شب یلدای شیاطین


علی اکبر رنجبر کرمانی ( ویراستار کتاب مائوئیسم در ایران)
3148 بازدید

شب یلدای شیاطین

یادی از جنایت ساواک در شب یلدای سال 1355 و مروری بر کتاب مائوئیسم در ایران، بخشی از تاریخ کمتر گفته شده ایران معاصر

 

«از امروز تأسیس دولت مرکزی جمهوری خلق چین در پکن به جهانیان اعلام می گردد...» با همین چند کلمۀ ساده، که مائو تسه دون، رهبر کمونیست های چین، در میان انبوه جمعیت پرشور و بی قرار حاضر در میدان صلح آسمانی(تیان آن من)، در روز اول اکتبر 1949، بیان کرد، پرجمعیت ترین کشور جهان رسماً تحت حاکمیت کمونیسم قرار گرفت؛ و یکی از نقاط عطف تاریخ جهان رقم زده شد[1].

اتحاد شوروی، تا زمان فرار بقایای رژیم سابق به تایوان، به شناسایی همان رژیم به عنوان حکومت قانونی چین ادامه داد! اما هنگامی که مائو، موجودیت دولت کمونیستی را در چین اعلام کرد، استالین،«طبعا» از آن به عنوان «یک پیروزی برای کمونیسم جهانی» استقبال کرد! اینک دو غول کمونیستی،اژدها و خرس، در کنار یکدیگر نشسته بودند و هم را می پاییدند؛ و جهان سرمایه داری به رهبری ایالات متحده آمریکا هر دو را.

در فوریۀ 1950، معاهدۀ دوستی میان چین و شوروی اعلام شد و به موجب آن چین کمک های نظامی و اقتصادی عمده ای دریافت می داشت. چینِ کمونیستِ تقریبا منزوی در جهان، یک دوست متحدِ نیرومند در جهان خارج داشت. در آن دوران، جنگ سرد میان شرق و غرب، در اوج بود و اتحاد و دوستی اژدها و خرس موجب اطمینان خاطر هر دو بود. اما این دوستی چندان پایدار نماند.

 مائو، مارکسیسم را در جوانی خوانده و پذیرفته بود. اما او آن نبود که آموزه های مارکسیسم لنینیسم را وحی مُنزَل بپندارد و کورانه از آن تبعیت کند؛ که اگر چنین می پنداشت و می کرد، پیروزی «سوسیالیسم» در جامعۀ «نیمه فئودالی نیمه مستعمره[2]» چین امکان پذیر نبود. لنین، اصول مارکسیسم را چنان پرداخت که بشود با آن در جامعه ای غیر صنعتی چون روسیه اوایل قرن بیستم انقلاب سوسیالیستی به راه انداخت؛ و از همین جا لنینیسم دنبالۀ مارکسیسم شد. مائو نیز اصول مارکسیسم لنینیسم را با چیزی که خود آن را «پراتیک انقلاب چین» می خواند پیوند داد و از همین جا مائوئیسم پیدا شد. حالا ایدئولوژی مارکسیسم، دنباله ای دیگر یافته بود: اندیشه مائو تسه دون.

اولین تعلیم مائو به پیروانش این بود که «نباید گذشته تاریخی خود را انکار کنیم ... مارکسیسم باید با شرایط ملموس چین تطبیق یابد تا در تمامی جلوه هایش ویژگی های چین را بازتاباند. باید بر قالبهای آن سوی دریاها نقطه پایانی نهاد.» مائو، بی آن که به قالب ها و فرمول های از پیش ساخته مارکسیستی متکی باشد، به سنت های چینی متکی بود. در چین، «کارگر» نبود اما «دهقان» فراوان بود. مائو با یارگیری از میان «دهقانان»، نیروی مسلحی از سربازان باانگیزه برای کمونیست های چین فراهم آورد. این همان «ارتش آزادی بخش خلق» بود که با استراتژی «محاصره شهرها از طریق روستاها» سنگر به سنگر و روستا به روستا و شهر به شهر در برابر ارتش دولتی چین ایستادگی کرد و فتح کرد و با «راه پیمایی بزرگ» حماسه آفرید و سرانجام پیروزی نهایی را از آن کمونیست ها کرد.

پیدا بود که رهبری با این اعتماد به نفس و استقلال فکر، که خود را با لنین هم طراز می دید و بر یک سوم جمعیت جهان حکم می راند و حزبی متشکل و منسجم، و ارتشی متحد و آبدیده در کوران دو دهه مبارزه مسلحانه داخلی را در پشت سر داشت و در رسیدن به قدرت نیز وام دار «برادر بزرگتر» نبود، پیروی و اطاعت از هیچ قدرتی را برنمی تابید.

اژدها مترصد فرصت بود تا در برابر خرس عرض اندام کند. مرگ استالین و تحولات بعدی شوروی فرصتی را که مائو می خواست پدید آورد. در فوریه 1956، خروشچف، دبیرکل حزب کمونیست و رئیس شورای وزیران اتحاد شوروی، در بیستمین کنگره حزب کمونیست شوروی، پرده ها را کمی بالا زد و گوشه ای از جنایات استالین را افشا کرد. خروشچف بر سیاست «همزیستی مسالمت آمیز» با غرب نیز تأکید کرد و خواست از گرمی «جنگ سرد» بکاهد و همه اینها بهانه ای بود برای مائو تا اعلام کند که رهبران تازه کرملین «تجدیدنظرطلب» شده اند. روابط اژدها و خرس به سرعت رو به سردی گذاشت تا در اوایل دهه شصت قرن میلادی گذشته، به کلی از هم گسیخت و جنگی سرد، این بار بین دو قدرت کمونیست، در گرفت. از نظر «صدر مائو»، آمریکا «امپریالیست» بود و البته «ببر کاغذی»ای هم بیش نبود. اما شوروی، «سوسیال امپریالیست»، و خطرش برای «جهان سوم» به مراتب بیش از آمریکا بود. یکی از هنرهای «صدر مائو»، همین آفریدن «گفتمان» های نو به نو بود.

