یادداشت‌های منتشرنشده دکتر سیدحسین فاطمی (بخش اول)


یادداشت‌های منتشرنشده دکتر سیدحسین فاطمی (بخش اول)
اشاره
پس از پیروزی کودتاگران در 28 مرداد 1332، دکتر محمد مصدق و یاران نزدیک او‌ تحت‌ تعقیب حکومت قرار گرفتند. در ایـن بین دکتر فاطمی نشانه اول بود‌.او تقریبا یک ماه‌ پس‌ از اختفا و رسیدن به آسـودگی نسبی،تصمیم گرفت تـاریخ سـیاسی 12 سال عصر خود را بنویسد؛ از 1320 تا 1332 ش. او می‌خواست این تاریخ را بر اساس خاطرات خود بنویسد،زیرا‌ شرایطی‌ که در آن به سر می‌برد، خالی از مدارک و اسناد و حتی کتاب‌ها و روزنامه‌ها بود. او با اظهار افسوس از حافظه‌ای کـه اینک، طراوت دوران جوانی را از دست داده،می‌نویسد‌:«چندین‌ بار از شهریور 1320 به بعد دست‌های آلوده پلیس کاغذهای مرا زیرورو کرده و دو مرتبه نیز دفتر روزنامه باختر امروز دست‌خوش غارت و حریق شده...تنها دفتری که از حادثات زمان‌ تـوانسته‌‌ سالم بماند همان دفتر خط خورده و ناخوانای حافظه است.» دکتر فاطمی پس از دو روز اختفا در خانه یکی از آشنایان، به خانه دکتر محمد محسنی واقع در تجریش پناه‌ می‌برد‌. روشن نیست اختفای هفت ماهه او در همین خـانه بـوده یا او مجبور شده هر ازگاه مکان خود را تغییر دهد. طبق سندهای به‌جا مانده،ارتش و شهربانی، ردّ او‌ را‌ از‌ ایلات‌ قشقایی تا روستاهای اطراف‌ تهران‌ دنبال‌ کرده‌اند.دکتر سید حسین فاطمی در ساعت 9/30 روز 1332/12/22 دسـتگیر می‌شود. در میان اشیاء و مدارک به دست آمده‌ از‌ خانه‌ دکتر محسنی، یکی هم یادداشت‌های او بود. فرمانداری‌ نظامی‌ تهران این نوشته‌ها را بسیار مهم تلقی می‌کند و دستور می‌دهد به عنوان مدرک علیه او در دادسـتانی ارتـش اسـتفاده‌ شود‌.آن‌چه‌ مسلم است دکـتر فـاطمی-بـا توجه به حجمی که خودش‌ در خلال نوشته پیشنهاد کرده،یعنی سه جلد-در نگارش‌ تاریخ سیاسی 12 ساله عصر خود،ناکام می‌ماند‌،امـا‌ ایـن‌که‌ ایـن یادداشت‌ها،محفوظ مانده‌ همه آن چیزی است که بـه دسـت‌ عوامل‌ کودتا افتاده یا نه،نمی‌توان نظر قطعی داد. این نوشته -همچنان‌که نویسنده می‌نگارد- تحت تأثیر زمانه‌ خود‌ است‌. بـا ایـن حـال آن را بدون‌ نقد و نظر تقدیم خوانندگان می‌کنیم.اما‌ توضیح‌ دو‌ نکته شـاید لازم باشد.یکی این نظر دکتر فاطمی در خلال یادداشت‌ها که حجت‌ الاسلام‌ فلسفی‌ را در ارتباط و زدوبند با رزم‌آرا می‌داند. چـه‌بسا ایـن دیـدگاه، از موضع آقای فلسفی‌ نسبت‌ به قضیه ملی شدن نشأت می‌گرفت. حـجت‌الاسـلام محمدتقی فلسفی همچنان‌که خود‌ می‌گوید‌ در‌ نهضت ملی شدن نفت،در نفی و اثبات آن حرفی نزد.او نه نـامی از‌ آیـت‌‌اللّه کـاشانی برد و نه نامی از دکتر مصدق. وی حتی در برابر خواست‌ مکرر آیت‌ اللّه‌ کاشانی مـبنی بـر ایـن‌که راجع به نفت در منابر خود سخنی براند، اجتناب‌ کرد. آقای‌ فلسفی‌ به آیت اللّه کـاشانی گـفته بـود:«عمق مسئله نفت را نمی‌فهمم و نمی‌دانم‌ عاقبت‌‌ این‌ کار چه خواهد شد و آیا انگلیسی‌ها مـی‌گذارند شـما به مقصدتان برسید یا نه.»(خاطرات و مبارزات‌ حجت‌ الاسلام‌ فلسفی،138) این موضوع،طـرفداران مـلی شـدن نفت را خوش‌ نمی‌آمد؛ چراکه‌ آقای‌ فلسفی می‌توانست با نفوذ کلام خود به گسترش نـهضت دامـن بزند. از این‌ رو بود که‌ در‌ نشریاتی چون«شورش»تهمت‌های ناروایی به وی زده شد و این‌طور وانـمود گـردید‌ کـه‌ حجت الاسلام فلسفی در جناح مقابل، یعنی‌ رزم‌آرا‌ و همفکران‌ او قرار دارد.در مورد ارتباط آقای‌ فلسفی‌ با رزم‌آرا، بـنابر شواهد موجود، ارتباط مستمر و تعریف‌شده‌ای بین آنان وجود نداشت. وی‌ همه‌ دیـدارهایش را بـا مـقامات رسمی‌ کشور‌، به دستور‌ آیت‌‌اللّه‌العظمی سیدحسین‌ بروجردی صورت می‌داد‌. دیدار‌ یا دیـدارهای او بـا رزم‌آرا به دستور آقای بروجردی و در مورد فرقه‌‌ بهائیت‌ و ابلاغ پیام ایشان به رزم‌آرا بـود‌. نظر دیگر دکتر فاطمی‌ در‌ مورد بازگردانیدن آیت اللّه کاشانی‌ از‌ تبعید است که به نظر می‌رسد سهم عـمده ایـن اقدام از آن جبهه‌ ملی‌ بوده است.اما شرایط پیداشده‌ در‌ آن‌ زمان که مـردم‌ آیـت‌‌اللّه‌ کاشانی را به‌ نمایندگی‌ خود در مجلس شـانزدهم بـرگزیده بـودند، به طور طبیعی همه زمینه‌هاه‌ برای پایـان تـبعید‌ ایشان‌ فراهم شده بود و اطلاعیه‌ها و اعلامیه‌های فراوان‌ از‌ طرف دسته‌ها‌ و جمعیت‌های‌ مختلف‌ در حمایت از آقـای‌ کـاشانی منتشر می‌گردید، به‌ویژه استقبال بی‌سابقه‌ای‌ کـه از طرف هـمه طـبقات بـه هنگام ورود ایشان‌ به‌ تهران صورت گـرفت،نـشان می‌دهد که‌ سهم‌‌ اصلی‌ در‌ وقوع‌ این پدیده، همانا‌ خواست‌ آحاد مردم بوده اسـت. در ابتدای این یادداشت‌ها، چند سند مـحرمانه از فرمانداری نظامی شهرستان تـهران‌ و حومه‌، وزارت‌ دفاع و رکن 2 درباره اقـلام کـشف‌شده از محل‌ اختفای‌ دکتر‌ سید‌ حسین‌ فاطمی‌ آمده‌ است.
 
چـهارشنبه 25 شـهریور 1332 مقدمه‌ یادداشت:
چند سال است در میان گرفتاریها و کارهای خسته‌کنندهء روزانه،گاهی به این فـکر افـتاده‌ام که‌ چه خوب بود فرصت فـراغتی بـه دست مـی‌افتاد تـا یـادداشت‌ها و خاطراتی چند که در‌ حـافظه‌ مانده‌ و شاید کمتر در صفحات روزنامه‌ها آمده و یا نویسندگانی از دستبرد فراموشی مصونش داشته‌ باشند در مجموعه‌ای جـمع‌آوری گـردد تا برای آیندگان که علاقه‌ای بـه حـوادث سـیاسی گـذشته‌ وطـن‌ خود‌ دارند و کـمتر اتـفاق می‌افتد که ذهن و دماغشان به فرض و مرض بی‌خبران که داعیه‌ اطلاع دارند و مدعی تاریخ‌نویسی بی‌غرض هـستند آلوده نـشود،بـاقی بماند‌.البته‌ من نیز در آنچه‌ می‌نویسم‌ ادعـا‌ نـدارم کـه صـددرصد دور از اغـراض و هـوای دل بوده و آنچه می‌گویم بی‌طرفانه‌ و خالی از تمایلات سیاسی است زیرا بعید می‌دانم که نویسنده،قلم به‌ دست‌ بگیرد و دور از هدف‌ و منظور‌-شیطانی یا مقدس-به وصف اوضاع یا شـرح جریانی بپردازد بدون آن‌که‌ احساسات و تمایلات خود را در آن دخالت دهد.
در جنگ دوم جهانی برای کشورهای بی‌طرف اروپایی اصطلاحی پیدا‌ شده‌ بود که می‌گفتند :«بی‌طرف متمایل به یک طرف»مثلا سوئد در تمام طـول جـنگ بی‌طرفی اعلام کرده بود اما ارتش آلمان حق داشت از خاک سوئد به هرجا که خواست‌ عبور‌ کند یا‌ هواپیماهای آلمان‌ می‌توانست از فرودگاههای آن کشور به نام پایگاه نظامی استفاده نـماید.هـمین‌طور سوئیس که‌ بی‌طرفی‌ اختیار کرده بود تقریبا متمایل به متفقین بود زیرا مطبوعات و رادیوهای‌ آن‌ کشور‌ ضمن‌ تفسیرها و اخبار و مقالات که انتشار مـی‌دادند.،هـمیشه نظر انگلیس وفرانسهء پیش از«ویـشی»را در ابـتدای ‌‌جنگ‌ و بعد انگلیس و آمریکا را رعایت می‌کردند زیرا سوئیس بانک دست دوم بورس‌ لندن‌ و پاریس‌ و نیویورک‌ بود و منافعش اقتضا می‌کرد که در بی‌طرفی شانه خود را به سـوی‌ مـتفقین بکشاند.در‌ روزنامه نوشتن،یـادداشت و تـاریخ و کتاب تهیه کردن و حتی فیلم و تآتر هم‌ در تمام‌ دنیا این تمایلات و احساسات‌ وجود‌ دارد.هیچ‌گاه نمی‌توان بی‌طرف به آن معنایی بود که مو را از ماست بکشد و همچون فرشتهء عدالت چنان چشم را ببندد کـه جـز قضاوت خشک چیز دیگر را نبیند.اگر دیروز‌ و در میان برگزیدگان و اولیا وجود داشته است،مسلما امروز آن هم در دنیا و محیطی که ما زندگی می‌کنیم،اتخاذ این روش امکان‌پذیر نیست.غالبا روزنامه‌هایی که‌ دعـوی بـی‌طرفی دارند،از آنـها‌ که‌«ارگان»رسمی جمعیت یا حزبی هستند بیشتر،نظریات و عقاید کسانی که آن جراید را از نظر مالی می‌چرخانند رعـایت می‌کنند.
 
در آمریکا با کمتر از ده میلیون دلار نمی‌شود یک‌ روزنامه‌ راه انداخت.در فرانسه یـا سـوئیس، مـیلیونها و دهها میلیون«فرانک»لازم است تا روزنامه‌ای به وجود آید.در انگلیس شکست‌ انتخابات 1950 حزب«کارگر»بیشتر از این نـظر ‌ ‌بـود‌ که‌ آن حزب نمی‌توانست زیادتر از یکی دو روزنامه را مستقیما اداره کند.«بی‌طرف»ها نیز متمایل بـه چـرچیل و رفـقای او بودند.
