به مناسبت سالروز درگذشت محمد علی جمالزاده
هفدهم آبان سالروز درگذشت محمد علی جمالزاده پدر داستان نویسی کوتاه به سبک مدرن در ایران است . او در طول بیش از یک قرن عمر خود شاهد تحولات بزرگی در ایران بود. ازاین جهت شاید اورا بتوان علاوه بر قصه نویسی ، روایتگربی بدیلی از تاریخ ایران در یک قرن اخیر دانست . زیرا جمال زاده که تا 17 آبان 1376 زندگی کرد، تحولات ایران را در فاصله دو انقلاب بزرگ ، یعنی انقلاب مشروطیت در سال 1285 هجری خورشیدی و انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 ، نظاره گر بود.
با وجود آنکه جمالزاده بیشتر عمر خود را در خارج کشور و عمدتا در کشور سوئیس گذراند اما همه قصه ها و پژوهش های ادبی و تاریخی او در باره ایران است . او حوادث ایران را در فاصله کودتای رضاخان در سوم اسفند 1299 تا کودتای انگلیسی – آمریکایی 28 مرداد 1332 تجربه کرد ه بود و دیدگاه های خود را در باره تحولات ایران در این دوران در نوشته های خود انعکاس داده است . از این جهت کارشناسان ادبی او را به عنوان نویسنده ای می شناسند که تمایلات زیادی به غرب داشته و در قصه ها ی خود سعی دارد به مشکلات ایران توجه کند .
با این وجود جمالزاده بدلیل دور بودن از ایران شناخت دقیق و جزئی از تحولات ایران در دوران پهلوی دوم نداشت و از این جهت مورد انتقاد نویسندگانی چون جلال آل احمد بود که به صراحت اندیشه های جانبدارانه جمال زاده را غیر واقعی می دانست و در نامه مشهورخود به جمال زاده می نویسد:
«... شما با «یکی بود، یکی نبود» تان مرا شیفته خود کردید - با «درددل میرزا حسینعلی» احساس کردم زه زدهاید – چون در آن به جنگ کس دیگری رفته بودید که میدیدید از خودتان کاریتر است – با «قُلتَشَن دیوان» از شما دلزده شدم. چراکه به نرخ روز، نان خورده بودید – در «تیمارستان»، دهنکجی به آن دیگری کرده بودید که وقتی خودکشی کرد، شما هم فراموش نکردید که از آنور دنیا، در تقسیم میراث او با خانلریها و کمپانی، شرکت کنید – یادتان هست با انتشار آن نامهها، چه افتخاراتی میفروختید؟ - میبخشید که به تلویح و اشاره قناعت میکنم- و با «صحرای محشر» دلم از شما به هم خورد- حیف! و بعد که دیگر هیچ. «هزار بیشه» آمد و هزار قلماندازی و از سر سیری نوشتن و بعد برای بنگاه آمریکاییها ترجمه کردن و به مناسبت حسابهای جاری که با نویسنده «رستم در قرن بیستم» دارید، خزعبلات «فونلون» را به اسم وحی منزل به خورد مردم دادن. و حالا دیگر حرفهای شما برای من کهنه شده است. من اگر جای شما بودم، به جای اینکه راه همچون رهروان بروم، همان 20-10 سال پیش، قلم را غلاف میکردم یا دستکم قدم رنجه میکردم و سر پیری هم شده، به وطن برمیگشتم و یک دوره کامل، درسم را دوره می کردم. میبخشید که به زبان معلمها مینویسم – عادت شغلیست- لابد میدانید که بچهمدرسهایها، آخر هر سال درسهایشان را دوره میکنند.چه عیب دارد که سرکارهم یکباربیایید و دو سه سالی از اینآش حنظلی که همدورهایهای شما ودرظل حمایت تلویحی سکوت امثال شما،برای ما پختهاند، بچشید؟......»
(به نقل از کتاب نامه های جلال به کوشش علی دهباشی صفحه 55)
با این حال برای قضاوت منصفانه در باره عملکرد سید محمدعلی جمالزاده باید از جنبه دیگری به زندگی او توجه کنیم. اوبا آنکه درسال های طولانی بیش ازشصت سال دراروپا زندگی کرد ، اما پیوند پایدار خود را با ایران و فرهنگ و تاریخ ایران و زبان و ادبیات فارسی حفظ کرده بود. او به منظور استحکام و استمرار این پیوند، در کنار مطالعه در زمینه های متفاوت و متنوع ، و همزمان با تالیف و ترجمه و انتشار کتاب ها و مقاله های بی شمار و نقد و بررسی نشریات و کتاب های گوناگون ، با ایرانیان فرهنگ دوست و ادب پرور نیز در گوشه و کنار جهان به مکاتبه و مراوده می پرداخت . از این لحاظ شاید بشود گفت رفتار او در مقایسه با دیگران که به خارج رفتند و در خدمت اجنبی قرار گرفتند، قابل توجه است. زیرا تا پایان عمر 102 ساله اش همچنان ایرانی ماند و به فرهنگ ایران خدمت کرد.
شاهدِ این مدعا کتابی است که دراسفند سال 1373 تحت عنوان «لحظه ای و سخنی با سید محمد علی جمالزاده » توسط انتشارات روزنامه همشهری منتشر شد.این کتاب حاصل مصاحبه دوتن ازپژوهشگران موسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه است که دردو مرحله یکبار در سال 1369 و باردیگر در سال 1372 در شهر ژنو با جمالزاده انجام یافته است.
جمال زاده در سن 98 سالگی این مجموعه گفتگوها ی تاریخی را انجام داده است که با توجه به مطالب مطرح شده می توان گفت در اوج پختگی سیاسی تلاش کرده است تجربه های حاصل از هشتاد سال فعالیت سیاسی ، فرهنگی و اجتماعی خود را در باره ایران و اروپا در اختیار مخاطبان خود قرار دهد.
اقای مسعود رضوی که ویرایش وتنظیم فنی یادداشتها رادراین کتاب برعهده داشته است به همراه استاد دیگری که از محتوای مطالب مطرح شده در گفتگوها مشخص می شود از پژوهشگران مطلع تاریخ معاصر ایران بوده اند ، در مجموع توانسته اند با مطرح کردن پرسش های اساسی در باره دیدگاه های محمد علی جمالزاده کتابی خواندنی و راهگشا برای پژوهشگران تاریخ معاصر، دراختیار علاقه مندان قرار دهند.
خوانندگان کتاب ارزشمند «لحظه ای و سخنی با سید محمد علی جمالزاده » علاوه برآنکه با زندگی پر فراز و نشیب او آشنا می شوند، درباره جزئیات تاریخ معاصر ایران از زبان یک شاهدعینی به مطالب ارزشمندی دست می یابند که در سایر منابع موجود نیست .
از دیگر منابعی که به خوبی می تواند معرف شخصیت جمالزاده باشد مقاله ای است که تحت عنوان « سید محمدعلی جمالزاده به قلم خودش» در نشریه « راهنمای کتاب» ، سال 19 ، شماره 1 تا 3 ، فروردین تا خرداد 1355، ص 146 تا 186 منعکس گردیده است :
سید محمدعلی جمالزاده به قلم خودش
شرح احوال هر آدمی به اعتبار کارش و نتیجهای که از کارش حاصل کرده است میتواند حائز اهمیت باشد.کار من نویسندگی است و عموما نتیجه فکرم در کتابهایم و مقالاتم همه به چاپ رسیده است و مقداری از هموطنانم خواندهاند . آنهایی هم که نخواندهاند و علاقهای دارند میتوانند به آسانی به دست بیاورند و بخوانند علیالخصوص که خودم هم چه در کتابهایم (بخصوص در قسمت اول از جلد اول سروته یک کرباس) و چه در مقالات متعدد ، شمهای از وقایع زندگانیم را که پنداشتهاند گفتنی است به رشته تحریر درآوردهاند و عموماً به چاپ هم رسیده است.
در سه کتاب ذیل هم باز میتوان قسمتهای از سوانح زندگی و کارم را به دست آورد:
1 - «سرگذشت و کار جمالزاده» به قلم مهرداد مهرین، تهران، کانون معرفت، 1342.
2 - «جمالزاده و افکار او» به قلم مهرداد مهرین، مؤسسه انتشارات آسیا، 1342.
3 – «موضوع داستاننویسی جمالزاده» به قلم نهاد آلپ ترک (دانشمند ترک) (پایان نامه برای دریافت درجه دکتری زبان و ادبیات فارسی در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران که به راهنمایی استاد ارجمند آقای دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در اول بهمن 1351 پس از قبول و تصویب استادان امتحان کننده) در 2 جلد به قطع خشتی با ماشین تحریر نوشته شده است. در 2 جلد مجموعاً مشتمل بر 981 صفحه که هنوز به چاپ نرسیده است و امید است که با یاری دوستان صدیق روزی به چاپ برسد.
گذشته از این سه کتاب (و گذشته از آنچه به زبانهای دیگر درباره زندگی و کار جمالزاده نوشته شده و به چاپ رسیده است) جمالزاده نظر اساسی خود را دربارۀ «طریقه نویسندگی و داستانسرایی» در تحت همین عنوان به صورت کتابی درآورده است که از طرف دانشگاه پهلوی در شیراز در سال 1345 به چاپ هم رسیده است. پس گمان میرود که به قدر کافی درباره زندگانی جمال زاده اسناد چاپشده و انتشار یافته موجود باشد که تکرارش در اینجا ضرورتی نداشته باشد. فهرست آثارم در کتابهایی که در آغاز این مقاله نام بردهام مسطور است و تکرارش را فایدهای ندیدم، به خصوص که شاید چون نسبتاً مفصل است باز صفحاتی از مجله را بیجهت مشغول دارد. ولی لازم است تذکر داده شود که آثار مسطوره الاسامی ذیل در جایی هنوز به ثبت نرسیده است:
1 - «قنبر علی جوانمرد شیراز» به ترجمه از فرانسوی و از گوبینیو (کانون معرفت ) تهران، 1352.
9 – «قصههای کوتاه برای بچههای ریش دار» مجموعه داستانها، (کانون معرفت) تهران، 1352.
3 – «هزاردستان (دو جلد) یکهزار مطلب گوناگون جدید تاریخی و ادبی و غیره» که همین ایام در تهران (کانون معرفت) انتشار خواهد یافت.
4 - «جنگ ترکمن» به ترجمه از فرانسوی و از گوبینیو که در دست تهیه است و به زودی به چاپ خواهد رسید.
5 - «اصفهان (گفتگوی خانوادهای درباره اصفهان)» بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، 1352.
اما در زندگانیم پارهای وقایع رخ داده است که شاید زیاد با نویسندگی هم سروکاری نداشته باشد. اما چون به کلی خالی از فایده نیست چند فقره از آن وقایع را به عرض میرساند تا عدالت تا اندازهای تفریح خاطر خوانندگان را فراهم سازد.
رساله «رؤیای صادقه»
در قسمتهای اول از نخستین جلد کتاب « سروته یک کرباس » از پدرم سید جمالالدین واعظ معروف به اصفهانی (از شهدای مشروطیت که پس از به توپ بستن مجلس شورای ملی به حکم محمدعلی شاه قاجار در بروجرد به شهادت رسید و در همانجا مدفون است) سخن به میان آمده است. در آنجا میخوانید که سیدجمالالدین (گویا با چند تن از دوستان و همفکران نزدیک خود و از آن جمله میرزا نصرالله بهشتی ملکالمتکلمین شهید نامدار مشروطیت و آزادی) محرمانه در حدود 75 سالی پیش از این در اصفهان رسالهای با عنوان «رؤیای صادقه» نوشته بودهاند که در همان اوقات مخفیانه به چاپ رسیده و نسخههای از آن برای شاه و وزرا و از آن جمله برای شاهزاده قاجار مسعود میرزای ظلالسلطان (پسر ناصرالدین شاه که حکومت اصفهان را داشت و نمونه کامل استبداد و خودکامگی و اجحاف و ستمگری بود) فرستاده شده بود.
