از جلسات قرآن تا حرکات انقلابی
نبیالله(امیر)زواره (متولد اول اسفند 1338)، دوران دبیرستان را در شهرری گذرانده و دیپلم فنی گرفت و بعد از دیپلم، بهدلیل علاقه به کار معلمی، وارد دانشسرای تربیتمعلم شد و در سال 1359 مدرک کاردانی در رشته الکترونیک گرفت. از آن پس بهطور رسمی، وارد آموزش و پرورش شد. وی در معرفی دوران کاری خود میگوید:
«سال اول خدمت را در هنرستان شهید رجایی، بهعنوان معاون آموزشی گذراندم و بعد از یک سال، مسؤولیت هنرستان امیرکبیر در نازیآباد تهران را برعهده گرفتم. دو سال مدیر آنجا بودم و بعد، به هنرستان شهید گلشنی آمدم و چهار سال نیز در آنجا قبول مسؤولیت کردم. بعد از آن، مدیریت هنرستان امام صادق(ع) را بهمدت پنج سال، بهعهده گرفتم. پس از سالها دبیری، معاونت و مدیریت مدارس، به وزارتخانه آمدم و بهعنوان مدیرکل دفتر توسعه، مشغول به کار شدم. از سال 1382 نیز به سازمان نوسازی مدارس منتقل شدم و بهعنوان معاون مدیرکل تجهیزات، مشغول انجام وظیفه شدم. اکنون بیش از دو سال است که معاون مدیرکل امور مالی و ذیحسابی سازمان نوسازی مدارس هستم.»
زواره یکی از اعضای اولیه و تشکیلدهنده مکتب حزبالله در شهر ری بوده است که خاطرات و گفتههای زیادی از سالهای انقلاب در سینه دارد. او از دوستان و همراهان شهید حاج اصغر اکبری است که از نخستین فرماندهان سپاه استان تهران و رئیس دژبانی نمازجمعه پایتخت و حراست بیت حضرت امامخمینی(ره) در جماران بود و سرانجام به سمت فرماندهی سپاه سردشت منصوب شد و در آنجا به شهادت رسید و در کنار مرحوم آیتالله محمدتقی عبد شیرازی، بینادگذار مکتب بهشمار میرفت.
دوستان مکتب تصور میکردند که شهید اکبری و آیتالله عبد شیرازی، از طریق شخص شما با هم آشنا شدند. آیا این تصور درست بود؟
من از حدود ده سالگی، در حین اینکه درس میخواندم، کار هم میکردم. کار من هم نقاشی بود. یادم است که یک شب، با مرحوم آیتالله صحبت میکردم. ایشان کار مرا خیلی باارزش قلمداد کرد، منظورم کارکردن در کنار درسخواندن است.
رابطة شما با ایشان چگونه بود که چنین نظری در موردتان داد؟
ایشان با اینکه معمم دانشمند و سخنران توانایی بود و با آنکه، به خیلی از جاها برای سخنرانی دعوت میشد، معتقد بود که نباید از این طریق، امرار معاش کرد. یادم است که میگفت، هیچکدام از پیامبران و ائمة ما، از راه درآمد عمومی مردم، امرار معاش نمیکردهاند، بلکه در عین اینکه رسالت خودشان را به انجام میرساندند، برای امرار معاش نیز، فعالیت کاری داشتهاند. حاج آقا نیز بهتبع این اعتقاد، در قسمتهای مختلف صنعتی و کشاورزی فعالیت کاری داشت. به همین سبب هر وقت برای سخنرانی به جایی دعوت میشد، هزینهای دریافت نمیکرد.
