و مسلسل و صفآرایی سربازان هیچ چاره و راه گریزی برای خود نمیدیدیم و از این غافلگیر شدن چنان بهت و حیرتی به ما دست داده بود که قادر به اتخاذ تصمیمی نبودیم. شاید مصلحت هم در همین خونسردی اضطراری و بیاعتنایی به گفته او بود، چون آن افسر مثل اینکه در برخورد اول به علت تاریکی درست ما را نشناخته باشد، هنوز به آن سمت خیابان نرسیده ایستاد و مدت کوتاهی مکث کرد، سپس برگشت و در دو قدمی اتومبیل ما تک سلام محکم نظامی داد و به صدای بلند گفت: «بفرمایید.» و بعد با اشاره دست سربازها دستور داد که به جای خود برگردند و مانع حرکت ما نشوند. باتمانقلیچ با حرکت دست از او تشکر کرد و من با همان خونسردی و یا بهتر بگویم بهت و حیرت اتومبیل را روشن کردم و به زحمت از کنار یکی از تانکها گذشتم و روانه شهرم شدیم.
این برخورد ما که شاید بیش از چند دقیقه طول نکشید به نظر ما خیلی طولانی و اضطرابآور بود و هنوز هم نمیدانم آن افسر بر اثر شناختن ما چنین رفتاری کرد و یا مسئله دیگری موجب این عمل او شد، به هر حال اذعان میکنم که اگر جوانمردی و غیرت آن افسر نبود بدون چون و چرا ما گرفتار بودیم و با از دست دادن فرمان شاهنشاه قدر مسلم سرنوشت دیگری در انتظار ما بود و همانطور که قبلا اشاره کردم چقدر متاسفم که بعدا این افسر شرافتمند را نشناختم و تا به حال هم شناسایی او برایم میسر نشده است.
باری از این خوان که گذشتیم تا شهر دیگر مخاطرهای پیش نیامد و تقریبا ساعت ۴ و نیم یا ۵ صبح بود که به شهر رسیدیم. یکایک همراهان را به منزلهایشان رساندم و خود تصمیم گرفتم به منزل آقای مهندس هرمز شاهرخشاهی بروم چون میدانستم که عدهای از دوستان ما در آنجا جمعند و منتظر نتیجه کار میباشند. منزل مهندس شاهرخشاهی در خیابان شاهرضا، انتهای خیابان شرقی دبیرستان انوشیروان دادگر واقع شده است.
خوشبختانه در مقابل منزل زیاد معطل نشدم و خود شاهرخشاهی در را برویم باز کرد. تا چشمش به من افتاد گفتم قبل از هر چیز دستور بده در گاراژ را باز کنند که اتومبیل در خیابان نباشد تا بعدا با هم صحبت کنیم؛ چون تمام فکر من متوجه فرمان بود که در زیر تشک جیپ پنهان کرده بودم. منزل شاهرخشاهی گاراژ بزرگی دارد که لااقل سه اتومبیل در آن جای میگیرد. فوری خودش در گاراژ را باز کرد و من اتومبیل را به داخل آن بردم. در سمت خیابان را بستیم. من فرمان نخستوزیری پدرم را از زیر تشک جیپ برداشتم و از دری که به حیاط باز میشد وارد عمارت شدیم و به یکی از اطاقهای طبقه دوم رفتیم. به جز مهندس شاهرخشاهی آقایان صادق نراقی، مهندس ابوالقاسم زاهدی، تقی بهرامی و یکی دو نفر دیگر که الان نامشان را به خاطر ندارم آنجا بودند. من آنچه را که از اول شب قبل تا آن ساعت گذشته بود به طور اختصار برای حاضرین تشریح کردم و گفتم طبق دستور پدرم فعلا بایستی وسایل عکسبرداری از فرمان شاهنشاه را فراهم کنیم. مهندس شاهرخشاهی با اشتیاق انجام این کار را تقبل کرد و من چون خیلی خسته بودم و بیخوابی ۲۴ ساعته و حوادث گوناگونی که تا آن لحظه روی داده بود اعصابم را کوفته و ناراحت کرده بود، به امید مختصر استراحتی به اطاق خواب شاهرخشاهی رفتم و با کفش و لباس روی تختخواب افتادم ولی هر چه کردم خواب به چشمم نیامد و افکار گوناگونی که مغزم را پر کرده بود مجال آسایش و استراحت نمیداد. ناچار برخاستم و به سراغ سایرین که در اطاق مجاور مشغول گفتگو بودند رفتم. در همین موقع صدای زنگ تلفن منزل به گوش رسید.
