وقتی حاج احمد به طرفم چنگال پرت کرد/ حاج احمد می‌گفت بنی صدر خائن است


2051 بازدید

عطوفت و مهربانی احمد متوسلیان را باید از مردانی جستجو کرد که با او همراه بودند. با اینکه به خوبی در قامت یک فرمانده نظامی از هیچ چیزی کوتاه نمی‌آمد اما رفتار پر از مهرش نیز خاطراتی را به جای گذاشته که از دل پاک نخواهد شد. آنچه پیش روی شماست محصول گفتگوی زیبای ما با مجتبی عسکری است.

*آشنایی شما با احمد متوسلیان از کجا آغاز شد؟

بسم‌الله‌ الرحمن الرحیم. لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. سال 1358 من در پاوه بودم. آن زمان پاوه کاملا در محاصره ضد انقلاب بود و ما نمی‌توانستیم کاری کنیم. در آنجا ما 4-3 پاسدار بودیم و بقیه که حدود 400 نفر می‌شدند کُرد بودند که به آنها پاسدار افتخاری می‌گفتند. اینها همه مسلح و با صفا بودند، اهل تسنن اما واقعا عاشق امام. به نظر من اینها حق زیادی به گردن انقلاب دارند. یک روز عده‌ای پاسدار به دلیل ابنکه راههای زمینی بسته بودند با هلی‌کوپتر به پاوه آمدند .

*فرمانده سپاه پاوه چه کسی بود؟

نام او را به یاد ندارم، بعد از جریانات پاوه هم دیگر از او خبری ندارم. از یکی این نیروها پرسیدم چرا به پاوه آمده‌اید؟ گفت آمده ایم جاده پاوه- کرمانشاه را آزاد کنیم. بهش گفتم: فرمانده‌تان کیست؟ گفت: احمد متوسلیان. در ادامه هم از ویژگی‌های عملیاتی حاج احمد گفت.

 

من فرمانده‌مان در پاوه را دیده بودم که چقدر وا رفته و شل عمل می‌کرد و با ضد انقلاب همکاری می‌کرد. از او پرسیدم مگر می‌شود چنین فرمتنه ای هم داشته باشیم؟ ما که چنین فردی ندیدیم.

به هرحال درگیری شروع شد. ما از سمت پاوه به سمت کرمانشاه و احمد از کرمانشاه به سمت پاوه آمد تا در محلی بهم رسیدیم. من خیلی مشتاق بودم احمد را ببینم. به کمک دوستم حمید توانستم احمد متوسلیان را ببینم. یک نفر با کلاهخود آهنی به سر و بی‌سیم به دست. چهره‌اش سیاه و بینی‌اش شکسته بود،  اما جذبه‌دار بود. آقای فرخ زاده رفت به سمتش وگفت: برادر احمد، برادر مجتبی که می‌گفتم همین است. من را به او معرفی کرد. احمد مرا در آغوش گرفت و به پشتم زد و گفت: سلام برادر. درگیری که تمام شد، سوار ماشین شدیم تا به سمت پاوه بیاییم. من راننده ملشین بودم و احمد کنار دستم نشسته بود. 5-4 نفر هم عقب آمبولانس نشسته بودند. در طول مسیر یک دفعه دیدم احمد کلتش را در آورد رو به سمت آسمان یک تیر رها کرد. باخودم گفتم این چرا از این کارها میکنه؟ من دیدم بچه‌ها عقب ماشین تکان می‌خوردند. برای بار دوم احمد تیر را رها کرد. احمد که دید عکس‌العملی نشان نمی‌دهم با صدای بلند گفت: بایست. ماشین را نگه داشتم. دوباره فریاد زد: بریزید پائین. همه پائین ریختیم. بعد از چند لحظه گفت: سوار ماشین شوید. حالا ما تو دلمون می‌گفتیم، مگه مریضی که از این کارها می‌کنی؟ سواره که شدم به من گفت: مگه تو آموزش ندیدی؟ گفتم: دیدم. گفت: مگر در آموزش کمین و ضد کمین به تو نگفته اند به محض اینکه صدای گلوله شنیدید باید از ماشین پائین بریزید؟ گفتم: بله. گفت: پس چرا پائین نریختی؟ گفتم: چون دیدم شما شلیک کردید. گفت: خب شاید این تیر را دشمن می‌زد. اولین درس آموزشی را در همانجا به ما داد . درجوابش گفتم:‌ آقا ببخشید! ببینید شما، در اوج عملیات در حال حرکت هستیم اما باز هم مسائل آموزشی را کنار نمی‌گذاشت. حاجی به آموزش اهمیت ویژه‌ای می‌داد.

