رفتار تحقیر آمیز انگلیسی ها با رضاخان
واپسین لحظات رضا خان
1967 بازدید
"در کرمان بیماری و گوش درد اعلیحضرت رو به شدت نهاد و دکتر سرهنگ جلوه رئیس بهداری لشگر که از ایشان عیادت نمودند چند روز استراحت را تجویز کرده بودند ولی نماینده کنسول انگلیس که به ملاقات اعلیحضرت آمده بود خبر ورود کشتی را به بندرعباس داد و به عنوان این که کشتی بیش از سه روز در بندرعباس توقف نخواهد کرد اصرار داشت که اعلیحضرت فورا به طرف بندرعباس عزیمت نمایند و این اصرار و تأکید چه به وسیله کنسول و چه به وسیله مأمورین کنسولخانه تکرار شد. بطوریکه یک بار موجب برآشفتگی خاطر شاه شد و به شدت فرمودند: «کجا بروم پنج ریال پول توی جیب من نیست» ". [1]
مطلب فوق را شمس پهلوی در خرداد ۱۳۲۷ در مجله اطلاعات ماهانه منتشر نمود. شمس پهلوی، پدرش را در تبعید همراهی کرد و با مرگ رضا خان به کشور بازگشت.
دراین باره حسین مکی در جلد هفتم کتاب تاریخ بیست ساله ایران آورده است: "اگر نقاش ماهری وجود داشت که میتوانست زندگی روزانه رضاشاه را پس از وقایع 1320 ترسیم نماید و یا هنر فیلم و سینما تا به آن اندازه پیشرفته بود که میتوانست درون وجود آدمیان رسوخ کند و آنچه را که در مغز و فکر انسانها میگذرد ضبط کند و به نمایش بگذارد، نشان میداد که هر ثانیه از زندگی رضاشاه بر او چگونه گذشته و با چه التهاب جانسوزی درگیری داشته و با چه کابوسی دست به گریبان بوده است. [2]
پس از اشغال ایران، انگلیس ها بشدت رضاخان را تحقیر و ناتوان جلوه دادند. مسعود بهنود در این خصوص در کتاب از سید ضیاء تا بختیار مینویسد:
“با رفتن رضا شاه فروغی نفسی به راحتی کشید، گرچه دشتی در مجلس فریاد برداشت که “چرا خلاف وعدهیی که در روز استعفای رضا شاه به مجلس داده شده، دولت بدون کسب تکلیف از مجلس، وی را فراری داده است” و بار دیگر مسأله جواهرات سلطنتی مطرح شد ولی فروغی از آبروی خود مایه گذاشت و ادعا کرد که کیفها و جیبهای شاه را مأموران گمرک گشتهاند و جواهری همراه او نبوده است. در مقابله با عوارض تبلیغات رادیو لندن و نطقهای دشتی در مجلس رضا شاه در بندرعباس اعترافنامهای تنظیم کرد و در آن مجموع سهام و دارائیهای خود را در بانکهای خارجی هم به فرزندش بخشید. اما همه اینها ظاهرسازیها و فریبکاریهائی بود که برای گول زدن مردم در پیش گرفته شد. چنانکه رضا شاه خود در بندرعباس به کنسول انگلیس گفته بود: “من این بچههای کوچک را چطور بزرگ کنم که کنسول انگلیس می خندد و می گوید که “ما ترتیب همه کارها را میدهیم” ولی همه میدانستند که در مدت اقامت خانواده سلطنتی در اصفهان، طلا از مثقالی بیست تومان به چهل و پنج تومان رسید. و در آن دو روزی که کشتی " بندرا " بیرون از بندر بمبئی لنگر انداخته بود و اسیران اجازه خروج از کشتی را نداشتند، چکی به مبلغ یکصد و چهل هزار لیره در وجه بانک انگلیسی شعبه بمبئی وصول شد تا شاهپورها و شاهدختها با آن لباس و دوربین و تجهیزات بخرند. از آن جمله ماشین کورسی قرمز رنگی که شمس و شوهرش " فریدون جم " خریدند و در آن کشتی جنگی گذاشته و به موریس بردند. روزهای بعد جواهرهائی که از خزانه بانک ملی عاریه گرفته شده و هرگز آنها را به جایش باز نگردانده بودند، سی و یک میلیون لیره در آمد ارزی موجود در " حساب ذخیره " و سهام بختیاریها از شرکت نفت انگلیس سهام نفت ونزوئلا و... از پرده بیرون افتاد.”