در سروته یک کرباس با تفصیل بیشتری از این رساله سخن رفته است ( و حتی قسمتهای مختصری از آن هم در آن کتاب نقل شده است) و در آنجا میخوانیم که چون سید جمالالدین واعظ از اصفهان که محل سکنای او و خانوادهاش بود فراری و در صدد مراجعت بوده است در همان ایام بابی کشی در آن شهر شروع میگردد و به همسر سید که از اهالی اصفهان بود (مادر راقم این سطور) از محل موثقی خبر میرسد که شاهزاده ظلالسلطان در مجلس عمومی قیچی قلمدان (یعنی قیچی بسیار تیز و باریکی که در قلمدان جا دارد برای بریدن کاغذ و پاکت) به دست در حال خشم و غضب صریحاً میگفته است که (منتظرم این سیدنا سید وارد اصفهان شود تا با همین قیچی گوشت بدنش را تکهتکه نمایم).
بدیهی است که با این مقدمات که مادرم توانست مخفیانه به گوش او برساند پدرم به اصفهان برنگشت و من و مادرم و بچههای دیگرش شبانه با دلیجان به طرف تهران فراری شدیم که دیگر هرگز پای پدرم اصفهان نرسید. شرح این بابی کشی را در «سر و ته یک کرباس» آوردهام و چنانکه از اشخاص با اطلاعی مسموع گردید در آن غوغا که مکرر در نقاط مختلف خاک ایران رخ داد روی هم رفته در حدود 80 نفر به هلاکت رسیدند و نظایر این حوادث در بسیاری از کشورهای دیگر رخ داده و هنوز هم گاهی رخ میدهد.
حکام و فرمانروایان برای مقاصد سوء شخصی به اغراض و امراض آلوده اشخاص بیگناه محترم را در روز روشن و در مقابل چشم مردم سادهدل و بی خبر به صورتهای بسیار فجیعی به قتل میرسانیدند و مال آنها را غصب میکردند و نالۀ ستمدیدگان به گوش هیچ داور و دادگری نمیرسید. درباره مظالم ظلالسلطان که به قول اصفهانیهای آن زمان فقط «اندکی از ناصرالدینشاه کوچکتر» بود خیلی چیزها گفته و نوشتهاند و حتی اوراق بسیار به چاپ رسیده است[1] و گمان میرود آنچه معلوم است تنها قسمتی از مظالم بسیاری است که یا مجهول مانده و فراموش شده است و یا کسی در صدد جمعآوری و ثبت و ضبط آنها برنیامده است. از جمله مظالم شاهزاده مطالبی است که پروفسور براون در کتاب «انقلاب ایران» نقل کرده است و راقم این سطور به گوش خود از زبان شادروان حسینقلیخان نواب شنید که وی با ظلالسلطان در قمارخانۀ کازینو بسیار معروف مونت کارلو (در موناکو) ملاقاتی دست داده بوده است و ظلالسلطان از دست پروفسور براون سخت شاکی بوده و از آن جمله گفته بوده است که «من معترفم که کارهای بد بسیار مرتکب شدهام و حتی بچههای شیرخوار را کشتهام و پستانهای زنان را بریده و سوزانیدهام و کسان بسیاری را به طناب انداختم ولی این اعمالی را که این انگلیسی پدرسوخته به من نسبت داده است و در کتابش نقل کرده است مرتکب نشدهام.»
مظالم و فجایع شاهزادگان قاجار و حکام بزرگان آن روز به قدری زیاد است که گفتنی نیست. راقم این سطور خوب به خاطر دارد که روزی پدرم که با ملکالمتکلمین از عهد جوانی در اصفهان با هم همکار و دوست بودند (پدرم او را میرزا نصرالله میخواند و او پدرم را سیدجمال خطاب میکرد) بعدها هنگامی که با هم در تهران صاحب شهرت شده بودند روزی در یک مجلس خصوصی پدرم او را مخاطب ساخته گفت میرزا نصرالله تو تا همین اواخر با شاهزاده سالار الدوله پسر مظفرالدین شاه دوست شده بودی و در دستگاه او در واقع ندیم او بودی و از قرار معلوم طرف توجه و الطاف او بودی چه شد که ناگهان از وی جدا شدی و به تهران آمدی؟ ملکالمتکلمین در جواب گفت که درست است که شاهزاده نسبت به من محبت و علاقه ابراز میداشت ولی یک روز در باغ او (گویا ملکالمتکلمین فرمود در لرستان یا کردستان و درست در خاطرم باقی نمانده است) با چند نفر دیگر مشغول گردش بودیم به یک باغبان پیری رسیدیم که دیگ بزرگی را روی آتش گذاشته و به کارش مشغول بود. همینکه چشمش به شاهزاده افتاد جلو دوید و تعظیم کرد و بنای دعا را گذاشت که قربانت بروم، جان خودم و فرزندانم به قربانت. شاهزاده پرسید مشغول چه کاری هستی؟ گفت قربانت گردم، دارم گلاب میگیرم، جانم به فدایت. شاهزاده با حالت تعرض گفت که پیرمرد چرا این همه دروغ بهم میبافی و این همه تملق میگویی. پیرمرد گفت خدا گواه است که هر چه میگویم عین راستی است. شاهزاده گفت پس هر چه بگویم اطاعت میکنی؟ گفت با جان و دل اطاعت میکنم. شاهزاده گفت دو دستت را همین الان در همین دیگ داخل کن و از این گلاب را به صورتت بزن. پیرمرد خیال کرد شاهزاده خیال شوخی دارد. ولی چون دید که شاهزاده اصرار دارد و میگوید اگر فوراً اطاعت نکنی میگویم میر غضب بیاید همین جا سرت را از بدنت جدا کند، از راه اضطرار دو دستش را در دیگ کرد و فریادش بلند شد و از حال رفت و به چشم خودمان دیدیم که گوشت و پوست هر دو دستش لهیده و حلوا شده و از استخوان جدا گردیده بود. ملکالمتکلمین فرمود دیگر دلم گواهی نداد که با چنین آدمی زندگی کنم و به هر ترتیبی بود بهانهای جستم و از او جدا شدم. پدرم هم به نوبه خود یکی دو داستان از همین نوع در همان مجلس حکایت کرد که گفتن ندارد و نقلش سخن را به درازا میکشاند.
موقعی که طفل بودم و هنوز از ایران به عزم تحصیل پدرم مرا به بیروت نفرستاده بود (حرکت من به بیروت در بهار 1326 هجری قمری مطابق با آوریل 1908 میلادی اتفاق افتاد) و با کسانم در تهران زندگی میکردیم. پدرم که خیلی از صحبتها را با من که فرزند ارشدش بودم (پیش از من دارای دو پسر شده بود که هر دو درگذشته بودند) و مرا ممل (محمدعلی) میخواند در میان میگذاشت روزی به من گفت که موقعی که هنوز در اصفهان بودیم رسالهای به اسم «رؤیای صادقه» نوشتیم دربارۀ مظالم ظلالسلطان و نسخهای از آن را محرمانه به پترزبورگ (پایتخت روسیه) فرستادیم و در آنجا به خط فارسی به چاپ رسید و با دستیاری مشیرالدوله 80 نسخه از آن برای شاه و وزرا و اعیان و ظلالسلطان و ملاهای بزرگ فرستاده شد.
بعدها پس از مشروطیت رسالۀ «رؤیای صادقه» که شاید بتوان آن را اولین اثر (یا یکی از اولین آثار) پنهانی آزادی خواهی و مبارزه با استبداد و فساد در ایران به شمار آورد مکرر چه در خود ایران و چه در خارج از ایران (مخصوصاً باکو) به چاپ رسیده و از آن جمله وحید دستگردی مدیر نامدار مجله «ارمغان» تمام متن آن را در چند شماره منتشر ساخت. قسمت اول در شماره اول از سال چهاردهم (فروردین 1312 هجری شمسی) در صفحات 17 تا 23 نقل شده است با مقدمة کوتاهی به قلم خود وحید دستگردی که متن آن از این قرار است:
«تقریباً چهل پنجاه سال پیش از این آنگاه که استبداد مسعود میرزای ظلالسلطان آتش بیداد برافروخته و خرمن هستی ملک و ملت را میسوخت و دادرس نبود و احدی قدرت تکلم و سؤال و جواب نداشت به قلم سید جمال الدین واعظ اصفهانی معروف ، شهید راه حریت و آزادی و همدستی معدودی از دانشمندان آن زمان کتابچهای به نام «رؤیای صادقه» انتشار یافت اول تیشهای بود که به ریشة استبداد در اصفهان زده شد. سیدجمالالدین و اعوان و انصارش پس از انتشار این کتابچه در اصفهان زیست نتوانستند و ناگزیر در خفا به سمت تهران فرار کردند. نسخه این نامه پس از تفحص بسیار در این اواخر به دستیاری یکی از دوستان اصفهانی به دست ما افتاد و اینک به نام نامی آن نیکنام بزرگ سیدجمالالدین و برای آنکه اخلاف بدانند که اسلاف در چه رنج و زحمتی بوده و چگونه طلسم بیداد و استبداد قاجار را شکستهاند در دو سه شمارۀ «ارمغان» آنرا طبع میکنیم». رساله به تدریج در شمارههای 1 و 2و 3 و 4 و 5 و 6 از سال چهاردهم ارمغان (1312 شمسی) به چاپ رسیده و در هر شماره «به قلم مرحوم سید جمالالدین اصفهانی» تکرار شده است. پس از آن که رساله تماماً به چاپ رسید در شماره 7 ارمغان همان سال (مهرماه صفحه 518) تحت عنوان «رؤیای صادقه» و با امضای «ن.ق.» قسمتی از متن رساله که در مجلۀ «ارمغان» افتاده و ساقط بوده است آورده شده و متن را کامل ساخته است.
باید دانست که در شماره 5 «ارمغان» (مرداد 1312 شمسی) در صفحه 384 (پشت جلد در صفحه آخر) در تحت عنوان «توضیح » شرحی « راجع به رساله «رؤیای صادقه» از طرف یکی از فضلای مطلع اصفهانی » به امضای «م.ف.[2] مندرج است مبنی بر سه مطلب ذیل:
1 - کسانی که با مرحوم سید جمالالدین در نوشتن کتاب « رؤیای صادقه » شرکت داشتند عبارت بودند از: مرحوم ملکالمتکلمین و مرحوم حاج فاتح الملک و مرحوم میرزا اسدالله خان منشی کنسولگری روس در اصفهان.
2 – در آن موقع روسها ظلالسلطان را از جمله دست نشاندههای انگلیس میدانستند و برای آن که با او ضدیتی کرده باشند نسخهای از آن کتاب «رؤیای صادقه» را به روسیه برده و در آنجا طبع کردند.
3 - قبل از آنکه این کتاب چاپ شود نسخههای چندی از آن که خطی بود در اصفهان و تهران منتشر شد و ظلالسلطان نهایت جدیت را نمود که نویسندگان آن را پیدا کرده و اذیت کند الی آخر.
در هر حال صدای پدرم همیشه در گوشم بود که «رؤیای صادقه» در روسیه و در شهر پترزبورگ به چاپ رسیده ، تا آنکه به دستیاری و همت و کوشش دکتر هادی جزایری که در این سالهای اخیر سرکنسول دولت ایران در لنین گراد (پترزبورگ سابق) بود صفحاتی از چاپ اول رساله که در آن شهر به طبع رسیده بود به دست آمد که موجب نهایت سپاسگزاری این حقیر گردید و در همان اوقات نسخۀ کامل دیگری هم از همان چاپ پترزبورگ به وسیله دانشپژوه ارجمند آقای محمد گلبن از تهران برایم به ژنو فرستاده شد که آن نیز مایه سپاسگزاری قلبی است. فتوکپی «رؤیای صادقه» چاپ «سانکت پطربورغ» که در اختیار راقم این سطور است عبارت است از دو صفحة جلد و 50 صفحه متن به خط نسخ حروفی مطبعهای (هر صفحه دارای 25 سطر) در صفحة اول جلد عبارتهای ذیل دیده میشود:
نقل از رؤیای غیبی
«رؤیای صادقه»
در سانکت پطربورغ
در مطبعه الیاس میرزا بوراخانسکی و شرکایش
(آنگاه دو سطر به خط روسی و دو مهر در طرفین)
در صفحة دوم جلد علاوه بر سه سطر به خط روسی این عبارتها هم در پایین صفحه به خط فارسی دیده میشود.
