نیروی «دلتا»
روز پنجم اردیبهشت 1359 نظامیان آمریکایی در عملیاتی موسوم به «دلتا» و با هدف آزاد کردن کارکنان سفارت آمریکا که از 13 آبان 1358 در لانه جاسوسی آن کشور در تهران به گروگان گرفته شده بودند، در فرودگاه متروکهای در صحرای طبس پیاده شدند. این عملیات در ابتدای امر به دلیل از کار افتادن سیستم هیدورلیک یکی از هلیکوپترها و برخورد یک هلیکوپتر دیگر با هواپیمای سی 130 آمریکایی مستقر در طبس به شکست انجامید. متن زیر گزارش این شکست از زبان همیلتون جردن یکی از مشاوران نزدیک جیمیکارتر رئیس جمهور وقت آمریکاست.
همیلتون در خاطرات روز چهارم اردیبهشت 1359 (روز قبل از عملیات) چنین مینویسد:
در طول روز به دشواری میتوانستم هیجان خود را مخفی نگه دارم. هر بار که به ساعتم نگاه میکردم، سعی داشتم مجسم کنم که بکویت (فرمانده عملیات دلتا) و گروه وی در آن لحظه چه میکنند.
با به یادآوردن اخطار ارتش، رئیس جمهور به حق دلواپس امنیت عملیات بود. اوایل هفته در اتاق مخصوص ریاست جمهوری، رئیس جمهور به برژینسکی مشاور امنیت ملی کارتر جودی پاول (منشی مطبوعاتی کاخ سفید)، والترماندیل (معاون رئیس جمهوری) و من نصحیت کرده بود که برنامههای عادی خود را ادامه دهیم و از انجام هر نوع برنامة غیرعادی که موجب سوءظن گردد اجتناب ورزیم. همچنین سفارش کرد: «مهمتر از همه اینکه موضوع را به هیچکس نباید بگویید. به هیچکس. فهمیدید آقایان؟ من میدانم که شما هر کدام منشی مورد اعتمادی دارید که معمولاً همة مسایل مربوط به کار خود را با وی در میان میگذارید، ولی من نمیخواهم این مسئله را حتی آنها بدانند!»
آن روز صبح ظاهراً حرکات عادی یک روز معمولی را داشتم، ولی «الینور» (منشی همیلتون جردن) متوجه تغییراتی شده بود. دو بار از من پرسید: «حالت خوب است؟ ناراحتی نداری؟»
صبح آن روز به من اطلاع دادند که گروه تعیین سیاست خارجی جلسهای مربوط به برنامة کوشش برای نجات گروگانها خواهد داشت کمی به ساعت دوازده مانده، رئیس جمهور از من خواست به دفتر مخصوص ریاست جمهوری بروم. بعد گفت: «تلفن ناراحتکنندهای داشتهام بر این مبنی که یکی دو تا از هلیکوپترهای ما از کار افتادهاند.»
پرسیدم: «از جزئیات خبری دارید؟»
«نه، ولی شاید هارولد بروان (وزیر دفاع) اطلاعات بیشتری داشته باشد که در وقت ناهار با ما در میان خواهد گذاشت. به هر حال برای این نبود که میخواستم تو را ببینم. سایروس ونس (وزیر خارجه) تصمیم گرفته استعفا دهد.»
حیرت کردم. هلیکوپترها از کار افتادند، سایروس استعفا میدهد ـ اصلاً این مسایل برایم قابل هضم نبود.
«نمیخواهم راجع به این موضوع با کسی صحبت کنی، من فقط به والتر ماندیل اطلاع دادهام و هیچکس چیزی از این موضوع نمیداند. فکر کن ببین چه باید بکنیم؟»
به اتفاق به اتاق کابینه رفتیم. در آنجا والتر ماندیل، سایروس ونس، برژینسکی وجودی پاول منتظر ما بودند. نشستیم و مشغول خوردن ساندویچهایمان شدیم. براون گزارش کرد که فقط شش فروند از هلیکوپترها مشغول انجام عملیات در کویر شماره یک بودهاند. هریک از ما سؤالاتی کردیم و هارولد با خونسردی پاسخ داد که دستور هنوز این است که ارتباط رادیویی قطع باشد. تنها چیزی که او میدانست این بود که از کار افتادن دو فروند از هلیکوپتر را به راحتی میتوان نتیجة یک نقص فنی دانست لذا مأموریت گروه فقط با 6 فروند هلیکوپتر اجرا و ادامه خواهد یافت.»
سقوط یا از کار افتادن هلیکوپترها میتوانست معنای مرگ و یا افشاء مأموریت و آسیب وارد آمدن به افراد نیروی دلتا را به همراه داشته باشد. وقتی ناهار تمام شد، من و ماندیل به اتاق کار او رفتیم تا به یکدیگر دلداری و اطمینان دهیم. او مانند من، بشدت از دریافت گزارش ناراحت بود.
جلسة همیشگی فعالیتهای انتخاباتی ما بعدازظهر آن روز، ساعت چهار و سی دقیقه در اتاق انعقاد قراردادهای کاخ که در طبقة اقامتگاه اختصاصی ریاست جمهور واقع شده بود، تشکیل میشد. تاز وارد بحث شده بودیم که تلفن زنگ زد. فیلوایز منشی کارتر تلفن را پاسخ داد و سپس رئیس جمهور را صدا زد که با تلفن صحبت کند، من مراقب کارتر بودم و سعی داشتم از چهرهاش به عمق افکارش پی ببرم. به هر حال او چیزی نگفت و گوشی را گذاشت. «شما همگی ادامه بدهید، من باید یک دقیقه به اتاق مخصوص برگردم» این را گفت و فوراً رفت.
جلسه را ادامه دادیم و در حدود ده دقیقهای که گذشت مجدداً تلفن به صدا درآمد. تلفنچی گفت: «آقای جوردن، رئیس جمهور با شما کار دارند.»
به معاون رئیس جمهور و جودی گفتم که پرزیدنت از ما خواسته که به دفتر مخصوص برویم. «باب (اشترواس) رئیس جمهور از شما هم خواسته است جلسه را اداره کنید.»
در راه خود به دفتر رئیس جمهور به جودی و معاون رئیس جمهور گفتم که هیچ اطلاعی از علت احضار خودمان ندارم ولی میدانم هر چه هست خبر خوشی نباید باشد.
وقتی وارد اتاق مطالعة شخصی پرزیدنت شدیم او پشت میز ایستاده بود. کتش را در آورده بود و آستینها را بالا زده و دستهایش را به کمر گذاشته بود. برژینسکی کنار وی ایستاده بود. با دیدن ما گفت: «خبرهای بدی دریافت کردهام... و بالاجبار مأموریت نجات را متوقف کردم.»
مدتی ساکت ایستادیم اولین عکسالعمل من این بود که شنیدههایم را باور نکنم. سپس رئیس جمهور اتفاقاتی را که افتاده بود برشمرد:
«دو فروند از هلیکوپترهای ما هرگز به کویر شماره یک نرسید ـ ما ماندیم و شش فروند هلیکوپتر. گروه دلتا قصد داشت برنامه را با 6 هلیکوپتر ادامه دهد که متوجه شدند یکی از هلیکوپترها دچار نقص فنی است و دیگر قادر به ادامة مأموریت نیستند.»
با شتاب پرسیدم: «بکویت چه فکر میکند؟»
«من از سرهنگ بکویت» ژنرال جونز و هارولد براون نظر خواستهام و همگی معتقدند که عملیات باید متوقف شود.»
حتی بکویت، مردی که میدانستم با شوق و حرارت به مأموریت میاندیشید و هرگز دلسرد نمیشد هم به این نتیجه رسیده بود که باید برنامه متوقف شود و تیم نجات بازگردد. هلیکوپترها، هلیکوپترهای لعنتی! چیزی که قرار است آمریکا بهترین سازندهاش باشد. بهترین وسیلة مکانیکی ما چنین از آب درآمده است. مشکلترین قسمت این مأموریت ورود پنهانی به ایران بود که ما از عهدهاش برآمده بودیم. فقط یک «نقص فنی» سد راه شده بود؟ برای من جای تعجب بود و معنیاش را نمیفهمیدم. یک پیچ شل بوده، یک چیزی کم و کسر بوده و یا اشتباه یک نفر آدم بوده که قبل از فرستادن هلیکوپترها، چک لیست خودش را به دقت بررسی نکرده بود؟ نمیدانم کدام یک سبب این فاجعه بود.
براون و ونس هم اندکی بعد در اتاق کوچک به ما پیوستند. رئیس جمهور با لحنی آرام گفت: «حداقل خوب است که هیچ آمریکایی صدمهای ندیده»
فکر کردم برای توجیه ماوقع مشغول منطقتراشی است، وضع او هم از نظر خرابی دست کمی از ما ندارد.
سکوت مطلق بر اتاق حکمفرما بود. کارتر به پشتی صندلیاش تکیه داد. هریک از ما در عالم خودمان بودیم و به این میاندیشیدیم که این قضیه ما را به کجا خواهد کشاند، که تلفن زنگ زد و رئیس جمهور روی صندلیاش راست شد. تلفن دیگری بود از ژنرال جونز که در پنتاگون با گروه دلتا در تماس مستقیم بود.
ـ بله دیو...»
رئیس جمهور چشمهایش را روی هم گذاشت،گونههایش آویزان شد و رنگ از صورتش پرید. بلافاصله دانستم که اتفاق وحشتناکی افتاده است. آب دهانش را به سختی قورت داد و پرسید: «کسی هم مرده است؟» چند لحظة دیگر هم گذشت. «میفهمم...» گوشی تلفن را آهسته گذاشت و گفت که هنگام بازگشت، یکی از هلیکوپترها با یک هواپیمای «سی 130» که اعضای تیم دلتا در آن بودند تصادف کرده است؛ ضایعات و تلفاتی داشتهایم و احتمالاً افرادی نیز جان خود را از دست دادهاند.
هیچکس چیزی نگفت. حقیقت تلخ شکست مأموریت و مرگهای فجیع و غمانگیز، بتدریج در ما رسوخ میکرد. صدای سایروس سکوت را شکست.
«آقای رئیس جمهور، من بسیار بسیار متأسفم...»
رئیس جمهور و براون تلفنهای متعدد دیگری زدند تا از جزییات بیشتری با خبر شوند.
اتاق کار کوچک و اختصاصی رئیس جمهور بلافاصله شلوغ شد و ما به اتاق کابینه رفتیم و در آنجا بیصبرانه منتظر دریافت خبر خروج بیخطر گروه دلتا از ایران شدیم. بحث و گفتگوهایی به عمل آمد که چگونه و چه وقت دوستان و متحدان، خانوادة گروگانها، رهبران کنگره و مردم آمریکا را از این خبر مطلع سازیم.
فکر سربازانی که در فاصلهای دور از ما در کویر جان باخته بودند بیش از هر چیز ذهنم را به خود مشغول داشته بود. باور کردن اینکه چنین برنامة دقیقی غلط از آب درآید برای من مشکل بود، بالاخص که انسانهایی هم در راه اجرای آن جان خود را از دست داده بودند. به تلفنهای وحشتناکی که لازم بود آن شب به همسران و والدین این مردان بزنیم و آنان را از این فاجعه مطلع گردانیم میاندیشیدم.حس میکردم سرگیجه گرفتهام بعد از اینکه محکم به دسته صندلی خودم تکیه دادم، از جای برخاستم و اتاق کابینه را ترک کردم. امیدوار بودم کسی متوجه بیرون رفتن من نشده باشد. میتوانستم بوی تعفن بدنهای سوخته و ذغال شدة افراد را حس کنم. ابتدا از دفتر رئیس جمهور با عجله گذشتم و خود را به چمنهای جنوبی کاخ رساندم. هوای گرم و دم کردة آن شب خفهکننده بود، لذا به ضلع غربی رفتم. سرگردان ابتدا به اتاق کار خودم و دوباره به اتاق مخصوص ریاست جمهوری برگشتم. امیدوار بودم که برخود مسلط شده و ذهنم را پاک کرده باشم. حالت تهوع شدیدی وجودم را فرا گرفت. بسرعت خود را به دستشویی خصوصی رئیس جمهور انداختم و دل و رودهام را بالا آوردم، ولی حالم بهتر نشد.
وقتی به اتاق کابینه بازگشتم، کارتر از وزیر دفاع میپرسید: «هارولد، چگونه باید خانوادة افراد متوفی را از مرگ آنان مطلع کرد؟»
«آقای رئیس جمهور، مثل موارد عادی خواهیم کرد: منشی مخصوص ارتش به آنها اطلاع خواهد داد.»
رئیس جمهور حرف وی را قطع کرد و گفت: «هارولد من علاقهمندم که شخصاً به آنها تلفن کنم.»
«آقای رئیس جمهور، اینها از گروه افراد حرفهای و متخصص ارتش بودهاند که داوطلبانه در راه اجرای مأموریت خطرناک خود جانشان را از دست دادهاند. من از اظهار لطف و آمادگی شما برای این کار قدردانی میکنم، ولی این کار همیشه بهعهدة منشی مخصوص ارتش بوده است. اما به دلیل استثنایی بودن طبیعت این مأموریت به بعضیها من شخصاً تلفن خواهم زد.»
«بسیار خوب. ولی به آنها ابلاغ کنید که من یک یک اعضای تیم دلتا را یک قهرمان میشمارم.»
با خود فکر کردم، خدای من، آیا کارتر تصور میکند اگر این تلفنهای وحشتناک را شخصاً بزند چیزی را جبران میکند و یا خشمی را فرو خواهد نشاند؟
وقتی که خبر خروج تیم دلتا از حریم هوایی ایران به تأیید رسید، و بعد از اینکه ما برنامة مطلعسازی دوستان و متحدان، کنگره و خانوادة گروگانها و اعضای تیم دلتا را تنظیم کردیم جودی موضوع گفتگو را عوض کرد و بحث را به این کشاند که رئیس جمهور به مردم آمریکا چه خواهد گفت؟ او که آتش به آتش سیگار روشن میکرد گفت: «آقای رئیس جمهور، کاری که شما صبح فردا باید انجام دهید این است که دلیل و منطق این مأموریت را برای مردم تشریح کنید: چرا به این عمل اقدام کردیم و چرا این زمان را برگزیدیم.»
کارتر سرش را به علامت توافق تکان داد و با آثاری از یک لبخند به طرف ونس برگشت و خطاب به دوست دیرینش گفت: «سایروس، شاید تو بتوانی پیشنویس بیانیهای را که منطق اقدام به این مأموریت را توجیه میکند برای من تهیه کنی.»
ونس که بی دفاع مانده بود و به وضوح ناراحت به نظر میرسید، به طرف پایین به میز مقابل نظر دوخت. با این شوخی، رئیس جمهور با سبک عجیب خود از ونس به خاطر احتیاط به جا و حکیمانهای که در اقدام به مأموریت نجات از خود نشان داده بود قدردانی میکرد. احتیاطی که حالا ثابت شده بود کاملاًبه جا بوده است. ولی اگر کسی رفتار ونس را در تمام ساعات آن شب طولانی زیر نظر میگرفت، نمیتوانست گمان ببرد که او کمتر از بقیة ما خود را مسئول این حادثة مصیبتبار میداند. او با خصوصیاتی که داشت کسی نبود که هرگز به زبان آورد: «من که قبلاً گفته بودم.»
رئیس جمهور از «جودی» خواست تا یک نسخه از سخنرانی پرزیدنت کندی را که پس از شکست ابتکار خلیج خوکها ایراد کرده بود در اختیار وی قرار دهد.
سپس به سوی صندلی بزرگش رفت و تلفنی را که زیر میزش نصب شده بود برداشت و از تلفنچی خواست که بانوی اول را که در آوستین تگزاس مشغول فعالیتهای انتخاباتی بود برایش پیدا کند. رئیس جمهور به روزالین گفت باید فوراً برنامههایش را لغو کند و ترتیبی دهد تا صبح زود به خانه باز گردد. پیدرپی میگفت: «من فعلاً نمیتوانم توضیح بیشتری بدهم، ولی تو فقط باید فوراً به خانه برگردی.» یقیناً روزالین فهمیده بود که اشکالی در مأموریت نجات پیش آمده است، ولی نمیدانست چه خبر است.
ساعت سه و نیم صبح که به سوی خانه میرفتم، رانندة من که اخبار را در گاراژ شنیده بود گفت: «آقای جوردن، رئیس واقعاً در اقدام به یک چنین عمل نجات جرأت نشان داده است! این باعث افتخار من است!»
«بله، گروهبان. اگر عملیات موفقیتآمیز به پایان رسیده بود وی حالا قهرمان بود ولی در شرایط فعلی روزگارمان سیاه خواهد شد.» یقیناً منتقدین ما با اطمینان میگفتند که این شکست بیعرضگی کارتر را ثابت کرد، و ناتوانی آمریکا را به نمایش گذاشت. بعضی از نمایندگان در کنگره خواهند گفت که رئیس جمهور با عدم اطلاع قبلی و رسمی به آنان قبل از اقدام به عمل نجات، مرتکب تخلف از قانون اختیارات جنگ شده است. اگر مأموریت با موفقیت انجام شده بود، جیمی کارتر به پاس شهامت و مآلاندیشیاش مورد ستایش قرار میگرفت. ولی چون موفق نشده بود طرح ما با سخنرانیهای تلخ و نیشدار به باد ملامت گرفته میشد، کنگره استیضاح میکرد و، کسی چه میداند، شاید هم کوششی برای محاکمه و عزل رئیس جمهور به میان میآمد.
وقتی جلوی آپارتمان رسیدیم، گروهبان رشتة افکار تیره و یأسآورم را گسست و گفت: «آقای جوردن، اگر آنها هلیکوپترها را از دست نداده بودند، موفق میشدند؟»
او اصرار داشت که جواب مثبت باشد، من هم همینطور.
«بله، گروهبان موفق میشدند. مطمئنم که موفق میشدند.»
جمعه 25 آوریل 1980 [5 اردیبهشت 1359]
ساعتی بیدار بود روی تخت داراز کشیده بود که تلفن خط مخصوص کاخ سفید به صدار درآمد. ساعت حدود چهار بود.
«لطفاً آقای جوردن:» صدای ناآشنایی را شنیدم که با مکث و بریده بریده میگوید: «انگلیسی بد مرا ببخشید، من یک مترجم هستم که از طرف دوست ایرانی شما با شما تماس میگیرم.»
فراموش کرده بودم که تلفن مستقیم را در اولین ملاقات به او داده بودم. منتظر ماندم و به صداهای گفت و شنودی که به زبان بیگانه از دور شنیده میشد گوش میکردم که صدای آشنایی گفت: «آقای جوردن؟»
«بله.»
«معلوم هست چه خبر است؟»
به آرامی و شرمسار از شکستمان گفتم: «ما امشب سعی کردیم هموطنانان را نجات دهیم، ولی برنامه با شکست مواجه شد. این یک برخورد نظامی نبود و به هیچ ایرانی هم آسیبی نرسیده. فقط کوششی بود برای آزاد کردن گروگانها.»
تقریباً فریاد زد: «چقدر احمقانه! کوشش احمقانهای بود از طرف کشور شما! با این کار خود گروگانها را به کشتن میدهید.»
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم: «احمقانه؟ احمقانه عمل دولت شماست که آمریکاییان بیگناهی را به گروگان گرفتهاید. مأموریتی که امشب به شکست انجامید باید برای کشور شما درس عبرتی باشد. ما کمکم صبر و شکیبایی خود را دست میدهیم. و به شما اخطار میکنم که اگر کوچکترین آسیبی به هریک از گروگانها برسد، ایران بهای سنگینی برای آن خواهد پرداخت؟»
تلفن را به زمین کوبید و من دیگر هرگز با او صحبت نکردم.
چند لحظه قبل از اینکه رئیس جمهور در صفحه تلویزیون ظاهر گردد و فاجعة مصیبتبار را به ملت اطلاع دهد، وارد کاخ سفید شدم. او فرسوده و غمگین به نظر میرسید. پشت میز بزرگ چوبی خودش در دفتر اختصاصی قرار گرفت و به صحبت پرداخت: «اقدام به عملیات نجات تصمیم من بود. و به دنبال مسایلی که پیش آمد باز این من بودم که دستور لغو عملیات را صادر کردم... همة مسئولیتها متوجه شخص من است.»
حالت اجتماع کارکنان ارشد رقتبار بود. احساس کردم همگی ناراحتیم، درست مثل وقتی که عزیزی از دست میرود و دوستان در گفتن مطالب در میمانند.
در قسمت بالای میز نشستم و به اطراف اتاق و دوستانم نگاه کردم و گفتم: «یکی دو روز پیش دربارة مأموریت نجات، به شما دروغ گفتم. از این بابت پوزش میطلبم ولی معتقدم که هر یک از شما هم اگر در موقعیت من بودید و میدانستید که مأموریت نجات در دست اجرا است همان کاری را میکردید که من کردم.»
کارکنان مبهود شده بودند. بعد از پایان جلسه، من در کاخ سرگردان بودم و احساس میکردم که به یک مردة متحرک تبدیل شدهام. از بیخوابی کاملاً بیحس و بیرمق شده بودم. ذهنم دائماً متوجه اجساد باقی مانده در کویر و گروگانها بود. با این اتفاق چه بر سر گروگانها خواهد آمد؟ آیا از شکست ما آنها عذاب خواهند کشید؟ بورگه و ویالون چه فکر خواهند کرد؟ آیا احساس میکنند به آنها خیانت شده است؟ به استفانی تلفن زدم و از او خواستم که دو رابط را فرا بخواند و به آنها بگوید از اینکه قادر نبودهام آنها را در جریان این اقدام ضربتی قرار دهم متأسفم. زیرا این یک حملة نظامی تأدیبی علیه ایران نبود بلکه کوششی بود در حل مسالمتآمیز مسئله. «به آنها بگو که عقیم ماندن مأموریت باعث سرافکندگی مملکت و رئیس جمهورمان شده و اگر به گروگانها در تهران کوچکترین آسیبی برسد عواقب آن جنگ است.»
استفانی بعداً به من تلفن زد تا اطلاع دهد که توانسته است با بورگه تماس بگیرد. «کریستیان شوکه شده بود ولی این احساس را نداشت که به وی خیانت شده است. او و هکتور معتقدند که شما مخالف این اقدام بودهاید ولی عوامل تندرو در پنتاگون رئیس جمهور را متقاعد کردهاند تا دستور چنین اقدامی را صادر کند.»
گفتم: «استفانی، مجدداً به آنها تلفن بزن و بگو که من، هم در طرحریزی تهاجم دخالت داشتهام و هم از آن حمایت کردهام. این بهترین شیوه برای حل بحران بود.
استفانی مسئله را با آنها در میان گذاشت و مجدداً به من گزارش کرد: «همیلتون، آنها از دخالت تو متعجب شدند. ولی توصیه کردند که بسیار مهم است که تو هنوز وجهة خود را در ارتباط با ایرانیها حفظ کنی تا آنها بتوانند چنین تصور کنند که ژنرالهای تندروی آمریکایی قدرتهای تصمیمگیری را در دولت آمریکا به دست گرفتهاند و این تهاجم احمقانه نمونة بارزی از آن است که نشان میدهد آمریکا چقدر در این امر درمانده شده است.»
با شنیدن پیام ارسالی دوستان خود لبخند زدم هنوز هم آنها از فکر توطئه و نقشهچینی برای آینده دستبردار نبودند.
شنبه، 26 آوریل 1980 [6 اردیبهشت 1359]
درست وقتی وارد دفتر اختصاصی رئیس جمهور شدم که برژینسکی، استانفیلد ترنر، ژنرال وات، دیوید جونز و هارولد براون اتاق را ترک میکردند. از رئیس جمهور پرسیدم: «موضوع چه بود؟»
جواب داد: «واقعة مأموریت نجات را بررسی می کردیم، هارولد فکر کرده بود این کار به من کمک میکند تا درک روشنتری از آنچه اتفاق افتاده است بدست بیاورم.»
«حتماً برنامه زیاد خوشآیند هم نبود.»
«همینطور است، ولی باعث شد که من حالم بهتر شود. همه اول به دنبال کسی میگردند که تقصیرها را به گردنش بیندازند و بعد حدس و گمان دربارة مأموریت. ولی ما فقط بدشانسی آورده بودیم یک طوفان شدید شن سبب شد که یکی از هلیکوپترهای ما سقوط کند و دیگری عقبنشینی کند.
به دنبال آن هیدرولیک لعنتی هلیکوپتر سومی هم از کار افتاد. شاید من شکستمان را بدین وسیله توجیه میکنم ولی همیشه معتقدم که اگر بکویت و تیم دلتا میتوانستند برنامه را ادامه دهند. موفق میشدند.»
ماهها پس از پایان دورة ریاست جمهوری کارتر، من از هارولد براون پرسیدم که نظرش دربارة مأموریت چه بوده و شانس پیروزی را چگونه میدیده است. جواب داد: «احتمال پیروزی 60 تا 70 درصد بود. مأموریت به خوبی طرحریزی شده بود، خوب سازمان یافته بود و خوب هم هدایت میشد. فقط بدشانسی آوردیم.»(1)
بعدها از سرهنگ بکویت هم ماجرا را سؤال کردم و او چنین گفت:
«توجه من در طول مأموریت معطوف به سری نگاهداشتن عملیات بود، و زمانی از این بابت خیالم آسوده شد که روز یکشنبه صبح، وقتی به سوی مصر حرکت میکردیم خلبانی که قرار بود هواپیمای ما را به پرواز در آورد به سوی من آمد و گفت: این طور که پیدا است شما باید رئیس گروه باشید؟
گفتم: من مسئول عملیاتم ـ فرمایشی دارید؟ گفت: چقدر بنزین باید بزنیم؟ پرسیدم: میدانی مقصد ما کجاست؟ گفت: خیر. و اضافه کرد که به او گفتهاند این اطلاعات در زمانی معین و پس از صعود به ارتفاعی مشخص در اختیار او قرار داده خواهد شد. از این بابت واقعاً خوشحال شدم. ژنرال جونز سهم خودش را در مخفی نگهداشتن مأموریت به خوبی ادا کرده بود.»
در مصر نود و هفت نفر اعضای تیم دلتا مشغول تمرین برنامهای شدند که در ایران ادامه مییافت، یعنی خوابیدن در روز و کار کردن در شب. پنجشنبه صبح آنها آمادة حرکت به سوی کویر شماره یک در ایران شدند. به دشواری میشد آنها را به یک گروه ضربت از شبه نظامیان تشبیه کرد. «ما همه «جین» بر تن داشتیم و پوتینهایمان واکس نزده بود. به کاپشن مخصوص نظامیمان رنگ مشکی زده بودیم و روی پرچم آمریکا را که بر شانههای کاپشن نصب شده بود با نوار چسب پوشانده بودیم. (قرار بود به محض بالا رفتن از دیوار سفارت در تهران چسب روی پرچم آمریکا را برداریم). هریک از ما ساعتی (ساعت روپوشدار مخصوص نیروی دریایی) به دست و پیراهنی پشمی بر تن داشتیم و چون در شب، رنگها مشخص نبود هرکس میتوانست انتخاب کند. بعضی از نفرات ریش و موهای بلند داشتند. اگر در ایران گیر میافتادیم نفرات میتوانستند فوراً کاپشنها را از تن در آورند. به این ترتیب شانس بیشتری داشتند که شناسایی نشوند. به نظر من پوشاندن و استتار با لباسهای زرق و برقدار کار بسیار احمقانهای بود و درست مثل این بود که آدم پوششی مصنوعی داشته باشد.»
قبل از سوار شدن به هواپیمای «سی 130» که در راه کویر شماره یک ابتدا به عمان میرفت، بکویت نیروی دلتا را در آشیانة هواپیما دور هم جمع کرد و به آنها توضیحات لازم را دارد.
توی هواپیما آرام بود. جا به اندازهای تنگ بود که نفرات نشسته یا ایستاده کوچکترین فضای هواپیما را اشغال کرده بودند. افسر اطلاعات نیروی دلتا به من گفت: «تصور میکردیم این دفعه هم یک تمرین بیش نیست و دوباره ما را دست انداختهاند، ولی وقتی که هواپیما آمادة فرود شد به خودم گفتم: لعنتی این دفعه دیگر عملیات، واقعی است!»
به محض فرود آمدن هواپیما در کویر بکویت به شناسایی محل پرداخت. صد «یارد» به طرف جاده رفت. وقتی چشمشان به چراغ اتومبیلهایی افتاد که در جاده به سمت آنها میآمدند، با چند شلیک تیر، اتوبوس پر از سرنشین را متوقف ساختند و مسافرین ایرانی را که گیج و سر درگم بودند پیاده کردند و به کنار اتوبوس بردند. بکویت گفت: « من نگران نبودم. یکی از افسران به طرف من دوید و گفت: شما چه فکر میکنید؟ جواب دادم که هیچ فکری نمیکنم و نگران هم نیستم. ما قبلاً تمرین کافی برای برخورد و مواجهه با وسایل موتوری کردهایم. این اتوبوس را نگه داشتیم و وقتی که ده اتوبوس دیگر را نیز متوقف کردیم، کمکم نگران شدم. بعد از آن مشکل پارک کردن آنها را داشتیم.»
چهار هواپیمای دیگر نیروی دلتا بقیة نفرات و سوخت هلیکوپترها را آوردند. به محض فرود، با تورهای استتار روی آنها را پوشاندند. همه چیز طبق برنامه پیش میرفت. نفرات منتظر بودند تا با استفاده از تاریکی، یک هلیکوپتر آنان را به مخفی گاه کوهستانی ببرد.
پس از چهل و پنج دقیقه، بکویت از طریق یک خط مطمئن رادیویی با ژنرال وات در مصر تماس گرفت و به او گفت: «من به تعدادی هلیکوپتر احتیاج دارم!» وات به او پاسخ داد که یکی از هلیکوپترها فقط هفت دقیقه با وی فاصله دارد ولی چهل و پنج دقیقة دیگر طول میکشد تا شش فروند هلیکوپتر به آنجا برسند. آنها قبل از غروب آفتاب به محل بعدی نمیرسیدند زیرا در غیر این صورت ممکن بود شناسایی شوند.
ولی بکویت تصمیمش را گرفته بود. «به درک، من این همه راه را نیامدهام که برگردم. ما کار خودمان را میکنیم.»
در این لحظه بکویت حتی هنوز از این جریان مطلع نبود که دو فروند هلیکوپتر اصلاً نتوانستهاند به کویر شماره یک برسند. به من گفت: «من در آن لحظه اصلاً از جریان مطلع نبودم و برایم هم اهمیت نداشت که مطلع باشم. چیزی که من احتیاج داشتم شش فروند هلیکوپتر بود.» بکویت به تک تک هلیکوپترها سر زد و نفرات آنها را سوار کرد و همه چیز را کنترل کرد که آماده باشد.
ناگهان یکی از خلبانان گفت: «فرمانده عملیات نظامی به من گفت به شما اطلاع دهم که فقط پنج فروند هلیکوپتر آماده و قادر به پروازند.»
بکویت نعره زنان گفت: «من باید حرکت کنم، بچهها شما که با زبان مخصوص خلبانان باهم صحبت میکنید بررسی کنید و به من اطلاع دهید که اینجا چه خبر است من باید حرکت کنم.» بکویت رفت تا به سوار کردن مردانش در هلیکوپترها ادامه دهد. سرهنگ کایل، فرمانده خلبانان هلیکوپتر به سویش آمد و گفت: «چارلی، دو تا از هلیکوپترها نتوانستهاند به ما برسند، و هیدرولیک یکی دیگر از هلیکوپترها هم از کار افتاده. خطرناک است و این هلیکوپتر نمیتواند همراهی کند.»
بکویت نعره زد که: «تو داری به من میگویی که ما فقط پنج هلیکوپتر در اختیار داریم؟»
«همینطور است چارلی»
«بکویت» پس از دقایقی تفکر نومیدانه گفت:
«خوب، پس به من بگویید ما سوار کدام یک از این هواپیماها میتوانیم بشویم، زیرا من و مردانم میخواهیم بساطمان را جمع کنیم و به آمریکا برگردیم.
کایل این بدشانسی (خرابی هیدرولیک هلیکوپتر) را به وات نیز اطلاع داد. با بکویت تماس گرفت و از او خواست که بررسی کند و ببیند میتواند با پنچ هلیکوپتر کار ادامه بدهد. بکویت گفت: چارلی، هلیکوپترها را چکار کنیم؟ اگر قابل پرواز هستند به ناو هواپیمابر انتقال دهید. آنها برای آمریکا گران تمام شدهاند.»
خلبان هلیکوپتری که اول به کویر شماره یک رسیده بود از اینکه سوخت کافی در اختیار ندارد که تا به ناو هواپیما برسد نگران بود. بکویت به او توصیه کرد که مقداری بنزین از «سی 130» بیرون بکشد تا مطمئن بشود که کمبود جبران شده است: «هلیکوپترها از زمین بلند شد و برای سوختگیری به طرف هواپیمای «سی 130» رفت و در همین حال تودة عظیمی از شن و ماسه به هوا بلند شد و سپس هلیکوپتر به جلوی هواپیما خورد و هر دو مانند گلولهای از آتش منفجر شدند. این فقط یک تصادف معمولی بود.»
یکشنبه 27 آوریل 1980 [اردیبهشت 1359]
چون نمیخواستم در آپارتمانم تنها بمانم به کاخ سفید رفتم. هیچکس در دفاتر نبود و من تمام صبح را به خواندن مطالب روزنامهها دربارة مأموریت نجات گذراندم.
گروههای تندرو و جنگطلب، کاخ سفید را متهم میکردند که در اجرای مأموریت مداخله نموده است. و لبیرالها هم فکر و ایدة عملیات نظامی را تقبیح میکردند.
با خودم گفتم حالا کجا را دیدی؟ وقتی سایروس ونس استعفای خود را اعلام بکند این شهر تکان خواهد خورد.
صبح آن روز رئیس جمهور و بانوی اول به کلیسا رفتند و بعداً مطلع شدم که بعدازظهر آن روز برژینسکی ترتیبی داده بود که تا رئیس جمهور با سرهنگ بکویت و اعضای تیم دلتا ملاقات کند. به هیچکس دربارة این ملاقات چیزی گفته نشده بود. رئیس جمهور به اتفاق برژینسکی و هارولد براون و ژنرال جونز عازم محل ملاقات شدند.
وقتی که رئیس جمهور برگشت، من در دفتر اختصاصی او انتظارش را میکشیدم. از دیدن لبخندی که بر چهرهاش داشت متعجب شدم.
«همیلتون، ایکاش تو آنها را میدیدی ـ خدای من، احساس غرور میکنم. وقتی که از هلیکوپتر پیاده شدم، سرهنگ بکویت مردانش را به صف کرده بود. این افراد اونیفورمهای زرق و برقدار به تن نداشتند. لباس معمولی غیر نظامی پوشیده بودند. بعضیها ریش بلند داشند و چند تایی هم زخمی شده بودند. بکویت با ادای سلام نظامی به طرف من آمد و در حالی که لبهایش میلرزید و به سختی جلو اشکش را میگرفت با صدایی لرزان گفت: آقای رئیس جمهور، از طرف خود و گروه دلتا از شما و وطنمان پوزش میطلبیم که در انجام مأموریت شکست خوردیم. وقتی که وی حرفش را تمام کرد من تقریباً خرد شده بودم.
«بحران»، نوشته : همیلتون جردن، انتشارات نشر نو، 1363، صص 319 ـ 305
نظرات