دربار کوچک رضا پهلوی دوم


15157 بازدید


رضا پهلوی، چون پدرش دربار خود را داشت. درباری کوچک مرکب از یاران نزدیک و هم پیمان‌های مجالس خصوصی او. افرادی که زندگی خصوصی خود را در کنار آنان می‌گذرانید. این حلقه کوچک عبارت بودند از: رئیس دفتر او که چندین بار عوض شد. سرهنگ احمد اویسی که از کودکی او را بزرگ کرده بود و سرپرستی انتظامات و امنیت را بر عهده داشت. وی علاوه بر سمت رسمی، دوست شخصی و یار بزم و پایه مجالس شبانه او هم بود و به طور کلی در شخص رضا نفوذ بسیار داشت و شاید بتوان گفت که از بانفوذترین افراد این حلقه کوچک و مؤثرترین فرد در تصمیم‌گیری رضا و عملکردهای سیاسی و اجتماعی و شخصی او بود. شهریار آهی که به عنوان مشاور در همین ایام به این جمع پیوست و با همان خصوصیات اویسی به زودی رقیب اصلی او شد. شاهپوریان که مسئولیت امور اداری دفتر را بر عهده داشت. منشی مخصوص، که سالها خانم شکیب بود. و بالاخره مسعود معاون که کارهای شخصی رضا و اداره امور داخلی خانه را سرپرستی می‌کرد. وی که دوست دیرین و هم کلاسی رضا بود در مسائل سیاسی و گرداندن امور دخالتی نمی‌کرد جز آن که در حد یک دوست نزدیک ویار مجالس خصوصی به مناسبت، نسبت به امور اظهارنظر می‌کرد. و بالاخره خود من که امور مالی را بر عهده داشتم و چند سال اول در امور سیاسی نیز فعال بودم. شرایط خارج از کشور نفوذ یاران خصوصی رضا را بسیار گسترده کرده بود. زیرا از سویی نیروهای فعال مدعی سلطنت، مستقل از او به حیات خود ادامه می‌دادند و رابطه او با آن گروه‌ها بر پایه مشروعیت وراثت او برای سلطنت استوار بود تا وابستگی مادی و عینی و از سوی دیگر خود او بیشتر به فکر گذران زندگی شخصی‌اش بود تا فعالیت‌های سیاسی .
به این ترتیب حمایت رضا از این یا آن گروه بیش از آن که به کارآیی گروه‌‌ها بستگی داشته باشد به نظر یاران مجالس خصوصی رضا بستگی داشت و همین واقعیت سبب می‌شد که بر خلاف زمان شاه این گونه افراد درتعیین سیاست نقش مؤثری داشته باشند.
دعوای قدرت و تفاوت بینش تیمسار اویسی و دکتر امینی در حلقه کوچک اطرافیان رضا هم راه یافت و به تدریج شدت گرفت. احمد اویسی سعی می‌کرد جای پای برادرش تیمسار اویسی را نزد رضا محکم کند و مرتب می‌خواست که برای او پول بیشتری حواله کنم. اما من که به دلایلی که قبلاً گفتم از تیمسار خوشم نمی‌آمد وکارهای او را بی‌حاصل می‌دانستم،تا حد امکان مانع ارسال پول می‌شدم. لذا اویسی بر آن شد که شهریار آهی، خواهر زاده دکتر رام را که نزد تیمسار کار می‌کرد و امور مالی اورا به دست داشت به دفتر رضا بیاورد. با این امید که وی بانفوذ کلام و استعدادی که در توطئه‌ کردن و نقشه کشیدن دارد بتواند هر چه بیشتر نظر رضا را به تیمسار جلب کند.
پیش از ادامه مطلب، از آن روی که آهی نقش مهمی در کل جریان خواهد داشت، بهتر است مختصری او را معرفی کنم. وی خواهرزاده دکتر هوشنگ رام مدیر عامل سابق بانک عمران است که سالها در امریکا درس خوانده است و با آن که ظاهراً یک لیسانس بیشتر ندارد مرتب می‌گوید: «ما که دکترا از ام.آی. تی یا هاروارد داریم...». یک سال پیش از انقلاب به ایران برگشت و بلافاصله به سمت معاون بانک عمران، که دایی‌اش مدیر عامل آن بود، منصوب گردید. وی فردی بسیار زیرک و خوش برخورد و خوش گفتار است و به خوبی می‌داند چگونه خود را نزد صاحبان قدرت جای کند. علاوه بر اینها به دلایل دیگری هم اعتماد رضا را بسیار جلب کرده و بر او نفوذ وسیعی دارد. از آن جمله مباحث سیاسی را به زبان ساده و عامه پسند مطرح می‌کند، ضمن آن که این مطلب کم عمق را چنان در قالب کلمات دهن پرکن و فریبنده می‌ریزد که شنونده را در لحظات اولیه مسحور می‌کند. واز آنجا که رضا از سویی حوصله مطالعه کتاب و حتی جزوات سیاسی و یا شنیدن مسایل پیچیده سیاسی و اجتماعی را ندارد و از سوی دیگر حافظه‌ای قوی دارد که می‌تواند مطالب دیگران را گرفته و طوطی‌وار بازگو کند، چنین شخصی بهترین راهنمای سیاسی او می‌تواند باشد. لذا بارها من و دیگر نزدیکان شاهد بودیم که جملات و مطالب آهی را مثل شعری که حفظ کرده باشد در سخنرانی‌ها و مصاحبه‌هایش بازگو می‌کرد.
مزیت دیگر آهی آشنایی وی با زبان و روحیات جوانانی چون رضا، که بیشتردر غرب یا با فرهنگ غربی رشد کرده‌اند، است و می‌داند چه بگوید که آن‌ها بپسندند. شاید ذکر یکی دو خاطره مطلب را روشن‌تر کند:
مدتها رضا با دختر یول براینر، هنرپیشه معروف، نرد عشق می‌باخت. این دختر را اردشیر زاهدی با رضا آشنا کرده بود، از همان محبت‌هایی که ظاهراً در حق شاه نیز می‌کرد. اما این دختر زیبا با آن که درخلوت توجه خاصی به رضا نمی‌کرد تا جمع وسیعی را می‌دید، به ویژه اگر دوربین و خبرنگار هم بود، فوری چنان خود را به رضا می‌چسبانید که گویی یک جانند در دو قالب. از جمله به خاطردارم در ایامی که در مراکش بودم، در یک سفری که از آگادیر به کازابلانکا می‌رفتیم، موقع پیاده شدن از هواپیما جلوی در خروجی لب بر لب رضا گذاشت و مثل هنرپیشه‌ها در فیلم‌های سینمایی او را در آغوش گرفت. مسافرین که راه خروجشان سد شده بود، از این که این دو همدیگر را رها نمی‌کردند حوصله‌شان سر رفته بود و بی‌صبرانه پا به پا می‌کردند. از این بی‌توجهی آنان سخت ناراحت شدم. به خصوص این عمل در یک کشور اسلامی مثل مراکش، با تعصب مذهبی مردم، بسی بیشتر ناپسند بود. بعلاوه ایشان مدعی سلطنت کشوری بود که دنیا به آن و مدعیانش چشم دوخته بودند و مردم وخبرنگاران هر حرکت کوچک شاهزاده را زیر نظر داشتند. بالاخره وقتی دیدم آن‌ها ول کن نیستند ناچار به ملایمت آنان را به گوشه‌ای هُل دادم و از سر راه مردم به کناری راندم. به رستوران که رفتیم به رضا و عملش اعتراض کردم. اما رضا برای گریز از حملات منطقی من رو به آهی کرد و نظر او را در این مورد خواست. آهی نیز با ژستی آزادیخواهانه گفت: چه ایرادی دارد، هر کس صاحب اختیار خودش است، و کسی حق ندارد مانع لذت و عشق دیگری بشود. گفتنی است که رضا سخت دلباخته این دختر بود و به یاد او مرتب اشک می‌ریخت و می‌خواست با او ازدوج کند که بالاخره هم احمد اویسی موفق شد رأی او را بزند و او را قانع کند که چون طبق قانون فرزند آنان نمی‌تواند ولیعهد ایران بشود بهتر است از ازدواج با یک دختر خارجی منصرف شود و برای همسری خود یک دختر ایرانی را برگزیند.
نمونه دیگر جریان دلدادگی آهی و فرحناز بود. از همان اوایلی که آهی به مراکش آمد بر آن شد که دل فرحناز را به دست آورد، و شاید هم می‌خواست با او ازدواج کند. اما به دست آوردن فرحناز، که دختری بود که در عین حالی که در آرایش کردن افراطی و در لباس پوشیدن بی‌پروا بود در روابط سخت‌گیر و طالب عشق و دلدادگی بود نیاز به برنامه‌ریزی دقیق داشت؛ به خصوص که فرحناز دوست پسری هم به نام نادر معتمدی، که از کودکی با او و رضا بزرگ شده بود، داشت.
بدین ترتیب، برای به دست آوردن دل فرحناز پیش از هر چیز می‌بایست خانه دل او را از یاد عشق معتمدی خالی می‌کرد. لذا آهی با معتمدی طرح دوستی ریخت و آنچنان به او نزدیک شد که به عنوان دو رفیق که باهم از عیاشی‌هایشان می‌‌گویند، معتمدی بی‌خبر از همه جا برای او ازدختران و زنان دیگری هم که در زندگیش بودند تعریف می‌کرد. و از آنجا که در تابستان آن سال همه آن‌ها به همراه رضا چند ماهی نزد اردشیر زاهدی رفتند، وقت فراوانی برای تعریف داستان‌های این چنینی داشتند.
با دانستن این اطلاعات، آهی آنقدر در گوش فرحناز قصه از بی‌وفایی و بی‌اعتمادی معتمدی گفت تا شعله‌ای که در دل او گرمی ‌داشت به سردی گرائید. مرحله بعد تسخیر این قلعه خالی بود. و برای آن که رضا را بیشتر با خود کند و او را هم سرگرم بدارد دوست دختر خود را، که برادرزاده دکتر شاهقلی وزیر سابق بهداری بود، به او معرفی کرد، و چنین وانمود کرد که با او هیچ ارتباطی ندارد. رضا نیز جوان بود و چشمش به دنبال هر زیبارویی بود، به خصوص که برای جلب توجه بیشتر رضا دختر سن خود را هم پنج سال کمتر از سن واقعیش گفته بود. صمیمیت بیشتر با رضا، که دستاورد این خوش خدمتی بود، امکان تماس بیشتر و نزدیکتر آهی را با فرحناز به دنبال داشت، و همین فرصت طلایی به او امکان می‌داد که کم کم گل محبت خود را در باغ ویران شده دل فرحناز به بار بنشاند.
تمام کارها بر طبق نقشه جلو می‌رفت تا آن که محافظین رضا متوجه فریب آهی شدند، و به رضا هشدار دادند که بر عکس ادعای آهی بین وی و آن دختر رابطه‌ای عمیق برقرار است، و چون رضا به آسانی نمی‌پذیرفت، او را پنهانی به تماشای اتاقی بردند که آن دو در آن سرگرم بودند. رضا که از این فریب مطلع شد، بر آن شد که برای انتقام رابطه آهی با فرحناز را بر هم بزند. لذا شبی، که روزش آهی مرا به خواستگاری فرحناز نزد رضا فرستاده بود، من و رضا و آهی و فرحناز در مراکش با هم نشسته بودیم. رضا دستور داد مشروب بیاورند، و بعد هم آنقدر مشروب آوردند تا آهی، و به ظاهر هم رضا مست شدند. آن وقت رضا صحبت را به زن و عشق کشانید و گفت که هرگز بی حساب و کتاب عاشق زنی نمی‌شود و اصلاً عشق به زن برای او مفهومی ندارد و غیره... من که از بازی او بی‌خبر بودم خواستم حرفی بزنم و آنچه را می‌دانستم با حقیقت وجود رضا تفاوت دارد به او تذکر دهم که از زیر میز به پایم زد که یعنی ساکت باشم. آهی که مست بود بر طبق خصلت همیشگی‌اش که باری خوشایند اربابش دنباله سخن او را می‌گیرد گفت: بله عشق یعنی چه، این مزخرفات چیست، من هم هرگز از صمیم قلب به زنی دل نمی‌بندم و عشق‌هایم از روی حسابگری و برای رسیدن به مقصودی است. فرحناز که از آسمان خیال پائین آورده شده بود ناراحت و بی‌خبر آهسته مجلس را ترک گفت. و بدین ترتیب باده سدی را شکست که سیلابش کاخ رویایی را که فرحناز برای خود ساخته بود ویران کرد. و مدتی طول کشید تا جوانی یهودی به نام آرام معزی‌نیا، که از قبل با او آشنا بود، باردیگر بر دل او مهر عشق زد، و سه سالی با او بود، تا آن که در حدود سال 1978 آن آتش نیز خاکستر شد.