در پطربورغ
سنه 1903 میلادی مطابق با 1321 هجری
در مطبخ الیاس میرزا بوراخانسکی و شرکایش
ما از برکت تألیفات آقای دکتر باستانی پاریزی ما میدانیم که حسن پیرنیا که بعدها به لقب «مشیرالدوله» معروف گردید در حوالی سنوات 1307 و 1308 هجری قمری برای تحصیل به روسیه رفت و تحصیلات نظامی و سپس حقوقی خود را در دانشکدۀ حقوق مسکو به پایان رسانید و پس از اتمام تحصیلات به سمت وابستۀ سفارت ایران در پطرزبورغ تعیین شد (قبل از سال 1317 قمری) و چون در سال 1317 پدرش به مقام وزارت خارجه رسید و پسر خود را از پطرزبورغ به تهران احضار کرد و او را منشی خود ساخت و سپس در موقع مسافرت دوم مظفرالدین شاه به فرنگستان (27 ذیحجه 1319 تا 20 رجب 1320 قمری مطابق با 1900 میلادی) میرزا حسن خان پیرنیا با عنوان مترجم به همراهی مظفرالدین شاه به فرنگستان رفت و پس از مراجعت به سمت سفیر ایران (یا وزیرمختار) منصوب گردید (در 27 جمادی الاخر سال 1320 قمری) و به پطرزبورغ رفت و از قرار معلوم در همان موقعی که او در روسیه نمایندۀ سیاسی ایران بوده « رؤیای صادقه » در آنجا به چاپ رسیده است و ظاهراً با کمک او هشتاد نسخه از آن رساله به ایران فرستاده شده بوده است. خداوند چنین مرد مردانهای را غریق رحمت و مغفرت فرماید.[3] باید دانست که متن رساله چاپ پطرزبورغ با متن دیگری که در« ارمغان » به چاپ رسیده است و ذکرش گذشت کاملاً با هم مطابقت دارند.
نکتۀ دیگری که بیمناسبت نخواهد بود که به عرض برسانم این است که چند سالی پس از آنکه کتاب «صحرای محشر» به قلم نگارنده در سال 1326 هجری شمسی (یعنی 46 سال پس از طبع «رؤیای صادقه» در پطرزبورگ) در تهران انتشار یافت روزی به خاطرم خطور کرد که موضوع اساسی این رساله و این کتاب که روز قیامت و صحرای محشر است در حقیقت یکی است. در صورتی که نویسندۀ «صحرای محشر» در موقع تألیف این کتاب ابداً متوجه و متذکر رؤیای صادقه نبوده و در این صورت باید تصدیق نمود که یک نوع توارد ذهنی بین کار پدر و کار پسر در فاصله زمانی قریب به نیم قرن موجود است.
مطلب دیگر آنکه در همین اواخر (بهار سال 1354 هجری شمسی) معلوم شد که دانشجویی که به زبان فارسی و روسی احاطه دارد درشوروی مشغول تهیه تزدکترائی است به زبان روسی دربارۀ«رؤیای صادقه ».
این بود داستان رسالۀ «رؤیای صادقه» .
جمالزاده در میان ایلات ایران
مطلب دوم مربوط است به کمیتۀ ملیون ایرانی در موقع نخستین جنگ جهانی. چنانکه میدانید در همان ابتدای جنگ جهانی اول عدهای از ایرانیان به دعوت سید حسن تقی زاده در برلن کمیتهای تشکیل دادند تا از موقع استفاده نموده و با کمک بر ضد نیات سوء دو دولت روس و انگلیس دربارۀ ایران مبارزه نمایند.
بر عدۀ این افراد رفتهرفته افزوده شد و ما در اینجا تنها به ذکر نام چند تن از آنها که شهرت بیشتری حاصل نمودند اکتفا میورزیم: سید حسن تقی زاده - میرزا محمدخان قزوینی - ابراهیم پور داود - حسین کاظم زاده ایرانشهر - اسماعیل نوبری - حاج اسماعیل امیرخیزی - اسماعیل یکانی - محمود غنیزاده - اشرف زاده – رضا افشار - عزتالله هدایت - رضا تربیت - نصرالله جهانگیر - جواد تقی زاده و باز عده نسبتاً زیادی از ایرانیان وطن دوست که راقم این سطور سید محمد علی جمال زاده نیز به خدمتگزاری آنها مفتخر بود.
قبل از همه آقای تقیزاده به همراهی رضا افشار که در آن تاریخ در آمریکا به تحصیل مشغول بود از آمریکا به برلن وارد شده بودند. در اوایل ماه ژانویۀ 1915 میلادی که جنگ به تازگی شروع شده و چند ماهی بیشتر از آن نگذشته بود روزی یک نفر جوان ایرانی در شهر لوزان (سوئیس) به ملاقات من و دوستم نصرالله جهانگیر (خواهرزاده میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل) آمد و گفت آمده است تا ما دو نفر را برای مبارزۀ با سیاست روس و انگلیس در ایران به برلن ببرد تا در آنجا با کمک ایرانیان وطن دوست دیگر و معاونت عملی (مالی و نظامی و سیاسی) آلمان به مبارزه با نفوذ روس و انگلیس در ایران بپردازیم. جوان حراف و با شوری بود و با نام مجعول دارا (نه رضا افشار) سخنان پریشان بسیار میگفت از جمله میگفت که در آمریکا تحصیل میکرده است و داماد یک نفر آمریکایی بسیار ثروتمند است که میلیونها دلار ثروت خود را در اختیار داماد ایرانی خود گذاشته است تا او با کمک ایرانیان دیگر بر ضد روس و انگلیس مبارزه نمایند.
این شخص در ساحل دریاچۀ لمان در قصبۀ معروف «اوشی» در یک مهمانخانۀ درجۀ اول منزل داشت و ما دو نفر جوان تهیدست را که چون به مناسبت مسدود بودن راهها در نتیجه جنگ از ایران بیخبر مانده بودیم و در نهایت استیصال ایام شماری میکردیم که شاید فرجی پیدا شود و بتوانیم رهسپار ایران بشویم به شامها و ناهارهای بسیار جاسنگین و بلکه هرگز ندیده و نچشیده میهمانی میکرد و اصرار داشت که هرچه زودتر بار و بنه را بسته رهسپار برلن بشویم.
سرانجام همین که تردید ما را دید پرسید آیا اگر تقی زاده شما را دعوت نماید خواهید پذیرفت. بلی گفتیم و یکی دو روز دیگر نامهای به خط تقی زاده ارائه داد که ما را به رفتن به برلن تشویق مینمود. من از همان زمانی که پدرم به امر محمدعلی شاه قاجار در بروجرد به شهادت رسیده بود و چند تن از دوستان پدرم از قبیل سیدمحمدرضا مساوات و سلیمان میرزا و همین تقی زاده برایم کاغذ نوشته بودند (پس از فتح تهران به دست ملیون مرا تشویق میکردند که بر ضد امیر افخم همدانی قاتل پدرم به عدلیه در تهران عارض شوم. ولی دماغ این کارها را نداشتم و زیاد جوان و از دنیا بیخبر بودم و اقدامی نکردم) با خط تقیزاده آشنایی پیدا کرده بودم. شکی نبود که خط اوست و ما دو نفر جوان را متقاعد ساخت و قبول کردیم که عازم برلن شویم.
میرزا رضا خان افشار که هنوز هم اسم واقعی او بر ما مجهول بود به ما سپرد که باید از لوزان به ژنو برویم تا قونسولگری آلمان در ژنو اسباب مسافرت ما را به برلن مهیا سازد و ما را روانه ژنو ساخت.
در قونسولگری آلمان به ما گفتند که اگر با پاسپورت (گذرنامه)های ایرانی خود مسافرت کنید جاسوسهای انگلیسی که عدۀ آنها در سوئیس و مخصوصاً در سرحد بین سوییس و آلمان خیلی زیاد است ممکن است سوء ظن حاصل نمایند و مشکلاتی برایتان ایجاد نمایند . به ما توصیه نمودند که بپذیریم که برای مسافرت از ژنو به داخل آلمان ، گذرنامۀ دارالسلام (یعنی گذرنامۀ آلمانی. چون در آن زمان هنوز کشور تانگانیا در آفریقای شرقی که پایتختش موسوم به دارالسلام است مستعمرۀ آلمان بود که پس از پایان نخستین جنگ جهانی از آلمان منتزع گردیده به دست انگلیسها افتاد) بدهند. قبول کردیم و طی چند روز از اتباع آلمان آفریقایی و زنگباری به شمار آمدیم.
در همان قونسولگری آلمان با یک نفر جوان هندی آشنا شدیم که او هم از دشمنان پروپاقرص انگلستان و عازم برلن بود. موسوم بود به «چاتوپاتایا»[4] و بعدها معلوم شد که از انقلابیون بلندآوازه هند و برادر شاعرۀ بسیار معروف هندوستان است که به همان نام شهرت جهانی دارد و در انگلستان تحصیل علم فلسفه کرده است و اکنون از آنجا فراراً خود را به سوئیس رسانیده تا از سوئیس به برلن برود و به هموطنان انقلابی خود ملحق گردد. مردی بود که در حدود سی سال از عمرش میگذشت. چند کلمه زبان فارسی هم شکسته بسته صحبت میکرد و بغایت تو دل برو و با مهر و محبت به نظر میآمد. رفیق و دلیل ما گردید و بنا شد با هم راه بیفتیم.
فردای همان روز که هنوز در ژنو بودیم معلوم شد که شخص ناشناس چون او را در کنار دریاچۀ لمان به تماشای دریاچه و قایقها مشغول میبیند به او پیشنهاد میکند که با او در قایقی نشسته قدری در دریاچه گردش نمایند و او هم قبول میکند و سوار میشوند و آن شخص بنای پارو زدن را میگذارد و همین که قدری از ساحل و مردم دور میشوند ناگهان از جای برخاسته در صدد برمیآید که جوان هندی را به زور و زجر در آب بیندازد. داد و فریاد بلند میشود و از اطراف به کمک آن جوان میشتابند و او را نجات میدهند و پس از تحقیقاتی که از طرف پلیس به عمل میآید معلوم میشود که آن شخص از جاسوسان مخصوص انگلستان است و چون دولت انگلیس اعلام داشته بود هر کس چنین جوانی از اهالی هندوستان را به قتل رساند مبلغ معین (گویا ده هزار لیره) به او خواهند داد در صدد بود که او را سربهنیست نماید . در مصاحبت همین «چاتوپاتایا» که مرد بسیار انقلابی و دانشمند و با شور و شوق بود خود را با همان تذکرههای آفریقایی به برلن رسانیدیم.
در برلن کمکم عدۀ ایرانیان فزونی یافت و برای خود برنامۀ عملیاتی در داخل و خارج از ایران (به خصوص تحریک و تشویق مردم ایلیاتی ایران در جهاد بر ضد روس و انگلیس و تهیه و حاضر ساختن مردم ایلیاتی) مرتب ساختیم و بنا شد به حکم قرعه هر کس به طرف مأموریت خود رهسپار گردد. اتفاقاً اولین کسی که قرعه به نامش اصابت کرد من بودم که از همه مبلغی جوانتر بودم و لهذا یاران به همین ملاحظه خواستند مرا از این حق محروم دارند. زیر بار نرفتم و چند روزی پس از نوروز سال 1915 میلادی با خط آهن و تعلیمات مفصل از راه رومانی و بلغارستان و ترکیه عازم بغداد گردیدم. به کلی تنها بودم و بنا بود بعداً باز چند تن از اعضای کمیته ملی برلن در بغداد به من ملحق گردند.