به پاوه که رسیدیم، چند ماهی آنجا ماندیم. پاوه کاملا در محاصره ضد انقلاب بود. رضا قربانی مطلق را که بعدها به شهادت رسید، فرمانده سپاه پاوه شد. حاج احمد هم معاون عملیاتی سپاه شد. حاجی زیاد دنبال فرماندهی نبود. در واقع خودش کارهای عملیاتی را اداره می‌کرد. حاجی کم‌کم شروع به انجام عملیات علیه ضد انقلاب و آزادسازی روستای اطراف پاوه را آغاز کرد.

*حاج احمد در آموزش هایی که می‌داد، بیشتر از چه روش‌هایی استفاده می‌کرد؟

یکی از خصوصیات احمد این بود که صبر می‌کرد همه بچه‌ها در هنگام عملیات به عقب بیایند، سرشماری می‌کرد تا کسی جا نمانده باشد بعد خودش به عقب می‌آمد. یادم هست رفتیم روستای نجا را آزاد کنیم، درگیری تمام شد. حاجی وقتی ایستاده بود ناخداگاه کلاهش داخل دره افتاد و 60-50 متر پائین رفت، ضد انقلاب هم در آنجا مستقر بود. اما احمد رفت کلاهش را برداشت و بالا آمد. بچه‌ها به او ایراد گرفتند که چرا برای یک کلاه جان خودت رو به خطر انداختی؟ جواب داد: این کلاه برای بیت‌المال است، نباید دست ضد انقلاب بیفتد. بچه‌ها گفتند ارزش جان شما که بیشتر بود. گفت: درست است که جان من ارزشمند است اما یاد بگیرید که دادن یک کلاه به دست ضد انقلاب، یعنی وا دادن به ضد انقلاب است. ما نباید بگذاریم یک پوست تخمه هم دست ضد انقلاب بیفتد.

جاده‌ای بود به اسم خانقاه که ضد انقلاب از آن مسیر وارد پاوه می‌شد. یک مسئول خمپاره 60 در آنجا گذاشته بودیم که مجید نام داشت و کُرد اهل تسنن بود. رضا دستواره هم بیسم چی مجید بود. مجید هر شب از خواب بلند می‌شد و یکدفعه یک گلوله به جاده می‌زد. یک مرتبه احمد بهش گفت: حق نداری تا خودم به تو نگفتم گلوله‌ای بزنی. خودم باید دستور بدهم. اون هم گفت: چشم!