همه متعجب شدیم که صبح به این زودی چه کسی تلفن میکند. شاهرخشاهی گوشی را برداشت و پس از مکالمه کوتاهی، تلفن را به دست من داد. فوری صدای پدرم را شناختم. خیلی خونسرد و آرام صحبت میکردند. معلوم شد که بعد از عزیمت ما به شهر، برای من نگران بودهاند و به چند محل دیگر هم تلفن کردهاند تا موفق به پیدا کردن من شدهاند.
عکس فرمان
ما منتظر خبر رادیو بودیم، چون گوینده رادیو از آغاز برنامه صبح هر پنج دقیقه یک بار شنوندگان را دعوت میکرد که به اعلامیه مهم دولت در ساعت ۷ صبح توجه کنند. برای ما روشن بود که اعلامیه دولت درباره واقعه دیشب خواهد بود، منتهی میخواستیم بدانیم جریان را چگونه عنوان میکنند. آیا اشارهای به فرمان شاهنشاه و عدم اطاعت از آن خواهند کرد یا جرات اظهار چنین مطلبی را ندارند.
بالاخره ساعت ۷ فرا رسید و اعلامیه دولت در رادیو خوانده شد. ولی ابدا اشارهای به فرمان نکردند و جریان را به عنوان یک کودتای نظامی در رادیو عنوان نمودند و جز این هم انتظار دیگری از آنها نمیرفت. بدین جهت ما بلافاصله مشغول کار شدیم و برنامه خودمان را دنبال کردیم. ابتدا به نظرمان رسید تهیه عکس از روی متن فرمان در منزل میسر است، لذا مهندس شاهرخشاهی مشغول کار شد و با دوربین دقیقی که داشت چند نسخه عکس گرفتیم. اما پس از ظهور فیلم و چاپ آن، معلوم شد خط فرمان در عکس خوانا نیست و با دستگاه دقیقتر و وسایل مجهزتری از لحاظ ظهور فیلم و چاپ عکس بایستی منظور خود را عملی کنیم. روی این اصل قرار شد مهندس شاهرخشاهی و مهندس ابوالقاسم زاهدی دنبال این کار بروند و با مراجعه به یک عکاسخانه مورد اطمینان، عکس فرمان را به تعداد لازم تهیه کنند. من عین فرمان را به مهندس شاهرخشاهی دادم و او مقارن ساعت هشت و نیم صبح به اتفاق مهندس ابوالقاسم زاهدی برای انجام ماموریت خود از منزل خارج شدند و من منتظر نتیجه اقدامات آنها بودم. نزدیک ساعت ده به من اطلاع دادند که عکسها برای یازده و نیم تا ظهر حاضر است.
مقدمات مصاحبه
این اطلاع که به من رسید، لازم دانستم جریان را به پدرم گزارش دهم و کسب تکلیف کنم و چون مذاکره تلفنی مصلحت نبود تصمیم گرفتم شخصا به دیدار پدرم بروم و با علم به اینکه خروج از منزل در آن وقت روز برای من خالی از مخاطره نبود، معالوصف به اتفاق آقای یارافشار از منزل شاهرخشاهی خارج شدیم و به طرف منزل خانم مشیر فاطمی (خانم ملوکالسادات) که شب گذشته پدرم به آنجا رفته بود و در جاده قدیم شمیران نرسیده به جاده قیطریه قرار دارد حرکت کردیم. من پشت رل نشستم و خیابانها تقریبا شلوغ بود و وضع هم چندان عادی به نظر نمیرسید. معالوصف ما بدون برخورد با هیچگونه مخاطرهای به محل اقامت پدرم رسیدیم.