در موقع رسیدن به استانبول مورد سوءظن پلیس عثمانی واقع گردیدم و تذکرهام را گرفتند و مرا مستقیماً به اداره پلیس بردند. دو سه ساعتی از نیمۀشب گذشته بود و سخت خسته و گرسنه و ناتوان بودم. در آنجا به استنطاق پرداختند و مدام به زبان ترکی مرا سؤال پیچ کردند. چون کلاه فرنگی بر سر داشتم و زبان ترکی نمیدانستم (آنها خیال میکردند که هر ایرانی باید زبان ترکی بداند و تصور میکردند که من تعمدی در صحبت نکردن به زبان ترکی دارم) سخت مورد سوءظن بودم و چون در آلمان به من سپرده بودند که حتیالمقدور باید مقصود و منظور خود را از مسافرت به بغداد مستور دارم، همین قدر میگفتم که دانشجوی ایرانی هستم و در سوییس تحصیل میکردم و اینک از راه آلمان مسافرت نمودهام و عازم هستم که از طریق بغداد به وطنم برگردم. آنها زیر بار نرفتند و مرا در یک هتلی به نام «اکسیل سیور» در قسمت آسیایی شهر که تعلق به یک نفر یونانی داشت بردند و بدانجا سپردند و تأکید کردند که حق بیرون رفتن از مهمانخانه (و حتی از اطاق) ندارم و باید شام و ناهارم را در همان اطاقم بدهند تا تکلیف معلوم شود. داستان آن چند روز خارج از موضوع است و شاید روزی فرصتی به دست آید و با تفصیل بیشتری به رشته تحریر درآورم. شنیدنی است و به نوشتن میارزد.
با زحمت بسیار (هنوز خط آهن از استانبول به حلب نمیرفت و بدانجا رسیده بود) خود را به حلب رسانیدم و در آنجا دوستان دیگری از برلن رسیدند (از آن جمله بودند پور داوود و حاج اسماعیل امیر خیزی و علینقی راوندی و سعدالله خان درویش و اشرف زاده و همچنین یک نفر از علمای مسلمان هندی به نام پروفسور برکت الله که در ژاپن مجلهای انقلابی بر ضد انگلیسیها مینوشته و او هم به برلن آمده بود و اکنون با چند تن از وطن پرستان افغانی رهسپار کابل بود و چند تن از آلمانیهایی که بعدها هر کدام دارای نام و شهرت و بلندآوازه گردیدند) با کشتی مخصوص که با پاروزن حرکت میکرد و «شخطور» خوانده میشد و خودم در ساحل فرات داده بودم برایم ساخته بودند عازم بغداد شدیم. سفر روی فرات از حلب تا محلۀ موسوم به فلوجه سه روز طول کشید و بسیار سفر دور و دراز و پر از حوادث و وقایع بود.
از جمله کسانی که در این شهر «شخطور» با ما همسفر بودند جوانی بود از صاحب منصبان آلمان به نام «فون هنتیک» که قدری هم فارسی میدانست و در جنگ معروف سردار بزرگ آلمانی هیندربورگ (که بعدها رئیسجمهوری آلمان شد) با روسها شجاعت بسیار به منصه ظهور رسانیده دارای شهرتی شده بود و اینک مأمور بود که مخفیانه از راه صحرای لوت خود را به افغانستان برساند تا بلکه آن مملکت را بر ضد روس و انگلیس حاضر به مشارکت در جنگ نماید. با زحمات بسیار و گاهی حیرتانگیز خود را به افغانستان رسانید ولی نتوانست کاری از پیش ببرد و چون مراجعتش به ایران بسیار خطرناک بود و پاسبانان روسی و انگلیسی در سر حد شرقی ایران در انتظارش نشسته بودند از سرحد شرقی افغانستان وارد خاک چین گردید و با زحمات و حوادثی که شرحش را در کتابها نوشتهاند سرتاسر چین را زیر پا نهاده و خود را به دریای بین چین و آمریکا یعنی اقیانوس ساکن رسانید و با مشقات عجیب سرانجام به خاک مکزیک رسید و دولت آلمان در همان بحبوحة جنگ یک تحت البحری پنهانی بدانجا رسانید و آن جوان را که عنوان «قهرمان ملی» پیدا کرده بود با تشریفات بسیار وارد آلمان نمودند. پدر این جوان فون هنتیک از نجبا و معاریف آلمان و رئیس انجمن روابط ایران و آلمان بود و خود او قبل از جنگ مدتی در قونسولگری آلمان در اصفهان انجام وظیفه نموده قدری فارسی آموخته بود و از دوستان واقعی ایران به شمار میرفت و امروز کتابها در وصف کارها و شجاعتهاو قهرمانیهای او به زبان آلمانی تألیف یافته و به چاپ رسیده است.[5]
از طرف کمیته ملیون ایرانی در برلن مأمور بودم که هر هفته گزارش کارها و اخبار و وقایع را خطاب به آقای تقی زاده نوشته با پست مخصوص (قونسولگریهای آلمان) به برلن بفرستم. مأموریت و مسافرتم 16 ماه طول کشید و مرتباً گزارشها را میفرستادم. دو سه سالی قبل از آنکه تقیزاده وفات نماید در مسافرتی که به ژنو کرده بود از ایشان پرسیدم آیا آن گزارشها باقی است. فرمودند باید در تهران در میان اوراقم باشد و اگر مایل باشی و فرصت داشته باشم و پیدایش نمایم برایت خواهم فرستاد. استدعا کردم فراموش نفرمایند. ولی مرض ایشان در تهران شدت یافت و دیگر پا پی نشدم تا اینکه پس از درگذشت ایشان تاکنون 2 فقره از آن گزارشها به دست آمده و ذیلا مطالبی از آن دو گزارش را که به صورت نامه و خطاب به شخص تقی زاده است در اینجا نقل مینمایم.[6]
اقامت وطن دوستان ایرانی در بغداد (به مناسبت نزدیک شدن قشون انگلیس از سمت جنوب عراق به طرف بغداد و افتادن «کوت العماره» به دست آنها و در خطر افتادن بغداد و تخلیه آن از جانب ترکها) زیاد طولانی نگردید. از بغداد به کرمانشاه نقل مکان نمودند و این هر 2 گزارش که بدان اشاره رفت از کرمانشاه به آقای تقی زاده در برلن نوشته شده است. تفصیل این دو نامهای که فعلاً در دست است از قرار ذیل میباشد:
نامه اول در تاریخ یکشنبه 14 ذی الحجه 1333 (هجری قمری) از کرمانشاه است و مشتمل است بر 8 صفحه کاغذ تحریر و خطاب است به «آقای بزرگواری»
مطالب عمده آن چنین است (نقل از متن گزارش):
….دیروز از مأموریت طهران مراجعت نمودم و مقرر شده که فردا به «کاکاوند» بروم … «بحمدالله مأموریت طهرانم موافق آرزو انجام گرفت. رؤف بک که یگانه مانع وصول به مقصود و اجرای مرام وطنپرستان شده بود مجبور به مراجعت شد و مشکوه همایون برادر امیر حشمت را هم به کرمانشاه آوردم که قشون ملی را اداره نماید و شنومن آلمانی هم حاضر شد که قوای خود را تسلیم به ما نماید به طور موجز امروز میتوان گفت که یک قدم بزرگی به طرف مقصود برداشتهایم و به یک موفقیت شایان تمجیدی کامیاب گشتهایم که امید است طلوع دوره منور فعالیت و فداکاریهای مفید باشد.
«فردا صبح بناست به طرف کاکاوند حرکت نمایم تا شاید بتوانم اعظم السلطنه و رئیس کاکاوند را متقاعد کنیم که یک عده سوار به عنوان reserve ژاندارمری به دست ما بدهد. گویا دویست الی سیصد سوار میتواند بدهد و معلوم است نظر به موقعیت و اهمیت ایلی اگر به مقصود خویش نایل گردیم برای ما موقعیتی است بس امیدبخش».
«هیأت طهران با وجود اصرار آقای کاظم زاده به مناسبت فرط احتیاط و محافظه کاری تا به حال به کار مهمی کامیاب نشده … امروز برای کار کردن کمی تهور لازمست و رفقای ما میخواهند یک مملکت را به هم بزنند و احدی اسمشان را هم نداند و مانند حریق و رعد محرمانه میباشد».
«… طرفدار این همه محافظهکاری نیستم و عقیدهام این است که یک نفر وطنپرست همانطور که از جان نثاری نمیترسد از فدویت [7] بعضی حیثیات هم نباید بهراسد ولو نسبتهای وطن فروش هم به او بدهند نباید از خدمت رویگردان باشد».
«وقتی که از تهران مراجعت مینمودم در سلطان آباد عراق معلوم شد عدهای از آلمانیها و عثمانیان منجمله کنت کاندزوشنمن و موسیو ویر قنسول همدان و موسیو پارش شارژ دافرشهبندری سنندج و سفیر فوقالعادۀ افغانستان و موسیو رنه قنسول آلمان در سلطان آباد دو شبانه روز جلسات داشتهاند و مذاکرات مفصل در خصوص موقعیت ایران نمودهاند و بعضی از مواد قراردادهایشان را که بنده توانستم به وسیلۀ مذاکرات طولانی با کنت کانتز که طبعاً خیلی ساده است بفهمم از قرار زیر است:
اولاً تسلیم اقدامات به دست خود ایرانیان وطنپرست.
ثانیاً مراعات شرایط احتیاط بیش از سابق.
نقشۀ حرکات نظامی در موقع جنگ.
این طور معلوم می شود که در آن موقع در آذربایجان عملیات باید منحصر به عملیات دفاعی باشد ولی از طرف ترکستان حملات باید شروع شود و پس از آنکه عدۀ سرباز آلمانی به ایران رسید یک قشون مختلطی تشکیل و حمله به هندوستان شروع شود. مقصود این است که اگر آلمانها فهمیدهاند که ایرانیان هم لیاقت کار کردن را دارند بدون هیچگونه لاف از پرتو اقداماتی است که در کرمانشاه شده … امروز حرفی نیست که دروازۀ نجات ایران و شاید هندوستان و افغانستان کرمانشاه شده. انگلیسیها به خوبی نکته را دریافتهاند و تمامی جد و جهدشان این است که زود به بغداد دست یافته و مانع از اقدامات کرمانشاه بشوند.
«… قوائی که عجالتاً در کرمانشاهان موجود است قوائی نیست که بتواند در مقابل قشون منظم و مسلح روسیه عرض وجودی نماید … شخص من تصور نمیکنم که امروز اگر روسها با ششصد قزاق به طرف کرمانشاهان روان شوند قوهای باشد که بتواند مانع از آمدن آنان گردد».
* * *
شاید پارهای از مطالبی که در ضمن این نامه آمده است محتاج توضیحی باشد و لهذا در کمال اختصار اجمالاً توضیحاتی در اینجا داده میشود:
در آغاز نامه صحبت از رئوف بیک به میان آمده است. وی یک صاحبمنصب شدید العمل و جاهطلب ترک بود که در همان آغاز جنگ با عدهای از جوانان ترک که در مدرسۀ نظامی بغداد تحصیل میکردند با اسلحۀ کافی وارد خاک ایران شده بود و و تا قصبۀ کرند جلو رفته در آنجا اردو برپا ساخته بود و موقعی که بنده به مصاحبت مرحوم حاج اسماعیل امیر خیزی از بغداد عازم کرمانشاه بودیم در کرند در صدد ملاقات و مذاکرۀ با او بر آمدیم و امیر خیزی که ترکی استانبولی را خوب میدانست مدتی دوستانه با او صحبت داشت بدون آن که نتیجة مطلوب (یعنی مراجعت او به خاک ترکیه) به دست آید . بعدها که من به مأموریت تهران رفتم با سعی دوستان دموکرات و هیئت دولت به ریاست مستوفیالممالک و سعی نمایندگان سیاسی آلمان در ایران (یک شاهزاده کهنسال آلمانی سفیر آلمان به نام پرنس رویس وارد تهران شده بود و گفت و شنودی طولانی شروع شده بود که آیا او باید اول به ملاقات مستوفیالممالک برود و یا چون شاهزاده معتبر و نامداری است مستوفیالممالک باید به ملاقات او برود و خوب در خاطر دارم روزی که مرا در سفارت آلمان پذیرفت قسمت اعظم گفت و شنود ما دربارۀ یک قطعه قالی بزرگی بود که به تازگی خریده بود و نظر مرا میپرسید چنان که پنداشتی من در این کار خبرت و بصیرتی دارم و روی هم رفته سیاستمدار از سیاست بیخبری بود)، بالاخره این صاحبمنصب جاهطلب و بیرویه مجبور شد خاک ایران را تخلیه نماید و پی کارش برود.
