شهید زواره محمدی؛ از اخراج به جرم اذان گفتن تا جواب رد شنیدن از ژاندارمری
حاج قاسم صادقی، بیان گرمی دارد که شنونده را به شنیدن، راغب میکند. با او برای شنیدن خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی و گروه مظلوم فدائیان اسلام در دفتر مشرق قرار گذاشتیم و ضمنا درخواست کردیم که مدارک شهید حاج حسن زواره محمدی را هم با خود بیاورد تا قدری هم به زندگی این شهید عزیز بپردازیم. ابتدا فکر نمیکردیم که بحث شهید زواره محمدی، گفتگویی مستقل و مفصل شود، اما روح شهید یاریمان کرد تا در ایام سوم خرداد و سالگرد شهادت این بزرگوار در روز آزادسازی خرمشهر عزیز، راه و رسم او را به روحمان یادآوری کنیم. آنچه میخوانید، حاصبل گفتگوی یک ساعته ما با داماد شهید زواره محمدی است که البته همرزم او نیز بوده...
شهید حاج حسن زواره محمدی
شهید حسن زواره محمدی، به حج که مشرف نشده بودند؟
تا قبل از اینکه حج برود، وقتی به او میگفتیم حاجی، میگفت که حاجی پدر و مادرت است! بدش میآمد که تا نرفته کسی به او بگوید حاجی. سال 60 موقعی که به حج رفت، دیگر وقتی به او میگفتید حاجی، چیزی نمیگفت. میگفت انشاءالله قسمت شما هم بشود.
26 مهر سال 59 اولین اعزام شما بود. قبل از اینکه اعزام بشوید هم حاج حسن را میشناختید؟
بهعنوان یک مشتری به مغازهمان میآمد و جنس میخرید ولی در ذهن و خاطرم نبود که دقیقا کجا بود. بعداً که با هم دیگر آشنایی پیدا کردیم و در طول سفر جبهه، متوجه شدم این همان کسی است که از چاپخانه افست میآمده به مغازه ما میآمد، سبزی میخرید و میرفت به خانه.
اولین اعزام حاج حسن و شما با گروه فدائیان بود؟
قبل از اعزام فدائیان اسلام، ما رفته بودیم به نماز جمعه. پیش از خطبهها حجت الاسلام غفاری صحبت کرد. حاجی غفاری گفت که من الان اهواز بودم. گویا اهواز میخواهد سقوط کند. قول دادهام به مردم اهواز که 2000 نفر کماندو به آنجا ببرم. هر کسی که کارت پایان خدمت دارد، بیاید. من هم کارت پایان خدمت داشتم و رفتم به مسجد الهادی در خیابان دماوند. رفتیم برای اعزام که آنجا هم به همدیگر برخورد کردیم.
حاج قاسم صادقی/داماد و همرزم شهید زواره محمدی
پس با همان گروه دو هزار نفره رفتید...
در طول سفر در یک گروه صد نفره افتادیم. حاج شیخ حسن هم چون سن و سال بیشتری داشت، هم مداحی میکرد و هم کارهای آبدارخانه را انجام میداد. تقسیم غذا هم با او بود.
یعنی کل آن گروه 2000نفره را پشتیبانی میکرد؟
نه. ما به گروه های 100 نفری تقسیم شده بودیم و پشتیبانی گروه ما به عهده حاج حسن بود. ناخواسته هم افتادیم در گروه هم؛ چون ما تعدادی از بچه محلهها بودیم.
یادتان هست فرمانده آن گروه چه کسی بود؟
یک سید نامی بود از مشهد. روحانی هم بود. اسمش خاطرم نیست.
شما از اینجا که رفتید کجا مستقر شدید؟
ما رفتیم به خوزستان و توقفی در پادگان دوکوهه داشتیم. اولین بار هم ما بهعنوان اولین اعزام مردمی در مهرماه 59 به پادگان دوکوهه که دست ارتش بود قدم گذاشتیم. بعد از آنجا رفتیم به سمت اهواز. در اهواز هم مساجد و حسینیهها و دبستانها و دبیرستانها مستقر شدیم و بعد از چند روز راه افتادیم به سمت آبادان. چون جاده آبادان در تیرس دشمن بود و شایعه هم شده بود که جاده آبادان در دست عراقیهاست، به خاطر اطمینان بیشتر به سمت ماهشهر رفتیم. از ماهشهر با هلیکوپتر حرکت کردیم و آمدیم به سمت منطقه «چوئبده» آبادان. از آنجا رفتیم به سپاه که ما را نپذیرفت. رفتیم ارتش ما را نپذیرفت. رفتیم ژاندارمری ما را نپذیرفت. ادعایشان هم این بود که ما نمیتوانیم شما را پشتیبانی کنیم؛ هم از جهت تجهیزات و سلاح و هم از نظر پوشاک و خوراک. لذا ما 100 نفر رفتیم و پیوستیم به گروه شهید سید مجتبی هاشمی با نام فدائیان اسلام.