از ویژگی‌های دیگر آهی تحمل هر ناسزایی به هنگام مصلحت است، و به ‌آسانی می‌تواند در برابر تحقیر دیگران، حتی افرادی که بسیار از او پائین‌تر هستند چه رسد به افراد بالا دست خود، آرام و خونسرد بایستد و با خنده‌ای توهین را نادیده بگیرد. از جمله در سفری که در سال 1983 با هواپیمای خصوصی یک امریکایی به نام می‌سن (Mason) به همراه رضا و کاظمیان و چند نفر دیگر از فلوریدا به جکس ویل می‌رفتیم. در طول پرواز شهبازی یکی از درجه‌داران که محافظ ویژه رضا پهلوی بود ناراحت به طرف آهی آمد و گفت: ای مادر ... پدرت رادر می‌آورم. من و کاظمیان از این گستاخی شهبازی تعجب کردیم و فکر می‌کردیم آهی عکس العمل شدیدی نشان خواهد داد. اما او با خونسردی شروع کرد به خندیدن،‌ و چنان مسئله را به شوخی گذرانید که گویی هیچ سخن درشتی نشنیده است. به همین دلیل او به آسانی هر تحقیر و کلام سختی را از رضا پذیرا می‌شود و هرگز در برابر او نمی‌ایستد.
به هر حال، با چنین استعدادی آهی به زودی توانست دوستی و اعتماد رضا را به خود جلب کند. ولی همین که جای پایش محکم شد، برعکس نظر احمد اویسی جانب دکتر امینی را گرفت و برای او و فعالیت‌هایش نزد رضا تبلیغ کرد و از تیمسار اویسی بدگویی نمود.
در رقابت بین احمد اویسی و آهی بر سر جلب نظر رضا به جانب تیمسار اویسی یا دکتر امینی، اتفاقی در تابستان 1982 کفه را به سود آهی سنگین‌تر کرد و آن مریضی احمد اویسی بود. وی که سرطان دهان گرفته بود ناگزیر برای معالجه به امریکا رفت و همین غیبت میدان را برای آهی خالی کرد تا در دو ماهی که در سوییس بودند مرتب از دکتر امینی برای رضا بگوید. به ویژه که رضا در عمل با اویسی تماس هم نمی‌‌گرفت، به حدی که من گاه عصبانی می‌شدم و از خانه زاهدی تلفن بیمارستان اویسی را می‌گرفتم و رضا را مجبور می‌کردم با او حرف بزند. خوشحال بودم که او در کشاکش مبارزه با چنان مرضی نمی‌داند که رضا چند روز پس از مریضی او از من خواسته بود که حقوق وی را قطع کنم و تنها با پافشاری من بود که چنین نشد. بالاخره با تلاش بسیار رضا را قانع کرده بودم که این واقعاً به دور از مروت و اخلاق است که پس از عمری خدمت، حال که او مریض شده به دلیل آن که نمی‌تواند کار بکند، حقوقش را قطع کند. البته این بی‌عاطفگی یکی از خصوصیات رضا است، و من شاهد موارد بسیار دیگری هم پس از این ایام بوده‌ام که اجازه بدهید به گفتن چند نمونه از آن اکتفا کنم.
کارمل لو، آرایشگر ایتالیایی خانواده که سال‌ها در خدمت این خانواده کار کرده بود، چندسال قبل روزی از کمر درد نالید و اظهار داشت که قادر نیست کار کند. اولین عکس‌العمل رضا آن بود که از من خواست حقوق او را قطع کنم. گفت به او بگویم که چون کمرش درد می‌کند و قادر به انجام کار نیست اخراج است. من هر چه تلاش می‌کردم به او بفهمانم که آدم چنین حرفی را به مستخدم دیرینه خانواده‌اش که سالها خدمت آن‌ها را کرده است نمی‌زند فایده‌ای نمی‌بخشید. بالاخره در اثر پافشاری بسیار من حاضر شد او را موقتاً نگهداری کند، هر چند بالاخره پس از مدتی او را اخراج کرد.
از نمونه‌های بسیار تأسف‌انگیز دیگر ماجرای شهبازی و نوروزی، دو تن از خدمه شخصی اوست، که در صفحات بعد به تفصیل به آن خواهم پرداخت. آنان از کودکی با او بودند و با شاه نیز کشور را ترک کردند و در خارج از کشور نیز لحظه‌ای از او جدا نشدند. در سال 1989 رضا تصمیم به اخراج آن‌ها گرفت، در حالی که از هیچگونه تأمین مالی برخوردار نبودند. آن‌ها به علت نا آشنایی با کشورهای بیگانه چنان وضعیت مالی بدی پیدا کردند که به رضا گفتند اگر ما را اخراج کنی قادر به پرداخت اقساط خانه خویش نخواهیم بود و بانک خانه ما را ضبط می‌کند و بی‌خانمان می‌شویم. ولی رضا خیلی خونسرد پاسخ داد: این همه بی‌خانمان در این شهر است شما دو نفر هم روی آن‌ها.


پس از سقوط، سرگذشت خاندان پهلوی در دوران آوارگی، خاطرات احمد علی‌مسعود انصاری، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی