خاطرات دلنشین پدر از زبان حجه الاسلام و المسلمین علی بهجت
1978 بازدید
زندگی پدرم دو جهت داشت: بخشی از زندگی ایشان، جهت فیزیکی آن است که در خانواده و دوستان مطرح بود و گوشه هایی از آن به ما رسیده است ولی جهت دیگر؛ زندگی درونی ایشان بوده که نه خودشان راجع به عواملی که در شخصیت ایشان موثر بوده صحبت و راهنمایی می کردند و نه حتی مدارک و آثار و نامه هایی را که از علمای مختلف داشتند و ما می توانستیم از آن بهره ببریم را نشان می دادند.
ایشان معمولا یک چمدانی داشتند که این مدارک و نامه های علمای بزرگ به ایشان را در آن گذاشته و قفل کرده بودند که در دسترس ما نباشد. حدود یک سال قبل از رحلتشان آن چمدان را از من خواستند. بنده چمدان را برای ایشان بردم و بعد دیگر از آن چمدان خبری نشد. نمی دانیم که چه شد. یقین داریم از منزل بیرون نرفته ولی دیگر نیست.
وی تأکید کرد: ایشان اسرار مگوی خود را واقعا مگو گذاشتند. ما یک سری اطلاعات از ایشان به صورت کم و کوتاه و پراکنده به دست می آوردیم. این اطلاعات به صورت معما برای ما باقی بود. بنده چون فارغ التحصیل فلسفه بودم، عادت داشتم باور خیلی چیزها برایم با برهان و دلیل باشد. باید به یقین صد در صد می رسیدم و ادله 20 درصد و 50 درصد برایم کافی نبود. لذا به زندگی و تحصیل خود مشغول بودم و فقط لوازمات ضروری زندگی ایشان را تهیه می کردم.
علامه جعفری فرمود: تمام کارهایت را رها و به این پیر خدمت کن!
میان کارهایم روزی چند ساعت را به ایشان اختصاص می دادم و در خدمتشان بودم و بقیه را به اتاق خود در بیرون و خوابگاه که حجره ای بود می رفتم و مشغول کارهای شخصی ام می شدم. تا اینکه در سال 1363 علامه جعفری یک روز که از منزل آیت الله بهجت بیرون می رفت، با حرف هایش یک تلنگری به من زد.
علامه جعفری به من گفت که تو تمام کارهایت را رها کن و به خدمت ایشان بیا. علامه جعفری با آن لهجه شیرین و غلیظ ترکی گفت: «تو عقلت نمی رسه که این کیه!» علامه وقتی از احوالاتم پرسید و من گفتم که درس های فلسفه و ریاضیات و ستاره شناسی و عرفان را خوانده ام، خیلی برایش جای تعجب بود که چطور توانسته بودم اینها را در قم بخوانم. من هم به شوخی به ایشان گفتم که استاد اینجا مجانی بود و من هم نشستم و خواندم.
علامه به من فرمود حالا یک چیزی می گویم گوش کن. گفتم آقا می شنوم. گفتند نه باید عمل کنی. گفتم آقا چطور به مجهول مطلق عمل کنم؟ به چیزی که نمی دانم چطور عمل کنم؟ علامه با همان لهجه خود گفتند دست بردار، من برایت می گویم. تو تمام کارهایت را رها کن و بیا خدمت همین پیر را بکن.تو گفته هایش را یادداشت کن و ضبط کن که نه می شناسی اش و نه می گذارد که بشناسی اش. من قم و تهران و مشهد و نجف و عراق و شیعه و سنی را دیده ام؛ همین یکی آخرش مانده است. وقتی او را از تو گرفتند، آن وقت می فهمی که بوده! بنده در آن زمان مشغول تحصیل بوده و کار فراوان داشتم و در دانشکده بودم.
آیت الله بهجت، مأمور قرن حاضر
علامه جعفری به من دستور داد که ضبط کن و نگه دار و برای نسل آینده امانت دار باش که این مرد تمام می شود و بعد از اینکه او برود معلوم نیست تا 100 سال دیگر هم کسی چون او بیاید. خداوند در هر دوره ای یک فرد را میدان می دهد، یعنی میدانی را که دارد برایش باز می کند و رشدش می دهد تا برای دیگران نشان و الگو باشد.
علامه جعفری تأکید کردند آیت الله بهجت مأمور این قرن و این دوره است. البته پس از رحلت پدرم نیز خیلی از شاگردان ایشان به من می گفتند که ایشان دیگر تمام شد و تو فکر نکن که همه همین طور هستند. با تلنگری که علامه جعفری در سال 63 به من زد، در همان بیست و چند سال پیش، یک مقدار کارهایم را کم کردم و 7 ساعت در روز را به ایشان اختصاص دادم.
پس از سال 72-73 نیز حدود 15 ساعت شد و از سال 80 به بعد بیست و چهار ساعته با ایشان بودم. با این حال ایشان خیلی هنرمند بود و همه کارهایش را تحت یک پوشش و پوسته ای انجام می داد. وقتی مسائل بلند علمی را می خواست نقل کند، خیلی ساده می گفت: می شود این چنین گفت...
بیان فرمول های عرشی به ساده ترین شکل
ایشان اشکالات و ایرادات نظریه های دیگران را می گرفت و بعد وقتی می خواست نظریه خودش را بدهد، نمی گفت که این نظریه بنده است و هیچ کسی نگفته و در جایی نیست و یا خوب توجه کنید. بلکه فقط می فرمود: این چنین هم می شود گفت، حالا شما ببینید. ایشان آخرین فرمول های عرشی را از لحاظ علمی با این بیان ساده می گفت.
