پاسخ مدرس به احوالپرسی رضاخان بعد از ترور او
بعد از ترور مدرس، رئیس نظمیه نزد او به بیمارستان آمد و گفت که شاه در تلگرافی از او احوالپرسی نموده است. مدرس جواب تلگراف شاه را نوشت.
سید حسن مدرس روحانی سیاستمدار شیعه و نماینده مجلس شورای ملی در زمان رضا خان، در تاریخ نهم آذر ماه سال 1316 در کاشمر و به دست عوامل رضاخان به شهادت رسید. اما این اولین سوءقصد به مدرس نبود. او پیش از این دو بار دیگر نیز مورد سوءقصد قرار گرفته بود که از مهلکه جان سالم به در برد. در این گزارش نگاهی داریم به این سوء قصدها و سوءقصدی که منجر به شهادت مدرس شد.
سوءقصد به جان مدرس در مدرسه علمیه اصفهان
سوءقصد اول به جان مدرس: سید ابوالحسن سدهی، که از طلاب شیفته مرحوم مدرس بود و در مدرسه جده بزرگ اصفهان درس میخواند، در یکی از روزها از مدرس دعوت کرد تا فردای آن روز، ناهار را با دوستان دیگر در حجره او میل کنند. این خبر به گوش مخالفان رسید و آنها که در پی فرصتی مناسب میگشتند، قرار گذاشتند تا هنگام ورود مدرس به مدرسه جده بزرگ، از دو سو به طرفش تیراندازی کنند. یکی از آنان که هنوز در ته دل عقیدهای داشت، چگونگی این نقشه را به میزبان مدرس اطلاع داد.
سیدابوالحسن سدهی با شنیدن این خبر، خود را به مدرس رساند و از او خواست به حجره او نرود، ولی مدرس قبول نکرد و گفت: خیر، من امروز حتماً به مدرسه جده بزرگ میآیم! و پس از اتمام درسش در مدرسه جده کوچک، به سوی حجره میزبان در مدرسه جده بزرگ به راه افتاد. وقتی مدرس وارد صحن مدرسه شد، شخصی به نام عبدالله با تفنگ ششلول، سینهاش را هدف قرار داد. مدرس با چابکی زیر دستش زد، به طوری که تفنگ به جوی آب افتاد و آن شخص پا به فرار نهاد. این گروه وقتی فهمیدند که نقشه اول ناکام ماند، فوری نقشه دوم را به اجرا گذاشتند و فردی به نام علی قزوینی، از طبقه دوم مدرسه چند تیر پیاپی به مدرس شلیک کرد؛ ولی تمامی گلولهها به جای فرو رفتن در سینه مدرس به دیوار مدرسه اصابت کرد.
در وجود من ترس راه ندارد!
اهالی بازار با شنیدن صدای گلوله به داخل مدرسه ریختند و مجرمان را گرفته، به محضر آقا آوردند. سیدعلیاکبر مدرس (برادر مدرس) نقل میکند: من هر دو مجرم را که مثل گنجشک میلرزیدند، در چنگ خود گرفتم، ولی آقا فرمودند: من از اینها شکایتی ندارم، آزادشان کنید بروند جایی مخفی شوند، مبادا مأموران حکومتی بیایند اینها را بگیرند! به مردم هم گفت: دنبال کار خود بروند. سپس با خونسردی به اتاق سید ابوالحسن آمد و سر سفره نشست. میزبان، سکنجبین را از سر سفره برداشت و به مدرس گفت: آقا! ترشی برای شما خوب نیست. قدری نمک بخورید؛ چون ترسیدهاید. مدرس لبخندی زد و گفت: «در وجود من ترس راه ندارد، من باید حوادث بزرگتر از این را ببینم» و ظرف سکنجبین را از سید ابوالحسن گرفت و بر سر سفره نهاد!
وقتی رضاخان در مجلس گلوی مدرس را فشرد!
