شاه گفته بود: شیخ مصطفی مرا اذیت میکند
در روزهایی که بر ما گذشت، شمع وجود یکی از مبارزان دیرپای استقلال و آزادی این مرزوبوم به خاموشی گرایید و یار و غمخوار دیرین انقلاب و مظلومان فلسطینی رخ در نقاب خاک کشید. فقید سعید مرحوم حجتالاسلام والمسلمین شیخ مصطفی رهنما به رغم پیشینه درخشان خویش، در زهد و گمنامی میزیست و در عین حال تا واپسین روزهای حیات شوق وتکاپوی مجاهدت را در ذهن و ضمیر خویش زنده نگه داشته بود.
در گفتوشنودی که درپیمیآید، آن فقید سعید پارهای از مرارتهای دیرین دوران مبارزه را واگویه کرده است. یادش گرامی باد.
*****
*جنابعالی از مبارزان دیرپای انقلاب و بلکه تاریخ معاصرایران هستید. مواجهه شما با دستگاههای امنیتی رژیم گذشته و ساواک ازچه مقطعی آغاز شد و چه سیری را پیمود؟
بسم اللهالرحمن الرحیم. من در مجموع ۱۸ بار توسط ساواک و سایر دستگاههای امنیتی احضار، دستگیر، زندانی و تبعید شدم که چهار بار از این دستگیریها با شکنجه همراه بود و دو مورد هم کوتاه بود. البته مواردی هم پیش آمد که ساواک موفق نشد مرا دستگیر کند. از آن جمله یک بار حسن صدر از حقوقدانهای وقت و همراه با نهضت ملی به وسیله یکی از آشنایانش که با ساواک ارتباط داشت، به طور خصوصی به من گفت: «تحت تعقیب ساواک هستی. بهتر است دست به عصا راه بروی» یک بار هم به یکی از روستاهای گرمسار رفته بودم که اعلامیه همراه داشتم. وقتی متوجه شدم مأموران ژاندارمری تعقیبم میکنند، مخفیانه از پشت منزلی که در آن بودم با اسبی که یکی از روستاییان به من داد، فرار کردم.
بارها در مواجهه با مأموران ساواک آنها را از داشتن این شغل برحذر میداشتم و میگفتم: «اگر شما بروید بدترین کارها را بکنید و درآمد کسب کنید از این پولی که از ساواک میگیرید بهتر است.» در برخورد با آنها اصلاً به تقیه اعتقاد نداشتم و معمولاً با صراحت صحبت میکردم. یک بار مادرم برای ملاقاتم به زندان آمده بود مأموران ساواک درصدد برآمده بودند ایشان را تطمیع کنند. مادرم که گرفتار بود و احتیاج شدیدی داشت، وقتی به ملاقاتم آمد این نکته را به من گفت و من او را منع کردم. در اینباره یک بار دیگر هم مأموران ساواک با لباس آخوندی به روستایی در کرج، روستای خانواده خانمم رفته و با دیوانه و بیسواد معرفی کردنم سعی کرده بودند ذهنیت مردم روستا را نسبت به من خراب کنند. واقعیت این است که دستگیری و زندانی کردن یکی از راههای ساواک برای مقابله با عناصر مبارز بود. این دستگاه امنیتی با ترفندهای متعددی سعی در سرکوب و خاموش کردن افراد مقاوم داشت.
*ظاهراً برای دستگیریهای جنابعالی بهانههای متعددی هم وجود داشته است. مروری برآنها و نیز کیفیت طرح و پیگیری این اتهامات دراین بخش از گفتوگو مغتنم است.
