جریانات زندان قصر در مصاحبه با محمد مهدی عبدخدایى


1602 بازدید


زندان سیاسى براى من از جهاتى جالب توجه بود. یکى اینکه من در فضایى قرار گرفته بودم که همة زندانیان سیاسى، توده‏ایهایى بودند که در روزهایى که من در آنجا بودم، بسیارى از آنها سرخورده شده بودند. علتش هم این بود که با پیشنهاد اصلاحات ارضى و اعلام انقلاب سفید به توسط شاه، بسیارى از زندانیان سیاسى، که در طول مدت زندگیشان، کشاورزانى بودند که اصلاحات ارضى برایشان کششى داشت، دنبال این تفکر رفته بودند، مى‏پنداشتند به مطلوب خودشان رسیده‏اند. ضمنا در زندان سیاسى که ما بودیم، عده‏اى از معاودین از شوروى را هم آورده بودند. عده‏اى بعد از شهریور 1320، بعد از جریان متجاسرین، به شوروى فرار کرده بودند، دولت شوروى، طى قراردادى آنها را به ایران برگردانده بود. از جمله کسانى که برگشته بود، ستوان قبادى بود. ستوان قبادى کسى است که افسر نگهبان بوده و در سال 1329، ده نفر رهبران حزب توده را از زندان فرارى داده بود. پس از اینکه 12 سال در زندان روسها مانده بود، دولت شوروى او را به ایران برگرداند. در این زمان پیرمردى بود.
     مى‏دانید که در زمان حکومت رزم‏آرا ده نفر از رهبران حزب توده: دکتر مرتضى یزدى، دکتر جودت، دکتر بهرامى، احسان طبرى، دکتر کیانورى، سالک و بقیه که اسامى آنها را به خاطر ندارم از زندان فرار کردند، رفتند به شوروى و از آنجا هم به آلمان شرقى رفتند. من در زندان این ستوان قبادى را دیدم. چون تبلیغات گسترده‏اى بود که به قول چرچیل، در آن سوى پرده آهنین آزادى هست، غذا هست، مسکن هست، آموزش براى همه هست، براى من برخورد با اینها جالب بود؛ مخصوصا با ستوان قبادى که خیلى از شوروى بد مى‏گفت. این معاودین همه‏شان مى‏گفتند: آنجا چون اقتصاد کاملاً دولتى است، همه‏شان از هم مى‏دزدند، از کارها مى‏دزدند. کالاى کارخانجات در بازار آزاد به فروش مى‏رود، رد و بدل مى‏شود. شکوه و عظمت دنیاى کمونیستى، که ساخته و پرداخته نویسندگانى مثل احسان طبرى یا مترجمینى مثل مهندس نادر شرمینى بود، یک مرتبه در زندانهاى سیاسى در سالهاى 1341 فرو ریخته بود. دیگر سوسیالیسم براى زندانیان سیاسى آن رؤیایى که در بهشت زندگى مى‏کنند، نبود، حتى براى افسران توده‏اى و کسانى مثل تفرشیان که در آنجا بودند و کتابهایى هم نوشته‏اند؛ با اینها که آدم برخورد مى‏کرد، مى‏گفت دنیایشان دنیاى افسانه است.
     به هرجهت، این زندان به لحاظ برخورد آراء و عقاید وضع خاصى داشت؛ کسانى که از شوروى برگشته بودند، اعتقادات مذهبى داشتند. حضور من در آنجا موجب شد که آنها نماز بخوانند، اگرچه روزه نمى‏گرفتند؛ همین زندانیان معاود، در شبهاى تاسوعا و عاشورا روضه‏خوانى به راه بیندازند؛ حضور بحثهاى اعتقادى شروع بشود. مهندس نادر شرمینى، که مى‏گفتند مترجم تاریخ تمدن شوروى و نظریات مارکس و لنین است کلاسى گذاشته بود که در آن کلاس ماتریالیسم دیالکتیک، ماتریالیسم تاریخى و مارکسیسم درس مى‏داد. من در این کلاس شرکت کردم. چون من اشکال مى‏گرفتم، بعد از چند جلسه عذرم را خواستند. البته کلاس به طور مخفى بود.