از نظر بعد درونی که اصلا حاضر نبود اقرار به چیزی بکند. حتی این قدر پوشش داشت که مثلا اگر ما می خواستیم راجع به استاد ایشان بپرسیم، که آیا از استادتان کار خارق العاده ای دیدید یا نه؟ و یا شاهد عمل ممتازی از او بودید یا نه؟ حاضر نبود حرفی بزند. چرایش را بعدها فهمیدم که اگر ایشان درباره استاد خود سخن می گفت، این سوال به ذهن ما می آمد که حالا این استاد به شما چه یاد دادند؟ بنابراین ایشان از ابتدا چیزی نمی گفتند.
بنده دبستانی که بودم، یکی از علما که ریش حنایی می گذاشت و سیدی حدود 80 ساله بود، به من گفت که برو تو نخ بابات و ببین که چی بلد است. پدرم او را می شناخت ولی من خوب او را نمی شناختم. به من می گفت که استاد پدرت آن قدر قوی بوده که به هر کسی چیز مهمی داده، برو ببین به پدرت چه داده است.
من هم بچه بودم و می رفتم می گفتم بابا، آن آقا گفته برو ببین پدرت چه گرفته. پدرم خیلی می خندید و در حال تبسم می گفت: بله، عجب... عجب... و از کنار آن می گذشت. هیچ راهی نمی گذاشت تا بیشتر در موردش بدانیم.
داستان عجیب قبل از تولد آیت الله بهجت
داستان کودکی ایشان از سالها قبل تر شروع می شود و به داستان پدرشان بر می گردد که معروف است. پدر آیت الله بهجت در نوجوانی در حال مرگ بوده که ندایی را می شنود که این را رها کنید، او پدر محمد تقی است.
خلاصه ایشان جانی دوباره می گیرد و همه تعجب می کنند. بعد ازدواج می کند و فرزندانش متولد می شوند و این داستان را فراموش کرده بوده تا موقع تولد فرزند سومش به یاد می آورد که وقتی کوچک بوده به او گفتند که پدر محمد تقی است. اولین پسر را محمد مهدی و دومی را محمد حسین و سومی را که به یاد می آورد نامش را محمد تقی می گذارد.
محمد تقی هفت ساله بوده که در حوض خانه می افتد و خفه می شود. از دست دادن این بچه برای آنها غم سنگینی است و مادر آیت الله بهجت متوسل می شود تا این فرزند را خداوند به آنها می دهد و نامش را محمد تقی می گذارند. محمد تقی ثانی؛ که من در یادداشت های پدر ایشان دیده بودم که نامشان را محمد تقی دومی نوشته بودند.
از آنجا که خداوند کسانی را که می خواهد پرورش دهد با رنج پرورش می دهد و در ناز و نعمت نمی خواباند، آیت الله بهجت هم در 16 ماهگی مادر جوان خود را از دست می دهد. مادر ایشان حدود 28 سال داشته است.
یکی از اقوام که اینها را برای من تعریف می کرد گفت انسانهای بزرگ به راحتی می توانند با اموات ارتباط برقرار کنند و سپس به پدرم گفت: آقا شما مادرتان را در خواب دیده اید؟ پدرم گفت: بله؛ ایشان پرسید که مادرتان چه شکلی بود؟ پدرم گفت: چادرش را پایین آورده بود و صورتش پوشیده بود.
آن فرد تعجب کرد و گفت: عجب مگر شما پسرش نبودید؟ مگر نامحرم بودید که این کار را کرده بود؟ پدرم لبخندی زد و اشک گوشه چشمش جمع شد و گفت: شاید می خواسته تا محبت مادر و فرزندی دوباره در وجود من زنده نشود. ایشان خیلی زود از محبت مادری محروم می شود و خواهر بزرگ ایشان متکفل امور او می شود.
پدرم از خاطرات کودکی با خواهرش تعریف می کرد . ایشان می گفت روزی خواهرم داشت نشاءهای گوجه فرنگی و بادمجان را در باغچه می کاشت. من کوچک بودم و پشت سر او می رفتم و می دیدم که نشاء سبز را در داخل خاک می گذارد، آن را بر می داشتم و همین طور تا آخر خط هرچه کاشته بود را برداشتم. در آخر یک دسته نشاء به او دادم. خواهرم گفت چرا تمام کارهای مرا خراب کردی و یک بار مرا زد. من گریه کردم و عمویم گفت که چرا او را می زنی؟ او هم می خواسته خدمت کند و قصد بدی نداشته. این خاطره از حدود سه سالگی در ذهن ایشان باقی بود.
محمد تقی جان مرا چوب زدن یعنی چه؟
پدر ایشان نیز خیلی به او علاقه داشته و او را مکتب خانه گذاشته بود. ایشان در مکتب خانه باهوش بوده و خوب درس می خوانده و عزیز بوده است. یک بار مربی مکتب خانه برای اینکه از بقیه زهر چشم بگیرد، او را تنبیه می کند. او که اصلا توقع نداشته تنبیه شود، پیش پدر رفته و ناراحتی می کند. پدر او چون شاعر بوده برایش قصیده ای می گوید که مفصل است. این شعر را داخل پاکتی به محمد تقی می دهد تا به معلمش بدهد. مقداری از آن این بود:
محمد تقی جان مرا چوب زدن یعنی چه / گل و بستان مرا چوب زدن یعنی چه
آیت الله بهجت از کودکی اعمالی را انجام می داده که با کودک سازگار نبوده است. هم مکتبی های او برای من می گفتند که در مکتب کارهای بچه گانه نمی کرد و خیلی جدی بود و اگر مسئول نظم ما می شد، مثل یک فرمانده همه را به صف می کرد.
پدرم تا 13 سالگی مقداری از درس طلبگی را در همان جا خواند. بعد سیدی که وضع مالی خوبی داشته و زمین دار بوده و خیلی به آیت الله بهجت علاقه مند بوده، خانواده او را تحریک می کند تا او را همراهش به عراق بفرستند. علت علاقه این سید هم معلوم نبوده است.