انگلیس در تداوم تحقیرهای رضا خان، او را که در طول سلطنت میکوشید با ایجاد رعب و وحشت احترام و تعظیم و دیگران را ببیند به صورت اسیر جنگی در آورد و به نهایت ذلت رساند چیزی که رضا خان اصلا تصور آن را نمیکرد.
شمس در ادامه مطالبش در مجله اطلاعات ماهانه می گوید: "یکی از نکاتی که فکر ایشان را در کرمان به خود مشغول داشته بود انتخاب محل اقامت بود که ابتدا شیلی را در نظر گرفته بودند، زیرا میگفتند آب و هوای آن مثل ایران است و بعدا آرژانتین را انتخاب کردند. در هر حال نظر ایشان این بود که پس از ورود به بمبئی ده یا پانزده روزی در هندوستان به سر برده و سپس به یکی از این دو کشور که نام برده شد مسافرت نمایند. ما همه خود را مسافر آرژانتین یا شیلی میدانستیم. کسالت شاه کماکان باقی بود و یک درجه و نیم تب داشتند ... . کشتی که برای مسافرت ما تخصیص داده بودند یک کشتی محقر پستی کوچک بود ظاهرا به ظرفیت چهار پنج هزار تُن بار به نام "بندرا " متعلق به کمپانی "برتیش ایندیا اسمیر نویگیشن کمینی" کاپیتان کشتی یک نفر ایرلندی یا انگلیسی خشک بود... . چون به تدریج به مناطق آبهای گرم استوایی نزدیک میشدیم از گرما در رنج بودیم و خیلی اشتیاق داشتیم که زودتر به بمبئی برسیم. پس از چهار روز ساحل بمبئی از دور نمایان شد و مسرت خاطری به ما دست داد. همه لباسی پوشیده و خود را برای پیاده شدن آماده کرده بودیم ولی ناگهان ملاحظه کردیم کشتی به جای این که به ساحل نزدیک شود راه وسط دریا را پیش گرفته و از ساحل دور میشود. معنی این کار را نفهمیدیم و همه دچار تعجب و حیرت بودیم که چرا کشتی از ساحل دور شد. دل من گواهی میداد که باز پیشامد شومی در انتظار ماست. در همین موقع ملاحظه کردیم که از طرف ساحل یک قایق موتوری که در آن جمعی سرباز مسلح هندی دیده میشدند به طرف کشتی ما پیش میآید.
ابتدا خشنود شدیم و تصور کردیم طبق معمول این قایق برای هدایت کشتی به ساحل پیش میآید و شاید از تشریفات اداری و گمرکی بوده که کشتی از ساحل دوره شده است، ولی وقتی قایق نزدیک شد و دیدیم سربازان هندی همراه خود خواربار و بار و بنه دارند باز دچار تردید شدیم و پیش خود گفتیم اگر اینها برای هدایت کشتی آماده بودند پس این بار و بنه چیست که با خود حمل کردهاند ! دقایق اضطراب آمیزی با کندی میگذشت. قایق به کشتی نزدیک شد. سربازان از قایق بیرون آمده مشغول حمل بار و بنه خود شدند و سه نفر انگلیسی که یکی از آنها بعدا با ایشان آشنایی پیدا کردم آقای اسکرین بود وارد کشتی شدند و به حضور شاه رفتند. آقای اسکرین خود را نماینده لرد لین لیتگو نایبالسلطنه آن روز هند معرفی کرد و اختیارنامه خود را به اعلیحضرت ارائه داد و گفت “من در سیملا بودم، نایبالسلطنه هند به من مأموریت مهمانداری جنابعالی را داده” سپس راجع به مأموریت خود اظهار کرد “شما نمیتوانید در بمبئی پیاده شوید و باید پنج روز در همین کشتی به جزیره موریس که برای اقامت شما در نظر گرفته شده عزیمت نمایید. اعلیحضرت از شنیدن این سخنان سخت برآشفتند و فرمودند: «مگر من زندانیام ! من آزادانه از کشور خود مهاجرت کردهام و به من گفته بودند که در خارج از کشورم به هر کجا که میخواهم میتوانم بروم. جزیره موریس کجاست ؟ چرا اجازه نمیدهند که من به آمریکای جنوبی بروم ؟ چرا مانع میشوید که ما در بمبئی پیاده شویم و تا رسیدن کشتی اقلا در شهر بمانیم ؟ آقای اسکرین در پاسخ همه این حرفها فقط یک چیز میگفتند: «من اظهارات شما را تلگراف میکنم و شخصا جز آنچه گفتم کاری نمیتوانم بکنم... . پنج روز توقف روی دریا که هر ساعت آن برای ما سالی مینمود با کندی و سختی سپری شد و کشتی اقیانوس پیمائی که برای ادامه مسافرت ما تا جزیره موریس خواسته بودند رسید. خواهناخواه کشتی "بندرا" که ما را از بندرعباس تا آبهای بمبئی آورده بود ترک گفته و به وسیله قایق به کشتی جدید نقل مکان نمودیم. این کشتی هم یک کشتی سرباز بر کوچکی بود و ظرفیت یازده تن موسوم بر "برمه" متعلق به خط کشتیرانی هندوستان که روی همرفته وضع آن از کشتی "بندرا" بهتر بود... .