سوءقصد دوم به مدرس: مدرس که پس از شکست طرح جمهوری رضاخانی، همچنان با برنامههای غیرقانونی رضاخان روبهرو بود، تصمیم به استیضاح سردار سپه گرفت. در جلسه استیضاح، با ورود مدرس به مجلس، هواداران سردار سپه، شعار «مرده باد مدرس» سر دادند، ولی مدرس با شجاعت تمام در حضور رضاخان فریاد زد: «زنده باد مدرس، مرده باد سردار سپه». رضاخان خشمگینانه گلوی مدرس را فشرد و فریاد زد: «آخر تو از جان من چه میخواهی»؟ مدرس با لهجه اصفهانی جواب داد: «من میخواهم که تو نباشی». رضاخان گفت: «شما محکوم به اعدام هستید. شما را از بین خواهم برد».
نصیحت مدرس به رضاخان و طراحی او برای قتل مدرس
از این تعبیر رضاخان، تصمیم او به ترور و سوءقصد به جان مدرس، به خوبی فهمیده میشود. از میان چندین ترور که نسبت به مرحوم مدرس صورت گرفت، یکی از آنها خطرناکتر و کاریتر بود که با شجاعت او، مؤثر واقع نشد. جریان از آن جا شروع شد که مرحوم مدرس میگوید: «امروز به شاه (رضا شاه) گفتم: مردم راجع به تهیه مِلک و جمع پول، پشت سرِ شما خوب نمیگویند، شما پول میخواهید چه کنید؟ مِلک به چه کارتان میآید؟ اگر شما پادشاه مقتدر و محبوبی باشید، ایران مال شما است، هر چه بخواهید مجلس و ملت به شما میدهد، ولی اگر به پولداری و مِلکگیری و حرص به جمع مال مشهور شوید، برایتان خوب نیست. کاری نکنید که مردم از شما بدشان بیاید. قدری پول به بهانههای مختلف خرج کنید، جایی بسازید، مدرسهای، مریض خانهای، کاری کنید که بگویند اگر پولی هم داشت برای این کارها بود و بعد از این، مخصوصاً به املاک مردم کار نداشته باشید، مِلکداری حواس شما را پرت میکند».
شاه از این حرف مدرس بدش آمد و چندی نگذشت که به سفر مازندران رفت. روزی اطرافیان شاه او را متغیر دیدند، معلوم شد تلگرافی از تهران رسیده است که مدرس را تیر زدهاند، ولی او جان سالم به در برده است. رضا شاه بعد از شنیدن آن کلام از مدرس و با توجه به این که او همیشه با رضاخان مبارزه میکرد، مخصوصاً پس از این که مجلس مؤسسان تشکیل شد و سلطنت را از قاجار به خاندان پهلوی منتقل و مورثی اعلام نمود، دستور ترور مدرس را داده بود و بعد از طرح نقشه ترور، عمداً به مازندران مسافرت کرد تا موجب سوءظن نشود.
سوءقصدی که با زیرکی مدرس به نتیجه نرسید
ماجرای این ترور این بود که ٧ آبان ١٣٠5 شمسی، مدرس سحرگاه برخاست و نماز خواند و برای تدریس عازم مدرسه سپهسالار شد که از بام یک ساختمان و از پشت دیوار عقب سر، باران گلوله باریدن گرفت. مدرس که دید سر و سینهاش هدف تیر است، فوری رو به دیوار کرد و عبا را با دو دست به طرف سر خود بلند نمود و زانوان خود را خم کرد، به طوری که بدنش در پایین عبا قرار گرفت. در واقع، آن جایی را که قاتلین از پشت عبا محل قلب و سینه تصور میکردند، جز دو بازوی مدرس و عبای خالی چیز دیگری نبود، نتیجه این شد که تنها چند تیر به ساعد و بازوان او اصابت نمود و یکی هم به کتفش خورد. مدرس افتاد و قاتلین که مأموریت خود را انجام یافته تصور کردندپا به فرار گذاشتند.
عدهای از مأمورین شهربانی که آنها را قبلاً آماده کرده بودند مدرس را به مریضخانه نظمیه بردند. جریان ترور مدرس در شهر تهران مثل توپ صدا کرد و مردم به همراه امام جمعه و عدهای از علما در بیمارستان حاضر شدند. آنها وقتی رسیدند که علیمالدوله دکتر مریضخانه، میخواست به اصرار سوزن انژکسیون را برای تقویت به بدن مدرس فرو کند. دکتر علیمالدوله رئیس بیمارستان شهربانی بود که غالب کسانی که باید معدوم میشدند، به وسیله آمپول او هلاک میشدند. چون بسیاری از مردم به وضع این مریضخانه آشنا بودند، تصمیم گرفتند که مدرس را به بیمارستان دیگری انتقال بدهند، ولی رئیس نظمیه به بهانه این که شاید این حرکت برای مزاج آقا بد باشد، اصرار میکرد که مجروح را حرکت ندهند، اما امام جمعه فرمان حرکت داد و مردم تخت مدرس را سر دست بلند کرده و او را به مریضخانه احمدی در خیابان سپه بردند.
ازدحام جمعیت تمام مریضخانه و اطراف را پر کرده بود و مردم با نگرانی ایستاده بودند که مدرس آنها را مخاطب قرار داد و گفت: «مطمئن باشید من از این تیر نخواهم مرد؛ زیرا مرگ من هنوز نرسیده است… انگلیسها میخواستند با قتل من به مقصود شوم خود برسند، ولی خدا نخواست. انگلیسها اشتباه میکنند، آنان نمیدانند جنایت، سبب فتح و موفقیت نمیشود».
پاسخ مدرس به احوالپرسی رضاخان بعد از ترور او
دکتر محمدخان خلعتبری در مریضخانه احمدی، در اطاق مدرس مشغول پانسمان زخمهای وی بود که سرتیپ محمد درگاهی (رئیس نظمیه)، وارد شد و گفت: «اعلیحضرت همایونی هم اکنون از مازندران تلگراف کرده و از شما احوالپرسی نموده است». مدرس جواب تلگراف شاه را با این عبارت نوشت: «به کوری چشم دشمن، مدرس نمرده است». شهربانی به دستور رضاخان یکی از ضاربین مدرس را که دستگیر شده بود، مخفیانه آزاد کرد و به مطبوعات هم دستور داده شد که جریان ترور مدرس را دنبال نکنند.
سوءقصدی که منجر به شهادت مدرس شد
سومین سوءقصد به جان مدرس: سومین سوءقصد به جان مدرس، آخرین سوءقصد بود؛ زیرا این بار وی طبق خواسته و موافقت رضاشاه در شب دهم آذر ماه سال 1316 توسط چند تن از مأموران اداره آگاهی و تأمینات شهربانی در تبعیدگاهش، کاشمر به قتل رسید و پس از سقوط رضاشاه از سلطنت دادگاه ویژه رسیدگی به جنایات دوران سلطنت او توانست عاملان و مباشران قتل مدرس را شناسایی، محاکمه و معرفی کند.
براساس مدارک ارائه شده از سوی دادگاه، این اشخاص در توطئه قتل مدرس دخیل بودهاند: محمود مستوفیان رئیس وقت شهربانی کاشمر، حبیبالله خلج از مأموران شهربانی کاشمر، محمدکاظم جهانسوزی رئیس وقت پلیس شهربانی مشهد، پاسیار منصور وقار و رکنالدین مختاری رئیس وقت اداره کل شهربانی. بدین ترتیب با دستور مستقیم رضاشاه که از سوی رکنالدین مختاری اجرای آن به ریاست شهربانی خراسان محول شد، نهایتاً محمود مستوفیان، حبیبالله خلج و محمدکاظم جهانسوزی با معاونت یکدیگر در شب دهم آذر 1316 آیتالله سیدحسن مدرس را ابتدا مسموم و سپس خفه کرده به قتل میرسانند.
همسر سرهنگ اقتداری (قبل از واقعه قتل مدرس رئیس شهربانی کاشمر بود و به خاطر اجتناب از قتل مدرس سمتش را به محمود مستوفیان واگذار کرده بود) درباره روند قتل مدرس توسط مأموران شهربانی رضاشاه به دادگاه محاکمه جانیان شهربانی رضاشاه چنین توضیح داده است:
خفه کردن مدرس و دفن شبانه او
در سال 1316 مرحوم اقتداری شوهر من که رئیس شهربانی کاشمر بود به مشهد حرکت کرد. سرهنگ نوایی ایشان را مأمور کرده بود که برود به خواف و مرحوم مدرس را از خواف به کاشمر بیاورد. تقریباً ساعت ده و یازده بود که مرحوم اقتداری آمدند. مرحوم مدرس هم با ایشان بود. مرحوم اقتداری نزدیک شهربانی یک خانه اجاره کرد و مرحوم مدرس را بردند در آن خانه. دو روز بعد مرحوم اقتداری آمد منزل، دیدم اوقاتش خیلی تلخ است. اظهار کرد که یک دستوراتی راجع به این سید بیچاره و از بین بردن او رسیده است که نمیدانم چه کنم و میگفت اگر من این کار را بکنم جواب خدا را چه بدهم و اگر نکنم از دست این شیرهای درنده چه کنم که خودم را ممکن است از بین ببرند.
من گفتم ممکن است استعفا بدهید؟ گفت همین خیال را دارم و استعفا داد. استعفای او قبول شد. ایشان شهربانی را تحویل مستوفیان داد و دستور رسید که باید مدرس را هم به او تحویل دهد. ایشان هم مدرس را تحویل مستوفیان داد. یک روز اقتداری به من گفت: دیدی خدا با ما بود که این کار را نکردیم. گفتم: چه شده است؟ گفت: همان شب که ما حرکت کردیم جهانسوزی از مأموریت به کاشمر برمیگردد و با حبیبالله خلج و محمود مستوفیان مشروب زیادی میخورند و میروند با مدرس سماوری آتش میکنند و چای میخورند و در اول چای را خود مرحوم مدرس میریزد برای آنها.
دفعه دوم محمود مستوفیان میگوید اجازه میدهید من چای بریزم؟ اجازه میدهند چای میریزد و دوای سمی را در استکان مدرس میریزد و چای را میخورند. چون مدتی میگذرد و میبینند اثری نبخشیده جهانسوزی برمیخیزد و اشاره به مستوفیان میکند و از اطاق بیرون میرود. مستوفیان هم عمامه سید را که سرش بوده برداشته و میکند توی دهانش تا خفه شود و همان شبانه هم میبرند دفن میکنند.
دستوری که برای از بین بردن مدرس از تهران آمده بود تلگراف رمز بوده به امضای سرهنگ وقار. مرحوم اقتداری آن تلگراف را که رمز بود با کشف آنکه در خارج کشف کرده بود به من نشان داد. نوشته بود باید به طوری که هیچکس حتی قراول درب اطاق مدرس هم نفهمد با استرکنین او را از بین ببرید. مرحوم اقتداری از مشهد به شهربانی همدان منتقل شدند و پس از بیست روز از ورود به همدان مریض شد. بر اثر دوای عوضی که داده بودند مرحوم شد.
منابع:
– مرکز اسناد انقلاب اسلامی
– پایگاه اینترنتی اسلام پدیا
– بخش تاریخ ایران و جهان پایگاه اینترنتی تبیان
خبرگزاری دانشجو http://snn.ir/detail/News/277747/1069
نظرات