برای دوست و برادرم، مهندس کرمانی
ما همگی در طوفان میزییم
همه چیز به ناگاه از دست میرود. گویا زمین هیچ گاه زیر پای آدمی پایدار و ماندگار نبوده و نیست. ما آدمیان، محکوم هستیم همواره بر لبهی پرتگاه نیستی و صخرهی ترسناکِ از دست دادنهای مداوم زندگی کنیم. همین زندگیِ بیضمانت و ناپایداری جاویدان است که سرچشمهی هراسناکی و دلهره در لایهی زیرین زندگی میشود.
لحظهای میرسد که دیگر، لحظهی بعدی نخواهد داشت. زمانی که نمیدانیم چه وقت و چگونه، از همه چیز و حتی از خود، دل میبریم. تنها آمدهایم، تنها خواهیم رفت.
به راستی که یکی از اضطرابهای بنیادین آدمی، اضطراب "از دست دادن" و هراس از زیر و رو شدنهایی است که وقتی طوفانش در میگیرد، خیمه و خرگاه را از جا میکند. آدمی هر لحظه هدف حوادثی تلخ و اتفاقاتی عمیقا اندوهناک است. آدمی، مسافر بیقرار مرزهای بودن و نبودن، داشتن و از دست دادن است. اندوه ناپایداری و از دست دادن، اندوه مرگی تدریجی و مداوم. زلزلهای در درون و بیرون.
هر چیز ممکن است به اندک نسیمی در هم ریزد و از دست برود. سقف آهن و آجر و خاک که اینک آرام زیر آن نشستهاییم و ما را از سرما و گرما و... نجات میدهد، در لحظهای بعد ممکن است دشمن جان ما شود. کلبهی «یقینی» که اینک در آن آسودهایم، ممکن است در وزش اولین طوفان شک، در هم فرو بریزد و در برهوتی از سرگشتگی حیران شویم. ایمانی که اکنون احساسشان میکنیم، شاید در وقت دیگر، از ما بگریزد.
ما خانه بر زمینی لرزان و زمان گذرا داریم. ما کلبه بر گسلهای پنهان بنا کردهایم که هر آن، ممکن است فعال شود. این سرنوشت همهی ما آدمیان است.
دوست نازنین من،
و تو اینک، نیستی. رفتهای. چونان مسافری که به یکباره گم میشود. آن که حتی یادش رفته چمدانهایش را بردارد. ما ماندهایم، و حتی نمیدانیم با «تنهایی دم مرگ» چه کردی.
بدرود برای همیشه، دوست عزیز من. بدرود
نظرات