یک شب که ما در سپاه پاوه بیدار بودیم، خبر آمد که ضد انقلاب در حال ورود به شهر است. احمد گوشی را برداشت، با رضا دستواره تماس گرفت و گفت: رضا به مجید بگو آن طرف را با خمپاره بزند. بعد از 20 ثانیه رضا گفت: مجید می‌گوید خود برادر احمد باید به من بگوید. حاج احمد گفت: خب به او بگو که من دارم می‌گویم. باز رضا گفت: می‌گوید خود برادر احمد به من بگوید. احمد گفت گوشی را به او بده. مجید گوشی را گرفت و احمد گفت: برادر مجید آن مسیر را بزن. گفت: نه، خود برادر احمد باید بگوید. مجید صدای احمد را نشناخته بود. احمد گفت: من خودم احمد متوسلیان، فرمانده عملیات هستم. مجید گفت: نه. تو می‌خواهی بین من و احمد را خراب کنی.(او با لهجه شیرین کُردی حرف می‌زد) احمد هم زود جوش می‌آورد. گفت:‌ برادر مجید من خودم به تو گفتم نزن اما الان می‌گویم بزن. مجید گفت: نه تو یکی از بچه شیطون‌های سپاه تهران هستی و قصد داری بین من و احمد را خراب کنی. خلاصه آنقدر احمد داد زد که صدایش در کوه‌ها اکو شد. اما باز هم مجید خمپاره نزد. احمد به ماها گفت بلند شویم برویم. جیب را برداشتیم و رفتیم.  یکی از بچه‌ها راننده بود. احمد کنار راننده، رضا قربانی مطلق پشت سر و من روبروی رضا بودم. یک دفعه دیدم رضا خیلی آرام از پشت کلت احمد را برداشت، احمد هم متوجه نشد. جاده تکان‌های زیادی داشت. اگر دستش را در جیب احمد می‌کرد هم متوجه نمی‌شد. به رضا گفتم: چرا کلت را برداشتی؟ گفت:‌ ترسیدم احمد عصبانی شود، حواسش نباشد و بلایی سر مجید بیاورد. البته احمد طوری نبود که چنین رفتار کند. به مکانی که بچه ها مستقر بودند رسیدیم. مجید تا ما را دید با خوشحالی و لبخند آمد جلو و گفت: برادر احمد هرچه گفتند بزن، من نزدم. حاجی شروع کرد به داد و بیداد که مرد نامسلمان، من خودم به تو گفتم خمپاره بزن. رضا مطلق سیگار می‌کشید. سیگاری آتش زد و با آرامش روی دوش احمد زد. (در همان داد و بیداد) احمد گفت: رضا چی می‌گویی؟ رضا گفت: سیگار بدهم خدمت‌تان؟ احمدگفت: تو خجالت نمی‌کشی؟ رضاگفت: کلت بدهم خدمتتان؟(با خنده) اصلا رضا فضا را کاملا عوض کرد و آن روز به خیر گذشت. ما در پاوه زیاد کار نداشتیم اما احمد نمی‌گذاشت بیکار بمانیم.

*مسئولیت شما در پاوه چه بود؟

من دو مسئولیت داشتم، یکی بهداری‌چی (امدادگر) و دیگری تخریب چی. من کلا از آمپول بدم می‌آمد. اما همان اوایل ورودم به سپاه در پادگان ولیعصر گفتند تکلیف است که هر کس دیپلم تجربی دارد وارد بهداری شود و اعتقادمان بر این بود که فرمانده نماینده امام است و اگر او می گوید حقوقتان حرام است اگر به تکلیف عمل نکنید، من هم مجبوری رفتیم بهداری. اما عاشق تخریب بودم و هستم. احمد صبح‌ها امام جماعت می ایستاد. بعد از نماز ما را می‌برد در کوهی که در شرق پاوه بود و خیلی هم ارتفاع داشت از کوه بالا می‌برد. برودت هوا زیاد و کوه پر از برف و یخ بود. دو ساعت به سختی از کوه بالا می‌رفتیم. بعد می‌گفت: باید از بالای کوه غلت بخورید و از پشت کوه پائین بیایید. البته خیلی هم اذیت نمی‌شدیم. چون غلت نمی‌خوردیم، بیشتر سُر می‌خوردیم. یکی از کسانی که به حرف احمد گوش می‌کرد و غلت می‌خورد خدابیامرز شهید مَمَقانی بود. اما  یک وقت‌هایی احمد متوجه کار ما می‌شد و شلیک هوایی می کرد و می‌گفت سُر نخور غلت بزن. من خیلی شیطونی می‌کردم یک بار به پشت خوابیده بودم و سُر می‌خوردم که یکدفعه دیدم یک چیزی محکم به سرم خورد. با خودم گفتم احمد تیر رو شلیک کرد و به ما اصابت کرد. چون همان موقع حاجی داشت داد و بیداد می‌کرد. از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم، دیدم هیچ سروصدایی نیست. فکر کردم تیر به سرم زده و کشته شدم. دست زدم به سرم دیدم مقداری خونی است، ورم کرده و بالا آمده بود .گویا سنگی میان برف‌ها بوده و با کله به سنگ‌ها خورده بودم. این مسیر را در عرض 15- 10 دقیقه سُر می‌خوردیم و پائین می‌آمدیم.