من گمان دارم بهترین و حقیقی‌ترین روزنامهء بی‌طرف،«کاغذ‌ سفید‌»باشد‌ در این صورت‌ می‌تواند ادعا‌ کـند‌ که‌ از شخص یا دسته و عقیده‌ای جانبداری نکرده است.
معروف است که«ولز»نویسنده انـگلیسی که از کشمکش‌های سیاسی مـیان دول سـرمایه‌داری‌‌ و شوروی‌ رنج‌ می‌برد و می‌دید که روابط فرهنگی و ادبی و روحی این‌ ملت‌ها‌ نیز در جریان‌ سیاست صورت خوشی ندارد و هرروز در جنگ سرد و مبارزه عصبی دستخوش تشنج است. یک روز تصمیم‌ گرفت‌ که‌ نامه‌ای بـه«ایلیا اهرنبورک»نویسنده معاصر روسی بنویسد و از او‌ بخواهد که بدون توجه به این غوغای جهان مادی و به این هیاهوی دنیای سرمایه‌داری یا به‌ تبلیغات حاد‌ رژیم‌ کمونیستی‌،نویسندگان دو کشور روابط خویش را نـگهدارند،اجـتماعات و کلوبها دایر کنند‌ و از‌ دریچهء ادب و هنر و فرهنگ آمیزش و الفت با یکدیگر داشته باشند. «اهرنبورک»در جواب«ولز»نوشته است‌ عجیب‌ است‌ که شما هنر و ادبیات،کتاب و شعر و موسیقی و تآتر و نقاشی و معماری و نظایر آنـ‌ را‌ دور‌ از دنـیای«کمونیست»می‌دانید.در اینجا- یعنی روسیه-هرچه هست در خدمت رژیم و در‌ اختیار‌ مرام‌ و مسلک قرار گرفته است.
شاید«ولز»هم این حقیقت را می‌دانسته ولی تا این‌ اندازه‌-به قدر نویسنده مسکوی-صریح‌ و بـی‌پرده و پوسـت‌کنده نمی‌خواسته است اعتراف کند.مقصود این‌ است‌ که‌«بی‌طرف» یادداشت نوشتن و احساسات را زیر پا لگد کردن کار سخت و مشکلی است،مخصوصا‌ که‌‌ قضاوتهای بشری بر مبنای عقاید و افکار اوست و هـرکس مـطابق رویـّه و عقیده ای که‌ دارد‌،بر‌ طبق تـماس و تـربیتی کـه از محیط خود می‌گیرد،قضایا و حوادث را تجزیه‌وتحلیل می‌نماید و اگر این‌ قضایا‌ مربوط به زمان نزدیک و جزء جریان روز باشد که به هیچ صـورت‌ نـویسنده‌ای‌‌ نـخواهد‌ توانست خود را از«تأثیر زمان»برکنار نگهدارد.برای نـمونه تـاریخهایی که راجع به‌ انقلاب‌ فرانسه‌ یا‌ انقلاب اکتبر روسیّه نوشته شده است بردارید بخوانید.آن کتابهایی که به‌ قلم‌‌ پهـلوانان انـقلاب یـا ضربت‌خوردگان انقلاب است،قضاوتشان یک مرتبه از سفید به سیاه‌ مـی‌رسد.تا صد‌ سال‌ بعد از 1789 هم که این جزرومد فروننشسته بلکه هنوز هم این‌ تضاد‌ در آثار نویسندگان امروزی فـرانسه وجـود دارد‌؛زیـرا‌ منبع‌ اطلاعات امروزیها کتابهایی است که‌ تاریخ‌نویسان دیروز‌ دو‌ دسته به‌جا گـذاشته‌اند.تـنها دربارهء«ماری آنتوانت»یا«لوئی شانزدهم» که سرهای خویش‌ را‌ زیر تیغهء«گیوتین انقلاب سپردند‌ چقدر‌ اختلاف قـضاوت‌ وجـود‌ دارد‌. مـورخین انقلاب مدعی هستند که بدکاره‌ترین‌ زنهای‌ دنیا هرگز به پای این ملکهء نـگون‌بخت نـمی‌رسند ولی کـشیش‌ها و مخالفین(به‌ تصویر‌ صفحه مراجعه شود) انقلاب مقام او‌ را کمتر از«مادر‌ مسیح‌»ندانسته‌اند!
در یادداشت‌هایی کـه مـن‌‌ مـی‌خواهم‌ بنویسم این حسن وجود دارد که صورت تاریخ یا تقویم‌ حوادث را نخواهد‌ داشت‌.فقط یـک‌ سـلسله مطالب و باقیماندهء‌ خاطراتی‌‌ است‌ که از دوازده‌ سال‌ پیش تا امروز در‌ حافظه‌ام‌ مانده و بـیشتر جـنبه‌ یـادداشتهای خصوصی و شخصی را دارد؛علی الخصوص در وضعیتی‌ که من‌ به‌ کار شروع کرده‌ام،نه‌ مدارک و اسـناد‌ و نـه‌ کتاب و روزنامه‌‌ در‌ اختیار‌ دارم که لااقل از‌ مرور در آن اوراق و یا مراجعه به آن مدارک‌ حافظه کند و مـهمل خـود را بـیدار‌ کنم‌ و این چیزهایی را که سالیان دراز‌ از‌ آن‌ گذشته‌ است‌، بخواهم که شمه‌ای‌ به‌ من بازگو نـمایند.یـک وقتی حافظه‌ام خوب بود،جریانات و وقایع را مثل‌ فیلم سینما حفظ می‌کرد‌ و آنـ‌وقتی‌ کـه‌ مـن احتیاج داشتم حلقهء فیلم را در‌ اختیارم‌ می‌گذاشت‌. گاهی‌ به‌ قدری‌ این پرده‌ها دقیق و ظریف نگهداری مـی‌شدند کـه جـزئیات یک حادثه را موبه‌مو بعد از سه‌چهار سال می‌توانست نمایش بدهد و صحنه‌ها را آن‌طور کـه اتـفاق افتاده بود برگرداند‌.شاید آن روزها«حافظه جوانی»بود که این کارها را می‌کرد و این‌قدر به خود مـغرور بـود که قلم و کاغذ را مسخره می‌کرد و به آنهایی که دفتر یادداشت در جیبشان داشـتند‌ و مـطالب‌‌ را می‌نوشتند که مبادا فراموش کنند پوزخند تـمسخر مـی‌زد.
در عـموم کمتر اتفاق افتاده است که حتی بـرای کـارهای روزانهء خودم نیز تقویم بغلی همراه‌ داشته باشم زیرا به‌ قدری‌ به حـافظه‌ام ایـمان داشتم که از هردفتر و تقویمی بـیشتر مـرا کمک و یـاری‌ رسـاند.بـا این وصف در جریانات زندگی سیاسی و مـطبوعاتی خـودم-در‌ این‌ دوازده سال اخیر- هروقت مطلب‌ مهم‌ یا واقعه قابل ذکر یا سـند و مـدرکی که به درد تاریخ و آیندگان می‌خورد بـه‌ دستم می‌رسید در گوشه‌ای نـگهداریش مـی‌کردم.گواین‌که به واسطهء تغییرات‌ و مـسافرتها‌ و مـوانعی که پیش آمده‌ امروز‌ تقریبا از کلیهء آن اوراقی که در طول این مدت جمع‌آوری کـرده‌ام، بـی‌خبرم،و چون چندین بار از شهریور 1320 بـه بـعد دسـتهای آلودهء پلیس کـاغذهای مـرا زیرو رو کرده و دو‌ مرتبه‌ نـیز دفـتر«روزنامه باختر امروز»دستخوش غارت و حریق شده و این آخری‌ نیز خانه و کتابخانه‌ام چون در جـوار سـعدآباد بوده،زودتر طعمهء چپاول گردیده؛بـنابراین تـنها دفتری کـه از حـادثات زمـان‌ توانسته‌ است سالم‌ بـماند همان دفتر خطخورده و ناخوانای حافظه‌ است.اکنون که به نوشتن این سطور مشغولم بیش از هـمهء‌ وقـت زندگی،فرصت نوشتن دارم.
 
روز 28 مرداد 1332 که امـروز‌ درسـت‌ یـک‌ مـاه از آن تـاریخ می‌گذرد کودتایی نـظامی بـرضدّ حکومت 28 ماههء دکتر مصدق انجام گرفت.شب 25 ‌‌مرداد‌ نیز کودتا شد اما ناتمام و به‌جز من‌ کـه وزیـر خـارجه کابینه بودم و وزیر‌ راه‌ و دیگر‌ وکیل و لیـدر حـزب طـرفدار دولت،در آن شـب‌ دیـگری را نـتوانستند،دستگیر کنند.یعنی اقدام‌ آن شب مدیران کودتا یا مدیرش ناتمام ماند و ما سه نفر هم چون‌ در شمیران منزل داشتیم‌ و قبلا‌ صورت برای دستگیری ما داده شده بود بـه دام‌ افتادیم و الاّ کسانی که مأموریت داشتند دیگران را در شهر بگیرند،وقتی دانستند که ضربت مؤثر واقع نشده،دنبالهء کار را ها‌ کردند و چون به تفصیل این حادثه را شرح خواهم داد،اشاره در این‌جا فـقط بـرای این بود که دلیل پیدا کردن وقت یادداشت نوشتن را گفته باشم.
چون بعد از ظهر‌ 28‌ مرداد وقتی سیل گلوله توپ و مسلسل به خانه دکتر مصدق می‌بارید، من به اصرار یـکی از کـسانم به خانهء روبروی خانه نخست‌وزیر رفته و از آنجا با ماجرای فراوان، همین‌که شب‌ رسید‌ به خانهء آشنایی پناه بردیم و دو روز بعد به جایی که ایـنک قـلم را در آن خانه‌ به دست دارم آمده پنـهان شـدم.
از روزهای اول که این گوشهء‌ تنهایی‌ را یافتم به فکر بودم که آن‌چه را در این دوازده سال زندگی‌ مطبوعاتی و سیاسی خود دیده‌ام حتی به طور اختصار هم بـاشد یـادداشت کنم تا بیش از ایـن‌‌ حـافظهء‌ فرّار‌ و گرفتار،آنها را ببلعد[نبلعد]و وقایع‌ و حوادث‌ دیگر‌،جای باقیمانده از آن همه‌ پیش آمد و تحول و جزومدّی را که من شاهد و ناظر بوده‌ام نگیرد.هرچه سعی کردم قلم را‌ بردارم‌ دیدم‌ حوصله و حواس ندارم.بـا خـاطر پریشان نمی‌توان اثری‌ به‌ وجود آورد و با تشویش‌ و اضطراب ممکن نیست قلم را به دست گرفت.چرا!در این حالت می‌شود مقاله نوشت‌، حمله‌ کرد‌،فریادوفغان برآورد زیرا احتیاجی به کمک مساعدت حـافظه نـخواهد بود‌ ولی وقـتی‌ شما ناگزیرید قلاّب بیندازید،مثل تور ماهی‌گیرها مدتها صبر کنید تا جزئیات یا کلیات و سایه‌ روشن‌ یـک‌ واقعه‌ را به خاطر آورید اگر حواستان چند جای دیگر مشغول بـاشد‌،حـافظهء‌ تـنبل و بیکاره که به این وضع و حالت عادت و خو گرفته است،چندان مقصر نخواهد بود.