شهید سید مجتبی هاشمی در آن جا مستقر بود؟
گروه فدائیان اسلام در آنجا مستقر بود ولی در خرمشهر درگیری داشتند و هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود. مانده بودیم برویم به سمت خرمشهر یا نرویم. اینجا بود که خبر آوردند عراقیها دارند از سمت ایستگاه هفت میآیند تا آبادان را بگیرند. رفتیم و با گروههای دیگر دست به دست هم دادیم و به سمت ایستگاه هفت راه افتادیم و از آنجا هم به سمت ایرانگاز و جاده ماهشهر روانه شدیم. در آنجا با عراقیها درگیر شدیم و نگذاشتیم که از منطقه ایستگاه هفت به سمت آبادان بیایند. همزمان با درگیری یکدفعه شهید «دریاقلی» خبر آورد که عراقیها از طرف ذوالفقاریه دارند میآیند. بعد سید مجتبی ما را بسیج کرد و رفتیم به سمت ذوالفقاریه. در این مقطع یک سال تمام با حاج حسن در آنجا بودیم.
شهید حاج حسن زواره محمدی(دومین نفر ایستاده از راست) و قاسم صادقی (نفر بعدی) در آبادان
ایشان هم مثل شما به مرخصی نیامد؟
چرا. به مرخصی میآمد که در یکی از مرخصیهایش هم به سفر حج رفت. ولی من یک سال تمام آنجا ماندم و به تهران نیامدم.
از حالات و روحیات و کارهایی که انجام میداد چیزی یادتان هست؟
چون در خانواده مذهبی و سنتی در روستای محمدآباد ورامین به دنیا آمده بود و زندگی میکرد، از همان دوران طفولیت، خصلت تدین را با خودش داشت؛ حتی در نوجوانی و جوانی. بعد از این که ازدواج میکند، باز هم این روحیه در خانه و خانواده حاج حسن حاکم بود. حتی به خاطر اینکه محاسن میگذاشته به «شیخ حسن» معروف میشود. حاج حسن ازدواج میکند و خدا به او بچهای میدهد. سپس میرود و به عنوان کارگر عضو چاپخانه افست میشود.
تحصیلاتش تا مقطع دبستان بوده، ولی بیشتر روی دروس مکتبی و قرآنی کار کرده بود و در هیئتها و مکتبها فعالیت داشت. تا اینکه در چاپخانه استخدام میشود به عنوان کارگر فعالیت خودش را شروع میکند. حاج حسن در ساعتهای بیکاری که در منزل بوده، در محلهشان که نامش «اتابک» و از محلههای معروف تهران است، به فکر این میافتد که چگونه بچههای کوچه را جمع و سرگرم کند. میرود و با یکی دو تا از رفقای خودش که در اتابک بودند، نایلونی با چهار تیر و تخته تهیه میکنند و در بیابان، شروع به ساختن یک آلونک بهعنوان کلاس قرآن میکنند. حاج حسن از آنجا شروع میکند و کم کم بچههای کوچک را با شکلات و نخودچی کشمش دادن، جذب میکند. خانواده ها هم مشتاق میشوند که یک کسی دارد بچههایشان را به دین و دیانت هدایت میکند و آنها هم همکاری میکنند.
هیئت چهارده معصوم در مشهد مقدس که مورد استقبال آستان قدس رضوی قرار گرفتند
حاج حسن زواره محمدی، نفر اول ردیف پایین از راست
مگر محلهشان مسجد نداشت که مجبور به ساخت آلونک شدند؟
آن موقع هنوز مسجد ساخته نشده بود و کم کم یک مسجدی ساخته میشود و اینها کارشان را در مسجد ادامه میدهند. باز خودش را نمیتواند اقناع کند و میآید خانهاش را به پاتوق و کلاس قرآن و هیئت تبدیل میکند. به مناسبتهای مختلف مثل ماه رمضان، کلاسهای قرآن و در محرمها مراسم نوحهخوانی و سینهزنی را در خانهاش ادامه میدهد. کم کم بچهها جذب میشوند. تا جایی که نام چهارده معصوم را روی خانهاش میگذارد و هیئت چهارده معصوم(ع) از همانجا پا میگیرد. بعدها بالای پشتبامش بلندگو نصب میکند و برای نمازهای یومیه اذان میگوید.
