سقوط رضا شاه و پایان کار پزشک قاتل!


سقوط رضا شاه و پایان کار پزشک قاتل!

 شب سه نفر زندانی سیاسی، که روزها در فلکه بودند و شبها در حیاط مریضخانه می خوابیدند، با تختخواب خود وارد حیاط مریضخانه شدند. من با این سه نفر در کریدور دو آشنا شده بودم. اتهام این سه نفر این بود که مقالاتی که در روزنامه های فرانسه به زیان حکومت رضاشاه راجع به جنایات عمال دوره سیاه منتشر می شد، به قلم آنها نوشته شده است. با یکی از آنها ابونصر عضد بیشتر آشنا و دوست شده بودم. برای آنکه چون آنها مانند ما در مضیقه نبودند، بیشتر با خارج زندان ارتباط داشتند. عضد برای من از خارج پیغامی آورده بود. در زندان زندانیان سیاسی که با هم آشنا نیستند، به یکدیگر بدگمان هستند؛ ولی کوچک ترین مساعدت و مهربانی اطمینانی مابین آنها ایجاد می کند که نظیر آن در خارج زندان غیر میسر است. همینکه ابونصر عضد مرا در بهترین اطاق مریضخانه زندان که دارای چراغ پرنوری بود، دید، وحشت کرد و با وجودی که احتیاط می کرد از اینکه علنا با من صحبت کند، بالاخره به هر وسیله ای بود خود را به من رسانید و گفت: «اگر نصف شب خواستند به تو انژکسیون بزنند، نگذار. دادوبیداد کن، نگذار به تو انژکسیون بزنند.»

ولی روز بعد که از قضایا اطلاع حاصل کردم، دیگر آرامش من بر هم خورد. چندین شب متوالی در رنج بودم و هر آن منظره مهیب مرگ را در مقابل خود مجسم و بارز می دیدم. آنی خوابم نمی برد. هر وقت صدای مختصری به گوشم می رسید، از جا می پریدم سر خود را زیر لحاف پنهان می کردم. اگر در کریدور و یا در حیاط مریضخانه صدای پائی می شنیدم، خیال می کردم که میرغضبان زندان وسائل قتل مرا تهیه می کنند. گاهی پس از نیمه شب صاحبمنصب کشیک زندان در مریضخانه گشت می زد. موقعی که وارد اطاق من شد و مرا بیدار دید، تعجب کرد. من خیال می کردم که دیگر همین الان کار من ساخته است. از من پرسید:

«چرا خوابتان نمی برد؟»

«خوابیده بودم، شما آمدید. بیدار شدم.»

اینک قضایایی که باعث ترس و وحشت من شده بود. شب قبل از آنکه مرا به اطاق بزرگ، مریضخانه زندان انتقال دهند، مامورین زندان به دستیاری دکتر ا ی که اکنون به همین جرم و جرمهای دیگری از این قبیل در زندان و تحت محاکمه است، امیرانی نامی را با انژکسیون کشته بودند. امیرانی جرمش این بود که در باغ رضاخان، نمی دانم در سعدآباد و یا باغ دیگری در یکی از شهرهای مازندران (روایات مختلف است) شبانه نفوذ کرده و خود را بالای درختی پنهان کرده بود. موقعی که رضاشاه وارد باغ شده است، امیرانی از درخت پریده است پایین، و رضاخان از فرط وحشت فرار کرده است. امیرانی به دنبال شاه دویده و گفته است: «قربان عرض دارم!» و مراسله ای را که همراه داشته شخصا به دست شاه داده است. امیرانی را فوری توقیف کردند.

اینک وقایعی را که در شب قبل از ورود من به اطاق بزرگ مریضخانه زندان موقت رخ داده، عینا آنچه از ا-ع و دکتر م-ن که در آن شب در مریضخانه خوابیده بوده اند، شنیده ام، نقل می کنم. نیمه شب در مریضخانه معروف به «علیم الدوله» که از آن نعش زندانیان را بیرون می بردند، باز شد و مرد کوتاه قد و عینک داری (همان دکتر ا ی) وارد مریضخانه شد و به اطاق بزرگی که در آن امیرانی خوابیده بود رفت. صبح روز بعد دکتر م ن و ا ع دیده بودند که چگونه امیرانی پس از آنکه فاصله ای به طول سی تا چهل قدم را از اطاق بزرگ مریضخانه تا نزدیکی شیر آب که در گوشه مریضخانه است طی کرده، در حالی که یک دستش به طرف شیر دراز و دست دیگرش را روی سینه قرار داده بود، خشکش زده بوده است. آنها از دیدن این وضعیت متوحش شده و فوری متوجه شدند که با جنایتی روبرو هستند، و به زودی به رختخوابهای خود رفتند و برخلاف همیشه برای آنکه خود را کاملا بی اطلاع قلمداد کنند، ساعت نه از خواب برخاستند. همان روز نائب م ی صاحب منصب کشیک زندان یا واقعا از روی بی اطلاعی و یا برای این که استمزاج کند که آیا زندانیان سیاسی از این واقعه دیشب اطلاع حاصل کرده اند، یا خیر، چنین اظهار داشته بوده است:

«چیز غریبی است. یک نفر زندانی که حکم مرخصی او دیشب آمده بود و قرار بود همین امروز صبح مرخص شود، دیشب فوت کرد.»