بله، یک بار دستگاه ساده چاپ ساختم. بدین صورت که با وصل کردن چوبهایی به هم یک چهارچوب حدود ۲۵ در ۴۰ سانتیمتر درست و سپس یک گونی به آن نصب کردم و جوهری روی آن ریختم و از این طریق اعلامیه چاپ میکردم. بعد از مدتی ساواک فهمید، آن را کشف و مرا دستگیر کرد. بهانه دیگرشان این بود که معمولاً به ارتباط من با سفارتخانههای خارجی با سوءظن مینگریستند و آن را به حساب جاسوسی میگذاشتند، لذا کم و بیش مرا تحت نظر قرار میدادند. چنانکه یک بار که در تجریش از سفارتخانه سوریه بیرون میآمدم، دو مأمور سراغم آمدند و دستگیرم کردند. مورد بعد مربوط به مرداد۱۳۳۲بود. در جریان کودتای ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ و فرار شاه، من در نائین بودم. در همان روز بهمحض اطلاع از شکست کودتا و فرار شاه در مسیر در قهوهخانهای عکس شاه را پاره کردم تا اینکه در روز ۲۸ مرداد در برگشت در همان قهوهخانه به اتهام پاره کردن عکس شاه که ژاندارمی در آن روز شاهد آن کار بود، دستگیر شدم و مرا به اصفهان آوردند. در زندان اصفهان به مدت ۸۰ روز با برخی سران حزب توده و سایر مبارزین اصفهان از جمله دکتر حسین آذر، اسماعیل صفوی شغل تاجر، نخودی از داشمشتیهای اصفهان، امامی مغازهدار و... بودم. یک راننده هم به اتهام انداختن مجسمه شاه با طناب و زنجیر و همچنین یک روحانی محضردار به نام علمآموز با ما در زندان بودند.
*آن زندان درکجا واقع شده بود؟ چگونه محاکمه و نهایتاً آزاد شدید؟
آن زندان به نام زاویه در میدان مسجد نقش جهان و بین دو مسجد شیخ لطفالله و مسجد امام قرار داشت و تعداد زندانیان سیاسی آنجا بالغ بر ۱۰۰ نفر میشد. به هر حال بعد از مدتی، نوبت محاکمه من رسید که قاضی حکم یک ماهه زندان برایم صادر کرد و آزاد شدم، اما بلافاصله از اصفهان اخراجم کردند و بهناچار به قم رفتم. در قم بعد از دیدار مادرم عزم تهران کردم. برای اینکه در تهران شناخته نشوم عینک دودی میزدم. شنیده بودم در ۲۰ آبان در تهران تظاهراتی علیه شاه برگزار میشود که تحقق نیافت.
*در شرایط بعد از رویداد ۲۸ مرداد هم تحت نظر بودید؟ چون در نشریه خود علناً شاه را مورد عتاب و خطاب قرار میدادید.
بله، در ایامی که بعد از کودتا در تهران بهسر میبردم، گویا مأموران فرمانداری نظامی حکم دستگیریام را داشتند و من از این مسئله بیاطلاع بودم. چنان که در ۱۲ اسفند درحالی که از خیابان اکباتان وارد خیابان سپه میشدم، مأموری اهل کرمانشاه مرا شناخت و دستگیرم کرد و به زندان موقت شهربانی که بعدها به کمیته مشترک ضد خرابکاری تبدیل شد، برد. در آنجا برخی زندانیان را دیدم، از جمله مهرداد بهار پسر ملکالشعرای ـکه مرد دانشمندی بودـ و همچنین سعید پسرآیتالله سیدرضا زنجانی را شناختم. از آنجا که من در مجله حیات مسلمین، همیشه شاه را با القاب توهینآمیز خطاب میکردم، جرمم سنگین بود و به همین دلیل شناختهشده و تحت تعقیب بودم. به هر حال در زندان شهربانی سروان شیرازی رئیس زندان از من خواست نامهای برای شاه بنویسم و آزاد شوم. تهدید کرد یک نفر گردنکلفت اینجا بود که به خارک تبعیدش کردیم و لاغر شد. میخواست من راضی شوم که نامه را بنویسم، ولی ننوشتم تا اینکه به زندان قصر منتقل شدم.
*یکی از فصول شاخص درباره دستگیریها و تبعیدهای شما، تبعیدتان به جزیره خارک است. ازشرایط آن تبعید و نیز تبعیدگاهتان، چه خاطراتی دارید؟
در مدتی که در سال ۱۳۳۳ در زندان قصر بهسر میبردم، انبوه دستگیرشدگان از گروهها و احزاب مختلف را آنجا آورده بودند. در آنجا چهار بند بود و هر بند مخصوص یک نوع از زندانیان. البته زندانیان سیاسی در بند عمومی بودند. برخی از زندانیان عادی امور نظافت زندان را به عهده داشتند. وقتی وارد شدم، جمعی از لاتها آمدند و گفتند: «بگو جاوید شاه.» من طوری که آنها تحریک نشوند گفتم: «ما به خاطر همین چیزها زندانی شدیم.» در این زندان ماجرای تلخی اتفاق افتاد که هرگز فراموش نمیکنم. یک جوان زندانی که به سه سال زندان محکوم شده بود، توسط نظافتچیها مورد تجاوز قرار گرفت. تا قضیه را فهمیدم نامهای به رئیس زندان سرهنگ جلیلوند نوشتم. او مرا خواست و اول با نرمی صحبت کرد و گفت: «رسیدگی میکنم»، ولی بعد لحنش عوض شد و با تندی گفت: «شما زندانی هستید چه کار به این مسائل دارید؟» ماجرای دیگر در این زندان، اعتصاب زندانیهای رشت بود. من هم به آنها پیوستم که گفته بودند فلانی اخلالگر است. این بود که مرا بهاتفاق ۶۰ تن دیگر ـکه بعضاً از اعضای برجسته حزب توده بودندـ به جزیره خارک تبعید کردند.