آشنایی شما، چگونه آغاز شد؟
کار برادربزرگم، آقا عبدالله، بهگونهای بود، که نیاز به تلفن داشت. به همین دلیل، زودتر از دیگران اقدام کرده و تلفن گرفته بود، آن هم در شرایطی که در دهه پنجاه، کمتر خانهای تلفن داشت. حاج آقا هم، هر گاه کار ضروری برایشان پیش میآمد که نیاز بود به ایشان اطلاع دهند، به منزل ما که روبهروی منزلشان قرار داشت، زنگ میزدند و ما، به ایشان اطلاع میدادیم. وقتی که به منزل ما میآمدند، شاید بهخاطر اینکه این کار را نوعی مزاحمت تلقی میکرد، برای جبران، پند و اندرزی در قالب یک صحبت پنج یا ده دقیقهای به ما میدادند و آن را، اُجرت کارمان بهحساب میآوردند. چیزهایی که من از آن صحبتها به یاد دارم، یکی این بود، که انسان باید کار کند و از قِبل زور بازوی خودش، کسب درآمد کند و در کنار تحصیل خود، امور زندگیاش را نیز بگذارند. اعتقاد ایشان هم همین بود.
مطلب دیگری را که برایم تعریف کرد، این بود که میگفتند، برای من، بارها پیش آمده است که در بعضی از موارد، تصمیماتی گرفتهام که به تار مویی بند بوده است، ولی چون توکلم به خدا بوده است، این تار موی نازک، مانند یک ریسمان بسیار محکم مرا نگه داشته است. اینها مسائلی بود که در ذهن ما، نقش میبست.
در محلة ما، عدهای افراد ناباب رفت و آمد داشتند، و با وجود دو سه همسایه، یکی دو کوچه بالاتر که آنها هم ناباب بودند، محلة خوبی بهحساب نمیآمد. از اینرو، کمتر خانوادهای جرأت میکرد که فرزندانش را آزاد بگذارد، چون نگران آلودگی آنها به مواد مخدر یا قماربازی و مسائل شبیه به آن بودند. بهیاد دارم که خانواده ما با چهار، پنج خانواری که همگی از این قضایا هم میترسیدیم و هم فاصله داشتیم، نسبت به دیگران، ارتباطمان، بسیار قویتر بود. وقتی روحیة حاج آقا را اینگونه دیدیم، تصمیم گرفتیم که به اتفاق عدهای از دوستان، جلسات قرآن تشکیل دهیم.
در چه سالی؟
بهطور دقیق بهیاد ندارم، اما فکر میکنم که حدود سالهای 1354 و 1355 بود.
سنگ بنای این جلسات چگونه گذاشته شد؟
فکر میکنم که ابتدا با پسر خالهام، حاج اصغر، هنوز با آیتالله عبد شیرازی آشنا نبود، صحبت کردم. اولین بار، دو نفری، دم در منزل، با حاج آقا برخورد کردیم و آشنایی حاج آقا با حاج اصغر، از آن زمان آغاز شد. حاج اصغر در یک بافندگی کار میکرد. با حاج اصغر، پیرامون سر و سامان دادن به وضعیت بچههای محل و تشکیل کلاس درس قرآن، صحبت کردیم. حاج اصغر در کنار کاری که داشت، در تهران در خیابان قدیم سپهسالار، نزدیک به بهارستان، در کلاس درس قرآن شرکت میکرد.
وقتی که این موضوع مطرح شد، حاج آقا، اعلام آمادگی کرد. ما وضعیت مالی خوبی نداشتیم و فکر میکردیم که وقتی کسی برای تدریس به اینجا بیاید، باید هزینهای دریافت کند. موضوع را که به حاج آقا گفتیم، ایشان گفتند که من بابت این کار، نه تنها مبلغی نمیگیرم، حتی خودم هزینة آن را نیز بهعهده میگیرم. حتی یادم است زمانی که این جلسات در منزل ایشان برگزار میشد، تمام هزینههای کلاس را آیتالله عبد شیرازی پرداخت میکرد.