همین‌ دیشب‌ یـک‌ ‌ ‌آزمـایش خیلی کوچک و ساده برای حافظه‌ام پیش آمد.به مناسبتی محتاج شدم‌ که‌ نـمرهء‌ تـلفن خـانهء خودم را بیاورم.تلفن که قریب یک سال در منزلم بوده و مکرّر‌ از‌ خارج‌ و از محل کارم آن شماره را گـرفته و صحبت کرده‌ام هرچه به مغزم آوردم نمره‌اش‌‌ به‌ خاطرم نیامد و همین الآن هم که چـندین ساعت از آن وقت گذشته اسـت‌،هـنوز‌ این‌ حافظهء خمود و مرده نتوانسته آن شمارهء پنج عددی را به من بازگو کند.بیش‌ از‌ این گله حافظه‌ام‌ نمی‌کنم و به دنبال مطلب می‌روم.بالاخره در میان شک و تردید‌ و یک‌ نوع‌ رخوت و سستی که‌ نـمی‌شود به تنبلی تعبیرش کرد زیرا اثر طبیعی افسردگی و اضطراب یک چنین‌ حالت‌ کسل‌کننده‌ و ملالت‌آور است.
از دو روز پیش،تصمیم گرفتم لااقل روزی یک‌ ساعت‌ را‌ صرف کار یادداشتها و خاطرات‌ سیاسی گذشته کنم.اتفاقا دیروز کـه شـروع به کار کردم هیچ‌ متوجه‌ نبودم‌ که روز 25 شهریور است و این‌روز درست دوازده سال دورتر از آن‌ روزی‌ است که رضا شاه تاج‌وتخت سلطنت و صدها میلیون ثروت و املاک و نقدینه‌ای را که در مدت کمتر‌ از‌ شـانزده سـال جمع‌آوری کرده‌ بود،رها کرد و قبل از ظهر 25 شهریور‌ 1320‌ به نفع فرزند ارشدش از پادشاهی کناره‌ نمود‌ و بلافاصله‌ راه اصفهان را در پیش گرفت.در‌ این‌ موقع من اصفهان بودم و هیچ‌وقت ممکن نیست‌ منظرهء غـروب آن روز را[فـراموش کنم‌]که‌ سیل‌ کامیون و اتومبیل سواری به پایتخت‌ شاه‌ عباس‌ سرازیر‌ بود‌ و شاه‌ مستعفی و چند تن از فرزندانش و عده‌ای‌ از‌ امرا و درباریان و رجال آن روز- مثل ملخ گرسنه که به مزارع غلاّت‌ حمله‌ور‌ شـوند-بـه اصـفهان ریختند و چون هرگز‌ خیابان‌ چـهارباغ آنـ‌قدر وسـایط‌ نقلیه‌ به خود ندیده بود،آن‌ کثرت‌ وسایل حمل‌ونقل،به همهء مردمی که‌ معمولا غروب یا اوایل شب برای گردش‌ مـعمولی‌ خـود در آن خـیابان قدم‌ می‌زدند‌ از‌ حادثهء تازه‌ و واقعهء‌ مهمی‌ خبر مـی‌داد.
عـصر سوم‌ شهریور‌ هنوز از رادیو تهران و مطبوعات پرده‌پوش آن روز که زیر شلاق سانسور به سر‌ می‌بردند‌،هیچ خبر قابل توجهی دسـتگیر نـمی‌شد‌.از‌ رادیـو همین‌طور‌ صفحه‌ قراضهء‌ قدیمی«قمر الملوک وزیری‌»به گوش مـی‌رسید و در برنامهء اخبار هم بیشتر متوجه خبرهای جبهه‌ جنگ بود.اما نه‌ جنگ‌ ایران و متفقین بلکه جنگی که آلمـان‌ در‌ جـبههء‌ شـرقی‌ و غربی‌ اروپا اداره‌ می‌کرد‌.من‌ که هیچ‌وقت یا رادیو نمی‌گرفتم یا اگـر مـی‌گرفتم به ایستگاه تهران اکتفا می‌کردم، نمی‌دانم چه شد‌ که‌ در‌ یک ایستگاه عربی کلمهء«ایران»به گـوشم‌ خـورد‌.هـمانجا‌ متوقف‌ شدم‌. هنوز‌ هم نمی‌دانم از کدام مملکت عربی،آن اخبار پخش می‌شد ولی گـفت کـه از صـبح امروز قوای روس و انگلیس به ایران حمله کردند و مشغول پیش‌روی هستند.این‌ خبر برای مـن‌ شـنیدنش در آن روز یـکی از حیرت‌بخش‌ترین و عجیب‌ترین حوادث زندگیم به شمار می‌رفت و چندین علت مختلف و متضاد،دلیل این اسـتعجاب و شـگفتی بی‌سابقه‌ام بود.یکی این‌که «پهلوی»را‌ جوان‌ها‌ بر اثر تبلیغات روزنامه و رادیو و مدرسه و مـحیط و هـرچیز کـه در ایران آن‌ روز وجود داشت،مظهر قدرتی می‌دانستیم که انگلیس و روس نه تنها جرأت ندارد بـه ایـران‌ حمله کنند‌،بلکه‌ او به قدری ماهر و زبردست و ورزیده در مسائل دنیایی است که مـجال‌ کـوچکترین اقـدامی بر ضد منافع مملکت به آنها نخواهد داد واگر‌ هم‌ یک‌چنین خبطی ازطرف‌ همسایگان رخ‌ بـدهد‌،قـشونی که بیست سال عظمت و ابهتش را به رخ ما کشیده‌اند-اقل چند ماه‌ -جـلو آنـها را خـواهد گرفت و تمام یک مملکت هم به‌ حمایت‌ ارتش برخواهد خاست.
بعد‌ از‌ همهء اینها فکر جـوانی و ایـده‌آل‌پروری مـن این‌طور قضاوت که ما که با کسی‌ جنگی نداریم.در اول جنگ اقویا نـیز،دولت مـا رسما اعلام کرد که ما بی‌طرف هستیم.این‌‌ کلمات‌ هم یک معانی و تعهداتی در نظر ملل مـتخاصم دارنـد و اروپاییها که تمدن و تربیت و اخلاق و فرهنگ به ما شرقیها می‌فروشند،لا بد ایـن انـدازه می‌فهمند که وقتی یک ملتی یا حـکومتی‌ رسـما‌ رویـهء«بی‌طرفی‌»اختیار کرد،نباید شبانه مردم بـی‌دفاع آن مـملکت را به توپ و مسلسل بست.خیلی دلایل دیگر نیز‌ بر عظمت و شدت تعجب و حـیرت مـن می‌افزود که الآن‌ چون دوازدهـ‌ سـال‌ از‌ آن زمان گـذشته و مـن نـیز او اول جوانی به آخر آن رسیده‌ام نمی‌توانم آن دقـایق‌ و افـکار و تشنج‌ و ‌‌تحریک‌ اعصاب را که از شنیدن یک همچو خبری‌[که‌]به یک جوان ولایتی‌ دورافـتاده دسـت‌ می‌دهد‌،موبه‌مو‌ نقاشی کنم.
جنگ!بـرای ملتی که بعد از شـکست تـرکمانچای دیگر کمر راست نکرده و رنـگ‌ خـون را ندیده‌ و از بی‌حسی بیست سال در خواب و غفلت بی‌سابقه فرورفته بوده‌-این کلمه«جنگ»-در‌ عـین‌‌ حـال که وحشتناک و غیر منتظره اسـت بـاورنکردنی و افـسانه‌مانند جلوه می‌کند.در آن ایـام رادیـو برلن را همه‌کس گوش مـی‌داد زیـرا بشر معمولا این پستی و دنائت را دارد که همیشه برای فاتحین‌‌ کف می‌زند و در همان حال گـوشهء مـژگانش را هم برای شکست‌خورده‌ها تر نشان مـی‌دهد یـعنی‌ به حـال آنـها مـتأسف است و به وضع رقـت‌بارشان می‌گرید.
رادیو برلن برنامهء فارسی منظم و مرتبی درست‌ کرده‌ بود.چند نفر ایرانی خوش‌صدا هـم‌ سـخنرانی‌های برلن را اداره می‌کردند و چون اخبار و تفسیرهای روز را روی چـند مـوج قـوی‌ مـی‌فرستادند و اغـلب دستگاه رادیوهایی هـم کـه در ایران بود،ساخت‌ آلمان‌ و ارزان در دسترس‌ مردم بود صدایش خیلی بهتر از،[رادیو]تهران شنیده می‌شد و مطالبش نیز اصـلا بـا[رادیو]تهران‌ طـرف قیاس نبود.روحیهء ایرانیها را نیز مدیران قـسمت فـارسی آنـجا خـوب در‌ دسـت‌ داشـتند.اول‌ اخبار فتح و بعد تفسیر و آخر نیز خبرهایی را که در همان دقایق از جبهه‌های مختلف رسیده بود، پخش می‌کردند و تفاوت محسوس نیز بین برنامهء 5/6 و 5/8 می‌گذاشت،به طوری‌ که‌ شنونده‌‌ نـاگزیر بود هردو برنامه را‌ گوش‌ بدهد‌ و اگر اشتباه نکرده باشم چند هفته بعد از شهریور در ساعت 5/10 نیز یک برنامه ترتیب داده بودند.
به هرحال در‌ برنامه‌ هشت‌ و نیم رادیو برلن نیز خبر حمله بـه ایـران‌ گفته‌ شد و شرح کشته شدن‌ دریادار بایندر را داد آن شب من در تمام مدت گریستم.فردا مریض شدم و در‌ رختخواب‌ باقی‌ ماندم.در این موقع من در اصفهان یک روزنامهء«هفته‌ای‌ سه روز»منتشر می‌کردم کـه اواخـر،غیر از مقداری تعریف و تمجید از رژه‌ها و اصطلاحات،چون تشخیص‌ می‌دادم جنبهء‌ متحد‌ المآل‌ و یک‌نواختی پیدا کرده و چنگی به دل خواننده نمی‌زند،قسمتهای‌ ادبی و بعضی‌ مـقالات‌ نـرم و قابل هضم انتقادی که مـی‌شد از زیـردست سانسورچی بیرون کشید، بدان افزوده بودم و باید اضافه‌ کنم‌ که‌ قدرت سانسور در تهران به‌مراتب شدیدتر از ولایات بود زیرا این‌جا زیر‌ نظر‌ مستقیم‌ ارباب بـود و ایـن اواخر نیز به قـدری درنـده شده بود که سزای این‌طور غفلت‌ها‌ را‌ به‌شدت‌ می‌داد و پوست از کلهء ماءموری می‌کند که سانسور روزنامه‌ها را به عهده‌ داشته باشد‌ ولی‌ خبری بر خلاف وضعیت از زیر دستش دربرود.