اینها برای قبل از انقلاب است؟
بله ولی به کارها و فعالیتهای خودش ادامه میدهد. مثلاً شب چهارشنبهها سفر جمکرانش ردخور نداشته.
خودش میرفته یا کاروان میبرده؟
اوایل خودش میرفته و بعدها شروع میکند به بردن کاروان جوانها. کم کم خانوادهها هم با اینها همراه میشوند و همه را با یک اتوبوس میبرده. همچنین در خانه غذایی تهیه میکرده و میبرد به آنجا و به زائران کاروانش غذا هم میداده. در حاشیه این سفر، بحث احکام هم داشته و نوار سخنرانیاش درباره اهمیت نماز، هنوز موجوداست. در آنجا میگوید که اگر همه کار بکنید ولی نماز نخوانید، بیهوده و عبث است.
دقیقاً منزلشان کجای محله اتابک بوده؟
بالاتر از چهارراه منصور، مسجدی است به نام مسجد حسینی. جنب مسجد کوچهای است به نام مجد که الان شده به نام شهید حاج حسن زواره محمدی.
خب. از دیگر کارهای حاج حسن می گفتید...
حاج حسن مورد اعتماد مردم بهعنوان ریش سفید بود. به مرور زمان هم هیئت قرآنی و مکتبیاش تبدیل میشود به هیئت سینهزنی و زنجیرزنی. در حقیقت بزرگترین هیئت اتابک توسط ایشان تاسیس میشود که الان هم فعال است و توسط کسانی که دانشآموخته ایشان و آن زمان کودک بودند، اداره میشود.
این هیئت سیار است یا جای مشخصی دارد؟
دو تا خانهی بغلی حاج حسن را یکی از دانشآموختههای ایشان به نام آقای حسن رخشنده خریده و وقف کرده و کلا تبدیل به حسینیه چهارده معصوم(ع) کرده است. تابلو هم دارد. کلاسهای قرآن و کلاسهای آموزشی هم همچنان برگزار میشود. همان بچههایی که زیردست حاج حسن بزرگ شدند مثل آقای حسن بخشنده، جواد رستگار، محمد رستگار و... هم راه ایشان را در این هیئت ادامه میدهند. آنها خانه دیگری را هم در کنار هیئت خریدند و تبدیل به آشپزخانه کردند که این آشپزخانه برای هیئتها دائماً فعال است و به مناسبتهای مختلف غذا پخت میکند.
الان برنامهشان هفتگی است؟
بله و در مناسبتها مثل دهه اول محرم و ماه مبارک رمضان هم برنامه دارند.
باتوجه به این که حاج حسن متولد 1318 بودند در سال 57 و 58 حدود چهل سالشان بود. آن وقتها چند فرزند داشتند؟
چهار تا بچه داشتند. دو تا پسر و دو تا دختر.
پسرهای ایشان الان چه کار میکنند؟
یکی از پسرها مهندس معماری است. یکی دیگر هم در نهاد ریاست جمهوری کار میکند. دامادها هم یکی من هستم که بازنشسته سپاهم و یکی هم سیدمجید حسینی.
باجناق شما هم از بچههای جنگ بود؟
ایشان از بچههای جنگ شد، چون در چاپخانه افست کار میکرد که بعداً با شناختی که با حاج حسن داشته، داماد ایشان میشود. از نظر سنی یک سال از من کوچکتر است ولی زودتر با خانواده زواره محمدی وصلت کردند.
شهید حاج حسن زواره محمدی در جبهه ذوالفقاریه آبادان
حاج حسن تا کجا و کی با شما در منطقه بود؟
تقریبا چند روز در حدود 21 آبان سال 1360 ما از هم جدا شدیم، چون شکست حصر آبادان تمام شده بود. جالب این است که ایشان چهار تا بچه داشت و وارد جنگ شده بود و کماکان به راه خودش ادامه میداد و استقامت میکرد. حاج حسن قبل از انقلاب در چاپخانهای کار میکرد که به خاطر اذان گفتن و به خاطر شعارهای ضدرژیم از آنجا بیرونش کرده بودند. مدتی در محله با چرخ دستی دستفروشی میکرد ولی باز همان هیئت و فعالیتهای فرهنگیاش را داشت.