     یک مهندس پیروزى بود که مى‏گفت: من کوپل دکتر بهرامى بودم. بحثهایى با او داشتیم راجع به اینکه اصولاً خدایى هست یا نیست. بحثها اصولاً برمحور مسائل اعتقادى دور مى‏زد. توى اتاق ما شبها جلساتى گذاشتیم. حتى بحث سنى و شیعه و مارکسیسم را شروع کردیم. حس کردم که تبعید اثر خاصى در من گذاشته است. بعد از اینکه پیش‏کسوتهاى زندان، آنهایى که زندانى بیشتر کشیده بودند، احساس کردند که حضور من در زندان باعث پیش آمدن مشکلاتى شده، تصمیم گرفتند مرا بایکوت بکنند. البته بایکوت نکردند.
     یک آقایى بود به نام سید کاظمى که از شوروى آمده بود؛ لات بود. یک شب مشروب خورد ــ در حالى که من توى اتاق عمومى زندگى مى‏کردم، در اتاق ما سى نفر بودند؛ همه رفته بودند براى هواخورى ــ در حال مستى آمد جلوى من نشست. چاقوى ضامن‏دارى داشت، چاقوى ضامن دارش را جلوى من درآورد، گذاشت به پهلوى من. خیلى آرام به قیافه او نگاه کردم. بعد، چون سید کاظم ترک بود، به ترکى گفتم که آقاکاظم دُروُسان (چرا نمى‏زنى)؟ چرا معطلى؟ این انتظار داشت من پاشم فرار کنم، مرا دنبال کند؛ اما من نشستم. فکر مى‏کنم چهار پنج دقیقه طول کشید تا هم اتاقیهاى من وارد شدند. آنها هم توده‏اى بودند. سید کاظم چاقویش را برداشت و بست و از اتاق بیرون رفت. تا چند روز سعى مى‏کرد در هواخورى مرا نبیند. یک روز در هواخورى مرا دید، سرش را انداخت پایین، آمد جلو، اظهار شرمندگى کرد و معذرت خواست.
     یکى از افسران توده‏اى که مرتبا هم مطالعه مى‏کرد، نمى‏دانم اسمش بقیعى بود یا چیز دیگر، اعتقادات مذهبى هم داشت. یک روز، همین‏طور که از کنار او رد مى‏شدم، شنیدم یک نفر به اسم شکورى داشت به بقیعى مى‏گفت: این عبدخدایى عجیب است؛ مسائل مارکسیسم را وقتى توضیح مى‏دهد، احساس مى‏کنم که مى‏فهمد، چطورى است که اعتقاد ندارد؟! تعجب‏آور است که همینجور به مذهبى بودنش اصرار دارد و مذهبى است و در بحثها کم نمى‏آورد.

