قیام کنندگان 15 خرداد ترسی از شهادت نداشتند
8337 بازدید
اشاره :
حاج سید اصغر رخ صفت عضو هیات نظارت حزب موتلفه اسلامی و همچنین از اعضای 12 نفر هیات موسس حزب موتلفه اسلامی است. او علاوه بر آنکه از پیشگامان مبارزه و جهاد و از یاران خالص و بی توقع نهضت امام خمینی(ره) است. نقشهای مهمی در راه اندازی اقدامات انقلابی از جمله صندوقهای قرض الحسنه، حرکتهای اصناف و ... دارد. حاج سید اصغر رخ صفت در قیام 15 خرداد 1342 حضور داشت. در سالروز چهل و سومین بزرگداشت قیام 15 خرداد با او به گفتوگو نشستیم.
*شما از پیشگامان حزب موتلفه اسلامی هستید که در قیام پانزده خرداد نقش داشتید لطفا از مشاهدات خود از قیام پانزده خرداد بفرمایید؟
قیام 15 خرداد اتفاق تاریخی بود که در ایام محرم روی داد. رژیم از سخنرانی امام راحل در آن ایام واهمه داشت و احساس خطر کرده بود. به این دلیل در سحر گاه 15 خرداد 1342 امام را دستگیر کرد. در روز دستگیری امام خاطرم نیست که چه کسی خبر دستگیری حاج آقا روحالله (امام) را به من اطلاع داد. من در بازار، حجره فرش فروشی داشتم. پس از انتشار خبر، سر و صدا در بازار کفاشها زیاد شد آن زمان مؤتلفهایها انسجام خوبی داشتند.
در آن زمان حاج اسدالله بادامچیان در انتهای بازار کفاشها سر پامنار مغازه داشت، آقای لاجوردی، حاج اسدالله و مرتضی لاجوردی و حاج لولاچی نزدیک شمس العماره مغازه داشتند. بازار در قبضه ما بود موتلفهای ها پس از شنیدن خبر دستگیری امام جمع شدند. هیئات مذهبی هم برای عزاداری آمده بودند که یک مرتبه شهر به هم ریخت.
حاج محسن رفیق دوست میدان بودند میدانیها را تجهیز کرد خبر دستگیری امام دهان به دهان و سریع به ورامین، پیشوا و در نهایت همه تهران رسید. مردم و علاقمندان مرجعیت و امام به خیابانها آمدند تا اینکه نهضت اعتراض به سراسر ایران کشید.
من در بازار کفاشها همراه با مردم شعار میدادم. اوضاع خیلی بهم ریخته بود، میدان ارک شلوغ بود و تظاهرکنندگان قصد داشتند رادیو را تسخیر کنند. جوانان از خیابانهای اطراف بازار و میدان ارک به خصوص جنوب شهر با چوب، چماق و فریاد «یا مرگ یا خمینی» تظاهرات را آغاز کردند شهر یک مرتبه تعطیل شد.
خاطرم میآید آقای به نام شرف الاسلامی نبش سبز میدان بستنی فروشی داشت. شیشههای مغازهاش را شکستند و وسایلش را وسط خیابان ریخته بودند. مشخص نشد که کار ساواک بود یا افراد دیگری که میخواستند شهر را به آشوب بکشند. یک آجیل فروشی هم آن نزدیکی بود که تمام لوازمش را پخش زمین کرده بودند من هم به او کمک کردم به این بهانه که ساواک با ما کاری نداشته باشد، خلاصه قتل عام شروع شد. حتی حدود ساعتهای 9 که سر بازار سبزه میدان آمدم جنازههایی روی زمین افتاده بود که معترضان برخی جنازهها را برمیداشتند و فریاد میزدند و شعار میدادند هرگز فراموش نمیکنم که تیرها از کنار گوشمان زوزه کشان رد میشدند شانسی بود تیر به برخی میخورد و به برخی نمیخورد.
*مردم نمیترسیدند؟
به هیچ وجه. ترسی وجود نداشت. آنقدر حکومت ظلم کرده بود و فساد در جامعه غوغا میکرد و مردم آزاد دیده بودند که دیگر ترس معنی نداشت. مصداقی برای شما بگویم تا مردم اوج خفقان را متوجه شوند در آن زمان هر کس به دلیل محرم لباس سیاه میپوشید از ماموران رژیم کتک میخورد.
*ساواک شما را می شناخت؟
خیر. چهرهمان مشخص بود که آشوب گر نیستیم. حدود یک ساعت و اندی طول کشید تا اجیل فروشی را ترک کنم.
یک نظامی ارتشی پای تلفن نشسته بود و مرتب فریاد می زد و از ماموران تقاضای کمک میکرد که زود خود را به ساختمان رادیو برسانند عنقریب است معترضان رادیو را تسخیر کنند.
ما هم آن حوالی بودیم و گشت میزدیم. خیلی از خسارت زدن به اموال مردم و خرد کردن شیشههای مغازه کار نظامیها بود که گردن مردم بیاندازند. ساواکیها هم مشخص بودند. در بازار، یک ساواکی بود که قبلا از قیام 15 خرداد از برادرم کتک خورده بود. وارد مغازه بستنی فروشی شرف الاسلامی شد و کنار ما نشست و اسلحه را درآورد و روی میز گذاشت. تا اگر کسی حمله کرد و خواست او را بکشد او پیش دستی کند و دیگران را بکشد.
من هم مدام در این فکر بودم که اگر مامور ساواک خواست علیه مردم کاری بکند جلوی او را بگیرم. یک ساعتی نشستیم و خبری نشد او هم از پلهها پایین رفت و بعد از او هم من از پلهها پایین آمدم.
نزدیکیهای ظهر به دفتر دوست پسته فروشم در مجتمع سرای امید رفتم و چند تن از بچههای مسجد دور هم جمع شده بودیم. سربازان ارتشی برای ارعاب مردم مدام رژه میرفتند. من و دوستانم شروع به سخنرانی کردیم که باید جلوی این ارتشیها را بگیریم، یکی از سربازان زمانی که سخنرانی ها را شنید. به گریه افتاد و گفت: ما سربازیم و کارهای نیستیم. فرمانده به ما دستور می دهد و ما مجبور به اطاعت هستیم. البته تا آن زمان هنوز دستور تیر اندازی در حد گسترده به سربازان داده نشده بود سربازان برای ارعاب تظاهرکنندگان بیشتر رژه میرفتند مردم هم توی پشت بامها و خیابانها شعار میدادند و خلاصه به قول خودمان خون جلوی چشم مردم را گرفته بود و دیگر ترس و مرگ برای مردم عادی شده بود.
بعد از رژه سربازان، دستور تیر به سربازان داده شده بود. ماموران بی رحمی را به حد اعلا رساندند و به زمین و زمان تیراندازی میکردند. بارانی از تیر از همه جا میبارید.
دیگر هیچ جا امنیت نداشت از پشت بام گرفته تا ساختمانها خلاصه قتل عام آغاز شد. من و دوستانم نزدیک «سرای امید» ایستاده بودیم که سربازانی که قبل از حمله فکر میکردیم آرام هستند و شلیک نمیکنند. ساختمان سرای امید را به رگبار بستند. یادم است تیری به سینه جوانی سی و اندی ساله و هیکلی خورد و خود را به پاساژ رساند در لحظه دیگر تیر به یکی دیگر از تظاهرکنندگان خورد به طوری که تمام شکمش پاره شده خودش امحا و احشا را گرفته و در شکم خود قرار داده و خیلی عادی راه میرفت و برای ما توضیح داد که چه شده است.
یک موتور گازی قدیمی کنار پاساژ بود و من سعی کردم موتور را روشن کنم تا حداقل یک نفر ار به بیمارستان برسانم. همینطور که مشغول روشن کردن موتور بودیم صاحب موتور پرسید چه کار می کنید؟، گفتم می خواهم زخمی را به بیمارستان برسانم. او گفت: خودم زخمی را میبرم.
تا غروب در سرای امید زندانی شده بودیم و غروب شهر به شهر عزا و سوگ تبدیل شده بود. بعد از پایان تظاهرات به سمت منزلم در میدان خراسان رفتم از مردم شنیدم که اصغرسیاهی رئیس پلیس شهربانی میدان خراسان که بسیار سفاک بود قتل عام راه انداخته بود.
خبرگزاری فارس
نظرات