در اینجا بیمناسبت نخواهد بود که یک نکته را هم به عرض هموطنان برسانم. در جنگ جهانی اول که دولت ترکیه با آلمان ویلهلم دوم متحد شده و در جنگ با دشمنان آلمان شرکت داشت در حقیقت بین صاحب منصبان ترک نسبت به صاحبمنصبان آلمانی که در عثمانی و ایران بودند یک نوع مخالفتی وجود داشت و صاحب منصبان ترک نمیخواستند خود را کمتر از صاحب منصبان آلمانی بدانند و به زبان تحقیر و طعن و طنز درباره آنها سخن میگفتند و علیالخصوص چون در باطن تصور میکردند که موقع مناسبی پیش آمده است که بر قسمتهایی از صفحات غربی خاک ایران دست بیابند و آلمانها را مخالف میدیدند ناراضی بودند و من به گوش خود در بغداد شنیدم که در میهمان خانهای که در آنجا مدتی ساکن بودم و صاحب رستوران عکس بزرگی از هیندنبورگ ژنرال مشهور آلمانی را به دیوار نصب کرده بود یک نفر صاحب منصب رتبه دار ترک به صدای بلند و با اوقات تلخی گفت که این «پزونگ» (یعنی جاکش) کیست و حکم داد که تصویر را از دیوار رستوران بردارند و حتی شنیده شد که در مواقعی که ترک و آلمان در آن صفحات با انگلیسیها میجنگیدهاند گاهی سپاهیان ترک از پشت سر به ضرب گلوله صاحب منصبهای آلمانی را از پا در میآوردهاند ولی باز جا دارد که بگوییم، الله اعلم.
در ضمن گزارش اسم کنت کانتزه آمده است. یک نفر صاحب منصب آلمانی از خانوادههای اعیانی بود که امپراطور آلمان ویلهلم دوم او را شخصاً مامور ایران ساخته و به او اختیارات (مخصوصاً مالی) وسیعی داده بود. وی که جوان بسیار شجاع و فعالی بود دچار حقهبازیهای مردم ایلیاتی ما گردیده نه تنها نتوانست کاری از پیش ببرد بلکه سرانجام در کوهها و درههای قسمت غربی ایران به قتل رسید و گویا جنازهاش را هم هرگز نتوانستند به دست بیاورند.
افسوس که این صاحبمنصب جوان و بسیار فداکار و جوانمرد آلمانی قدری صاف لوح و بیتجربه بود. با صندوقهایی پر از زر مسکوک در صحراها و کوهستانهای غربی ایران به تاختوتاز سرگرم بود و به خیال خود بر ضد دشمنان کشورش میکوشید و مردم را به مبارزه و سلحشوری میخواند و نگارنده به چشم خود روزی او را در یکی از اتاقهای کنگاور دید که با یک نفر از اکراد ایل کوچکی از اکراد کردستان (تا جایی که در خاطرم باقی مانده است گویا از ایل «گوران» بود) با کمک مترجمش سرگرم مذاکره است و یک نقشه جغرافیایی جنگی بسیار بزرگ ایران را (به خط فرنگی) در وسط اتاق گسترده بود و به آن مرد که مدعی بود میتواند چندین هزار سوار و پیاده از افراد ایل خود تدارک نماید محل و سکنای ایل را میپرسید و منتظر بود که آن مردک که سواد خواندن و نوشتن فارسی هم نداشت انگشت بر محل سکنای ایل خود بنهد. خدایش بیامرزد که فدایی «ایدهآل» و فداکاری بینهایت خود گردید.
دربارۀ این صاحب منصب جوان و بسیار فداکار آلمانی در روزنامۀ «کاوه» منطبعه برلن (شماره 7 - 8 سال نخستین، 13 رجب 1334 قمری برابر با 16 مه 1916 میلادی) در تحت عنوان:
«واقعۀ اسفناک مأسوف علیه گراف کانیتز»
مقالهای مندرج است مبنی بر اینکه در فوج سوارۀ نیزهدار شمارۀ 2 آلمان مقام سلطانی میداشته و مأمور نظامی ایران بوده است و در سن 39 سالگی به سرگردی قشونی مرکب از سربازان عثمانی و ژاندارم ایرانی و داوطلبان ایرانی در گردنه ی « بید سرخ » نزدیک کنگاور با قوای روس جنگیده و فاتح بوده است ولی در روز 16 ژانویه 1916 دوباره با قوای روس روبهرو میگردد (در 1500 متری کنگاور) و در موقع عقبنشینی مقتول میگردد و چنانکه مذکور گردید نعش او هرگز پیدا نشد و قضیۀ قتلش مرموز ماند. در هر صورت گرچه در راه کامیابی وطن خود مجاهدت میکرد و جانش را هم فدا کرد ولی به طور غیرمستقیم با جوانمردی بسیار در راه استقلال مملکت ما و دشمنی با دشمنان مملکت ما میجنگید و به قتل رسید و جا دارد که برایش از دل و جان طلب مغفرت نماییم و از آن همه کوشش مفید به حال استقلال و تمامیت خاک ایران قدردانی نماییم.
دربارۀ این مرد قهرمان داستانی به خاطرم آمد که دریغ است ناگفته بگذاریم و بگذریم. در بهار سال 1915 میلادی (سال اول نخستین جنگ جهانی) این مرد با همان کشتی با راقم این سطور و جمعی از یاران ایرانی و هندی و افغانی و با دو تن آلمانی دیگر به بغداد رسیدیم. روزی که به دیدن ژنرال قنسول محترم ایران مرحوم مکرم السلطان (اعلم) رفته بودیم و جمعی از ایرانیان مقیم بغداد و کاظمین هم در روی مهتابی وسیعی که مشرف به دجله بود نشسته مشغول صرف چای و صحبت بودیم فون هنتیگ که بسیار جوان قوی هیکل و ورزیده و پهلوانی بود (قهرمان شناوری هم بود) کیف بغلی خود را درآورد تا گذرنامهاش را برای تحصیل روادید مسافرت به ایران به ژنرال قنسول بدهد. اتفاقاً عکسی از لای کیف به زمین افتاد و معلوم شد عکسی است که با اعضای خانواده یعنی پدر و مادر و خواهرش (متأهل نبود) قبل از حرکت از برلن به رسم یادگار انداخته شده بود. عکس دستبهدست میگردید تا به دست آخوند مندیل بسرکوسجی افتاد که با حال زار و نزار به صورت دعاگویان مجالس اعیانی در گوشهای خزیده بود. عکس را به دقت تماشا کرد و زیر لب زمزمه فرمود که «خودش بهتر از خواهرش است» و عکس را به دست کسی که پهلویش نشسته بود داد بیخبر از این که هنتیگ فارسی هم میفهمید و صحبت میداشت و غافل از اینکه همین جوان از میدان جنگ آلمان با روسیه برمیگردد و به مناسبت شجاعتی که در آنجا به معرض ظهور رسانیده بود (در ناحیه موسوم به «مازوری») مارشال فون هیندنبورگ که فرمانده آن قشون بود و بعدها رئیسجمهوری آلمان شد به او نشان مخصوص جنگی داده بود و معروف بود که پس از آن که متجاوز از صد هزار اسیر روسی در آن جنگ به دست آلمانها افتاده بود مایه تعجب شده بود که از قشون روسی توپخانۀ قلیلی نصیب آلمانها گردیده است و میگفتند همین جوان پیش خود فکر کرده بود که ممکن است روسها توپهای خود را زیر تل نعشهای سربازهای مقتول پنهان کرده باشند و پس از جابجا کردن نعشها مقدار بسیار زیادی توپ روسی نصیب آلمانها شده بود.
در آن ایام در آن صفحات معروف بود که وقتی نعش چند تن از آلمانیها را که مقتول شده بودند پیدا کرده بودند دیده شده بود که دندانهای طلای آنها را پس از مقتول شدن از دهانشان بیرون آورده بودند.
مشکوه همایون که نامش در نامه آمده است برادر امیر حشمت از مجاهدین نامدار آذربایجان بود که خدمات خوبی به مشروطیت نموده بود اما خود مشکوه همایون که بنا به توصیة رؤسای دموکراتهای تهران همراه من برای ادارۀ سپاهی که در کرمانشاه از افراد ایلیات به نام « سپاه نادری » تشکیل یافته بود عازم کرمانشاه گردید. معلوم شد بیشتر اهل بزم و عیش و نوش (مخصوصاً ساز و آواز چون خودش هم آواز خوان خوبی بود) است تا اهل لشگر کشی و رزم و کاری هم از دستش ساخته نشد.
اکنون میرسیم به گزارش دوم
نامهایست مورخ به 28 ذی الحجه 1333 (نمره 3 از کرمانشاه) در 29 صفحۀ اوراق تحریری. باز خطاب به تقی زاده است و با این عنوان شروع میشود: « آقای واقعی من» و پارهای از مطالب عمدۀ آن از این قرار است:
« ... امروز هفت روز است که پیوسته در مسافرت و انجام مأموریت هستم. الان که این عریضه را عرض مینمایم، از قلعۀ «آب باریک» که بین صحنۀ رینهور واقع است هستم ... منتظر رؤسا و خوانین رینهور هستم که برسند و قرارهای لازمه را به آنها داده به کرمانشاه برگردم.
«پس از ورود به کرمانشاه فورا شروع به کار کردیم و با بعضی از رؤسای شهر[8] جلسات نمودیم و در خصوص ائتلاف فرق (دموکرات و اعتدالی) زحمتها کشیدیم تا اینکه موقع قشلاق ایلات رسید و دیدیم عنقریب است که مجدداً مابین عشایر و رؤف بیک که حائل بین ایلات و اراضی و مراتع قشلاقی واقع شده بود میدان زد و خورد گرم خواهد شد و کارها بی اندازه عقب خواهد ماند و پس از مشورت زیاد بنده را انتخاب نمودند که به طهران رفته در خصوص رجعت دادن رؤف بیک اقدامات جدی بنمایم.»
« ... ایلات تقریبا بطور عموم همراهند اگر چه سبب و باعث حقیقی همراهیشان سکۀ طلاست ولی بهرطور بود از چنگال نفوذ روس بیرونشان کشیدهایم و امیدواریم که بکلی نفوذ روس و انگلیس را عنقریب محو سازیم. اهالی شهر باستثنای یک عده صاحبان نفوذ با ما همراهند ولی چیزی که هست آن گونه وفور حسیات که ما طالبیم یافت نمیشود مگر در میان معدودی قلیل ...»
«جز ایل سنجابی که یکی از ایلات معظم این صفحات است در ایل دیگری حس وطن پرستی و ایراندوستی یافت نمیشود و ایل سنجابی هم اگر نبود حسیات جوان شخص سردار مقتدر آن هم حتماً مانند ایلات دیگر غلام روسیاه سکههای رو زرد میشد ولی خوشبختانه کلیه فامیل صمصام الملک (رئیس سالخوردۀ ایل سنجابی) اشخاص با حس و وطن پرست هستند.»
«چیزی که خیلی اسباب شادمانی است همانا حاضر بودن آلمانهاست به اینکه مستقیماً در کارها مداخله ننموده کارها را به هیئت ما تسلیم نمایند ... اکنون تقریباً در کلیۀ امور بدون شور با ما کاری نمیکنند و حاضر شدهاند تمام نشانهای آلمانی را که به سواران خود دادهاند در موقعی که ما مقتضی بدانیم کنده و بجای آن نشان ایرانی بآنها عوض بدهند.»
« ... آقای مشکوه همایون برادر آقای سردار حشمت[9] را به گرفتن سوار مشغول داشته و پول را او از آلمانها بدست خود گرفته و باسم دفاع وطن قشون خوبی تشکیل خواهیم داد ... عدهای از صاحب منصبان ژاندارمری هم بنا به تصویب خود سانسون حاضر شدهاند که از ژاندارمری استعفا داده و برای مشق همگی داخل در ادارۀ خود ما بشوند.»