در بساطش چه میفروخت؟
شکلات و خورده وسایل خانگی و قدری هم خشکبار. بعدها در خانه خودش یک دریچهای باز میکند و یک اتاقکی برای خودش درست میکند و شروع میکند به کاسبی. یک زندگی واقعاً خدایی داشت که منت کسی را نکشید و زیربار کسی نرفت.
این نکته برای شما مهم بود که حاج حسن چطور با چهارتا فرزند در آبادان زیاد دوام آورد...
در آبادان که آشنائی ما بیشتر شد و صحبت میکردیم و از جریانات کاریاش در قبل از انقلاب میگفت. انقلاب که پیروز میشود دوباره چاپخانه درخواست میکند که حاج حسن بیاید و ایشان همزمان که به چاپخانه میرفته در کمیته انقلاب اسلامی شرق تهران هم مشغول میشود. شبها هم برای نگهبانی و پست ایست و بازرسی میرفت. تاریخ اعتبار کارت عضویتش در کمیته انقلاب 15/1/58 است و نشان میدهد که خیلی قبلتر از آن عضو کمیته شده بوده و در مسجد آشتیانیها شبانه روز برای حفاظت و حراست اموال و اماکن مختلف، فعالیت میکرده.
حاج حسن به سربازی هم رفته بود؟
گمان کنم که نرفته بود. فکر کنم جزء کسانی بود که معاف بودند.
انقلاب که پیروز میشود، نماز جمعهاش از اولین هفته برگزاری ترک نمیشود و در همین ح نماز جمعه متوجه میشود که اعزام است. با اولین اعزام در تاریخ 26/7/59 از چاپخانه میآید به سمت جبهه.
ایشان حدود سه ماه پیش ما بود که به زن و بچهاش تلفن کرد که بروند و حقوقش را بگیرند. خانواده به او میگوید که چاپخانه به آنها گفته: به خاطر اینکه کار نکرده و سرکار نیست، حقوق ایشان یک سوم شده.
مگر حاج حسن با چاپخانه برای اعزامش هماهنگ نکرده بود؟
بله. با هماهنگی اعزام شده بودند. اینها که سه چهار نفر بودند که از چاپخانه آمده بودند. آقای صندوقچی به آقای خلخالی اطلاع میدهد و ایشان هم برای آقای سید علی موسوی گرمارودی که الان شاعر هستند و در آن موقع سرپرست چاپخانه بودند، نامهای مینویسند با این مضمون که افراد نامبرده در حدود سه ماه و نیم است در حال فعالیت در منطقه هستند و اداره به آنها گفته است که یک سوم حقوق را به نامبردگان پرداخت نمایند که در این صورت زندگی اینها تامین نمیشود. راجعبه حقوق افراد نوشته شده که در جبهه آبادان هستند، اقدام نمایید تا عائله آنها در مضیقه نمانند. صادق خلخالی 21/10/59.
اسامی بقیه افرادی که در آن چاپخانه بودند و به آبادان آمده بودند، یادتان هست؟
مثلاً آقای محسن غریب، آقای حاج حسن محمدی که شهید شد، آقای حسن قمی، آقای محمد مجتهد الان هست و آقای محمد ایزدییادم هسند...
آن هم سریع اقدام کردند؟
این نامه را برای چاپخانه میفرستند و چاپخانه هم بدون فوت وقت حقوق آنها را به طور کامل پرداخت میکند. جالب این است که حاج حسن با چهارتا بچه آمده بود به جبهه و به جای این که رئیس چاپخانه بگوید که اینها برای من و ناموس من رفتند دفاع کنند؛ به جای اینکه یک پولی هم بگذارند روی حقوقشان، آن را کم کرده بودند. استقامت بچههای رزمنده تا چه حدی بوده؟ چهار تا بچه داشته و حقوقش را یک سوم میکنند ولی باز هم میایستد و جبهه را خالی نمیکند...
شما تا چه موقع با هم بودید؟
ما تقریباً تا آبانماه سال 1360 با هم بودیم. بین آبان سال 60 تا اعزام بعدی، ایشان به سفر حج رفت و آمد و بعد ادامه کار.
از روحیات حاج حسن هم برایمان بگویید...
