«آیتالله سیدحسن مدرّس» از دیدگاه ملکالشعراء بهار
بهار: مدرس پاک و راست و شجاع بود
6046 بازدید
اشاره:
سال ۱۳۲۲ش برای ملکالشعرای بهار جزو سالهای آسودگی و تجدید حیات سیاسی بود. زیرا با سقوط رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰، محمدتقی بهار و تنی چند از دیگر خانهنشینان عرصه سیاست، دوباره به میدان آمدند. رضاخان که از زمان مجلس چهارم، از همدلی ملک الشعراء با آیت الله مدرس، خشمگین بود و از مخالفتشان با لایحه جمهوری، کینه به دل داشت، وقتی به سلطنت رسید، گذشته از آنکه آیتالله مدرس را با تبعید وحبس هشت ساله در خواف، به سختی و با بیرحمی آزرد و سرانجام او را به شهادت رساند، همچنان به قلع و قمع دیگر حریفان نیز پرداخت و از رقبای سیاسی دیروز خود آنگونه انتقام کشید که ملکالشعراء پس از گذراندن چند سال در حبس و تبعید، عطای سیاست را به لقای شاه بخشیده خانهنشینی میکرد و خود را با تدریس و تحقیقات ادبی مشغول میداشت. اما وقتی که رضاشاه ظرف یک شبانه روز، دوباره رضاخان شد و چند روز بعد که از ایران تبعید میشد، دیگر حتی رضاخان نیز نبود، ملک الشعراء به مصداق:
به صوت چنگ بگوییم آن حکایتها / که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش
باز وارد گود سیاست شد. او کتاب ارزشمند تاریخچه احزاب سیاسی را همان سال نوشت. و افزون بر آن، در شماره های ۱۴ تا ۱۷ مجله خواندنیها (از ۵ تا ۲۶ آذر ۱۳۲۲) نوشتاری پرنکته درباره شهید آیت الله سید حسن مدرس چاپ کرد. ارزش تاریخی آن نوشتار بر اهالی سیاست و تاریخ پوشیده نیست که مردی چون ملکالشعراء، در نخستین فرصت آزادی سخن و قلم، پس از دوران دیکتاتوری پهلوی اول و زمانی مانده به آغاز دوره دوم دیکتاتوری آن خاندان ناستوده، دست به قلم برده ماجرای شهادت رفیق و یار دیرین خود را نوشته است.
نیز جای شگفتی نیست اگر در جای جای این متنِ متعلق به سال ۱۳۲۲ش، هنوز لحن سخن بهار آنجا که از رضاشاه نام میبرد، چنان احتیاطآمیز است که گویی طعم انتقامهای قزاق یا خشونتهای شهربانی و اداره آگاهی، همچنان در کام دل استاد مانده و تلخی آن را بازهم حس میکند و هنوز آن دلهره را دارد که اگر در عیان از قزاق به احترام یاد نکند... و کوتاه سخن این که باورش نیست ز بدعهدی ایام هنوز...
و البته به درستی میپنداشت که قصه غصه هنوز آخر نشده است. زیرا حوادث سالهای بعد از آن نشان داد که آخر نشده بود. او حق داشت که هنوز خاطرجمع نباشد و نگوید:
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند / هزارگونه سخن در دهان و لب خاموش!
پس در این نوشتار، با اندک احتیاط، ضمن بیان حقایقی که میدانسته است، و با روایت کردن آن مقدار که مطلع بوده که چه بر سر مدرس آوردهاند، و ضمن نشان دادن نقش اصلی و غیرقابل انکار رضاشاه در ماجرای تبعید و حبس و قتل آیت الله مدرس، گویی قلم را با بیمیلی محسوسی که از جانمایه گفتارش پیداست، زاویهای ناگزیرانه داده تمام آن جنایات را حاصل محض نابکاری و غرضورزی افسران شهربانی و بدذاتی برخی سیاستمداران وقت انگاشته، که البته دور از حقیقت نیست ولی معلوم نیز هست که مرحوم بهار هنگام نوشتن، کاملاً توجه داشته که جملاتش در کم تقصیر جلوه دادن رضاشاه، بسیار تعارف آمیزتر از آنست که کسی باور کند. انگار در آن تعارفهای نه از سر جدیّت، فقط میخواسته دهان حکومت را ببندد که سببش را گفتیم و خود پیداست چرا!
