اردیبهشتی دیگر


2010 بازدید

مصاحبه کننده و تدوین گر: مهناز فتاحی

تعداد صفحات: 96 قیمت: 1600 تومان

شابک: 0ـ987ـ506ـ964ـ987

نوبت چاپ: اول1389 شمارگان: 2500

معرفی کتاب: «اردیبهشتی دیگر»، خاطرات فرار عبدالمجید خزایی از زندان سلیمانیة عراق است که مهناز فتاحی مصاحبه و نگارش آن را انجام داده است. انتشارات سورة مهر، نخستین بار این کتاب را در سال 1389، در 96 صفحة مصور، 2500 نسخه، با قیمت 1600 تومان چاپ کرده است. این کتاب شامل شش فصل است و صفحات آخر آن به عکس‌های آزاده در دوران جنگ اختصاص دارد.

چکیده کتاب:
عبدالمجید خزایی در اردیبهشت سال 1337 در شهر کنگاور متولد می‌شود؛ شهری بین کرمانشاه و همدان. او در شهریور 1343 در دبستان کیخسرو ثبت‌نام می‌کند. پدرش بعد از سال‌ها موفق می‌شود خانه‌ای بخرد و مادرش از این بابت بسیار خوشحال است و به عبدالمجید سفارش می‌کند در همه حال خدا را شکر کند. چندی نمی‌گذرد که مادر برای درمان بیماری قلبی‌اش به تهران می‌آید، ولی در تهران فوت می‌کند و جنازه‌اش را در کنگاور دفن می‌کنند. عبدالمجید که تحمل دیدن جای خالی مادر را ندارد، به تهران می‌آید و در نظام استخدام می‌شود و دوره‌های آموزشی‌اش شروع می‌شود و سردوش می‌گیرد و وارد دورة شش ماهة تخصصی می‌شود. او روزی در یک مانور رزمی موفق می‌شود از دست دشمن فرضی فرار کند و فرمانده به او سه روز مرخصی تشویقی می‌دهد. ازدواج می‌کند و دو ماه پس از ازدواج عازم مأموریتی می‌شود و به دست نیروهای کرد اسیر می‌شود. او و چند همراهش به نظامیان عراقی تحویل داده می‌شوند و مدتی را در زندان سپری می‌کنند. او را ابتدا به حلبچه و بعد به نزدیک کرکوک، منتقل و زندانی می‌کنند. خزایی بدترین شرایط و کمبود آب و غذا را تحمل می‌کند. با هم‏سلولی‌هایی از کشورهای مختلف آشنا و همنشین می‌شود او چند بار به فکر فرار می‌افتد ولی موفق نمی‌شود، در نهایت به استخبارات سلیمانیه برده می‌شود و سرانجام با دو تن از همسلولی‌هایش تصمیم می‌گیرد نرده‌‌های در را شُل کنند و کم‌کم نقشة فرار می‌کشند. بدین ترتیب، ساعت کار نگهبانان، راهیابی از روی ستاره‌ها در شب و مرور آموزش‌های نظامی را با نظم و ترتیب می‌گیرند. عاقبت یک شب پس از به خواب رفتن نگهبان‌ها از زندان فرار می‌کنند و خود را به خارج از شهر می‌رسانند و ناگزیر از هم جدا می‌شوند. عبدالمجید با وجود بیماری به راهش ادامه می‌دهد و کردهای عراقی در این مسیر کمکش می‌کنند. در نهایت راهی ایران می‌شود و در روز تولدش به شهرش وارد می‌شود و هموطنانش با شوق و اشک از او استقبال می‌کنند.



گزیده متن:
ص 59: یک روز سربازی که نامش را از روی اتیکتش خواندم، محسن، برای ما مقداری لوازم بهداشتی و خوراکی آورد. تعجب کرده بودیم. خوراکی‌ها را داد و به سرعت رفت. این ماجرا ادامه پیدا کرد و ما فهمیدیم خانواده محسن در نجف هستند. برادر محسن یک روحانی بزرگ در نجف است. محسن قلبش سرشار از مهربانی نسبت به سربازان و نیروهای ایرانی بود. زیاد حرف نمی‌زد اما تمام پول‌هایش را برای ما خرج می‌کرد. پس از مدتی گویا فهمیدند و ما دیگر هرگز محسن را ندیدیم.
ص 88: من مرده‌ای در قفس عراقی‌ها بودم که به دنبال زندگی گشتم و آن را پیدا کردم. من نتوانستم قفس‌ها را تحمل کنم. قفس‌ها را شکستم. من در اردیبهشتی دیگر تولد پیدا کردم. گرچه طعم آن روزهای تلخ را همیشه حس می‌کنم؛ اما طعم شیرین آزادی را در روزهای خوش بهار هرگز فراموش نمی‌‌کنم.


سوره مهر