سرتیپ گیلانشاه و سرهنگ فرزانگان چند دقیقه زودتر از ما به آنجا رسیده بودند و با پدرم مشغول گفتگو بودند. من جریان تهیه عکس از فرمان را به اطلاع پدرم رساندم و بنا به پیشنهاد ایشان قرار شد با خبرنگاران جراید داخلی و مخبرین خارجی ترتیب مصاحبهای داده شود و حقیقت امر یعنی صدور فرمان نخستوزیری به نام پدرم به وسیله آنها به اطلاع مردم ایران و کشورهای خارجی برسد. در اطراف این پیشنهاد مذاکره مختصری شد و چون در آن موقع دسترسی به تمام خبرنگاران داخلی نداشتیم و از یک طرف وضع آنها از لحاظ ارتباط با دار و دسته دکتر مصدق برای ما روشن نبود و از طرف دیگر حالت وحشت و ارعابی که یکهتازان آن روزها در دستگاه مطبوعات به وجود آورده بودند نشان میداد که به طور قطع از انتشار این مصاحبه در روزنامهها جلوگیری خواهند کرد، بدین جهت تصمیم گرفتیم فقط با مخبرین خارجی آن هم در نقطه دورافتادهای مصاحبه بشود. روی این نظر پدرم مطالبی را انشاء کرد و درست به خاطر ندارم آقای یارافشار یا تیمسار گیلانشاه یادداشت کردند و به اصطلاح متن مصاحبه خیلی کوتاه و مختصر تهیه شد.
پدرم میل داشت شخصا این مصاحبه را با خبرنگاران خارجی به عمل آورد، ولی باز خروج ایشان را از اقامتگاهشان مصلحت ندانستیم. قرار شد به نمایندگی از طرف پدرم با مخبرین خارجی مصاحبه کنم و فرمان اعلیحضرت همایونی را به آنها ارائه دهم و اگر در این جریان گرفتار هم شدم باز پدرم که سنگر اصلی و ادارهکننده اقدامات ماست محفوظ خواهد بود.
برای محل مصاحبه تپههای «ولنجک» را که یک نقطه دورافتادهایست و از بالای خیابان زعفرانیه شمیران به طرف مغرب و دامنه کوه میپیچد تعیین کردیم. قرار شد به منظور تماس گرفتن با خبرنگاران خارجی، من و آقای یارافشار به شهر بیاییم. پدرم هم با این نظر موافقت کردند.
ما عازم شهر شدیم و در بین راه مشورت میکردیم که به چه وسیله و از چه محلی با مخبرین خارجی تماس بگیریم؟ چون میدانستم که غالبا در پارک هتل جمعند و به خصوص دفتر کار مخبرین آسوشیتدپرس و یونایتدپرس در همین هتل میباشد. با خبرنگار خبرگزاری آسوشیتدپرس که هنگام تحصیل در آمریکا با او همکلاس بودم آشنایی و اعتماد بیشتری داشتم. به نظرم رسید که از محل مطمئنی به پارک هتل تلفن کنیم و قرار مصاحبه را بگذاریم.
بهترین محل برای انجام این مذاکره تلفنی را در مطب آقای دکتر سعید حکمت (نماینده فعلی مجلس شورای ملی) که از دوستان صدیق و وفادار ما بود تشخیص دادم. به همین جهت مستقیما به مطب ایشان که الان درست به خاطرم نیست در خیابان فروردین یا یکی از خیابانهای مقابل دانشگاه قرار داشت، رفتیم.
دکتر پس از اطلاع از جریان امر با خوشرویی ذاتی خویش با نظر ما موافقت کرد و شخصا نمره تلفن پارک هتل را گرفت. خوشبختانه خبرنگار آسوشیتدپرس در آنجا بود و من موفق شدم با او صحبت کنم. ابتدا به زبان انگلیسی خودم را معرفی کردم و گفتم درباره حوادث ۲۴ ساعت اخیر و علل آن میخواهم اطلاعات جالب و مهمی در اختیار شما بگذارم و اگر مایل باشید میتوانید به سایر همکاران خود اطلاع دهید و محلی را تعیین کنید که با یکدیگر ملاقات کنیم. خبرنگار مزبور با کمال اشتیاق پیشنهاد مرا پذیرفت و قرار ما این شد که او و سایر همکارانش برای نیم ساعت بعدازظهر در چهارراه یوسفآباد منتظر فرستاده ما باشند. شماره و مشخصات اتومبیل آقای یارافشار را به او دادم و گفتم که این اتومبیل چند قدم بالاتر از ایستگاه اتوبوس چهارراه یوسفآباد منتظر شما خواهد بود تا به محل اقامت من راهنماییتان کند.