با آغاز دهه شصت، جمهوری خلق چین، محروم از کمک های فنی و اقتصادی شوروی و منزوی در بیرون مرزهای خود و بدون داشتن حتی کرسی نمایندگی در سازمان ملل، با اتکاء صرف به توانایی های خود، توانست راه خود را به سوی آینده بگشاید. در 1964، این کشورِ «جهان سومیِ» در افتاده با هر دو ابرقدرت جهانِ آن روز و محروم از هر کمک فنی و اقتصادی خارجی، نخستین بمب اتمی خود را هم منفجر کرد و به باشگاه کشورهای هسته ای پیوست. «چین کمونیست» حضور پایدار و قدرتمند خود را در پیش چشم همه جهانیان به نمایش گذاشته بود. اینک، چین، با «مارکسیسم لنینیسم اندیشه مائو تسه دون» و با گفتمان های جذاب مائو و با موفقیت در اداره کشوری که بیش از یک سوم جمعیت جهان را داشت و با کامیابی در پیمودن راهی مستقل، نگاه روشنفکران چپ و راست، و حتی نظریه پردازان مارکسیست اروپایی را متوجه خود کرده بود.

اولین تأثیر آشکار و بارز کمونیسم چینی در میان ایرانیان، در خارج از کشور، و در میان دانشجویان ایرانی ناراضی از عملکرد حزب توده بود. آن روزها چپ گرایی، گفتمان مسلط محیط ها و محافل روشنفکری ایران بود. حزب توده، به مثابه نماینده ایدئولوژی و گفتمان چپ، چه در داخل و چه در خارج، هم زمان، هم محل توجه و علاقه جوانان چپ گرای ایران بود؛ و هم محل و مورد انتقاد و احیاناً نفرت آنان. سابقه طرفداری و همکاری روشنفکران و نویسندگان و شاعران و مترجمان صاحب نام با حزب توده در دهه بیست، و اعدام و زندان و تبعید عده ای از اعضای حزب پس از کودتای 28 مرداد، و وجود چهره هایی چون خسرو روزبه و مرتضی کیوان در میان اعدامیان، جاذبه های حزب توده بود؛ و کارشکنی های حزب توده در نهضت ملی نفت، رفتار خفت بار عده ای از اعضای بلندپایه حزب پس از دستگیری، و انبوه توبه نامه ها، و از همه بالاتر فرار رهبران به دامن ارباب به جای ماندن و مبارزه کردن، واماندگی و بی عملی حزب، و حلقه به گوشی و اطاعت محض رهبران قدیمی حزب از شوروی نیز دافعه های حزب توده بود.

مهدی خانبابا تهرانی، پرویز نیکخواه، محسن رضوانی، کورش لاشایی، و سیاوش پارسانژاد، از نخستین جوانان و دانشجویان ایرانی در اروپا بودند که جرأت کردند به قصد «اصلاح» حزب و «تغییر» آن، با رهبران حزب به گفت و گوی انتقادی بپردازند. و همینان بودند که مأیوس و سرخورده از هرگونه تغییر و تحولی در حزب، راه دیگری در پیش گرفتند؛ راه پرجاذبۀ پکن را.

این جوانان سرخورده از حزب توده، البته از نام حزب توده دل نکندند. در سال 1343 تشکیلاتی درست کردند که آن را «سازمان انقلابی حزب توده» نامیدند و عده ای از جوانان و دانشجویان ایرانی در اروپا را از حزب توده جدا، و به گرد خود جمع کردند. حزب توده، در اسناد پلنوم یازدهم کمیته مرکزی که در دی ماه 1343، برگزار شد، این تحولات را آشکارا ناشی از دخالت و خرابکاریهای پکن اعلام کرد.(مائوئیسم در ایران، ص 18 و 19)

اولین کار مهم رهبران سازمان انقلابی، اعزام چند تن به چین بود تا در آن جا دوره های آموزشی سیاسی و نظامی و حزبی ببینند و برای جنگ مسلحانه با رژیم شاه آماده شوند. ساواک از همان ابتدا از جزئیات این اعزام و افرادی که به چین می رفتند، آگاهی داشت! داستان حیرت آور و در عین حال دلگداز ساده لوحی ها، ابتذال ها، فریبکاری ها، خودفریبی ها، و فریب خوردن های شماری از جوانان این مرز و بوم و از دست رفتن رایگان جان شان از همین جا آغاز می شود.

سال 1343، در تاریخ مبارزات و تحولات سیاسی ایران سال نسبتاً پر حادثه ای بود. شورش بهمن قشقایی در استان فارس، از اوایل همین سال آغاز شد. امام خمینی در آبان همین سال از ایران تبعید شد. سازمان انقلابی حزب توده در همین سال در خارج از کشور تشکیل شد و به دنبال آن عده ای از سوی این سازمان در همین سال به چین اعزام شدند. در بهمن همین سال، حسنعلی منصور، نخست وزیر برآمده از نسل بوروکرات های برکشیده آمریکا، به دست محمد بخارایی ترور شد. مجموع این حوادث و عوامل موجب شده بود که «جنگ مسلحانه» در محافل مبارزاتی ایران مورد توجه قرار گیرد. بویژه که در جهان نیز، در آن روزها دو جنگ مسلحانه توده ای، در کوبا و الجزایر، به پیروزی منتهی شده بود و نبردهای گروه های مسلح با رژیم های دست نشانده در نقاطی از آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین ادامه داشت که مهمترین و پرشورترین آنها نبردهای ویت کنگ در ویتنام، پاتت لائو در لائوس، فداییان فلسطین در غرب آسیا، و توپاماروس در اوروگوئه بود.