«شرح مسافرت به کاکاوند بطریق ذیل است: ایل کاکاوند یکی از مهمترین ایلات این صفحات است. مرکزشان در هرسین است که در دوازده فرسخی کرمانشاه واقع گردیده است. برای رفتن به هرسین بدواً باید به بیستون رفت و از آنجا بطرف دست راست. هرسین جزو حکومت کرمانشاه است ولی آن طرف هرسین جزو حکومت لرستان است بطوری که هرسین و ایل کاکاوند در موقع سرحدی بین کرمانشاهان و لرستان واقع است.
کاکاوند دارای جمعیت زیاد و تا چهار هزار نفر میتواند سوار و پیاده بدهد. بنده با یکی از رؤسای طایفۀ حاجی زادهها که علی پاشا خان سرتیپ نام دارد و در شهر مسکن دارد و با همراهی چند نفر سوار از کرمانشاه دو ساعتی به غروب مانده حرکت کردیم. یک ساعت از شب گذشته رسیدیم به منزلی که موسوم است به «سیاه بید» و دارای قهوه خانه است. شام را در آنجا خوردیم و تا اسبها را خوراک میدادند خواب مختصری کردیم. بین «سیاه بید» و شهر یک منزل دیگر واقع شده که اسمش «سرپل» است چونکه دارای پل محکمی است که بر روی قره سو زده شده. از شهر تا «سیاه بید» دو فرسخ و نیم الی سه فرسخ است.
همینکه ماهتاب طلوع کرد با وجود سردی مفرط هوا حرکت کردیم و آفتاب در شرف طلوع بود که رسیدیم به «حاجی آباد». چای را در آنجا خوردیم و حرکت کردیم بطرف بیستون. همسفر من آدم چاق، لاف زن، پرگو و بیسوادی است. دموکرات هم هست و حقیقت معنای دموکراسی برای او دشمنی با سردار اجلال است که به فامیل او بدی کرده است و همچنین با سید حسن اوجاق که با سردار اجلال همراه و همدست است.
همسفر من آدم هتاک و دهن دریده است و همانقدر که با من تعارف میکند به سایرین فحش میدهد و بقول خودش مجبور است با ما همراهی کند چونکه «دیگر دمش در تله گیر کرده». پدرانش در کلهر حکومت داشتهاند و برادر ارشدش ایلخانی مشهور است که راهزن معروفی بوده و شرارتهای زیاد نموده و بالاخره از پرتو همت فرمانفرما کمی از دماغ افتاده و داماد داوود خان کلهر است و تازگی هم دختر اعظم السلطنه خان لره رئیس ایل کاکاوند را گرفته و مجدداً دارای اهمیتی گشته و بمناسبت اینکه علی پاشا خان برادر ایلخانی است و ایلخانی داماد اعظم السلطنه است او را با خود برداشتهام که اسباب آسانی کار بشود.
علی پاشا خان دارای دو پسر است، یکی مرتضی خان که بریاست بیست سوار در خدمت آلمانهاست و یکی هم یوسف خان که بناست او هم وارد خدمت شود. علی پاشا همسفر دموکرات من کوشش مینماید که در کارهای ما دستی به هم رساند و علاوه بر اهمیتی که خیال دارد کسب کند در ضمن یک مبلغ نقدینه هم محرمانه گرد آورد. ظهر بود که به بیستون رسیدیم. بیستون جزو حکومت «چمچال» است که از بیرون کرمانشاه شروع میشود و میرود تا نزدیکی «صحنه»، حکومتش با مقتدر السلطنه عموی سردار اجلال معروف است.
«بیستون» عبارت است از یک کاروانسرای خراب و یک چهل خانه که گوئی تلی است از گرد و خاک و خشتهای خرد شده، رویهم رفته چهارصد تومان قیمت نباید داشته باشد (یعنی بنده نمیخرم)، ناهار را در منزل ساعد نظام که پسر عمومی سردار اجلال است خوردیم. منزل آقای ساعد نظام عبارت بود از یک اطاق گلی بی در و پیکر که با یک نمد چون شست ماهیگیران سوراخ سوراخ مفروش بود.
«این لقبهای زیادی که از این به بعد مانند سنگ و کلوخ در روی راه ملاحظه خواهید فرمود نباید اسباب وهم بشود. چونکه بنابر تجربیاتی که بنده حاصل نمودهام در میان طایفۀ اکراد سه چهار چیز از همه چیز زیادتر است: اول همین القاب است که انسان را حقیقه گیج میکند. دوم فحش است، سوم تعارف است و چهارم قسم.»
«مشغول ناهار خوردن بودیم که ایلخانی هم رسید. ... بطرف «قره ولی» که دهی است در یک فرسخی بیستون و از املاک ایلخانی است روان شدیم. بین بیستون و قره ولی رودخانهای واقع است باسم «گام آسیاب».
«شب را جای دشمن خالی در برج قره ولی سرمای مفرطی خوردیم و تعارف و قسم زیاد شنیدیم، صبح با چند نفر سوار و در معیت آقای ایلخانی به طرف جنوب قره ولی روانه شدیم. از قره ولی تا هرسین چهار فرسخ است. ... در بین راه سینههای کوه پوشیده شده است از سیاه چادرهای کاکاوندها».
... در بین راه دیدیم سواری سرش را گل زده است. معلوم شد پسری از آقای اعظم السلطنه جانش را به جناب عالی داده (اصطلاح خود آنهاست). سواران و همراهان هم کلاههای دیگ وار خود را گل آلود نمودند.
«وارد هرسین شدیم. هرسین قصبۀ بزرگی است که قریب ده پانزده هزار نفر جمعیت دارد. مردمش بالنسبه متمول هستند. آب و باغ زیاد دارد. میگویند حوضی که شیرین خود را در آنجا میشسته است در هرسین است. از هر طرف کوههای بلند بر قصبه احاطه دارد. برای خودش بهشتی است. افسوس که به جای حوری لرهای غریب و عجیب دارد. ... بد نیست محض نمونه یک سر و کله را ترسیم نمایم که هر کس ندیده بتواند از قوۀ مخیله اقلا تصوری بکند. مثلا سر و کله خود اعظم السلطنه را بدون اغراق و مبالغه با آن کلاه شهری عجیب که دست کم چهل الی پنجاه سانتیمتر ارتفاع دارد و خمرهای است که بر روی سر خود گذاشته و میگفتند شمشیر بر آن کارگر نیست.»
«وقتی که وارد شدم جمعی را دیدم که دور تا دور محل وسیعی ساکت و صامت نشستهاند. جائی را که توشکچهای داشت به من نشان دادند و من هم نشستم. یک هالوی دراز ریشی فاتحۀ کلفتی از حنجره بیرون انداخت و دوباره خاموشی مجلس را فرا گرفت. مدتی گذشت که جوانکی از دور پیدا شد به سن بیست و سه یا بیست و چهار با حالت عزا و دست بدست مردی چهل پنجاه ساله که دیدگان بسیار تیزی داشت. این جوانک سالار جنگ پسر اعظم السلطنه است و آن مرد چهل و پنجاه ساله خسروخان پسر درویش خان معروف یکی از رؤسای ایل «مومیوند» است که در طرف جنوب کاکاوند سکنی دارند و تا دو هزار نفر سوار و تفنگچی میتوانند حاضر سازند.
«کم کم ناهار آوردند و صرف شد و چای و قلیان هم به نوبت خود گذشت و مردم متفرق شدند ... اعظم السلطنه هم با حال محزون دور شد و سالار جنگ ما را برفتن به منزل خود دعوت نمود. معلوم شد میهمان سالار جنگ هستیم. ... تعارف شروع شد. «تمام قصبه تعلق به حضرتعالی دارد». سالار جنگ اول خواست بزرگی و اعتبار خود را بما بنمایاند و ما را برد حیاط طویله و اسبهای خود را در جولان آورد. من که درست نمیفهمیدم ولی حضار تعریف و تمجید خیلی زیادی نمودند و من هم همی میگفتم ماشاء الله، ماشاء الله ... بالاخره طرف مغرب موفق شدیم که بمقصود اصلی بپردازیم و من شروع کردم به نطقهای مفصلی که پیش خود حاضر کرده بودم ولی حواس رفقا جای دیگری بود ... و بالاخره آقای خسروخان برادر زن اعظم السلطنه ... لب گشود ... و گفت: «پیل چن منیی» که ترجمهاش به فارسی میشود: «پول چه اندازه میدهند» در جواب گفتم معلوم است هر قدر به سایرین داده میشود به شما هم داده خواهد شد. خرسند شدند ... و کم کم شروع کردند زبان بنده را فهمیدن...
من صبح زود بیدار شدم و قسم نامه نوشتم و وقتی که رفقا بیدار شدند ارائه دادم و گفتم باید این قسم نامه را نوشته و امضاء کنید – صورت قسم نامهای که من نوشتم از این قرار است:
«بذات مقدس پروردگار که حیات و ممات عالمیان در دست اوست، و در مقابل رسول اکرمش که خاتم انبیاء و شفیع روز جزاست و به عرض و ناموس خود و کسانم سوگند یاد مینمایم که با خلوص نیت و عزم راسخ در خدمت و جانفشانی در راه آب و خاک مقدس ایران که وطن تاریخی و هزاران سالۀ من است از آنچه از دست من برآید کوتاهی ننمایم و در بر انداختن دشمنان ایران و اسلام با کمال جد و جهد و با حقیقت و مردانگی و صداقفت بکوشم که باعث شادمانی روح پرفتوح حضرت رسول اکرم و اجداد خود شده باشم و در تشجیع و ترغیب همسایگان و آشنایان در این راه مقدس ذرهای فروگذار ننمایم، بتوفیق خداوند عز اسمه و جل جلاله»[10]
با وجود طبیعت خشن و بی حسی که دارند در مقابل این قسم نامه کمی سست شدند و گفتند باید در این خصوص با وجود وکالت تامی که از طرف اعظم السلطنه داریم با او مشورت نمائیم. قبول نمودم و فرستاند اعظم السلطنه و ضرغام الایاله که حاکم هرسین است و کریم خان که کدخداست حاضر شدند ... شب طولانی شد و بالاخره از بنده استدعا نمودند که دقیقهای چند آقایان را آزاد بگذارم که بین خودشان مشورت کنند. بالاخره احضار شدم و معلوم شد قسم نامه را با کمی تغییر و تبدیل قبول نمودهاند که امضاء نمایند ولی صورت امضا شده را خواهند گذارد نزد ایلخانی که با من به شهر آید و با ژاندارمری صحبت نماید و چنانکه شرایط موافق منافع آقایان بود صورت قسم نامه را تسلیم نمایند. بنده هم قبول کردم و صورت را خسروخان با خط خود نوشت و اعظم السلطنه و ایلخانی و سالار جنگ و خسروخان بامضا میرسانیدند و پس از صرف ناهار و تعارفات بی حد و حصر مرخص شدیم.
باید دانست که برای قسم خوردن صحنه سازی کردم تا بلکه تأثیری داشته باشد. در جائی جمع شدند که آب روانی داشت و برای آنکه سوگند صورت تشریفاتی هرچه بیشتری داشته باشد بزرگان قوم را دعوت کردم که اول باید وضو بگیرند و سپس یک نفر از خود آنها که باسواد بود و گویا تنها فردی بود که خواندن و نوشتن میدانست قسم نامه را بصدای بلند میخواند و شخصی که وضو گرفته بود و باید قسم یاد نماید کلمات را تکرار میکرد و رویهم رفته مجلس صورت رسمی با ابهتی پیدا کرده بود و همه ساکت بودند ولی همان حین صدای یک نفر از جماعت بگوشم رسید که بزبان لری بدیگران میگفت قسم به چه درد میخورد بگو «پیل بیاره» (یعنی پول بیاورد) و باز یکبار دیگر فهمیدم که با چه مردمی سر و کار دارم و آب در هاون میکوبم.