*تبعید به خارک چگونه به شما ابلاغ شد؟
به من درحالی که بیمار و در بهداری زندان بودم، گفتند: «وسایلت را جمع کن و آماده حرکت شو.» جمع ما را سوار ۱۱ کامیون کردند و در هر کامیون هم دو سرباز مسلح برای مراقبت از ما گذاشتند. البته تعدادی از جمع ما از زندانیان زندان زرهی بودند. در جمع ما تبعیدیهای سرشناس عبارت بودند از: کریم کشاورز، دکتر اسماعیل شهید، دکتر صادق پیروز، انجوی شیرازی، ابراهیم تمیمی، کریم پویا، چند نفر ارمنی و زرتشتی و.... جیره ما را روزی دو تومان محاسبه و به سرهنگ زندکریمی دادند که برای ما هزینه کند. در طول مسیر دو شب ما را در دشت ارژن شیراز و مدتی هم در بوشهر نگه داشتند. زندان بوشهر کثیف و گرم بود. البته زمان هم اواسط تیر ۱۳۳۳ و هوای جنوب فوقالعاده گرم بود.
*اتهام همه شما یکسان بود؟
همه ما متهم به عضویت در حزب توده بودیم! ولی جالب اینکه برخی افراد اصلاً ارتباطی با این حزب نداشتند، از جمله دکتر اسماعیل شهیدی از اهالی بابل که پزشک بود و همین طور هم من که ارتباطی با حزب توده نداشتم. به هر حال از بوشهر سوار کشتیهای معروف ده تنی شده و در خارک پیاده شدیم. آنجا ما را تحویل سروان وحدتی رئیس زندان خارک دادند. وی قبل از ما جمعی دیگر زندانی داشت که با ما جمعاً به ۱۱۷ نفر رسیدیم. بیشتر فعالیتهایم در تبعیدگاه تبلیغ بود. سعی میکردم از فرصتهای مناسب استفاده و اهالی خارک، سربازها و سایرین را هدایت کنم. بهخصوص اینکه برخی افراد به دلیل مشکلاتشان به من مراجعه میکردند.
*شرایط تبعید درخارک چگونه بود؟ چقدر آزادی عمل داشتید؟
در خارک زندانی بودیم، ولی بهطور مشخص چهاردیواری زندانی وجود نداشت. مرکزی بود که تحت اداره نظامیان قرار داشت و زیرمجموعه لشکر۲ زرهی بود، از اینرو میتوانستیم بهطور قاچاقی از آنجا خارج شویم و با اهالی تماس بگیریم. یکی از اهالی آن جزیره سوزان باغ قشنگی درست کرده بود که بعضاً مرا به آنجا میبرد. جیره ما در خارک روزی دو تومان بود. بسیاری از افراد بهرغم دستگیری به اتهام تودهای بودن نماز میخواندند و روزه میگرفتند. یک بار فردی از تهران برای سخنرانی و احیاناً عفو ما آمده بود. همه تبعیدیها از مرام خود دفاع کردند تا اینکه علیاصغر احسانی از افسران دموکرات آذربایجان که سالها در عراق و ایران زندانی بود، بلند شد و گفت: «اینجا صحبت از حزب توده نیست. همه ما با شاه مبارزه میکنیم» و در ادامه افزود: «این آیتالله رهنما که اینجاست اهل این حرفها (عضویت در توده) نیست، ولی به خاطر مبارزه با شاه اینجاست» منظورم این است که ما با اینها نوعی هماهنگی داشتیم. متوجه شدم اینها اصلاً اسلام را نمیشناسند، چون فکر میکردند اسلام همان است که شاه میگوید که من پادشاه شیعه هستم، لذا سعی میکردم به آنها نزدیک شوم و با آنها صحبت کنم.