شمس در خصوص وضعیت زندگی رضاخان در جزیره موریس می گوید: " ولی خواب همچنان از دیده ایشان فراری بود و تقریبا اغلب شبها در موریس دچار رنج بیخوابی بودند و پیوسته از این بیخوابی و ناراحتی شکوه میکردند و میفرمودند: "شب اگر یک ملافه و یا پتوی نازک روی خود بکشم قلبم در سینه تنگی میکند. " از شنیدن کوچکترین صدایی در شب ناراحت و عصبانی میشدند. اتفاقا غوکها هم در تمام ساعات شب در باغ با صدای گوش خراش خود غوغا میکردند. بطوریکه عاقبت ناگزیر شدند چند تن از مستخدمین را مأمور جمعآوری غوکها نمایند... . من در موریس برای رفع دلتنگی خود تصمیم گرفتم در تکمیل فن موسیقی که به آن آشنایی داشتم بکوشم و چون اتاق من در مجاورت اتاق اعلیحضرت بود و نمیخواستم با تمرین پیانو موجب ناراحتی ایشان را فراهم آورم در صدد تهیه منزل جداگانهای برآمدم. اعلیحضرت ابتدا با این منظور موافق نبودند و میفرمودند: "نمیتوانم جدایی تو را تحمل کنم" ولی بعدا چون در مجاورت همان باغ خانهای پیدا شد با منظور من موافقت فرمودند و من بر آن خانه که داری هفت اتاق و برای زندگی من کافی بود منتقل شدم. "
البته این فقط شمس نبود که رضاخان را تنها میگذاشت. خانواده و همراهان رضاخان که از همراهی با او خسته شده بودند، یکی یکی او را رها کردند. حتی دو نفر نوکری که از تهران برای رضاخان فرستاده بودند به قدری رضاخان را اذیت نمودند که خود رضاخان آنها را باز گرداند. محمدرضا پهلوی نیز اکنون به فکر تحکیم سلطنت خویش بود و حتی از مکاتبه با رضاخان ابا داشت. شمس مینویسد: "... اعلیحضرت پدرم بینهایت نگران و ناراحت بودند و این نگرانی و اضطراب خاطر که ما نیز هیچیک از آن بینصیب نبودیم، در روحیه اعلیحضرت فقید فوقالعاده مؤثر واقع شده بود. مکرر اظهار میکردند “چه شده است که اعلیحضرت شاه از من یادی نمیکنند؟ چرا مرا بکلی فراموش کردهاند؟» و هر قدر زمان میگذشت و مدت انتظار طولانی میگردید، رنج خاطرشان افزودهتر میشد تا آن جایی که ناراحتی خاطر ایشان جلب توجه مهمانداران ما را کرد.”