گفت و گوى عبدخدایى با نادر شرمینى در زندان قصر
     یک روز، در 15 خرداد سال 42، بین من و مهندس نادر شرمینى یک برخوردى پیش آمد: ما یک میز پینگ‏پنگ داشتیم که زندانیها به نوبت مى‏آمدند روى آن پینگ‏پنگ بازى مى‏کردند. هفته‏اى 20 دقیقه هم نوبت من بود. روز 15 خرداد 1342 بود، همة پاسبانها به حال آماده‏باش بودند. مى‏گفتند شهر شلوغ شده است. من ساکت نشسته بودم تا نوبت پینگ‏پنگم بشود. شرمینى دید من روى نیمکت کنار حیاط نشسته‏ام. آمد پیش من؛ گفت: آقاى عبدخدایى، این خمینى ممینى که مى‏گویند، کیست؟
     خوب، من که از تبعید برگشته و آوازة امام را شنیده بودم، گفتم: از چه جهت مى‏پرسى؟ از جهت شخصى مى‏پرسى، از جهت تقوى مى‏پرسى، از جهت قدرت بیان مى‏پرسى، از جهت دانش مى‏پرسى؟ از کدام بعد این شخصیت سؤال مى‏کنى؟ گفت: از نظر شخصى سؤال مى‏کنم. گفتم: ایشان وارسته است، انسان پاکى است. گفت: نکند گوشة قبایش به امپریالیسم متصل باشد. من ناراحت شدم، گفتم: آقاى مهندس، بزرگش نخوانند اهل خرد، که نام بزرگان به زشتى برد. شما از نظر شخصى سؤال کردید. گفت: آخر من نیم ساعت پیش رادیو مسکو را گرفتم؛ رادیو مسکو گفت: عده‏اى از طرفداران فئودالها علیه نظریات ترقیخواهانه شاه جوان ایران شعار دادند، تظاهرات کردند. و بعد رادیو مسکو گفت، حتى یک ارمنى که پلاکارد دستش بوده، فریاد مى‏زده: «درود بر خمینى». خمینى دارد از مذهب حمایت مى‏کند؛ مذهب عامل ارتجاع است و ارتجاع وابسته به امپریالیسم است.
     یکى از زندانیها به اسم مهندس غلامرضا اربابى، فرهنگ اربابى را نوشته، وقتى گفت و گوى ما را شنید، برخورد تندى با شرمینى کرد. آمد جلو گفت: خجالت نمى‏کشى تو یکبار در مورد حزب توده صحبت کردى، چنان ضعیف بودى و چنان با ضعف برخورد کردى که حد نداشت و حالا دارى به خمینى توهین مى‏کنى؟
     من، که نوبت پینگ پنگم رسیده بود، رفتم بازى کنم. با نادر شرمینى برخورد داشتیم.
     نمى‏دانم، آن داستان پرتقال خوردن او توى دستشویى را گفتم یا نه. خوب، شب که شد آمدند ما را آشتى بدهند. من گفتم نیازى به آشتى نیست. وقتى که مى‏بینم رادیوهاى خارجى همه یکصدا مى‏گویند که تهران مثل یک شهر جنگزده است ــ درست روزى بود که امام دستگیر شده بود و رادیو ایران مرتبا به امام حمله مى‏کرد ــ معلوم است که قضیه از چه قرار است. من، تأسفم براى شما زندانیان توده‏اى است. شما، مردم را نشناخته‏اید؛ مردم را روحانیت شناخته است. مذهب با قلب و روح مردم سر و کار دارد. وقتى یک مرجع را مى‏گیرند، تهران یک شهر جنگزده مى‏شود. این نشانة آن است که شعار خمینى آنقدر زنده و پویا و تحرک‏آفرین است که حتى یک ارمنى که در ایران زندگى مى‏کند و ایران را دوست دارد، پلاکارد دستش مى‏گیرد و مى‏گوید: «درود بر خمینى»؛ چون شعار زنده و وطن شمول است. شما از درک این واقعیتها عاجزید. من تأسفم براى شماست والاّ حاج آقا روح‏الله که در قم جزو مدرسین طراز اول است و بعد از فوت آیت‏اللّه بروجردى هم ما مقلد ایشان هستیم.
     به هرجهت، خود این مسائل به تشتت افکار در زندان کمک مى‏کرد. بعد از این جریان بود که طرفداران امام را دستگیر کردند؛ منتها به زندان ما نیاوردند. آیت‏اللّه طالقانى و مهندس بازرگان دستگیر شدند. اینها را بردند زندان شماره چهار. زندان شماره چهاردهم قبلاً بهدارى زندان قصر بود؛ بعد از آن که یک ساختمانى براى بهدارى زندان قصر ساخته ساختند، اینجا را کرده بودند زندان شماره چهار. مهندس بازرگان، آیت‏اللّه طالقانى، عزت‏اللّه سحابى، محمدمهدى جعفرى، و چند نفر دیگر را به آن زندان آوردند. بین زندان شماره سه ما و زندان شماره چهار پنجره بود. زندان شماره چهار در پشت زندان شماره سه بود و پنجره‏هایى داشت که گاهى آدم مى‏توانست برود کنار آن پنجره و با زندانیهاى شماره چهار صحبت کند.
