ماجرای شکنجه‌های کومله علیه یک اسیر کرد مسلمان


2042 بازدید

ماجرای شکنجه‌های کومله علیه یک اسیر کرد مسلمان

مسأله کردستان به دلیل موقعیت استراتژیکش، برای ضدانقلاب اهمیت بسیاری داشت و حساب شده‌ترین برنامه کشورهای غربی علیه انقلاب به شمار می‌آمد که در اولین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی شکل گرفت. حرکت‌های دیگری از این دست در داخل کشور آغاز شد. در این میان عده‌ای به شورش و حرکت‌های تروریستی در استان‌های غربی کشور پرداختند. آن‌ها در ابتدا توانستند بخشی از مردم کشور را در مبارزه علیه نظام با خود همراه کنند اما به مرور پس از برملا شدن برخی از روحیات و رفتار آنان جمع زیادی از مردم از آنان فاصله گرفته و در ادامه حتی به مبارزه با آنان پرداختند. روزه‌خواری، شراب‌خواری، سوزاندن قرآن و... از سوی این گروهک‌ها بخشی از اقداماتی بود که موجب شگل‌گیری این اعتراضات مردمی شد.‬

در جهت همین ضدیت مردمی، در دوره‌ای که ضد انقلاب بر مناطق کرد‌نشین مسلط شده بود، مردم مسلمان کرد به استان‌های هم‌جوار مهاجرت کردند و کردهای مسلمان فعال و در برخورد با این گروهک‌های تروریستی همراه نظام شدند. همین حرکت‌ها زمینه تشکیل سازمان «پیشمرگان کرد مسلمان» را فراهم کرده و «محمد بروجردی» فرمانده سپاه غرب کشور در پاییز سال 1358، با همکاری مهاجران، این سازمان را تاسیس کرد. سازمان پیشمرگان کرد مسلمان با جذب نیروهای بومی استان کردستان به سرعت گسترش یافت و در عملیات پاکسازی کامیاران در تاریخ 10 بهمن‌ماه سال 58، با سپاه همکاری کرد. در پی این موفقیت، سازمان در عملیات‌های پاکسازی شهرهای مختلف شرکت کرد و در سال‌های 1359 تا 1361، نیز در پاکسازی جاده‌های مواصلاتی و روستاها ایفای نقش کرد.

شهرهای مناطق غرب و شمال غرب کشور باوجود اینکه در آن زمان ناامن بود اما با همراهی و مقاومت مردم منطقه به امنیت رسید. در ادامه روایتی از «ابوبکر خضرنژاد» یکی از پیشمرگان مسلمان کُرد می‌آید که گویای جنایاتی که در غرب و شمال غرب کشور اتفاق افتاده، است:

پاییز سال 1365 در یکی از شب‌ها خبر رسید که حدود 70 نفر از عوامل ضد انقلاب وارد شهر بانه و اطراف آن شده‌اند مأموریت شناسایی و یافتن محل اختفای آنان به من و دو تن از برادران به نام‌های کاک توفیق و کریم علی‌پور محول شد. برای انجام مأموریت ابتدا من به سمت محلی در بیرون شهر حرکت کردم ولی هنوز از شهر خارج نشده‌ بودم که با ضدانقلاب درگیر شدم و به اسارت آنها درآمدم. اغلب آنهایی که در چنگشان گرفتار شده بودند مرا می‌شناختند چون همشهری، هم‌لباس و همزبان خودم بودند از همین رو بیش از دیگران مورد نفرت و غضب آن‌ها قرار گرفتم.

پاهایم را به زمین دوختند

همان لحظه اول که در اطراف شهر اسیر شدم مرا به دشتی که پشت شهر بود انتقال دادند و با لوله تپانچه یک اسلحه کمری تعدادی از دندان‌‌هایم را خرد کرده و در دهانم ریختند و در آن هوای خیلی سرد لباس‌هایم را درآوردند. از‌ آنجا مرا به روستای ترخان آباد بردند. آنجا در یک خانه‌ای نشستند و مشغول غذا خوردن شدند من هم در کنار آنها بودم در حالی که به علت خرد شدن دندان‌هایم به شدت از دهانم خون جاری بود. ساعتی بعد از یک کوه بالا رفتیم بالای کوه که رسیدیم آنجا مرا در کنار درختی نگه داشتند کنار یک درخت بلوط و دو نفری پایم را گرفته و با گل‌ میخ‌هایی که با آن چادرهای بزرگ را روی زمین مهار می‌کنند محکم به زمین چسباندند میخ بزرگ از پایم رد شد و به زمین فرو رفت حدود دو ساعت به همین وضع در آنجا ماندم و خونی که از پایم به زمین داشت می‌ریخت با چشمان خودم می‌دیدم.

یک کوله‌پشتی از سنگ بر دوشم گذاشتند

بعد از روشنایی هوا آنها کوله پشتی‌هایی داشتند که یکی از آنها را پر از سنگ کرده و روی پشتم قرار دادند و به سمت عراق حرکت کردیم تقریبا 10 روز طول کشید تا به خاک عراق رسیدیم قبل از اینکه به اولین پایگاه نیروهای ارتش بعث عراق برسیم من و چند تن از اسرای دیگر را توجیه کردند و گفتند: «اینجا نباید بگویید اسیر ما هستید چون اگر نیروهای عراقی از این موضوع اطلاع پیدا کنند شما را از ما تحویل می‌گیرند و هیچ وقت نمی‌توانید از اسارت خلاص شوید». ما هم به خیال اینکه شاید آنها راست می‌گویند در پاسخ به سوالات آنها گفتیم «آمده‌ایم پیش مرگ شویم». آنها هم به ما خوش آمد گفتند کیک و نوشیدنی هم دادند و خوردیم و پس از آن به زندان کیله در عراق رفتیم.

