از غواصی در کربلا تا مربیگری در حلبچه


1890 بازدید

از غواصی در کربلا تا مربیگری در حلبچه

گوشه سمت راست پیراهن نظامی‌اش نوشته شده بود حمید کانطوری. آن زمان 19 سال سن داشت و چهار سال از ورودش به جبهه می‌گذشت.

اردیبهشت‌ماه سال 65 بود که گفته بودند برای گردان غواص داوطلب می‌خواهند و جوان 19 ساله به آن‌ها پیوسته بود تا خود را در جمع 300 تا 400 نفری که گردان حضرت رسول را تشکیل می‌دادند، جا کند.

دوره شنا را در اصفهان گذرانده و غواصی در آب و پس از آن هم غواصی در آب‌های رودخانه را در اروندرود آموخته بود.

در آموزش‌ها گفته بودند که غواص هر بلایی بر سرش بیاید و هر تیر و ترکش و زخمی که به او برسد، نباید صدایی از او درآید. چنین مردی اگر در تیررس دشمن قرار می‌گرفت، از بین رفتنش حتمی بود.

عملیات لورفته کربلای 4 آغاز شده بود و مرد رزمنده باید خود را با همرزمانش به پشت اروندرود می‌رساند.

واقعه کربلا در آن شب مجسم شده بود. چه می‌شد اگر کربلای سال 61 هجری بود و سالار شهیدان بار دیگر می‌گفت هر کس که می‌خواهد برود و آنکه خواست بماند و در این صورت به واقع یاران حقیقی‌اش دوباره در آسمان اسلام درخشیدن می‌گرفتند و دیگر امام تنها نمی‌ماند.

هنوز در ذهنش حک شده آن صحنه که فین غواصی سعید دخونظری زیر آب رفت و او هر بار که برای یافتن فین به زیر آب می‌رفت، سر بر می‌آورد و می‌گفت بمانید تا من هم بیایم.

صدای سعید هنوز در گوشش می‌پیچد که قسم می‌داد؛ «بمانید». پس از آن دیگر هیچ وقت سعید را ندید و بعدها شنید که به خیل یاران مولایش پیوسته است.

غواصان پشت سر هم در آب حرکت می‌کردند و دست به طنابی داشتند که در طول آن گره‌هایی به فاصله یک متر جای گرفته بود. در همان موقع بود که هواپیمای عراقی منوری شلیک کرد و منطقه همچون روز روشن شد.

در فاصله 40 متری و نوک جزیره ام‌الرصاص به یک باره عراق با تمام سلاح‌هایش حمله کرد و آتش سنگینی بر سر غواصان ریخت.

در گیر و دار آتش دشمن، نگاه مرد 19 ساله به یکی از همرزمانش افتاد. تیر از داخل چشم بیرون زده بود و خون با تمام محتویات چشمش بیرون می‌ریخت.

همرزم مجروح حمید، به یاد آورد که فرماندهان گفته بودند؛ «آن کس که تیر خورد از صف غواصان جدا شود». با بی‌حسی و درد شدیدی که بر جسم و جانش مستولی شده بود، دستش را از طناب کشید و به آرامی از صف غواصان جدا شد و در لابه‌لای نیزارها خود را گم کرد.

آن جانباز را بعدها پیدا کردند؛ اما حمید کانطوری صحنه ایثارش را هیچ‌گاه از خاطر نبرد تا برای استقامت در برابر سختی‌ها الگویی داشته باشد به عظمت روح بلند همرزم جانبازش.

در کربلای آن شب خیلی‌ها شهید شدند و به مولایشان اباعبدالله پیوستند اما آنان که ماندند دست از نبرد نکشیدند؛ با خدا معامله کرده بودند و نمی‌خواستند راه‌شان پایان پذیرد.

از همین رو هم بود که با همان روحیه شهادت‌طلبی و ایثارگری با باقیمانده گردان حضرت رسول گروهانی تشکیل دادند و برای شرکت در عملیات کربلای 5 تنها 2 هفته پس از عملیات به ظاهر ناموفق آن شب، راه شلمچه در پیش گرفتند.

آنجا در مقر لشکر 11 عراق آماده حرکت ماندند؛ مقری که به سختی و با ایثارگری‌های دلاورمردان ایرانی به تصرف درآمده بود.

پرواز تا بی‌نهایت در کربلای شلمچه

شب‌های عملیات غذای‌شان مرغ بسته‌بندی شده بود که با عجله و شتاب از گلو پایین می‌رفت. هنوز پایین رفته و نرفته، فرمان حرکت دادند؛ اما کار اصلی مانده بود؛ نماز نخوانده بودند. چه باید می‌کردند؟ صدای تکبیرشان گوش جان‌ها را می‌نواخت و‌ در حال حرکت و با قامت ایستاده همچون سروهایی روان، عظمت پروردگارشان را تسبیح و ثنا می‌گفتند.

طی چند روزی که خود را برای عملیات آماده می‌کردند، خستگی بر جسم‌شان حکومت می‌کرد و همین سبب شده بود که حمید کانطوری 10 گام در حال راه رفتن بخوابد.

یکی از مراحل عملیات کربلای 5 عبور از رودخانه جاسم بود. گروهی که حمید عضو آن بود، لو رفته و نیروهای ایرانی و عراقی، اعضایش را هدف سلاح‌های‌شان قرار داده بودند. از میان گروه پنج نفره، یک نفر سه تیر و یکی دیگر پنج تیر خورده بود.

شب، هنگام حرکت که آسمان صاف بود، جهت‌یابی کرده بود اما حالا به شدت هوا ابری شده بود و نمی‌دانستند از کدام سو باید برگردند.

اعضای گروه ره‌گم‌کرده در صحرای نبرد با 2 یار زخمی در نقطه‌ای گرد آمده بودند و در آن آسمان ابری راه از بیراهه نمی‌شناختند.

رضا وهابی‌نژاد، روحانی رزمنده‌ای بود که در گروه جای داشت. او هم البته زخمی به تن خریده بود که بر اثر اصابت ترکش، بر دستش نشسته و آن را مجروح کرده بود. حمید با باند آن را بست. هنگامی که گرد هم آمده بودند و برنامه‌ریزی می‌کردند به ناگهان رضا در آنی همچون عقاب جست و چیزی را از زمین گرفت.

به سرعت رفت و چند متری از همرزمان فاصله گرفت. آری، آنچه رضا مرد و مردانه از زمین برگرفت، نارنجک بود که در میان دستانش منفجر شد و به او 2 بال بخشید برای پرواز تا بی‌نهایت.

آنجا بود که حمید هم از ناحیه دست و پا مجروح شد ...

نفس به نفس کردزبانان حلبچه

تا نفس ادامه داشت و تا جنگ بود، می‌جنگیدند. راه سال‌های جنگ را در پیش گرفته و می‌رفتند تا به آنجا برسند که پیروز یا شهید میدان بشوند.

فرقی هم نداشت جنوب باشد یا غرب یا شمال غرب؛ هر جا که وجودشان لازم بود، می‌رفتند. می‌رفتند و می‌رفتند تا نفس به نفس مردم مظلوم کردزبان بدهند در والفجر 10 و حلبچه اسفندماه 66؛ همان‌ها که چندی بعد قرار بود نفس‌های‌شان با بمب‌های شیمیایی صدام به شماره بیفتد.

حمید که دوره‌های ویژه‌ای را برای جنگ در کوهستان پشت سر گذاشته و آموزش دیده، حالا شده بود مربی تاکتیک و برنامه‌های سخت و سنگینی را برای پیاده‌روی رزمندگان و آمادگی آنان پیاده می‌کرد.

تمرینات از باختران تا منطقه عملیاتی والفجر 10 ادامه پیدا کرده بود. از ساعت پنج بعد از ظهر روز پیش از عملیات حرکت کرده و ساعت هشت شب عملیات به منطقه رسیده بودند و این یعنی 27 ساعت پیاده‌روی در مناطق سرد و کوهستانی شمال غرب.

خواب‌آلودگی ناشی از خستگی و بی‌حسی حاصل از سرما، از یک سو و مه از سوی دیگر سبب شده بود که نتوانند حتی فاصله نیم‌متری جلوی خود را در فراز و نشیب کوهستان ببینند.

هنگام رسیدن به منطقه، رزمندگان از فرط خستگی چند ساعتی بر بستر سنگ‌ها خوابیدند و پس از آن برای انجام عملیات راهی ارتفاعات شدند.

رزمنده جوانی که پایش روی مین رفته و از مچ قطع شده بود، سوار بر پشت یکی از همرزمانش به دیگران روحیه می‌داد؛ حال آنکه باید دیگران در چنین وضعی به وی روحیه می‌دادند.

همین ویژگی‌های فراموش‌نشدنی دلیرمردان ایرانی بود که در کنار اطاعت محض از امام و مقتدای خود و همدلی و همبستگی مردم، پیروزی را نه فقط در حلبچه به ارمغان آورد و فجر دهم را به ایران اسلامی بخشید؛ که نویدبخش پیروزی در جنگ هشت ساله و دشواری‌های پس از آن در طول سال‌های انقلاب شد و روزها و سال‌های طلایی دفاع را به شاه‌کلید پیروزی ایران بدل کرد.

چه بسیار بودند آنان که از جسم و جان گذشتند تا عظمت عقیده‌شان پا بر جا بماند و روح بلندشان در آسمان ایران و بر سر هر آزاده‌ای در هر گوشه از این دنیای خاکی باران مهر و دست حمایت ببارد و نام‌شان را تا ابد جاوید بدارد.

کربلای 4 به ظاهر شکست خورد اما پیروزی پنجمین کربلا را به ارمغان آورد. سعید دخونظری رفت؛ اما اسطوره‌ای شد برای نسلی که قد بلند و سرو قامت جوانی‌شان را در برابر ابهت و مردانگی‌اش به زانو درمی‌آورند.

رضا وهابی‌نژاد هم رفت. بسیاری دیگر هم رفتند و چون شهابی رخ نمودند و زیر ابرها و در لا‌به‌لای ستاره‌ها منزل گزیدند.

اما آنچه بر جای ماند، چراغ‌هایی بود که در آسمان شب‌های این ‌دنیا درخشیدن گرفت تا راه بنماید به آنانکه به دنبال نشانه‌ای می‌گردند برای جاودانه شدن.

آنان رفتند و حالا حمید همچنانکه یاد و خاطره و راه دوستان شهیدش را گرامی می‌دارد، در کنار دیگر همرزمانش برای توفیقات بیشتر نظام تلاش می‌کند.

هنوز هم نام «حمید کانطوری» بر گوشه سمت راست پیراهن نظامی‌اش نقش بسته و به وی در جایگاه جانشین پادگان شهید جوادنیا آبیک، افتخار پاسداری بخشیده است تا سربازانی ابدی برای ایران زمین تربیت کند.


فارس