شورش بهمن قشقایی که در فروردین 1343 با حمله به یک پاسگاه ژاندارمری در استان فارس آغاز شده بود، امیدواری هایی در دل رهبران سازمان انقلابی، که آن را موافق مدل چینی جنگ مسلحانه توده ای و «محاصره شهرها از طریق روستاها» ارزیابی می کردند، ایجاد کرده بود. بهمن، نه عضو سازمان انقلابی بود و نه حتی کمونیست. به گفتۀ خانبابا تهرانی، بهمن، جوان 18-19 ساله ای بود که برای تعطیلات از انگلیس به آلمان آمده بود و در آنجا ایرج و عطا کشکولی تحریکش کردند که به ایران برود و در مناطق قشقایی استان فارس شورش به راه اندازد. ایرج و عطا کشکولی از جمله کسانی بودند که دوره های آموزشی سیاسی و نظامی را در چین گذرانده بودند. کمی بعد، ایرج و عطا هم، که خود را دوره دیده در چین و متخصص «جنگ دهقانی» می پنداشتند، با همان توهمات و مشابه سازی های شرایط ایران و چین، از اروپا به ایران و منطقه فارس آمدند تا به بهمن کمک کنند. بهمن شکست خورد و دو کشکولی هم دست از پا دراز تر به اروپا بازگشتند. بخت یاری نکرد و الا دو متخصص جنگ های دهقانی دوره دیده در چین، برنامه ای دقیق! برای مبارزه و گسترش جنگ داشتند. آنها می خواستند با کرایۀ یک فروند هواپیما از مصر، عده ای را در منطقه قشقایی پیاده کرده و دست به مبارزه مسلحانه بزنند. قرار بود این عده نزد یک خلبان بازنشسته آلمانی آموزش چتربازی ببینند! ایرج کشکولی محل مناسب فرود آمدن هواپیما را هم تعیین کرده بود! (مائوئیسم در ایران، ص39) کشکولی جوان شاید از پیرمردهای ایل چیزهایی درباره واسموس، افسر اطلاعاتی آلمان در ایران در دوران جنگ جهانی اول؛ و شولتسه هولتوس افسر اطلاعاتی آلمان در ایران در جنگ جهانی دوم، و کارهای آنان در میان ایل قشقایی و اینکه می خواسته اند با هواپیما به ایل کمک کنند، شنیده بوده است.

تا اینجا ساده لوحی کار را پیش برده بود اما پس از شکست بهمن و فرار دو کشکولی، و کنده شدن قال قضیه، باز هم «نهضت» ادامه داشت. حالا نوبت فریبکاری بود. سازمان انقلابی با تبلیغات پرحجم خود، که «آمیخته با دروغ و تزویر» بود، می خواست نشان دهد مبارزه به شیوه رهبران حزب توده میسر نیست و خود در متن و بطن مبارزه مسلحانه حضور دارد. به همین دلیل هنگامی که عطا و ایرج کشکولی به پاریس رسیدند، سازمان انقلابی بر پایه گزارش آن دو، نامه مفصلی تحت عنوان «نامه ای از جنوب» تهیه کرد و در نشریه توده ارگان سازمان، به چاپ رساند. «انتشار آن نامه این تصور را القا میکرد که شورش جنوب ادامه داشته و سازمان انقلابی در آن مبارزه شرکتی فعال دارد.» سازمان انقلابی در توضیحی که در ابتدای نامه آورده
وظایف مارکسیست- لنینیست ها را چنین بیان کرده است:« اولا انتقال کادرها به ایران و ثانیاً دادن محتوی سیاسی به نهضت جنوب و بسط آن در روستاها و شهرها و ایجاد هماهنگی [بین آنها]. در کنار این بُعد تبلیغی البته تجارت و پول هم در کار بود. باید «رفقای چینی» قانع می شدند که در ایران خبرهایی هست و ... بدانند 200 هزار مارکی را که هر سال به سازمان می داده اند دور نریخته اند.(*نک:همان، ص 44) در قیاس با آن سودائیان عالم پندار، که می خواستند هواپیمای مصری در خاک قشقایی بنشانند، این «بازرگان[3]»های مبارزه و سیاست، واقع بینانه تر عمل می کردند!

در مه 1966، مائو تسه دون، فیل تازه ای هوا کرد. بعد از برنامۀ «جهش بزرگ به جلو» در فاصله سال های 1958 تا 1961، که با شکست روبرو شد، حالا نوبت «انقلاب فرهنگی» در چین بود تا فکر بورژوازی و هر چه نشان از آن داشت از فکر و مغز انسان چینی ریشه کن شود و انسان طراز نوین چینی پدید آید.