سبیل و ابروهایمان را خشک خشک تراشیدند

روزی که به زندان رسیدیم اولین کاری که کردند ما را به نوبت خواباندند روی یک سکویی، مثل سکوی غسال‌خانه‌ها و بیش از 70 ضربه کابل بر پشتمان نواختند. گفتیم چرا ما را می‌زنید گفتند برای اینکه شما رام شوید چون مثل وحشی‌ها هستید و بعد از این هرچه گفتیم به حرفمان گوش کنید. سپس سبیل و ابروهای ما را خشک خشک تراشیدند خیلی سوزش داشت و دردآور بود بعد از آن ما را بردند بین سایر اسرا. زندان‌ها اتاق‌های خیلی کوچکی بودند و شاید در هر اتاق 30 تا 40 نفر به صورت بسیار فشرده حبس شده‌ بودند داخل اتاق هوا آلوده و گرم بود بچه‌ها احساس خفگی می‌کردند گاهی به خاطر گرما و تنگی جا به گریه می‌افتادند.

برای مدتی ناشنوا شدم

روزی یکبار اجازه داشتیم به دستشویی برویم غذا هم می‌آوردند آبش را ما می‌خوردیم و گوشتش را آنها. در اسارت صبح تا شب به کارکردن مجبور بودیم و مسائلی در‌آنجا اتفاق افتاد که نمی‌توان بیان کرد. یک روز سر خوردم و به شدت به زمین افتادم بلند که شدم خون از گوش و بینی و دهانم جاری شد در این لحظه یکی از نگهبانان محوطه به جای اینکه کمکم کند سیلی محکمی به گوشم زد. به نحوی که پرده گوشم آسیب دید و برای مدتی ناشنوا شد.

زمانی که رزمندگان ایران طی عملیاتی «ماووت» و اطراف آن را به تصرف خود درآوردند ما آنجا بودیم که افراد ضد انقلاب سریع همه را به شهر «سیره میرگ» انتقال دادند. در یکی از روزها که آنجا برای هواخوری در محوطه‌ی زندان قدم می‌زدیم، یک رشته سیم خاردار حلقوی دیده می‌شد که خارهایش از سیم خاردارهای ساده بلندتر بود. یکی از نگهبانان زندان برای آزار دادن من و سرگرمی خودش، رو کرد به من و گفت «من این سیم خاردار را به پایین می‌اندازم و تو باید بدوی و آن را بیاوری پیش من».

دست‌هایم را که می‌دیدم دچار تهوع می‌شدم

خیلی خواهش و تمنا کردم که از این کار و شکنجه صرف‌نظر کند، ولی بی‌فایده بود. جایی که ایستاده بودیم یک شیب نسبتا تندی داشت و عده‌ای از‌ آنها هم در کنار ما سرگرم بازی والیبال بودند. وقتی که سیم خاردار را با لگد به پایین غلتاند، من هم بلافاصله دنبالش دویدم و سیم خاردار را با حرص زیاد گذاشتم روی شانه‌ام و آوردم بالا و انداختم روی زمین. تیغ‌های سیم خاردار دست‌هایم را زخمی کرد و به علت عدم مداوا، دو سه روز بعد زخم‌هایم عفونت کرد و جوری چندش آور شده بود که دیگر نه کسی با من غذا می‌خورد و نه پیشم می‌نشست. حتی خودم هم وقتی دست‌هایم را که می‌دیدم دچار تهوع می‌شدم. بیش از دو هفته از این جریان می‌گذشت که به اصطلاح سرکرده گروهک برای بازدید به زندان آمد.

در هوای برفی، عریان به داخل حوض انداخته شدم

من به خیال این که مرا این قدر اذیت و آزار ندهند، رفتم پیش او و گفتم «این درست است که شما که به قول خودتان اسلام راستین را می‌خواهید، مرا که هم دین، هم زبان، و هم شهری و هم لباستان هستم این جوری شکنجه می‌کنید؟» اعتراض من نه تنها سودی نداشت بلکه او را خشمگین کرد. در نتیجه در آن هوای سرد و برفی دستور داد که مرا عریان کرده و داخل حوضی که در آنجا بود انداختند، نیم ساعتی توی حوض بودم. بدنم دیگر بی‌حس شده بود. بیرون هم که آوردند حدود یک هفته با کابل و شلاق مرا می‌زدند.

روزها، هفته‌ها و ماه‌ها را زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها گذراندم تا این که بعد از حدود دو سال تصمیم به اعدام من گرفتند، ولی در آخرین لحظات خدا سرنوشت من و همه چیز را به به کلی تغییر داد؛ در مرزبانه، محلی است به نام سور کوه که تعدادی از نیروهای ضدانقلاب در هنگام تردد روی مین رفته و پنج نفرشان کشته شده بودند که پسر سرکرده‌ گروهک نیز در میان کشته‌شدگان بود. در آن زمان پدر پیرم به ملاقات من آمده بود، رهبر سازمان مرا خواست و گفت: «اگر تو بتوانی به واسطه‌ پدر و دوستانت از پسرم خبر موثقی یافته و به من اطلاع بدهی، تو را با پسرم معاوضه خواهم کرد».

بعد از سه ماه به لطف خدا و تلاش‌های جدی و بی‌وقفه مسئولین امر به خصوص سردار شهید نصرالهی، فرمانده‌ وقت سپاه بانه و سایر مسئولان ذی‌ربط، جسد آن چند نفر با من معاوضه شد و من به آغوش نظام جمهوری اسلامی و خانواده بازگشتم.


تسنیم