زندانیان سیاسی، متهم به اینکه مقالات روزنامه های فرانسه راجع به جنایات زمامداران ایران به قلم آنها منتشر می شود، صلاح خود را در آن دیدند که از وقوع مرگ امیرانی اظهار بی اطلاعی کنند.

اما من از شنیدن این واقعه متوجه مطلب بزرگتری شدم که اوضاع خرتوخرتر از آن حدی است که ما و من تصور می کردیم. من با وجودی که در حیاط مریضخانه راحت بودم و تمام روز می توانستم یا به طور قاچاق و یا با پول در حیاط مریضخانه راه بروم و از عضد و رفقایش کتابهای خوبی به زبان فرانسه به دست می آورم و تقریبا تمام روز مشغول بودم، باز میل داشتم در سلول به سر ببرم و با پنجاه و سه نفر با هم باشیم و وقتی که بعضی از آنها بعدازظهرها برای هواخوری به مریضخانه می آمدند و ما اطلاعاتی را که به دست آورده بودیم رد و بدل می کردیم، گویی بر قدرت من افزوده می شد و ما به هم پشت گرمی داشتیم.۱

پزشک احمدی، که اساسا درس پزشکی هم نخوانده بود، قبل از آنکه به خدمت شهربانی وارد شود در مشهد داروفروشی می کرد و از اوایل دوران آیرم وارد خدمت پزشکی شهربانی شده بود و ماموریتش را هم از همان دوران آغاز کرد و در دوران مختاری نام آورتر از گذشته شد. ابوالحسن عمیدی نوری درباره این پزشک احمدی چنین نوشته است:

داستان تزریق آمپول هوای پزشک احمدی در زندان شهربانی تهران را تصور نکنید که خیالبافی است بلکه حقیقتی است که پس از رفتن رضاشاه از ایران در زمان سلطنت محمدرضا شاه یعنی در سالهای ۲۱ و ۱۳۲۲ پرونده امر تشکیل گردیده و این پزشک آدمکش به امر مختاری که البته امر رضاشاه بود، اعتراف به جرم خود نموده، محکوم به اعدام گردید که به دار کشیده شد و مختاری رئیس شهربانی و بعضی از مامورین محکومیتهای حبس یافتند!۲

طی سالهای ریاست مختاری بر شهربانی پزشک احمدی از مشهورترین چهره های دهشتناک و مرگبار زندان شهربانی شد و نام او بیش از سایر جنایتکاران بر سر زبانها افتاد. نام آورترین رجال مغضوب آن روزگار به دست پزشک احمدی شربت مرگ نوشیدند. عبدالحسین تیمورتاش، سردار اسعد بختیاری، محمد فرخی یزدی و دهها تن دیگر که اسامی آنان در صفحات تاریخ ضبط نشده در زمره مقتولان این عنصر تبهکار هستند. هنگامی که کار قتل یک زندانی و یا مغضوب سیاسی به پزشک احمدی سپرده می شد مسئولان امر دیگر تردیدی در موفقیت ماموریت محول شده نداشتند:

پزشک احمدی یکی از چهره های شوم و خوف انگیز زندان سیاسی قصر بود که آوردن نامش بی اختیار چهره قربانیان نگونبخت او، از جمله تیمورتاش، را تداعی می کند.

پزشک احمدی را می توان همانند هیملر یا لاورنتی بریا، رؤسای پلیس مخفی سیاسی و امنیتی کشورهای آلمان و روسیه شوروی، قبل و بعد از جنگ جهانی دوم، یک قاتل حرفه ای انگاشت با این تفاوت که هیملر معروف به قصاب و بریای معروف به آدمکش هیچ کدام پزشک نبودند.

قدرت، در عین شیرینی و لذت سرگیجه آور می شود و حتی افراد ضعیف و زبونی را هم که در مسیر حوادث عجیب و بازیهای سرنوشت برای چند گاهی قدرتمدار می شوند به گرگهای درنده و خونخواری بدل می کند. پزشک احمدی نیز یکی از اینان بود.

پلیس سیاسی برای نابود کردن زندانیان بلندآوازه و خطرناک که نابود کردنشان به صورت عادی و قانونی امکان پذیر نبود چند نفری را در اختیار داشت که با استفاده از محیط ساکت و قبرستانی زندان موقت تهران یا بخشی از زندان قصر می توانستند قربانیان را که قرعه مرگ به نامشان اصابت کرده بود به آسانی و بدون زحمت و سر و صدا از بین ببرند.