بالاخره برای فـرونشانیدن عـطش انتظار‌ مردم‌ یک‌ اعلامیهء خلاصه به اسم«اعلامیه شماره یک‌ ستاد ارتش»روز چهارم شهریور منتشر و ضمن‌ آن‌ خبر داده شد که ارتش روس و انگلیس از چند سمت به طرف ایران‌ حمله‌ کرده‌ و تـلفات جـانی و مالی بـسیار وارد آورده‌اند.این اعلامیه آخرین‌ و اولین بود و به دنبال آن کابینهء‌ منصور‌ الملک،استعفا داد و فروغی دولت تازه را تشکیل داد.در فاصله بـین‌ سوم‌ تا‌ 25 شهریور مذاکرات ترک مخاصمه و چگونگی سرنوشت رضا شاه در جـریان‌ بـود،تـا بالاخره به‌ آنجا‌ منجر‌ شد که شاه استعفا بدهد و پسر ارشدش که سمت ولایتعهدی را داشت‌ جای‌ او را بـگیرد.‌ ‌و بـه این ترتیب«پهلوی کبیر!»از عرصهء سیاست کنار زده شد و آن‌ طوری‌ که‌ اشاره کـردم راه اصـفهان را در پیـش گرفت اما تکلیف دارایی و املاک‌ خود‌ را معین‌ نکرده بود.
در اصفهان قوام‌ شیرازی‌ و دکتر‌ سجادی رسـیدند و از طرف نیروهای اشغالی و دولت‌ به‌ او ابلاغ کردند که صلح‌نامهء املاک را به اسم پسـر خود به عنوان‌ ایـن‌که‌ بـرای کارهای خیریّه به ملت‌‌ واگذار‌ کند،امضا‌ نماید‌.جز‌ تسلیم چاره‌ای نداشت.این کار هم‌ انجام‌ گرفت و رضا شاه بعد از چند روز توقف در اصفهان به اتفاق‌ سه‌ نفر از پسران و چند تن هـمراهش‌ راه کرمان و بندرعباس‌ و بالاخره‌«جزیره‌ موریس»را پیمود.در ایامی‌ که‌ اصفهان منزل«میرزا جعفر کازرونی»توقف‌ داشت از رادیو خبرهای تهران را می‌شنید‌.در‌ اولین جلسهء مجلس بعد از‌ عزیمت‌ او‌،اول سید یعقوب‌ انوار‌،به‌شدت به اوضاع بـیست‌ سـاله‌ حمله کرد و جملهء«الخیر فی ما وقع»را گفت. بعد«دشتی»نطقی کرد که‌ در‌ آن موقع بی‌سابقه بود و معایب و مضار‌ حکومت‌ فردی و خفقانی‌‌ را‌ که‌ پهلوی در سراسر مملکت‌ مستقر کرده بود،متذکر شـد و در پایـان اظهاراتش،محاکمه شاه مستعفی و رسیدگی به جواهرات سلطنتی‌ را‌ از دولت فروغی خواست.آن‌موقع می‌گفتند‌ وقتی‌‌ پهلوی‌ نطق‌های‌ مزبور‌ را در اصفهان‌ شنید‌ سخت برآشفته بود و پسرش شاهپور علیرضا از شدت غیظ لگدی به رادیـو زد و آن را بـر‌ زمین‌ سرنگون‌ ساخت!
شهرت داشت در بندرعباس هم موقعی‌ که‌ مأمور‌ گمرک‌ می‌خواست‌ چمدانهای‌ شاه مستعفی‌ را تفتیش کند کتک جانانه‌ای از رضا شاه خورده است.
بغض‌ها و دشمنی‌هایی که بیست سال در تـنگنای سـینه‌ها عـقده شده بود به یک‌مرتبه مـنفجر شـد‌.بـی‌طرفها و جوانان که گمان می‌بردند شاه در این مدت ارتش برای مملکت درست کرده، در روزهای مبادا این قشون به درد خواهد خورد،عصبانی بـودند کـه چـرا دفاع شرافتمندانه نشد‌ و همین‌طور‌ لکهء ننگ بر دامـان تـاریخ وطن نشست.دوسه سال بعد از این واقعه،من خودم از سرلشگر ضرغامی رئیس ستاد زمان جنگ می‌شنیدم که می‌گفت سـران قـشون خـیانت کردند‌ و نقل‌ می‌کرد که وقتی دستور مرخصی دو لشگر تهران را وزارت جـنگ و شورای‌عالی جنگ داد و سربازان برهنه و گرسنه به خیابانهای پایتخت و بیابانها سرازیر شدند‌.شاه‌ از این واقعه سخت‌ برآشفت‌ و سرلشگر‌ نـخجوان(احـمد)را کـه وزیر جنگ بود و شورای عالی را خواست و آنچه از دهنش بیرون آمد،بـه مـا گفت؛وقتی به او گفتند ولیعهد‌ از‌ طرف شما این دستور‌ را‌ ابلاغ کرده، هفت‌تیر خود را خواست تا حـساب والاحـضرت ولایـتعهد را برسد.همان‌جا احمد نخجوان را خلع درجه کرد و دستور توقیف و محاکمه و تیرباران او را داد و نـخجوان در حـبس بـاقی‌ بود‌ تا روزی که شاه پایتخت را به طرف تبعیدگاه خود ترک گفت.
رضا شاه بـرای جـاوید مـاندن در تاریخ ایران یک شانس داشت که آن را از دست داد و آن‌ شانس‌‌ عبارت از‌ این بود که مـقاومت مـی‌کرد تا کشته می‌شد و به آن‌طور مرگ با ذلت دور از وطن‌ رضایت‌ نمی‌داد.احساسات مردم در روزهـای حـمله مـتفقین طوری بود که تمام‌ مملکت‌ پشت‌‌ سر او می‌ایستاد؛اما سازمان اصلی قشون خراب بـود از آن احـساسات ذره‌ای نتوانست استفاده‌ کند و به ‌‌جای‌ آن خشم و کین عامّه را بر ضد دیکتاتور بـیست سـاله بـرانگیخت به همین‌ جهت‌،در‌ ایامی که قاعدتا مردم به علت اشغال اجنبی باید خون گریه کـنند در ظـاهر و باطن‌ از آن تحول‌ ناگهانی خوشحال بودند.رادیوی لندن نیز از سوم شهریور تا‌ مـدتها بـعد،هـرشب به‌ پهلوی‌ حمله‌ می‌کرد و علنا اعتراف می‌کرد که کودتای سوم حوت ساخته‌وپرداخته ما بود؛مـخصوصا در آنـ‌ فـاصله سوم تا 25 که هنوز شاه در ایران بود به فجایع تهیه املاک مـی‌تازید و گـفت‌ در روزی که‌ ایران از همه طرف مورد هجوم دو ارتش قوی خارجی بود شاه شهردار تهران دستور داده بود کـه‌ بـاغ شهرداری واقع در خیابان پهلوی را از قرار متری‌ هفت‌ ریال به نام او قباله کـنند.مـطلعین‌ می‌گفتند که بیشتر وحشت پهلوی از دو چیز بـود کـه دل از سـعدآباد و سلطنت کند. یـکی حملاتی که‌ از‌ رادیو لندن به او می‌شد و دیگر آن‌که می‌ترسید ارتش سرخ او را اسیر کـند. شـاید واقعا خود رضا شاه نـیز نـمی‌دانست که قـشون او ایـن‌قدر ضـعیف و آشیانهء خیانت است‌.از‌ سپهبد«ژان»فرانسوی کـه چـند سال ریاست دانشگاه جنگ ایران را داشت یک روز پرسیده بود که اگر مـا مـوقعی مورد حمله دشمن قرار گیریم،[در]چـقدر وقت خواهیم توانست‌ دفـاع‌ کـنیم‌. فرانسوی بی‌ریا پرسیده بود چـه‌جور‌ دشمنی؟پهلوی گـفته‌ بود‌ مثلا شورویها،«ژان»جواب داده‌ بود:«به قدری که ارتش روسیه به سـرحد شـما برسد.»دیکتاتور مغرور از این پاسـخ صـریح‌ بـه‌‌ قدری‌ خشمگین شـد کـه فردا،عذر او را خواست‌.از‌ بـس تـملق،دروغ،مدیحه‌سرایی،ضعف‌ نفس و چکمه‌بوسی در دوران قدرت مطلقهء خود دیده بود،این اواخر واقعا خیال مـی‌کرد‌ تـنها‌ قدرت‌ مشرق‌زمین و شاید هم قدری بـالاتر اسـت.
 
دوبار بـر سـر هـیچ‌وپوچ‌ با فرانسه و آمریکا قـطع رابطه کرد.علت قطع رابطه با فرانسه این بود که روزنامهء فکاهی معروف«کانارآن‌شنه‌»بـا‌ او‌ شـوخی کرده بود و با آمریکا بر سـر اتـومبیل‌رانی‌ «غـفار جـلال»کـه‌ پلیس‌ نیویورک او را دسـتگیر کـرد،رابطه سیاسی را قطع نمود.
به هرحال بعد از او متفقین‌ مدعی‌ بودند‌ که«دموکراسی»برای ایران آورده‌اند حـدود ایـن‌ «دمـوکراسی»مشخص بود.ما توی‌ سر‌ و مغز‌ یـکدیگر بـکوبیم ولی بـا آنـچه آنـ‌ها بـا مملکت ما و هموطنان ما می‌کنند کاری نداشته‌ باشیم‌.
مع‌ الوصف چون سینه‌ها پر از بغض و کینه بود مردم به همین مقدار دلخوش بودند‌.متاءسفانه‌‌ چون هیچ دسته و حزب و حـتی شخصیتی‌[را]،پهلوی در طول بیست سال زمامداری خود‌ باقی‌‌ نگذاشته‌ بود،از این«دموکراسی»مملکت ما نتوانست طرفی ببندد.نه تنها جلو نرفت و صاحب‌‌ تشکیلات‌ و حزب و پارلمان و حکومت پارلمانی قوی نشد،بـلکه ضـعف و انحطاط[و]بدبختی‌ بیشتر ما را فراگرفت‌.عوامل‌ بیست‌ ساله و ایادی خارجی که روزهای اول مرعوب و متواری‌ شده بودند،مدتی که گذشت فهمیدند مانعی‌ برای‌ ادامه کارشان نیست.مرعوبین و فراریها لشکری و کشوری مـجددا زمـام امور را به‌تدریج‌ به‌ دست‌ گرفتند و همان راه و رویهء دیرین را که‌ عبارت از ظلم و بیدادگری،غارت و تعدی و تجاوز بود‌،همچنان‌ ادامه‌ دادند.
در این دوازده سالی که مـن کـم‌وبیش از نزدیک وارد جریانات‌ سیاسی‌ بوده‌ام،هـفده کـابینه‌ روی کار آمد که سیزده نفر از افراد کشوری و نظامی،آن دولت‌ها را‌ اداره‌ کرده‌اند.حوادث مهم‌ داخلی و خارجی در این مدت اتفاق افتاد اما چیزی‌ که‌ عوض نـشد.روش و طـرز کار و تفکر هیئت‌ حـاکمه‌ کـهنهء‌ ایران بوده است که همین‌طور مثل دورهء‌«حاج‌ میرزا آغاسی»قضایای زمانه‌ را می‌نگرد و نمی‌فهمد که شیپور انقلاب نواخته شده و دیر‌ یا‌ زود به این ستمگریها خاتمه‌ داده‌‌ خواهد شد‌.چنان‌که‌ در‌ فـصول آتـیه خواهد آمد دکتر مصدق‌ تنها‌ مردی که زمان خویش را درک‌ و در طول نیم قرن خود را‌ به‌ فساد و جنایات طبقهء حاکمهء ایران نیالوده‌ است،دستی بالا زد‌؛ همتی‌ به خرج داد؛جانی کند‌ و کـوشش‌ بـسیار به کـار برد که خط حکومت را در ایران نیز از نفوذ‌ خارجی‌ و سیطرهء اقویا و طبقات متجاوز به‌ مدار‌ عادی‌ و عدالت بـبرد.اما‌ چنان‌که‌ روشن شد زحمات و تلاشهای‌ بی‌حساب‌ او به ثمر نرسید و کـوشش‌های او را بـا یـک کودتای خشن که آبرو و حیثیت‌ ما‌ را در خارج از ایران به‌ مرحلهء‌ صفر تنزل‌ داد‌ و آن‌ موقعیت و پرستیژی را که‌ مـصدق ‌ ‌بـا خون جگری فراهم آورده بود،لگدمال ساخت عقیم نهادند.