*چگونه از تبعیدگاه خارک رهایی پیدا کردید؟
در دورانی که تبعید بودم، روزی مادرم نزد آیتالله میرزا خلیل کمرهای رفته و با عنایت به رابطه خویشاوندی از وی درخواست کمک کرده بود. میرزا خلیل هم از مادرم میخواهد نامهای بنویسد تا او آن را به محسن صدرالاشرف رئیس مجلس سنا بدهد. مادرم نامه را خطاب به شاه مینویسد. روزی که شاه در پلکان هواپیما عازم سفر لندن بود، صدرالاشرف نامه را به او میدهد. شاه همان جا نامه را میخواند و میگوید: «این شیخ مصطفی رهنما مرا اذیت میکند»، ولی نامه را به آجودانش میدهد تا وی به دادستان ارتش بدهد. این بود که گویا سرگرد دیلوقانی از قسمت بازرسی ارتش برای بررسی پروندهام به خارک آمد. به او گفتم: «من با مادرم تنها زندگی میکنم و حداقل جایی باشم که او بتواند به ملاقاتم بیاید.» او هم وعده وعیدهایی داد، از جمله اینکه: «کمک میکنیم مجله و حزب شما گسترش یابد» و حتی اضافه کرد: «کاری میکنم وکیل شوی به شرط اینکه ارتباطی را که با سفرای خارجه داری، ادامه بدهی، ولی به ما گزارش بده!».
لازم است عرض کنم سایر اعضای خانوادهام هم تلاشهایی برای آزادیام کردند. از آن جمله نامهای از سرهنگ محمدحسن رهنمایی دارم که برایم به خارک فرستاده و خواسته بود مطلبی بنویسم تا آزادم کنند. بخشی از نامه ایشان چنین است: «نامه شما دیروز رسید و از خبر سلامتی شما مشعوف شدم. از اینکه تاکنون در تبعید بهسر میبرید متأثرم، ولی تقصیر را از خود شما میدانم. شما با اینکه عضو توده نبودید و از زمان مصدق در روزنامه خود به دولت مصدق حمله میکردید [اعتراض میکردم به اینکه چرا میخواهید به انگلیسیها غرامت بدهید؟] چند بار از طریق هواداران مصدق مجروح و مصدوم شدید. از حزب توده اظهار تنفر و نسبت به رژیم مشروطه و سلطنت ابراز وفاداری کن.»
*آیا برای آزادی شما به علمای وقت هم مراجعاتی شده بود؟ چه ازطریق خانواده وچه از طریق دوستان؟
از پدرم نامههایی دارم که ایشان در یک مورد از من خواست خدمت آیتالله بروجردی نامهای بفرستم و گفته بود: «من هم به او مینویسم که شما را رها کنند.» در نامه دیگری پدرم نوشته بود پیش رئیس شهربانی وقت، سرتیپ بختیار رفته است تا برای آزادیام اقدام کند، ولی نتیجهای نگرفته است. سپس درخواست کرد: «نامهای بدین ترتیب که در صفحه مقابل نوشتهام بنویس و بفرست.» یعنی بنویس من پشیمان شدهام و در سیاست دخالت نمیکنم. در نامه دیگری از مادرم سخن از دیدارش با آیتالله بنیصدر به میان آورد و اینکه نامه مرا به او نشان داد و آیتالله همان جا با نخستوزیر تلفنی صحبت کرد و خواست به کار رهنما رسیدگی کند.
در این باره نامهای هم از برادرم عبدالمجید رهنما، از شاگردان باسواد آیتالله بروجردی و امام خمینی دارم که نوشته است: «رفتم تهران و شروع به اقدامات [برای آزادی شما] کردم. دیدم احتمال موفقیت نیست. موضوع را تعقیب نکردم.» بالاخره مادرم صدیقه واحدی در نامه دیگری در سال ۱۳۳۳ بدین مضمون نوشتند: «رفتم نزد سرتیپ بختیار و به ایشان گفتم: رهنما کفیل و سرپرستم است و من بیسرپرست ماندهام. بس که سر بختیار شلوغ بود، درست جواب نداد و گفت: درست میشود. خیال دارم باز نزد ایشان بروم.» به هر حال گویا مجموعه این تکاپوها باعث شد مرا بعد از ۱۱ ماه تبعید از خارک به زندان قصر در تهران منتقل کنند. مدتی در آنجا بودم تا اینکه در مرداد سال ۱۳۳۴ آزاد شدم.