با توجه به اینکه شاه تبعیدی از مرگ هراس داشت، از ابراز دردها و امراضی را که در تبعید اوج گرفته بودند، خودداری می کرد و از پذیرش دکتر امتناع می کرد. علی ایزدی که تا هنگام مرگ با رضا خان بود در خاطراتش می نویسد: “آثار ضعف و کسالت در اعلیحضرت روز به روز نمایانتر میشد، قیافه ایشان هر روز از روز پیش افسردهتر و شکستهتر مینمود. خوب به یاد دارم یکی از روزها بعدازظهر که ایشان طبق معمول و عادت دیرین خود مشغول قدم زدن در باغ بودند و من در خدمت ایشان بودم، همین طور که نگاهم متوجه ایشان بود، یکباره در برابر خود شبح ضعیف و نحیفی از اعلیحضرت مشاهده نمودم. پس از این که مدتی قدم زدند ناگهان به درختی تکیه فرمودند: «چه ضرر دارد یک چایی بخورم». فردای آن روز اعلیحضرت برای نخستین بار راه رفتن صبح را ترک کردند و جلوی ایوان روی صندلی نشسته بودند. وقتی حضور ایشان شرفیاب شدم از دل درد شکایت داشتند. استدعا کردم اجازه فرمایند طبیب خصوصی که معین شده بود، یعنی دکتر شارل خدمت ایشان برسد. اعلیحضرت جدا متناع کردند ... . تأملات روحی و عدم اعتنا به طبیب و دوا باعث اشتداد بیماری اعلیحضرت بود. کم کم اغلب روزها احساس دل دردهای شدیدی میکردند و چشم ایشان روز به روز ضعیفتر میشد. از آغاز بیماری اعلیحضرت صبح را فقط در اتاق قدم میزدند. در یکی از روزها که من در خدمت ایشان بودم دیدم که اعلیحضرت حتی در اتاق قادر به راه رفتن نیستند و به سختی طول اتاق را میپیمایند بیماری قلبی اعلیحضرت رو به شدت نهاد، بیش از همه جهاز هاضمه ایشان را ناراحت میکرد از این رو این بار هم از دل درد اظهار تألم میکردند، ولی چون از بیماری خود آگاه نبودند و نمیخواستند قبول هم کنند که کسالتی دارند این دل دردهای پی در پی را ناشی از بدی غذا میدانستند و از غذا و طبخ آن ایراد بسیار میگرفتند و روزی نبود که چندین بار به آشپزخانه سرکشی نکنند. از آشپز ایراد نگیرند".
رضا شاه پیر و از تخت افتاده که بعد از تبعید از ایران ، هزارجور درد و مرض به جانش افتاده بود درگرمای طاقت فرسای جزیره موریس روی صندلی چوبی دسته عاجی نشسته، با بادبزن حصیری خودش را باد می زد و طبق عادت بر مسببین تبعید و آوارگیش دشنام می داد و به گذشته ها می اندیشید.
حاد شدن بیماری قلبی دیکتاتور سابق و همچنین ناسالم بودن آب و هوای موریس و بندر پورت لوئی ،مقامات انگلیسی را مجاب کرد که با بازگشت اغلب فرزندان شاه سابق به ایران و همچنین با انتقال شاه سابق و بقیه همراهان به آفریقای جنوبی موافقت کنند.
در 7فروردین 1321،شاه سابق به اتفاق فرزندانش علیرضا و عبدالرضا و تعداد اندک همراهانش سوار بر کشتی شد و پورت لوئی را به مقصد دوربان ترک کرد. در دوربان اقامتگاه مناسب برای تبعیدی ها یافت نمی شد،لذا پس از دو ماه اقامت در این شهر بوسیله قطار به ژوهانسبورگ رفتند.برنامه زندگی تبعید شدگان در ژوهانسبورگ همیشه یکنواخت و آرام نبود. با صاحبخانه منزلی که دیکتاتور سابق و همراهانش در آن اقامت کرده بودند اختلافاتی در می گرفت و این بازی ادامه یافت تا اینکه در ساعت شش صبح چهارشنبه روزی در 4 مرداد 1323 در اوج ذلت و تنهایی و خفت از این دنیا رفت، بدون آنکه پاسخگوی بدبختی های کشور باشد.[3]
سید محمود پیشخدمت مخصوص رضا شاه که کارهای خصوصی وی را انجام می داد در باره مرگ شاه چنین می گوید: طبق معمول صبح زود به اتاق شاه رفتم تا او را برای تفریح صبحگاهی بیدار کنم . ابتدا او را صدا زدم : اعلیحضرت – اعلیحضرت . اما پاسخی نشنیدم با عجله آقای ایزدی را از خواب بیدار کردم و موضوع بیدار نشدن شاه را به وی گفتم ایزدی با عجله در اتاق شاه را باز کرد و هرچه او را صدا کرد جوابی نیامد به دستور ایزدی آینه آوردیم و جلوی دهان مبارک گرفتیم اما بخار دهان آینه را مات نکرد . بلافاصله پزشکان انگلیسی را خبر کردیم و آنها بعد از معاینه جسد تشخیص دادند که وی بین ساعت 3 تا 4 صبح بر اثر سومین سکته قلبی درگذشته است . [4]
پی نوشت ها :
[1] مجله اطلاعات ماهانه خرداد 1327.
[2] همان. ص 439.
[3] حسین مکی، تاریخ بیست ساله ایران، جلد هشتم، تهران، انتشارات علمی، ۱۳۸۰، صص ۴۴۵-۴۵۳.
[4] صادق کار ،مرتضی ، روانشناسی رضاشاه، نشر ناوک ، 1376
موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی
نظرات