خودخواهی و غرض‌ورزی و کوته‌بینی چند‌ تـن‌ از هـمکاران اولیـهء جبههء ملی دکتر‌ مصدق‌ از‌ بزرگترین‌ عوامل‌ این خرابی و سقوط‌ بود‌.داستان جبهه ملی طولانی اسـت و شاید فصول آخر این یادداشتها باشد ولی در مقدمه نیز ناگزیرم‌ اشاره‌ کنم‌ که ایـن جبهه اگر از تحریکات و دسـایس‌‌ خـودی‌ و بیگانه‌ توانسته‌ بود‌ خویشتن‌ را برکنار نگهدارد و همان صفا و صداقت وصمیمیت‌ روزهای اول تا آخر ادامه پیدا می‌کرد،یک جماعت ده بیست نفری با آن پشتیبانی عجیب و بی‌سابقه مردم،می‌توانست،یک‌ حکومت نمونه و مدل در شـرق،شرق بدبخت و محکومی که‌ صد و پنجاه سال اسیر اقویای اروپایی بوده و چون غلام حلقه‌به‌گوش فرمانبرداری آنها را می‌کرده است به وجود بیاورند.افسوس که این‌ رؤیا‌ تعبیر نشد ولی یک چیز-در میان هـمهء آنـچه را بعد از مصدق غارت کردند و آتش زدند و نابود کردند-باقی مانده است و تنها نقطهء امیدواری‌ من همان است و بس‌؛و آن‌ بیداری و هشیاری مردم ایران است.مردم که می‌گویم غرضم همهء پانـزده مـیلیون نفری که در فقر و جهل و مرض غوطه می‌خورد نیست.منظورم طبقهء‌ روشنفکر‌ و منور ایران است که در‌ پناه‌ 28 ماه زمامداری مصدق،روح یأس و بدبینی و صوفیگری و درویشی را از خود دور کرد و فهمید سرنوشت ایران را او مـی‌تواند عـوض کند و این‌که سالیان‌‌ دراز‌ تبلیغ کرده و گفته‌اند که‌«اینجا‌ سرزمین نفرین‌شده است»و در این‌جا جز ارادهء انگلیسی یا خارجی دیگر هیچ قوّه‌ای نخواهد توانست کار کند دورغ محض است.
مصدق یک مـکتب و روش و رسـم تـازه‌ای را به دماغ جوان‌ها‌ و اصلاح‌طلبان‌ ایـران آشـنا کـرد. روح یاءس و شکست و مغلوبیت را در آنها تبدیل به امید و استقامت و پایداری کرد و این خود، خدمتی است که امروز نه دوستان و نه دشمنان او نـمی‌توانند دربـاره‌اش مـنصفانه‌ قضاوت‌ کنند. اگر‌ از کارهای بزرگ و تاریخی دیگر او مـثل مـلی کردن نفت جنوب،بیرون کردن چهار هزار انگلیسی از‌ خوزستان،دفاع رشیدانه‌اش از اقدامات آزادیخواهانه و اصلاح‌طلبانه او صرف‌نظر شود و چشم‌ دشمنانش‌ حـاضر‌ بـرای دیـدن این آثار جاویدان نباشد،همین یک خدمت بزرگ و[ناخوانا] جـنگ با یاءس«مغلوبیت»کافی است ‌‌که‌ تا قرنها در تاریخ وطن ما دکتر مصدق یک مصلح‌ حقیقی و خوشنام و مـترقی‌ را‌ داشـته‌ بـاشد.
در فرصت کافی‌تر،در جلد سوم این یادداشت‌ها آن‌جا که از شخصیت و«بیوگرافی»دکـتر‌ مـصدق سخن به میان خواهد آمد،به تفصیل در این مقوله بحث خواهیم‌ کرد و این مردی را‌-که‌‌ اگـر دسـت و پای خـود را در تار عنکبوت«قانون»تا دقیقهء آخر زمامداریش نبسته بود می‌توانست‌ بزرگترین تـحول و انـقلاب را در ایـران و در تاریخ مشکوک چند هزار سالهء ایران پدید آورد‌-به‌ تفصیل معرفی خواهم نمود.
قدر مـسلم ایـن اسـت که مصدق علی‌رغم کهولت و ضعف مزاج و طبقه‌ای که او بدان تعلق‌ داشت و خانواده‌ای که بـیشتر بـه دربار و رسوم درباری خود گرفته بود‌،کاملا‌ به احتیاجات مردم‌ واقف و عصر و زمـان خـود را خـوب می‌شناخت و معتقد بود که در کنار روسیهء«بلشویک»حفظ رسوم و سنن قرون وسطایی و[ناخوانا]از تـوقعات طـبقات اشراف و فئودال و مخصوصا تحمیل‌ خواسته‌های‌ دربار‌ به مردم غیر ممکن است و نتیجه‌ای کـه از ادامـه یـا افزایش فشار به ملت حاصل‌ می‌شود،این است که چند قدم تندتر و سریع‌تر به پیـشواز انـقلاب می‌رویم.
دکتر مصدق‌ از‌ پنجاه سال تجربه سیاسی خود آموخته بود که فـشار خـارجی مـانع از پیشرفت و ترقی و تکامل ملت ما شده و مخصوصا نفوذ انگلیس مثل اثر شیره تریاک اعصاب ایـرانی را تـخدیر‌ و او‌ را‌ کـم‌جرأت،بی‌روح و فاقد شهامت ساخته‌؛بنابراین‌ حمله‌اش‌ متوجه این‌ سنگر شد که تـمام رجـال و شاید بسیاری از افراد روشنفکر و بامطالعه مملکت نیز تسخیر سنگری‌ را که در طول‌ یک‌ قرن‌ و نیم در ایران مـستقر گـردیده و هممه را زیر‌ سیطره‌ و قدرت خود آورده است‌ محال می‌شمردند.او برای اولین بار در تـاریخ ایـران از قدرت ملّی و از نیروی افکار‌ عامه‌ استفاده‌‌ کـرد و دسـت خـالی بدون هیچ‌گونه وسیله مادی توانست آن آشیانه‌ قـدرت‌سازی و حـکومت‌ تراشی را در مدتی کمتر از یک سال ویران کند ولی متأسفانه توجه به این حقیقت‌ مـسلم‌ نـداشت‌‌ که دستهای عوامل آن سیاست را هـم قـطع کند و شـاید بـزرگترین‌ عـلت‌ عدم موفقیت ظاهری او و علت العلل کـودتای 28 مـرداد نیز همین غفلت و اشتباه بود.
در این‌ قسمت‌ نمی‌توان‌ تردید کرد که روی کـار آمـدن دکتر مصدق و تقویت و پشتیبانی مردم‌ ایـران‌ از‌ جبهه‌ ملی و موفقیتی کـه ایـن جبهه در انتخابات دوره شانزدهم تحصیل کـرد،یـکی بقایای‌ نفرت‌ و کینه‌ای‌ بود‌ که ملت از حکومت خفقان بیست ساله داشت و چون خـود دکـتر مصدق یکی‌ از‌ مجروحین‌ و زندان‌رفته‌ها و تـبعیدشده‌های آن زمـان بـود،حمایت و مساعدت جـامعه بـیشتر متوجه او شد.دلیل‌ دومـ‌ مـوفقیت‌ جبهه ملی و مصدق عکس العمل خرابکاریها و منفعت‌طلبی‌ها و سوء استفاده‌هایی بود که حکومت‌های دوازده سال‌ بـعد‌ از رضـا شاه مرتکب شده بودند و همان‌ راهـ‌وروش گـذشته را با مـختصر تـفاوت‌ ادامـه‌ می‌دادند‌.
من برای ایـنکه بتوانم دورنمایی از حوادث و جریانات دوازده سال اخیر از رفتن رضا شاه‌ تا‌ کودتای 28 مرداد،تهیه کنم نـاگزیرم مـختصری درباره سیزده کابینه بعد از‌ شهریور‌ بـحث‌ نـمایم و وقـایعی را کـه در ایـن مدت روی داده است،انـدکی مـورد تجزیه‌وتحلیل قرار دهم‌.البته‌ سعی‌‌ خواهم کرد،یعنی وضعیت فعلی من نیز چنین ایجاب می‌کند کـه از‌ آنـچه‌ جـنبه رسمی و نطق و خطابه دارد و به تفصیل در ستونهای جـراید و مـذاکرات مـجلس و غـیره بـه‌آسانی مـی‌توان پیدا‌ کرد‌، صرف‌نظر نمایم.نداشتن دسترسی به کتاب و روزنامه و سایر مدارکی که در این‌ قسمت‌ اقلا برای بیدار کردن حافظه تا حدی‌ ضروری‌ و لازم‌ است مسلما از جنبه تـاریخی و تهیه اسناد‌ یک‌ تاریخ مستند و متکی به دلایل و مدارک از این یادداشتها استفاده نمایند،اشکال تولید‌ خواهد‌ نمود اما این گناه از‌ حادثه‌ است که‌ در‌ این‌ گوشه تنهایی دست مرا بسته و در‌ حـالی‌ کـه برای نوشتن‌ این‌طور مطالب اقلا باید به کاغذ کهنه‌های خودم بتوانم‌ مراجعه‌ نمایم.در وضع فعلی از هرچیز‌ و همه‌کس دور افتاده‌ام و ناگزیرم‌ در‌ مقابل جریان تسلیم باشم.البته‌ فکر‌ کرده‌ام اگر فرصتی بـه‌ دسـت آید و یک بار دیگر بتوانم آزادانه به آسمان‌ نگاه‌ کنم و نعمت آزادی را به‌ دست‌ آورم‌ که‌ دوباره موفق‌ به‌ خواندن این سطور بشوم‌،آنـجا‌ کـه استفاده از مدارک و نطق‌ها و اعلامیه‌ها ضـرورت قـطعی داشته باشد مطالب لازم را به‌ این‌ صفحات اضافه نمایم.چون از آینده‌ خبر‌ ندارم‌ تعهدی‌ از‌ این‌ بابت فعلا به عهده‌ نمی‌گیرم.نقشه‌ای که برای نوشتن یـادداشتها پیـش خود فراهم‌ کرده‌ام ایـن اسـت که همه را‌ مخلوط‌ و در هم نسازم و چون دوازده سال‌ جزرومدّ‌ تاریخ‌ پرحادثه‌‌ اخیر‌ را در یک‌ جلد‌ نمی‌توان جمع کرد،پیش‌بینی شده است که مطالب را در سه جلد خلاصه‌ کنیم و چون با‌ طرحی‌ که‌ مـن ریـخته‌ام هرجلد علیحده نیز برای کسانی‌ که‌ در‌ آینده‌ بخواهند‌ نظری‌‌ بدان بیندازند،مانع و اشکالی نخواهد داشت؛یعنی از قضایای جداگانه‌ای در هرجلد گفتگو به میان خواهد آمد به طوری که مجموع آنها تـشکیل تـاریخچه کوتاه و مـجملی از‌ شهریور 1320 تا مرداد 1332 خواهد بود.