« ... چند روز قبل توسط قونسولخانه آلمان در همدان (موسوم به وبر) تلگراف رسیده بود که دو هزار نفری سالدات روسی وارد شهر شد و حتما بزودی بطرف کرمانشاه حرکت خواهند کرد. این خبر خیلی اسباب اضطراب همگی گردیده مخصوصا کلاین وساری[11] خود را باخته بودند و دست بدامن ما شدند و فوراً اوکستروم را که سوئدی است و از ژاندارمری ایران استعفا داده با عدهای از سوارهایی که در شهر با نشان آلمانی جمع شده بودند بطرف صحنه حرکت دادند و ابراهیم بیک را هم با مجاهدین فرستادند و راوندی خودمان هم بطرف صحنه رفت تا از معاون السلطنه که برادر قوام الدوله و وثوق الدوله و حاکم صحنه است سوار بگیرد.
***
چنانکه مذکور افتاد این نامه مشتمل بر 29صفحه است و تا اینجا مطالبی از 13 صفحه اول آن نامه نقل گردید و فعلا از نقل بقیه صرف نظر مینماید ولی دو مطلب را که در نامه نیامده است دریغم میآید که نگفته بگذارم و بگذرم. اول آنکه چند روز قبل از حرکت بطرف ایل کاکاوند دوستان ما یعنی آقایان اشرف زاده (تبریزی) که مرد وطن پرست و فاضلی بود و از پاریس بدعوت کمیته ملی به برلن آمده بود و علینقی راوندی (پسر ملای راوند که با وجود سن و سال باسم اینکه برسم نایب الزیارۀ پدر پیر و ناتوان است و بزیارت مکۀ معظمه میرود خود را به لوزان (سوییس) از راه اطریش رسانیده بود و در آنجا تحصیل میکرد و سعد الله خان درویش که بعدها به میرزا کوچک خان در جنگل مازندران پیوست و کارهای مالی او را اداره میکرد (خدا را شکر هنوز در قید حیات است و در تهران اقامت دارد و بازنشستۀ وزارت دارایی است و او و من تنها دو نفری هستیم که از اعضای کمیته ملی برلن رمقی داریم و نفسی میکشیم) و هر سه نفر از طرف کمیته مأمور رفتن به شیراز بودند. بعد از ظهر روزی که با مشایعت دوستان، سوار بر اسب از کرمانشاه بطرف شیراز حرکت کردند نرسیده به صحنه مورد حملۀ ناگهانی اشرار که در پشت سنگهای کوه و تپه پنهان شده بودند گردیدند و راوندی و سعد الله خان (آنوقت هنوز نام خانوادگی «درویش» نداشت) توانستند فوراً خود را به کرمانشاه برسانند ولی اشرف زاده هدف تیر راهزنان گردید و اسبش را هم راهزنان (یا دشمنان بدستور مقامات بالاتری) بردند و بعداً جسد را به کرمانشاه آورده به خاک سپردیم.
شرح این قضیه در روزنامۀ «کاوه» منطبعۀ برلن (شمارۀ 11 از سال اول دوره جدید 15 شوال 1334) آمده است و راقم این سطور روزی که در هرسین برای تماشای اسبهای سالار جنگ (جوانی در حدود 25 سال) پسر اعظم السلطنه رئیس ایل کاکاوند به سرطویله او دعوت شدم ناگهان در میان اسبها چشمم به اسب اشرف زاده افتاد که آنرا خوب میشناختم و مطالبی دستگیرم شد که نتوانستم ابراز بدارم.
بموجب مقالۀ روزنامۀ «کاوه» که بدان اشاره رفت میرزا محمود خان اشرف زادۀ تبریزی از مهاجرین که پس از فرار از تبریز در پاریس با امضای مستعار «آذری» مقالات علمی و تاریخی مفصل بزبان فرانسه در «مجلۀ جهان اسلامی» می نوشت و محرر عمدۀ روزنامهای بود که در پاریس بزبان فارسی و بنام «ایرانشهر» انتشار مییافت در روز 20 رمضان 1333 هجری قمری (مطابق با اوت 1915 میلادی) در یک فرسخی صحنه به قتل رسید و قاتلین او از آل قباد طایفهای از ایل کاکاوند بودند و جنازه را آورده با احترامات لازم در کرمانشاه به خاک سپردند. باز قسمتهایی از گزارش را ناگفته میگذاریم و میرسیم به جایی که شاید بیشتر قابل توجه باشد:
« ... عجالتاً در بین صحنه و کنگاور گردنه معروف به «بید سرخ» را مستحکم ساخته مشغول سنگر سازی هستند و در راههای دیگری هم که به همدان میرود بوسیلۀ سوار تفنگچی تا اندازهای گرفته شده است. علاوه بر گردنۀ بید سرخ چند گردنۀ دیگر هم هست که میتواند معبر قشون گردد و مشهورترین آنها «گردنۀ کاووس» است که روبروی قصبۀ «آب باریک» واقع شده و پس از آن گردنۀ «ملماس» است که محل ایلات «پایروند» است و گردنۀ «دینه ور» و راه «مکس تجله» ... این سوارها تفنگ و فشنگ و اسبشان معلوم است از خودشان است و همین مسئله اسباب نگرانی ما شده است مخصوصاً نقصان فشنگ که خیلی اسباب زحمت شده چون گمان نمیرود که در موقع کار ایلات در استعمال فشنگهای خود خست و امساک نمایند و برای ما هم باین زودیها جمع آوری فشنگ محال است ... آلمانها هم صحبت میکنند که شاید وقتی هم راه سربستان باز شود عثمانیها مانع از ورود اسلحه به ایران شوند و هر اسلحه و مهماتی که وارد میشود خودشان ضبط نمایند».
این نامه مفصلتر است و از نقل مابقی آن فعلا صرف نظر میشود شاید اگر عمر باقی باشد روزی بقیۀ مندرجات آنرا نیز به عرض هموطنان برساند.
تذکر:
چون مقرر بود که جمالزاده هر هفته یک گزارش از هرجا که هست به کمیتۀ ملیون ایرانی در برلن بفرستد و مأموریتش شانزده ماه دامنه پیدا کرد و مرتباً گزارشهای لازم را میفرستاد پس رویهم رفته لابد در حدود شصت گزارش فرستاده بوده است که متأسفانه تنها دو فقره از آنها (که ذکرش در این مقاله آمده است) بدست آمده است و دیگر خدا میداند که از این پس باز در میان آنچه از اوراق تقی زاده باقی مانده است و دسترسی بدان هست گزارشهایی دیگری بدست آید یا نه.
سوزاندن «یکی بود و یکی نبود»
بطوریکه در مقدمۀ بر کتاب «شاهکار» در اردیبهشت سال 1320 هجری شمسی (یعنی متجاوز از 34 سال پیش از این) نوشتهام:
«وقتی «یکی بود و یکی نبود» انتشار یافت کشور ما دستخوش اوضاع عجیبی بود. تعصب دروغی مردم و نادانی هم میهنانم از یک طرف و خودسری و خودخواهی یکدسته اشخاص ناپاک و یک عده قلاشان بیباک که عموما بزور اسباب چینی و بی آبروئی و در پرتو وقاحت و بی شرافتی پیشوای قوم و علمدار ملت شده بودند از طرف دیگر، روزگار مملکت ما را چنان تیره و تار ساخته بود که اگرچه اکنون بیشتر از بیست سال از آن تاریخ میگذرد[12] باز تذکار آن هر خاطر حساسی را مکدر و ملول میدارد. چون بیشتر هم میهنانی که شاهد و ناظر آن احوال ملال انگیز بودهاند هنوز به فضل پروردگار در قید حیات هستند.[13] بشرح و تفصیل آن اوضاع احتیاجی در اینجا نیست ولی شاید از نظر تاریخ ادبیات و از لحاظ داوری در کیفیت ظهور آثار ادبی در آن دورۀ منحوس قسمتی از نامهای را که در همان موقع انتشار «یکی بود و یکی نبود» از جانب سرور محترم و دانشمند گرامی آقای سید عبدالرحیم خلخالی[14] بافتخار نگارنده از طرف به برلن صدور یافته در اینجا نقل نمائیم ... :
طهران – کتابخانۀ «کاوه»، 17 ربیع الاول 1341 (قمری):
« ... نمیدانم از اوضاع ایران مسبوق هستید یا نه. کتاب «یکی بود و یکی نبود» شما بطهران ولوله انداخت. فریادهای «واشریعتا» بلند شد. علمای اعلام و ذاکرین ذوی العز والاحترام و سایر مؤمنین عالی مقام در مساجد و منابر اجتماع نموده در مقابل کفر و زندقه مشغول صف آرایی گشتند. در این بینها یکی از وکلاء مجلس مقدس راجع به قانون هیئت منصفه نطقی کردند که رایحۀ کفر از آن استشمام میشد. یکی از جراید محلی هم قصه «بیله دیک، بیله چغندر» را از کتاب «یکی بود و یکی نبود» در روزنامه خود شروع کرد به انتشار دادن. مسجد جامع مرکز اجتماع علما و ذاکرین گردید. سلیمان میرزا[15] روز اول و دوم و سوم تکفیر شد. یکی از وکلای مجلس ... در مسجد جامع به عرشۀ منبر صعود نمود و فریادهای «وادینا»ی او فضا را پر کرد. مجازات و تبعید دو نفر جریده نگار – که یکی از آنها همان ناشر قصۀ شما بود – جداً خواسته شد. بازار و دکاکین بسته گردید و از هر طرف حملات شروع شد. ناقل قصۀ شما اعلانی منتشر ساخت مبنی بر بیگناهی خود و مشعر بر اینکه این قصه را از فلان کتاب نقل کرده است و اراده داشته که آنرا رد نماید و دیگر بمناسبت جنجال و هیاهو مجال پیدا نکرده است. این اعلان جز اینکه در پیش بعضیها سوء اثر بخشید ابداً مؤثر نشد. این نکته نیز نگفته نماند که در مقابل اجتماع مسجد جامع ، اجتماعی هم در «مسجد سپهسالار» تشکیل گردید. بگیر بگیر هم از طرف دولت شروع شد. دولت علی الظاهر با اجتماع مسجد جامع موافق بود، ولی وزیر جنگ[16] در این موقع بیطرف بودند .... اجمالاً چندین روز مجلس تعطیل و وکلای مسلمان از حضور در مجلس استنکاف داشتند. از طرف علما نیز باطراف عالم (ایران) تلگرافات مخابره میشد و اوضاع بسیار موحش و درهم و برهم بنظر میرسید ...
خلاصه آنکه علمای اعلام برای سانسور مقالات جراید و الغای قانون جزای عرفی و جلوگیری از شنایع و منهیات از قبیل «یکی بود و یکی نبود» تا پانزدهم شهر جاری در مسجد بودند تا بالاخره مقاصد حقۀ آقایان انجام و رئیس الوزرا به مسجد رفته آقایان را به خانههایشان روانه کردند. الحال محض این فتح بزرگ دو شب است بازار را چراغان میکنند. البته حضرت عالی و رفقا نیز مشعوف و خوشحال خواهید شد. این بود خلاصۀ وقایع که از تاریخ 25 صفر شروع گردید و در 15 ربیع الاول ظاهراً خاتمه یافت. عجالتاً بواسطۀ کتاب شما کم مانده بود که کتابخانۀ ما آتش بگیرد و خودمان نیز شهید این راه بشویم.»
-4-
گزارش ایلچی اشکانی در دربار کالیگولا
شاید معلوم خاطر خوانندگان این سطور باشد که یکی از داستانهای جمالزاده «قیصر و ایلچی» عنوان دارد و داستان نسبتا مفصلی است و در مجموعهای از داستانهایم که «غیر از خدا هیچکس نبود» در سال 1340 شمسی بوسیلۀ «کانون معرفت» در تهران بچاپ رسیده است. و بصورت رسالۀ جداگانهای هم با همین عنوان از طرف مجلۀ «یغما» بطبع رسید.
در این داستان میخوانیم که پادشاه اشکانی اردوان سوم فرستادهای بنام اروباز بسمت ایلچیگری به دربار قیصر روم کالیگولا که 29 سال (از سال 12 تا 41 میلادی) سلطنت کرد فرستاد و این ایلچی مورد الطاف خاص قیصر واقع گردید و گزارش مفصلی بزبان پهلوی محرمانه برای پادشاه اشکانی فرستاد که ظاهرا بدست رومیان افتاد و پس از تقریباً 2000 سال (بتحقیق 1930 سال) در خرابههای یک شهر یونانی بنام امپوریا در ساحل شمال شرقی اسپانیا کشف گردید و ترجمۀ فارسی این سند بسیار مهم موضوع داستان «قیصر و ایلچی» است.