*ظاهر این آزادی هم چندان به طول نینجامید و در سال بعد مجدداً دستگیرشدید؟
مدتی بعد از آزادی از تبعیدگاه خارک و زندان، مجدداً در سال ۱۳۳۵ در پی صدور اعلامیهای از ملی شدن کانال سوئز توسط مصریان، مجدداً دستگیر شدم. بعد از دستگیری ابتدا مرا به زندانی دژبان و از آنجا به قزلقلعه بردند. آنجا سران حزب توده و جبهه ملی زندان بودند. من با اللهیار صالح همبند شدم و با او در باره اینکه اول باید اسلام را مبنا قرار دهیم و بعد ایران را گفتوگو کردم. در اینباره یک بار اللهیار صالح مرا مؤاخذه کرد که چرا وقتی برای کنفرانس سران آسیا و آفریقا ـکه بعدها این کنفرانس مقدمه تشکیل کنفرانس غیرمتعهدها شدـ پیام فرستادی، ما (جبهه ملی) را در جریان قرار ندادی که ما هم پیام تبریک بفرستیم. بعدها وقتی کتابی مربوط به این کنفرانس و قطعنامه صادره آن به زبانهای انگلیسی و فرانسه چاپ و منتشر شد، در آنجا آورده بودند که از ایران از طرف جمعیت مسلم آزاد برای آنها پیام تبریکی فرستاده شده است.
*در این نوبت ازدستگیری به چقدر زندان محکوم شدید؟
این بار محکومیت من چهار سال بود که در دادگاه تجدید نظر به ۱۵ ماه تقلیل یافت. من فکر میکنم اینها نمیتوانستند با من خیلی شدید برخورد کنند، زیرا مصالح خارجی آنها اقتضا میکرد به خاطر ارتباط و آشناییام با بسیاری از جنبشهای آزادیبخش جهان اسلام مراعات حالم را کنند، از اینرو غالباً علیه من تبلیغات منفی راه میانداختند و با اتهامات مختلف سعی میکردند مرا از صحنه مبارزه خارج سازند. آنها مرا عنصری خطرناک، ماجراجو و حتی جاسوس معرفی میکردند. یک بار که با آیات منتظری و ربانی شیرازی همبند بودم، سرهنگ بهزادی بازپرس شعبه هفتم، ربانی را احضار کرده و گفته بود: «با رهنما تماس نگیر. او آخوند دیوانه و جاسوس است.»
یک بارهم مرا به عنوان نویسنده در مطبوعات برای تماشای فیلم «لورنس عربستان» به سینما سانترال تهران دعوت کردند. قبل از شروع فیلم، سرود شاهنشاهی نواختند. همه بلند شدند. من که صف اول هم بودم بیاعتنا نشستم. تقریباً اواخر فیلم، مدیر سینما آمد و گفت: «کسی در خارج از سالن با شما کار دارد.» همین که رفتم یک افسر با مشت و لگد به جانم افتاد و سپس چهار ماه و نیم بازداشتم کردند.
*برحسب اسناد موجود، در آستانه رفراندوم اصول ششگانه انقلاب سفید، بار دیگر بازداشت شدید. ماجرا از چه قرار بود؟
بعد از ماجرای لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی و در آستانه رفراندوم، مأموران به منزل آیتالله غروی کاشانی ریختند و جمعی از وعاظ را که در آنجا حضور داشتند، دستگیر و به زندان قزلقلعه آوردند. اکثر آنها از ائمه جماعت و علمای معتبر تهران نظیر آیات و حججالاسلام تنکابنی، خندقآبادی، غروی کاشانی و... بودند. در این میان آیتالله غروی فرد زاهدی بود که حاضر نشد پیشنمازی مسجد را قبول کند و گفت: «کسی پشت سر من نماز نخواند.» به هر حال من هم که همان روزها بازداشت شده بودم، با آنها همبند شدم. فرصت را غنیمت شمردم و قدری از مسائل مبارزه و زندان را برای آنها توضیح دادم، تا اینکه مأموران ناگهان آمدند و مرا از آنها جدا کردند. البته مدتی بعد از آزادی مجدداً در آستانه قیام ۱۵ خرداد دستگیر شدم که داستان آن را در خاطراتم آوردهام.
http://www.khatnews.com/vdcfjed0.w6dy0agiiw.html
نظرات