در بحبوحۀ مضحکۀ انقلاب فرهنگی در چین، یکی از اعضای سازمان به نام علی شمس در چین بود و «دستاوردها»ی این انقلاب عظیم را دید و خود نیز از چشمۀ فیاض آن سیراب شد!   شمس، شیفته مائو و اندیشه های «تابناک» وی بود. کتاب سرخ را، که گزیده ای از افکار و اندیشه های مائو بود، مانند کتابی مقدس گرامی می داشت و بکرهً و اصیلا (صبح و شام)آن را می خواند و مرتبا به آن ارجاع می داد. هر روز صبح افراد را از خواب بیدار میکرد تا «نقل قولهایی از کتاب سرخ مائو را درباره کارهایی که در پیش داشتند برایشان بخواند.» این نقل قولها وظایف آنان را در آن روز تعیین می کرد.
این رفتارها، به گفتۀ ایرج کشکولی، برای برخی افراد مانند عطا کشکولی و سیاوش پارسانژاد مسخره و مشمئزکننده بود ولی کسی جرأت مخالفت با آن را نداشت زیرا به منزله مخالفت با مائو تلقی میشد و این یعنی آلودگی به تمامی رذائل کفرآمیز رویزیونیسم و ارتداد.

«انتقاد از خود» نیز ارمغانی بود که شمس از چین آورده بود. در کنفرانس رهبران و کادرها، به پیشنهاد علی شمس، اعضا شروع به انتقاد از خود کردند.. اعضا باید در برابر جمع به «گناهان» خود اعتراف می کردند. خود علی شمس اعتراف کرد که در جوانی قالی های پدرش را دزدیده و پولش را به سازمان جوانان حزب توده داده است! یکی دیگر هم «از این که یک بار در رستوران مجللی غذا خورده بود از خود انتقاد کرد.» اوج ابتذال آنجا بود که برخی برای آن که نشان
دهند در مائوئیسم ذوب شده اند « زار» می گریستند و «بازار تظاهر داغ بود.»( نک: همان، ص72) تصویری که خانبابا تهرانی از آن جلسه ترسیم می کند به راستی باورنکردنی است: تصویر کلبه ای درویشی که افراد در آن «مانند دراویش که بنگ می زنند در خلسه» فرورفته بودند و مشغول تکرار اوراد و اذکاری بودند که علی شمس از کتاب سرخ مائو می خواند!

با تعریف هایی که علی شمس از انقلاب فرهنگی چین کرده بود، چند تن از اعضای سازمان راغب شدند که به چین بروند و این دستاورد بزرگ اندیشه مائو تسه دون را از نزدیک ببینند. به راستی تأثیر«انقلاب فرهنگی» بر این عده و  شرح کارها و رفتارهای شان در چین، خواندنی، باورنکردنی، خنده آور، و در عین حال گریه آور است(نک: همان صص 81 تا 86) و می تواند دستمایه ای باشد برای روان شناسان و روان کاوان آینده که کشف کنند چگونه یک انسان تا این حد در پستی و حماقت فرو می رود. اینها کسانی بودند که رفته بودند اروپا تا درس بخوانند و دکتر و مهندس و متخصص شوند ولی عشق «مبارزه» آنها را به جایی کشانده بود که برای خالی کردن مخزن مستراح عمومی یک روستای چینی و بردن فضولات انسانی به نقطه دوری در خارج روستا سر و دست می شکستند! (نک:همین کتاب 83) رایحۀ پرولتاریای چینی عقل و هوش از سر این مشتاقان خدمت به خلق ربوده بود! زنده باد خلق های زحمتکش! با این اندازه موفقیت در مغزشویی، صدر مائو ون شوئی!

  از «سنت»های مبارزات سیاسی در میان نحله های مختلف چپ در ایران، حزب و گروه درست کردن و سپس «انشعاب» است! در تاریخ ایران، هیچ سازمان و حزب و گروه چپ گرایی را نمی توان پیدا کرد که دچار انشعاب و چنددستگی نشده باشد. سازمان انقلابی حزب توده ایران، که خود انشعابی از حزب توده بود، در سال 1348، به دو دسته تقسیم شد. رهبر جداشدگان، خانبابا تهرانی بود. انشعاب در زمانی رخ داد که بیشتر اعضا و هواداران سازمان پراکنده شده بودند و فقط 17 نفر در سازمان بودند.* (نک:همان،ص 98) معلوم نبود اختلاف بر سر چیست. در باطن، اختلاف بین رضوانی و خانبابا بر سر ریاست بود اما در ظاهر، جداشدگان اعتقاد داشتند که در سازمان خط مشی کاستریستی و مناسباتی از نوع حزب توده و اندیشه های ضد مائو حاکم شده است. اندیشه و راه و رسم مائو منبع مشروعیت بود. بنابراین هر دو طرف سعی می کردند دیگری را به عدول از اندیشه مائو متهم کنند. از خیالی صلحشان و جنگشان    از خیالی نامشان و ننگشان

از اوایل دهه 40 بازگشت اعضای سازمان انقلابی به ایران شروع شد. روند بازگشت تا سال های 50 و 51 طول کشید. آنها به ایران می آمدند تا با به کار بستن آموزه های صدر مائو، مخصوصاً «جنگ دهقانی» و «محاصره شهرها از طریق روستاها»، انقلاب سوسیالیستی به سبک چینی در ایران برپا کنند. بسیاری از آنها در چین و بعضاً کوبا دوره دیده بودند. پرویز نیکخواه، سیاوش پارسانژاد، سیامک لطف اللهی، پرویز واعظ زاده مرجانی، گرسیوز برومند، بیژن چهرازی، معصومه طوافچیان، مهوش جاسمی، سیروس نهاوندی، کورش لاشایی، و عباس ملک زاده میلانی شناخته ترین آنها بودند. خیلی ها هم در اروپا ماندند و بعد از انقلاب به ایران آمدند. محسن رضوانی، که داعیۀ رهبری سازمان را داشت، در آستانه پیروزی انقلاب، و به گفته خودش،آنگاه که فهمید کار رژیم شاه تمام است، ( نک: همان ، ص360  ) «به قصد تغییر اوضاع» به ایران آمد*.(همان جا)   