من ایشان را در کودکی دیده بودم و این سید خیلی مرا دوست داشت. همیشه وقتی وارد خانه آنها می شدیم، مرا می گرفت و بر روی طاقچه ای می نشاند. خلاصه این سید می خواسته پدرم را با خود ببرد که بار اول موفق نمی شود و آنها برای بار دوم و با کاروان بعدی عازم می شوند.
تحصیلات آیت الله بهجت در کربلا و نجف
ایشان به مدت 4 سال برای تحصیل در کربلا بوده، خوب درس می خواند و سپس به نجف می رود. طلبه هایی که در کربلا بودند می گفتند که مثلا درس فلان استاد نباید رفت چون طولانی است و به درس استادی می رفتند که در مدت کمتری آن درس را بگوید. ولی آیت الله بهجت درست برعکس همه بر سر درس استادی می روند که 14 ساله تمام می کند. آن استادی بسیار قوی به نام مرحوم کمپانی بود که از لحاظ فکری خیلی مسلط و قدرتمند بوده است. پس از آن آقایی از علما بود که نه تنها علم روز حوزه را داشته بلکه علم باطن را هم کسب کرده بوده به نام سید علی آقا قاضی.
پدرم با وجود اینکه خیلی ها به درس او نمی رفتند، به درس او می رود. شرایط آقای قاضی برای درس بسیار سنگین بود و کسی که می آمد باید فارغ التحصیل 10 سال حوزه و نیمه مجتهد یا مجتهد بود. آیت الله بهجت هنوز به این مراحل نرسیده بود ولی توانست در درس آقای قاضی شرکت کند. اینکه آقا چطور توانست به درس آقای قاضی راه یابد معلوم نیست و نمی گفت.
من کلی فکر کردم که چطور چیزی از ایشان بشنوم و در نهایت به ذهنم رسید تا این گونه سوال کنم. بنابراین از پدرم پرسیدم اولین باری که اسم آقای قاضی را شنیدید کجا بود؟ ایشان گفت من در کربلا که بودم برادر علامه طباطبایی که به زیارت می آمد، به حجره من می آمد و مهمان من می شد و با هم دوست شده بودیم. او اسم آقای قاضی را آورد و گفت که او مردی این چنین است. ولی پدرم دیگر از درون خودش چیزی نگفت.
وی ادامه داد: ایشان در اثر ریزگردهای زیاد هوا، ریاضت، درس، و خواندن نماز و روزه مریض می شود و برای اینکه بهتر شود بین نجف و کربلا جا به جا می شده و گاهی به کاظمین که هوای بهتری داشته می رفته است. آیت الله بهجت در سن 29 سالگی و در سال 1324 شمسی فارغ التحصیل می شود و به ایران برمی گردد و در شمال ازدواج می کند.
20 مقام معنوی در سن جوانی
در مورد مقاماتی که ایشان به آنها رسیده بود، یکی از علمای بزرگ نجف به نام آقای قوچانی در مورد ایشان گفته بود که خداوند در جوانی 20 مقام بزرگ را به ایشان عطا کرده ولی چه کنم که با ایشان عهد دارم نگویم. فقط یکی از آنها که مردم می دانند این است که برای ایشان پیش رو و پشت سر فرقی نداشت.
پسر آن عالم بزرگ که آقای قوچانی بود به من گفت آقای قوچانی نزدیک فوت خود نگران بود که مبادا عهدش را با آیت الله بهجت شکسته باشد و بدون اینکه اسم او را ببرد، آن مقامات بلند را برای کسی تعریف کرده باشد و دیگران از ویژگی های آقای بهجت و علاقه ای که آقای قوچانی به ایشان داشت، حدس زده باشند که اوست.
بعدها معلوم شد پدرم از خیلی از دوستانش که متوجه می شدند عهد می گرفته تا این سر را فاش نکنند. یکی از این مقامات طی الارض ایشان بوده که آقای ری شهری در کتاب زمزم عرفان خود از قول پسر یکی از علما نقل می کند که پدرش شاگرد آقای بهجت در نجف بوده و با ایشان طی الارض کرده بودند.
این عالم در یکی از چهل شبی که نذر داشتند تا به مسجد سهله بروند و پدرشان مهمان ایشان در کربلا بوده و نمی توانستند تنهایش بگذارند، آقای بهجت با طی الارض ایشان را از کربلا به مسجد سهله می برد و بر می گرداند تا نذرش را ادا کرده و دوباره کنار پدر پیرش که مهمان او بوده، بر گردد و او بعد متوجه می شود.
آیت الله بهجت از او عهد می گیرد تا زنده است، به کسی نگوید. پس از سالها این عالم و پسرش آیت الله بهجت را در حرم حضرت معصومه (س) می بینند. سپس آن عالم از ترس اینکه بمیرد و آن راز با او دفن شود، برای پسرش باز گو می کند و از او عهد می گیرد تا او و پدرم زنده اند، سر را فاش نکند.
دیدن حقیقت معصیت
بنده پس از رحلت پدرم متوجه خیلی از این قضایا شدم. در روز دوم ختم پدرم یکی از علما که الآن فوت کرده و پسر مرحوم آقا سید جمال گلپایگانی بود، به من اشاره کرد که نزدیکش بروم. ایشان روی ویلچری نشسته بود و کنار گوش من گفت: من 60 سال پیش در نجف که بودم، آقای قوچانی که با پدر شما نزدیک بود و از اسرار او اطلاع داشت و ارتباط خوبی با استاد آیت الله بهجت نیز داشت، به من چیزی گفت.
او گفت سر اینکه آقای بهجت از همه هم کلاسی هایش ممتاز شد، یک چیز بود و آن این بود که آقای بهجت از کودکی و سالها قبل از بلوغ خود در اثر عبادت، چشمش معصیت را می دید و مرتکب نمی شد. لذا دوران کودکی را با پاکی گذراند و بعد از دوران کودکی هم همین طور گذشت.گناه، او را سنگین و چرک و آلوده نکرد. در مدارج ترقی که دیگران باید پله پله بالا بروند، ایشان چون پاک و سبک بود پرواز می کرد.