در آنجا شبها نماز شبش ترک نمیشد. به ماه رمضان سال 60 که خوردیم، همه روزهها را گرفت. در دمای شصت درجه بالای صفر روزه را ترک نکرد. دعای کمیل، دعای ندبه و دعای توسلش ترک نمیشد. شبهای چهارشنبه میبردمش زیر پل خرمشهر روبروی رودخانه کارون، این سمت ما بودیم و آن سمت عراقیها بودند. شروع میکرد به خواندن دعای توسل برای بچههایی که در مقر آنجا بودند. همیشه آنجا چشم انتظار آزادی خرمشهر بود و حسرت میخورد که چرا ما وارد آبادان شدیم و نتوانستیم به خرمشهر برویم. این عقدهای شده بود برای حاج حسن. در دلش مانده بود که آزادی خرمشهر را ببیند.
موقعی که آبادان در ذوالفقاریه بودید با توجه به اینکه اهل نماز شب بود، با بچههای فدائیان اسلام مشکل خاصی پیدا نکرد؟
ما یک بچههایی داشتیم که نماز نمیخواندند، اما حرکتها و روشها و منشها و اخلاق این را که میدیدند، جذب میشدند. اصلاً خود ایشان شده بود آهنربا. افرادی هم که یک مقداری در نمازشان کاهل بودند و یک مقداری در آداب و مسائل دینی سهل انگاری میکردند؛ وقتی او را میدیدند، جذبش میشدند.
این گونه نبود که با آنها درگیر بشود.
اصلاً. حالت امر به معروف و نهی از منکر خشک نداشت. با عملش به دیگران درس میداد.
حاج حسن، شهید چمران را هم دیده بود؟
در اول خرداد سال 60 بود که اولین دیدارش با شهید چمران در هتل کاروانسرای آبادان رخ داد. بعد که چمران رفت، در 31/3/60 شهید شد و یک داغی به دل بچهها نشست. من خودم با چمران عکس دارم.
حاج حسن در بخش نظامی هم کار میکرد؟
گاهی میآمد به خط و میرفت. وقتی نیرو کم میآمد، ایشان هم میآمد. به خصوص در شبها چون برای نماز شب عمدتاً اقدام میکرد، پستهای شب را ایشان متقبل میشد. این خودش هنر است. یعنی کاری را انتخاب کنی که بتوانی نماز شبت بخوانی...
شهید حاج حسن زواره محمدی در کنار شهید چمران در منطقه ذوالفقاریه آبادان
ارتباطش با شهید سیدمجتبی هاشمی چطور بود؟
خیلی تنگاتنگ بود؛ چون هر دو اهل تدین بودند.
چه موقع آشنا شدند؟
همان موقع که به هتل کاروانسرای آبادان رفتیم، آشنا شدیم.
یعنی در بازار ارتباط نداشتند؟
خیر. ما یک سری از بچهها، رفقایی بودیم که در جنگ همدیگر را پیدا کردیم.
بعد از اینکه شکست حصر آبادان تمام شد، ما جدا شدیم. من خودم رفتم بهعنوان پدافند در بسیج. ما فعالیت خودمان را میکردیم و از حاج حسن دیگر خبردار نشدیم که بعدها متوجه شدم سر حاج حسن شکسته. گویا اینها تقریباً شانزدهم یا هفدهم آبانماه سال 60 از آبادان حرکت میکنند با ماشین و در بین راه بارندگی و لغزندگی میشود و ماشینشان چپ میشود و حاج حسن آسیب میبیند. نامه بیمارستاناش حاکی از این است که ایشان 21/8/60 میرود به بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران و بستری میشود.
شما بعد از مصدومیت، ایشان را دیدید؟
من رفتم به خانهشان و برای آخرین بار حاج حسن را قبل از شهادتش دیدم. رفتم احوالپرسی و ایشان هم توضیحاتی داد. بعد جدا شدیم و از هم خبری نداشتیم. تا اینکه بعداها متوجه شدم که ایشان شهید شدند.
فدائیان اسلام که جمع شده بود؛ حاج حسن چطوری اعزام شدند؟
با بسیج و پایگاه مالک اشتر اعزام شده بود. در پایگاهها فعال شده بود و میرود و به لشکر هشت نجف میپیوندد.
آن موقع نیروها در لشکرهای مختلف پراکنده بودند...
بله. پراکنده بودند و اعزامهای متفاوتی صورت میگرفت. بعد حاج حسن با لشکر هشت نجف(بچههای نجف آباد اصفهان) میرود برای عملیات فتحالمبین و جبهه رقابیه ، یعنی اعزامش 19/12/60 بوده است. یعنی قبل از عملیات فتح المبین است. ایشان میرود جذب لشکر هشت نجف میشود. 9/1/61 ایشان در پدافندی بود که در ادامه کار برای عملیات بیت المقدس هم در منطقه میماند. تا اینکه 10/2/61 عملیات الی بیت المقدس شروع میشود. به نزدیکیهای خرمشهر که میرسند، پشت یک خاکریزی ایشان مورد اصابت خمپاره قرار میگیرند. کارتهایی که در جیبشان بوده و حتی کیف پول هم الان هست و آثار خون حاج حسن روی آنها پیداست.
خلاصه ایشان مجروح میشود و با پرواز هوایی اعزامش میکنند به بیمارستان اهواز و از آنجا به شیراز. در بیمارستان وقتی میبینند شماره تلفن در جیبش هست، به خانواده زنگ میزنند. اینجاست که خانوادهاش میروند به بالای سرش. تقریباً در تاریخ 20/2/60 مجروح میشود و تا قبل از خبر آزادسازی خرمشهر تقریباً در حالت بههوش و بیهوش بودند. روز سوم خرداد که خرمشهر آزاد میشود، اخبار اصلی را که پخش میکنند، ایشان با شنیدن صدای اینکه «خرمشهر آزاد شد» از روی تخت بلند میشود و با یک ذکری که بر لب داشته، چشمهایش را روی هم میگذارد و شهید میشود.
یعنی روحش منتظر آزادسازی خرمشهر بوده. روح از بدن جدا نمیشود تا اینکه صدای آزادی خرمشهر را از رادیو میشنود و جان میدهد.
کارت پیام کوتاهی که حاج حسن برای خانواده اش فرستاده بود
من در جبهه رقابیه هستم و پیروز هستیم. حالم خوب است به همه دوستان و آشنایان سلام برسانید
حاج حسن از چه ناحیهای مجروح شده بود؟
از ناحیه پا. یک پایش تقریباً متلاشی شده بود. به سینهاش هم ترکش خورده بود.
مزار حاج حسن کجاست؟
بهشت زهرا(س) قطعه 26 ردیف 1 شماره 17. جالب اینجاست که مزار حاج حسن جزء یکی از قبرهایی است که حاجت میدهد. چند سال پیش رفتیم سرقبرش دیدیم که تابلوش عوض شده. روی تابلوش یک سری پرده زدند و گل و قرآن گذاشتند. به خانمم گفتم که تو این کار را کردی؟ گفت نه. به خواهر خانمم گفتم که تو کردی؟ گفت نه. از اینجا متوجه شدیم که یکی آمده سرقبر ایشان حاجتش را گرفته و این کارها را کرده.
آن موقع که با هم بودید الهام شده بود که قرار است شما داماد ایشان بشوید؟ چه به شما، چه به ایشان؟
من اصلاً نمیدانستم که ایشان دختر دارد!
کارت شناسایی حاج حسن زواره محمدی آغشته به خون در لحظه مجروحیت
ایشان چطور؟
من چون اهل نماز بودم، با هم دیگر رفت و آمد داشتیم. حتی سر یک سری از مسائل که در آنجا بود، مدتی اوقات تلخی داشتیم. زندگی در جنگ همین است. هم تلخی دارد و هم شیرینی. یعنی این طور نبود که همهاش هم با هم باشیم. در موارد مختلفی که پیش میآمد با هم دیگر اختلاف و درگیری داشتیم. مثلاً ایشان مقرراتی بود و روی درب انبار نوشته بود: برای دریافت کالا از ساعت فلان تا ساعت فلان. بچهها از خط میآمدند و شلوغ میشد و میزدند پشت پنجره و میرفتند. گاهی هم به انبار دستبرد میزدند که حاج حسن ناراحت میشد.
جریان ازدواجتان چطور شد؟
آن موقع که برای عیادت به خانه ایشان رفتم با مجروحیت آمد و از من استقبال کرد ولی من دیگر داخل نرفتم. تا اینکه من در عملیات فتح المبین شرکت داشتم و مجروح شدم. به تهران آمدم و در حال نقاهت بودم که باجناقمان (که البته بعداً شدیم باجناق) یکدفعه با ایشان به منطقه در آبادان آمد. آنجا با هم آشنا شدیم و با داماد ایشان در ارتباط بودم. چون داماد اولشان هم در چاپخانه کار می کرد، میآمدم به چاپخانه به او سر میزدم و میرفتم. در یکی از این رفت و آمدها دیدم عکس حاج حسن را روی حجلهای گذاشتهاند که اینطوری باخبر شدم.
من در پادگان امام حسین دوره میدیدم و با همان حال نقاهت که دستم مجروح بود، آمدم به دوره. در خانه حاج حسن و در مراسمی که گرفته بودند هم شرکت کردم. بخشی از دعای توسل را هم من خواندم. به هر حال کماکان با سید مجید، باجناقم رابطه داشتم. در یکی از این رفت و آمدها یکدفعه سید گفت که قاسم! چرا تو زن نمیگیری؟ گفتم من کسی را نمیشناسم. من همهش در جبهه هستم. گفت: حاج حسن یک دختر دارد. یکیش را من گرفتم. یکی دیگر هم دارد که در خانه است. این موضوع رفت در ذهن ما تا سال 62.
شما در آن موقع چند سالتان بود؟
من 24 سالم بود. ما یکی دو جا برای خواستگاری رفته بودیم ولی با این حال نشده بود. سال 62 رفتیم به منطقه قلاجه و مدتی ماندیم. مهرماه 62 هم رفتیم برای عملیات والفجر 4. در همین اردوگاه بودم که به خانواده زنگ زدم و گفتم یک آدرسی میدهم، شما بروید برای خواستگاری. خانوادهام هم رفتند و من تلفنی جواب گرفتم که گفتند: دختر خوبی است. خانواده خوبی هستند. همان جا در ذهن خودم گفتم که هر وقت برگشتم میروم دنبال خواستگاری و ازدواج. بعد از عملیات والفجر4 آمدم و تصمیم گرفتم ازدواج کنم.
در دو مرحله نشستیم و قول و قرار خرید و مراسم را گذاشتیم. من حتی برای اولین بار چهره همسرم را چون پوشیه میزد، در سفره عقد و از توی آینه دیدم. عقدمان را هم آقای حجت الاسلام حسینی اخلاق در خانواده خواندند. بعد از چند روز که عقد انجام شد، رفتم به منطقه و عملیات خیبر شروع شد. بعد از عملیات خیبر که آمدم، خرداد سال 63 بود که مراسم عروسی را گرفتیم در سالنی در حوالی میدان شهدا گرفتیم. از جهت اسکان هم طبقه بالای خانهی پدری مستقر شدیم. مرخصیام تمام شده بود و دوباره رفتم به منطقه و در عملیات بدر شرکت کردم.
اسکناسی که در جیب شهید زواره محمدی بود و به خونش آغشته شد...
همسرتان باتوجه به اینکه پدرشان هم شهید شده بود از رفتن شما جلوگیری نمیکردند؟
نمیگویم جلوگیری میکرد یا نمیکرد ولی با توجه به این که روحیه من را دیده و پسندیده بود، خودش هم دوست داشت که با من بیاید ولی امکاناتی نبود که من بتوانم ایشان را با خودم ببرم. خانم پاکاری بود که بیاید به منطقه و چنین روحیهای داشت.
به خاطر همان روحیه است که اجازه دادهاند «حسن آقا» پسر اولتان هم در همین حال و هوا باشند...
بله. در سال 65 بود که خدا به ما حسن را داد. که حسن هم با همین روحیه بزرگ شد و این حالات را دارد. در حقیقت به نوعی ادامه دهنده راه پدربزرگش است.
برای شهید زواره محمدی سالگرد هم میگیرید؟
بله. به مناسبتهای مختلف یا سر مزارشان جمع میشویم یا مراسمی در خانه میگیریم. فامیل ها دور هم جمع میشوند و ذکر خاطره و دعایی انجام میشود.
در خانواده زواره محمدی غیر ایشان هم کسی شهید شده؟
بله. پسر خواهر ایشان هم به شهادت رسیده. شوهر دختر خواهرش هم شهید شده که با خود ایشان آمده بوده و خودش هم جنازهاش را میآورد. داماد خواهرش هم زودتر از خودش شهید میشود. جالب این است که ایشان یک شهیدی را آورده و در بهشت زهرا(س) دفن کرده که بچه خرمشهر است به نام «سید حسین عزیزی» فرزند حسن. الان بروید سرقبرش هنوز تابلو و دست نوشتهها برای سی و سه چهار سال پیش است. یعنی آفتاب و باران خورده. آن شهید به حاج حسن وصیتهایش را کرده بود. موقعی که با همدیگر میرفتیم لب رودخانه کارون خرمشهر که دست عراقیها بود، «سید حسین عزیزی» برای من و حاج حسن با حسرت تعریف میکرد و میگفت این عراقیها الان با تانک آمدهاند به خانه من. در یکی از عملیاتها سید حسین عزیزی در ذوالفقاریه در حال آوردن و پخش غذا خمپاره میخورد و به شهادت میرسد. ولی گویا به حاج حسن گفته بوده که اگر شهید شدم من را به تهران ببر و دفن کن که حاج حسن جنازه او را میآورد به تهران و در بهشت زهرا(س) دفن میکند.
علت اینکه میخواسته به تهران بیاد چه بود؟
سید حسین عزیزی کسی را نداشت و در 5/11/59 به شهادت میرسد و حاج حسن او را میآورد و بدون حضور خانوادهاش بهعنوان یک آدم غریب از آن تجلیل میکند و برایش مراسم سوم و هفت میگیرد و دوباره حاج حسن میآید به منطقه.
از زندگی حاج حسن چه نکاتی مانده است که برای ما تعریف کنید؟
از زندگی حاج حسن همین بس که قبل از انقلاب هم متدین بود. خانواده چهار نفره خودش را به گونهای تربیت کرده بود که در محله شاخص اخلاق و تربیت بودند. حاج حسن یک الگو بود. الان هم اگر از بخشی از فامیلهای ایشان که متدین هستند بپرسید که الگوی شما کیست؟ میگویند: شیخ حسن.
داستان رفتن ایشان به حج چطور بود؟
ایشان از قبل ثبت نام کرده بودند و با خانمشان مشرف شدند. خانوادهدوست بود و اگر شما بروید با دخترها یا خانمش صحبت کنید، مواردی را به شما میگویند که شاید شما در آن بمانید. مثلاً جمعههایش وقف خانه بود. شستن ظرف و ظروف و جارو کردن بر عهده حاج حسن بود.
با این حساب، کندن ایشان از خانواده خیلی سخت بوده.
بله. خانوادهای با چهار تا بچه. با توجه به اینکه یکی دو تا داغ در فامیل در رابطه با شهید و شهادت دیده بودند، این جدایی سختتر میشد.
موقعی که ایشان شهید شدند، بچههایشان از آب گل در آمده بودند؟
آخرین فرزند متولد سال 55 است. فرزندان ایشان از سال 47 تا 55 به دنیا آمدهاند.
یعنی وقت شهادت یک بچه شش ساله هم داشتند؟
بله. آقای مهدی شش سالش بود.
پسر ایشان هم بعدها به جبهه رفت؟
جالب این است که سال 63 که ما رفتیم و رسماً ازدواج کردیم و وارد این خانواده شدیم، پسر ایشان گفت که من را ببر به جبهه. سیزده سالش بود. من هم در یکی از مرخصیها که داشتم ایشان را آوردم به قسمت تبلیغات پادگان دوکوهه. کارهای خطاطی و تکثیر نوارها را انجام میداد. در یکی از زمانهای استراحت رفتیم به رودخانه دز که با بچهها آبتنی کنیم که ناخواسته افتاد در گردآب. من آنجا به یاد روضه کافی افتادم که دو طفلان مسلم میرفتند زیر آب و بالا میآمدند و میگفتند: «یا حسین». من هم آن بالا ایستاده بودم و کاری از دستم بر نمیآمد و در این فکر بودم که به حاج خانم چه بگویم؟ حاج حسن که اونطوری شهید شد، این پسرش هم حالا... در همین فکر بودم که با بچهها با هزار سلام و صلوات، طناب گیر آوردیم و جان این بچه را نجات دادیم. موقعی که آمد بیرون گفتم،: در آن حال که داشتی غرق میشدی در چه فکری بودی؟ گفت: من در این فکر بودم که اگر اینجا شهید بشوم، حیف است؛ باید بروم و در جنگ شهید بشوم.... با اینکه سیزده سالش بود ولی اینگونه فکر میکرد.
بعدها در جنگ ماندگار شد؟
چون سن و سالش کم بود گاهی میآمد و میرفت. به او گفتند برو و آموزشها را ببین.
یعنی کار رزمی هم کرد؟
بله. 15/4/67 چون سوم تجربی بود، میفرستنش که آموزش ببیند، که قطعنامه پذیرفته شد.
مشرق
نظرات