 پرویز نیکخواه، زودتر از همه، به ایران آمد. او حتی صبر نکرد که مراحل تأسیس سازمان در اروپا انجام پذیرد و در تیر ماه سال 42 به ایران آمد. پس از او فیروز شیروانلو و احمد منصوری و سپس منصور پورکاشانی به ایران آمدند. این دسته چهار نفرۀ مائوئیست، با حادثه کاخ مرمر و ترور نافرجام محمد رضا پهلوی پیوندی بسیار ضعیف داشت. رضا شمس آبادی، سربازی که به شاه تیر انداخت، با یکی از مرتبطان با منصوری آشنا بود و از طریق همان شخص، منصوری چیزهایی درباره سرباز وظیفه ای که در کاخ مرمر خدمت می کرد و برای ترور شاه انگیزه و آمادگی داشت، می دانست.(نک: همان). از همین جا چهار مائوئیست دستگیر شدند و در همان ابتدای کار راهشان از بقیه جدا شد.

در میان رهبران سازمان در اروپا اختلاف های زیادی بود. عده ای نیز انشعاب کرده بودند و ساز دیگری می زدند. همه اینها موجب شد که کار سازمان در ایران سر و سامانی نیابد. قرار بود با تشکیل سازمان های پراکنده، کار مبارزه در ایران پیش برود.(نک: همان) در میان آنها که به ایران آمده بودند، پرویز واعظ زاده مرجانی باانگیزه ترین بود و همو رهبری را در ایران به دست گرفت. سازمان، در ایران نیز کاری جز راه انداختن محفل های مطالعاتی و کتاب خوانی و کوه نوردی و جلب سمپات، و بحث و گفت و گو با سمپات ها درباره «انقلاب دمکراتیک نوین» از پیش نبرد.

در آخرین روز سال 1348 دکتر سیاوش پارسانژاد و یکی دیگر از اعضای سازمان دستگیر شدند. کمتر از یک ماه بعد، سازمان انقلابی حزب توده، در خارج از کشور اعلام کرد که « سیاوش پارسانژاد، یکی از اعضای آن سازمان، که برای تشکیل هسته مسلحانه و تأسیس سلول سرخ به ایران رفته بود، بازداشت و تحت شکنجه جان سپرده است.» ( طباطبایی، صادق، خاطرات، ج1، 261) و به دنبال آن هیاهو و سرو صدای زیادی برپا کرد. کنفدراسیون دانشجویان تبلیغات گسترده ای را آغاز کرد. عفو بین الملل و سازمان حقوقدان های دمکرات و کمیسیون حقوق بشر تلگرام هایی به تهران مخابره، و «این جنایت ضد بشری» را محکوم کردند.(همان جا) «در شرایطی که به چهلمین روز درگذشت چریک سرخ، سیاوش پارسانژاد، نزدیک می شدیم، خبر مصاحبه رادیو تلویزیونی انقلابی درگذشته! آب سردی بر همگان ریخت.»(همان جا) پارسا نژاد در مصاحبه گفت که افکار انقلابی او غیر واقعی بوده و او خود را به مقامات معرفی کرده و از اعلیحضرت تقاضای عفو نموده و پس از چند روز هم آزاد شده است.(همان جا)

هنوز محافل مبارزاتی از شوک مصاحبه دکتر سیاوش پارسانژاد بیرون نیامده بودند که پرویز نیکخواه، در خرداد 1349، بعد از پنج سال زندان، مصاحبه کرد. او نیز در مصاحبه اش اقدامات حکومت، خصوصاً اصلاحات ارضی، را ستود. شاید نیکخواه پیش از این به «درستی» سیاستهای رژیم شاه، خصوصاً آنچه که به انقلاب سفید مشهور گشت، پی برده بود ولی ملاحظاتی مانع از آن می شد که آن را بیان کند. مصاحبه پارسانژاد و اظهار مطالبی از سوی او، که اتفاقاً نیکخواه هم به آنها رسیده بود، آن مانع را از پیش روی نیکخواه برداشت*.( همان)

اظهارات پارسا نژاد و نیکخواه در ستایش از انقلاب سفید و برافتادن نظام فئودالی و بهبود
شرایط کارگران و تحولات مثبت در جامعه و مدرنیزاسیون آن، بازتاب مورد نظر و
انتظار رژیم شاه را نداشت. زیرا آن سخنان به دلایلی روشن شنیده نشد.

در اوایل سال 1351 کورش لاشایی وارد ایران شد. او در ایران دو بار با سیروس نهاوندی دیدار کرد. واسطه دیدار ها پرویز واعظ زاده بود. لاشایی در 8 آذر 1351 دستگیر شد. بولتن ساواک درباره دستگیری او حاکی از آن بود که « بررسی نامه‌ها و مدارک مکشوفه از منزل امن نامبرده نشان داد که مشارالیه بعد از ورود به ایران و مشاهده دگرگونی‌های اجتماعی در کشور از لحاظ فکری گرفتار سردرگمی‌هایی شده و نسبت به اعتقادات پیشین خود دچار تزلزل گردیده و در نامه‌هایی که برای همفکرانش به خارج فرستاده تا حدودی به تحولات ایران اشاره کرده است. بر اثر این نتیجه‌گیری با نامبرده بحث‌های مفصلی انجام و مشارالیه اطلاعات خود را به‌طورکلی در همان روزهای اول در اختیار گذارد.» لاشایی نیز یافته های خود را درباره ایرانِ جدید، در مصاحبه رادیو تلویزیونی و مطبوعاتی ابراز کرد.*(نک: همان ، ص170)

این دوره از تاریخ مبارزات سیاسی روشنفکران چپ ایران، دورۀ ظهور پدیده های عجیب و غریب نیز بود. یکی از این «پدیده» ها سیروس نهاوندی بود. چهره ای که سال ها از پشت پرده صدها جوان با انگیزه و ساده دل و ساده لوح را بازی داد و سرانجام خود در غبار تاریخ گم شد.