از مطب دکتر سعید حکمت که خارج شدیم بیش از چند دقیقه به ظهر نمانده بود و مطابق قراری که با مهندس شاهرخشاهی داشتیم قاعدتا کار او، یعنی تهیه عکس فرمان میبایستی تمام شده باشد، بدین جهت به اتفاق آقای یارافشار مستقیما به منزل شاهرخشاهی آمدیم و معلوم شد که او چند دقیقه است با عکسهای فرمان که قریب دویست، سیصد نسخه چاپ کرده به منزل مراجعت نموده است، اما وقتی برای مشاهده عکسهای فرمان به طبقه دوم عمارت رفتیم با منظره جالبی مواجه شدیم: مهندس شاهرخشاهی بر اثر عجله و شتابی که داشته عکسها را قبل از اینکه در عکاسخانه خشک شود با خود به منزل آورده و حالا یکی یکی از هم جدا کرده و کف دو اطاق متصل به هم روی فرش پهن کرده بود.
به سوی تپههای ولنجک
عکسهای فرمان را پس از آنکه خشک شد از کف اطاق جمعآوری کردیم و در یک صندوق آهنی قرار دادیم و فقط چند نسخه آن را من برداشتم و آماده حرکت شدیم. مطابق قراری که با خبرنگار آسوشیتدپرس داشتیم میبایستی آقای یارافشار برای راهنمایی خبرنگاران خارجی به وعدهگاه برود.
گرچه یارافشار در تمام دوره مبارزات ما صمیمانه و صادقانه و با نهایت جدیت و علاقمندی دوشادوش همه گام بر میداشت ولی اعتراف میکنم که در انجام این ماموریت به خصوص شهامت و رشادت فوقالعادهای به خرج داد، زیرا هیچ بعید نبود که خبرنگاران خارجی با تهدیدات و فشارهایی که در آن روزها از طرف عمال مصدق به آنها وارد میآمد، جریان مذاکرات مرا به اطلاع آنها رسانده باشند و مامورین دکتر مصدق شخصی را که به سراغ خبرنگاران میآمد توقیف کنند و برای دست یافتن به ما تحت شکنجه و عذاب قرار دهند. بدین جهت است که میگویم یکی از خطرناکترین ماموریتهای آقای یارافشار در آن جریانات همین راهنمایی و هدایت خبرنگاران بود. معالوصف در آن لحظه بدون هیچگونه واهمه و نگرانی با لبخند همیشگی خود با ما خداحافظی و روبوسی کرد و برای انجام ماموریت از منزل شاهرخشاهی خارج شد.
بعد از رفتن یارافشار من هم آماده حرکت به طرف مقصدی که داشتیم شدم. ولی از سر و صدایی که از خیابان به گوش میرسید معلوم میشد دار و دستههای آن روزی و تودهایها در خیابانها به راه افتادهاند. بنابراین عبور از خیابانها با چنین وضعی خالی از خطر نیست ولی چاره چه بود، میبایستی من قبل از یارافشار در تپههای ولنجک حاضر باشم. پس از تبادل نظر با حاضرین قرار شد اول من با اتومبیل فُرد قرمز رنگ شاهرخشاهی که تقریبا محفوظتر از سایر اتومبیلهایی بود که در اختیار داشتیم حرکت کنم و بعد شاهرخشاهی با فاصله معینی با اتومبیل فُرد اطاق چوبی خودش به دنبال من بیاید و ابوالقاسم زاهدی و تقی سهرابی نیز با اتومبیل بیوک سهرابی پشت سر شاهرخشاهی حرکت کنند تا اگر خطری پیش آمد لااقل تنها نباشیم و در ضمن کسانی که در پشت سر مراقب من هستند جریان را به اطلاع پدرم و سایر رفقا برسانند که در کار آنها وقفهای حاصل نشود. من دو اسلحه کمری را که پدرم در اختیارم گذاشته بود فشنگگذاری نموده و با خود برداشتم. شاهرخشاهی و ابوالقاسم زاهدی نیز هر کدام اسلحهای داشتند که وسیله دفاعی برای آنها بود. همه در حالی که طبق معمول آن روزها پیراهن سفیدی به تن داشتیم روانه مقصد شدیم. من وقتی وارد خیابان شاهرضا شدم، خود را با جمعیت نسبتا زیادی که از چهارراه پهلوی به طرف میدان فردوسی میرفت روبرو دیدم، به طوری که عبور اتومبیل از خیابان مشکل مینمود. ناچار اتومبیل را در گوشهای نگاه داشتم، پیاده شدم و عینکم را به چشم زدم و به امید خدا چند دقیقهای همرنگ جماعت شدم و حتی در حدود ده، بیست متر با آنها در جهتی که میرفتند به راه افتادم و پس از آنکه مسافتی از اتومبیل دور شدند، کم کم از صف جمعیت خارج شده و به طرف اتومبیل بازگشتم و به طرف مقصد به راه افتادم ولی تا رسیدن به مقصد، از لحاظ احتیاط دو بار اتومبیل خودم را با اتومبیلهای شاهرخشاهی و سهرابی عوض کردم و تقریبا ساعت یک بعدازظهر بود که به تپههای ولنجک رسیدم، ولی هنوز از یارافشار و خبرنگاران خبری نبود.