این جلسات، چه مدتی در منزل شما برگزار میشد؟
فکر میکنم کمتر از یک سال. بعد از مدتی که جلسات، در منزل ما دایر میشد، ساختمان مسکونی حاج آقا که در چهار طبقه در حال ساختهشدن بود. در همان حالتی که طبقات و کف ساختمان هنوز آماده نبود و بعضی قسمتها هم سفید نشده بود، یکی از همان طبقات، به کلاس اختصاص یافت. سالن یکسرهای، که کف سیمانی آن، با گلیم فرش شده بود. در زمستان حضور در آنجا، تا حدودی مشکل بود، ولی ما در بقیة ایام راحت بودیم.
مسألة بسیار مهمی که وجود داشت این بود که هم حاج آقا، خیلی مقید به زمان حضورش در کلاس بود و هم حاج اصغر. و این دو، غیرممکن بود در کلاس غیبت کنند. بهدلیل همین حضور دائمیِ ایشان در جلسات، بچهها متوجه شدند که این جلسات مستمر است و تحت هر شرایطی و حتی در صورت داشتن دعوت از جایی، نباید کلاس را تعطیل کنند. این دو بزرگوار در تشکیل و استمرار این کلاسها، حضور فعالی داشتند.
مسأله مهم دیگری که موجب رونق این کلاس میشد، تفسیر قرآن توسط آیتالله عبد شیرازی بود که در حین آموزش قرآن، انجام میشد. بعد از تفسیر نیز حاج آقا توضیحاتی دیگر تحت عنوان «شرح» را اضافه میکرد.
این تفسیر با شرح قرآن، چه تفاوتی داشت؟
«شرح»، بیشتر به نمونههای بارز موجود در اجتماع میپرداخت و میکوشید برحسب آیات قرآنی، مسائل را بهروز کند، ولی تفسیر، اغلب به مسائل و مواردی میپرداخت که معطوف به خود آیات قرآن میشد. مثلاً اگر در آیهای، مسألهای دربارة طاغوت بیان میشد، آن را بهنحوی همهفهم و ساده شرح میداد.
این مطالب را مینوشتید؟
کسی که در نوشتن خیلی مصمم بود، حاج اصغر بود. البته بقیة دوستان هم مینوشتند. خودِ من هم اگر چه مینوشتم، ولی حاجاصغر، خیلی مطالب را دقیقتر از دیگران یادداشت میکرد، بهطوری که در ابتدای هر جلسه، حاج اصغر، درس جلسة قبل را مرور میکرد تا اگر چیزی از ذهن بچهها دور شده باشد، بهیاد آورند. حاج آقا در حین بحثکردن با بچهها و هنگام درسدادن، از سؤالپیچکردن مخاطبانش امتناع میکرد، تا آنان از حضور در کلاس معذب نباشند. ایشان میدانستند که در غیر این صورت، از تعداد آنان کاسته میشود.
در آن شرایط اختناق، بهروزکردن مسائل سیاسی، و یادداشتکردن آنها برای شما، مشکلی بهوجود نمیآورد؟ یعنی مدرک و سند جرم محسوب نمیشد؟
روحیهای که حاج اصغر به جمع بچههای شرکتکننده در آن جلسات میداد، بهخودی خود، آنان را شجاع بار میآورد.
به این ترتیب، پایة جلسات، روزبهروز محکمتر میشد، اطلاعات بچههای شرکتکننده، بیشتر میشد و خودشان هم از نظر بنیة مذهبی قویتر میشدند. همین عامل، باعث میشد که افراد احساس نیاز بیشتری پیدا کنند. یادم است که دو، سه بار در ایام محرم، تعداد کسانی که در هیأت ما شرکت میکردند، نسبت به افرادی که در هیأتهای دیگر شرکت میکردند، هم قابل توجهتر بودند و هم بیشتر بهدنبال مطالب جدیدی بودند که میکوشیدند آگاهیهای لازم را در آن جلسات، به دست بیاورند. بهطوری که یکبار عدهای به مسجد مراجعه کردند و گفتند اگر در ایام محرم به کارتان ادامه دهید، باعث میشود که بچهها کمتر به مسجد بیایند.
یعنی مکتب حزبالله، مسجد را تحت الشعاع قرار داده بود؟
بله.
چه جذابیتی وجود داشت که این مسأله بهوجود آمد؟
بیشتر بهخاطر درسهایی بود که از قرآن میآموختیم و نیز، داستانهایی که در ارتباط با آیات قرآن مطرح میشد. بهلحاظ اطلاعات علمی و دینی بالایی که حاج آقا داشت، داستانها را بهشیرینی بیان میکرد، که جذابیت بسیاری داشت. البته ما در طی آن دو سال قبل و حین انقلاب، در ایام محرم، جلسات قرآن را زودتر به پایان میرساندیم، تا اینکه بچهها به مراسم عزاداری مساجد هم برسند.
پس عنصر اصلی جذابیت مکتب، قصهگویی حاج آقا بود؟
بله. قصهگویی متکی بر داشتههای قرآنی.
این قصهگوییها چگونه بود که جذابیت آن موجب جذب و جلب افراد در سنین مختلف، یعنی از کودک و نوجوان ده ساله تا فرد سی ساله و حتی میانسال و پیر میشد؟
خب، این هنر حاج آقا بود. من همان موقع به ایشان میگفتم، که شما با این همه علم و دانشی که دارید و با این قدرت بیان و انتقالی که در شما دیده میشود، چرا در مجامع بیرون از کلاس، کمتر سخنرانی میکنید؟ ایشان میگفتند که من، به هر جا که دعوت شوم، میروم و سخنرانی میکنم، ولی کارم صرفاً سخنرانی نیست.
تقریباً در سال 1356 بود که شکل کار ما، بیشتر جهت سیاسی به خود گرفت. در آن زمان تازه صدای انقلاب شنیده میشد. یادم است که در آن ایام، آقای روحانی در قم سخنرانیای کرده بود و نوار سخنرانی ایشان به مجمع ما هم رسید.
نوارهای سخنرانی و اعلامیههای امام را شما تکثیر میکردید؟
بله. طبقه بالای منزل ما، به محل فعالیتهای سیاسی، اختصاص داشت. وقتی کلاس قرآن، به منزل ما منتقل شد، کارهای سیاسی هم در منزل ما انجام میشد.
کسی از این موضوع اطلاع نداشت؟
چرا، بچههای دستاندرکار میدانستند. یادم است که نوار سخنرانی آقای حسن روحانی بلافاصله از طریق حاج اصغر بهدست ما رسید.
حاج اصغر با گروه دیگری هم مخفیانه ارتباط داشت، شما از این مساله اطلاعی دارید؟
اطلاع دارم، ولی نمیدانم که آنها چه کسانی بودند. ما یک دستگاه تکثیر تهیه کرده بودیم و یکسری اعلامیههایی را، بعد از تأیید حاج آقا، در طبقة بالای منزل، تکثیر میکردیم. رفتهرفته که تظاهرات شکل میگرفت، ما هم میخواستیم، نقشمان را در این تحول عظیم به اثبات برسانیم. مثلاً آخر شب، فرش سالن هیأت را جمع کردیم و پلاکاردها را کف اتاق پهن میکردیم و به کمک یکی از بچهها که خوشنویس بود، روی پارچهها شعار مینوشتیم. چون پدرم مرحوم حاج شعبانعلی، پارچهفروش بود، یک روز، یک طاقه پارچه از ایشان گرفتم و آن آقای خوشنویس هم با قلم و رنگ پلاستیک، شعارهای مرتبط با انقلاب را روی آن پارچهها نوشت. وقتی منزل ما در آن هنگامة شلوغی تظاهرات، یعنی چهار، پنج ماه قبل از پیروزی انقلاب، لو رفت. یادم است که بهسرعت دستگاههای تکثیر را به جایی منتقل کردیم، ولی اثر رنگ شعارهای روی پلاکاردها، روی موزاییکهای کف اتاق بر جا مانده بود. رفتیم سنگساب دستی تهیه کردیم و هفت، هشت نفری، موزاییک را طوری سابیدیم که نوشتهها اصلاً مشخص نباشد ولی آثار رنگ را نتوانستیم کاملاً از بین ببریم و پاک کنیم.
چگونه متوجه شدید که لو رفتهاید؟
برادرم، اسدالله، دوستی داشت به نام انوشه که در نیروی مخصوص فعال بود. آن دو، در دانشکدة افسری با هم بودند. بعد که برادرم، به نیروی هوایی رفت، آقای انوشه وارد نیروی زمینی شد و در صف نیروهای مخصوص در آمد. او از افراد انقلابی و متدین داخل حکومت بود. و در زمان حکومت نظامی، فرمانده نیروهای مخصوص شهرری شده بود. او میگفت که اگر دیدید که نیروهای ما با فلان لباس، تیراندازی میکنند، شما اصلاً نگران نباشید، من مجبورم، چون به من دستور آتش میدهند، من هم به ناچار، به تعدادی از نیروهایم، فرمان میدهم که تفنگشان را به سمت مردم بگیرند اما شلیک نکنند. به تعداد دیگری هم که پشت آنها میایستند میگویم که اسلحههایشان را رو به بالا نشانه بروند. وقتی فرمان آتش میدهم، فقط افراد ایستاده که اسلحههایشان رو به بالاست، شلیک میکنند. این شخص، اولاً خیال بچهها را آسوده کرده بود که اگر افراد گروه او را دیدند، ترسی نداشته باشند. دوم اینکه هر وقت که بچهها دستگیر میشدند، به کمک او، در همان شب اول، آزاد میشدند.
آیا افراد دیگری هم از وجود چنین شخصی اطلاع داشتند؟
خیر، هیچکدام از آنها از این ماجرا خبر نداشتند. درحالیکه در طبقه بالای منزل، اعلامیهها نوشته و تکثیر میشدند، در طبقة پایین، آقای انوشه با برادرم در حال گپزدن بودند و ظاهراً از طبقة بالا خبر نداشت.
اعلامیهها را با دست مینوشتید؟
یک دستگاه تایپ کوچک داشتیم و یک فتو استنسیل، که با آنها اعلامیهها را تکثیر میکردیم.
کارها زیر نظر چه کسی بود؟
بیشتر کارهای اصلی و هستهای، زیر نظر حاج آقا و حاج اصغر بود. کارهای اجرایی هم اکثراً زیر نظر من انجام میشد. پلاکاردها را شبانه با بچهها در کوچه و خیابانها نصب میکردیم. در کار شعارنویسی، همان آقای خوشنویسی که قبلاً گفتم و نامش در خاطرم نیست، با ما همکاری میکرد. بسیار پسر خوبی بود، حزباللهی کامل نبود، ولی انسان خوبی بود. هر وقت که میگفتم، فوراً میآمد و دو، سه ساعت وقت میگذاشت و پلاکاردها را مینوشت، بعد هم گروهی آماده میشد، و شبانه آنها را نصب میکرد. حجم کار که زیاد شد، بهوسیلة فیلمهای رادیولوژی، کلیشه درست میکردیم، به اتفاق بچهها، با اسپری میرفتیم و روی دیوارها شعار مینوشتیم.
شما، هیچوقت دستگیر نشدید؟
خیر، من دستگیر نشدم. به یاد دارم که سه، چهار روز قبل از انقلاب، برادرم آقا اسدالله، از نیروی هوایی یک ژ-3 و یک قبضة کلت به منزل آورد؛ چون منزل ما روبهروی کلانتری بود، بچهها گفتند که از روی پشتبام، مأموران کلانتری را بزنیم. یکی از افراد مکتب با این کار مخالف بود؛ میگفت از این فاصله، قادر به نشانهگیری و زدن هدف نیستیم، و با این کار فقط، موجب لو رفتن خودمان خواهیم شد که عواقب بسیار وخیمی در انتظارمان خواهد بود. با این حال در فکرمان بود که چه کنیم و چه نکنیم، که روزهای بعد، کمکم قضایا جدیتر شد و مردم با چوب و چماق به خیابانها آمدند و کلانتری را تصرف کردند.
مردم که به خیابانها ریختند، در میدان شهرری جمع شدند. یادم است که سه، چهار نفر از بچهها از روی شوخطبعی کارهای خاصی انجام میدادند. مثلاً یکی از بچهها، معروف به باقر صابونی، سَرِ شاه را ساخته بود و روی سَرِ الاغی قرار داده بود و در میدان میگرداند.
باقر صابونی، جزو بچههای مکتب حزبالله بود؟
خیر، این شخص، بهطور کلی، در فاز دیگری بود و بچههای ما از لحاظ اعتقادی و رفتاری، تفاوت خیلی زیادی با او و افرادی اینگونه داشتند. البته ناگفته نماند که بیشتر افراد در آن روزگار، کارهایی بر وفق جریان روز انقلاب، انجام میدادند. مردم آن روز، بهدنبال باقر صابونی و الاغش راه افتادند و با شعار «مرگ بر شاه» دور میدان جمع شدند. بعد به سمت کلانتری حمله کردند، که سربازان کلانتری، مقاومت زیادی نکردند و زود تسلیم شدند.
من در آن روزها، همزمان در یکی، دو جا فعالیت میکردم. بعد از تظاهرات میدان شهر ری، با کلتی که داشتم به دولتآباد رفتم و به اتفاق عدهای دیگر، پاسگاه دولتآباد را تصرف کردیم. هنوز اسلحه در دست مردم نبود که با آنها به خیابان بیایند. ولی در دولتآباد، مردم اسلحه بهدست آوردند و کار به تیراندازی کشیده شد. نهایتاً بعد از یکی، دو ساعت مقاومت و کشتهشدن چند نفر مأمور و آسیب دیدن تعدادی از مردم، کلانتری سقوط کرد.
فردای آن روز به تهران رفتم. چون در شهر ری به غیر از آن پاسگاه، جای دیگری برای بهتصرف درآوردن وجود نداشت. البته آرامگاه رضاشاه هم بود که افراد گارد در آنجا، پایگاه داشتند. شدیدترین درگیری مردم شهر ری با نیروهای نظامی شاه، در جریان انقلاب، در آرامگاه رضاشاه اتفاق افتاد.
آیا جلساتی که شبها، حول مسائل سیاسی در منزل شما تشکیل میشد، تا زمان پیروزی انقلاب ادامه داشت؟
بله. فقط برای مدت کوتاهی بهخاطر آنکه احتمال لو رفتن منزل میرفت، جلسات را تعطیل کردیم و وسایل کار را به منزل یکی از همسایهها بردیم. در مجموع، دو، سه هفته، جلسات منزل ما تعطیل بود. بعد، وضعیتی بهوجود آمد که ما دوباره جلساتمان را آغاز کردیم.
چه کسانی در آن شبها، به منزل شما میآمدند؟
تعدادی از بچهها مانند، اسدالله شیشهگر، حسین نوروزی، علی نوروزی، مولایی میآمدند.
آیا اتفاق افتاده بود که نیروهای گارد یا شهربانی، به محل تجمع شما هجوم بیاورد؟
گاردیها به محلة ما، زیاد میآمدند. محلههای ما، کوچههای باریکی داشت، که امکان عبور ماشین در آنها نبود بنابراین، افراد نیروی مخصوص، در آنجا گشت میزدند. یادم است که سال 1355، در نمایشگاه بینالمللی، ما رستورانی را در اختیار داشتیم. آن موقع، هنوز انقلاب فراگیر نشده بود. البته زمزمههایی بود، گاهگاهی هم اتفاقهایی این طرف و آن طرف، میافتاد و سخنرانیهایی انجام میشد که اغلب منجر به دستگیری تعدادی هم میشد. یادم است که گاردیها هم به نمایشگاه آمده بودند، چون نیروهای انقلابی، تهدید کرده بودند که نمایشگاه را بر هم خواهند زد، حفاظت آنجا را به افراد گارد سپرده بودند. این افراد برای خوردن غذا به رستوران ما میآمدند. بعضی از آنان پول نمیدادند. البته اگر آدم خوبی هم در بین آنها بود، ما سعی میکردیم از او پول نگیریم. از آن افراد، سه، چهار نفر بودند که ما را میشناختند و بهاصطلاح نمکگیر ما شده بودند؛ همین باعث شد که در خیلی از جاها، به کمکمان بیایند.
در جریان انقلاب، بعضی از این افراد در گارد شهر ری بودند و وقتی متوجه شدند که ما بچة فلان محله هستیم، دیگر با محلة ما کاری نداشتند و بهنوعی مصونیت پیدا کرده بودیم.
این افراد، یکبار به منزل حاج آقا مراجعه کردند، ولی وارد منزل نشدند، فقط دمِ در کمی با ایشان گفتوگو کردند و رفتند.
بچهها از این ماجرا ترسی به خود راه ندادند؟
کسی ترسی از این مسائل نداشت، از طرفی هم نمیخواستیم، که بهدست دشمن بهانه بدهیم.
تابلوی سردَرِ مکتب حزبالله را شما درست کردید؟
بله.
از نصب تابلو، در آن شرایط ترسی نداشتید؟
نه، ترسی نداشتیم. حتی کارهایمان طبیعیتر هم جلوه میکرد که بدانند آنجا محل کلاس درس قرآن است و کار دیگری انجام نمیشود.
از ماجراهای زیرزمین و کارهای رزمی بگویید.
مرحوم آیتالله عبد شیرازی، در عین حال که یک روحانی بود، ورزشکار هم بود. حتی حاجاصغر، که خود یک ورزشکار حرفهای بود، نمیتوانست از میلها و دمبلهای حاج آقا بهخوبی خودِ ایشان استفاده کند.
حاجآقا برای اینکه بچهها، دفاع شخصی را بیاموزند، کلاس ورزشهای رزمی بهراه انداخت. یک روز که از پنجرة منزل خودمان، حاج آقا را در حال ورزشکردن تماشا میکردم، دیدم که ایشان، فوقالعاده فرز و قبراق هستند. ایشان، بدون کمک دستان خود، پشتک میزد. من از اینکه میدیدم یک روحانی اینگونه آمادگی جسمانی دارد، تعجب میکردم.
به چه دلیل بعد از انقلاب، چراغ مکتب کمفروغ شد؟
بعد از انقلاب، حاج اصغر، فرماندة سپاه تهران شد. و چون جنگ در کردستان بالا گرفته بود، با این اعتقاد که مردم کُرد در فتنهانگیزیهای آنجا دخالتی ندارند، برای انجام کارهای فرهنگی به سردشت رفت. او با آنکه فرماندة سپاه تهران، فرماندة دژبان حفاظت از نماز جمعه و نیز مسؤول حفاظت از آقای خامنهای بود، برای تبلیغات فرهنگی به سردشت رفت.
خاطراتی که حاج اصغر از حضرت آیتالله خامنهای داشت، خیلی جالب بود. وقتی انقلاب پیروز شد، حاجاصغر، فرشهای منزلش را فروخت و بهجای آنها، خانهاش را با حصیر فرش کرد. او در جواب من که به این کارش اعتراض کردم گفت:«وقتی غذای آقای خامنهای، نان و ماست است و یا وقتی شهید بهشتی به سادهترین وضع ممکن زندگی میکند. من چهگونه میتوانم مثل آنان نباشم؟» این افراد الگوی او بودند. حتی جهیزیة همسرش را به افراد نیازمند بخشید.
از مکتب الهادی(ع) شهر ری چه چیزهایی به یاد دارید؟
دایی من و چند تن از دوستانش از جمله حاج آقا عزیزالله قربانی، مکتب الهادی(ع) شهر ری را تشکیل دادند. آقای امامی کاشانی هم به مکتب الهادی(ع) میآمدند. این افراد، سخنرانهای معروف را دعوت میکردند تا به مکتب الهادی(ع) بیایند و برای مردم سخنرانی کنند. آقای قرائتی، سخنران ثابت آنجا بود که روزهای جمعه از قم میآمد و در محل مکتب، تدریس میکرد. یادم است که در یکی از روزهای جمعه، ایشان، که آیة «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول» را تفسیر میکرد و بسیار شفاف و علنی، علل ایجابی ولایت فقیه را تفسیر و تشریح میکرد.
برادرم پیکان سبزرنگی داشت که در اختیار من بود. من آقای قرائتی را بعد از پایان کلاس به میدان خراسان، و درواقع، منزل روحانی دیگری میبردم. هر چند که در آن زمان کسی مثل امروز، آقای قرائتی را نمیشناخت، ولی بهخاطر سخنرانیهای شیرین و شیوای ایشان، همیشه استقبال فوقالعادهای از وی میشد.
آقای امامی کاشانی چه بحثهایی میکردند؟
ایشان طی سخنرانیهای خود، مسائل مذهبی را مطرح میکردند و از آن طریق، به وضعیت موجود جامعه بهصورت کنایی کالبدشکافی میکردند.
در چه سالهایی؟
این فعالیتها، در سالهای 1355 تا 1357 ادامه داشت. آیتالله عبد شیرازی، برای سخنرانان مکتب الهادی(ع)، احترام زیادی قائل بود. جامعة روحانیت شهر ری در آن زمان، چندان فعال نبود. روحانیت فعال شهر ری در جاهای دیگر فعالیت میکردند. مثلاً آقای ریشهری، اصلاً در شهر ری نبود، یا آیتالله غیوری هم در «پل سیمان» فعال بود که کمی از شاهعبدالعظیم بالاتر است. تنها روحانی سیاسی شهر ری غیر از آیتالله عبد شیرازی، آقای مرادی بود، که چند جلسه در مکتب حزبالله شرکت کرد و یکبار هم در آنجا سخنرانی کرد. و زمانی که انقلاب شروع شد، روحانیان هم از نقاط مختلف به شهر ری آمدند و جامعة روحانیت آنجا فعال شد.
مرحوم عبد شیرازی در مکتب الهادی(ع) سخنرانی نمیکرد؟
من به یاد ندارم.
بانیان مکتب الهادی(ع) چه کسانی بودند؟
حاج آقا عزیزالله قربانی، دایی خودم، حاج آقا مهدوی که انسان دانشمندی بود.
ساواک هیچگاه مزاحم مکتب الهادی(ع) نشد؟
چرا، بهخاطر مزاحمتهای ساواک، مکتب الهادی(ع) مدتی، به ناچار تعطیل شد.
بچههای مکتب حزبالله هم به مکتب الهادی(ع) میرفتند؟
بله، ما در روزهای جمعه به آنجا میرفتیم، این به سفارش خودِ حاج آقا بود که ما را تشویق میکردند تا به آنجا برویم و مطالب جدید را دریافت کنیم.
با گروههای دیگر سیاسی فعال در شهر ری ارتباط نداشتید؟
نه، البته بچههایی بودند که بعدها به دستهها و گروههای دیگری گرویدند.
البته در سالهای بعد از انقلاب، مثل گروه رعد، گروه تکبیر و فدائیان اسلام.
بله. خود ما هم در دورهای در این گروهها شرکت میکردیم، حتی در زمان جنگ، ما با عنوان نیروی فدائیان اسلام به جبهه عازم شدیم، که زیر نظر آیتالله عبد شیرازی قرار داشت.
سوره مهر
نظرات