سیروس، دانش آموز ساعی و درس خوان و باهوش و بااستعداد دبیرستان معروف و نخبه پرور البرز بود. پدر و مادر و اولیای دبیرستان امید و انتظار داشتند که او نیز چون همگنانش دکتر و مهندس برجسته ای شود. سیروس به تمهید و اصرار پدر به آلمان رفت و در رشته راه و ساختمان ثبت نام کرد. اما روح ناآرامش، او را از رفتن به راهی که همه می رفتند بازداشت. سیروس به فلسفه و از این قبیل علاقه داشت. در اندک زمانی به آلمانی مسلط شد و کتاب های فلسفه غرب را به زبان آلمانی می خواند و با فلسفه و علوم انسانی آشنا شد. در آلمان وارد اتحادیه دانشجویان ایرانی شد. به مارکسیسم گرایش پیدا کرد و چون اختلاف چین و شوروی آشکار شد، او طرف چین را گرفت.کورش لاشایی، او را وارد سازمان انقلابی کرد. به چین رفت و در آنجا آموزش دید و سرانجام، «مردِ بی قرارِ مبارزه» به ایران آمد تا آتش «انقلاب» برفروزد و ریشه ظلم و بی عدالتی را بسوزد.

اما، «ماجراجوی جوان[4]» پس از پشت سر گذاشتن ماجراهای بسیار در ایران، درگیر ماجرایی از نوعی دیگر شد. ماجرایی که یادآور داستان های علی بابا و چهل دزد بغداد و نظایر آن بود. سیروس، در آذر 1350 دستگیر شد. سه ماه بعد، با بازجو،  یا مسؤول پرونده اش، روی هم ریخت و معامله کرد. هنوز نمی توان علت و انگیزۀ این کار او را حدس زد. شاید مرد باهوش، سرخورده از مبارزات سیاسی و چریک بازی، می خواست با بازی دادن «ماهی سیاه های کوچولو»، آنان را در «تور» و کنترل خود، و در واقع ساواک، نگه دارد. هم بر سر کارشان بگذارد و هم نگذارد کاری کنند که به قیمت جان شان تمام شود.(*نک: همان، ص 270)

بخش هیجان انگیز داستان نیز از همین جا آغاز می شود. ساواک، سیروس را نه طعمه، بلکه وسیله و ابزاری برای تأسیس یک سازمان مبارزاتی با ایدئولوژی تند چپ کرد؛ سازمان آزادی بخش خلق های ایران! سیروس باید به بیرون می رفت. «قهرمان»، زار و نزار و آش و لاش از «شکنجۀ» جلادان ساواک، بر تخت بیمارستان 502 ارتش افتاده بود که نیمه شب گریخت؛ و گرچه مأموران به سویش تیر انداختند و «گلوله» به دستش خورد، اما چریک چابک ما از دیوار بیمارستان پرید و در تاریکی شب گم شد. رفت و رفت و رفت تا یاران را پیدا کرد. «رفقا» او را دیدند که ناخن پایش کشیده و پهلو و پشتش از سیخ داغ و ضرب شلاق سوخته و خسته، و بازویش از گلوله دریده بود. «قهرمان»، محفل های مبارزاتی در تهران و شهرستان ها برپا کرد و خانه های تیمی به راه انداخت و «مبارزان» را به کارهای مطالعاتی و «شناخت جامعه ایران» واداشت؛ و حوزه های تدریس آموزش مارکسیسم ترتیب داد که افراد شرکت کننده در آن همگی کلاه بر سر و عینک دودی بر چشم داشتند! البته، «موسیو[5]» همه شان را می شناخت.

پاییز غم انگیز 1355، خزان برگ ریز مبارزات سیاسی و چریکی در ایران نیز بود. «شب یلدا»ی شیاطین فرا رسید.(نک: همان، ص 329 تا 349) «شمال، از شمال غربی[6]» دیده شد. ساواک، که از زیر و بم همه کارهای سیروس خبر داشت و آدرس همه خانه های تیمی را می دانست، حمله را آغاز کرد؛ و شد آنچه شد.

جمع انبوهی از اعضا و مرتبطین سازمان دستگیر شدند. مینا رفیعی و همسرش محمد علی پاریاو، رحیم تشکری، جلال دهقان، حسن زکی زاده، مسعود صارمی، ماهرخ فیال، و پرویز واعظ زاده مرجانی نیز کشته شدند. سیروس هم در خاکستری تاریخ گم شد و دیگر کسی او را ندید. در این میان، کس ندانست معصومه طوافچیان و مهوش جاسمی، دو «خانم معلم» کلاس های آموزش مارکسیسم، و خسرو صفایی و گرسیوز برومند چطور و چرا کشته شدند؟ به راستی چرا ساواک دست به خون کسانی آلود که از زیر و بم همه کارهای آنها آگاهی داشت و چشمی چون سیروس در میان ها داشت؟ این از بیرحمی های عجیب و باورنکردنی و از ناجوانمردی های تاریخی ساواک بود.

    از جمله دستگیر شدگان، یکی هم عباس ملک زاده میلانی بود. او نیز هیچ زحمتی به خود و بازجویانش نداد و هر چه کرده بود و می دانست در اولین جلسه بازجویی، روی کاغذ آورد. میلانی در اندازه پارسانژاد و نیکخواه و لاشایی نبود و به مصاحبۀ مطبوعاتی و رسانه ای نمی ارزید.

   سال های 54 تا 57، تاریک بود. زمستان بود؛ هوا بس ناجوانمردانه سرد بود؛ و سرها در گریبان بود.[7] برای مبارزان چپ، بویژه شیفتگان مبارزه چریکی، دوران سرخوردگی و سرگشتگی بود. دوران حزن و اندوه؛ دوران از دست رفتن امیدها و آرزوها؛ دوران پوچی و گیجی. کس نمی دانست خانۀ دوست کجاست و منزلگه مقصود کجا. اما برای مبارزان مسلمان و مذهبی، بانگ جرسی از نجف می آمد[8]. و همین، امید به پیروزی را در دل آنان زنده نگه می داشت. دیری نپایید که آتش انقلاب اسلامی سرما و تاریکی را از میان برداشت.

در آزادیِ پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مائوئیست ها نیز چون دیگر نحله های سیاسی به تکاپو پرداختند. یاران قدیم، هم را پیدا کردند. عده ای که در خارج بودند به ایران بازگشتند. جمعشان جمع شد و پس از گفت و گوها و قرار و مدارها در زمستان 1358 حزب رنجبران تشکیل شد.(نک: همان،ص 362 تا 367)

در اولین انتخابات ریاست جمهوری در ایران، حزب رنجبران، ایرج کشکولی را نامزد ریاست جمهوری اسلامی ایران کرد. لابد گمان می کردند چند روز حضور در کوه و کمرهای منطقه قشقایی در سال 1343، «ایرج خان» را نزد مردم ایران به آن اندازه مشهور و محبوب کرده که بشود برای ریاست جمهوری او را پیش انداخت!

در سال های ملتهب اول انقلاب، تحولات کشور آهنگی تند و پرشتاب داشت. گروه های چپ، به امید به قدرت رسیدن، هر روز در گوشه و کنار کشور حادثه و آشوب می کردند. حوادث خونین در کردستان و خوزستان و ترکمن صحرا رخ داد. منافقین یک لحظه نظام را آرام نمی گذاشتند و خود را برای درگیری بزرگ آماده می کردند. عراق بعثی به ایران حمله کرد. بین بنی صدر و خط امام اختلاف بزرگ در گرفت که سرانجام آن حذف بنی صدر بود. هفت تیر و هشت شهریور شد. طبیعی است که در برابر هر یک از این حوادث ریز و درشت، حزب رنجبران نیز، مثل همۀ آن انبوه احزاب و گروه های سیاسی چند نفره، موضعی داشت و بیانیه ای صادر می کرد. خواننده، در متن کتاب مائوئیسم در ایران با سرگذشت، و مواضع حزب در این موارد، مستنداً آشنا خواهد شد.

     گروه های سیاسی که در فضای کاملا آزاد پس از انقلاب نتوانسته بودند با فرایندهای دمکراتیک جایی برای خود در عرصه سیاست کشور باز کنند،گویا فضای بسته بعد از 7 تیر و 8 شهریور 1360 را بیشتر می پسندیدند. اساساً برای گروه ها و کسانی که نه تربیت سیاسی دمکراتیک دارند و نه به سنت های دمکراتیک پایبندند، شرایط بسته و غیرقانونی برای فعالیت آنان، ظاهراً مطلوب تر است. فضای آزاد سیاسی و صندوق رأی، در حکم ترازویی است که وزن هر حزب و گروه و دسته ای را در جامعه و افکار عمومی آشکار و مشخص می کند. وقتی که معلوم نباشد «ما چند نفریم»، هم می توان ادعاهای گزاف کرد و هم می توان سهم خواهی و بیش خواهی کرد. «بی وزنی» را هم با هیاهو و با صدور اعلامیه های پرطمطراق و چسباندن آن بر در  و دیوار شهر و پخش آن بر سر کوی و برزن، می توان پنهان و انکار کرد. اگر، شرایط، مثل شرایط کشور در سال های پس از انقلاب تا قبل از 7 تیر و 8 شهریور، آن قدر آزاد باشد که به هرج و مرج مانَد، «تحریم انتخابات» به بهانه های گوناگون و واهی؛ و «ادعای تقلب و رأی سازی دولت»؛ و سرانجام، «انکار آزادی» چارۀ کار است. این رفتار همۀ گروه های سیاسی «بی وزن» و «کم وزن» در ایرانِ پس از انقلاب بود. حزب رنجبران نیز از این قاعده کلی مستثنا نبود و در آن دوران همۀ این ترفندها را به کار بست.  

پس از 7 تیر و 8 شهریور 1360، و آغاز جنگ مسلحانه منافقین با نظام، حزب رنجبران نیز به جرگه طرفداران مبارزه مسلحانه پیوست. شاید رهبران حزب، گرفتار در حصار توهمات خویش، گمان می کردند روزهای «رژیم» به شماره افتاده است و زودا که «سازمان مجاهدین خلق» پیروز شود و آن وقت، سر کسانی که در «مبارزه مسلحانه» حضور نداشته اند، بی کلاه مانَد. پس کسانی که در دهه پنجاه در برابر رژیمی چون رژیم شاه، به این نتیجه رسیده بودند که جنگ مسلحانه چاره کار جامعه ایران نمی تواند باشد، این بار جنگ مسلحانه را با رژیمی که مردمی و مستقل بودن آن را، هم در اعلامیه ها و هم در اسناد درون گروهی شان، اعتراف کرده بودند،(همان) برخود واجب دانستند. مدل و شیوه جنگ مسلحانه، البته «جنگ دهقانی» و «محاصره شهرها از طریق روستاها» بود. حزب، جنگل های شمال، منطقه قشقایی نشین فارس، و کردستان را برای شروع کار مناسب دانست. «دهقانان!» راهی این نقاط شدند. حاصل مبارزه مسلحانه شان هرگز معلوم نشد؛ جز اینکه در فارس چند بسیجی را که در خواب بودند به شهادت رساندند.

در بحبوحۀ ضرباتی که در سال های آغازین دهه 60 بر پیکر گروهک ها وارد می آمد، حزب رنجبران نیز دچار اختلاف و انشعاب شد و در سال 61 کار به اقلیت و اکثریت کشید. اکثریت معتقد بود «رژیم جمهوری اسلامی، رژیم مستقل و جهان سومی است و ... در میان اقشاری از تهی دستان، اقشاری از طبقات میانی، قشرهایی از سرمایه داری ملی پایه دارد و ... از توانایی های معین برای به کار انداختن چرخ های جامعه برخوردار است.»*(نک: همان، ص 437) اکثریتِ این اکثریت، راه مألوف و آشنای اروپا را در پیش گرفتند و پی کار خویش رفتند. با پراکنده شدن آنها دیگر چیزی از حزب رنجبران باقی نمانده بود.

اقلیت، یافته های اکثریت را قبول نداشت و همچنان به فکر محاصره شهرها از طریق روستاها بود. چند نفری که در کردستان، به رهبری محسن رضوانی، جا خوش کرده بودند، هنوز خود را حزب رنجبران می نامیدند. رضوانی از کادرهای قدیمی و از بنیانگذاران اولیه سازمان انقلابی بود.

در سال 65 ، محسن رضوانی به چین رفت تا از «رفقای چینی» کمک بگیرد. در این زمان، چین سال ها بود که با آموزه های «صدر مائو» خداحافظی کرده بود و با پیروی از آموزه های تنگ شیائو پینگ، روابط سیاسی و اقتصادی خود را با همه جهان گسترش داده بود و از مشتریان اصلی نفت ایران بود و به ایرانِ در حال جنگ، موشک کرم ابریشم می فروخت. اما رفیق «مائوئیست» ما همچنان در حصار توهمات قدیمی خویش اسیر بود و از این همه واقعیت آشکار که شب و روز در روزنامه ها و رسانه های همۀ کشورها جار می زدند، بی خبر. رفیق، خود از درک حقیقت روشن و بدیهی ناتوان بود و باید «رفقای چین» به او می گفتند و در حقیقت سرزنشش می کردند که «شما می خواهید بدون داشتن پایه در میان مردم و بدون داشتن یک حزب مستحکم مارکسیستی لنینیستی با این ها[= جمهوری اسلامی] مقابله کنید. آن هم از طریق مبارزه مسلحانه ای که جز یک ماجراجویی صرف چیز دیگری نیست.» اینجا بود که «رفیق» فهمید باخته است و عمر تبه کرده است و بیش از بیست سال آب در هاون کوفته است. (نک: همان،ص 445). او نیز به اروپا رفت تا بقیه عمر را در آنجا سپری کند.

   حزب رنجبران، اگر در سرگذشت، با گروه هایی نظیر چریک های فدایی خلق و پیکار و حزب توده فرق داشت، در سرنوشت، کمابیش همانند آنها بود. همه کف روی آب بودند. فاما الزبد فیذهب جفاءً.

 

  

 

 

*در تقویم جمهوری خلق چین، روز 31 ژانویه 1949 آغاز حکومت توده ای چین محسوب می شود. در این روز شهر پکن ، پایتخت چین، به دست نیروهای مسلح حزب کمونیست، یا آن طور که خود می گفتند «ارتش آزادی بخش خلق»، افتاد. ده هفته بعد، در 15 مارس 1949، اعلامیه حزب کمونیست، خبر ورود مائو تسه دون، رهبر حزب کمونیست چین، را به پکن اعلام کرد. پکن، پایگاه سنتی کمونیست های چین بود و تعجبی نداشت که مردم پکن، با فریادهای «مائو وان شوئی» مقدم رهبر کمونیست های چین را گرامی بدارند. با اینکه پکن به تصرف قوای کمونیست درآمده بود، قوای پراکنده رژیم سابق هنوز در چند نقطه چین مقاومت می کردند. روز 29 نوامبر شهر نانکن، آخرین سنگر نیروهای رژیم چیانگ کای چک نیز به تصرف کمونیست ها در آمد و چیانگ کای چک و اعضای دولتش به تایوان(فرمز) گریختند. تا دو دهه بعد، آمریکا و بسیاری از اقمارش و نیز سازمان ملل، همین دولت مستقر در تایوان را دولت قانونی چین می شناختند.

پی نوشتها:


[1] زردهای سرخ، هانری مارکانت،

[2] تعریف و توصیف ویژه مائو از جامعه چین

[3] (بازرگان نام مستعار محسن رضوانی رهبر سازمان انقلابی بود)

[4] عنوان کتابی از ژاک سرون ترجمه محمد قاضی

[5] اسم مستعار سیروس

[6] عنوان فیلمی اطلاعاتی پلیسی که داستان آن بسیار پیچ در پیچ است.

[7] شعر معروف م. امید که در وصف حال و هوای ایران پس از کودتای 28 مرداد سرود.  

[8] کس ندانست که منزلگه مقصود کجاست   آنقدر هست که بانگ جرسی می آید. حافظ شیراز