جلد اول از حمله متفقین تا تسلیم قرارداد الحاقی نفت جنوب به مجلس پانـزدهم است؛یعنی‌ حکومت فروغی تا اواسط حکومت دوم ساعد‌ مراغه‌ای‌ مورد بـحث قـرار خـواهد گرفت.البته‌ فاصله هشت ساله‌ای است که اگر کسی بخواهد تاریخ مفصل این مدت را هم بنویسد از یـک‌ ‌ ‌جـلد به چند جلد تجاوز خواهد‌ کرد‌ زیرا وضع متفقین در ایران،قرارداد سه‌جانبه،اوضـاع‌ مـجلس و مـطبوعات،وضع دربار و هیجان مردم،کنفرانس تهران،رفتار نیروهای انگلیس و روس در حین جنگ‌ و بعد‌ از جنگ،تجدید اسـتخدام دکتر‌ میلسپو‌ و سایر مستشاران آمریکایی، آمدن کافتارادزه به ایران و درخواست امتیاز نفت شـمال،تشکیل حکومت پیشه‌وری در آذربـایجان،شـکایت ایران به شورای امنیت،تخلیه نیروی شوروی‌ و موافقت‌نامه‌ قوام- سادچیکف،قضایای خوزستان‌،سقوط‌ حکومت دموکرات آذربایجان و مسافرت شاه به آن‌ ایالت،سفر شاه به اروپا و کشمکش‌های داخلی،چگونگی تشکیل مجلس پانزدهم،سـوء قصد پانزدهم بهمن،تشکیل مجلس مؤسسان و نیز قانون اساسی،نقش دربار‌ در‌ حوادثی که روی‌ می‌داد و مسائل مهم یگر که در فاصله سوم شهریور تا طرح قرارداد الحاقی در آخر دوره مجلس‌ پانزدهم اتفاق افـتاده،هـریک جداگانه می‌تواند موضوع یک کتاب یا‌ کتابها‌ باشد که‌ مورخین و مطلعین در فرصت زیاد بنشینند و مدارک و اسناد جمع‌آوی نمایند و یک دوران پرآشوب را که‌ اوایل امر‌،روزنامه‌نویسها به«مشروطیت سوم»ملقبش ساخته بـودند،حـلاجی نمایند.
تصدیق می‌کنم‌ که‌ امروز‌،انجام یک چنین کار بزرگی لازم و ضروری است ولی از آن‌طرف نه تنها در موقعیتی که امروز ‌‌من‌ دارم،انجام یک‌چنین خدمتی از عهده‌ام ساخته نیست بکله چون این کـار واقـعا‌ همّت‌ و حوصله‌ فراوان می‌خواهد،گمان ندارم هیچ‌وقت من بتوانم یک‌چنین حوصله‌ای‌ را که محققا اگر نگویم سالها‌ وقت لازم دارد و حتما ماهها زیاد باید به جمع‌آوری مدارک و اسناد و دلایلی که‌ منتشر نـشده و لای پرونـده‌ها‌ پنـهان‌ مانده مصروف کرد،از خود نـشان بـدهم.
بـدبختی دیگر این کار،این است که غالبا اسناد مربوط به حوادث و وقایع سیاسی ایران در دوسیه‌های وزارتخانه‌ها و محافل مسئول ایرانی نباید جـستجو کـرد‌ بـلکه چون حوادث کشور ما بیشتر ساخته‌وپرداخته شده خـارجیانی اسـت که در این سرزمین سالیان دراز بازیگر بوده‌اند، بایگانی محرمانه وزارت خارجه و سرویسهای جاسوسی آنها زیادتر به رموز و اسرار کار واقفند‌؛ وگـرنه‌ آن اخـبار و اطـلاعاتی که در رادیوها و مطبوعات ایران مخصوصا در دوران جنگ و قضایای آذربایجان و خوزستان انـتشار پیدا کرده ظاهر ساخته و پرداخته‌شده‌ای است که اصلا با باطن کار شباهتی ندارد؛چنانکه‌ در‌ مورد تخلیه نیروهای شـوروی از آذربـایجان«بـیرنس»وزیر خارجه حکومت دموکرات آمریکا که در موقع پایان جنگ این سـمت را داشـت ضمن یادداشتهای‌ کنفرانس وزرای خارجه سه دولت بزرگ‌(آمریکا‌،شوروی،انگلیس)که او از طرف اتازونی‌ آمریکا در کنفرانس مسکو شـرکت داشـت و اتـفاقا همان موقع بحران کار آذربایجان و شکایت‌ دولت حکیمی به شورای امنیت بود مـی‌نویسد کـه در‌ مـورد‌ ایران‌ و انجام تعهد روسها دایر به‌‌ تخلیه‌ نواحی‌ شمالی با«مولوتف»یک روز مذاکره شـد،او جـواب صـریحی نداد و مطلب همین‌ طور دنباله پیدا کرد تا شورای امنیت لندن‌ و نیویورک‌؛اما‌ بـعد در وقـتی که قضایای«بالکان» مخصوصا کار‌«رومانی‌»جلو آمد ما توانستیم آذربایجان را نجات بـدهیم.
آنـچه مـن در این‌جا ذکر کردم البته عین نوشته‌های«بیزنس»نیست‌ ولی‌ مضمونی‌ است از چند صفحه‌ای کـه چـهارپنچ سال پیش در ترجمه‌ یادداشتهای او که به فرانسه خواندم دیده شد و حال‌ آن‌که مـدتها در ایـران بـر سر افتخارات فتح آذربایجان‌ بین‌ شاه‌ و قوام السلطنه دعوا بود.«قوام» مدعی‌ بود‌ که حسن سیاست و کاردانی و موقع‌شناسی او توانست با وعده نفت شـمال،روسـها را از ایـران بیرون‌ کند‌ و زمینه‌ را برای سقوط حکومت«پیشه‌وری»آماده سازد و بحران بزرگ را به این‌ صورت‌ خـاتمه‌ دهـد.شـاه و مطبوعات طرفدار او اظهار می‌کردند که اراده و تصمیم شخص‌ شاه دایر به‌ اعزام‌ ارتـش‌ بـه آذربایجان این فتح را نصیب مملکت کرد.حتی در یکی از روزهای آخر‌ اردیبهشت‌ 1332 که من از شرکت در مراسم تـاجگذاری پادشـاه عراق برگشته بودم و برای‌ دیدار‌ شاه‌ رفتم،در کنار حوض کنار کاخ اخـتصاصی سـاعت نه صبح بود،دو صندلی گذاشته‌ بود‌ و قـدم‌ مـی‌زد.مـن که وارد شدم دو نفری نشستیم و مدتی صحبت کـردیم.گـویا‌ از‌ حزب‌ توده صحبت به‌ میان آمد و شاه اظهار نگرانی می‌کرد که دکتر مـصدق جـلو اینها را‌ نمی‌گیرد‌ و باید شدت عـمل‌ نـشان داد.من گـفتم مـطلب آنـ‌قدرها که در مطبوعات‌ انگلیسی‌ این‌ حزب و قـدرت او را بـزرگ‌ می‌کنند،مهم نیست و نمی‌دانم به چه مناسبت صحبت به قضایای‌ آذربایجان‌ و فـرقه‌ دمـوکرات‌ کشیده شد که اظهار داشتم آن جـریان یک قضیه بین المـللی‌ بـود‌ و آمریکا هم کمک کرد و حـل شـد و مضمون یادداشتهای«بیرنس»را برای او بیان کردم.در جواب‌ من‌ گفت خیر این‌طور نیست‌ مـا شـخصا این تصمیم را برای اعزام قـوا‌ بـه‌ آن مـنطقه گرفتیم و اضافه کـرد کـه«ژرژ‌ آلن‌»سفیر‌ آمریکا کـه آنـ‌وقت در تهران بود پیش‌ من‌ آمد و گفت:«مسئولیت فرستادن قشون به آذربایجان به عهده خـود شـماست و اگر روسها‌ نیرو‌ آوردند،ارتش شـکست خـورد،هیچ‌گونه‌ کـمکی‌ نـمی‌توانیم بـه‌‌ ایران‌ بکنیم‌.»این اسـت که واقعا برای نویسنده‌ای‌ که‌ بخواهد در مسائل سیاسی مربوط به ایران‌ اظهار نظر کند اکـثر اوقـات‌ چون‌ مدارک حقیقی کار در دست دیـگران‌ اسـت،بـدون تـردید دچـار‌ مسئولیت‌ سنگین وجـدانی اسـت به‌خصوص که‌ در‌ حوادث تاریخی کمتر می‌توان روی حدس و قرینه قضاوت منطقی و قطعی کرد.چیزی که‌ مسلم‌ اسـت،ایـن اسـت که بر‌ اثر‌ نفوذ‌ بیگانگان و نداشتن شـهامت‌ اخـلاقی‌ زمـامداران ایـران،اغـلب اوقـات‌ اراده‌ ملت در کشور ما زیر پا گذاشته‌ شده ومساعی و مجاهدات مردم را کمتر مورد‌ نظر‌ قرار می‌دهند و بیشتر به آن چیزی‌ توجه‌‌ می‌کنند که‌ نفع‌ و سیاست‌ خارجی در آن منظور‌ و مخفی بـاشد.
در قسمت دوم این یادداشتها که اختصاص به مبارزه تاریخی و شگرف ملت ایران‌ در‌ مورد طرد کمپانی غاصب نفت جنوب‌ است‌ بیشتر‌ می‌توان‌ روی‌ این حقیقت صحبت‌ کرد[که‌]داستان‌‌ استیفای حقوق ایران از کمپانی انـگلیس نـفت جنوب برای اولین مرتبه در دوره چهاردهم مجلس‌ که‌ انتخابات‌ بالنسبه‌ آزاد در تهران انجام گرفت،شروع می‌شود‌.دکتر‌ مصدق‌ که‌ پس‌ از‌ نطق‌ تاریخی چهارم آبان 1304 و مخالفت با سلطنت رضا شاه مغضوب رژیـم پهـلوی قرار گرفت و پس از انتخابات دوره ششم،دیگر نتوانست به مجلس برود و در تمام‌ طول سلطنت شاه سابق یا در زندان تهران و بیرجند و یا در تبعید«احمدآباد»بسر مـی‌برد،مـوقعی که از نو در دوره چهاردهم پا به بـهارستان گـذاشت فرصتی پیدا کرد که‌ در‌ ضمن یکی از نطقهای مفصل و جامع خود معایب‌ تمدید قرارداد 1933 را با دلیل و ارقام تشریح کند.
قرارداد دارسی را پس از آن‌که رضا شاه مـلغی کـرد و موضوع به‌ جامعه‌ مـلل ژنـو از طرف‌ انگلیس‌ها برده شد با دلالی«بنش»رئیس‌جمهوری بعد از جنگ«چکوسلواکی»که آن‌وقت‌ دبیر جامعه ملل بود سخن از‌ یک‌ قرارداد جدید به میان آمد‌.
موقعی‌که‌ من به اتفاق هیئتی برای شـرکت در مـراسم تاجگذاری ملک فیصل دوم،پادشاه‌ عراق به بغداد رفتم روزی ضمن یک ملاقات سه ساعتی که‌ با‌«نوری سعید»که سمت‌ وزارت‌‌ دفاع ملی عراق را داشت و در واقع همه‌کاره کابینه و لیدر اکثریت پارلمـانی مـجلس بعد از کـودتای«ژنرال محمود»در عراق بود و در خانه«فاضل جمالی»رئیس مجلس عراق مذاکرات‌ ما‌ درباره‌ اوضاع ایران و نقشه دفـاعی خاورمیانه دور می‌زد.«نوری سعید»یک نقشه شرق میانه‌ و شرق نزدیک را از جـیبش درآورد و مـسائل نـظامی این مناطق را بحث می‌کرد.من در جواب‌ صحبت‌ها‌ و دلایل‌ او گفتم‌ وضع ایرام با موقعیت جغرافیایی که واجد اسـت،‌ ‌بـا کشور شما عراق تفاوت کلی دارد مخصوصا تا‌ قضیه نفت ما مطابق احساسات و امـیال مـلت ایـران از طرف‌ انگلیس‌ها‌ و همپالگی‌شان‌ آمریکا‌ حل نشود ما حتی حاضر نیستیم در این خصوص-در مورد دسته دفـاعی خاورمیانه-یک کلمه وارد ‌‌بحث‌ شویم.چنانکه همین مطلب را به«عبد اللّه» نایب السلطنه و دایـی شاه امروزی‌ عراق‌ در‌ حـضور«فـاضل جمالی»که مترجم ما بود عنوان کردم‌ و در ملاقاتهایی که با«توفیق سویدی‌»وزیر خارجه آن کشور دست داد این حقیقت را تکرار نمودم.نقشهء آمریکاییها‌ در مورد تشکیل جبهه‌ دفاعی‌ خاورمیانه با انگلیس‌ها تفاوت داشـت. آمریکاییهامی‌خواستند از همهء دول عربی و پاکستان به لیدری ترکیه،این هسته دفاعی را درست‌ کنند.ترکها از جانب ایران مطمئن نبودند و پهلوی خود را خالی می‌دیدند‌ و حال آن‌که‌ انگلیس‌ها نظرشان این بود که چون اختلاف بـا مـصر حل نشده و همچنین اعراب با شرکت‌ اسرائیل در این حلقه دفاعی سخت مخالفند و مسائل بغرنج دیگری نیز مثل مسئله نفت‌ ایران‌ و اختلاف افغانستان و پاکستان بر سر«پشتونستان»و قدری دورتر از این مـنطقه،مـوضوع دعوای‌ کشمیر بین هند و پاکستان آن آرامش مطلوب را نمی‌تواند در شرق تاءمین نماید.بهتر این است‌ که‌ هسته‌ را از پاکستان و عراق که اولی هنوز کاملا زیر نفوذ و در حلقه«ممالک متحد المنافع‌ بریتانیا»سـت و دومـی به‌مناسبت قرارداد عراق و انگلیس حق استفاده از پایگاههای نظامی به‌ انگلستان‌ داده‌ است،تشکیل گردد و بعد سایرین را به‌تدریج وارد در این«بلوک دفاعی‌ خاورمیانه»بنمایند.
 
البته این مطلب در زمانی‌که این یادداشتها را مـی‌نویسم هـنوز بـه مرحله عمل نزدیک شده‌ [نـشده‌]و‌ مـعلوم‌ نـیست به چه صورتی درآید‌.
خلاصه‌ در‌ منزل«فاضل جمالی»صحبت من و نوری سعید طولانی شد و روی این مباحث‌ خیلی حرف زدیم.موقعی‌که قـضیه نـفت را پیـش کشیدم‌ بعد‌ از‌ اینکه«نوری سعید»گفت که مـا بـاطنا ما‌ می‌گردد‌ از مبارزاتی هم که تاکنون ایرانیها کرده‌اند ما فوق العاده استفاده نموده‌ام‌[ایم‌] اضافه کرد که این قرارداد 1933 را‌ کـه‌ ایـن‌قدر‌ ایـرانیان از آن متنفرند یکی از کسانی که در تنظیم‌‌ آن دخالت داشته است من بـودم و توضیح داد که در ژنو در دفتر کار او با حضور علا‌ و داور‌ و نمایندگان‌ انگلیس پیش‌نویس قرارداد تهیه شد و مورد موافقت قرار گـرفت و«سـر جـان‌ کدمن‌» رئیس کمپانی آن را به لندن و سپس به تهران برای طی مـراحل نـهایی برد.
این اظهارات‌«نوری‌پاشا‌»را‌ که شنیدم به آنچه تقی‌زاده در مجلس گفت که ما هیچ‌کدام تا‌ روز‌ آخـر‌ از مـوضوع«تـمدید»خبر نداشتیم متناقض یافتم.به هرحال نتیجه الغای قرارداد دارسی این‌‌ شـد‌ کـه‌ مـدت سی سال دیگر به شصت سال اولیه افزودند و آن جشن‌ها و چراغانیها را که‌ مردم‌‌ تهران و ولایـات گـرفتند و بـغضی را که از سیاست خشن و استعماری انگلیس داشتند،بدان‌‌ صورت‌ فرونشانیدند‌،بعد از چند هفته تبدیل بـه عـزا و خموشی و سکوت مرگ گردید.
مجلس عهد پهلوی‌ نیز‌ که اسناد انتخابات آن را دکتر مـصدق روی تـریبون شـورای امنیت برای‌ اطلاع‌ جهانیان‌ ریخت‌ قرارداد جدید را بی‌مباحثه تصویب کرد و در طول حکومت رضا شـاه هـیچ‌ فردی از افراد‌ ایرانی‌ جرأت نداشت درباره مضار اسارت اقتصادی و سیاسی آن قرارداد و تمدید خـانمان بـراندازش‌ حـرفی‌ بزند‌؛زیرا نفس‌کش‌ها یا در گوشه زندان افتاده بودند یا در قعر خاک‌ گور استخوانشان نصیب‌ مـارومور‌ بـود‌ یا زیر نظر مفتشین تاءمینات مختاری،قدرت حرکت از ایشان سلب شده‌ بـود‌.
بـنابراین اولیـن فرصتی که برای یکی از قربانیان رژیم دیکتاتوری به چنگ آمد،مطلب را پشت‌‌ تریبون‌ مجلس حـلاجی کـرد و تـیشه نخستین را برای واژگون ساختن این پایگاه استعماری‌ فرود‌ آورد.غیر از آن مستدل اولی در‌ فرصتی‌ هـم‌ کـه نماینده روسها-کافتارادزه-به ایران آمده‌ بود‌ از دولت ساعد،امتیاز نفت شمال را مطالبه می‌کرد،دکتر مصدق ضـمن مـخالفت‌ تاریخی‌ و شدید خود که منجر به‌ گذرانیدن‌ لایحه تحریم‌ مذاکرات‌ تا‌ شـش مـاه بعد از تخلیه ایران‌ شد‌، دوباره کمپانی نـفت جـنوب را آنـ‌چنان‌که بود معرفی نمود و یادم است در‌ جواب‌ کـسانی کـه‌ می‌گفتند دادن امتیاز نفت‌ شمال به روسها موجب‌ موازنه‌ سیاسی خواهد شد،فریاد زد‌ کـه‌ ایـن‌ دلیل‌تراشی شما مثل این اسـت کـه یک دسـت مـردی‌[را]بریده بـاشند و برای حفظ‌ موازنه‌ بگویید او را«مقطوع الیـدین‌»کـنند‌.در‌ آن موقعی که‌ آن‌ لایحهء تحریم را به‌ قید‌ دو فوریت،مصدق از مجلس گذرانید بـعضی از وکـلای متمایل به شمال برای اینکه‌ جـوابی‌ به مبتکر این قـانون دادهـ‌ باشند‌،طرحی‌ نوشتند که‌ امـتیاز‌ نـفت‌ جنوب هم ملغی الاثر‌ است و برای امضا به دکتر مصدق که‌ هنوز پشـت تـریبون بود دادند او از امضای‌ این‌ طـرح خـودداری کـرد و شاید تا حـدی‌ نـیز‌ برای‌‌ معدودی‌ این‌ خـودداری او تـعجب‌آمیز‌ تلقی‌ شد ولی دکتر مصدق می‌دانست که راه بیرون ریختن‌ انگلیس‌ها از خوزستان این پیشنهاد نیست و در‌ حـالی‌ کـه‌ مملکت در یک جبهه مشغول جنگ بـود‌ قـوای‌ ناچیز‌ مـا‌ آنـ‌قدر‌ اسـتعداد‌ نداشت که در دو«فرونت»بـه مبارزه پردازیم.
در مجلس چهاردهم کاری از بابت کمپانی نفت جنوب صورت نگرفت اما همان نطق‌ها مـخصوصا آن قـانون موجب شد‌ که کمپانی را به دام آورنـد چـنان‌که پس از رد قـرارداد«قـوام- سـادچیکف»که به اسـتناد قـانون«دکتر مصدق»صورت گرفت،مجلس ضمن تبصره‌ای دولت‌ را مکلف نمود که حقوق‌ ایران‌ را از کمپانی نفت جـنوب نـیز اسـتیفا نماید و کار این«تبصره»بالا گرفت تـا مـنجر بـه مـذاکرات کـابینه‌های هـژیر و حکیمی و ساعد برای«استیفای»حقوق و بالاخره‌ تنظیم قرارداد الحاقی معروف‌ به‌ قرارداد«گس-گلشائیان»گردید.در مجلس پانزدهم یک‌ صحنهء مهم دیگر باز می‌شد و آن عبارت از استیضاحی بود کـه«عباس اسکندری»نماینده همدان‌‌ از‌ دولت«ساعد»راجع به نفت‌ کرد‌ و چند جلسه طول کشید و دوباره دکتر مصدق که در آن وقت‌ خانه‌نشین و به قول خودش«فدایی بازنشسته»بود نامه‌ای به مجلس نوشت و کـمپانی را‌ بـه‌شدت‌‌ کوبید.چون در ضمن‌ نطق‌«عباس اسکندری»به امضاکننده قرارداد که«سید حسن تقی‌زاده» است و آن دوره به نام وکیل«تبریز»در مجلس شرکت می‌کرد حملاتی شده بود،تقی‌زادهء خونسرد،از جا در رفت‌وآمد پشـت‌ تـریبون‌ و حرفهایی زد که تا حدی مفید واقع شد و بر هیجان‌ افکار عمومی بر ضد قرارداد 1933 افزود و منجر به تظاهراتی از طرف طبقات مختلف،علیه‌ کـمپانی نـفت جنوب شد و مخصوصا‌ روز‌ پنجشنبه چـهاردهم‌ و صـبح جمعه پانزدهم بهمن از طرف دانشگاهیان یعنی جوانان روشنفکر و درس‌خواندهء مملکت که همیشه در نهضت‌های‌ استقلال‌طلبی‌ و آزادیخواهی پیشقدم و پیشاهنگ ملت بوده‌اند،تظاهرات باشکوهی ضد قرارداد صـورت گـرفت‌.سه‌ ساعت‌ بعد از ظـهر آن روز هـم مراسم جشن دانشگاه با حضور شاه‌ در محوطه دانشکده حقوق انجام ‌‌می‌گرفت‌.آن روز گفته شد که جوانی به نام مخبر عکاس دیگر روزنامه گمنام‌ که‌ اسمش‌«ناصر فخرآرائی»بود چند تیر بـه طـرف شاه نشانه‌روی کرده که از کلاه‌ و کنار لب‌ شاه رد شده و لبش را مجروح نمود.ضارب همانجا به وسیله سرتیپ صفاری‌ رئیس‌ شهربانی وقت کشته‌ شد‌ در صورتی که عده‌ای می‌گفتند اسلحه را انداخته بـود و دسـت بلند کـرد یعنی تسلیم است و معمولا در این‌طور موارد هیچ‌وقت سوءقصدکننده را نمی‌کشند زیرا ضمن تحقیقات بعدی می‌توانند منشاء سوء قـصد‌ را پیدا کنند.بلافاصله درباره علت یا علل این‌ سوءقصد صحبت‌های زیـاد در شـهر پیـچید و عمدهء حرفها این بود که«سپهبد رزم‌آرا»رئیس ستاد که طبق رسوم همیشه در این‌گونه تشریفات‌ حاضر‌ و هـمراه ‌ ‌شـاه باید باشد در آن روز در اتاق ستاد مشغول کار بود.