پدرم هم در صحبت هایش داشت که گناه را کوچکش را هم نباید کوچک بشماری. همیشه می گفت اگر در بالاترین حد ترقی باشی و ببینی کودکی آجری جلوی پای نابینایی می گذارد تا او زمین بخورد و کودک بخندد و تو فقط یک لبخند زدی، همین کافی است تا تو را با مغز از آن بالا به پایین اندازد.
این صحبت پسر آقای سید جمال گلپایگانی خیلی به ما کمک کرد و اطلاعات ما را به هم دوخت و وصل کرد. من همیشه طلب مغفرت برای ایشان می کنم. بنده بارها از پدرم شنیده بودم و خیلی دیگر از شاگردان ایشان نیز شنیده بودند که پدرم می گفت کسی را می شناسم که خداوند توفیق معصیت از کودکی به او نداد. هربار معصیت پیش می آمد، خداوند یک طوری منصرفش می کرد.
هیچ وقت پدرم «من» نمی گفت و همیشه همه عنوان ها و برچسب ها و من ها را پاک می کرد. بسیاری از مطالب را با عنوان سوم شخص می گفت و خیلی ها می گفتند خود آقاست. و من باور نمی کردم و دنبال دلیل بودم. او هم که هیچ اقراری نمی کرد و من بعدها فهمیدم.
علاقه زیاد به زیارت
حضرت آیت الله بهجت به زیارت بسیار علاقه داشت. همین اواخر با ایشان به سفر مشهد رفتیم. وقتی ایشان به حرم می رفت و برمی گشت، خیلی حال او فرق می کرد. ما که همراه ایشان بودیم، با اینکه دو ـ سه ساعت بیدار بودیم، خسته می شدیم و دیگر حتی حال صبحانه خوردن نداشتیم. ایشان حداقل پنج یا شش ساعت بیداری کشیده بود، ولی در راه برگشت از حرم انگار تازه همین الآن صبح اول وقت ایشان است. با همه شوخی می کرد و حالشان را می پرسید. آیت الله بهجت هر روز در تمام عمرشان دو ساعت به حرم حضرت معصومه (س) می رفت. یک ساعت و خرده ای را ایستاده نماز و زیارت می خواند و سپس می نشست. ما پاهایمان درد می گرفت و می نشستیم ولی ایشان نه.
حتی روزی در مشهد یکی از اطرافیان گفت من چشمم شور است می خواهی آقا را چشم بزنم تا ایشان هم بنشیند؟ گفتم به ایشان چه کار داری؟ او گفت آخر آبروی ما می رود ما که جوانیم نشسته ایم ولی این پیر مرد ایستاده است. آیت الله بهجت در حرم شارژ می شد و به اصطلاح دوپینگ می کرد. ایشان در حرم سرمست می شد و گاهی یقین می کردیم در حرم چیزی گرفته اند که این قدر سرحال هستند.
آیت الله بهجت: مرحوم نخودکی اصفهانی هنوز هم وساطت می کند
ایشان در مشهد پس از زیارت به مزار علما می رفت و فاتحه می خواند. خصوصا به کنار مزار آقای نخودکی اصفهانی می رفتند و برای مردم دعا می کردند و می گفتند که مرحوم نخودکی هنوز وساطت می کند. لذا بنده از کودکی تجربه کرده بودم که پس از زیارت می شود یک سری حرف هایی را از ایشان پرسید و می پرسیدم چون بسیار سرحال بودند و می شد چیزی از زبانشان شنید.
یکی از آقایان که الآن از مقامات است، سال ها قبل به من گفت روزی وقتی آقای بهجت از حرم آمد، به من گفت ما وقتی کودک بودیم و سالها قبل از بلوغ، هنگام خواندن نماز چیزهایی را می دیدیم که فکر می کردیم همه دارند می بینند. یعنی در نماز ایشان آن پرده های باطنی کنار می رفته است. این حرف ، مدرک هم دارد. خود ایشان در جایی اقرار کرده اند. البته آن هم برای اینکه مقام یک آقایی را اثبات کنند.
پدرم در خاطراتش می گوید که من روزی که به کربلا وارد شدم، دیدم آقایی نماز فوق العاده ای می خواند. در یک رواق کوچک که شاید دو تا فرش جا می گرفت عده ای نیز با ایشان نماز می خواندند. تصمیم گرفتم فردا صبح به اینجا بیایم. فردا صبح که آمدم، آن قدر کوچک بودم، که کنار چهار پایه ای که آنجا در صف اول بود و با آن چون برق نبود، شمع های حرم را روشن می کردند، ایستادم.
فکر کردم که اگر بروم در چهار پایه جایم می شود. چون اگر بایستم اینجا مردم مرا بیرون می کنند و می گویند جا کم است. آخر به این نتیجه رسیدم که کنار چهار پایه بایستم تا اگر بیرونم کردند داخل چهار پایه بروم. اتفاقا کسی بیرونم نکرد. همان آقا برای نماز آمد و روز جمعه بود و ایشان سوره جمعه را خواند. خدا می داند در نمازش چه احوالاتی را سیر می کرد؛ نگفتنی ... این عین جمله پدرم است.
آیت الله بهجت در آن موقع تازه یک سال و چند ماه بعد، پانزده ساله می شده. در آن سن ایشان آن احوالات و معراج آن آقا را در نماز درک کرده بود. پدرم می گفت چنان نمازی را در تمام عمرم جز برای دو سه نفر ندیدم. حتی شاگردان برجسته آن آقا که ده سال پیش ایشان درس خوانده و مرجع تقلید شدند، مثل آیات عظام خوئی و میلانی، خبر از احوالات آن آقا نداشتند. پدر از آنها پرسیده و فهمیده بود خبر ندارند و برای آنها نگفته بود.
آیت آلله بهجت در اثر عبادت به اصطلاح عرفا، سالک مجذوب بود و خودش راه افتاده بود. ایشان مرتب به نماز آن آقا می رفته تا آن احوالات را ببیند. پدرم همه عشقش نمازش شده بود و در اثر کثرت این کار قبل از اینکه بالغ شود، آن بینایی کامل برایش محقق شده بود.
ایشان آمادگی قبلی داشته و وقتی از ایشان در مورد آشنایی با آقای قاضی می پرسیدیم و ایشان می گفت برادر علامه طباطبایی نام ایشان را آورد و مرا با ایشان آشنا کرد، متوجه هدایت خدا می شدیم. خود پدرم نیز می گفت که اگر کسی به مراحلی از ترقی برسد که احتیاج به راهنما داشته باشد و چون بر خداوند روزی همه بندگان واجب است، به او می دهد.
خداوندی که روزی کوچک ترین موجودات عالم مثل کرم ها و ... را می دهد، آن وقت روزی انسانی را که غذایش اینها نیست و شکارش در آسمان است را نمی دهد؟ سپس با قاطعیت شدید تأکید می کرد اگر دنبالش باشید، یقینا خدا خواهد داد. هرگز نمی گفت مثلا گفته اند که خدا می دهد؛ نه بلکه با قاطعیت و یقین صد درصد می فرمود.
شما اگر چیزی را در آزمایشگاه خود آزمایش کنید، دقیقا می توانید بگویید که اگر این دو ماده با هم ترکیب شوند، فلان ماده به دست می آید. برای شما که آزمایش کرده اید، جای شکی نیست. ایشان نیز همیشه با باور می گفت کسی که خدا را یاد کند خدا همنشین اوست.
این مراتب را در کودکی طی کرده بود. آیت الله بهجت می گفت اگر کسی در معنویات به مرحله ای رسید که دیگر نمی داند کدام راه را برود، یقینا اگر آنجا برای خدا بایستد و حتی با نود درصد اطمینان نیز حرکت نکند غیر ممکن است که خدا برایش معلمی نفرستد و راه را نشانش ندهد.
اتمام راه با آقای قاضی
روزی ایشان ، معنوی بود و به دنبال آن روزی بود و برایش کار هم انجام می داد. ما می بینیم که شاگردان معنوی آقای قاضی همه با ایشان استارت را زده و شروع کرده اند و آیت الله بهجت تنها کسی بود که راه را با استاد تمام کرد. لذا وقتی هنوز آنجا بوده دیگر درس استاد نمی رفته چون مراحل را تمام کرده بود.
استاد ایشان، آقای قاضی در نامه ای که به برادر علامه طباطبایی نوشته بود، گفته که «آقا شیخ محمد تقی، ترقیات فوق العاده کرده است». یعنی در حالت عادی نباید تا اینجا رفته باشد. ایشان به همه توصیه می کرد از نظر علمی چنان باید درس بخوانید که همه استاد باشید و بعد از اتمام این واحد درسی، استاد آن باشید و هیچ کم نیاورید. اگر کم آوردید دو مرتبه بخوانید.
به دو دلیل دوباره بخوانید: 1. تا وقتی را که در گذشته صرف آن کردید بیهوده نباشد 2. پایه آینده تان را محکمتر کنید. وقتی می خواهیم ساختمانی را بسازیم و علم را بر آن انبار کنیم، باید پایه ریزی آن محاسبه شده و محکم باشد. ایشان می گفت اگر مراتب علمی را پله پله طی می کنید، از انسانیت نیز عقب نمانید.
انسانیت فقط به تحصیل علوم نیست. علوم، ابزار است و با آن باید پرواز کنید. مراتب ترقی روحی را نیز باید پله پله بالا بروید. نشانه حرکت شما و اینکه به جایی رسیده اید، نماز شماست. نماز همان نمودار و تابلوی کارخانه شماست که اگر در جایی مشکل دارید آن را نشان می دهد. اگر نماز این ماه شما با ماه گذشته فرق کرد یعنی در حرکت هستید والا یا درجا زده اید و یا پایین آمده اید.
پدرم در نماز چنان بود که واقعا بی جان می شد. حتی در زمستان در هنگام نماز لباس ایشان خیس عرق می شد. نمازی که ایشان با این حالت می خواند و احساس می شد که اینقدر سختی و بی حالی به ایشان وارد می شود، آن وقت ببینیم حرفشان راجع به نماز چه بود. آیت الله بهجت می گفت: نماز لذیذترین لذایذ عالم هستی است.
خداوند در عالم هستی از نماز لذیذتر نیافریده است. اگر سلاطین عالم لذت نماز را چشیده بودند، به دنبال لذایذ دیگر و عشرتکده ها و شب نشینی ها و ... نمی رفتند. ایشان بعد از نماز تا چند دقیقه ای بی حال بود و کمی می نشست تا دوباره جان بگیرد. با وجود این نمازی که می خواند و درک می کرد، باز در وصیت خود گفت در کنار مراسم روضه ای که مداومت آن باید حفظ شود، یک دور کامل برای ایشان نماز و روزه بدهیم. این قدر برای نماز اهمیت قائل بودند.
آیت الله بهجت «خود»ها را می کشت تا تنها «خدا» بماند
مریض هایی را پیش ایشان می آوردند ولی آیت الله بهجت هیچ گاه به آنها نگفت که برو دیگر خوب شدی. حتی اگر مطمئن می شدیم که برای آن مریض انجام داده است، حواس مریض را به جای دیگر متوجه می کرد. مثلا می گفت برو و آب زمزم تهیه کن و با تربت بخور و یا به حرم امام رضا (ع) و یا حضرت معصومه (ع) و یا جمکران برو، خوب می شوی.
هر کسی را طوری توجه می داد تا توجه به خود او نباشد و «خود» او کشته شده باشد. خودش را محو می کرد و فقط می خواست تنها خدا باشد و ائمه که باب الله هستند.
در یک مجلس که آیت الله بهجت در محضر یکی از علما بود، پزشک جراحی هم حضور داشت. وی، ایشان را خیلی در منگنه گذاشت و بارها و بارها پرسید که چرا من وقتی متوسل به خدا و معصومین شدم جواب نگرفتم. ولی در اوج جراحی که انجام می دادم و مشکلی پیش می آمد، تا می گفتم آیت الله بهجت و نام شما را می بردم، کارم حل می شد. این رسم را یاد گرفتم تا هر موقع دیگر در جراحی گیر می کنم، آقای بهجت را صدا می زنم.
بنده فکر می کردم که این شخص پزشک 5-6 بار که من بودم پدرم را سوال پیچ کرد، ولی بعد خودش به من گفت که وقتی شما می رفتی تا چای بیاوری باز من می پرسیدم. خلاصه شاید ده باری پرسیده بود. در آن مجلس هم به خاطر حضور آن عالم پدرم نمی توانست آنجا را ترک کند و خلاصه تحت فشار شدید فقط یک جمله گفت و جواب آن پزشک را داد. آیت الله بهجت فرمود: «شاید سرّ آن در این باشد که تا به حال احدی را به خودم نخواندم».
بنده فکر می کنم شاید ما و بعضی از آدمها به آن مرحله نرسیدیم که مستقیم به بالا وصل شویم و باید با فیلتر به آنها نزدیک شویم و آن فیلتر آقای بهجت است. این پزشک شاید فکر کرده بود که آقای بهجت از آنها بالاتر است، ولی نه این طور نیست. این مسئله برای او حل نشده بود که آیت الله بهجت اتصال و واسط بوده است.
ما فهمیدیم در این 85 سال کار ایشان این است که تا کسی جلو می آید ایشان یک فلش می گذارد تا او را از توجه به خود دور کند. پدر من با اینکه به واقع از لحاظ رتبه علمی در بالاترین سطح ممکن بود، ولی در خانه حاضر نبود حتی بگوید مثلا در حد دیپلم هستم. برای خانواده هیچ وقت اقرار نکرد که من حتی دیپلم دارم حالا اجتهاد ایشان هیچ و نمی گفت که کسی هستم.
موقعی می خواستم در جلسه ای شرکت کنم. پدرم به من گفت من یک طلبه ام . تو خودت آیت الله هستی باش. استاد حوزه ای باش. خودت را هر چه می خواهی بگویی من به تو کار ندارم ولی پدر تو یک طلبه بیشتر نیست. حق نداری بیشتر از آن، برایش جا باز کنی ، لذا مجلسی که می خواهی بروی، اگر از طرف خودت می روی، هر کجای مجلس می خواهی بنشین. اگر از طرف پدرت می روی، پدر تو یک طلبه است پس پایین ترین جای مجلس بنشین. وقتی به آن مجلس رفتم و می خواستم یک جای متوسطی بنشینم، دیگران آمدند و اصرار کردند که باید بیایی و بالا بنشینی.
مرحوم پسر آیت الله اراکی آمد و بازوی مرا گرفت تا جای مرا عوض کند. من گفتم که والله دستور آقاست که گفته برو و پایین ترین جا و کنار دست فلانی بنشین. یادم هست که اینها نتوانستند از خنده خود را نگه دارند و یکی از آنها از خنده نشست که آقا گفته برو زیر دست فلانی بایست.
مثلا آن فرد که ایستاده بود، جزء شاگرد شاگردان ما حساب می شد. کسی نمی توانست بپذیرد که کسی باشد که حاضر نباشد جایگاه خود را معرفی کند. این قدر نگوید که زن و بچه اش هم خیلی باور نکنند که شاید او حتی علومی هم داشته باشد. ایشان اطلاعات چندانی به کسی نمی داد. اگر هم شخص کنجکاوی را می دید، از او فاصله می گرفت.
ایشان خود وجودش را شکانده بود. لذا آیت الله بهجت از نظر ظاهری و آرایش لباس، خودش را به ساده ترین و پایین ترین مرتبه می رساند و در شأن خودش نبود. خیلی ها اصرار می کردند که چرا صدا و سیما نماز ایشان را نشان نمی دهد.
خیلی ها با دیدن یک نماز ایشان زندگیشان فرق کرده بود. بعد از رحلت پدرم آقایی گفت که چند سال قبل به معاونت صدا و سیما رفتم و به ایشان این اعتراض را کردم که شما که بهترین هر چیز را نشان می دهید پس چرا بهترین نماز که مثلا نماز آیت الله بهجت باشد را نشان نمی دهید؟ او در جوابم گفت آخر یک مشکلی هست که فیگور آقای بهجت برای تلویزیون مناسب نیست.
آن آقا می گفت من یکدفعه انگار آتش گرفتم و خیلی ناراحت شدم و به او گفتم حالا من متوجه شدم. اگر در صدر اسلام هم شما متصدی نمایش بودید، حتما نماز علی بن ابی طالب(ع) را نشان نمی دادید. چون ایشان لباس وصله دار می پوشید و دور آستین لباسش ریش ریش بود!
مفقودالاثرهای خانه آیت الله بهجت
من ایشان را اصلاح می کردم و در آرایش ظاهری تمیز و مرتب می کردم. این اواخر قیچی ها را از ایشان دور می کردم.
معمولا علما و روحانیون هر چه مسن تر می شوند، عمامه های بزرگ تر و محاسن بلند تری دارند. ولی ایشان ساده بود و برعکس همه رفتار می کرد. عمامه ایشان اوایل 5/7 متر بود که ایشان اینقدر بریده بود تا به 5/4 متر رسانده بود. چند سال بود عمامه ایشان را من می بستم چون ایشان موقع بستن کوتاه می کرد. آیت الله بهجت تمام نشانه ها و برچسب ها و مسائلی را که اهل ظاهر می پسندد از خود دور می کرد.
آیت الله بهجت حتی به مقامات بزرگ مملکتی اجازه نمی داد تا دوربین را به منزل بیاورند. بنده یکی دو سال بعد از انقلاب دوربین عکاسی داشتم ولی نمی توانستم از ایشان عکس بگیرم. یکی دو تا عکس گرفتم آن هم به این صورت که یک عکس می گرفتم و فرار می کردم و تا چند ساعتی پیدایم نمی شد.
در سال 75 دوربین خیلی پیشرفته ای به منزل ما آوردند که آقایی از پست سیاسی وزارت خارجه برایم آورده بود. آن زمان ورودش به ایران ممنوع بود. من روزها سعی داشتم از ایشان فیلم بگیرم و نمی شد. آنها گفته بودند که یک وضو و یا نماز از آیت الله بهجت را ضبط کن. من تشخیص دادم که در این فصل ایشان کنار حوض و رو به روی آفتاب می نشیند و وضو می گیرد.
من درست مقابل ایشان در اتاقی دوربین را پشت شیشه گذاشتم و شیشه را خوب تمیز کردم. راه اتاق از حیاط بود و می خواستم از حیاط رفت و آمد نکنم تا ایشان متوجه شود. لذا در دیگر اتاق را که به انباری بود، آن روز باز گذاشتم و از آن رفت و آمد کردم. آقا که آمد برخلاف همه روزها طرف دیگر حوض ایستاد و پشت به دوربین بود.
من تعجب کردم که بچه ها که در خانه از همه کنجکاوترند، متوجه کار من نشده بودند، آقا چطور فهمیده بود. کنار ایشان رفتم و همین طور که صحبت می کردم، طوری که ایشان نفهمد آبی را که برای وضو تهیه کرده بود را در سمت دیگر گذاشتم تا ایشان به جای مورد نظر برود.
پدرم گفت آن را چرا از اینجا برداشتی؟ گفتم مگر جلوی آفتاب وضو نمی گیرید؟ پدرم گفت همین جاهم نمی گذاری وضویم را بگیرم؟ گفتم آقا من به شما کاری ندارم. گفت بله هیچ کاری نداری...هیچ کاری نداری... گفتم آقا جان من با شما چه کار دارم؟ ایشان گفت خودت می دانی که چه کار داری! واقعا پیش رو و پشت سر برایش یکی بود. خلاصه نگذاشت تا فیلم بگیرم و بعد هم آن دوربین در خانه ما مفقود الاثر شد. مفقودالاثرها فقط در جبهه نبود. در خانه ما خیلی از این چیزها مفقود الاثر شد که کسی آنها را از خانه بیرون نبرد ولی دیگر در خانه نبود. مانند همان چمدان شخصی شان که قبل از رحلت از من گرفتند و نامه های علمای بزرگ به ایشان و اسناد و مدارکی در آن بود و دیگر پیدا نشد. دوربین هم مفقودالاثر شد.
بعدها هرچه به ایشان می گفتم این دوربین امانت است و مال کسی است و باید برگردانم، تا بلکه ایشان دوربین را برگرداند، فقط می گفت بله، حالا شما فلان ذکر را بگو تا پیدا شود. ایشان در تمام عمر چیزی از خود باقی نمی گذاشت.
23 هزار عکس از آیت الله بهجت
آیت الله بهجت در طول عمرش برای گذرنامه ها و یا از بچگی اگر پدرشان به ایشان پولی می داد تا عکسی بگیرند، جمعا به اندازه انگشت های دست راضی نشده تا عکس بگیرد. یک بار جوانی آمد و گفت من پسر عم آقای مرعشی نجفی و ساکن سوئیس هستم. آنجا دنیای غفلت هاست و من در آنجا با شما خوش هستم.
او اجازه خواست تا عکس آقا را داشته باشد. پدرم گفت عکس نمی خواهد. آن جوان اصرار کرد که من آنجا که هستم با دیدن عکس شما به یاد معنویات می افتم شما ناراحت می شوید؟ من برای خودم و در اتاق خودم می خواهم. این با شما بودن را می خواهم در آنجا نیز حس کنم. خلاصه آقا اجازه داد.
از ایشان عکس دیگری داریم که ایشان درست به دوربین نگاه می کنند. ولی هیچ کس نمی داند که آقا در آن زمان در بدنش نیست و در عوالم دیگری سیر می کند. درست وقت پرده برداری ضریح بود که ایشان چند دقیقه ای مبهوت بود و در آنجا این عکس گرفته شد. وقتی آیت الله بهجت رحلت کرد ما در سایت اعلام کردیم اگر کسی عکسی از ایشان دارد بفرستد و 17 هزار عکس آمد. جالب است کسی که حاضر نشده 17 تا عکس بگیرد حالا 17 هزار عکس از او آمده بود! حدود 6 هزار عکس دیگر هم بعدا آمد. پیدا کردن کسی که تا این حد خودش را مخفی می کند خیلی مشکل است.
یاسین مرا نفرستادی؟
هنوز مردم از ایشان چیزهایی می گویند و ارتباطاتی دارند که من اینها را ضبط نمی کنم و گرنه خیلی جالب است. مثلا در فروردین سال گذشته که من عراق بودم و به دنبال کسی یا نشانی از سالهای حضور پدرم به همه آن مکان ها رفتم و بعد که برگشتم گاهی نمی شد سوره یاسینی را که هر شب برایشان می خواندم را بخوانم. البته نماز نجف یک سوره یاسین و الرحمانی دارد که من به پدرم هدیه می کردم. روزی جوانی که کمک آشپزی در حوالی اراک بود پس از 5 بار مراجعه آمد و گفت که از پدرم پیغامی دارد. من آن جوان را دیدم و او سه پیغام داشت که دو تای اول درست بود و در پیغام سوم گفت آیت الله بهجت گفته به پسرم بگو که یاسین مرا نفرستادی! جوان از من پرسید یاسین کیست؟ و من گفتم منظور پدرم سوره یاسینی است که هدیه اش می کنم.
یک ماه بعد دوباره جوان را دیدم و گفت آیت الله بهجت را دیدم و از من تشکر کرد که پیغامم را رساندی ولی پسرم هنوز گاهی تخلف می کند (درخواندن یاسین) راست می گفت و خنده ام گرفت. خود ایشان می گفت که مومنین بعد از مرگشان هم ارتباطشان را حفظ می کنند.
آیت الله بهجت از لحاظ سیاسی هم مواضع اساسی داشتند.ایشان با دو دستگی مخالف بود و صلاح نمی دانست و می گفت در برابر خارجی ها همه باید یک دست باشیم. البته اگر مطلب خاصی داشتند، تذکر می دادند و همان شخصی را که باید آگاه می کردند منتها از رسانه ای کردن خوششان نمی آمد.
فقط «العبد محمد تقی بهجت»
ایشان حاضر نشد اسمش حتی در یک هفته نامه و یا ماهنامه و در یک روستا ثبت شود. اگر می خواست در کتابی چیزی از استاد ایشان و به نقل از ایشان بنویسند، شرطشان این بود که نامی از ایشان برده نشود. حتی راضی نمی شد اسمش را روی رساله اش بنویسند. رساله 7 مرتبه بدون اسم چاپ شد! تا اینکه مردم خیلی ناراحت شدند و گفتند مگر زمان ساواک است که اجازه نمی دادند کتابی به اسم روح الله موسوی خمینی چاپ شود و وقتی بدون اسم می آمد معلوم می شد کتاب ایشان است. مردم درک نمی کردند پدرم برای چه این کار را می کند و برایشان سوال بود. تا اینکه من با چه زحمتی توانستم فقط امضای ایشان را داشته باشم که برای چاپ هشتم رساله با این عنوان آمد: «العبد محمد تقی بهجت». فقط همین را راضی شد بنویسد.
ارتباط آیت الله بهجت با خانواده
ارتباط ایشان با همسر و اعضای خانواده خصوصا با نوه ها بسیار خوب بود. نوه ها در پناه ایشان آزادی خیلی بهتری داشتند و ایشان خیلی به آنها می رسیدند. عبارت ایشان در مورد نوه ها این بود که اینها جدیدالورود از عالم بالا هستند و معصومند و چون معصومند آدم را به خودشان جذب می کنند .نه تنها بچه ها که همه موجودات و جنبنده هایی که در خانه بودند در پناه ایشان آزادی داشتند. اصلا اجازه سم پاشی و کشتن موجودات را نمی داد و بارها بنده را توبیخ می کرد که مگر نگفتم مگس را نکش! در فصل بهار معمولا مگس به اتاق ایشان می آمد. صبحها هنگام کارها و مطالعاتشان به وسیله بادبزن و یا عصا مگس ها را این طرف و آن طرف می کردند.
گاهی بنده زودتر از ایشان می رفتم و حساب همه مگس ها را می رسیدم تا ایشان اذیت نشوند. یک بار به من توبیخ کردند که مگر نگفتم اینها رانکش و فقط بیرونشان کن. من به شوخی گفتم نمی شود دانه دانه آنها را بگیری و بیرون کنی، باید چند نفر را بیاوریم که فقط اینها را بیرون کنند تازه دوباره از یک سوراخ دیگری به داخل می آیند. خوب من هم آنها را بیرون کردم فقط از هستی بیرونشان کردم. پدرم گفت پناه بر خدا.
وقتی با موجودات این طور بودند، بچه ها را که دیگر خیلی دوست داشتند. آیت الله بهجت خیلی سفارش می کرد که برای بچه کوچک چیزی بگیرید تا سرگرم باشند. چون مایل نبود بچه ها سرگرمی های تلویزیونی داشته باشند، می گفتند پرنده ای بگیرید تا مشغول باشند.
ندای قدوسی خروس ها در سحر
یک بار از مراسمی در خیابان می آمدیم و حاج آقا هم بودند و بچه ها گفتند و 3 جوجه برایشان گرفتم. این جوجه ها که به منزل ما آمدند حضورشان برای ما عذاب الیم شد. باید دائما و روزی چند بار احوالات اینها را به پدرم گزارش می دادیم.
ایشان می پرسید آیا چیزی خورده اند یا نه، جایشان خوب است و ... اگر موقعی از احوال اینها می پرسیدند و ما جواب سردی می دادیم، خودشان گاهی در هوای سرد به حیاط می رفتند و از جای آنها خیالشان راحت می شد تا دورشان پوشیده باشد.
روزی به من گفت اینها را داخل بیاور. مبادا گربه آنها را بخورد. من هم گفتم پدر جان شاید اینها روزی گربه باشند. ما نباید روزی اش را بگیریم و ایشان گفت پناه بر خدا؛ سپس بلند شد و آنها را به داخل آورد. الان یکی از آنها مانده و تبدیل به یک خروس شده است.
ایشان مقید بود که در منزل یک خروس باید باشد. می فرمود اینها در سحرها ندای قدوسی سر می دهند منتها ما زبان آنها را نمی فهمیم. آنهایی که باید بفهمند، می فهمند. ایشان دوست داشت که خروس خوش صدا و سفید باشد و به موقع بخواند و مرغی کنار او باشد.
مطلب حاضر بخشی از خاطرات وناگفته ها از زندگی وسلوک عرفانی آیت الله بهجت(ره) است که از زبان فرزندش حجت الاسلام علی بهجت بیان شده است .وی به مناسبت سومین سالگرد ارتحال پدر در گفت و گو با خبرگزاری فارس نکات جالب وشنیدنی اززوایای پیدا وپنهان آن عالم متاله نقل کرده که برای هر خواننده ای تازگی وجذابیت دارد.
روزنامه کیهان ۱۳۹۱/۳/۲
نظرات