******
به قلم آقای ملکالشعراء بهار
قضاوتهای تاریخی
مدرس، یا بزرگترین مرد فداکار
یکی از شخصیتهای بزرگ ایران که از فتنه مغول به بعد نظیرش بدان کیفیت و استعداد و تمامی، از حیث صراحت لهجه و شجاعت ادبی و ویژگیهای فنی در علم سیاست و خطابه و امور اجتماعی دیده نشده، سید حسن مدرس اعلیالله مقامه است. ما رجال اصلاحطلب و شجاع و فداکار مانند امیرکبیر و سیدجمالالدین افغانی و امینالدوله و سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبایی و سیدجمال اصفهانی و ملکالمتکلمین اعلیالله مقامهم و غیر ایشان بسیار داشته و داریم که هر یک از این بزرگان شخصیتهای برگزیده و تاریخی میباشند. اما مدرس از حیث تمامی، چیز دیگری بود. در مدرس جنبهای فنی و صنعتی و هنری بود که او را ممتاز کرده بود. علاوه بر آنکه از جنبه علمی و تقدس و پاکدامنی و هوش و فکر نیز دست کمی از هیچکس نداشت و سرآمد تمام این خصال، سادگی و بساطت و شهامت آن مرحوم بود و مهمتر از همه، از خودگذشتگی و فداکاری او بود که در احدی دیده نشده.
مدرس به تمام معنی علمی «فقیر» بود آن فقری که باعث فخر پیغمبر ما صلی الله علیه و آله بود و میفرمود «الفقر فخری» همان فقری که عین بینیازی و توانگری و عظمت او بود. فقری که با امپراطوری عالی، در صدّیق و فاروق و علی وجود داشت، فقری که اساس اسلام و مسیحیت بر آن نهاده شده و مسیح از پادشاهی جهان در برابر آن دست برداشت.
مدرس پاک و راست و شجاع بود و مقام روحانیت با سیاست نزد او از یکدیگر منفک و جدا بود. با فاناتیزم و خرافات دشمن بود. با اصلاحات تازه و نو همراه بود و بالجمله یکی از عجایب عصر خود شمرده میشد.
مدرس مجتهد مسلّم بود، فقیه و اصولی بزرگی بود. به تاریخ و منطق و کلام آشنا و در سخنرانی و خطابه در عهد خود همتا نداشت. و چون عوامفریب نبود و غرور، پاکدامنی و ثبات عقیده در او بیاندازه قوی بود، هیچگاه درصدد دفاع از حملهها و تهمتهایی که به او زده میشد برنمیآمد.
همچنین هتاک و بینزاکت و مفتری نبود. حقایق در افکارش بیشتر متمرکز بود تا ظاهرسازی و مردمفریبی، و یکی از اسرار موفقیتهای او در خطابه نیز همین معنی بود. کینهجویی در آن مرحوم وجود نداشت. به اندک پوزشی از دشمنان گذشت میکرد و از آنها به جزئی احتمال فایده عمومی، حمایت مینمود و احساسات را در سیاست دخالت نمیداد.
مدرس در مجلس دوم جزء طراز اول و در انتخابات دوره سوم تا دوره ششم از تهران انتخاب میشد و شرح زندگانی پارلمانی آن مرحوم به اختصار، در تاریخ مختصر احزاب سیاسی شرح داده شده است.
بعد از ختم دوره ششم مجلس، دولت و شهربانی و شهرداری و وکلای دولتی دستهبندیهایی آغاز نمودند که تهران را هم مانند ایالات و ولایات، در زیر یوغ اطاعت خود درآورند چنانکه خواهیم گفت.
مدرس با تغییر قانون اساسی به آن طریق، و حق دادن به مجلس که شاه را خلع کند از لحاظ حقوقی مخالف بود. از احمدشاه راضی نبود، در انتخابات دوره پنجم، احمدشاه به درباریانی که معروف بود هزار رأی دارند، سپرده بود که به شاهزاده سلیمان میرزا رأی بدهند. مدرس که این را شنید گفت: پادشاهی که به حزب سوسیالیست رأی بدهد منعزل است. نه این بود که مدرس قصدش برداشتن احمدشاه باشد، چنانکه شهرت دادهاند، بلکه مراد مدرس این بوده که هر پادشاهی که با مخالفان سلطنت همراهی و همکاری کند طبعاً با عزل خود همراهی کرده است.
سردارسپه مجلس مؤسسان را انتخاب کرد و در آن مجلس، مدرس و اقلیت رفقای او انتخاب نشدند و هیچکدام در آن مجلس شرکت ننمودند و آن مجلس رأی به پادشاهی او داد و تاج پادشاهی ایران زینتافزای فرق رضاخان شد.
بعد از پادشاهی او، مدرس خود را با امری واقع شده برابر یافت و گفت: این کار نباید بشود، ولی سستی و اهمال هموطنان کار خود را کرد، ما هم تا جایی که بشر بتواند تقلا کند سعی کردیم و حرف خود را گفتیم و کشته هم دادیم، دیگر دِینی بر عهده نداریم و حالا باید با دولت و شاه موافقت کرد، بلکه خوب بشود و خدمتی کند. این حرف را مرحوم مدرس با حضور من و آقای زعیم و سید جلالالدین منجم که از دوستان او بود در خانه خود گفت.
همین قِسم هم شد. مدرس و ما، ترک مخالفت کردیم. مجلس پنجم هم به زودی ختم گردید و مدرس به شاه، در نتیجه اقدامات بعضی خیرخواهان، نزدیک گردید و در انتخابات دوره ششم به شاه نصیحت کرد که در انتخابات، مردم را آزاد بگذارند. این پیشنهاد، در ایالات مؤثر نیفتاد اما در شهر تهران نتوانستند از آزادی مردم جلوگیری نمایند.
افکار عمومی در نتیجه مشاهده فداکاریها و شهامتهای بیمانند جمعی قلیل در برابر آن قدرت بیباک و وسیع، متوجه مدرس و یاران او بودند و مدرس نُه نفر از دوستان خود و اعضاء فراکسیون اقلیت را کاندیدا کرده بود. روزی شاه به او گفته بود بعضی از رفقای شما نباید از تهران انتخاب شوند. بهتر آن است که از ولایات آنها را انتخاب کنیم. او گفته بود کاندیداهای من اگر انتخاب نشوند بهتر است تا به زور دولت وکیل شوند. هفت تن از نُه تن کاندیدای مدرس از تهران انتخاب شدند و یک تن از آنها «آقای زعیم» از کاشان انتخاب شد، و مجلس ششم افتتاح گردید. دولت مستوفیالممالک با موافقت شاه و مدرس بر روی کار آمد و روزهای پنجشنبه، مدرس با شاه ملاقات میکرد و در اصلاحات ضروریه همکاری مینمود. آوردن آب کرج و افتتاح خیابانها و خریداری کارخانه آهن ذوبکنی و خیلی نقشهها طرحها ریخته شد و از مجلس گذشت و به سرعت به موقع اجرا درآمد.
روزی از روزهای تابستان، مدرس با شاه صبح زود ملاقات کرده بود. مدرس به من گفت امروز به شاه گفتم مردم راجع به تهیه ملک و جمع پول، پشت سر شما خوب نمیگویند. شما پول میخواهید چه کنید؟ ملک به چه کارتان میخورد؟ اگر شما پادشاه مقتدر و محبوبی باشید ایران مال شماست هرچه بخواهید مجلس و ملت به شما میدهد ولی اگر به پولداری و ملکگیری و حرص جمع مال، شهرت کنید برایتان خوب نیست. مردم که پشت سر احمدشاه بد گفتند برای این بود که گندم ملک خود را یکسال گران فروخت و شهرت داشت که پول جمع میکند و چون مردم فقیرند بالطبع از کسی که پول زیاد دارد بدشان میآید. شما کاری نکنید که مردم از شما بدشان بیاید. شاه فرمود من پول زیادی ندارم ولی منبعد هم نصیحت شما را میپذیرم.
مدرس گفت من به ایشان گفتم: پس از حالا طوری کنید که این حرفها گفته نشود، قدری پول به بهانههای مختلف خرج کنید، جایی بسازید، مدرسهای، مریضخانهای کاری کنید که بگویند اگر پول هم داشت برای این کارها بود و بعد از این مخصوصاً به املاک مردم کار نداشته باشید. ملکداری حواس شما را پرت میکند. پس گفت: تو فردا جمعه به سعدآباد خواهی رفت؟
گفتم: صبحهای جمعه امر فرمودهاند خدمت ایشان برسم و میروم، مقصود چیست؟
گفت: میخواهم ببینم حرفهای من چه اثری در او کرده است.
فردا صبح بسیار زود در سعدآباد به اتفاق مرحوم مجلل الدوله به حضور شاه شرفیاب شدم.
داستان یعقوب لیث صفار و عیاران و جوانمردان قدیم و اولین دفعه استقلال ایران بعد از سلطه عرب را نقل کردم... یکدفعه شاه گفت: بیپولی غریبی پیدا کردهایم. سه روز است من و مجللالدوله میخواهیم پنج هزار تومان پول برای مصرفی راه بیاندازیم میسر نشده است و رو کرده به مجللالدوله او هم تعظیمی کرده عرض کرد بله واقعاً هنوز فراهم نشده...
بعد از این، حرف تاریخی عجیب را گفت:
«میترسم اگر بنا باشد ما از این مملکت بیرون برویم با این پیراهن برویم» و بعد با دو دست، دامن نیم تنه نظامی خود را گرفته آنرا به من نشان داد. بار دیگر فرمودند:
«راستی گفتهام بهرامی مقالهای بنویسد از قول من، و بدهد مجله قشون چاپ کنند. آن مقاله را بگیر و انتشار بده». و آن مقالهای بود که به قلم استوار و ماهرانه آقای دبیر اعظم در شماره ۱۱ سال ۵ مجله قشون مورخه شهریورماه ۱۳۰۵ از صفحه ۳۵۸ تا ۳۶۱ تحت عنوان «حکم عمومی قشونی نمره ۳۶۱- حسبالامر جهان مطاع اعلیحضرت همایون شاهنشاهی ارواحنا فداه ابلاغ میدارد» منتشر گردید و من چون خود روزنامه نداشتم از مرحوم فرخی مدیر روزنامه طوفان خواهش کردم در سرمقاله یکی از شمارههای «طوفان» نقل کرد ولی بعداً شنیدم بار دیگر امر شده است که کسی آن مقاله را نقل نکند.
ما این مقاله را تحت عنوان قضاوت مخصوص راجع به اطرافیان شاه بعد از این مقاله عیناً نقل خواهیم کرد.
شاه در این مقاله به موجب توصیه مدرس صریح میگوید: پول جمع کردن و به محاسبه بانکها مشغول شدن، خاصه پول را در بانک های خارجه جمع نمودن، تولید بیماری خطرناکی خواهد کرد، و ما خود تجربه کردهایم و از آن عمل منصرف شدهایم. بالاخره به افسران توصیه میفرماید که از جمع ثروت دست بردارند و به حقوق خود و منافع مشروع، قانع باشند و اگر پولی به قناعت به دست آمد در داخل کشور صرف آبادی کنند. الی آخر.
بعضی را عقیده بر این است که شاه از این حرف مدرس بدش آمد و چندی نگذشت که به سفر مازندران عزیمت فرمود و شاه در سفر بود. روزی اطرافیان شاه او را متغیر دیدند، معلوم شد تلگرافی از تهران رسیده است که مدرس را تیر زدهاند.
کسانی هستند که بعضی از سران شهربانی را در آن ساعت نزدیک قتلگاه دیدهاند و خود مدرس میگفت من قاتل را شناختم و او پلیس بود که بعدها در جنایات محکوم شد و از مردمکشان معروف است.
روابط تیره میشود:
به مدرس چند تیر زدند و قلب او را نشانه کردند ولی به دست چپ اصابت کرد و به قلب وارد نیامد. صبح سر آفتاب آقای رسا مدیر روزنامه قانون به من تلفن کرد که مدرس را زدهاند و او را به مریضخانه نظمیه بردهاند.
من با عجله درشگه گرفته به مریضخانه رفتم. مرحوم مدرس روی آمبولانس[=برانکار] دراز کشیده بود از دست چپ او خون جاری بود و هنوز نبسته بودند. علیمالدوله حلقه لاستیکی را که باید بالای زخم قرار دهند تا از جریان خون ممانعت کند برداشته آن را کشید و پاره شد.
گفت: آه، این که پوسیده است و یکی دیگر را گرفته با دو انگشت کشید و قهراً پاره شد، آن را هم انداخت و یکی دیگر برداشت. مدرس مرا دید و گفت: مترس طوری نشده است. بعد به درگاهی گفت: به شاه تلگراف کن و بگو نزدیک بود دوست شما از میان برود اما خدا نخواست.
علیمالدوله مشغول لاستیک پاره کردن بود که مردم آمبولانس مدرس را برداشته به مریضخانه دولتی برده تحت نظر دکتر سعید خان لقمان و اعلمالدوله قرار دادند و زخم را بستند.
در مجلس، بعد از این واقعه، هنگامه راه افتاد. خاصه آقای آشتیانی و داور نطقهای مهیج کردند. علت تعقیب مرحوم داور این بود که همان روز تیر خوردن مدرس من وارد اطاق درگاهی شدم، جمعی آنجا بودند. رئیس نظمیه عقیدهاش این بود که اگر دولت، مصونیت را از یک نفر وکیل بردارد، ایشان دست قاتل حقیقی مدرس را گرفته به عدلیه تحویل خواهند داد. بعضی هم در کریدورهای مجلس گفتند که داور محرک اصلی است!
عجب این است که بعد از اطلاع یافتن داور از این تهمت، به شاه از درگاهی شکوه کرد و شاه از درگاهی بازخواست کرد و درگاهی با آنکه خود این شهرت را داده بود آن را به گردن من انداخته عرض کرده بود که ملکالشعراء چنین گفت.
بنابراین من نیز در حضور شاه سوابق بیمهری آقای درگاهی را از عهد حکومت وثوقالدوله با خودم و داستان صحبت او راجع به یک وکیل مورد سوءظن را که در حضور جمعی گفته بود شرح دادم و بالاخره مرحوم داور قانع شد. ولی نطقهای او و سایر وکلا در پیدا کردن ضارب مدرس به جایی نرسیده و همه میدانستیم، اما گفتن نمیتوانستیم. حتی مدرس نام کسی که ماوزر را به او قراول رفته و تیر میانداخت مکرر به ما میگفت!
این واقعه کدورتی بین شاه و مدرس ایجاد کرد و دیگر ملاقاتهای روز پنجشنبه موقوف گردید و کابینه حاج مخبرالسلطنه به روی کار آمد و اطرافیان برای پیشرفت خود بار دیگر مدرس را لولو قرار دادند و او را به مخالفت مجبور میکردند اما مدرس دیگر آن دل و دماغ سابق را نداشت و بوی دورویی و فساد و علائم ظلم و اجحاف را از در و دیوار میدید و رفقایش روز به روز کاسته، به چند تن انگشت شمار منحصر گردید. من و یکی دو نفر افتخار داشتیم که تا ختم مجلس و بلکه تا شبی که مدرس را بردند، نسبت به او وفادار ماندیم و به نصیحت مکرر مرحوم تیمورتاش که آینده را کاملاً (غیر از واقعه خودش را) پیشبینی میکرد توجه ننمودیم. چه به زندگی در زیر سلطه قدرت اراذل چندان علاقه نداشتیم...
مدرس در خانه نشست. بعضی به اروپا گریختند مانند آقای زعیم، بعضی به کارهای شخصی و ملکی پرداختند مثل آقای دکتر مصدق و بیات و آشتیانی. به بعضی هم کارهای عمده و مهم از قبیل ایالت و سفارت و وزارت دادند. مثل تقیزاده و علاء. من هم به تألیف و تصحیح کتاب و تدریس پرداختم و بعد از یک سال به زندان رفتم!
مدرس میفرمود: سستی و عدم لیاقت دربار و نادانی ولیعهد قاجار نه تنها تخت و تاج اجدادی را به باد داد بلکه اصول دیانت و اخلاق و هر کس که پیرو دیانت و اخلاق بود نیز به باد رفت و به قول مستوفیالممالک طوری اخلاق را فاسد خواهند کرد که صد سال مجاهده و زحمت و تألیف کتب و رسالات نخواهد توانست این فساد را مرتفع سازد. بنابراین، این مرد عجیب، شبها خوابش نمیبرد، با آنکه صورتاً شکست خورده بود باز هم روح قوی او بیکار نمینشست، میخواست جلو این فتنه را یکه و تنها سد کند. به هر چیز فکر میکرد و عاقبت کسی نفهمید چه کرد... ولی اداره شهربانی مدعی است که مدرس میخواسته است مملکت را برهم زند!...
سرتیپ محمدخان درگاهی رئیس شهربانی، عداوت و بغض بخصوصی با مدرس و ماها داشت و محضاًلله در انهدام بنیاد حیات ما ساعی و جاهد بود! او مدرسِ خانهنشین را نتوانست سلامت ببیند. پروندههایی ساخت و شبی با چند تن دژخیم وارد خانه سید شد -آقا سید جلالالدین تهرانی قبلاً آنجا بوده است- محمد درگاهی وارد میشود و دشنام به مدرس میدهد. مدرس به او تعرض میکند. درگاهی خود را روی پیرمرد میاندازد و او را کتک میزند. در این حین فرزند او سید عبدالباقی از اطاق دیگر میرسد و با درگاهی طرف میشود. درگاهی سپس امر میدهد دژخیمان، سید را سر برهنه و یکلاقبا دستگیر میکنند و اطاق او را هم تفتیش کرده چهارهزاروهشتصد تومان وجهی که باقیمانده پنج هزار تومان نامبرده بود از زیر تشک مرحوم مدرس برمیدارند و به او میگویند:«این پولها را از کجا آوردهای؟ لابد از خارجیها گرفتهای؟» و با توهینهای زیاد او را از خانه بیرون میبرند. کیسه کرباسی که آماده کرده بودند بر سر آن مرحوم میاندازند و او را از میان افراد پلیس و صاحبمنصبان که قدم به قدم مخصوصا در دکاکین گذر گماشته بودند عبور داده به ماشینی که مهیای این کار بود میرسانند و شبانه او را به دامغان میبرند و چون عمامه مرحوم در تهران مانده بود، بین راه کلاهی پوستی سیاه رنگ مندرس برای آنکه سرش برهنه نباشد و کسی هم او را نشناسد بر سر او میگذارند و با این صورت او را به یکی از قلاع مخروبه خواف در جنوب خراسان که اطاقی نیمهخراب و سراچه و دو درخت توت داشته است حبس میکنند.
دو نفر عضو آگاهی و ده نفر امینه و یک اطاق خراب، مجموع زندان و زندانبانان او را تشکیل میداده است. مدتی کسی به فکر غذا و اسباب زندگی آنها نبوده، ولی بعدها مصارف همه اینها را ماهی پانزده تومان معین کردند. در واقع این مبلغ برای خرج سید بوده است، اما بدیهی است ژاندارمها و دو عضو آگاهی تا سیر نشوند، به محبوس بیچاره چیزی نخواهند داد.
روزی ورقه کوچکی به خط مرحوم مدرس در شهر مشهد به دست آقا شیخ احمد بهار مدیر روزنامه بهار(داییزاده حقیر میرسد). این ورقه را یک نفر از آن امنیهها محض رضای خدا آورده و به آقای «بهار» داده بود. مدرس در آنجا نوشته بود که زندگی من از هر حیث دشوار است حتی نان و لحاف ندارم...
این ورقه رقم قتل آن مأمور امنیه و آن کسی بود که ورقه به نام او بود. آقای بهار آن ورقه را به اعتماد مردانگی و وجدانداری، به آقای امیرلشگر جهانبانی میدهد و از او اصلاح این وضع ناهنجار را درخواست میکند. جهانبانی قول اصلاح میدهد و به تهران مینویسد و گفته شد که قدری حالش از حیث غذا بهتر شد. اما کسی چه میداند؟ زیرا دیگر نامهای از مدرس به احدی حتی به فرزند محبوبش هم نرسید!
یک بار پسرش با شیخ احمد، دوست آن مرحوم، به دیدن پدر رفتند. در بازگشت ما نتوانستیم خبری جز عبارت «سلامتند» از ایشان کسب کنیم. فقط یک مشت توت خشکیده که آن مرحوم به دست خود از درخت محبس چید، و برای من به یادبود فرستاده بود از دستمالی سفید بیرون آوردند و به نام آن مرد بزرگ به آخرین دوست او دادند!
آقا سید عبدالباقی فرزند مدرس اظهار میدارد که رئیس شهربانی تربت حیدریه که چندی مأمور حبس مدرس بوده و به او عقیده داشته، یادداشتهایی در شهر تربت، هنگام عبور به سوی خواف، به من داد. ولی من نتوانستم با خود ببرم و گمان میرفت که تفتیش کنند و بگیرند لذا گفتم در مراجعت از شما خواهم گرفت. ولی در مراجعت نتوانستم او را ملاقات کنم و آن یادداشتها نزد مشارالیه باقی ماند و هنوز نزد آن شخص باقی است. این است یادداشتهای آن مرحوم که هنوز به دست نیامده است.
مرحوم مدرس شصت و پنج سال داشت که دستگیر شد و هشت سال زندانی بود و در زندان با بدن نحیف و دل شکسته روز میگذرانید و گاهی چیزی مینوشت و اوقاتی به مأمورین شهربانی درس فقه میداد و کسی که یادداشتهای مدرس نزد او مانده است از شاگردان آن مرحوم بود.
این بود احوال مردی بزرگ که به سختترین احوال، او را در زندان نگاه داشته بودند و حتی نان و ماست را هم درست به او نمیدادند. همه میدانند که مدرس در اواخر قلیان نمیکشید و به چای هم معتاد نبود و غذای او غالباً نان و ماست بود. باید دید با این مرد قانع چه رفتاری میکردند که با آن استغناء مناعت و این نخوت و قناعت، به قرار گفته مردی موثق، نامه محرمانه توسط یک نفر از آن امنیهها به مشهد نزد آقای حاج شیخ احمد بهار نوشته و از بدی معیشت شکوه کرده است.
نوائی میگوید: من به دیدن او به خواف رفتم. یک چشمش نابینا شده و موی سر و ریشش دراز و ژولیده و پشت او خمیده بود. به تهران گزارش دادم. امر کردند سلمانی برود و سر و صورتش را اصلاح کند.
آیا چنین مردی بزرگوار، هشت سال زجر دیده، پیر شده و نابینا گشته، هفتاد و سه سال از عمرش گذشته، چه خطری داشت؟ کجا را میگرفت؟ اگر هم او را رها میکردند چه میکرد؟ چرا به او نان نمیدادند؟ چرا او را به حمام نمیفرستادند؟
بعضی اشخاص میگویند: ما به خواف رفتیم، شبی که به حمام میرفت پولی به حمامی دادیم و در حمام، آن حضرت را زیارت کردیم. ولی با آشنا بودن به عادات مردم که هر کس میل دارد به یک وسیله، خود را با مردان بزرگ آشنا و دوست جلوه بدهد و از قول آنان حکایت و احادیث نقل نماید، نمیتوان این حکایت را نیز قبول کرد و روایت نوایی رئیس شهربانی خراسان صحیحتراست که میگوید: موهایش دراز و ژولیده و بدنش نحیف و شوخگن، لباسش ژنده و پشتش خمیده و یک چشمش از حلیه بینایی عاطل شده بود.
میگوید: گزارش دادم که این شخص خطرناک نیست، اما خدا عالم است که راست میگوید یا نه؟! [نوائی] تنها وضع بدبختی مدرس را بدون شک از خود نساخته است. زیرا مسموعات دیگر این سخن نوائی را تأیید مینماید.
محبس مدرس کجا بود؟
مدرس در قریه «روی» از قراء خواف در سراچهای ویران که دو درخت توت و یک دو اطاق گلی نیمه خراب از یک سلسله عمارات قلعه ارک قدیم باقی مانده بود زندانی بوده است. هرچند گاه، موکلان او را از کارمندان آگاهی تا امنیه عوض میکردند ولی مخارجی منظور نشده و تا قریب یک سال تکلیف معلوم نگردیده بود و ماهی پانزده تومان چنانکه اشاره کردیم بودجه این جمع را، مالیه وقت میپرداخت.
گناه مدرس نصایحی بود که به اعلیحضرت میداد و تاریخ قضاوت کرد که حق با او بوده است. آیا سزاوار بود به این جرم او را در سر گذر گلولهباران کنند؟ و چون نمُرد، او را هشت سال با گرسنگی به زندان افکنند؟ باز چون نمُرد او را بدان وضع فجیع بیندازند و زهر بخورانند و بعد خفه کنند؟ چه خیال میکردند؟
در روزنامه وقایع اتفاقیه که مؤسس آن، مرحوم امیرکبیر بود در شماره ۵۰ صفحه دوم چنین میخوانید:
کسانی که با میرزا تقی خان حساب و معامله داشتند به جهت تفریق حساب خودشان به اجازه و نوشته مرخصی اولیاء دولت روانه فین شده بودند از قراری که آدمهای مذکور داشتند و خود میرزاتقی خان هم کاغذ به خط خودش نوشته بود، این روزها به شدت ناخوش است، غلامی از غلامان عالیجاه، جلیلخان یوزباشی هم که شب یکشنبه نوزدهم این ماه از فین وارد دارالخلافه شد مذکور داشت که احوال خوشی ندارد. صورت و پایش تا زانو ورم کرده است. موافق این اخبار چنان معلوم میشود که خیلی ناخوش باشد و میگویند از زیادی جبن و احتیاطی که دارد قبول مدارا هم نمیکند و هیچ طبیبی را بر خود راه نمیدهد
سپس در شماره ۵۲، ستون ۲، صفحه اول، مورخه ۷ ع ۲ [ربیع الثانی] سال ۱۲۶۸ چنین میخوانید: «میرزا تقی خان که سابقاً امیرنظام و شخص اول این دولت بود در شب هجدهم ماه ربیع الاول در کاشان وفات یافته است». البته کسانی که امیرکبیر را در حمام فین رگ زدند و خفه کردند خیال میکردند که میتوانند منکر شوند و مرگ او را به این صورت مخفی دارند و میگویند به اجل طبیعی درگذشت.
دژخیمان مدرس مرحوم هم پیش خود میگفتند که کی به کی است؟ اولاً، که از ما بازخواست خواهد کرد؟ اگر کسی هم بپرسد خواهیم گفت سکته کرد. و بدبختانه احدی نپرسید آنها هم حتی از خبر مرگ او به دروغ هم که باشد مضایقه کردند... معروف است پادشاهان از سه گناه نمیگذرند:
۱– سوء قصد نسبت به حرم پادشاه
۲– کشف اسرار پادشاه
۳– سوء قصد نسبت به تاج و تخت و سازش با اعداء دولت
اینک انصاف بدهید سید شهید به کدام یک از این سه امر منسوب بود؟ گذشته از اینکه هیچکدام نبود، نسبت به شخص شاه بعد از آنکه تاج گذاری کرد و به تخت نشست کمال دلسوزی را به خرج می داد. نه می خواست وزیر شود و نه حتی اصرار داشت که دوستانش وزیر شوند.
مرحوم مستوفی که می خواست دولت خود را در مجلس ششم با موافقت مرحوم مدرس و زحمات من تشکیل بدهد، به وسیله آقای مهدیقلی خان هدایت (حاج مخبرالسلطنه) به حقیر پیشنهاد کرد که معاونت ریاست وزراء را بپذیرم. شاه هم موافقت داشتند ولی پس از شور با مرحوم مدرس آن مرحوم اجازت نداد و گفت اگر نپذیری برای حیثیت ما بهتر است و من هم نپذیرفتم. آقایانی که در سیاست آن ادوار تشریف داشتهاند و هنوز زندهاند شاید تصدیق کنند که قصدم خودنمایی نیست. این قضایا از آن روشنتر است که بتوان کتمان کرد و فقط برای استحضار جوانان و مردمی که در آن ادوار، خارج از محیط سیاست یا بیرون از ایران میزیستند نوشته میشود.
من در قضاوت قتل مدرس سعی خواهم کرد مثل یک قاضی بیطرف قضاوت کنم و چون با هر دو طرف، طرف شاه و طرف مدرس، آشنایی دارم شاید بتوانم از عهده این قضاوت برآیم. من گمان میکنم اگر اوقاتی که شاه و مدرس با هم مربوط بودند، کسی انگشت نمیرسانید و نظمیه هر روز اسباب جور نمیکرد و اخبار ساختگی یا واقعی بر ضد مدرس به شاه نمیداد، شاه از مدرس سر آن حرف نمیرنجید و رشته پاره نمیشد. ولی خبر دارم که جواسیس نظمیه شب و روز از مدرس و ماها اخبار میرسانیدند و قصدشان دو بهمزنی بوده است. رجال اطرافی و بعضی وکلا هم با این بازی همدست بودهاند. لذا بالطبع میانه به هم خورد.
آقای س.ج نماینده (ی) میگوید: من روزی با شاه راجع به مدرس و لزوم همکاری با او صحبت کردم و حسن اثر بخشید، بلافاصله فلان نماینده با من طرف شد و گفت اینکار تو غلط است زیرا تا مدرس هست و مخالفت میکند ماها طرف توجّهیم، و اگر او با ارباب بسازد ما چکارهایم؟ پس معلوم شد که پارهشدن روابط، تقصیر طرفین نبوده و گناه دیگران بوده است. ولی بعد از ختم مجلس ششم، نمیدانم آیا همین اشخاص نگذاشتهاند مدرس و یاران او باقی بمانند و داخل مجلس شوند، یا خود شاه این تصمیم را گرفته است. ظاهراً باز هم دست شهربانی و وزیر دربار داخل کار بوده و اینجا شاه را اغفال کردهاند. یکی از کاندیداهای دوره هفتم تهران به من گفت ما نمیدانستیم شما از انتخابات کنار خواهید رفت و از ترس شما اینقدر تهیه و تدارک دیدیم.
منبع: مجله خواندنیها، شماره ۱۴، ۱۵ و ۱۶؛ آذرماه ۱۳۲۲
بقیه این نوشتار را که در شماره 17 مجله خواندنیها آمده، میتوانید در شماره 169 مجله الکترونیکی دوران مطالعه بفرمایید.
نظرات