مصاحبه انجام شد
لحظهای بعد اتومبیل شاهرخشاهی و پشت سر آن اتومبیل ابوالقاسم زاهدی و سهرابی از دور نمایان شد و در فاصله دویست، سیصد متری متوقف گردیدند. آنها هم از تاخیر یارافشار نگران بودند ولی نگرانی من بیشتر از توقف اتومبیلها در نزدیکی هم و اجتماع ما در آن نقطه بود، چون با رسیدن یارافشار و خبرنگاران بر تعداد اتومبیلها و جمعیت افزوده میشد و بیشک این صحنه خود، وسیله جلب نظر رهگذران میشد. موقعیت محلی که ما توقف کرده بودیم طوری بود که فقط از دو طرف به وسیله دو جاده باریک متروکه خاکی به ابتدای جاده ولنجک راه داشت و سمت شمال و مغرب آن هم منتهی به تپههای بلندی بود که برای ما مخاطرهای نداشت. بدین لحاظ قرار شد شاهرخشاهی و ابوالقاسم زاهدی با اتومبیلی که در اختیار دارند به ابتدای این دو جاده بروند که هم از جمعیت ما در آن محل کاسته شود و هم اگر کسانی به تعقیب ما آمدند، آنها قبلا بتوانند ما را مطلع سازند. این دو نفر هنوز به سمت محلی که برای آنها تعیین شده بود نرفته بودند که اتومبیل یارافشار از پیچ جاده نمایان شد و به طرف ما پیش آمد. همراه یارافشار فقط سه نفر از خبرنگاران خارجی بودند و معلوم شد علت تاخیر ورودشان یکی شلوغی خیابانها بود و دیگر آنکه یارافشار هم از نظر احتیاط همان رویه ما را پیش گرفته، یعنی با استفاده از اتومبیلهای آقایان صادق نراقی و حبیبالله نایبی (یکی از منسوبان ما) تا ورود به آن محل سه بار در بین راه اتومبیل حامل خبرنگاران را عوض کرده است.
به طوری که قبلا اشاره کردم من با خبرنگار آسوشیتدپرس آشنایی قبلی داشتم و در آنجا با دو نفر دیگری که یکی خبرنگار یونایتدپرس و دیگری مخبر خبرگزاری دیگری بود آشنا شدم. نخست از اینکه دعوت ما را پذیرفته و به آن محل آمده بودند تشکر کردم و بعد متن مصاحبه پدرم را به زبان انگلیسی برای آنها ترجمه کردم و عکس فرمان شاهنشاه را در مورد انتصاب نخستوزیری پدرم به آنها ارائه دادم. الان عین عبارات مصاحبه به خاطرم نیست ولی مضمون آن این بود که مملکت ما با سیستم حکومت مشروطه سلطنتی اداره میشود و مطابق قانون اساسی کشور و رژیم فعلی ما حق عزل و نصب نخستوزیر آن با شخص پادشاه است، به خصوص که در حال حاضر پارلمان ما یعنی مجلسین سنا و شورای ملی به دست دکتر مصدق عملا منحل شده و اعلیحضرت پادشاه ما به استناد قانون اساسی و استفاده از اختیارات قانونی خودشان فرمان عزل دکتر مصدق را از نخستوزیری و انتصاب پدرم را به این سمت صادر فرمودهاند و به موجب این فرمان، پدرم سرلشکر فضلالله زاهدی از تاریخ ابلاغ فرمان یعنی روز شنبه ۲۴ مرداد ماه سال ۱۳۳۲ نخستوزیر قانونی این کشور میباشد و آقای دکتر مصدق به علت سرپیچی از فرمان شاهنشاه از تاریخ مذکور فاقد سمت و در برابر قانون با اعمالی که فعلا انجام میدهد متمرد و یاغی است و رویه کنونی او را میتوان کودتا و قیام علیه قانون اساسی و رژیم مملکت دانست، چون بنا به فرمان مبارک همایونی، نخستوزیر حقیقی پدرم میباشد و دلیل آن همین فرمانی است که عکس آن ارائه میشود. البته این مضمون مصاحبه آن روز بود و شاید با اصل یادداشتی که تهیه شده بود قدری مغایر باشد، ولی مفاد و مضمون همین بود.
خبرنگاران با ولع و اشتیاق فراوان چشم به دهان من دوخته بودند و نکته جالب آنکه هر یک به تصور اینکه من توضیحات مفصلی خواهم داشت ماشین تحریری با خود همراه آورده و روی زمین نشسته بودند و آنچه من به زبان انگلیسی میگفتم با نهایت عجله ماشین میکردند. صحبت من که تمام شد طبق معمول خبرنگاران ما سؤال پیچ کردند: اینجا کجاست؟ پدر شما را میتوان ملاقات کرد؟ از اعلیحضرت همایونی چه خبر دارید؟ فرمان چگونه به پدر شما ابلاغ شد؟ چه نقشهای برای آینده دارید؟ و قس علیهذا... که واقعا در آن گیر و دار مرا کلافه کرده بود. بالاخره به آنها گفتم: «آنچه در اینجا به اطلاع آقایان رسیده از طرف من نبود که حالا بتوانم به سؤالات شما جواب دهم، بلکه من واسطه گزارش این اخبار بودم و مصاحبهای که به نظر آقایان رسید از طرف سرلشکر زاهدی پدرم میباشد که به جهاتی از حضور در این محل خودداری کردند و بدین جهت خودم را صالح برای پاسخ دادن به سؤالات شما نمیدانم.» مطالب که به اینجا رسید، هر سه نفر مثل ترقهای از جای خود پریدند و یکی از آنها در یک چشم برهم زدن دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و سپس هر سه مانند کسانی که خبر یافتن گنجی به دست آورده باشند جعبههای ماشین تحریر را به زیر بغل زدند و خبرنگار آسوشیتدپرس خطاب به یارافشار گفت: «ما که نمیدانیم الان در کجا هستیم. ما را زودتر به شهر برسان» و بدون معطلی دست یارافشار را گرفته و در حال دو از سراشیبی تپه پایین رفتند. دو دقیقه بعد اتومبیل یارافشار از پیچ جاده ولنجک به طرف زعفرانیه و شهر سرازیر شد. حقا این سه نفر در رسانیدن این خبر به مرکز خبرگزاری خود سرعت فوقالعادهای به خرج دادند به طوری که همان روز عصر خبر این مصاحبه ضمن اخبار روز در صفحه اول روزنامه اطلاعات با حروف درشت از قول خبرنگار آسوشیتدپرس چاپ شد.
از یک جلسه مصاحبه به یک جلسه مذاکره
ساعت نزدیک دو بعدازظهر بود که از تپههای ولنجک عازم شهر شدیم. در موقع مراجعت، از لحاظ احتیاط باز هم اتومبیل خود را با اتومبیل شاهرخشاهی عوض کردم، بر اثر گرمای فوقالعاده هوا عطش شدیدی به من دست داده بود، بدین جهت وقتی از خیابان زعفرانیه وارد جاده پهلوی شدم، به سمت بالا یعنی به طرف میدان تجریش پیچیدم تا در آنجا آبی بیاشامم و اگر میسر باشد از جاده قدیم به طرف شهر بیایم، چون مامورین مصدق جاده پهلوی را بیشتر تحت نظر داشتند و ضمنا در سر راه از پدرم که در منزل خانم مشیر فاطمی بود دیدن کنم، ولی نزدیک به میدان تجریش مشاهده کردم که در دهانه خیابان سعدآباد و اطراف جاده پهلوی چند تانک موضع گرفته و عدهای سرباز در حرکت هستند و در محوطه میدان عدهای مشغول داد و فریاد و زنده باد و مرده باد میباشند. لذا راه خود را کج کردم و دو مرتبه از جاده پهلوی به سرعت به طرف شهر آمدم و از فرط خستگی و بیخوابی و گرسنگی، با کمال بیاحتیاطی و بیپروایی مستقیما به منزل آقای یارافشار در خیابان ولیآباد دیوار به دیوار منزل شهری پدرم، یعنی محلی که پیوسته تحت نظر مامورین بود رفتم و در یکی از اطاقها به حالت اغما و بیهوشی افتادم. در همین حال نگران یارافشار بودم که خبرنگاران را به شهر آورده بود و تا آن موقع خبری از او نداشتم. چند دقیقه از ورود من نگذشته بود که یارافشار هم به منزل آمد و معلوم شد او نیز دل به دریا زده و با هیاهو و جنجالی که در خیابانها به راه انداخته بودند خبرنگاران را مستقیما به تلگرافخانه در میدان سپه یعنی کانون مرده باد و زنده باد برده و از آنجا یکسر به منزل آمده است.
خانم و بچههای یارافشار به مناسبت ایام تابستان در شمیران بودند و به این جهت غذایی که جبران گرسنگی ۱۶ ساعته ما را بکند پیدا نمیشد، ولی در عوض بیسر و صدا بودن محل باب طبع ما بود و پس از ۲۴ ساعت توانستیم مختصر استراحتی بکنیم. ساعت ۵ یا ۵ و نیم بعدازظهر بود که آقای صادق نراقی به سراغ ما آمد و از وضع شهر اطلاعاتی به ما داده، میگفت میتینگ میدان بهارستان که از صبح اول وقت با بلندگوهای بسیار در خیابانها به وسیله رادیو مردم را دعوت به حضور در آن کرده بودند هم اکنون برپاست و سخنرانها کاملا مشت خود را باز کردند، ولی اجتماع اصلی را تودهایها تشکیل دادهاند و اصولا یک آشفتگی و بهمریختگی عجیبی در تمام شئون حکمفرما است و هر دسته نغمه خاصی ساز کرده ولی آنچه مسلم است، ابتکار و کارگردانی تودهایها بیش از سایرین به چشم میخورد و اگر فکر عاجلی نشود حساب مملکت پاک است و دکتر مصدق و دار و دسته او هم قادر به کاری نیستند. تودهایها برای واژگون کردن اوضاع و تسلط خودشان سخت در تقلا هستند و مامورین هم به جای سرکوبی آنها تمام هم خودشان را مصروف گرفتن و زندانی کردن این و آن میکند و تودهایها هم با یک پیت گل سرخ آبزده و یک قلم مو مشغول نامگذاری خیابانها و تشکیل حکومت جمهوری دمکراتیک هستند.
گفتگوی ما درباره حوادث و جریانات روز ادامه داشت که مهندس ابوالقاسم زاهدی که برای دادن گزارش مصاحبه ظهر نزد پدرم رفته بود وارد شد و از طرف ایشان پیغام آورد که من و یارافشار برای ساعت ۶ بعدازظهر به منزل آقای سیف افشار برویم و در جلسهای که با حضور پدرم تشکیل میشود شرکت کنیم.
من از این تصمیم نگران شدم، چون خروج پدرم را از محلی که بسر میبرد و عبور ایشان را از خیابانهای پر جنجال شهر، آن هم در ساعت ۶ بعدازظهر به هیچوجه مصلحت نمیدانستم و احتمال کلی میدادم که مخاطرهای پیش آید. روی این فکر با علم به اینکه تمام تلفنهای منزل اقوام ما تحت کنترل قرار گرفته و حتی قطع شده است بیمحابا تلفن منزل یارافشار را برداشتم و شماره تلفن اقامتگاه پدرم را گرفتم و با ایشان مشغول مذاکره شدم. راستی فراموش کردم این نکته را تذکر دهم که در آن ایام هر یک از ما برای مذاکرات تلفنی نام مستعاری داشتیم و بیشتر گفتگوهای ما پیچیده و مبهم بود و هنگام مذاکره اشخاص ناشناس موفق به درک مقصود ما نمیشدند. به هر حال در این تماس تلفنی من نسبت به تصمیم پدرم و خروج ایشان از باغ مشیر فاطمی اظهار نگرانی نمودم و پیشنهاد کردم اگر امر فوری باشد اجازه بدهند تا خدمت ایشان برسیم، ولی در چند جمله کوتاه نظر مرا رد کردند و به ناچار مقارن ساعت ۶ بعدازظهر به اتفاق آقای یارافشار به منزل آقای سیف افشار رفتیم.
سایت تاریخ ایرانی به نقل از اطلاعات ماهانه
نظرات