اتهام ساواک به آیتالله بهشتی: عامل اصلی ترور منصور
پایگاه اطلاعرسانی فرهنگ ایثار و شهادت (نوید شاهد) گفتوگویی از مرحومه حاجیه خانم عزتالشریعه مدرس مطلق، همسر شهید بهشتی بازنشر کرده که در آن، ایشان به روابط خانوادگی و روحیه شخصی و مبارزاتی آیتالله بهشتی اشاره کرده است که در ادامه میخوانید:
اثر شهادت شهید بهشتی در رابطه با خانواده ایشان و در رابطه با کل امت اسلامی را چگونه میبینید؟
خیلی اثر ناگواری روی ما گذاشت، واقعا هنوز که هنوز است هیچ کس نمیتواند باور کند که آقای بهشتی از بین ما رفته، مثل این است که هنوز در جمع ما هستند. تقریبا دو سال بود که دشمن رودرروی ایشان ایستاده بود و مرتب بر علیه شهید توطئه و دشنام بود و مرتب تهمت میزدند. این شهادت باعث شد که ایشان خودش را بیشتر جلوی مردم عیان کند و زندگی و خانوادهاش را مردم، بخصوص آنهایی که تابحال نشناخته بودند بیشتر بشناسند و از این نظر شهادت مرحوم بهشتی اثر عجیبی روی مردم گذاشت.
ما بعد از فاجعه هفتم تیر میبینیم که انسجام عجیبی بین ملت بوجود میآید. نظر خود شما در این مورد چیست؟
شهید از اول نهضت که شروع شد و پیش از انقلاب ۱۵ سال دنبال امام بودند همه ایشان را خوب میشناختند. او چهره شناخته شدهای بود. چهرهای نبود که پنهان باشد و بعد پیدا بشود ولی بعد از اینکه این تهمتهای ناروا به وی زده شد، این حرفها در روحیه مردم اثر گذاشته بود بعضیها داشت باورشان میشد!
چرا، برای اینکه میگفتند یقین بوده و ما نمیدیدیم! ولی بعد از شهادت ایشان طوری شد که دشمن و دوست گریه کردند حتی دسته دسته میآمدند و از من میخواستند که اگر آقای بهشتی را خواب دیدید بگویید ما را حلال کنند، خیلی تهمتهای ناروا زدیم به ایشان، خیلی حرفها پشت سرشان زدیم! من یک شب به ایشان گفتم آقا شما بروید پشت تلویزیون و رادیو حرف بزنید و جواب این تهمتها را بدهید، چرا هیچی نمیگویید؟ ایشان میگفت برای چی بروم خاطر مردم را از رادیو تلویزیون تلخ کنم؟ چه بگویم؟ من درد دلم را با خدا میکنم، خدا خودش درست میکند همه این کارها را، در این دو سال که خیلی زندگی بر ما سخت شده بود، بعضی از این مردم چه از لحاظ تلفن و چه از لحاظ آمدن در خانه، فشار میآوردند، مجاهدین میآمدند، مخالفین دیگر میآمدند و اذیت میکردند. ولی ایشان خیلی پر صبر و با استقامت بود، در مقابل این مسائل البته خیلی کم اتفاق میافتاد که این مسائل را به آقا بگویم، برای اینکه روحش ناراحت میشد، گاهی که ناراحت بودیم میگفتم نمیدانم این مردم از جان ما چی میخواهند؟ ایشان میگفتند: من بایستی مثل محمد بردبار باشم. پیغمبر هم در مقابل این همه توطئه، این همه شکنجه، این همه ناراحتیها و تهمتهای ناروایی که به او زدند صبور بود. تو هم مثل خدیجه، باید همیشه خود را آماده نگه داری، مگر خدیجه چکار کرد در قبال پیغمبر؟ تو هم باید همانطور باشی؟
شما به عنوان همسر ایشان بفرمائید نقش ایشان در خانه چه بود و بطور کلی رابطهشان با شما به عنوان همسر و فرزندانشان به چه صورت بود؟
البته من باید مسئلهای را عرض کنم تا روشن بشود، خیلیها من را به عنوان زن آلمانی به آقا نسبت داده بودند ولی ما با هم دختر خاله و پسر خاله و دختر عمه و پسر عمه هستیم. ایشان به سن ۲۳ سالگی و من به سن ۱۴ سالگی با هم ازدواج کردیم. بعد از سه ماه از اصفهان به قم آمدیم. ۱۲ سال قم بودیم، آن موقع ۳ تا بچه داشتیم، موقعی که امام به ترکیه تبعید شدند مامورین آمدند و ریختند در منزلمان و یک مدرسه دین و دانش که ایشان تاسیس کرده بود و مدرسه حقانی هم که زیر نظر ایشان بود و ایشان سرپرست آنجا بود را از ما گرفتند و بعد ما را به تهران تبعید کردند بدون حقوق و هر چیز. ما یک سال و نیم آنجا بودیم، در آن یک سال و نیم هم خیلی رنج بردیم. البته باید خدمتتان عرض کنم در طول این ۱۲ سالی که ما در قم بودیم منزل از خودمان نداشتیم همیشه یک یا دو اتاق اجاره میکردیم، زندگی ما زندگی ساده طلبگی بود، هیچ تشریفات و این چیزها نبود. بعد از اینکه ما را به تهران تبعید کردند مردم برای ما منزلی گرفتند حدود امیریه، ما آنجا بودیم تا اینکه از طرف چهار مرجع تقلید آقا را دعوت کردند برای مرکز اسلامی هامبورگ، آنجا یک مسجدی بود که بنیانگذارش آیتالله بروجردی بودند و آقای محققی هم به عنوان یک امام آنجا بود ولی ایشان این اسکلت را بجا گذاشته و بیرون آمده بودند. البته آن موقع، زمان قتل منصور هم بود و از طرف ساواک خیلی فشار به ما میآورند و میگفتند این (شهید دکتر بهشتی) عامل اصلی ترور منصور بوده است. این به این علت بود که ایشان جلسات مختلف با همه کسانی که برای نهضت کار میکردند تشکیل میدادند، این بود که بیشتر از چشم ایشان میدیدند، این آقایان چون واقعا علاقمند بودند به آقای بهشتی، ایشان را نامزدش کردند و فورا روانه آلمانش کردند بدون اینکه شاه اصلا بگذارد ایشان برود، بدون اینکه ویزایی بگیرد، یا اینکه پاسپورتی بگیرد ایشان را روانه کردند به هامبورگ، بعد از اینکه ایشان تشریف بردند به هامبورگ ما اینجا بودیم تا ایشان آنجا یک خانه و زندگی برای ما تهیه کنند و بعد ما برویم. تا چهار ماه ساواک نگذاشت ما برویم، بالاخره با چه سختیها و مشکلاتی آقای خوانساری هر طوری بود، ما را روانه کردند. تا ۵ سال ایشان انجمن اسلامی دانشجویان آنجا را به عهده گرفت و مرتب سمینارهایی تشکیل میداد.
دانشجویان را به مسجد دعوت میکرد، آنها را به راهشان میآورد (چون یک عده آدمهای ناآگاهی به عنوان انجمن اسلامی آنجا بودند) و بالاخره مسجد را تمام کرد. جلوتر از اینکه مسجد تمام شود ما سه اتاق داشتیم، یک اتاقش را ما مینشستیم و دو اتاقش تعلق داشت به انجمن اسلامی ایرانیان در هامبورگ. ایشان این اسم را برداشت و آنجا را به اسم مرکز اسلامی در هامبورگ در آورد، چون ایرانی که نوشته بودند کسی زیاد نمیآمد ولی موقعی که مرکز اسلامی شد مرتب از تمام دنیا به آنجا مراجعه میکردند، اولین نماز عید قربان که در آلمان خوانده شد و خیلی هم برای آلمان عجیب بود به امامت ایشان خوانده شد و تقریبا سه هزار نفر در این نماز شرکت کردند و این اولین نماز با این همه جمعیت بود که در آنجا برگزار میشد.
من هم در انجمن خانمها فعالیت میکردم، یعنی ما هر دو مثل دو تا شریک بودیم با هم. هیچوقت ایشان احساس نمیکرد که یک نفر است، خُب ایشان نه برادری داشت و نه کس دیگری را و همیشه به من میگفت تو پشتیبان من هستی، هر کاری من تا حالا خواستم بکنم، اگر تو دنبالهرو و کمک من نبودی من نمیتوانستم این کارها را به ثمر برسانم.
ایشان همیشه حس میکرد که یک نفر را دارد که پشتیبان ایشان باشد تا حالا همینطور بود، مرتب هر جا میرفتیم، هر جا بودیم ما با هم بودیم، حتی در مسافرتها ایشان هیچ وقت تنها نمیرفت چه در آلمان و چه اینجا، هر کجا که میرفت میگفت تو هم باید باشی، تو فقط همسر من نیستی، بلکه یک دلگرمی هستی برای من. من هم هیچ وقت جلوگیری از فعالیت ایشان نمیکردم. در آنجا (آلمان) یک وقت بود که تا ساعت سه بعد از نصفه شب برنامه و سمینار داشتند، آن وقت میرفتند یکی دو ساعت استراحت میکردند و بر میگشتند. با این حال هیچ وقت نشد که من بگویم حق ما چطور شد؟ همیشه من خوشحال بودم و میگفتم آقا من خیلی دلم میخواهد که شما بیشتر فعالیت کنید. ایشان میگفت خانم از حق شما گرفته میشود ولی من میگفتم من خودم خوشم میآید که توی این راهها بروید، من هیچ وقت نمیخواهم که شما یک مردی باشید که بیائید پیش من بنشینید، توی زندگی بگو و بخند کنید و ما را سرگرم کنید. خود ایشان هم هیچ وقت اصلا اهل این حرفها نبود، منزل که میآمد همیشه بحث بود و کتاب و مطالعه دور هم مینشستیم و روی یک کتابی، روی یک مطلبی با هم بحث میکردیم، زندگی ما سرتاسر این بود. حساب این نبود که کسی بیاید دور هم جمع بشوند، دروغ بگویند، بخندند و یا غیبت کنند، حتی حاضر نمیشد کوچکترین حرفی پشت سر همین بنیصدر یا دشمنهای دیگرش بزند اگر کوچکترین حرفی هم زده میشد فورا ایشان ناراحت میشد اخم میکرد و میگفت حرف دیگر نداریم بزنیم! اگر حرفی نداریم برویم دنبال کار و مطالعه. من راضی نیستم حرف هیچ کس را بزنید، شما بجای اینکه بنشینید پشت سر این یا آن حرف بزنید، بگویید خدا به راه راست هدایتش کند، با وجود اینکه اینها این همه دشنام میدادند، این همه حرف به ایشان میزدند اصلا هیچ وقت قلبش، وجدانش قبول نمیکرد که کسی بنشیند پشت سر آنها حرف بزند. ایشان همیشه دلش میخواست بین مردم و با مردم باشد، هیچ وقت راحت طلب نبود که بخواهد زندگی راحتی داشته باشد.
همیشه فکر مستضعفین بود تا موقعی که از دنیا رفت حامی ضعفا و بیچارهها بود. اصلا یک اخلاق نمونهای داشت که واقعا هر ساعتی که در زندگی فکر میکنم، میبینم عجب چیزی از دست ما رفت و ما قدرش را نداشتیم و واقعا حیف شد نه فقط برای من حیف شد بلکه برای مردم هم حیف شد. وقتی ایشان میآمد میگفتم: آقا یک کمی بیشتر مواظبت کنید، نه اینکه فکر کنید برای خودم میگویم، شما مال من نیستید، شما بیشتر مال مردمید، بیشتر شبها ایشان آن قدر کار داشت که همانجایی که کار داشت میخوابید.
هفته تا هفته ایشان در مسافرتها و این طرف و آن طرف بود، بخاطر سخنرانیها و بخاطر حل و فصل مسائل مردم، اما با وجود این وقتی من به ایشان میگفتم، بیشتر مواظب خودتان باشید، میگفت خانم ما یک جون بیشتر نداریم، این بالاخره باید در راه خدا باشد، شما من را از مرگ میترسانید؟ میگفتم نه والله من نمیترسم مردم مرتب تلفن میزنند به من میگویند آقا را حفظ کنید، اگر یک وقت یک حادثهای برای آقا پیش بیاید که خارش توی چشم ما برود شما مسئولید.
با توجه به اینکه رفتاری که ایشان در خانه داشتند میتواند الگویی باشد برای تمام امت اسلامی، لطفا خصوصیات اخلاقی ایشان را در خانه هم بفرمائید؟
ایشان اولا خیلی مهربان بود، با زن و فرزند. با من که همسرش بودم مثل یک پدر و فرزند بود یعنی من همیشه احساس میکردم که با پدرم روبرو هستم از بس که ایشان مهربان و خوش اخلاق بود. هیچ وقت در مدت ۲۹ سال که با هم بودیم کوچکترین چیزی را از ایشان ندیدم که باعث دلخوری من بشود با فرزندانش هم همینطور، ایشان با فرزندانش رفیق بود، هیچ وقت نشد که حتی برای یک بار هم سر آنها داد بزند. آن قدر ایشان خوش اخلاق بود که آن ساعتی که ایشان به ما تعلق داشت واقعا ما از همنشینی ایشان لذت میبردیم، موقعی که دور هم جمع میشدیم و با هم بودیم همیشه بحث از خدا و بحث از پیغمبر میکردند و میگفتند ائمه چنین کردند و شما هم باید چنین کنید، همیشه مسائل بود و هیچ وقت ما کوچکترین ناراحتی از دست آقا نداشتیم، هر چی هم که درآمدش بود متعلق به ما بود. یعنی ایشان هیچ وقت این مسائل بگیرید و ببندید در زندگی نداشت و میگفت که همه درآمدم متعلق به شماست. البته ایشان یک دفعه هم حتی از حقوق دادگستری دست نزد و یک قرآن هم به خانه نیاورد. میگفت جایز نیست در حالیکه این همه مستضعف هست حقوق دادگستری هم بگیرم. شما باید بدانید زندگیتان با همین حقوق بازنشستگی من باید بگذرد.
ایشان ماهی ۵۵۰۰ تومان میگرفت که خرج خانواده پسرش، خانواده، دامادش و خرجهای دیگر را با همان میداد. حتی یادم نرفته که یک شب یک دانه لامپ سوخته بود من تمام این اطراف را زیر پا گذاشتم ولی پیدا نکردم تلفن کردم به دادگستری و گفتم آقا از فروشگاه دادگستری یک دانه لامپ بیاورید، همانجا گفتند نه هرگز! خدا نکند من چنین کاری بکنم! شما شمع روشن کنید بنشینید بهتر از این است که من مال دادگستری را بیاورم. آن قدر پرهیز میکرد ایشان از محرم و نامحرم، از دروغ و غیبت و غیره اصلا یک سمبلی بود چه در جوامع، چه در خانه، کوچکترین چیزی ما از ایشان نتوانستیم ببینیم که باعث ناراحتی ما بشود. بچهها الان وقتی مینشینند دور هم یک دفعه همینطور که نشستند بلند بلند گریه میکنند میگویند ما هم همه چیزمان را از دست دادیم نه اینکه پدر ما از دست ما رفته، رفیق ما هم از دست ما رفته و این بخاطر این است که ایشان خیلی محبت داشت نسبت به بچهها.
شما اشاره کردید که در فعالیتهای ایشان همیشه با ایشان همراه بودید، در این مورد بیشتر توضیح بفرمائید.
جلوتر که ایشان اینجا بودند جلساتی داشتند که البته مال خانمها را ما بیشتر به عهده داشتیم، بعد که رفتیم به آلمان آنجا هم انجمنی بود مخصوص خانمها که قسمتی از کارهای خانمها را من بایست انجام میدادم. ایشان البته فعالیتی هم راجع به خانمها میکرد ولی کمتر میرسید، بیشتر به آقایان میرسید و من این قسمت از کارها را که مربوط به خانمها بود به عهده گرفته بودم. بعد از پنج سال که به ایران برگشتیم، هر کاری که ایشان میخواست انجام بدهد قسمتیاش را من انجام میدادم. ولی در این دو سال اخیر چون ایشان نمیتوانست کاری که یک پدر در حق اولادش انجام میدهد یا یک مرد خانه در منزلش انجام میدهد، انجام بدهد، تمام این مسئولیتها را به گردن من گذاشته بود. به همین دلیل در این دو سال من از خیلی از فعالیتهایم باز ماندم بخاطر اینکه زندگی ایشان را از همه لحاظ بایست اداره میکردم و از پسر و دختر و داماد و عروس و غیره و همه مسئولیتی بود که سنگینی آن به دوش من بود.
خصوصیات خاصی که ایشان در رفتارشان داشتند بفرمائید.
یکی از خصوصیات خاصی که ایشان داشت این بود که هیچ وقت از مرگ نمیترسید و همیشه این را به ما میگفت که هیچ وقت از مرگ نترسید و من را هم از مرگ نترسانید، من از مرگ نمیترسم آن موقعی که شهادت نصیب من بشود با افتخار به زیر خاک میروم. حالا بعد از رفتن ایشان هم ما از مرگ نمیترسیم همه ما از سال پیش از انقلاب جانمان را در کف دستمان گذاشتهایم و هر آن برای شهادت آمادهایم. خود ایشان هم همیشه پیشتاز بود. در انقلاب و روزهای تظاهرات هم جلوتر از همه بلندگو را دست میگرفت و هرچه ما اصرار میکردیم که آقا تیر میزنند، میگفت بکشند من نمیتوانم ببینم مردم از بین میروند من در خانه بنشینم، من باید بروم بین مردم، اگر شهید بشوم با مردم باشم و اگر شهید هم نشوم با مردم باشم. ایشان از سن ۱۸ سالگی از زمان آیتالله کاشانی در تمام این تظاهرات شرکت میکردند، هیچوقت فکر نمیکرد که بگوید من میترسم و از خانه بیرون نروم. همه جا پیشتاز بود.