     در این زندان تنها من، زندانى سیاسى بودم، نماز مى‏خواندم و روزه مى‏گرفتم. یک برخورد دیگرى با مهندس نادر شرمینى کردیم؛ و آن هم این بود که یک روز صبح زود، من رفته بودم وضو بگیرم. حس کردم از توى دستشویى بوى پرتقال مى‏آید. تعجب کردم این موقع صبح بوى پرتقال از کجا مى‏آید. براى آدمى که یک مدتى میوه نخورده باشد، و زندانى باشد، بوى میوه بیشتر مشامش را نوازش مى‏دهد. من وضویم را گرفتم و شیر را بستم. دیدم مهندس نادر شرمینى از یکى از دستشوییها آمد بیرون؛ دستش پشتش است. گفتم آقاى مهندس، بوى پرتقال مى‏آید. خندید، گفت: مگر شما نرفتید؟ گفتم: نه. حقیقتش این بوى پرتقال مرا کنجکاو کرد که ببینم این بو از کجاست، آن هم این موقع صبح. چون شما معمولاً ساعت هفت موقع بیدار باشتان هست؛ (توده‏ایها براى زندان رسمى گذاشته بودند، ساعت نه شب خواب، هفت صبح بیدارى. ما که مى‏خواستیم نماز بخوانیم، یا روزه بگیریم، مجبور بودیم طورى راه برویم، طورى بیاییم دستشویى که مزاحم زندانیهاى دیگر نشویم، زندانیهاى دیگر بیدار نشوند.) شرمینى گفت: من دیدم شیر بسته شد، فکر کردم رفتى. من داشتم توى توالت پرتقال مى‏خوردم. گفتم: آقاى مهندس، چرا توى توالت پرتقال مى‏خوردى؟ گفت: مى‏دانى که ما توى اتاقمان کمون داریم. هر چه میوه مى‏آورند، هرچه غذا مى‏آورند، کمون داریم، یعنى اشتراکى استفاده مى‏کنیم. (توده‏ایها بعد از اینکه دستگیر مى‏شدند، به قول خودشان، به صورت کمون زندگى مى‏کردند.) چون قسمتهایى از بدنم پوست پوست شده، دکتر به من گفته، ویتامین ث بدنت یک مقدار کم شده است. نیاز به ویتامین ث دارى، ویتامین ث زنده؛ دارو لازم نیست. حقیقتش این است که من به خانمم گفتم؛ یک مقدار پرتقال برایم آورده. دیدم اگر پرتقال را ببرم توى کمون، یک دانه‏اش هم به من نمى‏رسد. من اینها را لاى لحاف تشکم قایم کردم؛ صبح به صبح یک دانه‏اش را مى‏آورم توى دستشویى مى‏خورم.
     گفتم: عجب! جامعه اشتراکى، جامعه بدون طبقه همین است که مارکس مى‏گوید؟ آقاى خروچف مى‏گوید که ما در حال ساختن کمونیسم هستیم؛ یعنى ما از سوسیالیسم هم عبور کرده‏ایم، همین است، واقعا؟ این است آن مساواتى که شما پیشنهاد مى‏کنید؟ دوستان دیگرتان ویتامین ث بدنشان کم نشده؟ چیزى نگفت. سرش را انداخت پایین و رفت بیرون.
دیدار عبدخدایى با آیت‏اللّه طالقانى در زندان قصر و آزادیش از زندان
     ضمنا، من وقتى که آنجا بودم، آمپول زدن و پانسمان را یاد گرفتم. آمپول عموم زندانیان سیاسى را من مى‏زدم، یعنى در ساعاتى که زندانیان سیاسى نمى‏توانستند به بهدارى مراجعه کنند (بعدازظهرها) . بند زندانیان سیاسى یک داروخانه داشت که با پول زندانیان سیاسى تأسیس شده بود. دکترهایى که آنجا بودند به بیمارها که نسخه مى‏دادند، مى‏خواستند آنها درمان بشوند؛ اما چون مأمور نبود آنها را به بهدارى ببرد، من آمپولشان مى‏زدم. گاهى من پانسمانشان مى‏کردم. توى زندان سیاسى این خدمات را هم مى‏دادم.
     از طرفى هم چون چشمهایم یک مقدارى ناراحت بود ــ توى زندان برازجان ناراحت شده بود ــ نمى‏توانستم مستقیما مطالعه کنم، مثل حالا. با چند تا از زندانیان سیاسى دوست شده بودم، صبح مى‏نشستم کنارشان آنها کتاب مى‏خواندند، من گوش مى‏دادم. کتابهاى دسکه شوته سروان سته [؟]، تاریخ تمدن ویل دورانت، نوشته‏هاى امیل زولا، لرد بایرون انگلیسى، آثار برتراند راسل، آلبرکامو، سارتر، السانسیا[؟] را آنها براى من مى‏خواندند، من گوش مى‏دادم و اوقات فراغت زندانم هم اینجورى مى‏گذشت. دهها کتاب را در آن مدت که چشمهایم ناراحت بود و خودم نمى‏توانستم مطالعه کنم، آنها براى من مى‏خواندند. تاریخ علم، ترجمه احمد آرام را هم برایم خواندند. کتابهایى که آنجا خواندند و من گوش دادم زیاد بود. در قبالش هم من خدماتى را براى آنها انجام مى‏دادم.
     تا اینکه سال 43 شد. یک روز مرحوم طالقانى را برده بودند ساواک، پیغام داد که من بروم با او صحبت کنم. کنار پنجره رفتم. مرحوم طالقانى گفت که مرا برده بودند ساواک؛ آنجا صحبت این بود که مدت زندانى عبدخدایى در حال اتمام است؛ احضارش کنیم، ازش التزام بگیریم و آزادش کنیم. هنوز حسنعلى منصور مورد اصابت گلوله قرار نگرفته بود. امام آزاد شده بود. فکر مى‏کنم هنوز سخنرانى ایشان در مخالفت با کاپیتولاسیون انجام نگرفته بود. به هر جهت، زندان سیاسى هم ویژگیهاى خودش را داشت. مرحوم طالقانى به من گفت که چه مى‏خواهى بگویى؟ التزام مى‏خواهى بدهى یا نه؟ گفتم: ببینم حالا چه مى‏شود.
     ما را خواستند؛ البته نمى‏دانم کدام ادارة ساواک بردند. گمان مى‏کنم مرا به چهارراه کالج بردند. شاید هم آن موقع جاى دیگر بردند، همان جایى که حظیرهًْ القدس!؟ بهاییها بود، به نظرم ادارة ساواک آنجا بود. شاید هم جاى دیگرى بود، درست یادم نیست؛ چون یک مقدار راهى که رفتیم، چشمهاى مرا بستند. وقتى رسیدیم، مرا توى اتاقى بردند. بیست دقیقه‏اى در انتظار گذاشتند. بعد، یک سرهنگى آمد پیش من که اسمش یادم نیست. خیلى با خوشرویى حرف مى‏زد. در آن موقع، 28 سالم شده بود. گفت که متأسفم، پسرم، از اینکه این مدت زندان بودى، برازجان رفتى، سختى کشیدى؛ حالا وقت آزادیت هست. مى‏خواهى بروى به زندگى‏ات برسى. همه چیز تمام شده است. تمام حرکتها کور بوده است. حتى 15 خرداد هم یک شورش کور بوده است. شاه مظهر وحدت ملى است. مملکت به سلطنت نیاز دارد. شما هم دیگر نمى‏توانید فعالیت کنید. نواب صفوى هم کشته شد. این مدت فداییان اسلام هم به دیدن شما دیگر نیامدند، فقط خویشانت آمدند. دیگر مبارزه فایده‏اى ندارد. یک التزام بده که وقتى آزاد شدى، در کارهاى سیاسى دخالت نکنى.
     من یک فکرى کردم؛ گفتم: جناب سرهنگ، من مدت زیادى از زندانیم باقى نمانده، توى این مدت هم تقاضاى عفو نکردم. وقتى هم محکوم شدم به هشت سال، به تیمسار والى گفتم: وقتى من آزاد بشوم شما فوت کرده‏اى. ایشان فحش رکیکى هم به من داد، گفت: من شما را دفن مى‏کنم. تیمسار والى هم فوت کرد. من آگهى ترحیمش را توى روزنامه‏ها خواندم. الان هم من اگر به شما التزام بدهم، بعد بروم در کار سیاسى دخالت کنم، شما مرا چه کار مى‏کنید؟ گفت: مى‏گیریمت. گفتم: اگر التزام ندهم، اما نکنم، چکار مى‏کنید؟ گفت: کارى نداریم. گفتم: اگر التزام دادم و دخالت نکردم چه؟ گفت: کارى نداریم گفتم: اگر التزام ندهم و دخالت نکنم چى؟ گفت: باز هم کارى نداریم. گفتم: من فکر مى‏کنم قضیه به یک جا ختم مى‏شود. چه دلیلى دارد مى‏خواهید شخصیت مرا خرد کنید؟ من هشت سال تمام، جناب سرهنگ، با تفکراتم دلخوش کردم. ما ده نفر بودیم، نه نفرمان تبرئه شدند، من یک نفر چهار سال محکومیتم شد هشت سال. چرا مى‏خواهید مرا بشکنید؟ فقط به خاطر یک آزادى؟ تا کى مى‏خواهید مرا نگهدارید؟ مى‏پوسم در زندان، پوسیده‏ام، دیگر چرا مى‏خواهید بشکنید؟ چرا به خودم واگذار نمى‏کنید؟ خودم مى‏دانم چه مى‏کنم. گفت: حیفم مى‏آید نگهت داریم؛ جوانى، 28 سالت است، 20 ساله آمده‏اى 28 ساله مى‏روى بیرون. یکبار هم 15 ساله آمدى 17 ساله رفتى بیرون. مزة آزادى را نچشیده‏اى. گفتم: معلوم نیست باز هم بچشم، بگذارید من با خودم باشم. من با افکار خودم خوشم.
     تعجب کرد از اینکه اینجور با صراحت حرف مى‏زنم. گفت: واقعا هشت سال با تفکراتت دلخوش بودى؟ گفتم: بله. زندانى که من در آن هستم، همه‏شان توده‏اى‏اند؛ هیچکدامشان با من همفکرى ندارند؛ ما بحثهاى مذهبى زیادى داریم علاوه بر بحثهاى سیاسى. اما من با خودم بودم. نمى‏دانم متأثر شد، چه شد، گفت: پاشو برو، بابا، لازم نیست التزام بدهى. نمى‏دانم در گزارشش چه نوشت یا اصلاً گزارش نداد. به هر جهت، من التزام ندادم.

د. عزیمت عبدخدایى به مشهد پس از آزادى از زندان
     سرانجام، در مرداد سال 1343 از زندان آزاد شدم. البته خیلى غریبانه آزاد شدم؛ برخلاف آزادى از زندان قبلى‏ام که نواب صفوى زنده بود، دوستانمان زنده بودند و استقبال کردند. روز دوم آزادیمان بود که آمدیم جلوى بازار. با برادرم بودم. آیت‏اللّه خزعلى را دیدم؛ مرا نشناخت. برادرم مرا به ایشان معرفى کرد. آیت‏اللّه اظهار خوشحالى کرد. خیلى خوب برخورد کرد. گفت: کجایى، بیایم دیدنت؟ گفتم: فردا مى‏روم مشهد. گفت: من هم به مشهد مى‏روم. جمعه مشهد به خانه‏تان مى‏آیم.
     خوب، ما رفتیم بلیط گرفتیم ــ سى‏وهشت تومان و نیم. قطار درجه سه بود. آن موقع کوپه‏هاى هشت نفره چوبى داشت ــ رفتیم مشهد. وقتى وارد خانه شدم پدرم و خانواده خیلى خوشحال شدند. هنوز درشکه در مشهد بود. فردا صبح آن روز پدرم مرا بیدار کرد. گفت: آیت‏للّه سید هادى میلانى را توى حرم دیدم، احوال تو را پرسید. مرحوم آقاشیخ عباسعلى اسلامى، بنیادگذار جامعة تعلیمات اسلامى، هم همراه ایشان بود و حاج آقا رضاى شاهپورى ــ نمایندة آیت‏اللّه بروجردى در تهران و گویا مسئول مسجد اعظم قم ــ هم همراه آقاشیخ عباسعلى اسلامى بود. آقاشیخ عباسعلى اسلامى تا شنید که آقاى میلانى پرسید مهدى چطور است؟ من گفتم آزاد شده، و گفت: حضرت آیت‏اللّه، اجازه مى‏فرمایید اولین دیدار را ما از این مبارز مذهبى بکنیم؟ آقاى میلانى هم فرمودند: مانعى ندارد. لذا حوالى ساعت هشت، آیت‏اللّه میلانى براى دیدنت به خانه‏مان مى‏آید.
     براى من هم خوب بود، خیلى خوب بود. روزى که مى‏رفتم زندان، دوستانمان شهید شده بودند؛ حالا که از زندان آزاد شده بودم، 15 خرداد پیش آمده بود، نیروهاى مذهبى به صحنه مبارزه آمده بودند، فضا دگرگون شده بود و مى‏توانستیم حداقل در جمعِ مقدسین نفس راحتى بکشیم. سال 35 در کنار مذهبیون نمى‏توانستیم نفس راحتى بکشیم؛ توده‏ایها مى‏زدند، ملیون مى‏زدند، دولت مى‏زد، مذهبیون هم اصولاً روش دخالت دین در سیاست ما را لازم نمى‏دانستند. اما حالا چنین نبود.
     ساعت هشت شد، خدا رحمت کند مرحوم آیت‏اللّه میلانى و آقاشیخ عباسعلى اسلامى و حاج آقا رضا شاهپورى آمدند دیدن من. من بودم، پدرم بود، آن سه بزرگوار بودند. هر سه بزرگوار فوت کرده‏اند، خدا رحمتشان کند. مرحوم آیت‏اللّه میلانى به من گفت: بیا برو درس بخوان. پدرم رفت نامه‏هایى را که من از زندان برایش نوشته بودم آورد براى آیت‏اللّه میلانى خواند. اى کاش آن نامه‏ها را داشتم. هیجان‏انگیز بودند. نامه‏ها از عشقى سخن مى‏گفت که من با آن عشق همراه نواب صفوى به خاطر آرمانمان تلاش مى‏کردم. آیت‏اللّه میلانى به پدرم گفت: آقاشیخ، بدت نیاید، پسرت از خودت بهتر چیز مى‏نویسد. پدرم در جوابش گفت: آقاى میلانى، هر کسى را جلوى کسى تعریف کنند، آدم ناراحت مى‏شود، اما پسر آدم را وقتى در جلوى آدم تعریف مى‏کنند، آدم احساس غرور مى‏کند. آقاشیخ عباسعلى اسلامى گفت: بیا برو نجف درس بخوان، تهران نمان. براى هزینه‏ات هم من کتابخانه‏ام را مى‏فروشم، هزینه‏ات را مى‏دهم. بعدها به من گفتند: آقاشیخ عباسعلى اسلامى کتابخانه‏اش را براى همه مى‏خواسته بفروشد؛ همه را مى‏خواسته بفرستد تحصیل کنند.