نتیجه وخیمی این سوء قصد آزادی نـیم‌مرده مـا داشـت،شهرت این بود که پس از انتقال‌ شاه‌ به‌ بیمارستان ارتش و پانسمان و بردن او به کاخ سلطنتی مـوقعی که جلسه دولت در تالار کاخ‌ وزارت امور خارجه تشکیل بود،رزم‌آرا می‌رود در جلسه شرکت مـی‌کند و به ساعد می‌گوید‌: «یـا‌ بـاید الآن حکومت‌نظامی اعلان شود یا شهر را نظامی اشغال خواهد کرد.(یعنی کودتا می‌کنند»)ساعد برّه هم که چون موم فقط برای حفظ عنوان«نخست‌وزیر[ی‌]نرم بود حکومت‌ نظامی‌ را‌ در‌ جلسه تصویب کرد و بگیروببند شـروع‌ شد‌.هرکس‌ صحبتی از آزادی و مشروطیت‌ کرده بود به زندان افتاد.تمام روزنامه‌ها به استثنای سه یا چهار ورقهء بی‌بو و بی‌خاصیت بقیه‌ توقیف‌ شدند‌ و در‌ مجلس نیز وکلا ماست‌ها را کیسه کردند و چنانکه‌ بعد‌ بـه تـفصیل توضیح‌ خواهم داد،چند نفر اقلیت مجلس هم مصلحت دیدند تا در آن روزها کم دود بکشند‌،پشت‌ سر‌ این ماجرا لایحه تحدید مطبوعات و بعد از آن مسئله تشکیل‌ مجلس مؤسسان و تحدید مشروطیت و اختیار انحلال مـجلس بـه شاه و تأسیس سنا و غیره به میان آمد.نگفته نباید گذاشت‌‌ که‌ پس‌ از مسافرت شاه به انگلستان یکی دو ماه بعد،وزیر خارجه‌ وقت‌«نوری اسفندیاری»به‌ عنوان شرکت در جلسات مـجمع سـازمان ملل که در پاریس تشکیل می‌شد سری‌ به‌ لندن‌ زد و ناگهان یک روز رادیوی لندی خبری داد که نوری اسفندیاری درباره‌ تغییر‌ قانون‌ اساسی و تشکیل‌ مؤسسان با مستر«بوین»وزیر خارجه انگلیس مـذاکره کـرده اسـت.وزارت خارجه‌ ایران‌ و رادیو‌ و دولت یک‌چنین اتـهامی را بـه‌شدت رد کـردند.چندین ماه گذشت.حوادث پشت سر هم‌ در‌ ایران روی می‌داد و از وسط حادثهء پانزدهم بهمن،یک‌مرتبه مجلس مؤسسان و تغییر چند‌ اصل‌‌ از‌ قانون اسـاسی در قـرن بـیستم برای افزایش اختیارات شاه وارد در مرحله اجرا و عمل‌ گـردید‌ و پس از انـتخابات مؤسسان که داستان رسواکننده و ننگینی بود و از همه‌جا تلگراف برای‌ تاءیید‌ و تسریع‌ آن می‌رسید،به‌ناگهان یک هفته به آخر دوره پانزدهم بـرای ایـنکه سـیئات اعمال آن مجلس‌‌ مرعوب‌ و محتضر را تکمیل کنند،لایحه قرارداد الحاقی از طـرف ساعد و وزیر دارایی‌اش‌ روی‌‌ تریبون‌ مجلس البته با قید دو فوریت گذاشته شد.
روز 27 تیر 1328 که مصادف با‌ ایام‌ عـزاداری‌ مـاه رمـضان بود،من که چند روز بود برای‌ گذرانیدن تعطیلات و تهیه‌ مبلغی‌ پول بـرای راه انـداختن روزنامه یومیه‌ای که در صدد انتشارش‌ بودم،از اصفهان به تهران برمی‌گشتم‌،در‌ راه بین قم و پایتخت رادیو اتومبیل را کـه بـاز کـردیم، خبر انعقاد‌ قرارداد‌ الحاقی را می‌داد و فردای آن روز یعنی‌ روز‌ 28‌ تیر بود که لایحه بـه مـجلس‌ دادهـ‌ شد‌.روز 28 تیز 1328 در تاریخ ایران یک روز فراموش‌ناشدنی باید محسوب شود‌؛زیرا‌ با مقدماتی که انـگلیس‌ها فـراهم‌ کـرده‌ بودند و پس‌ از‌ سوء‌ قصد پانزدهم بهمن حکومت‌نظامی را اعلام‌ نموده‌،اکثر آزادیخواهان را زندانی،مطبوعات را بـه زنـجیر توقیف کشیده،مؤسسان را‌ افتتاح‌ و اختیار انحلال مجلسین را به شاه‌ سپردند و به تمام مـعنی‌،مـحیط‌ تـرور و وحشت و ارعاب را برقرار‌ کرده‌ بودند و می‌دانستند که در روزهای آخر دوره تقنینیه هرچه بخواهند به‌ وعـده تـجدید‌ وکالت‌ می‌توانند از وکلا بگیرند.امیدواری‌ کامل‌ به‌ پیروزی خود داشتند‌.یک‌ الهام‌ غـیبی بـه مـن‌ می‌گفت‌ که این کار انجام نخواهد شد و با هرکس از دوست و آشنا که در این‌‌ خصوص‌ حـرف مـی‌زدم می‌دیدم یاءس و نومیدی چنان‌ همه‌ را فراگرفته‌ که‌ تصویب‌ لایحه‌ الحاقی را یک‌ امـر پیـش‌پاافتاده و قـطعی می‌شمردند و مقاومت و ایستادگی در برابر سیل را امری‌ غیر ممکن می‌شمردند.
لایحه‌ اصلاح‌ قانون انتخابات که در دسـتور مـجلس‌ قـرار‌ داشت‌ و دو‌ فوریت‌ آن همچنین تا‌ ماده‌‌ ششم لایحه تصویب شده بود،کنار گـذاشته شـد و لایحه الحاقی در دستور مجلس قرار گرفت و مقدمات‌ امر‌ طوری‌ چیده شده بود که در همان مدت‌ یـک‌ هـفته‌ای‌ که‌ از‌ دوره‌ قانونگذاری باقی‌ است کار را به پایان برسانند.از نظر دولت ساعد و انـگلیس‌ها قـضیه ساده تلقی می‌شد ولی از نظر ملت ایران امـری از ایـن حـیاتی‌تر و مهم‌تر‌ وجود نداشت.صحبت نفت و قرارداد اسـتخراج، یـک جنبه ظاهری موضوع بود.مسئله استقلال و حق حاکمیت و آزادی اقتصادی و مالی ایران در بحث و تـصویب ایـن لایحه پنهان بود.اگر قـرارداد الحـاقی تصویب‌ مـی‌شد‌ یـعنی مـجلسی که قیافه‌ مجلس آزاد داشت قرارداد 1933 را کـه بـرای شصت سال دیگر ما را تسلیم مطامع استعماری‌ کرده بود،مورد تأیید قـرار مـی‌گرفت و بدیهی است یک‌ کمپانی‌ خارجی کـه از نیم قرن به ایـن‌ طـرف در رگ‌وریشه مملکت نفوذ و تسلط پیـدا کـرده و تقریبا همه‌جا عوامل خود را بر سر کار‌ آورده‌ و سیاست و بودجه کشور را در‌ دست‌ گـرفته بـه صورت خشن‌تر و خطرناک‌تر اعمال‌ گـذشته را مـی‌توانست ادامـه بدهد.
قیافه پارلمـان ایـران در این روزهای اول،غیر از آن بـود کـه در‌ روزهای‌ آخر به خود گرفت‌.وکلای‌‌ مجلس آن وقت را می‌شود به سه دسته تقسیم کـرد.عـده‌ای که کاملا تسلیم سیاست انگلستان‌ بـودند و تـعزیه‌گردان مجلس مـحسوب مـی‌شدند و اتـفاقا چند نفر از متنفذین ایـشان همان‌هایی‌ بودند که‌ به‌ قرارداد 1933 نیز راءی داده بودند و از آن موقع تا امروز در پرتو این خدمتگزاری‌ توانسته بـودند کـرسیهای خود را هم‌چنان حفظ کنند.عده ایـنها کـم نـبود ولی جـبون و تـرسو‌ و محافظه‌کار‌ و فقط در‌ راهـروها مـی‌توانستند«انتریک»کنند.پشت صحنه بازیگر بودند ولی جرأت اینکه بیایند در جلسه علنی و از فراز‌ تریبون از قرارداد دفاع کـنند یـا مـحاسن و فوایدی برای‌ آن برشمارند‌ نداشتند‌.
دسته‌ دوم کسانی بـودند کـه مـیل داشـتند بـه هـرقیمت شده از خر مراد پیاده نشوند و صندلی را از‌ ‌‌دست‌ نگذارند؛اما دست اول سیاست هم به شمار نمی‌رفتند و شاید ته دلشان هم‌ می‌دانستند‌ که‌‌ تصویب این مواد خطرناک ضربتی بـه استقلال مملکت است و حقوق ازدست‌رفته ما را تاءمین‌ نخواهد‌ کرد.جسارت و رشادت این دسته دوم در حدود جماعت اول بود.با نگاه‌ کنجکاوی‌ مراقب جریان بودند‌ تا‌ ببینند وزنه بیشتر به کجا متمایل اسـت.اگـر روزهای اول کار به راءی‌ رسیده بود،تردید نیست که این دو صف اول و دوم راءی‌شان متحد و موافق لایحه بود.چون از حق‌ نباید گذشت بعضی از نفرات طبقه دوم کاملا به اهمیت مطلب نیز واقـف نـبودند و نمی‌دانستند این یک راءی ایشان چقدر در سرنوشت ملت و مملکت مؤثر است.
سومین گروه پارلمان را چند‌ نفر‌ انگشت‌شمار که عده‌شان ظاهرا از پنج یا شش نـفر و در بـاطن‌ از ده تا دوازده نفر تجاوز نمی‌کرد تـشکیل مـی‌دادند که اینها اقلیت دوره پانزدهم بودند.این اقلیت‌ که در‌ کار‌ مخالفت با لایحه الحاقی وحدت نظر داشتند همه از یک قماش نبودند.چند نفرشان‌ چون مـی‌دیدند بـعد از پانزدهم بهمن دیگر از ایـن نـمد،کلاهی به آنها نخواهد رسید‌،تصمیم‌‌ گرفته بودند خود را به آب و آتش بیندازند تا هرطور شده راه نفس کشیدن پیدا کنند و به نام دفاع‌ از منافع کشور حالا که در دستگاه دولت راهی ندارند‌ در‌ پیـش‌ مـردم وجهه‌ای برای خود تحصیل‌‌ نمایند‌.بعضی‌ از آنها نیز از روی ایمان و عقیده واقعا به خرج می‌دادند و خطرات حتمی‌ یک‌چنین اسارت و بردگی مجبورشان می‌کرد که از وجدان‌ خویش‌ تبعیت‌ و پیروی نمایند.
 
 
‌‌‌منبع: فـصلنامه‌ مطالعات تاریخی؛ شماره 1؛ زمستان 1382؛ صفحه 58