بعد از انقلاب هم مرتبا اینجا جلسه داشتند. آقای طالقانی، آقای مطهری آقای باهنر و آقای خامنهای و ایشان در این اتاق جمع میشدند و یک وقت جلسهشان چندین ساعت بطول میکشید. قبل از انقلاب اینها بیشتر کارشان را مخفی انجام میدادند، جلساتشان بیشتر مخفی بود. جوانها شبهای چهارشنبه میآمدند، به عنوان تفسیر قرآن، ولی یک وقت جلسه آنها تا ساعت ۲ بعد از نیمه شب طول میکشید. امام نامه مینوشتند یا نوار پر میکردند و برای آنها میفرستادند. آنها هم مینشستند با جوانهای متفکر شور میکردند که چه بکنیم کارهای انقلاب بهتر و بیشتر پیش برود و زودتر به پیروزی نهایی برسیم. کار ایشان این بود و بجز با گروههای چپگرا و راستگرا با همه جوانها، دانشجوها و همه گروهها کار میکردند. آنهایی که واقعا در خط امام بودند و تا آخر هم در خط امام ماندند همیشه با هم بودند، با هم کار میکردند و یا جلسه میگذاشتند. اصلا منزل ما جای این حرفها بود، جای چیز دیگری نبود. میهمانیهایی که توی خانه ما بود از این نوع بود، هیچ وقت ایشان مهمانیهایی که جمع بشوند با هم بگویند و بخندند و سورچرانی کنند نداشت. هیچوقت من ندیدم ایشان با دوستی یا کسی غیر از برای کاری که برای اسلام باشد دور هم جمع شوند؛ و من هم همیشه از همه مسائل و برنامههای ایشان خبر داشتم.
رابطه ایشان با امام چگونه بود؟
ایشان تقریبا از ۲۳ سالگی که ما در قم بودیم پای درس امام میرفت و از امام نیرو میگرفت البته ایشان چند درس میرفت ولی علاقه خاصی به امام داشت. در همان عاشورایی که امام را دستگیر کردند و بعد هم تبعیدشان کردند دکتر وقتی که میخواست از خانه بیرون برود گفت: خانم شاید امشب برنگردم. گفتم برای چه؟ گفت برای اینکه من آن ساعتی که ببینم امام را میخواهند بگیرند و امام دیگر اینجا نیست و نمیتواند در اینجا کار بکند من نمیتوانم تحمل کنم. این گذشت و شبانه امام را دستگیر کردند. از آن به بعد ایشان یک ساعت راحت نبود، مرتب در فکر امام بود. مرتب نامههای مخفیانه از ترکیه و بعد هم از نجف از طرف امام برای ایشان میآمد دو سفر هم رفتیم آنجا (نجف) چون ایشان میخواست خدمت امام برسد، البته در آن زمان در عراق هیچ ایرادی نمیگرفتند و میگذاشتند نزد امام برویم ولی از اینجا نمیگذاشتند پیش امام برویم.
ایشان بین جوانهای اروپا هم در تمام بحثها میگفت ببینید امام چه میگویند همان را باید عمل کنید، ما راهی را باید برویم که امام میرود، ما باید همیشه پشتیبان امام باشیم و ایشان یک دقیقه هم از امام غافل نشد. تا موقعی که امام به پاریس آمدند و ایشان هم به آنجا رفت.
چند فرزند از ایشان دارید؟
من دو پسر و دو دختر دارم. دختر اولم با یک آقای دانشجو که طلبه هم هست ازدواج کرده و دو بچه دارد. پسرم در سال سوم پزشکی بود که دانشگاهها تعطیل شد، ایشان هم ازدواج کرده و یک بچه دارد. یک پسر دیگرم هم کلاس یازدهم است، البته ایشان برای پیشبرد انقلاب به همه کاری دست میزند تا حتی پاسداری شب، چون خودش را مسئول میداند در برابر انقلاب و هر کاری از دستش برآید انجام میدهد. یک دختر شش ساله هم دارم.
نظرات