سفیر 7 هزار روزه


1497 بازدید

مولف: حسین روحانی صدر

تعداد صفحات: 708 قیمت: 12900 تومان

شابک: 0ـ195ـ175ـ600ـ978

نوبت چاپ: اول 1390 شمارگان: 2500

معرفی کتاب: سید تقی در سال 1317 شمسی در روستای درچه ـ پانزده کیلومتری جنوب غربی اصفهان ـ متولد می‌شود. پدرش روحانی است. او و چهار برادرش هم به کسوت روحانیت درمی‌آیند. پدرش در مبارزات ضد شاهنشاهی ـ از جمله مطرح شدن انجمن‌های ایالتی و ولایتی در ایران ـ شرکت می‌کند. در هفت سالگی سید تقی را به مکتب‌خانه می‌فرستند و او تحصیل می‌کند. در دوران جوانی یکی از عوامل مهمی که او را به صحنة‌ سیاست و مبارزه با رژیم شاه می‌کشاند تأثیر گفتار آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی و دیدارهای مکرر ایشان است. آیت‌الله کاشانی سید تقی را برای مأموریت و سخنرانی برای مردم به بوشهر می‌فرستد. مصادف با سال‌های آخر عمر آیت‌الله بروجردی، سید تقی درچه‌ای در قم ساکن و شاهد خاطرات زیادی از آیت‌الله بروجردی است که در سال 1340 فوت می‌کند. در همان سال آیت‌الله کاشانی هم فوت می‌کند. در این زمان سید تقی در کلاس‌های آیت‌الله خمینی شرکت می‌کند. بعد از لغو لایحة انجمن‌های ایالتی و ولایتی، آیت‌الله خمینی سید تقی را در شیراز مأمور می‌کند که به علمای شیراز بگوید شب‌های یک‌شنبه جلساتی برگزار کنند. چون مملکت در وضعیت حساسی است. سید تقی در مبارزات دهه‌ چهل چند بار بازداشت‌ می‌شود و چون حس می‌کند شهر قم مرکز ثقل مبارزات است، سعی می‌کند بیشتر در این شهر باشد و فعالیت کند. سید تقی درچه‌ای در واقعه خونین فیضیه هم شرکت می‌کند و بعد از هر بار بازداشت‌ و آزادی،‌ مبارزاتش را از سر می‌گیرد. در سال 1348 در سمت ناظم مدرسه شروع به کار می‌کند و به شهرهای مختلف اعلامیه می‌برد و با علمای شهرها ارتباط دارد. برادرانش نیز در مبارزات علیه رژیم شاه شرکت دارند. تا اینکه در سال 1357 شاهد بازگشت امام خمینی از تبعید و پیروزی افتاب است. آیت‌الله سید تقی موسوی درچه‌ای در سال 1387 برای آخرین بار به سفر مشهد و زیارت امام رضا و در سال 1388 به سفر حج مشرف می‌شود. وی به دلیل توموری که در سر دارد دچار سکته می‌شود و نهایتاً فوت می‌کند.

گزیده متن:

چشممان که به گنبد مولا علی(ع) افتاد، نفس راحتی کشیدیم. مشکلات دیگر تمام شد. متعاقب آن اضطراب و هیجان هم برطرف گردید. مثل اینکه بالاخره به نجف رسیدیم. هر کس به مکانی رفت. ما هم با جمع دوستان خود به مدرسه آیت‌الله بروجردی،‌ مرکز رفت و آمد ایرانی‌ها، رفتیم. از قبل اطلاع داشتیم که آقای خمینی شب‌ها نماز مغرب و عشا را آنجا اقامه می‌کنند. (ص 217)

تا اینکه یک تاکسی کمی جلوتر نگه داشت و دنده عقب آمد. او دیده بودکه یک سید معمم با آن وسایل کنار خیابان ایستاده است. دلش سوخته بود و از طرفی مثل اینکه بارها از همین خیابان و از مقابل همین زندان زندانیان زیادی را که آزاد شده بودند به مقصد رسانده بود. چون از من پرسید: «کجا می‌روید؟» من هم جواب دادم «شاه‌ عبدالعظیم(ع)» پرسید: «حاج آقا، زنده بوده‌اید؟» (ص 407)


سوره مهر