بعضی از هموطنان که زیاد با فوت و فنهای داستان نویسی در مغرب زمین آشنایی کافی ندارند پنداشتند که این داستان کاملا مجعول و خیالی است مبنی بر حقیقتی است و از بنده تقاضا نمودند که بهر وسیلهای باشد عین چنین سند تاریخی مهمی را بهر قیمتی شده بدست آورم و به ایران بفرستم تا در موزه و یا در ادارۀ اسناد مهم تاریخی ضبط نمایند.
بسکوت گذرانیدم تا اینکه مطلب رنگ دیگری گرفت که دیگر جای سکوت باقی نگذاشت بدین معنی که روزی در ژنو نامهای رسمی با تاریخ و نمره و امضاء از یکی از سفارتخانههای ایران بدستم رسید که اکنون شرحش را به اختصار در اینجا حکایت میکنم:
از سفارتخانه با اظهار لطف و عنایت مخصوص که سزاوار سپاسگذاری خالصه است نوشته بودند که به موجب دستور وزارت امور خارجه ماموریت دارند که برای بدست آوردن سندی که موضوع داستان «قیصر و ایلچی» است اقدامات اقدامات ارزنده بعمل آورند. لهذا شرح لازم به وزارت امور خارجه اسپانیا نوشتهاند و جواب رسیده است که از وجود چنین سندی اطلاعی ندارند و بهتر است با مدیر و محافظ موزه خرابههای شهر «امپوریا» و «کنسرواتوار» مکاتبه فرمایند و مکاتبه بعمل آمده است و او نیز اظهار بی اطلاعی کرده است (سفارتخانه رونوشت این نامهها و جوابهای رسمی را هم برایم ارسال فرموده بود) و لهذا از بندۀ رو سیاه که نویسندۀ چنین داستانی هستم خواسته بودند که لازمۀ کوشش را بعمل آورم تا اصل آن سند را (یا لااقل عکس آنرا) به سفارتخانه نامبرده بفرستم.
با کمال توقیر و احترام و اظهار مسرت از اینکه اولیاء دولت ایران بدینگونه اسناد این همه علاقهمند هستند حقیقت امر را به عرض رسانیدم و دربارۀ سبک و شیوه داستانسرایی بعضی از نویسندگان مغرب زمین هم شرح مختصری زحمت افزا گردیدم و معذرت خواستم که متأسفانه هرچند انجام امرشان مایۀ نهایت افتخار و آرزویم است ولی به علتی که معروض افتاد از قوهام بیرون است و استدعا دارم لطفاً عذرم را بپذیرند.
(نامههایی را که در این گفتار بدانها اشاره رفتهام بیادگار نگاه داشتهام و با اوراق دیگرم ضبط است.)
البته باز هم در طول یک زندگانی 81 ساله و یک دوره نویسندگی مستمر و بلا انقطاع 59 ساله وقایعی که به گفتن بیرزد کم نیست. ولی بدانچه گذشت قناعت میرود و همینقدر خوشوقتم که امروز هم با تندرستی کافی و آب و نانی که برسم بازنشستگی از همان دفتر بین المللی کار که مدت سی سال متوالی در آنجا مشغول بودهام میرسد باز هم میتوانم با کمک قلم گاهی خدمات جزئی بنفع ایران و هموطنانم انجام بدهم. ضمنا باید بگویم که عایدات من از طریق نویسندگی در طول این مدت دراز مجموعاً به اندازهای نبوده است که جواب معاش یک سال مرا بدهد و خدا را شکر که اهل تجمل و خراجی نیستم و دستگیرم شده است که «قناعت توانگر کند مرد را».
از طرف دیگر باید بگویم که آرزوی قلبی همیشه این بوده و هست که هرچه زودتر روزی برسد که بتوانم با مسرت قلبی و سرافرازی بگوئیم که دیگر صحبت داشتن از فساد در ایران و از لزوم مبارزه با فساد در سراسر این کشور و در میان مردم آن بیاری پروردگار موضوعی ندارد.
ژنو، اواخر اردیبهشت 1354
سید محمد علی جمالزاده
ضمیمه
عکس شادروان سید جمال الدین واعظ معروف به اصفهانی شهید راه آزای و مشروطیت (مزارش در بروجرد بوسیلۀ انجمن آثار ملی ساخته شده است). این عکس در بهار سال 1326 قمری (مطابق با بهار سال 1908 میلادی) در منزل مرحوم سید جمال الدین در محلۀ سید ناصر الدین (کوچۀ امین تجار کردستانی که بعداً موسوم گردید به کوچۀ حاج فرج صراف) در تهران انداخته شده است و سید را در میان نشسته نشان میدهد با دخترش انسیه که در جلو پدر ایستاده است و هنوز در قید حیات است و در تهران فرزندان و نوادهها دارد. در دست راست سید پسر ارشدش سید محمد علی جمالزاده ایستاده است که در همان ایام عازم بیروت بود برای تحصیل. در طرف دست راست او خانه شاگرد اصفهانی بسیار با وفا بنام مرتضی که آخرین فرزند سید موسوم به رضا را در بغل دارد. در طرف دست چپ سید دو پسر دیگرش سید عیسی و سید جلال (کوچکتر) که هر دو سالیان بسیار است که وفات یافتهاند. از سید جلال دختری باقی مانده است که جمالزاده و همسرش او را با خود به سوییس بردهاند و تربیت کردهاند و در «کنسرواتوار» پاریس تحصیلات خود را بپایان رسانیده (با جایزۀ مخصوص) و علم و فن تأتر آموخته است و در فرانسه (و گاهی در تلویزیون فرانسه) بازی کرده و می کند و از شوهر مرحوم خود (که در اصابت اتومبیل وفات یافته) دو فرزند (یک پسر 18 ساله و یک دختر 12 ساله) دارد.
مرتضی خانه شاگرد اصفهانی را موقع به توپ بستن مجلس شورای ملی در قزاقخانه در تهران چوب لای انگشتهایش گذاشتند و انگشتهایش قطع شد. از سید رضا (مرحوم سید جمال الدین در موقعی که عین الدوله صدر اعظم بود و سید را به قم تبعید کرد در موقعی که سید از منزل بیرون رفته بود خبر باو رسید که عیالش پسری زائیده است و گفت رضیاً برضاء الله، اسمش را رضا بگذارید) که دو سالی پیش از این در تهران وفات کرد سه پسر و یک دختر باقی مانده است.
ژنو، 10 خرداد 1354
سید محمد علی جمالزاده
[1] از آن جمله است کتاب ظلالسلطان به قلم آقای حسین سعادت نوری (از انتشارات مجله وحید) و مقالهای به قلم آقای محمداسماعیل وطنپرست در تحت عنوان (چهره تاریک و سیمای روشن ظلالسلطان در آیینه تاریخ) در مجله (پست ایران) منطبعه تهران، شماره اوایل 1352 هجری شمسی.
[2] میتوان احتمال داد که نویسنده این توضیح آقای مصطفی فاتح باشد و من راقم این سطور میدانم که پدرم با پدر آقای فاتح یعنی مرحوم حاج فاتح الملک در اصفهان دوست بود و با هم سر و سری داشتند.
[3] باید دانست که اولین بار در سنه 1315 هجری قمری روسیه در اصفهان دارای کنسولگری گردید و قونسول روس موسوم بود به کنیاز (شاهزاده = پرنس ) دابیژا (dabija) و میرزا اسدالله خان منشی ایرانی قونسولگری مرد آزادمنشی بود و با سید جمالالدین دوستی داشت و ظاهراً وسیله فرستادن رساله «رؤیای صادقه» به روسیه بوده است ولی گمان نمیرود که در تحریر آن رساله شرکت داشته است.
[4] بعدها در برلن با 1 تن از دوستان هندی دیگر «چاتوپاتایا» آشنا شدیم به نام «هاردابال» از مشاهیر ملیون انقلابی هندوستان بود و در علم و فلسفه مقام بلندی داشت و پس از پایان جنگ از دانشگاه اوپسالا (سوئد) معلم فلسفه گردید.
[5] برای آشنایی بیشتر به حال این مرد شجاع که در حیات خود به سمت قهرمانی جنگی و سیاسی ملت خود معروف و شناخته شده میتوان به کتابی که به قلم خود او با عنوان «زندگانی من، مسافرت سرباز در خدمت، در 4 قسمت کره زمین» در 496 صفحه
(mein leven eine dienskveis, vandenhoeck 4 rupsecht) در دو شهر گوتینگتن (آلمان ) و زوریخ (سوئیس) به چاپ رسیده است مراجعه نمود. در این کتاب قسمتهایی از گزارش مأموریت او در افغانستان (1915 تا 1516 م) و از گزارش دیگر او دربارۀ عبور مخفیانۀ او از سد روسی طاقدومباش با نقشۀ جغرافیایی و خطوط سیر او آمده است. روزنامۀ معروف و مشهور آلمانی «فرانکفورتر آلمگین سایتونگ» در مقالهای که دربارۀ کارها و هفت خوان رشادت و شجاعت او نوشته، او را «مرد افسانهای» خوانده است.
[6] این دو گزارش به وسیله دانشمند معظم آقای استاد دکتر عباس زریاب خویی به دستم رسیده است و از ایشان بسیار امتنان دارم.
[7] مقصود «فدا ساختن» است و معلوم شود در آن زمان هم مانند امروز در تحریر فارسی محتاج معلم و استاد بودهایم. ( ج.ز. )
[8] از آنجمله محمد باقر میرزا خسروی مؤلف رمان تاریخی «شمس و طغرا» که با مرحوم رشید یاسمی قرابت نزدیک داشت (گویا پدر همسر رشید بود) و مرد بسیار ایراندوست و محترمی و الحق شایسته احترام بود و تفاوت بسیار داشت با سایر بزرگان شهر کرمانشاه که عموماً بندۀ زر و سیم بودند و بس و حتی ملای دموکرات پیشۀ شهر موسوم به قوام العلماء دلبستگی شدیدی به پول نقد داشت در صورتی که رئیس اعتدالیها موسوم به سید حسن اجاق اعتنایی به ما نداشت و میگفتند مطیع تعلیمات شاهزاده فرمانفرماست (از تهران) و حتی اعتنا به پول آلمانها هم نداشت.
[9] گویا امیر حشمت درست است (ج.ز.)
[10] شاید خواننده از خود بپرسد که چرا این سوگند نامه با اینهمه آب و تاب تهیه شده است. علت آن بوده که تهیه کننده نزد خود فکر میکرد که اگر اهل دین و مذهب نباشند شاید به آب و خاک مملکت و وطن علاقهمند باشند و اگر وطن خواه هم نباشند ممکن است به عرض و ناموس دلبستگی داشته باشند و لااقل شاید اعتقادی به جوانمردی و راستی داشته باشند. خلاصه آنکه هر احتیاطی را شرط دانستم و افسوس که باز هم دستم به جائی بند نگردید و فریفتۀ تصورات موهوم شده بودم.
[11] برادرش داماد نایب حسین کاشی یاغی بود و گویا در همان گیر و دارها محکوم به قتل گردیده و کشته شد.
[12] امروز در حدود 55 سال از آن میگذرد و باز هم بیاد آوردن آن اوضاع و آن احوال همان تاثیر را در وجودم دارد – شاید با تلخی بیشتر ...
[13] افسوس که دیگر میترسم کسی از آن هموطنان در قید حیات نباشند و بهمین ملاحظه تکرار ماجرا را خالی از فایدتی ندیدم.
[14] صاحب کتابخانۀ «کاوه» در طهران که انتشارات روزنامۀ «کاوه» منطبعه برلن در آنجا بفروش میرسد و صاحب «دیوان حافظ» خلخالی.
[15] از مشاهیر مشروطه طلبان و دموکراتهای آن دوره بوده. خدا او را بیامرزد. بعدها نام خانوادگی او «اسکندری» شد.
[16] مقصود «سرار سپه» است که بعدها رضاشاه پهلوی پادشاه بزرگ ما گردید.
نظرات