     حاج آقا رضاى شاهپورى در آن جلسه از خوابى تعریف کرد که آن را برایتان بازگو مى‏کنم. خانه و مغازه‏اش توى میدان شاهپور بود. سالى سه چهار روز روضه‏خوانى داشت و گویا مرحوم فسلفى در خانه‏اش منبر مى‏رفت. گفت: ما آنجا که بودیم، یکى از اعضاى جبهة ملى مرتبا به نواب صفوى بد مى‏گفت. مى‏گفت: اینها انگلیسى‏اند. تبلیغات آنقدر زیاد بود که حتى مذهبیها هم به نواب صفوى بد مى‏گفتند. صبح 27 دى ماه بود که این عضو جبهة ملى، سراسیمه پیش من آمد، گفت: نمى‏دانم چه جور استغفار کنم. گفتم: منظورت چیست؟ گفت: دخترى دارم دوازده سیزده ساله. بیدارش کردیم نمازش را بخواند، گفت: بابا چرا مرا بیدار کردى، داشتم خواب خوبى مى‏دیدم. آیت‏اللّه میلانى را آن آقا مى‏شناخت. آیت‏اللّه میلانى وقتى آمده بود به منزل، حاج آقا رضا شاهپورى رفته بود، اینها دیده بودند آیت‏اللّه میلانى رفته بود، آن دختر خانم هم آیت‏اللّه میلانى را مى‏شناخت. گفت: آیت‏اللّه میلانى و یک آقاى سیدى به نام نواب صفوى را خواب دیدم که آمده بود پیش آیت‏اللّه میلانى. آیت‏اللّه میلانى از او پرسید که آقاى نواب، حالتان چطور است؟ با خنده جواب داد:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند               و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحرى بود و چه فرخنده شبى          آن شب قدر این تازه براتم دادند
 گفت: دخترم داشت این شعر را زمزمه مى‏کرد، داشت شعرهاى حافظ را زمزمه مى‏کرد. گفتم: یعنى چه؟ این دختر که نواب صفوى را ندیده، تعجب کردم. ساعت هفت صبح بود. رادیو را که روشن کردم، ضمن اخبار شنیدم که اعلام کرد: دیشب نواب صفوى و سه نفر از یارانش به نام خلیل طهماسبى، سید محمد واحدى و مظفر ذوالقدر تیرباران شدند. فهمیدم خواب این دختربچه رؤیاى صادقه بوده است. 
     بعد من از آیت‏اللّه میلانى خواستم که خدمتشان برسم، ایشان گفتند: دو شب دیگر بعد از نماز مغرب و عشاء، در منزل منتظر شما هستم. من رفتم منزل ایشان، یک ساعت و نیم به طور خصوصى در خدمت ایشان بودم. از زندان گفتم، از مسائل زندانها گفتم، ایشان هم مطالبى را براى من گفت. حالا چون آیت‏اللّه میلانى فوت کرده، مى‏گویم که وقتى از امام یاد مى‏کرد مى‏گفت: حاج آقا روح‏الله سلام‏الله علیه. بعد به من گفت: عبدخدایى، بعد از فوت آیت‏اللّه بروجردى، رژیم مى‏خواست مرجعیت در نجف متمرکز بشود. در نجف، مراجعى مثل آیات عظام سید محمود شاهرودى، سید محسن حکیم و سید عبدالهادى شیرازى بودند و رژیم دلش نمى‏خواست مرجعیت در قم در وجود حاج‏آقا روح‏الله متمرکز بشود. شاه به مشهد آمد، در باغ ملک اطراق کرد. خصوصى به من پیغام دادند که با شاه ملاقات کنم، من نکردم. 


موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران