شاهد زمان


2317 بازدید

با سلام و احترام، دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران در بخش تلخیص و نقد و بررسی کتب تاریخی، گزیده‌ای از کتاب «شاهد زمان» نوشته دکتر کاظم ودیعی را تقدیم حضور می‌نماید.
خاطرات ودیعی برای نخستین‌بار در سال 2007 م. توسط نشر «دایره مینا» در پاریس منتشر شده است. در مقدمه‌ بدون امضا و تاریخی که بر این اثر تحت عنوان «درباره نویسنده» به چاپ رسیده است می‌خوانیم: تجربیات وسیع، او را به نگارش نوع جدید از خاطرات کشاند که حاصل آن در دست شماست. نگاه او بر محیط خود است و خود در آن غرق می‌شود. آثار چاپ نشده وی در غربت کم نیست و اینک «ایام نکبت» را می‌نویسد؛ در آخرین فراز از جلد دوم کتاب «شاهد زمان»، دکتر کاظم‌ ودیعی آغاز زندگی در خارج کشور را «ایام نکبت» می‌خواند که ظاهر عنوان اثر بعدی وی است.
امید آن که گزیده حاضر بتواند شما را با کلیات و محتوای این کتاب آشنا سازد.

 

نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران

 

خاطرات دو جلدی و بسیار حجیم آقای کاظم ودیعی، با وجود در برداشتن اطلاعات متنوع فراوان (البته به صورت پراکنده و غیر منسجم) محتملاً کثیری از خوانندگان پرحوصله خود را - که از تکرارها، خودستایی ها، حاشیه‌پردازی های غیرضروری و... خسته نشوند و آن را به پایان رسانند- دچار سردرگمی می‌کند. پریشان شدن ذهن مخاطب عمدتاً به سبب مواضع متعارض نویسنده در ارتباط با موضوعات مختلف طرح شده در این اثر خواهد بود. هر چند راوی در این روایتگری تلاش کرده برخی سوابق و ارتباطات خویش را پنهان دارد تا چهره‌ای کاملاً دانشگاهی و علمی از خود ترسیم نماید، اما ضعف نگارش، پایین بودن سطح تحلیل ها، دقیق نبودن اطلاعات و در نهایت تناقضات فراوان و مشهود  اثر از تأثیر این تلاش می‌کاهد.
در ارتباط با تعارضات فاحش در موضع‌گیری‌های آقای ودیعی نسبت به موضوعات واحد، ذهن خواننده متوجه احتمالات متعدد خواهد شد؛ از جمله آن‌که این وزیر کابینه شریف‌امامی خواسته است به گونه‌ای سخن گوید که همه نوع تمایلات و سلایق سیاسی را به خود جذب نماید. ضعف توان سیاسی و فرهنگی راوی می‌تواند از دیگر احتمالات تصور گردد؛ بدین معنا که وی در مقام تطهیر مرتبطان غرب در ایران از عهده مأموریتی که از آن تحت عنوان وارونه‌سازی واقعیت‌های مسلم تاریخ معاصر باید یاد کرد، برنیامده؛ لذا دچار تناقض‌گویی‌‌های بارز شده است. همچنین این احتمال نیز مطرح می‌شود که هر چند راوی با دفاع‌های تبلیغاتی و غلوآمیز از پهلوی‌ها در صدد تحکیم موقعیت خود در میان سلطنت‌طلبان و قدرت‌های حامی آن‌ها برآمده، اما در عین حال اعتقادات واقعی اش را به صورت تلویحی و اشاره‌وار (ولو از زبان دیگران) در تاریخ به ثبت رسانده است. اگر در احتمال آخر تأمل بیشتری کنیم و آن‌را به واقعیت نزدیک‌تر بیابیم، آن‌گاه سبک روایت‌گری در کتاب «شاهد زمان» را با شیوه نگارش خاطرات از سوی امیر اسدالله علم بسیار مشابه خواهیم یافت. این باسابقه‌ترین وزیر دربار نیز در روزانه نویسی‌های خویش (که در شش جلد منتشر شده است) در کنار به عرش رساندن محمدرضا پهلوی بعضاً با کنایاتی مکنونات قلبی خود را بیان می‌دارد. اگر به این نکته عنایت شود که افرادی چون آقای ودیعی ادامه حیات اقتصادی و سیاسی خود را در خارج کشور، که ایشان از آن آگاهانه به عنوان «ایام نکبت» یاد می‌کند، در پناه حمایت‌های جریان مرتبط با غرب همچون سلطنت‌طلبان و دول حامی آنها می‌بینند، هضم تناقضات عدیده اثر چندان برایمان دشوار نخواهد بود. راوی «شاهد زمان» در آخرین جمله کتاب، ایام بعد از فرار را این‌گونه ترسیم می‌کند: «ایام وحشت تمام می‌شد و ما فراری‌ها وارد «ایام نکبت» می‌شدیم. پاریس 21 مارس 1994.» (جلد دوم- ص645) او قطعاً از این کلام منظوری را دنبال می‌کند و می‌خواهد پیامی را به مخاطب خویش منتقل سازد، زیرا اگر امثال آقای ودیعی می‌توانستند در خارج آزادانه عمل کنند و آزادانه سخن گویند چرا باید از آن به عنوان «ایام نکبت» یاد ‌شود؟ شاید روایت محمدعلی انصاری به عنوان مسئول امور مالی رضا پهلوی در خارج کشور تا حدی روشنگر گوشه‌ای از واقعیت‌ها باشد: «می‌گویند که وی (ودیعی) با یاری برادرش که از مقامات ساواک بود با مقامات مملکتی آشنا شد. و چون فردی اهل قلم بود با نهاوندی در جریان «اندیشمندان» مانوس شد و از طریق وی به علیا‌حضرت معرفی گردید و در اثر این آشنایی و خوش خدمتی‌ها به سرعت از ریاست دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران تا مقام معاونت حزب رستاخیز ارتقاء یافت و بر سر آن بود که چون احسان نراقی در ردیف تئوریسین‌های نظام قرار گیرد. به هر حال، در خارج از کشور به حامی خود علیاحضرت مراجعه کرده بود و به سفارش مادر، پسر دستور داد که ماهی دو هزار دلار به او داده شود. این پرداخت حدود یکسالی دوام یافت» (پس از سقوط، خاطرات احمدعلی مسعود انصاری، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ چهارم، سال 1385، صص 5-254)
بنابراین تلاش برای تداوم بقا در خارج کشور، ارتباط مستقیمی با دست دراز کردن در مقابل پهلوی‌ها و حامیان آن‌ها یعنی آمریکا، انگلیس و اسرائیل داشته و دارد و چنین تکدی ای از این جهت می‌تواند نکبت‌بار تلقی شود که حریت را کاملاً زایل می‌سازد. صرفاً ملحوظ داشتن چنین روابطی می‌تواند ابهامات ذهنی خواننده را در مورد تناقضات و تعارضات اثر برطرف سازد یا از آن بکاهد.
اولین تناقضی که بیش از همه در این اثر جلب توجه می‌کند طرح هم‌زمان پیشرفت‌های فوق‌العاده در دوران حاکمیت پهلوی‌ها و عقب‌افتادگی‌های فاجعه‌آمیز در همین ایام است: «بعد از انقلاب اسلامی ایران بسیاری از تحلیل‌گران و سیاستمداران نامدار سقوط ایران را ناشی از پیشرفتهای سریع و توسعه شتاب‌انگیز دانسته‌اند در میان آن بزرگان من برای نظر پرزیدنت نیکسون ارزش قائلم.» (شاهد زمان، جلد دوم، ص94)یا در فراز دیگری مدعی است: «در کل مردم هاضمه‌ای نیرومند برای آن همه خوراکی فکری و عمرانی نداشتند و گره عمده و عقده اصلی مردم و کارمندان عدم تطابق منحنی هزینه زندگی - نشریه بانک ملی- (تنها سند معتبر در آن دوره که همه محققان آن‌ها را قبول داشتند و دولتیان نیز) و درآمد ماهانه بود.» (جلداول، ص537) یا در فراز دیگر این‌گونه می‌نویسد: «من شاهد انقلاب اسلامی ایران بودم. انقلاب اسلامی ایران پسگرا بود ولی انقلاب بود. من شاهد امواج خروشان مردم امیدواری بودم که دل از تجدد و ترقی و مشروطه پادشاهی کنده و چشم به فردای آکنده از عدل اسلامی بسته بودند. من سقوط همه ارزش‌های ناشی از عمران و آبادانی و امنیت را دیدم و ظهور نوعی همدردی و جوشش مردم را شاهد بودم...من تماشگر جنونی بودم که به وهم هم نمی‌گنجید. سیل اعتراض همه چیز را سر راه با خود می‌برد (جلد 2، ص521) آیا واقعاً آقای ودیعی معتقد است پهلوی‌ها با چنان سرعتی جامعه ایران را متحول ساختند که مردم تاب و کشش آن را نداشتند، یعنی جامعه نمی‌توانست رشد فکر و اندیشه و عمران و آبادانی فوق‌العاده در این ایام را تحمل کند؛ لذا علیه عاملان آن دست به قیامی سراسری زد و به حاکمیت پهلوی‌ها پایان داد؟ البته این سخن تکرار ادعاهای همه دست‌اندرکاران دربار پهلوی است که به نوعی از سوی آقای ودیعی نیز بیان شده است. برای نمونه، خانم فرح دیبا در این زمینه می‌نویسد: «تظاهرکنندگان دیگر گوش شنوایی برای گفته‌های منطقی نداشتند. پادشاه با احساس و خلوص نیت سخن گفت و حتی به بعضی از اشتباهات خود اشاره کرد...اما گویی همه ما ایرانیان دیوانه شده‌ایم، تب کرده‌ایم و هذیان می‌گوییم. از صبح تا شام با تلفن صحبت می‌کنم، اطلاعات بدست می‌آورم و اطلاعات خود را به دیگران منتقل می‌نمایم و با هم نقشه می‌کشیم...روز یکشنبه 14 آبان هزاران نفر در خیابانهای تهران به تظاهر پرداختند. پادشاه که از کشتار دو ماه پیش میدان ژاله سخت متأثر و منقلب شده بود، ضمن دستور جلوگیری از تظاهرات تأکید نمود که از تیراندازی مگر در نهایت لزوم خودداری شود.» (کهن دیارا، خاطرات فرح پهلوی، چاپ پاریس،2004 .م، صص8-277)
آیا تظاهرکنندگان یعنی همان مخالفان استبداد و سلطه بیگانه گوش شنوایی برای گفته‌های منطقی نداشتند و تب کرده و  دیوانه شده بودند، آن‌گونه که فرح دیبا مدعی است و آقای ودیعی به تکرار آن می‌پردازد؟ این ادعای جسارت آمیز علیه ملت ایران بدان معناست که چنین ملتی حتی قدرت تمیز بد و خوب را در ساده‌ترین شکل آن ندارد؛ لذا کمترین بهره ای از حقیقت نبرده است. به همین دلیل راوی در این کتاب در کنار تکرار نارواگویی‌های سردمداران سلطنت به نقل از دیگران بحث‌‌هایی را مطرح می‌سازد که نه تنها ادعای سرعت عمران و آبادانی فوق تحمل؟!ملت ایران را تمسخرآمیز می‌نماید، بلکه اثبات می‌کند مردم تحت ستم دربار پهلوی و سلطه‌گران خارجی از حداقل‌ها نیز بی‌بهره بوده‌اند تا چه رسد به عمران و رشد فوق‌العاده. برای روشن شدن این واقعیت که ایرانیان در نهضت و قیام سراسری خود، آگاهانه بر دلایل و ریشه بی‌عدالتی ها و چپاول ثروتشان هجمه بردند و اصولاً تفاوت بین خادم و خائن به خود را به خوبی تشخیص دادند به فرازهایی از همین کتاب (شاهد زمان) اشاره می‌کنیم: «وقتی به دبیرکلی حزب مردم انتخاب شد به هیچ وجه از کسی نخواست که به حزب بپیوندد و این کار کنی بسیار خوب بود...کنی در دوره دبیرکلی سیاست خود را بر افشاگری استوار کرد...کنی می‌گفت این دولت ابدا ایران و تهران را نمی‌شناسد حتی نمی‌داند گودزنبورک خانه و چاله هرز کجاست و وزرا غرب زده و اتو کشیده و فرنگی اند. کنی شهرک‌های مجاور تهران را اسم می‌برد که از آب خوردن محروم‌اند». (جلد دوم، ص99) زمانی که در سال‌های پایانی رژیم پهلوی وضعیت آب آشامیدنی اطراف شهر تهران به گونه‌ای فاجعه‌آمیز است که دست‌اندرکاران مجبور به بیان و طرح آن می‌شوند می‌توانیم به وضعیت شهرها و روستاهای دورتر از مرکز سیاسی کشور پی ببریم. برخورداری از جاده‌های معمولی آسفالته بین شهرهای دستکم مهم کشور نیز از جمله ابتدایی‌ترین شاخص‌های پیشرفت است که باز هم به روایت آقای ودیعی مردم ایران از این موهبت بی‌بهره بودند: «سفر ما متأسفانه با دوهلی کوپتر بزرگ نفربر نظامی صورت می‌گرفت و البته که علت‌العلل راه‌های بد اصفهان به چهارمحال بود...این نیز نگرانی‌آور بود زیرا در صورت وقوع خطر یا سانحه در آن منطقه کوهستانی هیچ امدادی مؤثر نبود. گاهی فکر می‌کردم این بیمناکی را ابراز کنم...اما به شرحی که دیدم برنامه‌های وسیعی برای ساختن راه و توسعه دامپروری و اتصال راه‌های خوزستان به چهارمحال و اصفهان و فارس از طریق کهگیلویه وجود داشت. لااقل ده سال کار و سرمایه‌گذاری در انتظار این سرزمین بود...استاندار جز طرح چیز مهمی برای نمایش نداشت.» (جلد2، ص267) راوی در ادامه در این زمینه می‌افزاید: «برای هزارمین بار از خودم می‌پرسیدم چرا برای رفتن از اهواز به اصفهان مستقیما راه نیست راهی که رفت و آمد و تجارت و توسعه امور اجتماعی را ضامن است؟ همین مسئله را برای فارس و اهواز می‌نگریستم که از راه بویراحمدی و کهگیلویه بهم راه واقعی ندارد.» (جلددوم، ص271) شاید تصور شود چون این مناطق کوهستانی‌اند حتی اقدامی برای احداث یک جاده معمولی کم‌عرض بین شهرهای مهم صورت نگرفته بود. روایت دیگری از کتاب گویای این واقعیت تلخ است که در مناطق کویری کشور نیز وضعیت در سال 56 به همین‌گونه بوده است. زمانی که از زلزله فاجعه‌آمیز طبس (به عنوان یکی از شهرهای مهم) سخن به میان می‌آید این واقعیت تلخ قابل کتمان نیست که مردم از ابتدایی‌ترین خدمات عمرانی محروم بودند: «به نظر من این دردناکترین سفر شاه بود. او هرگز این همه بدبختی را یک جا در روستاها ندیده بود. گرفتاری وقتی شروع شد که به سبب فقدان راه کمک‌ها نمی‌رسید. خواننده به یاد دارد که من برای راهسازی چقدر اهمیت قائل بوده‌ام، اما امروز فوری نمی‌شد راه ساخت...نهصد و شصت و یک زخمی سریعاً به تهران آورده شد و بیمارستان‌های صحرایی محلاً درمان می‌کردند. اینها را می‌نویسم چون آقای مظهری نماینده کرمان در همان روزها گفت: «دولت هیچ کمکی نکرده است.» (جلد دوم، ص424)
این روایت علاوه بر آن که وضعیت فلاکت بار مردم را در شهرهای مهم به لحاظ فقدان ارتباطات جاده‌ای مشخص می‌سازد، تصویری نیز از شرایط بهداشت و درمان در نقاط مختلف کشور ارائه می‌دهد. به‌گونه‌ای که آقای ودیعی اذعان دارد برای درمان زخمی های زلزله ناگزیر تعدادی از آنان را با سفری 700 کیلومتری به تهران منتقل می‌نمایند.در حالی‌ که اگر در شهرهای نزدیک امکانات درمانی وجود داشت چنین اقدام پرمعونه‌ای ضروری نبود. همچنین راوی در این اثر به نقل از وزیر بهداری و بهزیستی سال پایانی حکومت رژیم پهلوی در مورد محروم بودن 70 درصد جمعیت ایران از ابتدایی‌ترین خدمات درمانی و بهداشتی می‌گوید: «دکتر مقتدر مژدهی وزیر بهداری و بهزیستی در پایان سمیناری از مسئولان آن وزارتخانه با فریاد گفت: «از سواحل ارس تا کرانه‌های خلیج‌فارس، روستایی محروم از درمان و بهداشت‌اند»... کسی به قبل و بعد سخن او توجه نکرد. مخالفان این جمله را گرفتند و هر چه توانستند بهره‌برداری سیاسی کردند... وزیر بهداری بعد از قضایای توقیف دو سه نفر از مسئولان سابق آن وزارت درصدد ترمیم و دادن روحیه تازه بود. ولی مشکلات عدیده داشت.» (جلد دوم، ص438) در مورد وضعیت آموزش و پرورش نیز آقای ودیعی به عنوان معاون این وزاتخانه به فاجعه‌آمیز بودن امکانات آموزشی در کشور معترف است. وی ادعا می‌کند مدارس برای رفع کاستی فاحش کلاس درس به صورت دوشیفتی عمل می‌کردند، حال این که در جنوب شهر تهران برخی مدارس به صورت چهار شیفتی صرفاً ظواهر امور آموزشی را حفظ می‌کردند و عملاً برای آموزش دانش‌آموزان اقدام مؤثری صورت نمی‌ گرفت: «تا آن جا که یادم است فقط برای سال تحصیلی 54-55 برای گزارش من60000 هزار کلاس درس کسر بود و توضیح دادم که مفهوم اتاق درس و کلاس درس با توجه به دو نوبتی بودن کلاس‌ها یکی نیست و شاه تحمل کرد... شاه تا قبل از سال 54 می‌گفت ما محدودیت اعتباری نداریم و مردم کم درآمد باور می‌کردند که هر ایرانی بر گنج قارون سوار است.» (جلد دوم، ص189)
زمانی که از سوی دست‌اندرکاران رژیم پهلوی وضعیت آموزش در تهران چنین تأسف بار ترسیم می‌شود می‌توان به سهولت حدس زد که در شهرستانها شرایط چگونه بوده است و استعدادهای جوان این سرزمین در اطراف و اکناف کشور با چه وضعیتی مواجه بوده‌اند. آقای عبدالمجید مجیدی- رئیس سازمان برنامه و بودجه- وقت نیز سه شیفته بودن دبیرستان ها را در تهران در مصاحبه با طرح تاریخ شفاهی هاروارد می‌پذیرد: «ح ل (حبیب لاجوردی) یک مثالی که مطرح شده این است: در شرائطی که امکانات فراوان مالی داشتیم دلیلی نداشت که در آن سالهای آخر بعضی از دبیرستانهای تهران دو نوبته یا سه نوبته کار بکنند... ع م: والله مسئله به نظر من این طور مطرح می‌شود که اگر ما توسعه اقتصادی خیلی آهسته‌تر و آرامتری را دنبال می‌کردیم طبعاً در بعضی زمینه‌ها خیلی نمی‌توانستیم سریع پیش برویم...» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ سوم، سال 81، ص154) بنابراین درشرایطی که آقای ودیعی به کاستی عظیم کلاس‌های درس در نیمه دوم دهه 1350 اذعان دارد و مسئول برنامه و بودجه به سه شیفته (سه نوبته) بودن دبیرستان ها در تهران معترف است (در حالی که برخی مناطق تهران حتی چهار شیفته بودند) یک دانش‌آموز دبیرستانی در شهری که بیش از هر جای ایران امکانات در آن متمرکز بود فقط سه ساعت در روز می‌توانست درس بخواند، این اظهارات کارشناسان رژیم شاهنشاهی به نوعی به تمسخر گرفتن ادعاهای محمدرضا پهلوی در مورد توسعه ایران است؛ زیرا هر صاحب‌نظری به سهولت درمی‌یابد که چنین سطح نازل آموزش، نیروی انسانی مورد نیاز برای توسعه را تأمین نمی کرد.
در همین ایام یعنی سال های پایانی رژیم پهلوی، مردم در شهرها تا 8 ساعت قطع برق را در زمستان و تابستان تحمل می‌کردند، این در حالی بود که کلیه روستاهاً از این نعمت ابتدایی محروم بودند. آقای ودیعی نیز به صورت گذرا به قطع برق در تهران اشاره دارد: «قطع برق سروصدای بسیار برآورد. ولی وقتی می‌گفتیم علاوه بر خرابکاری این قبیل اتفاقات در امر صنعت بدیهی است. هیچ‌کس باور نمی‌کرد.» (جلد دوم، ص437) البته این‌که آقای ودیعی انتظار باور توجیهات نامربوط از سوی عناصر تبلیغاتی را داشته بیشتر به طنز می‌ماند؛ زیرا آنان در حالی سخن از سرعت زیاد در توسعه اقتصادی به میان می‌آوردند و بحران سیاسی ناشی از خیزش مردم را به سبب این سرعت! اعلام می‌کردند که در تهران دهة پنجاه، روزانه به طور متناوب بین سه تا هشت ساعت با قطع انرژی برق مواجه بودیم. اگر بپذیریم یکی دیگر از پایه‌ها و ارکان عمران و توسعه هرکشوری تأمین انرژی لازم برای به حرکت درآوردن چرخ صنعت و به طور کلی اقتصاد است با چنین وضعیتی چگونه می‌توان ادعاهای بزرگ در مورد پیشرفت را جز به تمسخر گرفتن پهلوی ها تلقی نکرد. رئیس برنامه و بودجه معترف است حتی در سال 1355 نیز دولت بنا نداشته به تأمین این نیازهای اولیه بپردازد: «... ببینم تقاضای مردم چیست. به طرف این تقاضاها بیشتر برویم و جواب اینها را بدهیم. اینها بیشتر تقاضاهایشان در حد ساخت و ایجاد یک قبرستان، ایجاد یک درمانگاه، ایجاد یک فرض کنید... فاضلاب، مدرسه و این قبیل چیزها بود. در حالی که [پاسخ‌گویی به] این احتیاجات، منابع مملکت را بیشتر به طرف چیزهایی می‌کشید که بازده اقتصادی میان مدت یا کوتاه مدت نمی‌داشت... اما می‌‌گویم احتیاجات مردم، تمام [از این] صحبتها بود از همه مهمتر، گفتند تمام اینها هم به کنار. ماآب مشروب را حاضریم تحمل بکنیم، برق هم این نوساناتش را- شما قول بدهید که درست می‌شود- ما قبول می‌کنیم، اما چیزی که در کاشان می‌خواهیم یک قبرستان خوب است... ض ص: چه سالی بود این، آقای دکتر حدوداً؟ ع م: 1355 یعنی 1976. از این داستانی که گفتم نتیجه‌ای که می‌خواهم بگیرم این است که ما رفتیم در شهر کاشان ...» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ سوم، سال 1381، صص51-49)
بنابراین مردم در سال 55 حاضر بودند آب غیربهداشتی را در شهرهای بزرگی همچون کاشان تحمل کنند؛ قطعی متناوب برق را نادیده بگیرند و... اما دستکم قبرستانی داشته باشند که درگذشتگان خود را به صورت بهداشتی کفن و دفن کنند نه به صورت غیربهداشتی و در فضای غیرمسقف. با وجود این میزان کم توقع‌ای یودن مردم آقای مجیدی به عنوان رئیس سازمان برنامه و بودجه به صراحت اعلام می‌کند تأمین این نیازهای ابتدایی ضروری در برنامه کار دولت نبود؛ زیرا بازدهی نداشت. ظاهراً کمک یک میلیون پوندی محمدرضا پهلوی برای بازسازی فاضلاب لندن و هدیه نیم میلیون پوندی به باغ وحش این شهر در همین ایام دارای بازده کوتاه مدت و میان مدت اقتصادی بود!
آن چه آقای ودیعی از آن به عنوان قطع برق یاد می‌کند و آقای عبدالمجید مجیدی نوسانات ولتاژ می‌خواند مشکل جدی در سر راه ابتدایی‌ترین پیش نیاز توسعه کشور است ، زیرا هرگز صاحبان حرفه و سرمایه در کشوری که روزانه چندین ساعت متمادی دچار خاموشی و قطع برق است به خرید ماشین آلات و به کارگیری نیروی انسانی نمی‌پردازند و در این کشور صرفاً واردات گسترش می‌یابد، واقعیتی که رئیس برنامه و بودجه نیز کاملاً به آن اذعان دارد و در فراز دیگری از خاطراتش ظاهراً از نتیجه منطقی سیاست‌های اعمال شده زبان به گلایه می‌گشاید: «مثلاً آن جایی که صحبت از این می‌شد که بنادر کشش ندارد، نمی‌دانم، دویست تا کشتی معطل شده ما می‌رفتیم می‌ گفتیم:« باباجان، شما بایست به نسبتی جنس وارد بکنید که ظرفیت ورودی کالاها در مملکت اجازه می‌دهد. اگر شما در مجموع بیش از یک میلیون تن نمی‌توانید از بنادر جنوب وارد بکنید، بیشتر نخرید، آن را هم کسی گوش نمی‌داد. باز می‌رفتند جنس سفارش می‌دادند.» (همان، ص164) بنابراین باید به خواننده حق داد اگر به سهولت نتواند به دلایل اظهارات چندگانه نسبت به یک موضوع در این اثر نزدیک شود. اما همان گونه که اشاره شد، یکی از احتمالات قوی آن است که آقای ودیعی از یک سو برای تأمین معاش دورانی که خود از آن به عنوان «ایام نکبت» یاد می‌کند، ناگزیر از تکرار مطالب تبلیغاتی سلطنت‌طلبان و حامیان آنهاست و از سوی دیگر به طرق مختلف (مستقیم و غیرمستقیم) به واقعیت‌هایی اذعان دارد که نه تنها آن ادعاهای تبلیغاتی را به سخره می‌گیرد بلکه وضعیت اسف‌بار ملت ایران را در شرایط سلطه آمریکا، انگلیس و اسرائیل بر ایران به نمایش می‌گذارد. پایتخت کشوری که سال‌ها توسط این کشورها اداره می‌شد از لوله‌کشی گاز، شبکه فاضلاب، قطار زیرزمینی، قطار برقی، اتوبوس برقی، بزرگراه‌های شمالی- جنوبی و شرقی- غربی و کمربندی ، همچنین فضای سبز و ورزشی و آب آشامیدنی سالم به ویژه در جنوب و... محروم بود. آقای ودیعی خود به چگونگی تأمین سوخت مردم در تهران در سال‌‌های پایانی عمر رژیم پهلوی در چندین فراز از خاطراتش اذعان دارد. در پایتخت کشوری که دارنده دومین منابع گازی در جهان بود مردم برای گرمایش و پخت و پز به نفت سفید محتاج بودند و تهیه آن نیز مشکلات خاص خود را داشت. در چنین پایتختی فاضلاب خانه‌ها بعد از پر شدن چاه به وسیله تانکرهای فرسوده‌ای تخلیه و به خارج از شهر برده می‌شد تا در فضای آزاد حومه شهر رها شود. قطعاً می‌توانیم به خوبی به یاد آوریم که در محل بارگیری فاضلاب چه وضعیتی به لحاظ بهداشتی حاکم بود و در طول مسیر حرکت این تانکرهای فرسوده تا مکان تخلیه در خارج از شهر، هر تکان شدید ماشین در دست‌انداز خیابان، چه صحنه رقت‌باری را پیش‌روی عابران قرار می‌داد. بی‌جهت نبود که بیماری‌های پوستی از قبیل سالک و چشمی همچون تراخم (که امروز نامی از آن به گوش نمی‌رسد) در نزد جوانان و کودکان فاجعه به بار می‌آورد. با وجود این واقعیتها طرح این ادعا که ملت ایران تاب تحمل عمران و پیشرفت سریع را نداشتند پس دست به انقلاب زدند از جانب آقای ودیعی با سوابقی که از وی به ثبت رسیده است و خود نیز به گوشه‌ای از آن یعنی دستگیری‌اش در دوران دانشجویی اشاره دارد بیشتر به طنز می‌ماند. این طنز را در خاطرات علم - وزیر دربار- نیز می‌توان یافت. وی که بالاترین تملق‌ها و ستایش‌ها را از محمدرضا پهلوی دارد بعضاً در فرازهایی عمق فاجعه حاکم بر دربار پهلوی را به نمایش می‌گذارد. برای نمونه، وی به ارتباطات منحط  اخلاقی شمس اشاره دارد و از محمدرضا می‌خواهد که همین ارتباطات خود را در ایران دنبال کند و چه دلیلی دارد که با سگ‌هایش به آمریکا برود: «شنبه 18/4/1356: عرض کردم، حق این است والاحضرت شمس کمتر [به خارج] تشریف ببرند (حالا آمریکا هستند). بخصوص که در خارج هم لذتی نمی‌برند و زندگی اینجا را می‌کنند. فرمودند خوب این هم یک نوع هوس است یا دیوانگی که انسان با ده تا سگ و بیست تا گربه (همراهان) بروند به آمریکا. ولی شاهنشاه آنقدر آقا و انسان و با انصاف است. فرمودند، ما این قدر دختر عوض می‌کنیم دیوانگی نیست؟ آن هم یک نوع آن است» (یادداشتهای امیراسدالله علم، ویراستار علینقی عالیخانی، انتشارات مازیار، جلد ششتم، چاپ اول، سال 1387، ص538). همان‌طور که ملاحظه می‌شود در غالب تعریف از شاهنشاه هم ماهیت لجن زده خانواده‌ وی را به نمایش می‌گذارد و هم مدافع و همراه بودن محمدرضا پهلوی با این انحطاطات را آشکار می‌سازد. همچنین در جریان واگذاری سهم ایران از آب هیرمند به افغانستان که موجب نابودی کشاورزی در سیستان شد از آنجا که این اقدام با حکمیت آمریکا صورت گرفته بود می‌نویسد: «بارئیس و اعضای دولت، با هر کدام حرف زدم، سیستان را با مسائل مالی می‌سنجند و می‌گویند حداکثر سیستان به کشور چهل میلیون تومان در سال که بیشتر نمی‌دهد، عایدی یک ساعت نفت است. تفو بر تو ای چرخ گردون تفو، که کشور ایران به دست چنین عناصر پلیدی افتاده است.» (همان، ص546) و در ادامه کاملاً‌آشکار می‌سازد که محمدرضا پهلوی در جریان خیانت به ملت ایران محوریت داشته است؛ لذا به همین دلیل انگیزه‌ای برای خدمت کردن به وی ندارد: «در تلفن به من فرمودند که قصد تغییرات زیادی دارم و می‌خواهم که تو استعفا بکنی و جایت را به کس دیگر بدهم. من که از خدا خواستم و اگر هم حالم خوب بود، از خدا می‌خواستم که دیگر در اوضاع ایران بی‌دخالت باشم. چنان پیش‌آمد سیستان مرا سرد کرده است که به وصف نمی‌آید. مگر می‌شود از تمام ادعاهای حقه خود، [آن] هم در قراردادی که صددرصد بر ضرر است، گذشت و زیر آن را صحه گذاشت.» (همان، ص547) در این فراز اسدالله علم از محمدرضا پهلوی نیز به صورت غیرمستقیم انتقاد می‌کند و وی را نیز جزو عناصر پلیدی می‌خواند که ایران به دستشان افتاده است. البته باید یادآور شد که علت حساسیت علم نسبت به سیستان به حاکمیت خانوادگی وی بر این منطقه باز می‌گردد، نه به عرق ملی‌اش. این خانواده سالیان درازی بر این قلمرو حکمرانی می‌کردند و حاتم‌بخشی آمریکایی‌ها موجب لطمه به منافع شخصی خانواده علم می‌شد. والا همین آقای وزیر دربار در زمان واگذاری بحرین به انگلیس نه تنها هیچ‌گونه حساسیتی از خود نشان نداد، بلکه از این اقدام خائنانه به شدت دفاع کرد. البته این‌گونه انتقادات غیرمستقیم آقای علم محدود به این فراز نیست بلکه وی نیز همچون آقای ودیعی در کنار تعریف و تمجیدهای بی‌حساب و کتاب از به اصطلاح خدمات پهلوی‌ها از هر فرصتی برای بیان اعتقادات و باورهای واقعی خود استفاده می‌کند. در لابلای خاطرات شش جلدی این یار غار محمدرضا پهلوی همچنین می‌خوانیم: «26/11/47- وای که طبقه حاکمه چقدر فاسد و پلید است و چگونه انسان را تحمیق می‌کند.» (همان، جلد اول، ص131) یا در فرازی دیگر می‌گوید: «19/9/53- هیئت حاکمه که خودم هم باشم، واقعاً گه است». (همان، جلد چهارم، ص324) و برهمین سیاق در ادامه می‌نویسد: «12/10/53- طبقه به اصطلاح ممتاز یا به قول من فاسده، که خودم هم جزء آنها هستم از روی طمع‌ورزی تقاضا دارند و بی‌حد و حصر!» (همان، جلد چهارم، ص362)
از همین رو معتقدیم خواننده خاطرات آقای علم نیز با خواندن مطالبی از این دست در کنار مطالب سراسر تملق و ستایش، دچار سردرگمی می‌شود. این وزیر دربار که خود را همواره غلام خانه‌زاد می‌خواند در فرازی کاملاً متعارض می‌نویسد: «واقعاً کارهای بزرگ به دست این شاه برای این کشور شده است. به این جهت است که او را می‌پرستم، یعنی اگر یک قدرت مطلق می‌باشد، این قدرت مطلق، مطلقاً محو در ترقی و پیشرفت کشور است و اعتلای ایران. حال اگر دمکراسی نداریم، به جهنم که نداریم». (همان، جلد دوم، ص375)
سبک نگارش آقای ودیعی از همین قاعده پیروی می‌کند، با این تفاوت که وی از جایگاه بسیار نازل‌تر و متزلزل‌تری در دستگاه پهلوی برخوردار بوده، لذا با احتیاط بیشتری سخن گفته است و در این اثر بیشتر انتقادات از زبان دیگران مطرح شده است. با وجود آن‌که احتمال زیادی دارد که فردی همچون ودیعی اصولاً به آن‌چه در دفاع از پهلوی‌ها به نگارش درآورده اعتقادی نداشته باشد و صرفاً در ازای دریافت وجهی به تملق‌گویی از آنان و تطهیر کارنامه تیره و تاریک این سلسله پرداخته باشد با این حال از آنجا که این‌گونه خاطرات در مخدوش ساختن تاریخ و سردرگم ساختن ذهن علاقمندان به دانستن آنچه بر این مرز و بوم رفته است بدون تاثیر نیست ناگزیر از بررسی مسائل محوری اثر هستیم. هرچند در ادامه بحث بیشتر روشن خواهد شد که به احتمال قوی اصولاً فردی چون آقای ودیعی به آن‌چه در باب تعریف و تمجید از عملکرد پهلوی‌ها به زبان آورده اعتقادی ندارد.
اولین بحثی که می‌توان با بررسی جزئی‌تر آن به بسیاری از حقایق دست یافت مسئله جدا ساختن بحرین از خاک ایران در دوران پهلوی‌هاست. آقای ودیعی در این اثر ابتدا تعصب و حساسیت شدید خود را به این بخش از سرزمین کشورمان به نمایش می‌گذارد، برای نمونه درگیری لفظی خود را با استادش در فرانسه این‌گونه نقل می‌کند: «یک روز به هنگامی که کار من به پایان نزدیک شده بود و در حضور چندین تن از استادان و دانشجویان مختلف ضمن بحث درباره کار تحقیقی ناچیز من در باب بحرین گفت شما بیهوده بحرین را از آن ایرانی می‌دانید. من برافروختم و بعد از تسلط برخود گفتم رساله کوچک من جنبه جغرافیایی دارد. قضاوت درباره اینکه بحرین از آن ایران است یا نه امری تاریخی و سیاسی است وانگهی شما چگونه از نظریه اتصال خاک الجزیره و فرانسه و وحدت مستعمرات فرانسه درمی‌گذرید و از آن دفاع می‌کنید و مرا از باب تعلق بحرین به ایران ملامت...» (جلد اول، ص292) و در ادامه، تلاش خود را برای جلوگیری از تصاحب این قطعه از خاک ایران زمین توسط انگلیس واگویه می‌کند: «دولت ایران در دوره حکومت حسین علاء اسناد حاکمیت ایران را بر جزایر بحرین منتشر کرد. من که دو سال پیش از آن رساله‌ای کوچک در 85 صفحه درباره جغرافیای انسانی بحرین نوشته بودم و در این ایام تابلو استانداری بحرین را در خیابان شاه به چشم می‌دیدم حس کردم می‌توانم مطمئن باشم که ایران کمی اعتماد به نفس پیدا کرده و در راستای مبارزه‌های ضداستعماری‌ می‌تواند حق خود را از دولت بریتانیای کبیر بگیرد». (همان، ص328) اما بعد از قطعی شدن سیاست انگلیس برای جداسازی بحرین از خاک ایران و تبعیت محمدرضا پهلوی از این اراده لندن، لحن آقای ودیعی نیز تغییر می‌کند: «مرحوم فرخ که سالها عنوان استانداری بحرین (جزایر بحرین) را داشت شنیده و مرا تقریباً پند سیاسی داد که مبادا برنجم، گفتم برای من موضوع کهنه شده و من ممنون آن وزیرم که جواب نفی داد و رساله (جغرافیای بحرین) را پس فرستاد.» (همان، ص330) حال باید دید بعد از تسلیم محمدرضا پهلوی در برابر اراده به اصطلاح سیاستمداران حاکم بر جهان در حالی‌که خود شاه به خیانتش واقف است آیا در این اثر آقای ودیعی نظر خود را پی می‌گیرد یا در صدد توجیه خیانت پهلوی‌ها برمی‌آید. ابتدا نظری به روایت اسدالله علم در این زمینه می‌افکنیم: «بعد فرمودند (شاه) مسئله بحرین دارد حل می‌شود... حالا که من و تو هستیم آیا فکر می‌کنی در آینده ما را خائن خواهند گفت، یا چنانکه معتقدم و اغلب سیاستمداران دنیا هم معتقدند، من که حاضر به حل مطلب بحرین شدم، خواهند گفت کار بزرگی انجام دادیم و این منطقه از دنیا را از شر کشمکش‌های پوچ و بالنتیجه نفوذ کمونیسم نجات دادیم؟» (یادداشتهای امیراسدالله علم، ویراستار علینقی عالیخانی، انتشارات مازیار و معین، سال 1380، جلد اول، ص377) آیا ملت ایران هزینه تقابل دو قطب شرق و غرب را در خلیج‌فارس می‌بایست با اهدای بخشی از خاک خود به انگلیس برای ایجاد پایگاه پرداخت می‌کرد؟ آیا بر ارائه مجوز به لندن برای تصرف خاک ایران، آن هم به بهانه مقابله با مسکو جز «خیانت» نامی می‌توان گذاشت؟ علم در ادامه خاطراتش روشن می‌سازد که انگلیسی‌ها حتی حاضر نبودند قبل از محدود ساختن حضورشان به پایگاه‌هایی مشخص در خلیج‌فارس جزایر سه‌گانه ایرانی را به ملت ایران واگذار کنند: «عصری سفیر انگلیس آمد. سه ساعت تمام با عصبانیت نسبت به حالتی که شیخ‌های خلیج‌فارس با ما گرفته‌اند با او مذاکره کردم. گفتم، شما دارید با ما بازی می‌کنید و این بخشودنی نیست. اصولاً شما دوست ما هستید یا دشمن ما؟... بر فرض که این جزایر ارزش استراتژیکی نداشته باشد. با افکار عمومی ملت ایران که ما نمی‌توانیم بازی بکنیم. بحرین را بدهیم، جزایر را هم بدهیم، بعد از کجا که نوبت خوزستان نرسد و این برای رژیم خطرناک است.» (همان، جلد دوم، ص65)
البته باید اذعان داشت شاه و وزیر دربارش کاملاّ به خیانت خود درجداسازی بخش‌هایی از خاک ایران واقف بوده‌اند، حتی در مورد جزایر سه‌گانه ایرانی، انگلیسی‌ها اداره امور داخلی آن‌ را به شارجه (یکی از شیخ‌نشین‌های تشکیل دهنده امارات) واگذار نمودند و کلیه اتباع این جزایر تابعیت امارات را داشتند. حفظ امنیت را نیز شرطه (پلیس) امارات به عهده داشت و حتی پرچم این کشور بر سر در همه ادارات در اهتزاز بود. شیخ‌نشین شارجه علاوه بر تأمین مایحتاج ساکنان این جزایر و تدارک بهداشت، آموزش و غیره، حقوق ثابتی به آن‌ها پرداخت می‌کرد تا به این ترتیب به‌تدریج بر تعداد اتباع اماراتی بیفزاید، در حالی که اصولاً هیچ تبعه ایرانی در این جزایر زندگی نمی‌کرد. بعد از تجزیه بحرین، انگلیسی‌ها به ایران اجازه دادند تا نیروهای نظامی خود را در بخشی از این جزایر مستقر کند، بدون این که کمترین دخالتی در امور داخلی جزایر داشته باشد. این اقدام صرفاً به منظور کاستن از تبعات خیانت محمدرضا پهلوی در مسئله بحرین بود. این واقعیتی است که آقای ودیعی نیز به آن اذعان دارد: «سرانجام کار بحرین یکسره شد و در خلیج‌فارس ایران که یکصد و پنجاه سال سر تصرف بحرین منازع داشت، کشور بحرین زاده شد. درین قضیه روش شاه و دولت توجیه نشد و مردم انتقاد کردند. ولی گرفتن تنب بزرگ و کوچک و توسعه نفوذ ایران در سراسر خلیج‌ و بهبود شرایط کار ایرانیان مقیم امارات عربی آنرا پوشاند». (جلد دوم، ص55) خواننده به خوبی درمی‌یابد که آقای ودیعی در این فراز صورت مسئله را تغییر می‌دهد. در حالی‌که بر اساس روایت وی، قبل از این خیانت، بحرین یکی از استان‌های ایران به حساب می‌آمد و آقای فرخ سال‌‌ها استاندار آن بود به یک باره بحث یکصد و پنجاه سال منازعه برای تصرف آن از سوی ایران مطرح می‌شود و این که عملکرد شاه و دولت در این زمینه برای مردم تبیین نشده و گرفتن تنب بزرگ و کوچک آن را پوشانید. البته برخلاف آن‌چه ادعا می‌شود تبانی محمدرضا پهلوی در مورد جزایر سه‌گانه بعد از تن دادن به تجزیه بخشی از خاک ایران صرفاً جنبه فریب‌ افکار عمومی را داشت، به نوعی که هر زمان انگلیس‌ اراده می‌کرد می‌توانست این بخش از خاک ایران را نیز جدا کند، هرچند در این ماجرا لندن اجازه داد که ارتش ایران به این جزایر تردد کند، اما همان‌گونه که اشاره شد، اتباع ساکن در این جزایر جملگی تبعه امارات بودند و ایران به هیچ‌وجه در اداره امور داخلی آنجا نقشی نداشت. لذا به عنوان یک مناقشه کافی بود آن‌چه در مورد بحرین به صورت صوری انجام شد (یعنی همه‌پرسی) در مورد ساکنان این جزایر نیز صورت گیرد. علم در مورد آن‌چه با سردمداری انگلیس برسر بحرین صورت گرفت می‌گوید: «یکشنبه 20/2/49- امشب راجع به بحرین با یکی از دوستان در منزل خودم صحبت می‌کردیم. باید بگویم وضع نظرخواهی در آن جا خلاف اصول بود، یعنی رفراندوم نبود. سؤال از جمعیت‌ها و باشگاه‌ها و اشخاص مختلف بود... حال نمی‌دانم در ازاء این گذشت، ما جزایر تنب و ابوموسی را می‌گیریم؟» (خاطرات اسدالله علم، جلد دوم، ص47) وی در ادامه مدعی می‌شود که شورای امنیت به اتفاق آرا میل مردم بحرین را به تجزیه شدن از ایران به تصویب رساند، در حالی‌که در این زمینه رفراندومی صورت نگرفته و نظر مردم اخذ نشده بود. با این وجود میزان تلاش برای فریب ملت، آقای وزیر دربار را هم به خنده‌ می‌اندازد: «سه‌شنبه 22/2/49-... شورای امنیت به اتفاق آرا میل مردم بحرین را در داشتن استقلال کامل تصویب کرد. نماینده ایران هم فوری آن را پذیرفت. خنده‌ام گرفته بود؛ گوینده رادیو تهران طوری با غرور این خبر را می‌خواند، که گویی بحرین را فتح کرده‌ایم. ولی این خنده، به آن معنی نیست که من با این کار مخالفت دارم...» (همان، ص48)
خوشبختانه بعد از پیروزی ملت ایران بر استبداد دست نشانده و رفع سلطه بیگانه، گام‌های اساسی جهت خارج کردن جزایر سه‌گانه ایرانی از وضعیت طراحی شده توسط انگلیس برداشته شد. از یک سو به اختیارات گسترده‌ای که لندن به صورت حسابگرانه به امارات در اداره جزایر داده بود پایان داده شد (حضور پلیس امارات و ساختار اداری آن) از دیگر سو جملگی ساکنان غیر ایرانی از جمله اتباع مصری که امارات به عنوان کادر آموزشی به این جزایر گسیل داشته بود به تدریج اخراج شدند و حاکمیت واقعی ایران بر این بخش از قلمروش عملاً از این دوران آغاز شد، والا مشابه اقدام خائنانه در مورد بحرین تبانی مشابهی نیز بر سر این جزایر به عمل آمده بود که قدرت مانور زیادی را در خلیج‌فارس به نیروهای انگلیسی می‌داد. از آن‌جا که آقای ودیعی موضع خود را در مورد تعلق قطعی بحرین به ایران به صراحت ابراز کرده، خواننده متوجه می‌شود وی به صورت فرمایشی در مقام دفاع از تبانی‌های پشت پرده برآمده است. اما دفاع تلویحی او از موضع پان‌ایرانیست‌ها در کنار حمایت وی از بازی فریب در مورد جزایر هم‌چنان مبهم می‌ماند: «وقتی ایران با تصرف تنب کوچک و بزرگ موضع خود را در گلوگاه تنگه هرمز محکم کرد همه ایرانیان غرق غرور بودند. اما وقتی نخست وزیر ایران از بحث یک وکیل مجلس (پان‌ایرانیست) درباره بحرین از جا در می‌رفت ایرانی حقیر می‌شد» (جلد دوم، ص63) این مواضع تبلیغاتی زمانی طرح می‌شود که برخی از پان‌ایرانیست‌ها در خارج کشور به صراحت هم در مورد اقدام خیانت آمیز جدایی بحرین و هم در مورد بازی فریب بعد از آن موضع‌گیری کرده‌اند. برای نمونه، آقای ناصر انقطاع - یکی از پان‌ایرانیست‌های مشهور- در این زمینه می‌نویسد: «ولی، سران دولت ایران برای اینکه آوای اعتراض میهن دوستان را خاموش و ذهن‌ها را متوجه جای دیگر کنند ناگهان شروع به تبلیغات گسترده‌ای در زمینه تصرف سه جزیره (تنب کوچک و تنب بزرگ و ابوموسا) کردند و در رادیو‌ها و نشریات دولتی چنان سروصدایی راه انداختند که آوای خشم ایراندوستان مخالف جدایی بحرین درآن گم شد.» (پنجاه سال تاریخ با پان‌ایرانیست‌ها، نوشته‌ی ناصر انقطاع، شرکت کتاب، لوس‌آنجلس، ژانویه 2001م، ص153) در ادامه آقای انقطاع به نقل از تیمسار دریابد فرج‌الله رسایی از توافق‌نامه محرمانه شاه با انگلیس پرده برمی‌دارد. براساس این توافق‌نامه جزیره ابوموسی توسط امارات اداره می‌شد و نیروهای مسلح شاهنشاهی صرفاً حق تردد در قسمت شرقی جزیره را داشتند که خالی از سکنه بود: «مهمترین بخش نوشته تیمسار دریابد فرج‌الله رسایی آنجا است که می‌نویسد: ... از آن تاریخ جزیره ابوموسا به دو بخش تقسیم گردید و قسمت شرقی آن در اختیار دولت ایران قرار گرفت ... ولی حقیقت آن است که دولت شاه، ضمن بستن پیمانی که هرگز آن را برای ملت ایران در آن روزها فاش نکرد، پذیرفت که جزیره‌های یاد شده را با امارات متحده مشترکاً اداره و فرمانروایی کنند، و شاید تصرف نکردن دو جزیره تنب بزرگ و کوچک نیز بهمین انگیزه بود. این نکته محرمانه، پس از انقلاب بهمن سال 57 اندک اندک فاش شد. و اکنون آخوندها بگفته معروف «دبه» درآورده و آن بخش باختری را نیز از آن ایران کرده‌اند، و امارات متحده از این نکته خشمگین است، و همه‌ی سروصداهایی که در این سالها بلند است مربوط به این بخش از جزیره ابوموسا است.» (همان، صص161-160) بنابراین پان‌ایرانیست‌ها نیز معتقدند لندن برای پوشاندن ماهیت رژیم پهلوی اجازه داد نیروهای ارتش در بخش غیرمسکونی جزیره ابوموسی پیاده شوند. حضور نظامی ایران در این جزیره، براساس توافقات پنهان صرفاً جنبه تشریفاتی داشت؛ زیرا بافت جزیره کاملاً غیرایرانی بود. آیا طی این سال‌ها این فریب بزرگ از دید آقای ودیعی پنهان مانده است؟
موضوع محوری دیگری که می‌توان با بررسی دقیق آن بهره‌برداری بهتری از کتاب آقای ودیعی کرد، موضوع شبکه‌ها و سازمان‌های مخفی وابسته به بیگانه، به ویژه رژیم صهیونیستی فعال در ایران عصر پهلوی است. قبل از ورود به این بحث لازم به یادآوری است که برخی مورخان معتقدند آقای ودیعی در اواخر عمر رژیم پهلوی به تشکیلات سری فراماسونری پیوست و بدون این پیوند امکان رشد وی تا رده وزارت وجود نداشت. این صاحب‌نظران براساس اسناد و مدارک، آخرین موقعیت نویسنده اثر را در لژ مولوی دبیری آن عنوان می‌کنند. با این وجود سعی خواهد شد اساس بر پذیرفته شده‌ها از جانب آقای ودیعی گذاشته شود. ایشان در اولین موضع‌گیری‌اش دربارة این سازمان‌های وابسته به بیگانه به‌گونه‌ای سخن می‌گوید که گویا با این مقولات کاملاً بیگانه است: «من بعض نهادها را که مد شده بود نمی‌فهمیدم، از جمله آنها کلوپ روتاری، باشگاه لاینز که بعدها به نام شیرمردان و شیرزنان و شیربچه‌ها درآمد و نیز فراماسونری و مانند آن را این آخری مخفیانه بود و درباره آن کتابها خوانده بودم و هیچ نمی‌فهمیدم خاصیتش برای درون و برون آدمی در چیست... بعدها روزی اسمعیل رائین در جمعی از روزنامه‌نگاران و نویسندگان سر نهار حرف از فراماسونی می‌زد و گفت که همه و همه را می‌شناسد و دارد کتابی می‌نویسد. یکی از حاضران گفت حتماً فلانی هم هست. گفت من کتابم رو به اتمام است و می‌دانم چه کسی هست و چه کسی نیست. قاعدتاً ودیعی استعداد ندارد. اما در مورد کلوپ روتاری و لاینز من واقعاً حالت آدم‌های عقب‌افتاده را داشتم و دارم. اول نمی‌فهمیدم چرا ما باشگاه وارد کنیم، حال خیریه باشد یا شریه، انسانی باشد یا حیوانی. ثانیاً چرا آنها مرا برای سخنرانی دعوت می‌کنند و من هم می‌روم و همان حرف‌های خودم را می‌زنم و ناهاری می‌خوریم و هیچ چیز، واقعاً هیچ نکته‌ای عاید ذهن من نمی‌شود.» (جلد اول، ص530) این اظهار بی‌اطلاعی ودیعی را از ماهیت تشکل‌هایی که از ابتدای به روی کار آورده شدن رضاخان همواره همه امور کشور را اداره می‌کردند حتی خواننده‌ای با کمترین اطلاعات تاریخی نمی‌تواند بپذیرد. به ویژه این‌که حتی دوستان و اطرافیان احتمال عدم عضویت وی را منتفی می‌دانستند. نباید از این مورد غفلت کرد که تشکیلات فراماسونری در ایران از دوران قاجار به صورت مخفیانه شکل گرفت و بعد از کودتای انگلیس علیه این سلسله و به روی کار آوردن رضاخان این سازمان سری در عمل اداره کشور را عهده‌دار شد. بعد از کودتای 28 مرداد 1332 آمریکایی‌ها برای تقویت موقعیت خود نسبت به انگلیسی‌‌ها- که سال‌های مدیدی به طور مطلق بر ایران حاکم بودند- سازمانهای نیمه مخفی مثل روتاری و لاینز در ایران راه‌اندازی کردند تا بر سرعت عمل خود در سامان‌دهی طیف جدیدی از مدیران کشور بیفزایند. البته فراماسونری دارای شاخه‌های مختلفی است که یهودیان کشورهای مطرح اروپایی و سپس آمریکا از بدو پیدایش آن تاکنون به هدایتش ‌پرداخته‌اند. متأخر بودن واشنگتن در این زمینه و همچنین ورود به عرصه سلطه‌گری بر ایران، این دولت را ناگزیر می‌ساخت در کنار بهره‌مندی از شبکه فراماسونری خاص خود- که به دلیل سری بودن فعالیت‌ها از سرعت عمل کندی برخوردار است- باشگاه‌های نیمه مخفی زود بازدهی‌ همچون  روتاری را راه‌اندازی کند. آمریکایی‌ها امیدوار بودند با استفاده از این سازمان‌های موازی بر عقب ماندگی‌های خود در ایران نسبت به انگلیس فائق آیند. لذا اولین دولتی که بعد از کودتای 1332 واشنگتن با ترکیبی از وزیران دلخواه واشنگتن راه‌اندازی شد دولت منصور بود. آقای ودیعی نیز به این مقوله اذعان دارد: «در میان اعضای دولت منصور سه زمین‌دار وجود داشت چندین فراماسون و بسیاری عضو روتری، علاوه بر منصور که نخست‌وزیر زاده بود، صدر وزیر کشور نیز از صدرالاشراف بود.» (جلد اول، ص536) متأسفانه این واقعیت تلخ از دورة به روی کار آورده شدن رضاخان در تاریخ معاصر ایران کاملاً خودنمایی می‌کند و وزرا بعد از گذار از سازمان‌های وابسته به بیگانه چنین موقعیتی را کسب می‌کردند؛ به عبارت دیگر، افراد تا زمانی‌که در این سازمان‌های مخفی پای‌بندی کامل خود را به قدرت‌های مسلط بر ایران، به ویژه صهیونیست‌ها، به اثبات نمی‌رساندند امکان دست‌یابی به پست‌های حساس برایشان وجود نداشت. آقای ودیعی ضمن اعتراف به این واقعیت که وزرا مرتبط با این سازمانهای مخفی بودند تجاهل‌العارف کرده و از دلیل آن ابراز بی‌اطلاعی می‌کند: «نمی‌فهمیدم کیست که روتری را چنان قدرت می‌دهد که دو تن از بزرگان و مشاهیر کابینه حسنعلی منصور به من گفتند ما خواستیم برویم دانشگاه تهران نشد رفتیم روتری و حالا دانشگاه به ما محتاج است... من حرف آنها را قبول ندارم زیرا هر دو آدم‌های با صلاحیتی بودند.» (جلد اول، صص2-531) نویسنده اثر این قاعده را در مورد وزرای سایر کابینه‌ها از جمله کابینه‌ای که خود در آن عضویت داشت قابل تعمیم می‌داند، اما از سر احتیاط بلافاصله در اظهارات وزرایی که خود به این امر اعتراف داشتند تردید روا می‌دارد: «آن روزها نهاوندی را مثل عالیخانی رئیس نازل شده به دانشگاه می‌شناختند. او استاد دانشگاه نبود و بعدها خود او برای من گفت خواستم دانشیار دانشکده اقتصاد شوم نگذاشتند. رفتم روتری شدم. وزیر کردند. مبالغه می‌کرد. حقیقت به این اندازه مزاح‌انگیز نبود.» (جلد دوم، ص74) آقای ودیعی خود را ناآگاه مطلق از عملکرد این سازمان‌های وابسته به بیگانگان جلوه می‌دهد، اما ابراز ناراحتی شدید وی از شرکت محمدرضا پهلوی در کنفرانس‌های سالانه‌شان یا پیام‌های رسمی‌اش به آن‌ها کذب بودن این تظاهر را می‌نمایاند. «اندوه من آن وقت بالا می‌گرفت که مثلاً کنفرانس سالانه لاینز با حضور شاه یا با پیام شاه افتتاح می‌شد و مثلاً در اردیبهشت 1342 و در آنجا شاه مطالب مهمی را به بهانه نابینایان درباره مالک و رعیت، ما نابینا و معنا فقیر عنوان می‌کند؟!... در چشم من این نهادها اجسامی بودند خارجی و شناور در فضای ما که هم نامفهوم عامه بودند و هم نامطلوب مردم. ولی رفقا بسیار مرا از این بابت عقب مانده می‌دیدند. و من عقب مانده را دو سه بار دعوت کردند تا برایشان سخن برانم؟! ... وقتی شاه می‌گفت: «... فساد در جامعه ما ریشه در وجود اقلیتی دارد...» دیگر چنین شاهی نمی‌تواند حامی فراماسون و کلوپ‌روتاری و حتی لاینز و غیره باشد وگرنه می‌شود نقض غرض.» (جلد اول، ص531)
هرچند آقای ودیعی به صورت مبهم این سازمان‌های مخفی و نیمه مخفی را «اجسام خارجی» می‌خواند، اما به ارتباط خود با آنان در سطح حضور برای تشریح موضوعی اذعان ‌دارد. همچنین تلویحاً از حضور محمدرضا پهلوی در اجتماعات آنان از آن جهت که این سازمان‌ها منشأ فساد بودند، انتقاد می‌کند و این ارتباط را با شعارهای شاه در تعارض می‌خواند. این اظهارات پرتناقض روشن می‌سازد که مکانیزم اداره کشور توسط غرب و صهیونیست‌ها چگونه بوده است. یکی از بحث‌های مهم در تاریخ معاصر کشور همواره کشف چگونگی دخالت بیگانه در اداره امور جاری و تصمیم‌سازی‌های کلان است. زمانی که از وابستگی پهلوی‌ها سخن به میان می‌آید، برخی نیروهای غرب‌گرا حسابگرانه تصویری ابتدایی و ساده از این موضوع ارائه می‌دهند و سپس آن‌ را به تمسخر می‌گیرند تا در نهایت به نفی چنین ارتباطی نایل آیند. این جماعت به ویژه در محیط‌های آموزشی و علمی با تکیه به این‌که آیا ممکن بوده است رضاخان و سپس محمدرضا پهلوی برای اتخاذ هر تصمیمی ولو ناچیز با بیگانگان تماس بگیرند در اساس وابستگی تردید ایجاد می‌کنند، در حالی‌که از لابلای آثاری همچون «شاهد زمان» هر صاحب‌‌نظری به خوبی می‌تواند دریابد که چگونه بدنه کارشناسی کشور در چارچوب سازمان‌های مخفی هدایت می‌شد تا منافع قدرت‌های بیگانه مسلط بر ایران کاملاً برمنافع ملت برتری یابد.
وقتی آقای ودیعی اذعان می‌دارد که تقریباً همه وزرا از طریق این سازمان‌ها به کابینه‌ها وارد می‌شدند تا حدودی می‌توان به بخشی از مکانیزمی پی برد که در دوران پهلوی‌ها بر کشور حاکم شده بود. این وضعیت دقیقاً در مورد دربار، مجلسین و دیگر مراکز مهم سیاسی و اجرایی صدق می‌کرد. با شناخت این ساختار می‌‌توان دریافت چرا یکباره دربار، هیئت دولت، مجلسین و... به خیانت جدایی بحرین از ایران رأی دادند و حتی کارشناسانی چون آقای ودیعی که تا قبل از تصمیم بیگانه در مقام دفاع از مالکیت ایران بر این بخش از خاکش بودند به ناگاه توجیه‌گر این اقدام ضدملی ‌شدند. بنابراین این اثر کمک شایان توجهی به اهل تحقیق در جهت شناخت مکانیزم پنهان اداره کشور توسط بیگانه می‌کند. البته صاحب اثر بعد از اذعان به این واقعیت که بدنه کارشناسی کشور در این سازمان‌های مخفی سازمان‌دهی می‌شدند و بیان این که محمدرضا پهلوی نیز کاملاً همراه با این «اجسام خارجی» بوده است، تلاش می‌کند ادعایی سطحی را مبنی بر استقلال شاه مطرح کند که همه آگاهان بر خلاف واقع بودن آن واقفند. آقای ودیعی در فرازی از خاطرات خود فراماسونها را در مورد اصلاحات ارضی مردد و همین تردید را عامل تنبیه آنها توسط شاه می‌خواند: «در حکومت امینی و بعد آن شاه به کرات اخطارهایی داد. این دسته از رجال تنها بعد از واقعه 15 خرداد 42 شروع به تایید کردند ولی شاه که از آنها دلخور بود سرانجام آن‌ها را وسیله کتاب اسمعیل رائین تنبیه کرد. همه فراماسون‌ها مردد نبودند ولی مرددین آن‌ها مؤثرترین آنها بودند.» (جلد اول، ص450) تردید برخی فراماسونها نسبت به طرح آمریکایی اصلاحات ارضی کاملاً طبیعی بود. شاخه‌های غیرآمریکایی فراماسونری در ارتباط با این طرح که بازار ایران را به روی کالاهای مصرفی آمریکایی بیشتر می‌گشود علی‌القاعده نمی‌توانستند چندان فعال باشند. اما این‌که محمدرضا پهلوی در موقعیتی قرار داشته باشد که بتواند سازمان فراماسونری وابسته به لندن را توبیخ کند ادعایی غیرمستند و خلاف واقع است. همان‌گونه که می‌دانیم حضور رسمی آمریکا در معادلات داخلی ایران بعد از کودتای 28 مرداد 1332 شدت یافت. سهم‌خواهی روزافزون این قدرت نوظهور تقابل آشکاری با نفوذ دیرپای انگلیس در ایران بود؛ لذا از این زمان تا نیمه دوم دهه 40 خ. که عملاً لندن به سروری واشنگتن در تهران تن داد رقابتهای این دو کشور بعضاً به مرز تنشهای جدی می‌رسید. از جمله این تنش‌ها افشای شبکه مدیران وابسته به شبکه‌های مخفی یکدیگر بود. آمریکایی‌ها در این چارچوب اسنادی را در اختیار اسماعیل رائین قرار دادند تا موقعیت سازمان مدیران وابسته به لندن را تضعیف کند. متقابلاً انگلیسی‌ها اسنادی را در اختیار بهار قرار دادند تا با انتشار کتاب «میراث ‌خواران استعمار» شبکه مدیران در خدمت واشنگتن را متزلزل نماید. این ستیز حتی با روی کار آمدن دولت منصور که اولین دولت کاملاً مطلوب آمریکا بود پایان نیافت. البته بعد از استقرار دولت هویدا در نیمه دوم دهه چهل تا زمان سقوط پهلوی‌ها در ایران همواره جناح آمریکا اکثریت و جناح وابسته به انگلیس اقلیت را در کابینه و مجلسین داشتند؛ لذا این ادعا که محمدرضا پهلوی فراماسون وابسته به انگلیس را تنبیه کرد هرگز واقعیت ندارد؛ زیرا براساس اسناد، اطلاع از فعالیت‌های دوکانون در ایران برای محمدرضا پهلوی به معنای گذر از خط قرمز بود و شاه حق نداشت علاوه بر فعالیت‌های «سیا» در مورد تشکیلات فراماسونری کسب اطلاع کند. جالب آن که تمامی افراد دارای موقعیت در دربار، حتی اشرف، توسط پلیس مخفی (ساواک) تحت کنترل بودند و مکالماتشان شنود می‌شد، اما ساواک اجازه نداشت کوچکترین اقدامی جهت کسب اطلاع از فعالیت‌های بسیار گسترده سازمان‌های مخفی ساخته و پرداخته دولت‌های مسلط بر ایران بکند. آقای احسان نراقی که وی نیز همچون آقای ودیعی بی‌اطلاع از وضعیت سازمانهای مخفی در ایران نیست به این واقعیت کاملاً معترف است که کلیه مشاغل کلیدی در دوران پهلوی در اختیار سازمان فراماسونری بوده است، هرچند که وی با انگیزه‌ای کاملاً متفاوت در صدد تبرئه فراماسون‌ها برمی‌آید: «تصمیم شاه به انتصاب تحمیلی شریف‌امامی یعنی مرد مورد اعتماد خویش به سمت استاد اعظم ماسون‌های ایران، ضربه سختی به اصول اساسی فراماسونری وارد ساخت،... به این ترتیب، فراماسونری در ایران، طی دوره دوم سلطنت شاه (1357-1332) کاملاً خود را در اختیار او قرار داد و در مقابل، این امکان را به دست آورد تا بتواند کلیه مشاغل کلیدی را در دست گیرد...، 3000 ماسون جدید هم که مطابق با اصول اساسی فراماسونری همه چیز را در رمز و راز حفظ می‌کردند، به صورت خدمتگذاران مطمئن و فرمانبردار رژیم خودکامه‌ای درآمدند که به دنبال تکنوکراتهائی بدون کنجکاوی و خادم می‌گشت». (از کاخ شاه تا زندان اوین، احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، انتشارات رسا، چاپ اول، سال 72، ص354)
صرف‌نظر از گرایش آقای نراقی برای تطهیر سازمان فراماسونری در ایران، وی نیز اذعان دارد که کشور توسط عناصر وابسته به سازمان‌های مخفی و نیمه مخفی مرتبط با آمریکا، انگلیس و اسرائیل اداره می‌شده است. با علم به این واقعیت می‌توان درک کرد که چرا غرب، ابتدا رضاخان فاقد سواد خواندن و نوشتن و سپس فرزندش را که وی نیز جز خوشگذرانی با هنر! دیگری آشنا نبود به قدرت رساند. در واقع براساس خاطرات همه دست‌اندرکاران رژیم پهلوی و اسناد مختلف، اداره کنندگان واقعی کشور بعد از روی کار آورده شدن پهلوی اول تشکیلات مخفی مرتبط با بیگانگان بود‌ند. البته آقای ودیعی در این زمینه دچار تناقضات دیگری نیز شده است؛ وی از یک سو در مقام تخطئه این «اجسام خارجی» برمی‌آید و از دیگر سو از عناصر شاخص فراماسونری در ایران تمجید می‌کند: «خدمت شادروان محمد علی فروغی که حقش به اهل مطالعه حلال می‌باشد در شهریور 20 به ایران مسلم است، جمله معروفی به مناسبت هجوم معروف به ورود متفقین به ایران دارد که در محل مجلس ادا کرد و آن اینکه: می‌آیند و می‌روند و به ما کاری ندارند. این سخن شاید آن روز برای آرام کردن اذهان ساده، مصلحت و عین سیاست بوده ولی حیف که از دهان آن مرد... دیدیم که اولاً نیامدند که هجوم کردند ثانیاً فقط نماندند بلکه اشغال کردند و غارت و افساد...» (جلد اول، ص172) و در فرازی دیگر در مورد نقش فروغی در انتخاب محمدرضا پهلوی به پادشاهی بعد از رضاخان می‌گوید: «شاه پیر را به تبعید بردند و ولیعهد به تدبیر آن‌ گونه مردانی که در تاریخ پیوسته مصلحت ملک را بر مصلحت خویش ترجیح داده‌اند شاه شده بود.» (همان، ص168)
اظهار آقای فروغی در مورد حمله متفقین در واقع دستور‌العملی بود به رضاخان برای عدم مقاومت، زیرا پهلوی اول از جایگاه این فراماسونر نزد انگلیسی‌‌ها کاملاً آگاه بود؛ بنابراین جمله مورد انتقاد آقای ودیعی صرفاً خطای ساده یک فراماسون برجسته نبود. قوای ایران در برابر هجوم بیگانه می‌بایست از هر مقاومتی پرهیز می‌کرد و متأسفانه همین رهنمود نیز موجب شد که رضاخان دستور عدم مقاومت را به ارتش اعلام نماید. محمدرضا پهلوی در این زمینه می‌گوید: «روز 28 اوت 1941 [6 شهریور 1320] رضاشاه به واحدهای ارتش ایران دستور داد اسلحه خود را زمین بگذارند.» (محمدرضا پهلوی، پاسخ به تاریخ، ترجمه دکتر حسین ابوترابیان، تهران، نشر زریاب، چاپ هشتم، 1381، ص95) همچنین برخی فرماندهان مطرح ارتش در خاطرات خویش این واقعیت را تکرار کرده‌اند. رزم‌آرا در صفحه 137 کتاب خاطرات و اسناد سپهبد حاجعلی رزم‌آرا می‌نویسد: «بلافاصله با شاه مذاکره و امر عدم مقاومت صادر شد.» پالیزبان نیز همین روایت را تأیید می‌کند و می‌گوید: «فرمانده لشکر احمد معینی به جبهه آمد و افسران را احضار نمود و به سخنانش چنین ادامه داد: برحسب فرمان شاهانه ترک مخاصمه آغاز شده است.»  (خاطرات سپهبد عزیز پالیزبان، ص104) آقای ودیعی در این اثر به دستور خفت‌‌بار رضاخانی هیچ‌گونه اشاره‌ای ندارد و صرفاً انتقاد لطیفی از فروغی می‌کند. همچنین خواننده این ادعای نویسنده را نمی‌پذیرد که چنین فراماسون برجسته‌ای مستقل از سازمانی که به آن وابسته بوده است در امر خطیری چون تعیین جانشین رضاخان اقدام کرده باشد. زیرا برخلاف ادعای مطرح شده، فروغی حتی در مورد موضوعات کم اهمیت‌تر، آنجا که پای منافع لندن در میان بوده هرگز به مصلحت ایران پای‌بند نمانده است. برای نمونه دکتر محمد مصدق شمه‌ای از خیانت‌های فروغی را این‌گونه بیان می‌دارد: «در جریان [جنگ] اول جهانی که بعضی از دول از نظر تبلیغات و مصالح خودشان وجوهی در ایران بمصرف رسانیدند دولت انگلیس هم برای حفظ منافع خود پولهائی خرج نمود ... دولت انگلیس تمام پولهائی را که در آن جنگ برای پیشرفت سیاست خود در ایران خرج کرده بود از دولت مطالبه می‌نمود و دولت انکار میکرد تا اینکه تغییر سلطنت پیش آمد [کودتای 1299 و روی کار آمدن رضاخان] محمدعلی فروغی نخست‌وزیر شد و ضمن نامه‌ای بسفارت انگلیس مطالبات آن دولت را تصدیق کرد. در مجلس ششم که مستوفی‌الممالک نخست‌وزیر وثوق‌الدوله را بوزارت مالیه و فروغی را بوزارت جنگ معرفی نمود نسبت بوثوق‌الدوله برای تصویب قرارداد 9 اوت 1919 قرارداد تحت‌الحمایگی ایران و نسبت بفروغی برای تصدیق دعاوی دولت انگلیس من اعتراض کردم.» (خاطرات و تألمات مصدق، به قلم دکتر محمد مصدق، بکوشش ایرج افشار، انتشارات علمی، سال 1365، صص5-164) در حالی‌که خدمات فروغی به انگلیس محدود به آن‌چه در این فراز مورد اعتراض دکتر مصدق قرار گرفته نبوده است، چگونه می‌توان تصور کرد که چنین فردی در معرفی محمدرضا به جای پدرش آن هم در کشوری که اهمیت آن برای انگلیس‌اظهر من‌الشمس است در چارچوب سیاست لندن عمل نکرده باشد؟ به ویژه اینکه همگان به این واقعیت اذعان دارند که پهلوی‌ها مخلوق سیاست این دولت بودند. کما اینکه مصدق نیز در این زمینه می‌گوید: «همه می‌دانند که سلسله پهلوی مخلوق سیاست انگلیس است». (همان، ص339) آقای ودیعی به منظور به فراموشی سپرده شدن آن‌چه می‌تواند خفت‌ تاریخی ملت ایران نام گیرد از علل وقایع شهریور 20 در می‌گذرد و به داستان‌سرایی در مورد خدمات غرور آفرین رضاخان می‌پردازد: «به نظرم چشم من بر افق سیاسی مملکت با وقایع شهریور 20 باز شد. و به نظرم ما همانیم که نسل پس از شهریور 20 نام دارد. ناگهان مملکت از شمال و جنوب از هوا و زمین قبضه بیگانگان شد... با برادرم به پل راه‌آهن (فوزیه) رفتیم و تماشایی سیر از آن شاهکار جدیدی که راه‌آهن سراسری نام داشت کردیم. همه چیز رو به راه و منظم و پاکیزه بود و غرور از در و دیوار ایستگاه راه‌اهن تهران می‌بارید. همین دو هفته پیش بود که پدرم تالارها، سکوها و پایه‌ها و لوح یادگاری را به ما نشان داد و گفت همه مردم از بابت قند و چای خود سال‌ها پرداختند تا این راه‌آهن ساخته شد.» (جلد اول، ص162)
به منظور روشن شدن خاستگاه سیاسی تأسیس خط‌‌آهن شمالی- جنوبی بلافاصله بعد از به روی کارآورده شدن رضاخان، می‌بایست سوابق تاریخی آن‌را مورد توجه قرارداد. در کتاب «تاریخ بیست ساله ایران» در این زمینه می‌خوانیم: «یکی از علل انقراض قاجاریه و خلع احمدشاه مخالفت صریح با کشیدن خط آهن از بحر خزر به خلیج‌فارس بود که انگلیسها نهایت علاقه و کوشش را به کشیدن این رشته خط داشتند و تا پرونده امر و سوابق این مسئله در دسترس مطالعه خوانندگان گرامی قرار نگیرد متوجه علل و موجبات احداث راه‌آهن بین خرمشهر و بندر جز نخواهند گردید و علت مخالفت سلطان احمدشاه را نمیتوانند درک نمایند... انگلیسها برای مفتوح ساختن باب مذاکره در اطراف ساختمان و کشیدن این راه‌آهن بوسائل مختلفه متشبث و از هر طرف مشغول اقدام شدند، از جمله بوسیله شاهزاده نصرت‌السلطنه... پس از آنکه پیشنهاد مزبور به سمع سلطان احمدشاه رسید و از چگونگی تقاضای انگلیسها مستحضر گردید در پاسخ گفت «راه‌آهنی که بصلاح و صرفه ایران است، راه‌آهنی است که از دزداب (زاهدان فعلی) شروع بشود و مسیر آن به اصفهان و تهران باشد و از آنجا به اراک و کرمانشاهان متصل بشود یعنی از شرق بغرب ایران چنانکه از زمان داریوش هم راه تجارت هندوستان بآسیا و سواحل مدیترانه همین راه بوده است و این راه برای ملت ایران نهایت صرفه را از لحاظ تجارت خواهد داشت.»... اما منافع استعماری انگلیس برای حفظ هندوستان از مخاطرات احتمالی و بمنظور استفاده از خط آهنی که در حمله احتمالی بخاک روسیه شوروی پس از انقلاب اکتبر 1917 مورد استفاده قرار گیرد ایجاب میکرد که خط آهن ایران شمالی و جنوبی کشیده شود. اصولاً انگلیسها قبل از انقلاب اکتبر هم علاقه‌مند بودند که از لحاظ هندوستان خط آهن ایران بین شمال و جنوب باشد. کما اینکه در ماده 2 امتیازنامه رویتر که در سال 1871 م (1250 خ) که ناصرالدین شاه کلیه منابع زیرزمینی، مالی و صنعتی کشور را به بارون رویتر تبعه دولت انگلیس اعطا نموده است حاکی است که دولت ایران از برای مدت هفتاد سال امتیاز مخصوص و انحصار قطعی راه‌آهن بحر خزر الی خلیج‌فارس را به ژولیوس رویتر و شرکاء یا بوکلاء آنها اعطا و واگذار مینماید.» (تاریخ بیست ساله ایران، حسین مکی، نشر ناشر، چاپ اول، 1361، صص9-257) آیا اجرای مفاد قرارداد خفت‌بار رویتر که با مقاومت ملت ایران ملغی شده بود می‌تواند منشأ غرور باشد؟! به لحاظ تاریخی می‌دانیم انگلیسی‌ها بعد از تثبیت موقعیت خود در جنوب ایران، همواره به دنبال دستیابی به شمال کشور بودند. این تمایل بیشتر در رقابت با روسها و جلوگیری از توسعه نفوذ آنها معنا می‌یافت. همان‌گونه که کتاب «تاریخ بیست‌ساله ایران» روشن می‌سازد نزدیک به پنجاه سال قبل از اینکه رضاخان این خواسته انگلیسی‌ها را عملی سازد در ماده دوم امتیازنامه رویتر در سال 1872 م. چنین آمده بود: «دولت علیه ایران از برای مدت هفتاد سال امتیاز مخصوص و انحصار قطعی راه‌آهن بحر خزر الی خلیج‌فارس را به بارون دو رویتر و به شرکاء یا به وکلاء اعطاء و واگذار می‌نماید...» (عصر بی‌خبری، ابراهیم تیموری، انتشارات اقبال، چاپ سوم، سال 1357، ص108)
قابل توجه است که از نظر تاریخی همچنین در سال 1889 م. جرج ناتانیل کرزن – که بعدها عهده‌دار وزارت خارجه انگلیس می‌شود- در پی یک تور شش ماهه در سراسر ایران در کتاب معروف خود «ایران و قضیه ایران» می‌نویسد: «ارتباط راه‌آهن تهران به مشهد بدون تردید کالاهای انگلیسی زیادتر از حالا را به بازارهای خراسان خواهد رسانید اما شاهراه وارداتی اجناس هند و انگلیس باید کما کان طریق جنوب باشد. چون در آن حدود راه رقابت برای دیگران مسدود است و عقل و سلاح انگلیسی ایجاب می‌نماید که در اصلاح و بهبود جاده‌های جنوب تلاش کنیم.» (ایران و قضیه ایران، کرزن، ترجمه غلامعلی وحید مازندرانی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ پنجم، سال 1380، جلد1، ص797) انگلیسی‌ها که در دوران قاجار با وجود قراردادهای مختلف نتوانستند به یکی از اهداف خود یعنی احداث راه‌آهن جنوبی- شمالی نایل آیند به ویژه بعد از شکست قرارداد 1919 مصمم شدند تا با توسل به کودتا، فردی را به قدرت رسانند که به بهترین وجه خواسته‌های آنها تامین گردد. در سال 1306 خ (1927 م.) هنگامی که طرح خط‌آهن (شمال- جنوب) به اجرا در آمد آرزوی دیرینه لندن – حدود یک قرنی - برای دستیابی سریع به شمال ایران در شرف تحقق قرار گرفت. در دوره قاجار مقاومت ملت ایران در برابر قراردادهایی چون رویتر مانع از اجرایی شدن این برنامه سوق‌الجیشی انگلیس شده بود؛ لذا به دیکتاتوری نیاز بود تا با سرکوب شدید مردم امکان تحقق این تمایلات سلطه‌طلبانه بیگانه را فراهم آورد. در کتاب «تاریخ بیست‌ساله ایران» در این زمینه همچنین می‌خوانیم: «در کابینه سردار سپه در تاریخ 9/3/1304 قانونی از مجلس گذشت که از هر یکمن (سه کیلو) قند و شکر و چای که بایران وارد میشود یا در کشور تولید میگردد دو ریال عوارض برای ساختمان راه‌آهن بگیرند و بدین ترتیب هزینه ساختمان راه‌آهن سراسری تامین گردید و برای نقشه‌برداری بوسیله کمپانیهای خارجی دعوت بعمل آمد بدین وسیله انگلیسها بمقصود خود نائل آمدند که اولین قدم را بردارند. یکی از کمپانیهائی که در امر نقشه‌برداری و بعداً در ساختمان قسمتی از راه‌آهن سراسری نماینده‌اش به ایران آمد کمپانی ساختمانی یولن آمریکائی بود. الهیار صالح که در آنموقع بسمت مترجمی در سفارت آمریکا مشغول خدمت بود برای نگارنده حکایت کرده که من مامور شدم با نماینده کمپانی یولن برای مترجمی نزد سردار سپه که در آنموقع رئیس‌الوزراء، بود بروم و مطالب طرفین را ترجمه نمایم. در این ملاقات نماینده کمپانی یولن به سردار سپه گفت: چون کشور ایران تقریباً خالی از سکنه و بیش از 15 میلیون جمعیت ندارد و طول خط شمال به جنوب زیاد است با کمترین مخارج میتوان راههای اصلی ایران را شوسه کرد و احتیاجات ایران را کاملاً مرتفع ساخت، بعلاوه اگر چنین خطی (از شمال بجنوب) هم ساخته شود از لحاظ ترانزیت فاقد اهمیت تجارتی خواهد بود و اسباب ضرر خواهد گردید و ایران بایستی دارای خط‌آهنی گردد که از لحاظ ترانزیت و حمل و نقل دخل و خرجش برابر باشد و بهترین طریق راه‌آهن شرق بغرب خواهد بود که آسیا را باروپا متصل کند. پس از ترجمه این مطالب سردار سپه که تا آنموقع باسکوت کامل همه را شنیده بود ناگهان برخاست و با ناراحتی بطرف نقشه ایران که بدیوار اتاق نصب شده بود رفت و گفت باین آدم بگو من میخواهم از اینجا تا اینجا را (با انگشت خود نقشه را از بحر خزر تا محمره نشان داد) به وسیله راه‌آهن بهم متصل کنم به او چه مربوط که ضرر میکند یا صرفه ایران نیست» (تاریخ بیست‌ساله ایران، حسین مکی، نشر ناشر، چاپ اول، 1361، صص1-260) نظرات کارشناسی محدود به نظر نماینده کمپانی یولن نیست. دکتر مصدق نیز به عنوان یک صاحب‌نظر اقتصادی چه در دوران رئیس‌الوزرایی رضاخان و چه بعد از شهریور 1320 این اقدام را خیانت به ملت ایران می‌خواند: «در خصوص راه‌آهن- مدت سه سال یعنی از سال 1304 تا 1306 هر وقت راجع باین راه در مجلس صحبتی میشد و یا لایحه‌ای جزء دستور قرار میگرفت من با آن مخالفت کرده‌ام. چونکه خط خرمشهر- بندر شاه خطی است کاملاً سوق‌الجیشی و در یکی از جلسات حتی خود را برای هر پیش آمدی حاضر کرده گفتم هرکس باین لایحه رای بدهد خیانتی است که بوطن خود نموده است که این بیان در وکلای فرمایشی تاثیر ننمود، شاه فقید را هم عصبانی کرد و مجلس لایحه دولت را تصویب نمود... در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شورای ملی گفتم برای ایجاد راه دو خط بیشتر نیست: آنکه ترانزیت بین‌المللی دارد ما را به بهشت میبرد و راهی که بمنظور سوق‌الجیشی ساخته شود ما را بجهنم و علت بدبختیهای ما هم در جنگ بین‌الملل دوم همین راهی بود که اعلیحضرت شاه فقید ساخته بودند. ساختن راه‌آهن در این خط هیچ دلیل نداشت جز اینکه میخواستند از آن استفاده‌ای سوق‌الجیشی کنند و دولت انگلیس هم در هر سال مقدار زیادی آهن بایران بفروشد و از این راه پولی که دولت از معادن نفت میبرد وارد انگلیس کند... چنانچه در ظرف این مدت عوائد نفت بمصرف کار[خانه] قند رسیده بود رفع احتیاج از یک قلم بزرگ واردات گردیده بود و از عواید کارخانه‌های قند هم میتوانستند خط راه‌آهن بین‌المللی را احداث کنند که باز عرض می‌کنم هرچه کرده‌اند خیانت است و خیانت» (خاطرات و تالمات مصدق، بقلم دکتر محمدمصدق، به کوشش ایرج افشار، انتشارات علمی، 1365، صص 352-349) قطعاً آقای ودیعی از اظهارات سایر صاحب‌نظران و کارشناسان در زمینه این اقدام رضاخان بی‌اطلاع نیست، لذا  تلاش وی برای مثبت جلوه دادن جهت‌گیری‌های فعالیت‌های اقتصادی، فرهنگی، سیاسی (که توسط فراماسون‌ها از ابتدای به روی کار آورده شدن پهلوی اول دنبال می‌شد) مسئله‌ای است که درک آن برای خواننده اثر چندان دشوار نیست. از آنجا که خیانت‌های رضاخان محدود به یک حوزه نبود. وی هر آن‌چه را که انگلیسی‌ها برای به سلطه کامل درآوردن ایران در سر داشتند به طور غیرمستقیم، با اتکا به مدیریت میانی فراماسون‌ها و به روش قلدرمآبانه خود به انجام می‌رساند. به منظور اجتناب از طولانی‌تر شدن بحث صرفاً به ذکر نمونه‌ای دیگر در مورد تمدید قرارداد خفت‌بارتر نفتی با انگلیس بسنده می‌کنیم: رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصمیم گرفت که قرارداد امتیاز نفت را، که در سال 1901 بین دولت ناصرالدین شاه قاجار و ویلیام دارسی انگلیسی بسته شده بود، فسخ کند... سپس به دستور رضاشاه تقی‌زاده قرارداد جدیدی با شرکت نفت ایران و انگلیس امضاء کرد، و به موجب آن، همان امتیاز برای مدت 32 سال دیگر تجدید شد و این قرارداد به تصویب مجلس شورای ملی هم رسید، در صورتیکه قرارداد سابق به تصویب مجلس نرسیده بود. گذشته از این، طبق قرارداد سابق، در انقضای مدت امتیاز نامه تمام دستگاههای حفر چاه بلاعوض به مالکیت ایران درمی‌آمد و حال آنکه در قرارداد جدید این ماده حذف شد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروضی، چاپ پاکاپرینت (لندن)، 1991 م، جلد یک، ص234) با این اقدام رضاخان بسیاری از نگرانی‌های لندن در مورد این قرارداد از جمله بر سر نداشتن پشتوانه مصوبه مجلس برطرف شد؛ برای لندن بسیار نگران کننده بود که زمانی ملت قرارداد استعماری دارسی را بدون پشتوانه قانونی اعلام کند. علاوه بر این، رضاخان قرارداد دارسی را به مدت 32 سال تمدید کرد. مصدق در این زمینه در مجلس چهاردهم می‌گوید: «اگر امتیاز دارسی تمدید نشده بود، در سال 1961 به بعد دولت نه تنها به صدی 16 عایدات حق داشت بلکه صدی صد عایدات حق دولت بود... بنابراین صدی 84 از عایدات که در 1961 حق دولت می‌شود، بر طبق قرارداد جدید کمپانی آن را تا 32 سال دیگر می‌برد. صدو بیست و شش میلیون لیره انگلیس از قرار 128 ریال 160128000000 ریال می‌شود و تاریخ عالم نشان نمی‌دهد که یکی از افراد مملکت به وطن خود در یک معامله 16 بیلیون و 128 هزار ریال ضرر زده باشد و شاید مادر روزگار دیگر نزاید کسی را که به بیگانه چنین خدمتی کند.» (نگاهی به کارنامه سیاسی دکتر مصدق، جلال متینی، شرکت کتاب (لس‌آنجلس)، 1384، ص425) قرارداد جدید همان‌گونه که آقای ابوالحسن ابتهاج (رئیس سازمان برنامه و بودجه پهلوی دوم) در خاطراتش یادآور می‌شود، امتیازات غیرقابل باور دیگری به انگلیس ‌داد، که حذف ماده 14 قرارداد دارسی از آن جمله بود. کتاب «طلای سیاه یا بلای ایران» که به تفصیل به بررسی ابعاد اقدام فاجعه‌بار فراماسون‌ها می‌پردازد در این زمینه می‌نویسد: «در امتیاز مجددی که در سال 1312 بکمپانی نفت داده شده تنظیم کنندگان مواد امتیازنامه بهیچ نحو مندرجات قسمت اخیر فصل 14 امتیازنامه دارسی را در نظر نگرفته‌اند تا اینکه امتیازنامه بکیفیتی تنظیم گردید که بنظر خوانندگان رسید و مثل آن است که کمپانی یا شرکتی ابتدابساکن امتیازی درخواست نموده و دولت نیز آن امتیاز را طبق مواد معینه به آن شرکت واگذار کرده و چنانچه قسمت اخیر ماده 14 قرارداد دارسی مورد توجه دولت وقت و وزیر دارائی وقت قرار می‌گرفت هرگز امتیازنامه اخیر که نکته اساسی در آن فراموش شده تنظیم نمیشد. قسمت اخیر فصل 14 امتیازنامه جهت اطلاع خوانندگان مجدداً درج می‌گردد: «بعد از انقضاء مدت معینه این امتیاز تمام اسباب و ابنیه و ادوات موجوده شرکت بجهت استخراج و انتفاع معادن متعلق بدولت علیه خواهد بود. شرکت حق هیچگونه غرامت از این بابت نخواهد داشت... توجه باین نکته ضروری است که امتیاز دارسی 60 سال بوده و در سال 1961 مدت امتیاز مزبور منقضی می‌گردید و بالنتیجه در سال 1961 کلیه اسباب و ادوات و ابنیه موجوده و ماشین آلات و غیره متعلق به ایران می‌شده و با در نظر گرفتن اصل اساسی ذکر شده در بالا که از هیچ حیث قابل خدشه نیست در سال 1932 که 31 سال از مدت امتیازنامه دارسی مقتضی شده بود سی و یک شصتم یا تقریباً معادل پنجاه و دو درصدم از کلیه ادوات و اسباب و ابنیه و سایر لوازم کمپانی نفت متعلق به دولت ایران بوده و در آن تاریخ کمپانی فقط مالک چهل و هشت درصد از لوازم و ماشین‌آلات و اموال منقول و غیرمنقول بوده است که در انقضاء مدت 29 سال دیگر یعنی 1961 آن 48 درصد نیز متعلق بدولت ایران میشد و بنابراین تنظیم کنندگان قرارداد می‌بایستی متوجه باشند که در سال 1932 دولت ایران علاوه از مالکیت کلیه معادن و بنادر و مجاری و غیره مالک پنجاه و دو درصد تمام اموال منقول و غیر منقول متعلق بکمپانی نفت بوده و چنانچه استیفاء حقوق ملت ایران منظور نظر میبود حتمی و ضروری بود که علاوه از تعیین حقوق مربوط بحق‌الامتیاز و مالیات و عوارض و غیره 52 درصد کلیه دارائی شرکت نفت ارزیابی میشد و در صورتیکه کمپانی مایل بتمدید میبود یا بهاء واقعی تمام 52 درصد را نقداً بدولت ایران میپرداخت و یا اینکه در قرارداد تصریح میشد در انقضاء سال 1961 کلیه دارائی منقول و غیرمنقول متعلق بدولت ایران است (طلای سیاه یا بلای ایران، ابوالفضل لسانی، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول، 1329، صص260-258)» پرداختن به دیگر ابعاد زیان‌بار این اقدام رضاخان از حوصله این نقد خارج است، اما توجه به این نکته نیز ضروری است که تقی‌زاده (امضاءکننده قرارداد تمدیدی) در برابر سؤال مجلس پانزدهم می‌گوید: «من شخصاً هیچ وقت راضی به تمدید مدت نبودم و دیگران هم نبودند و اگر قصوری در این کار یا اشتباهی بوده، تقصیر آلت فعل نبوده بلکه تقصیر فاعل بود که بدبختانه اشتباهی کرد و نتوانست برگردد» (نگاهی به کارنامه سیاسی دکتر محمدمصدق، جلال متینی، ص193)
اما آیا از فراماسون برجسته‌ای چون تقی‌زاده می‌توان پذیرفت که وی آلت فعل بوده و رضاخان تصمیم گیرنده یا به تعبیر دیگر فاعل؟ همان‌گونه که می‌‌دانیم رضاخان پس از اجرای نمایش آتش زدن قرارداد دارسی! علاوه بر تقی‌زاده به فروغی - از دیگر سرپل‌های فراماسونری در ایران- و حسین علاء (ماسون) و داور مأموریت داد تا مذاکره با شرکت نفت را پیگیری کنند؛ بنابراین نمی‌توان نقش فراماسون‌ها را در چنین اقدامی صرفاً دنبال روی از رضاخان پنداشت، بلکه جملگی (آلت فعل و فاعل) در تمدید قرارداد دارسی به طور بسیار خفت‌بارتر از آن‌چه در دوران قاجار به امضا رسیده بود نقش مجری منویات لندن را ایفا کردند. دکتر مصدق در این زمینه معتقد است همه عوامل وابسته به بیگانه با صحنه‌سازی به گونه‌ای عمل کردند که مردم به هیچ وجه از واقعیت‌های تلخ پشت‌پرده اطلاع نیابند: «باید دید آن صحنه‌سازی‌ها چه بود. اولین رل آن به دست آقای عباس مسعودی مدیر اطلاعات صورت گرفت که طبق دستور شرکت اعتراض نمود و از آن انتقاد کرد و طبق دستور از این جهت که اطلاعات هیچوقت از هیچ استعماری انتقاد نکرده و برای حفظ وضعیت خود همیشه با هر سیاست استعماری در این مملکت ساخته است. رل دوم را خود شرکت نفت بازی کرد که به دولت اعلام نمود و حق‌الامتیاز سال 1310 کمتر از یک چهارم سال قبل خواهد بود... رل سوم را خود شاه بازی فرمود که امتیازنامه را انداخت در بخاری و سوخت... چهارمین رل بدست دکتر بنش وزیر خارجه چک‌اسلواکی صورت گرفت که به جامعه ملل پیشنهاد نمود دولت ایران و شرکت نفت با هم وارد مذاکره شوند و کار را تمام کنند که چون مقصود طرفین همین بود جامعه ملل آن را تصویب نمود. پنجمین رل را هم آقای سید حسن تقی‌زاده بازی کرد که قبل از تقدیم بمجلس قرارداد را منتشر ننمود و بمعرض افکار عمومی قرار نداد... پس لازم بود که قرارداد را خود شرکت تهیه کند و کسی از مفاد آن مطلع نشود تا مجلس بتواند آنرا در یک جلسه تصویب نماید.» (خاطرات و تالمات مصدق، بقلم دکتر محمدمصدق، به کوشش ایرج افشار، انتشارات علمی، سال 1365، صص9-198) با توجه به اسناد و مدارک فراوان در مورد زیان‌های جبران ناپذیری که رضاخان به ارکان استقلال کشور در عرصه های اقتصادی،فرهنگی،سیاسی و اجتماعی وارد ساخت به نظر می رسد دفاع آقای ودیعی از عملکردهای رژیم پهلوی که به این حقایق تلخ کاملا واقف است بیشتر با انگیزه تطهیر فراماسونرها باشد تا حمایت از پهلوی اول که اهمیت چندانی به لحاظ شخصیتی نداشت.
صرف‌نظر از این مطلب،برخی دفاع های نویسنده«شاهد زمان»از عملکردها در دوران پهلوی دوم نیز بدون تردید به سهیم بودن وی در آن‌ها بازمی گردد. برای نمونه، وی به صورت غیرقابل باوری از تبدیل شدن دو حزب فرمایشی به یک حزب حمایت می کند و حتی برای آن توجیه تئوریک می‌تراشد. جالب این‌که شخص محمدرضا پهلوی در گذشته ای نه چندان دور در مقام تخطئه نظام تک حزبی برآمده و آن‌را شاخص بارز دیکتاتوری خوانده بود، اما در نهایت به دلیل شکننده شدن بیش از حد رژیمی که به صورت روزافزونی به سرکوب و خفقان متکی می شد، شاه ناگزیر از تن دادن به همه ابزارهای آشکار و رسمی دیکتاتوری گردید.اما آقای ودیعی که خود را در قامت روشنفکر می‌نمایاند معاونت این تنها حزب فرمایشی را که ملت یا می‌بایست عضویت آن‌را پذیرا شوند یا کشور را ترک گویند،به عهده گرفته است؛ لذا توجیهاتی خواندنی ارائه می‌کند: «در کنفدراسیون دانشجویی اروپا و آمریکا و حتی در انجمن‌های اسلامی همه گرایش‌های سیاسی گرد هم بودند...ولی در ایران جبهه متحد احزاب که همان رستاخیز بود، ادغام دولت و حزب پایه فکری نداشت.» (جلد دوم،ص210) هرگز حزب رستاخیز جبهه نبود؛ زیرا جبهه از مجموعه احزاب تشکیل می‌شود، در حالی‌که محمدرضا پهلوی همه احزاب را تعطیل کرد. این سخن خلاف واقع از این رو طرح می شود که بحث نظام تک حزبی را کمرنگ سازد. در فرازی دیگر، نویسنده محمدرضا پهلوی را که حتی دوره دبیرستان را در سویس سپری نکرده بود اهل فلسفه عنوان کرده و ادعا می‌کند ریشه تشکیل حزب رستاخیز را باید در سؤالات فلسفی وی جستجو کرد:«(خطاب به هویدا)ده سال پیش گفتم ستاد فکری،خوشتان نیامد،دو سال پیش گفتم آموزش ملی بدتان آمد.به هر حال امروز می‌بینید شاه مرتبا سوالات فکری و فلسفی دارد.همین سوالات او را به فکر رستاخیز رسانده است»(جلد دوم،ص 207)چنین توجیهات بدیعی را در حالی شاهدیم که علاوه بر محمدرضا پهلوی که در کتاب «مأموریت برای وطنم»تک حزبی بودن را نماد نظام‌های دیکتاتوری خوانده بود، قائم مقام حزب رستاخیز نیز در خاطراتش به منظور تطهیر شاه وانمود می‌سازد که این فکر توسط هویدا القا شد:«اگر بیماری و کار زیاد، حوصله و توان کار و اندیشیدن شاه را به کاهش برده بود،از طرف دیگر،آن ضعف روحی او را که مایل بود هر ابتکار و فکر نو به نام او شناخته شود، قوت بخشیده بود.او می خواست هر نوآوری بنام او خوانده شود تا مگر پوششی بر ناتوانی های جسمی و روحی وی باشد.اصول تک حزبی را هم که در اساس خواسته و تلقین شده از طرف هویدا بود،شاه پس از مدت‌ها مقاومت سرانجام به صورت یک ابتکار و نوآوری جدید به نمایش درآورد.»(یادمانده‌ها از برباد رفته‌ها، خاطرات سیاسی و اجتماعی دکتر محمد حسین موسوی، انتشارات مهر(کلن آلمان)،1382(2003.م)،ص337) در حالی‌که قائم مقام حزب رستاخیز به صراحت انتقادی را در این زمینه متوجه هویدا می‌سازد و تک حزبی شدن کشور را حاصل القائات وی بر محمدرضا پهلوی می‌خواند، آقای ودیعی نه تنها محمدرضا پهلوی را مبتکر انحلال دو حزب فرمایشی معرفی می‌کند بلکه برای ایجاد نظام تک حزبی توجیهاتی دارد که همگان از درک آن عجز می‌مانند! برای نمونه، تشکیل حزب واحد را به تأیید جهانیان از محمدرضا پهلوی مرتبط می‌داند. البته چنین سخنی اعتراف به این واقعیت است که پهلوی دوم با اتکا به حمایت خارجی در داخل کشور عمل می‌کرد: «در یازده اسفند 1353 شاه با اطمینان از این که مورد تائید جهانیان و مورد احترام و عشق و اطاعت قاطبه مردم است فکر ایجاد سازمان سیاسی واحدی را به نام رستاخیز ارائه داد.» (جلد دوم، ص197) چرا باید تأیید جهانیان (که البته مراد همان آمریکا و انگلیس است) موجب شود محمدرضا پهلوی مخالفان سلطه بیگانه بر این سرزمین را با صراحت بیشتری مورد تهدید قرار دهد و با جسارت اعلام نماید یا به عضویت حزب رستاخیز در آیند یا کشور را ترک گویند؟ نفس چنین سخنی بیانگر این واقعیت است که محمدرضا پهلوی بر نداشتن پایگاه مورد ادعا در میان مردم کاملاً واقف بوده است والا اگر قاطبه مردم دیکتاتور تحمیل شده بر آنان را قبول داشتند به چه دلیل‌ آزادی‌های سیاسی هر روز محدود و محدودتر ‌شد تا حدی که حتی برخی انتقادات سطحی در چارچوب رقابت‌های دو حزب فرمایشی نیز به هیچ وجه قابل تحمل نباشد؟ قبل از این‌که به سطح انتقادات طرح شده در آن ایام بپردازیم از زبان آقای موسوی - قائم‌مقام حزب رستاخیز- روایت خشم محمدرضا را که منجر به عزل دبیر کل حزب مردم در آستانه تشکیل حزب رستاخیز می‌شود، مرور می‌کنیم: «بعد ازظهر پنجشنبه 7 دیماه 1353 یعنی یکماه بعد از کنگره حزب مردم بود... تلفنی از پرویز ثابتی مدیر کل ساواک دریافت داشتم که برای مذاکره‌ای حضوری و فوری از من خواست که هر چه زودتر سری به منزلش بزنم... نشستیم گفت شاه در آستانه سفر سن موریتس است و لازم است تا پیش از سفر او عامری (دبیر کل حزب مردم) کنار گذاشته شود گفتم این کار عملی نیست. چون این کار با کنگره است. از زمان تشکیل گنگره هم چند هفته بیشتر نمی‌گذرد. گفت این برکناری باید پیش از مسافرت شاه که سه‌شنبه آینده است، عملی شود. بعلاوه اگر به تاخیر افتد، عامری متوجه می‌شود و استعفا می‌دهد. سیاست عمومی اینست که موضوع نباید در جراید بصورت استعفا منعکس شود.» (یادمانده‌ها از برباد رفته‌ها، ص308) اکنون برای درک دلیل چنین عقوبتی در مورد دبیر کل حزب مردم، جدی‌ترین انتقاد طرح شده از سوی نمایندگان این حزب اقلیت مجلس را در این ایام از زبان آقای موسوی می‌خوانیم: «در پاسخ به دکتر درودی که درخواست می‌کرد در حوزه انتخابی از قزوین وسایل تحصیلات عالی فراهم شود (هویدا) گفت: «آقا چه بکنیم که مردم نمی‌خواهند بچه‌هایشان را به قزوین بفرستند» این گونه بود روش هویدا در برخورد با مسائل جدی مملکتی و حتی به هنگام بحث‌های پارلمانی و در پاسخ نمایندگان مجلس... اینگونه پاسخگویی‌ها که در شأن یک نخست‌وزیر نبود، منحصر به هویدا هم نبود. یک یک وزرای او هم در حد توانایی و خصوصیات اخلاقی و قدرت بیانشان به پیروی از رئیس‌شان (هویدا) بر حسب مورد، مطالب مشوب کننده اذهان عمومی نسبت به نمایندگان مجلس و بخصوص نمایندگان اقلیت اظهار می‌داشت.» (همان، صص7-276) در حالیکه انتقادی در این سطح نازل که چرا دولت امکان تأسیس یک مؤسسه آموزش عالی را در قزوین فراهم نمی‌آورد - با وجود تحقیر منتقد- از سوی محمدرضا پهلوی تحمل نمی‌شود، چگونه اظهارات متناقض توجیه‌گرانی چون آقای ودیعی در این زمینه مورد قبول خوانندگان واقع خواهد شد؟ البته دور از ذهن نیست که مؤلف «شاهد زمان» خواسته است با ضد و نقیض‌گویی در یک جمله پیام اصلی را به مخاطب منتقل سازد و آن تشدید دیکتاتوری با حمایت آمریکا و انگلیس در دوران پهلوی دوم است. در ادامه این بحث باید خاطرنشان ساخت بیشترین دوگانگی در گفتار و روایات آقای ودیعی مربوط به همین دوران است که وی به سازمان‌های مخفی مرتبط با بیگانگان نزدیک می‌شود و به تبع آن در کابینه شریف‌امامی پست وزارت می‌گیرد. آیا راوی خاطرات واقعاً دوران محمدرضا پهلوی را دوران شکوفایی و پیشرفت می‌داند؟: «شاه در اوایل سال 1351 گفت ما به هیچ چیز کمتر از یک کشور درجه یک قانع نیستیم این سخن برای کسی که در سال گذشته همه سران بزرگ کارهای او را ستوده بودند و برای کشوری که همه جور توفیق نظامی صنعتی و کشاورزی و دانشگاهی داشت و کارنامه ده ساله‌اش به هر حال حاکی از رشد و توسعه همه جانبه بود عادی بود». (جلد دوم، ص67) آقای ودیعی مبنای این قضاوت را تأیید سران کشورهای بزرگ یعنی همان آمریکا و انگلیس قرار می‌دهد. حال آن که در فراز دیگری بی‌پایه بودن این ملاک سنجش را برای همه روشن می‌سازد: «دیگران شاه را چطور می‌دیدند و در نتیجه ایران را؟ همان روزنامه نیویورک تایمز بعد از چاپ همان مصاحبه که فوقاً اشاره شد می‌نویسد: «ناگهان جزیره کوچک و خشک و نیمه فراموش شده کیش در خلیج فارس به صورت نوعی مرکز ثقل سیاسی جهان در آمده است. سران کشورها، بانکداران و صاحبان صنایع به آن جا می‌روند تا دریابند شاهنشاه ایران چه طرح‌هایی برای مصرف میلیاردها دلار درآمد تازه نفتی ایران دارند. تا در صورت امکان از قدرت مالی ایران بهره برند.» این جمله درست نگاه دنیا به ماست نگاه طامعی به نوکیسه‌ای نگاه طراری به صاحب زری. نگاهی که نو کیسه را به نخوت می‌کشاند و طرار را به انواع مکر و حیله.» (جلد دوم، ص184) در ادامه آقای ودیعی محمدرضا پهلوی را عامل غارت ثروت ملت ایران می‌خواند و تشکیل صندوقی به نمایندگی از سوی آمریکا برای کمک بلاعوض به کشورهای تحت سلطه واشنگتن نمونة مورد ذکر اوست: «در همان فروردین 1353 شاه طرحی دایر بر ایجاد صندوق مالی بی‌طرف برای کمک به کشورهای در حال رشد بداد که کمیته اقتصادی سازمان پیمان مرکزی - سنتو- از آن تجلیل کرد. طرح ایجاد صندوق یک بار هم در دوره‌ای که دکتر علی امینی سفیر ایران در واشنگتن بود از سوی آمریکائیان وسیله امینی پیشنهاد شد... اما این بار شاه خود حرف آن را می‌زد. از بس سران کشورها برای وام به ایران کیش داده می‌شدند – یعنی قدرت‌ها آن را می‌فرستادند- پیشنهاد فوق را شاید هم به تشویق همان‌ها کرد ولی کجا؟ در دل سنتو و چون سنتو بی‌طرف نبود دنیا اعتنا نکرد و میلیاردها (دلار) ایران هدف دندان تیز گرگ‌ها شد. درست مثل ماهی صید شده وسیله آن پیرمرد در قصه پیرمرد و دریا اثر همینگوی. به همان‌گونه که آن پیرمرد نتوانست با همه تلاشش جز اندکی از ماهی صیدشده را به ساحل برساند شاه نیز نتوانست در آمدها را به ساحل نجات مملکت رساند.» (جلد دوم، صص6-185) محمدرضا پهلوی در این فراز همچون امینی دست نشانده‌ای ترسیم می‌شود که به دستور آمریکا اموال ملت ایران را در مسیر مصالح بیگانه مصروف می‌دارد. این فراز در کنار اذعان نویسنده به این که مردم ایران همزمان با طرح ادعای تمدن بزرگ از ابتدایی‌ترین امکانات محروم بودند، پیام اصلی کتاب را در پس تعریف و تمجیدها روشن‌تر می‌کند: «وقتی درباره امکانات ایران آن روز و تمدن بزرگ حرف زدم (ده گفتار، نوشته نگارنده) دیدم سؤال‌های بسیاری برای رجال درجه اول مطرح است و هر چه می‌گذرد تیزی سؤالات و شمار آنها بیشتر می‌شود. قاطبه مردم به کل به این موضوع نمی‌اندیشیدند زیرا هنوز همان تمدن کوچک نان و آب و بهداشت و مدرسه و برق و پوشاک را که از قبل از انقلاب عمرانی 6 بهمن (1341) وعده داده بودند کاملاً درک و دریافت نکرده بودند.» (جلد دوم، ص221) زمانی که مردم در شهرهای بزرگ کشور از امکانات اولیه زندگی بی‌بهره بودند، اما میلیاردها دلار ثروت ایران به تعبیر آقای ودیعی هدف دندان تیز گرگها می‌شد، آیا خواننده می‌تواند این عبارات تملق‌آمیز آقای ودیعی را باور کند که محمدرضا عاشق ایران بود: «هویدا خسته بود و ابداً مغز و ذهن حزبی و مبارزاتی نداشت به همین دلیل دو سه بار به من گفت فکر فکر شاه است و من ابداً از رستاخیز بی‌خبر بودم. همو به من بارها گفت شاه عاشق است و معشوق او ایران است. عجبا که درنمی‌یافت این عاشق مرتباً در باره سرنوشت معشوق فکر می‌کند.» (جلد دوم، ص211) البته آقای ودیعی بهتر از هر کس دیگری می‌داند که آن‌چه در دربار پهلوی به هیچ‌وجه یافت نمی‌شد، عشق بود. عشق به میهن، عشق به خانواده، عشق به هر ارزشی در نزد این «نوکیسه‌گان» معنایی نداشت. این بی‌هویتی و بی‌شخصیتی حتی بعضاً خبرنگاران غربی را منزجر می‌ساخت. برای نمونه، یک روزنامه‌نگار با سابقه انگلیسی در این زمینه می‌نویسد: «از دربار ایران بوی تعفن سکس بلند بود. همه دائماً در این خصوص گفتگو می‌کردند که آخرین معشوقه سوگلی شاه کیست... دلالی محبت یکی ازاشکال پیشرفته هنر در محافل تهران بشمار می‌رفت. (ویلیام شوکراس، آخرین سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، نشر البرز، 1369، ص443)
همین نویسنده در مورد بی‌علاقگی پهلوی‌ها به ایران و ایرانی می‌افزاید: «بررسی‌های دیگر سفارت آمریکا متذکر شد: بسیاری از اعضای خاندان سلطنت آموخته‌اند که به درجات مختلف فاسد و بداخلاق و تا حدود زیادی بی‌علاقه به ایران و ملت ایران باشند.» (همان، ص108) علت آن‌که نویسنده «شاهد زمان» چنین ادعاهای غریبی را به نقل از دیگران مطرح می‌کند، بر وی و خوانندگان کاملاً‌ روشن است؛ زیرا خود محمدرضا پهلوی در جریان خیانت بخشش بحرین به انگلیس کاملاً واقف بود که با چنین کارنامه‌ای مردم هرگز وی را دوستدار این مرز و بوم نمی‌دانند؛ لذا در جلسه محرمانه‌ تاریخی با حضور جمعی از درباریان در پاسخ به آقای باهری که مردم ایران را شاهدوست می‌خواند سخن وی را رد کرد. روایت آقای ودیعی در این زمینه کاملاً روشن می‌سازد که محمدرضا پهلوی بر آثار عملکرد خود در میان ملت واقف بوده است: «شاه بلافاصله پاسخ باهری را داد او گفت:... اما مردم که می‌گوئید شاهدوست‌اند این مردم میدانید شعارشان چیست؟ آنگاه شاه چشمهای خود را گشاد کرد و دراند روی باهری و گفت شعارشان مرگ بر شاه است.» (جلد دوم، ص465)
شاه در جمع دست‌اندرکاران آن دوران هرگز نمی‌گوید که عده‌ای از مردم مرا دوست ‌دارند و عده‌ای دیگر از عملکرد من ناراضی‌اند، بلکه کاملاً واقف است که عملکردهای ضدمردمی‌اش نفرت عمومی را از وی موجب شده است. پهلوی دوم بر این واقعیت واقف بود که همه مردم در برابر او قرار گرفته‌اند و سرکوب قیام سراسری ملت و کشتار آنها نتیجه معکوس دارد، اما آقای ودیعی برخلاف آن‌چه در تاریخ به ثبت رسیده است ادعا می‌کند که محمدرضا پهلوی به کشتار مردم اعتقاد نداشت: «تمام هم دوستان خارجی شاه متوجه منصرف داشتن او و اطرافیان در توسل به زور بود غافل از اینکه شاه خود سرسوزنی به اعمال زور اعتقاد نداشت.» (جلد دوم، ص485)
این ادعا در حالی مطرح می‌شود که منابع گوناگونی از استیصال محمدرضا پهلوی در کسب نتیجه از کشتار مردم سخن به میان آورده‌اند. قبل از مرور نمونه‌ای باید یادآور شد که اگر پهلوی دوم به کشتار اعتقادی نداشت دوستانش وقت خود را صرف بازداشتن وی از کشتار بیشتر مردم نمی‌کردند. بازداشتن دیکتاتور از قتل عام‌ بیشتر مردم و متوجه ساختن وی به راه‌حل‌های سیاسی قطعاً به دلیل آگاهی از خوی و صفاتش بوده است. البته محمدرضا نیز خود بعد از کشتارهای متعدد به این جمع‌بندی دوستان خارجی‌اش نزدیک می‌شود. برای نمونه، مشاور سیاسی خانم فرح دیبا در روایتی از دیدار خود با شاه می‌گوید: «در این موقع، شاه که گوئی ناگهان به وخامت اوضاع پی برده باشد، با حالتی منفعل و تسلیم شده، به سمت من خم شد و گفت: با این تظاهرکنندگانی که از مرگ هراسی ندارند، چه کار می‌توان کرد، حتی انگار، گلوله آنها را جذب می‌کند. دقیقاً به همین دلیل است که ما نمی‌توانیم به کمک نظامیان آنها را آرام سازیم.» (از کاخ شاه تا زندان اوین، احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، نشر رسا، چاپ اول، سال 72، ص154) همچنین نماینده ساواک در آمریکا در خاطراتش به نقل از اویسی می‌نویسد: «چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه، اعلیحضرت که به وضوح نگران و برآشفته بود به اویسی گفت: وقت آن است که به این بی‌نظمی، پایان داده شود. باید جلوی آن را گرفت. اویسی که خود نیز در هچل افتاده بود جواب داد: سربازان من در زره پوش‌های خود در خیابانها مستقر شده‌اند مردم به طرف آنها می‌روند، با آنها دست می‌دهند و گل میخک قرمز به آنها می‌دهند. آنان سربازان را برادر خطاب می‌کنند! سربازان من دیگر برروی آنها آتش نمی‌گشایند... شاه مدتی به فکر فرو رفت سرانجام گفت: اگر طبق یک نقشه، کماندوها به سربازان شما در خیابانها حمله کنند و عده‌ای را بکشند چه؟ به این ترتیب بقیه برآشفته می‌شوند و به سمت جمعیت شلیک می‌کنند نظرت در این مورد چیست؟ (خاطرات منصور رفیع‌زاده آخرین رئیس شعبه ساواک در آمریکا، ترجمه اصغر گرشاسبی، انتشارات اهل قلم، ص367) البته با آن‌که این جنایت در چندین شهر بزرگ به وقوع پیوست و برخی درجه‌داران و افسران ارتش به صورت بی‌رحمانه‌ای توسط کماندوهای رژیم کشته شدند و سپس پیکر متلاشی شده کشته‌شدگان در پادگان‌ها به نمایش درآمد خوشبختانه محمدرضا پهلوی نتوانست ارتش را به قتل‌عام مستمر مردم وادار سازد؛ زیرا رهبری انقلاب هرگز اجازه عمل متقابل را به مردم نداد و برخلاف اظهار آقای ودیعی که در چند فراز مدعی است مردم توسط رهبری مسلح شده بودند هرگز مشی مبارزه مسلحانه در دستور کار قرار نگرفت و صرفاً دو روز مانده به سقوط استبداد، بعد از درگیری همافران با نیروهای گارد در پادگان نیروی هوایی، درب اسلحه خانه‌ها به روی مردم باز شد و به صورت غیر برنامه‌ریزی شده‌ای اسلحه‌هایی به دست برخی از مردم افتاد. البته این امر مربوط به زمانی بود که عملاً به دلیل رو در رو قرار گرفتن بدنه ارتش در برابر نیروهای وابسته به شاه و آمریکا (یعنی گارد شاهنشاهی و امرا) بازوی سرکوب متلاشی و سقوط محمدرضا پهلوی قطعی شده و مبارزه سیاسی و صلح‌آمیز سراسری ملت به نتیجه رسیده بود. با این وجود نویسنده کتاب مدعی است: «از لحاظ دولت وعده واقعی سیاسی انتخابات تابستان آینده بود ما مسلماً اگر مردم مسلح نمی‌شدند می‌توانستیم با سرافرازی در انتخابات شرکت کنیم. فکر تحزب مردم پشت سر گروه اندیشمندان بود رفته رفته پیش رفت و نام جنبش ملی ایران هم به پیشنهاد من انتخاب شد... قصد واقعی ما رفتن بسمت دموکراسی بود.» (جلد دوم، ص454) آقای ودیعی چنین ادعایی را صرفاً‌ به قصد تطهیر خود مطرح می‌کند، والا پهلوی‌ها سالها فرصت داشتند که انتخابات فرمایشی را کنار بگذارند. چگونه می‌توان پذیرفت که مردم عامل آن بودند که مشروطیت تعطیل شده توسط پهلوی‌ها، مجدداً حیات پیدا نکند. اگر محمدرضا پهلوی واقعاً به فکر پایان دادن به دیکتاتوری خود بود چرا می‌بایست تمام توانش را برای تحریک ارتش جهت کشتار خیابانی ملتی می‌گذاشت که به آنها گل هدیه می‌کردند. قطعاً‌راه در پیش گرفتن دمکراسی کشتار نبود. آقای ودیعی خود معترف است که اگر میزان گستردگی خیزش مردم همچون 15 خرداد 42 بود بدون شک با یک دستور قتل‌عام قابل مهار بود، اما شاه به وضوح دریافته بود که خیزش سراسری سال 1357 متفاوت از اعتراضات و قیام‌های قبل از آن است: «برای من مسلم شد که شاه دریافته که نیروی مخالفان عظیم‌تر از آنست که بشود بسادگی با آن مقابله کرد.» (جلد دوم، ص469) با این وجود آقای ودیعی در مورد ترفندهای مختلف شاه و آمریکا برای منحرف کردن خیزش ملت ایران اظهارات کاملاً‌ متناقضی دارد. از جمله ترفندهایی که برای مهار خیزش سراسری به کار گرفته شد ایجاد ترس و وحشت در میان مردم بود. نویسنده «شاهد زمان» در این زمینه دچار تناقض‌گویی فاحشی شده است. وی در فرازی حوادثی چون جنایت سینمارکس را به مردم به پا خاسته ایران علیه استبداد و استعمار نسبت می‌دهد: «اگر آتش زدن سینما رکس آبادان اسباب حیرت دولت آموزگار و شاید هم تیر خلاص آن بود به این سبب نیست که آن دولت و آن نظام از کشف حقیقت عاجز بود و یارای مقابله با تروریسم را نداشت. بلکه به آن دلیل بود که نمی‌خواست به روی خود بیاورد که از سال 1352 و شاید هم پیش‌تر از آن روحانیت مخالف گروه گروه جوانان را عازم اردوگاه‌های تعلیماتی امل و شاخه‌های فلسطینی‌های طرفدار تعمیم مبارزه مسلح و قهرآمیز می‌دارد...» (جلد دوم، ص340) در فرازی دیگر همین نویسنده در کنار نسبت دادن وقایع خشونت‌آمیز به نیروی مخالف دیکتاتوری در ایران احتمال دخالت برخی عناصر فاسد درون دربار را نیز در این زمینه مطرح می‌سازد: «تظاهرات پرخشونت شهرهای شهریار و بسیاری نقاط دیگر که نام بردم منتهی به حمله به بانک‌ها شد. چرا؟ این حمله به بانک‌ها در گذشته کار چپ افراطی و چپ مذهبی بود... شایعه دیگر این بود که کار کسانی است که از اصلاحات دولت و تعقیب فاسدان نگرانند. این مسئله را من دنبال کردم و حقیقت داشت بی‌آنکه منکر بانک زنی چپ افراطی باشم.» (جلد دوم، ص393) راوی در این فراز ابتدا احتمال دخالت بخشی از نیروهای وابسته به پهلوی‌ها را در جنایات خیابانی مطرح و براساس تحقیق خود صحت این احتمال را تأیید می‌کند، اما مجدداً تغییر موضع می‌دهد و روایت قره‌باغی را در مورد آتش‌ افروزی‌ها زیر سؤال می‌برد. وزیر کشور وقت چنان‌چه بعدها هم در خاطراتش قید می‌کند ساواک را عامل آتش‌افروزی‌ها می‌خواند، اما در نهایت معلوم نیست آقای ودیعی به چه علت این اطلاع آقای قره‌باغی را که بعد از تحقیق از نیروهای شهربانی و سایر نیروها در شورای امنیت مطرح می‌سازد، نادرست می‌خواند: «ایشان (قره‌باغی) در شورای امنیت ملی ضرورت را قبول کردند و در دولت نیز و دائماً در این اندیشه نادرست بودند که خود رژیم آتش‌افروزی می‌کند و آخر عمری هم می‌فرمایند حکومت نظامی بحران را تشدید کرد.» (جلد دوم، ص403) البته قره‌باغی در خاطرات خود به نقل از رئیس شهربانی در این زمینه می‌گوید: «روزی مرحوم سپهبد صمدیان‌پور رئیس شهربانی وقت خواست و آمد به وزارت کشور و گفت دو مطلب آمده‌ام خدمت شما بگویم. یکی این که می‌گویند یک مقدار از این کارها را خود ساواک می‌کند. گفتم یعنی چه؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟ گفت بله، یک مبل فروشی اظهار کرده است که شب آمدند و به ما خبر دادند که فردا قرار است ناحیه شما را شلوغ کنیم و آتش بزنیم.ما می‌آئیم اینجا و مبل‌های شما را بناست آتش بزنیم. مبل‌های حسابی را بگذارید کنار و تعدادی میز و صندلی عادی جلو دست بگذارید که خسارت زیادی وارد نشود!» (چه شد که چنان شد؟ گفت‌وگوی احمد احرار با ارتشبد عباس قره‌باغی، نشرآران، سانفرانسیسکو آمریکا، 1999م، ص29)
وزیر کشور دولت شریف‌امامی در فرازی دیگر در مورد سینما رکس می‌گوید: «می‌دانید که آتش‌سوزی سینما رکس قبل از تشکیل دولت شریف‌امامی اتفاق افتاد ولی چون مسئله‌ای نبود که فراموش شود در هیئت دولت از همان ابتدا صحبت می‌شد که بالاخره باید عوامل این حادثه را پیدا کنند... من آقای دکتر باهری را به کناری کشیدم و گفتم آقای دکتر این موضوع خیلی مهم است، خیلی حساس است، خیلی در اطرافش سروصدا می‌شود، چطور است که به جایی نمی‌رسد؟ ایشان البته بطور خصوصی اظهار داشت که بله، من این پرونده را مطالعه کردم ولی چیز درست و حسابی در آن ندیدم... البته آنجا تشریح شده بود که این شخص موقع عبور از مرز دستگبر شده و به دخالت در واقعه حریق سینمارکس اعتراف کرده است ولی خوب، از طرفی هم گفته می‌شد که این‌ها ساختگی است.» (همان، صص3-72) البته در این زمینه آقای ودیعی نیز عدم باور بازپرس پرونده را نسبت به پروندة تنظیمی توسط ساواک روایت می‌کند: «بازپرس نیز افشاگری فرد اول که تحویلی عراق است را باور ندارد و تحقیق ادامه دارد. این قضیه نشان از بسیاری از پیچیدگی‌ها بود». (جلد دوم، ص420)
گرچه درفرازی دیگر نویسنده برخی آتش‌افروزی‌ها در تهران را مشکوک می‌خواند (جلد دوم، ص441)اما در نهایت خواننده را سردرگم نگه می‌دارد، زیرا از یک‌سو به دلیل برخی وابستگی‌ها نمی‌تواند واقعیت را بیان کند و از سوی دیگر به دلیل کینه‌اش به مذهب و روحانیت نمی‌خواهد به‌گونه‌ای سخن گوید که حقانیت آنها در تاریخ به ثبت رسد. از همین رو زمانی که از ملیون انتقاد می‌کند که چرا به یک رهبر روحانی نزدیک شدند و در جریان انقلاب محوریت وی را پذیرفتند ناخواسته به‌گونه‌ای سخن می‌گوید که اعتقاد قلبی‌اش را در مورد محمدرضا پهلوی و به طور کلی دربار و قابل دفاع نبودن آن‌ها ابراز می‌دارد؛ لذا با عبور از این مصداق غیرقابل دفاع این سوال را مطرح می‌کند که چرا سلطنت مشروطه مورد حمایت ملیون واقع نشد: «برای من عجیب بود که می‌دیدم جبهه ملی خود را از سلطنت‌طلب‌های طرفدار قانون اساسی دور و به افراطیون نزدیکتر می‌داند. این رویه بغض‌آلود اثر 28 مرداد معروف بود. آنها نتوانستند حساب طرفداران پادشاهی را از حساب اشرف پهلوی و حتی خود شاه جدا کنند و به شعار برای پادشاهی نه برای پادشاه برسند.» (جلد دوم، ص441) در این فراز آقای ودیعی نفس حکومت سلطنت مشروطه را قابل دفاع اعلام می‌کند و مصداق آن‌ را مردود و قابل نادیده گرفته شدن می‌خواند. البته در فراز دیگری به نقل از منصور روحانی اشرف را مظهر فساد در ایران می‌خواند و شاه را حامی جدی این جرثومه فساد و آن‌ها را به نوعی جدایی ناپذیر از یکدیگر: «منصور روحانی به من گفت این مملکت و این شاه دو دشمن بیشتر ندارد یکی امینی است که نماینده جناح نفهم سیا در ایران است و دیگری اشرف که مظهر فساد داخله ایران است. بقیه مخالفان به همین دو دلیل با رژیم مخالف‌اند. یعنی فریادها علیه آمریکا و فساد است. منصور روحانی اضافه کرد که از پادر آوردن امینی را من تعهد می‌کنم آیا به نظر تو می‌شود شاه را در مورد خواهر همزادش قانع کرد؟ پرسیدم مصدق کوشید، نشد. منصور روحانی گفت من اطلاعات و اسناد بسیار درباره سرسپردگی امینی به آمریکا دارم و در مورد فساد مالی دستگاه اشرف، هرچه بادا باد می‌روم با شاه حرف می‌زنم. گفتم: امیدوارم شاه حرف‌های تو را علیه خود تعبیر نکند؟! گفت: در این صورت وای به حال همه ما.» (جلد دوم، ص121)
در قالب نقل این گفت‌وگو، آقای ودیعی مجدداً اشرف و محمدرضا را جدایی‌ناپذیر و به عبارتی مظهر مفاسد در کشور می‌خواند؛ بنابراین با وجود چنین اعترافاتی و توصیه به ملیون برای عبور از مصداق پادشاهی و دفاع از نظام مشروطه سلطنتی، خواننده تیزبین به خوبی درمی‌یابد که باور واقعی نویسنده چیست و آن‌چه در مقام تعریف و تمجید از عملکردها و پیشرفت‌های دوران چنین مظاهر فساد و وابستگی مطلق به بیگانه مطرح می‌شود از چه روست.
نکته بسیار عبرت‌آموز در مطالعه خاطرات آقای ودیعی تاثیرات فاجعه‌آمیز استبداد و بی‌توجهی به حقوق اساسی مردم، در همه ابعاد جامعه است. نویسنده در دوران پهلوی دوم یکی از به اصطلاح برجستگان فکر و اندیشه به حساب می‌آمد. اما زمانی که خواننده با مطالعه اثر به این عضو برجسته گروه‌ اندیشمندان نزدیک می‌شود به عمق فاجعه‌بار وابستگی به بیگانه در سطحی ساختن دست‌اندرکاران پی می‌برد. برای نمونه آقای ودیعی را در زمان اظهار نظر در مورد دکتر شریعتی، بیگانه با شناخته شده‌ترین پدیده‌های جامعه شناختی می‌بیند: «اگر زدن پهلوی را مقدم داریم دیگر نمی‌توانیم دستاوردها را حفظ کنیم. آنکس که صنعتی شدن را می‌زد و فریاد می‌زد همه ماشین‌ها مضراند (جمله از دکتر علی شریعتی است) در گروه شریعتمداری و جبهه ملی نبود بنابراین نمی‌توانست مؤتلف جبهه ملی شود.» (جلد دوم، ص399) این عنصر برجسته گروه اندیشمندان دربار پهلوی با مقوله ماشین‌ایزم که مرحوم شریعتی به آن می‌پردازد و بسیار از اندیشمندان غربی نیز از آن به عنوان عامل الیناسیون انسان (از خود بیگانگی) یاد می‌کنند و حتی هنرمندی چون چارلی‌چاپلین در فیلم «عصر جدید» به شدت به پدیده ماشین ایزم می‌تازد، کاملاً بیگانه است و حتی شاید یک خط نیز در مورد این بحث نخوانده است؛ لذا شریعتی را مخالف صنعت و ماشین می‌خواند. همچنین به نظر می‌رسد که این اندیشمند کتاب سه جلدی «فراماسونری یا فراموشخانه» را که چاپ آن در دهه 40 سرو صدای زیادی به راه انداخت و آمریکایی‌ها توانستند از آن طریق به بسیاری از اهداف خود نایل آیند حتی رؤیت نکرده است. زیرا بعد از نزدیک به نیم قرن از یک سو ادعا می‌کند که این کتاب در ایتالیا به چاپ رسیده است (در حالی‌که انتشارات امیرکبیر ناشر آن بود و صرفاً این شایعه در آن ایام در مورد چاپ جلد چهارم مطرح شد که آن‌هم کاملاً بی‌اساس بود) و از دیگر سو مدعی است نام کوچک هویدا در آن نیامده است: «کتاب‌های رائین در باب فراماسون‌های ایرانی حاوی اطلاعات مهمی بود و در خارج از کشور (در ایتالیا) چاپ شد. من رائین را در سال 56 در مجمعی از روزنامه‌نگاران در تهران دیدم... به او گفتم بعضی‌ها را ننوشتی. گفت دیگر نمی‌شد. او اسم علم و نام کوچک هویدا را ننوشته بود.» (جلد دوم، ص371) نویسنده «شاهد زمان» به منظور وانمود کردن این موضوع که مسلط بر مسائل دوران خویش بوده است با گذشت بیش از یک دهه از انتشار کتاب سه جلدی بسیار پرهیاهوی رائین در ایران اظهارنظری مغلوط درباره آن دارد. البته اطلاعات عضو برجسته‌ اندیشمندان صرفاً‌در مورد مسائل سیاسی و اجتماعی فاجعه‌آمیز نیست و زمانی که وی مورد باورهای دینی مردم نیز سخن می‌گوید این سوال مطرح می‌شود که این قبیل اندیشمندان به چه عصری و مکانی تعلق دارند: «سیاحت هنوز معنی واقعی نداشت، زیارت باب بود آن هم به سختی، گروه زائران گاهی یک اتوبوس را پر می‌کردند... به وقت نماز می‌ایستادند و تند و تند وضو می‌گرفتند و تند و تند نماز می‌خواندند و به سر خدا منت می‌نهادند که گرچه به مسافر واجب نیست ولی آنها ترک نماز نمی‌کنند.» (جلد اول، ص149)فردی که خود را اندیشمند می‌خواند نه از مسائل جهانی چون مقوله ماشین ایزم مطلع است و نه از اعتقادات ملت خود اطلاعی دارد. همچنین در نسبت دور از ذهنی که به استاد شهریار می‌دهد نام دوامام شیعه را در هم می‌آمیزد: « در پاسخ من گفت (شهریار) آقای ودیعی من هر شب از طریق اشراق به شیراز می‌روم و با حافظ دیدار می‌کنم و تعجب نکنید اگر بگویم همین دیشب امام محمدباقر سجاد در همین اتاق در همین گل زمین (اشاره به گوشه‌ای از اتاق بغل دست خودش کرد) حضور داشتند.» (جلد اول، ص413) با توجه به شناخت جامعه از استاد شهریار قطعاً چنین خطای فاحشی نمی‌تواند از آن این شاعر نامی معاصر باشد. گرچه پرگویی نویسنده در این اثر بسیار وقت‌گیر و ملال‌آور است، اما خوشبختانه فرصتی در اختیار محققان جهت شناخت دقیق سقف ظرفیت‌ها در دوران دیکتاتوری و سلطه بیگانه قرار می‌دهد و خطاهای فاحش این عضو برجسته اندیشمندان همچون مشتی نمونه خروار خواهد بود. لذا باید اذعان داشت انگیزه در نگارش این اثر پرحجم هرچه بوده به دلیل رشد نیافتگی عوامل استبداد دستاورد چندانی جز ارائه مجموعه‌‌ای از اطلاعات پراکنده و متعارض عاید نمی‌سازد. وی در فرازی اندیشمندان را حامی تک حزبی شدن و در فراز دیگر منتقد عنوان می‌کند: «گروه‌ اندیشمندان رسماً بسیار دیر موضع خود را در مورد روند کار و ایجاد حزب رستاخیز روشن کرد. علت این بود که بعضی از رجال و از جمله رئیس این گروه دکتر نهاوندی تصورشان بر این بود که شاه در این کار از دو گل که حزب R.P.F (اتحاد ملی برای فرانسه) را الهام داده بود الگو گرفته.» (جلد دوم، ص310) در فرازی آن‌را اقدامی ضروری برای پرکردن خلا ایدئولوژیک!! می‌خواند: «اما مخالفان نیت قطعی شاه را از رستاخیز خواندند. آن‌ها خوب می‌دانستند حزب واحد کدام است و برای چیست و به همین دلیل خطر را شناختند و در طول و عرض و عمق به آن حمله کردند. بدون تردید آنها می‌دانستند و درست دریافته بودند که اگر رستاخیز پاگیر گیرد و خلاء ایدئولوژیک پرشود و مبارز پرورده شود...» (جلد دوم، ص211) در فرازی از هویدا تعریف و تمجیدهای غیرقابل باوری را مطرح می‌سازد و در فرازی دیگر به نقل از باهری- که صداقت وی را مورد تایید قرار می‌دهد- یا برخی یاران علم برخی واقعیت‌های شرم‌آور را در مورد وی مطرح می‌سازد (جلد دوم، ص431) همچنین آقای ودیعی بدون این‌که زحمت مطالعه برخی آثار را به خود بدهد در مقام تکذیب برخی واقعیت‌ها برمی‌آید. برای نمونه، در حالی‌که خاطرات آقای اکبر اعتماد منتشر شده است و خواننده می‌تواند به سهولت به آن مراجعه کند می‌نویسد: «پس از استعفای اکبر اعتماد از ریاست سازمان نیروی (انرژی) اتمی شایعات بسیار راه افتاد و از جمله گفتند دولت ایران قراردادی با یک دولت خارجی برای دفن زباله‌های اتمی در خاک ایران (کویرها) منعقد کرده است. منشاء خبر یکی از جراید خارجی و به نظرم لوموند بود (شاید!) افراطیون مقیم خارج که اینک گرفتار غم مفقود شدن آیت‌الله موسی صدر بودند، به طرق مختلف این خبرهای عوضی را به چاپ می‌رساندند و سپس تلفن را برداشته به عنوان خبر تازه به تهران می‌دادند.» (جلد دوم، ص437) اکنون مناسب است که شیرازه سخن را به آقای اکبر اعتماد بسپاریم تا امکان قضاوت دقیق‌تری در مورد ادعاهای آقای ودیعی فراهم آید: «یادم هست که روزی یک خبرنگار اتریشی به ایران آمد و با اعلیحضرت مصاحبه کرد او در این مصاحبه سئوالاتی از اعلیحضرت در زمینه انرژی اتمی کرد و پاسخ شنید. بعد مسئله تفاله‌های اتمی را مطرح کرد که ایران این مسئله را به چه نحو حل خواهد کرد. پاسخ اعلیحضرت تا آنجا که به خاطر دارم این بود که روزی که موقع این کار رسیده باشد، ایران در این زمینه امتیازی نسبت به کشورهای دیگر داد و آن داشتن فضاهای وسیع بدون جمعیت است و می‌تواند راهی برای دفن این زباله‌ها پیدا کند و آنها را در اعماق بیابان‌های ایران دفن کند. خبرنگار اتریشی پرسید که اگر روزی این راه‌حل برای ایران پیدا شد، آیا ایران به کشورهای دیگر هم امکان خواهد دارد که از فضاهای موجود در ایران استفاده کنند؟ پاسخ اعلیحضرت تا آنجا که به خاطر دارم این بود که «در آن موقع خواهیم دید چرا نه؟ «متعاقب این مصاحبه در یک سفر که من به اتریش رفتم، وزیر علوم اتریش که خانمی فعال بود (اسمش را یادم نیست) یک مهمانی نهار برای من ترتیب داد و بعد از نهار مسئله تفاله‌های اتمی را با اشاره به مصاحبه اعلیحضرت مطرح کرد. به او پاسخ دادم... باید صبر کرد. چند ماه بعد این خانم به تهران آمد.» (برنامه انرژی اتمی ایران تلاشها و تنش‌ها، اکبر اعتماد، انتشارات بنیاد مطالعات ایران، انگلیس، سال 1997م، ص55) در حالی‌که کتاب آقای ودیعی یک دهه بعد از انتشار کتاب خاطرات آقای اکبر اعتماد منتشر شده است. اگر این اندیشمند!! برجسته وابسته به دربار و بیگانه زحمت مطالعه این اثر را بر خود هموار می‌ساخت با این قاطعیت مسئله طرح پروژه دفن زباله‌های اتمی غرب در ایران را به نیروهای مذهبی نسبت نمی‌داد. به این دست خلاف واقع‌گویی‌های «شاهد زمان» فراوان می‌توان پرداخت که به دلیل پرهیز از مطول شدن نقد از آن‌ها می‌گذریم. اما در آخرین فراز از این مقال لازم است به این واقعیت اشاره کنیم که با وجود مواضع بسیار مغرضانه‌ آقای ودیعی نسبت به مذهب و روحانیت آن‌چه در مورد مسائل پس از پیروزی ملت ایران بر استبداد و سلطه بیگانه مطرح ساخته بسیار با تبلیغات در غرب علیه انقلاب اسلامی متفاوت است. نوع رفتار نیروهای انقلاب و طرفداران امام با وزیر کابینه شریف امامی که معاون حزب رستاخیز بوده و برخی منابع از ارتباط وی با سازمان‌های مخفی صهیونیستی حکایت دارد، چگونه بوده است؟ آقای ودیعی معترف است اگر کمترین تندی نیز صورت می‌گرفت مربوط به سازمان مجاهدین خلق بود که با نیروهای طرفدار رهبری انقلاب تقابلی آشکار داشتند. وی اذعان دارد که روحانیون و نیروهای انقلاب همان غذایی را می‌خوردند که به خیانت کنندگان به این مرز و بوم داده می‌شد. در زندان مرتب به وضعیت او سرکشی می‌کردند تا مبادا برخورد ناروایی با او صورت گیرد. این وزیر کابینه شریف امامی با آن سوابق تیره بعد از بازجویی آزاد می‌شود و در خارج از زندان به شدت مراقب اویند تا مبادا در فضای به هم ریخته اوابل هر انقلابی تعرضی به وی نشود. اما نویسنده محترم اثر با سوء استفاده از چنین فضایی به کمک تجزیه‌طلبان در کردستان به سهولت از کشور می‌گریزد و به تعبیر خود ترجیح می‌دهد دوران نکبتش را در خارج کشور بگذراند. آقای ودیعی که علاوه بر داشتن روابط پنهان با سازمانهای مخفی یکی از نویسندگان دائمی روزنامه آیندگان به حساب می‌آمد که با سرمایه‌گذاری صهیونیست‌ها در ایران راه‌اندازی ‌شد (هرچند با وجود اسناد فراوانی که در این زمینه در اختیار مخفیان قرارد دارد در چند فراز وی تلاش دارد این وابستگی را نفی کند) آیا همچون انقلاب فرانسه دودمانش به باد می‌رود یا خود به دلیل برخورداری از کارنامه‌ای سنگین در همراهی با خیانت‌های استبداد و بیگانگان در ایران، بعد از آزادی از زندان ترجیح می‌دهد ایران را ترک گوید؟ این بخش از خاطرات آقای ودیعی به نظر می‌رسد می‌تواند شاهدی بر تفاوت انقلاب اسلامی با همه نهضت‌ها و انقلاب‌های جهانی باشد. انقلابی معنوی که در مسیر تلافی‌جویی برنیامد و در سخت‌ترین و دشوارترین شرایط بر ارزش‌های معنوی پای فشرد؛ مظلومانه هجمه‌های گسترده را در ابعاد مختلف علیه خود تحمل کرد، اما از اصول خود به انحراف نرفت. بی‌شک خاطرات آقای ودیعی می‌تواند بسیاری از ناگفته‌های انقلاب اسلامی را از زاویه‌ای متفاوت روشن کند و شنیدن روایات روزهای بعد از 22 بهمن از زبان کسی که دشمنی و ضدیت بارز وی با این نهضت استقلال‌طلبانه ملت ایران غیر قابل کتمان است می‌تواند کمک مؤثری برای نزدیکتر شدن به حقیقت باشد.


دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران