نگاه علامه اقبال لاهوری به شکوه فرهنگ ایران اسلامی در گفتوگو با محمدحسن مقیسه
آخرین نغمه خوان کاروان شعر ایران در شبه قاره هند
آخرین نغمه خوان کاروان شعر ایران در شبه قاره هند
ظرفیت شگرف زبان فارسی
در نگاه علامه اقبال لاهوری
خصوصیت برجستهای که اقبال در فرهنگ ایران دید و بخوبی از آن بهره جست، توانایی بالای زبان فارسی است. برای انتقال سنگینترین و پیچیدهترین مفاهیم عقلی و ظریفترین و لطیفترین باورهای حسی و عاطفی، اقبال که این زبان را به ممارست آموخته بود و از دوره نوجوانی آن را مشق میکرد، کمکم دریافت که بدون هیچ اندیشهای کلمات و جملات زبان فارسی از درونش میجوشد و در جواب منتقدانی که میگفتند چرا به فارسی شعر میگوید، همین جواب را به آنها میداد. دیگر اینکه معتقد بود زبان اردو نمیتواند آنچه را که در ضمیر و در دل دارد برآورده سازد. انس با زبانی که حافظ و سعدی و مراد او یعنی مولوی هزاران نکته نغزتر از گل بودن سرودهاند و سرشار از حکمت و اندیشه و عرفان است، چنانش سر مست میداشت که با آنکه به زبان انگلیسی مینوشت، به اردو تکلم میکرد، به آلمانی تسلط داشت، عربی را تدریس میکرد و پنجابی را از کودکی در سینه نگه داشته بود، فقط زبان فارسی را شایسته آن میدانست که واگوی اندیشه و حکایت قلبش باشد، چرا که خود در دیوانش گفته است: پارسی از رفعت اندیشهام/ در خورد با فطرت اندیشهام.
بخشی از کتاب در آستانه ا نتشار
«افکار پنهان ایرانیان»
غزلی از اقبال لاهوری درباره ایران و ایرانیان
جوانان عجم
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
غوطهها زد در ضمیر زندگی اندیشهام
تا به دست آوردهام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم، نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم بر کافرستان شما
تا سنانش تیز تر گردد، فرو پیچیدمش
شعلهای آشفته بود اندر بیابان شما
فکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق
پاره لعلی که دارم از بدخشان شما
میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیدهام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید، ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
علامه محمد اقبال لاهوری از مردان بزرگ روزگار معاصر و از نامبرداران حوزهاندیشه و نوآوری است؛ منشوری چند رنگ و گلستانی پر از گلهای معطر و رنگارنگ؛ نابغهای که به دهها هنر آراسته است: فیلسوف، حقوقدان، تاریخشناس، قرآن پژوه، شاعر، فعال سیاسی و مصلح اجتماعی. او که از شرق حیات عالم اسلامی طلوع کرد، در فلسفه دستگاه فکری مستقلی را ارائه داد؛ در جهان سیاست کشور پهناوری را بنیاد نهاد؛ برای قدرت یافتن مردم مسلمان شبه قاره تلاشها کرد و سرانجام اینکه منادی وحدت مسلمانان بود. اقبال به چند زبان زنده دنیا نیز مسلط بود؛ از انگلیسی گرفته تا عربی و آلمانی و اردو، وانگهی با آنکه آسیاییتبار بود و در زمانه خود آوازه افکار متعالی و پویایی و تحرک و محبوبیتش زبانزد عام و خاص بود و خصوصاً اینکه غرب و جوامع اروپایی را نیز بخوبی میشناخت، اما ارادتش و نگاه ژرف و گرایش عاشقانه و عالمانهاش به فرهنگ و تمدن ایرانزمین در جایجای آثار و اشعارش پیداست. به بهانه اول اردیبهشت که سالروز خاموشی این ستاره درخشان در سپهر دنیای اسلام است، با «محمد حسن مقیسه» پژوهشگر به گفتوگو نشستهایم. «آزادگان بگویید»، «آن روزها» از جمله تألیفات و «زوزه مرگ»، «امروز روز شماست»، «راز قله 2519» و «هنگ ترسوها» و «محرمانه» نمونههایی از ترجمههای ایشان از عربی به فارسی در زمینه ادبیات دفاع مقدس است که تاکنون منتشر شده و از بین این آثار، دو کتاب آخر هم اکنون به چاپ سوم و چهارم رسیده است. وی همچنین بیش از دهها مقاله با موضوعهای فرهنگی و ادبی در مطبوعات و بویژه در نشریات علمی پژوهشی و دانشگاهی به چاپ رسانده است. ایشان دانش آموخته رشته زبان و ادبیات فارسی است و در رساله دکترای خود، نگاه اقبال لاهوری به ایران را در آثار و اشعارش کاویده که در آینده نزدیک با عنوان «افکار پنهان ایرانیان»راهی بازار نشر خواهد شد.
***
نخستین سؤالی که به ذهن میرسد این است که خاستگاه علاقه و توجه اقبال به فرهنگ ایران از کجا ناشی شده است؟
برای پاسخ به این سؤال، بایستی به تاریخ بازگردیم؛ یعنی به دوره پیش از ظهور اسلام که تعدادی از خانوادههای ایرانی تصمیم میگیرند به کشمیر مهاجرت کنند. ایشان رفتهرفته دین و آیین برهمنها را میپذیرند و برهمن میشوند تا اینکه در حدود 250 سال پیش اسلام میآورند، اما نکته اینجاست که یاد ایران و زنده نگه داشتن فرهنگ ایرانی را چنان در بین خود محکم حفظ کردند که به کشمیر لقب «ایران صغیر» داده بودند. اقبال در بیتی- از دفتر «زبورعجم»- هم به برهمنزاده بودن خود اشاره میکند و هم به آشناییاش با ایران:
مرا بنگر که در هندوستان دیگر نمیبینی/ برهمن زادهای رمز آشنای روم و تبریز است
او در مجموعه «پیام مشرق» خود نیز میگوید متولد هند است، اما روشنی چشمش از ایران است:
اگر چه زاده هندم، فروغ چشم من است/ زخاک پاک بخارا و کابل و تبریز
حتماً توجه میفرمایید که اقبال، بخارا و کابل را در معنی ایران بزرگ و تاریخی در این بیت آورده است.
ارتباط ایران و هند پس از ظهور اسلام چگونه بوده و شکلیابی شخصیت فرهنگی خانوادههای مسلمان هندی، و از جمله خانواده اقبال، در این روند به چه شکل ارزیابی میشود؟
این سؤال خوبی است؛ یعنی نقطهای مهم که در بررسی روابط فرهنگی ایران و شبهقاره قابل تأمل است و به دوره حکومت غزنویان و لشکرکشی سلطان محمود به هند بازمیگردد.
البته برخی از مورخان درباره این مقطع دقیقتر اظهار نظر کردهاند و آغاز روابط ایران و شبه قاره را به دوره گسترش فتوحات تازه مسلمانان و نشر فرهنگ اسلامی از شبهجزیره عربستان به سایر نقاط دنیا، و از جمله به ایران و شبه قاره، پیوند میزنند؛ اما بدین نکته ظریف میتوان اینگونه دقیق شد که شکلیابی یا چارچوببندی این پیوند از حکومت غزنویان شروع شد؛ در این بازه زمانی است که شبهقاره میشود یکی از استانهای حکومت مرکزی ایران. در دوره دوم حکومت غزنویان، یعنی در هنگام سلطنت مسعود پسر محمود غزنوی، با حرکت پدر مسعود سعد سلمان از همدان به لاهور برای مستوفیگری (حساب و کتاب دخل و خرج دولت) در زمان حکومت مجدود- پسر مسعود غزنوی- شاعر معروف این دوره یعنی مسعود سعدسلمان در لاهور به دنیا میآید و رشد میکند و حرکت زبان فارسی و فرهنگ ایرانی و نیز دین اسلام در شبهقاره بیش از پیش گسترش و توسعه مییابد. بنابراین، طبیعی است که خانوادههای مسلمان و از جمله خانواده اقبال هنگامی که در این فضای اسلامی – ایرانی تنفس میکنند، از آن متأثر هم میشوند و بسته به ذوق و استعداد از آن بهرهبرداری میکنند و محصول فکری به جامعه میدهند.
پس سابقه زبان و ادبیات فارسی در شبهقاره به حدود 10 سده قد میدهد؟
بله، زبان فارسی از همان قرن چهارم هجری تا حدود دو قرن پیش، تقریباً در کل منطقه شبهقاره – که امروز به چند کشور تقسیم شده – تکلم میشده؛ این زبان، زبان مردم و زبان رسمی و حکومتی بوده؛ یعنی از مردم کوچه و بازار بگیرید تا خاندان پادشاهی و زن و فرزندان حاکم و امرا و لشکریان با این زبان، یعنی زبان فارسی، با یکدیگر صحبت میکردهاند و طبعاً شاعران و نویسندگان نیز با همین زبان به نشر فرهنگ و ایدهها و آرمانهای خود میپرداختند. اتفاقاً جد اعلای اقبال – محمد رفیق – علاوه بر زبان اردو، به زبان فارسی نیز تسلط داشته و نخستین معلم اقبال – سیدمیرحسن – هم خیلی خوب فارسی را میدانسته و در مکتبخانه، اقبال از وی در کنار دروس اسلامی و الهیات، ادبیات فارسی و عربی را نیز یاد میگیرد.
اشعار اقبال تا چهاندازه در احیا و استمرار زبان فارسی در شبهقاره مؤثر بوده است؟
اقبال لاهوری آخرین نغمهخوان از کاروان هنر شعر و زبان فارسی در شبهقاره است. او در روزگاری میزیست که انگلیسیها بهاندازه کافی تجربه و قساوت برای در چنگ گرفتن معدن پرخیر و برکتی چون سرزمین بزرگ هندوستان را در سینه و ذهن خود اندوخته بودند؛ آنها ابتدا زبان فارسی را با شگردهای خاصی که مخصوص انگلیسیهاست از سکه انداختند؛ به طوری که تقریباً در سال 1837، قدرت و گیرایی و رواج زبان فارسی از دست رفت. حال توجه بفرمایید که اقبال 40 سال بعد از این تاریخ، یعنی در 1877 به دنیا میآید و در هنگامی که انگلیسیها در گام دوم کمر بسته بودند به نابودی فرهنگی که این زبان با خود حمل میکرد، یعنی فرهنگ و آداب و رسوم و سنن ایرانی که از آبشخورها و بسترهای اسلامی و قرآنی کمک و تأیید میگرفت – علاوه بر آنکه خودش اصالت داشت و مطابق با نیاز و خواست انسان بود و سرشار است از عطوفت و کرامت – و با این ابزارها و مایهها میتوانست مردم و جامعه هند را در برابر دستاندازی انگلیسیها بر منابع مادی و قدرت معنوی آنها پایدار و مقاوم بار بیاورد. اهمیت اقبال و ثمره فکری او که در اشعار و آثارش تجلی یافته، همین است که در واپسین روزهایی که میرفت این نخل کهنسال برای همیشه در دل خاک بپوسد و از نفَس بیفتد، توانست فرهنگ ایران و زبان و شعر فارسی را در شبهقاره با افکاری که از دیانت، فلسفه، قرآن، حکمت، سیاست، تاریخ و مدنیت لبریز است، به عصر جدید پیوند زند.
گویا وی در سنجش بین زبان فارسی و اردو امتیاز بیشتری برای زبان فارسی قائل است؟
به نکته درستی اشاره کردید، این اشعار در مثنوی «اسرار خودی»اش معروف است:
هندیام از پارسی بیگانهام
ماه نو باشم تهی پیمانهام
گرچه هندی در عذوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرینتر است
فکر من از جلوهاش مسحور گشت
جامه من شاخ نخل طور گشت
پارسی از رفعت اندیشهام
درخورَد با فطرت اندیشهام
و البته هنگامی هم که مورد اعتراض قرار میگیرد که چرا به زبان اردو شعر نمیگوید، دلیل قانعکنندهای میآورد و میگوید: «حرف دلم را نمیتوانم به زبان اردو بیان کنم.» به قول مرحوم مینوی، «اردو را برای ادای معانی و اندیشههای خود هم ضعیف و هم کوچک تشخیص میداد»، اما به نظر من اینها نمیتواند علت تامه گزینش زبان فارسی باشد.
پس به نظر شما علت اصلی گرایش و علاقه اقبال به زبان فارسی چیست؟
قبل از اینکه به این سؤال پاسخ بدهم، برای خوانندگانی که از روزنامهها یا کتابهای درسی مدارس با اقبال آشنا شدهاند، بگویم که اقبال لاهوری به زبان اردو- که زبان مادری و سرزمینش است- نیز شعر گفته، اما از حدود پانزده هزار بیت شعر که از او به یادگار مانده، 6 هزار بیت را به اردو سروده و 9 هزار را به فارسی؛ یعنی کفه به سود زبان فارسی سنگینی میکند. پس نکته – به قول امروزیها- همینطوری والا بختکی نیست، نکته این است که زبان فارسی چند ویژگی منحصر به فرد دارد و اقبال لااقل به بخشی از این ویژگیها دست یافته بود که راحتتر میتوانست با این زبان کنار بیاید.
میتوانید به اختصار بخشی از این ویژگیها را بگویید؟
من فقط به سه ویژگی اشاره میکنم:اولین و به نظر بنده مهمترین ویژگی زبان فارسی، آهنگ نرم و دلنشین آن است. زبان فارسی از امتیاز موسیقایی برخوردار است. کسانی که در همایشهای بینالمللی شرکت کردهاند یا بر چند زبان زنده چیره هستند، در آثارشان نوشتهاند که وقتی کسی به زبان فارسی در خارج از کشور سخنرانی میکند یا شعر میخواند، شیوایی و روانی و ملایمت زبان فارسی نسبت به دیگر زبانها، خصوصاً زبانهایی که عمده یا برخی از حروفشان حلقی است و «ح» و «ق» و «غ» و امثال این حروف نقش مهمی را در چرخه آواها و واژههای آن زبانها بازی میکنند، برتری محسوسی دارد و از این منظر، زبان فارسی فصیحتر است. ویژگی دوم این است که زبان فارسی، زبان ترکیبی است. در این زبان هم با پیشوند، هم با پسوند و هم با ترکیب دو کلمه میشود واژه جدید ساخت: دانشمند، دانشور، دانشکده و... که با ترکیب اسم و پسوند ساخته شدهاند؛ اما دانشجو، دانشپژوه، دانشسرا و... با ترکیب دو اسم یک واژه مستقل ساختهاند. حالا همین را بسنجید با زبان عربی که مثلاً از یک ریشه «نور» تعداد محدودی واژه ساخته میشود: نار، مُستنیر، منور، نیر، مُنیر و... که در ریشه یکسان هستند و تنوع واژگانی ندارند.
منظورتان این است که اقبال تا آن حد به زبان فارسی احاطه داشته که حتی میتوانسته واژهسازی کند؟
نه، نخیر؛ بلکه به عکس، اقبال حتی چند سطر نثر فارسی را به زبان ساده هم نمیتوانسته بنویسد و عناوین اشعارش که در مثنویهای «خودی» و «رموز بیخودی» آمده، نشان میدهد که کتابت فارسی را در حد ابتدایی میدانسته؛ مثلاً در دفتر شعر «خودی» در عنوانی به جای اینکه بگوید «سه مرحله»، میگوید «سه مراحل»!
یا در این بیت که در دفتر «ارمغان حجاز» آمده و در موضوع «مرگ» است، میسراید: «ثباتش ده که میرشش جهات است». به جای «شش جهت»، گفته «شش جهات»! از این دست مسائل کم ندارد، که دیدم برخی از پژوهشگران وقتشان را صرف این کار کردهاند که اقبال چه کلمهای را طبق قاعده زبان فارسی به کار برده یا به کار نبرده! پیدا کردن این چیزها هنر نیست، هنر این است که مردی که ایرانی نیست، به فارسی نمیتواند تکلم کند، حتی چند جمله ساده فارسی را هم نمیتواند درست بنویسد، اشعاری بسراید، از غزل تا دوبیتی و مثنوی و... که هم در آنها نوآوری داشته باشد - نظیر اینکه مقطع برخی از غزلهایش وزن و قافیه دیگری داشته باشد؛ برخی از دوبیتیهایش مقفا نباشد؛ یا مستزادها و ترکیببندها و مسمطهایی داشته باشد که با قواعد و قالبهای ادبیات فارسی هماهنگ نباشند؛ یعنیزاده هنرش باشند و خلاقانه - و هم اینکه پر از شور و شعف و نشاط باشند و سرشار از معانی بلند و حکیمانه و برخی از آنها تقریباً همسنگ باشند با اشعار بزرگان شعر ایران.
و اما ویژگی سوم زبان فارسی؟
این زبان، هم زبان علم است و هم زبان شعر. زبانی است که در عین حال که میتواند ظریفترین و رقیقترین احساسات و عواطف انسانهای لطیفی چون شاعران نامدار این سرزمین را که بخش بزرگی از آنان حافظ و سعدی و مولوی و عطار و... هستند، بازتاب دهد، در همان حال این قدرت را دارد که پیچیدهترین و سنگینترین نکات عرفانی و حکمی و فلسفی و صوفیانه و پزشکی و قرآنی را نیز روایت کند که در کتابهایی چون کشفالاسرار، کشفالمحجوب، مرصادالعباد، کیمیای سعادت، رساله قشیریه و... هزاران کتاب علمی و فقهی دیگر منعکس شده است. اقبال با بهره گرفتن از همین نقطه قوت زبان فارسی اندیشهاش را جاودانه ساخت. خب، این بحث هرچند حائز اهمیت است، اما در ساحت اندیشه اقبال، نکته مهمتری هم برای گفتن هست.
آن نکته چیست؟
قبل از آنکه نکته اصلی این بحث را باز کنم، بگذارید این موضوع برزمین مانده را شرح دهم و آن، اینکه خود زبان نمیتواند محل بحث باشد- البته صرفنظر از زبان فارسی که فینفسه و بدون حس ایرانیگری باید بگویم که ارزشمند است و به چندین و چند هنر ویژه آراسته – مهم آن محمول و بهاصطلاح بار زبان است. زبان مانند وسیله نقلیه است؛ باید دید چه چیزی را حمل و جابهجا میکند. امتیازی که اقبال نسبت به دیگر متفکران ایرانی و مسلمان، از منظر توجه به فرهنگ و تمدن ایرانی، یافته است این است که توانست ارزش و غنای محمول زبان فارسی را خوب درک کند؛ او قدر این زبان و در واقع گوهر گرانبهای آن را که «فرهنگ بالنده و تمدن فخیم ایرانی» است فهمید و خیلی زود آن را تشخیص داد.
اما آن نکته این است که اقبال باهوش ذاتی و مطالعه عمیق و گسترده در حوزه تمدن اسلامی، به این نتیجه رسید که فرهنگ ایرانی از قابلیت و توانایی و استعداد بالایی برخوردار است و این فرهنگ در گسترش و حتی تکمیل فرهنگ اسلامی در طول تاریخ نقش بسزایی داشته است. او در یکی از آثار خود آشکارا اعلام کرده که اگر اعراب با ایران آشنا نمیشدند،«تمدن اسلامی ناقص میماند»؛ از همین رو است که همواره در آثارش شاهد هستیم که از دانشمندان و فرهیختگان ایرانی به عظمت یاد میکند و آنان را نه تنها مایه فخر دنیای اسلام، بلکه موجب مباهات فرهنگ جهانی میداند.» نکته دیگری که خود بنده از نگاه اقبال به سنن و آداب و فرهنگ ایرانزمین درمییابم، آمیختگی فرهنگ ایرانی است با فرهنگ اسلامی. اقبال یکسویهنگر نیست، او دیده و خوانده است که خوشذوقی و هنر و توانمندیهای همهجانبه ایرانیان، داوطلبانه و مشتاقانه با تعالیم حیاتبخش الهی درآمیخت و سراپا در خدمت دین مبین اسلام قرار گرفت.
فکر میکنید بارزترین اقدام یا دستاورد اقبال لاهوری برای برجسته کردن نقش تمدن ایرانی که به قول شما آمیخته به دین اسلام نیز هست و همواره همراه آن بوده چیست؟
ببینید، همین نکته که او تمدن و هنر ایرانیان را در این دیده که فرهنگ و تمدن اسلامی را یاریگر بودهاند و حتی در به تکامل رساندن آن نقش داشتهاند، کم نکتهای نیست. این تکامل را شما میتوانید هم در سعه وجودی و گسترش جغرافیایی و وسیعشدن دایره نفوذ بدانید و هم در غنای باطنی و پرمحتوایی درونی، که البته این حرف به هیچ وجه به معنی ناقص –العیاذبالله- قلمداد کردن فرهنگ و مبانی دینی نیست؛ من نمیگویم اسلام ناقص عرضه شد، من میگویم شما به تاریخ نگاه کنید و ببینید که ایرانیها در همه زمینهها و رشتههای علمی و فقهی و دینی و فلسفی و عرفانی و هنری و ادبی آن قدر حضورشان پررنگ است که شما به هیچ وجه نمیتوانید آنان را در تاریخ تمدن و فرهنگ اسلامی ندیده بگیرید. اگر هر یک از ایشان فقط یک برگ در رشته خود نوشته باشند، میتوانید حدس بزنید که تا چه میزان به پُرشاخ و برگ کردن درخت تمدن اسلامی کمک کردهاند. اتفاقاً این نکتهای است که اقبال نیز روی آن انگشت گذاشته و بنده نیز به شکل آماری و با دستهبندی تمامی نشانهها، آثار، اسامی کتابها، نشانهای طبیعی، اقوام، فرقهها، خاندانها،نمادها و... و شخصیتها و هر آنچه را که وی از ایران و ایرانیان در چهار اثر مهمش (سیر فلسفه در ایران، بازسازی اندیشه دینی در اسلام، دیوان اشعار و نامههایش) نگاشته،به دقت از میان آنها بیرون کشیدهام و به شماره در آوردهام که از لحاظ تعداد و رقم بیش از 230 عدد هستند، که تازه این غیر از آن است که برخی از این نمادها بارها در آثار اقبال تکرار میشود. مثلاً واژههای جام جم را 30 بار و ایران را 20 بار و عجم را 25 مرتبه در آثار و اشعارش آورده و در واقع دیوانش یک ایران کوچک است، اما این نامها چه به نماد و استعاره و چه به اشاره و کنایه اگر در آثار اقبال به کار رفته باشند، مقاصدی چون سترگی و عظمت، دانش و حکمت و فلسفه و عرفان، دراز بالی و گستردگی،نیرومندی و چیرگی و خلاصه هنر و زیبایی و ظرافت و قدرت ایرانیان و فرهنگ ایشان را به خواننده منتقل میکنند. بگذارید یک مثال بزنم. من از شما میپرسم: بزرگترین قله جهان کدام است و در کجاست؟ هیمالیا و در هند. اقبال در کنار هیمالیاست، اما وقتی میخواهد از نماد عظمت و بزرگی یاد کند، چندین مرتبه از کوههای ایران: دماوند، الوند و بیستون در اشعارش - و البرز را در آثار دیگرش -مثال میآورد، در حالی که فقط سه بار از هیمالیا در دیوان فارسیاش یاد میکند!
زمین به پشت خود الوند و بیستون دارد
غبارماست که بر دوش او گران بوده است
با همه این نشانهها، به نظر من این رویه و ظاهر کار اقبال است در توجه نشان دادن به فرهنگ ایران.
پس باطن کار چیست؟
باطن کاردر احترام عمیق و گستردهای است که برای فرهنگ ایرانی قائل است و آنها را پس از انجام پژوهشها و مطالعه فراوان به ما گفته است، از اینکه «غزالی 500 سال پیش از دکارت اصل تشکیک را مطرح کرده بود.»، از اینکه «فرهنگ ایرانی را به مادری تشبیه کرده است که اسلام را چون طفلی در دامانش پروراند.» و از اینکه موضوع رساله دکترایش را از میان تمام علقهها و علاقهها و مطالبی که او بدانها مسلط بود، از ادبیات اردو گرفته تا مسائل حقوقی و قضایی و امور سیاسی و وکالت و زبانهای خارجی، «سیر فلسفه در ایران» برگزید تا نشان دهد که ایرانیان اهل تعقل و تفکر و مطالعه هستند، و فلسفه باوجود آنکه میگویند در یونان نضج گرفت، سکوی پرش و فربگی و پختگیاش در دامان فرهنگ اسلامی و خصوصاً به همت فلاسفه ایرانی تکامل یافت؛ وی همچنین با پیروی فراوان سبکی و محتوایی از مولوی که در تمام آثارش و خصوصاً اوج آن در «جاویدنامه»اش نمایان است، ثابت کرد که ایرانیها غیر از بال تفکر فلسفی، از بال عرفان اسلامی و تصوف و زهد دینی نیز بهره گرفتهاند تا برای پرواز به سوی تعالی اندیشه و آسمان بلند دانایی همواره در اوج باشند.
آیا میتوان علامه اقبال لاهوری را یک ایرانشناس به حساب آورد؟
ببینید اگر منظور از ایرانشناس بودن، یعنی اطلاعاتی درباره مختصات جغرافیایی و تاریخ و آب و هوای ایران، که این دون شأن اقبال است – البته نمیخواهم بگویم که همه ایرانشناسان اینگونهاند، اما اگر توجه کنید معمولاً هر یک از ایشان از منظر تخصص خود به ایران نگریستهاند؛ یعنی اگر هم تعمقی هست، یکسویه است، که هر چند همین هم قابل قدردانی است، اما شناخت کامل از موضوع نیست- اقبال لاهوری را از این زاویه نباید نگاه کرد و نباید او را در تنگ ایشان نشاند؛ نگاه او به ایران، بلیغ، عمیق و گسترده است؛ وی سهم والایی برای فرهنگ ایرانی در مسیر طولانی و پُر فراز و نشیب تمدن سازنده اسلامی قائل است، که در جواب پرسشهای قبلی تا حدود زیادی به این موضوع پرداختم.
چه نیازی وجود دارد که در دانشگاههای ایران- بسان کشورهای فارسیزبان همسایه- کرسی اقبال شناسی ایجاد شود؟
شناخت اقبال یعنی رسیدن به وجوه متعدد معرفتی. خداوند به این مرد امتیازهایی داده بود که اکنون ما او را در علوم مختلف و امور گوناگون صاحبنظر میبینیم. او در فلسفه بنیان تازهای را پی افکند که آن را « فلسفه خودی» نام نهاد. فلسفه خودی بر پایه نیازهای انسانی و اجتماعی و سیاسی شکل یافته، اما به شکل فلسفی ارائه شده. اگر بخواهیم همه حرف اقبال را در فلسفه خودی در یک کلمه خلاصه کنیم و بگوییم، آن کلمه «خودباوری» است؛ در سیاست تا آنجا پیش رفت که کشور جدیدی را در جغرافیای طبیعی و سیاسی بنیاد کرد که امروز پاکستان نام دارد؛ در شعر و زیباییشناسیشعری و زبان ارائه و چگونگی به کارگیری انواع قالبها و اوزان و ارائههاو معانی وبیان- با آنکه قصد شاعری نداشته و ابا نیز داشته که به صرف شاعری شناخته آید - دارای نوآوریهای فراوان است که جای بسی کار دارد و پژوهشگران قهار میخواهد؛ در قضاوت و امور حقوقی دستی تمام داشته و دارای بالاترین مدرک معتبر، که مدت مدیدی از همین راه نان میخورده، زیرا معتقد بوده که خوردن نان دولت، دست و بال آزادیخواهی او را بهبند میکشد؛ غربشناس بوده و قرآنپژوه و محقق در عرفان اسلامی و آشنا به فلسفه غرب و استاد دانشگاه و مصلح اجتماعی و ساعی در تقریب مذاهب اسلامی و...، خوب،انسانی با این همه ویژگی، جای آن ندارد که در مجامع دانشگاهی و علمی سطح بالا، اندیشههایش، نظریههایشو افکارش بررسی و تحلیل گردد؟
وضعیت فعلی اقبالپژوهی را در ایران چگونه ارزیابی میکنید؟
در دانشگاهها و محافل علمی که تعریفی ندارد. از بین تمام دانشگاههای کشور فقط دانشگاه فردوسی مشهد دارای قطب علمی اقبالشناسی است که لابد آنها هم مشکلاتی را دارند که ما هم با همانها دست به گریبان هستیم؛ چرا که حضور مؤثر و گستردهای در بازار کتاب و جلسههای علمی اقبالشناسی ندارند. باید گفت که متأسفانه در اینموضوع نیز در بر همان پاشنه میگردد؛ یعنی تلاشهای فردی، که معمولاً موفقتر است و گاه نیز اثر بخشتر.
حتماً میخواهید به بخش خصوصی اشاره کنید و...
اتفاقاً نه، منظورم ازتلاشهای فردی، واقعاً کوشش و تپش و پژوهش و کار خستگی ناپذیر و بزرگ یک پژوهشگر است در طی سه دهه بر روی آثار اقبال لاهوری و انتشار 24 جلد کتاب، که تقریباً و تا الان 10 هزار صفحه شده است. این کار سخت و به ظاهر ناشدنی به همت آقای محمد بقایی، معروف به «ماکان» به سر انجام رسیده است که واقعاً باید اذعان کرد که ایشان در طی این راه طولانی در واقع با اقبال لاهوری زندگی کرده است. البته این 30 جلد کتاب، جدای از مقالههای پرشماری است که بهطور مستقیم و غیر مستقیم درخصوص اقبالشناسی نوشتهاند.
روزنامه ایران
نظرات