شیوه پزشک احمدی در کشتن قربانیان، تزریق هوا در رگ بود که البته این کار را بعدها آموخته بود و در مورد تیمورتاش از خوراندن زهر و گذاردن بالش بر چهره و خفه کردنش استفاده کرده بود.

پزشک احمدی به قدری در این کار ورزیده بود که آیرم و مختاری کاملا به او اطمینان داشتند و می دانستند مریضی را که به دست او بسپارند، یکسره بدون تردید روانه گورستان خواهد شد. پزشک احمدی با اینکه پزشک بود و باید درمان کننده بیماران و تسکین دهنده آلام و دردهای جسمانی و روحی مردم باشد با نهایت بی شرمی و سنگدلی برای دریافت چند تومان بیشتر حقوق و مزایا و مواجب و لبخند رضایت بخش حضرت اجل ریاست کل تشکیلات شهربانی کل کشور، حاضر به سر بریدن پسر و دختر و عروس و داماد خود نیز بود و برایش خودی و بیگانه فرق نمی کرد. حتی اگر روزی بخت از خود آیرم و مختاری برمی گشت و فرمان سر به نیست کردن محرمانه آنان صادر می شد پزشک احمدی آن دو حضرت اجل را یکی پس از دیگری با آمپول هوا به قبرستان می فرستاد و به شیون و ضجه و التماس آنان توجهی نمی کرد.

پزشک احمدی گرگی در پوست گوسفند و شیطانی در لباس انسان بود. این مرد کوتاه قد و گوژپشت که چهره ای شبیه موش داشت تکیه کلامش «به مرگ عزیزت» و «به مرگ عزیزم» و «قسم به قرآن مجید» و «قسم به ایزد منان» بود و ظاهرا بسیار نمازخوان و اهل دعا و عبادت بود و همه این کارها را برای فریب مردم و در عین حال گول زدن خود و تسکین و آرامش وجدان پلیدش انجام می داد و در باطن به چیزی اعتقاد نداشت و فقط برای کسب زر و زور خدمت می کرد. احمدی مردی پرحرف و زبانباز و به اصطلاح شلوغ بود. او، با اینکه مردی عامی و بیسواد و نادان بود، سعی می کرد کلمات زیبا در سخنان خود به کار ببرد و چند اصطلاح را که از رؤسای خود آموخته بود مرتبا مثل ورد روی زبان داشت. چند کلمه فرانسوی را هم آموخته بود و در هر محاوره ای و به هر مناسبتی به کار می برد. ۳

پزشک احمدی، پس از سقوط رضاشاه از سلطنت، به سرعت از کشور متواری شد و به عراق رفت تا از محاکمه و مجازاتی که احتمال می داد درباره اش اعمال شود، در امان بماند. اما مقامات عراقی در هماهنگی با مسئولان امر در ایران، او را دستگیر کرده به ایران بازگردانیدند تا همراه با سایر زندانیان و آدمکشان شهربانی محاکمه شود. او که وانمود می کرد صرفا برای زیارت بارگاه امام حسین(ع) راه عراق را در پیش گرفته است و مسلمانی متدین و خداترس است به جنایات پرشمارش اعتراف کرد، و در نهایت، به اعدام محکوم شده در میدان توپخانه به دار آویخته شد. ارسلان خلعتبری، که امر وکالت ورثه مرحوم سردار اسعد بختیاری را در دادگاه جنایتکاران شهربانی بر عهده داشت، در معرفی پزشک احمدی که سردار اسعد را به قتل رسانیده بود سخنان مبسوط و در عین حال جالب توجهی ایراد کرد که در شناخت شخصیت پلید و سنگدل پزشک احمدی و نقش او در قتلهای بی رحمانه دوران سلطنت رضاشاه کبیر! بسی سودمند است. بخشهایی از بیانات خلعتبری را در این باره مرور می کنیم:

اگر کوه آتشفشان «وزو» با آن عظمت و بزرگی جثه، شهر تاریخی پمپی را زیر آتش و خاکستر خود منهدم و ویران کرده، سوزن کوچک و باریک این شخص، یک مملکتی را متزلزل ساخته بود، و آوازه شهرت سوزن انژکسیون او از آوازه شهرت کوه آتشفشان «وزو» کمتر نبوده.

چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار چنین نماید شمشیر خسروان آثار

پانوشت ها:

۱- بزرگ علوی، پیشین، ص ۲۰۶

۲- محمد علی صفری، پیشین، ج ۴، صص ۶۲۲-۶۲۶ و حسین مکی، پیشین، جلد ۵، ص۴۸۵

۳- حسین مکی، پیشین، ج ۵، صص ۴۷۷-۴۷۸ و صص ۴۷۸-۴۸۳


روزنامه کیهان ، شماره ۱۹۰۸۴ ، سه‌شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