وقتی پائین می‌آمدیم احمد با جعبه‌ای خرما سر راهی می‌ایستاد که به پاوه می‌رسید و به بچه‌ها خرما تعارف می‌کرد. حاجی نگهداری نیروش نمره 20 داشت. بعضی ها می‌گویند احمد خشن بود اما واقعا قلبش به اندازه یک گنجشک بود. حاجی واقعا مهربان بود. جعبه خرما به دست به همه بچه ها می گفت خسته نباشید برادر خرما تناول کنید. هر کس هم یکی تا دو خرما برمی‌داشت و می رفت. احمد هم به پشت بچه ها می‌زد و می‌گفت: خسته نباشی مؤمن، دلاور، پهلوان و ... ما احمد را خیلی دوست داشتیم. صفا می‌کردیم که فرمانده‌مان خرما به ما می‌دهد. یکی از خصوصیات خوب احمد این است که بر قلب‌ها حکومت می‌کرد. امام جمله‌ای دارند که بر قلب‌های مردم حکومت کنید، نه بر جسم‌های‌شان. احمد به معنای واقعی این عبارت را اجرا می‌کرد.

 

*حاجی بعضی از مواقع نیروها را هم گوش مالی می داد؟

من به شخصه سه بار از احمد کتک خوردم. یک روز جعبه خرما را دستش گرفته بود، من برداشتم و گفتم مرسی. گفت: چه گفتی؟ با خود گفتم ای داد و بیداد، حاجی از کلمه خارجی بدش می‌آید. برای بار دوم گفتم: دست شما درد نکند. حاجی گفت: کلمه اول را بگو. گفتم:‌ مرسی. گفت: سینه‌خیز برو. آقا جاتون خالی ما رو گل و شل سینه خیز برد. حاجی خیلی هم دقت داشت که درست سینه خیز بروی و بدنت کاملا به زمین بچسبد. 20-10 متر در آن سرما سینه‌خیز رفتم. خسته شدم و گفتم دیگر نمی‌توانم سینه خیز بروم. اسلحه ژه 3 سلاح سنگینی است، آن را بالا آورد و از فاصله یک متری به کمرم کوبید. برق پاهایم را گرفت. با خودم گفتم فلجم کرد!

 2000- 1000 متر تا پاوه فاصله داشتیم. یکی از بچه‌ها دست مرا گرفت و لنگان لنگان به پاوه آمدیم. بعد از چند ساعتی کم‌کم پایم خوب شد. ظهر که شد رفتم پیش احمد و از این کارش گله کردم که به خاطر گفتن ‌یک کلمه زهرماری چرا این بلا را سر من آوردی. در جوابم گفت: عسگری اگر من با تیر تو را می‌کشتم هم حقت بود. گفتم آخه چرا؟ گفت:  ما شاه که ایرانی بود را بیرون نکردیم که فرهنگش باقی بماند، ما فرهنگ خارجی را بیرون انداختیم. اگر توی پاسدار، از کلمه مرسی استفاده کنی بُعد فرهنگیت کجا رفته؟ مگر سپاه یک نهاد عقیدتی- سیاسی- نظامی نیست؟ پس عقیده‌ات ضعیف است که این‌طور حرف می‌زنی. بعد از آن قضیه این لغت را دیگر از ذهنم پاک کردم. گاهی هم به بچه‌هایم این تذکر را می‌دهم.

حاجی حتی نمی گذاشت که شب‌ها هم بیکار بمانیم. حاجی معلوماتش بالا بود و با ما زیاد بحث می‌کرد. شب ها ما را در اتاق جمع می کرد و برای اینکه بتواند بُعد عقیدتی – فکری ما را هم تقویت کند بحث های مختلف را به وسط می کشید. مثلا یک بار می‌گفت من کمونیسم هستم و شما مسلمان، باید برای من اسلام را ثابت کنید. آقا طوری بحث می‌شد که کار به دعوا می‌کشید!

خدا بیامرز شهید دستواره آخر سر کم می‌آورد و می‌گفت حرف من درست است اما تو چون فرمانده‌ای نمی‌خواهی قبول کنی. احمد می‌گفت نه برادر، من با منطق دارم این حرف را می‌زنم. احمد روی بحث مسلط بود، ما هم چیز زیادی بارمان نبود. من حتی یک بار کتاب اصول فلسفه و رئالیسم علامه طباطبایی را آنجا دست احمد دیده بودم. کتاب جهان‌بینی توحیدی شهید مطهری را از احمد گرفتم و خواندم، خدا هردوی‌شان را رحمت کند.

یک شب هم گفت هر کسی هر چه دلش می‌خواهد بگوید. یکی از بچه‌ها که جعفر نام داشت و اهل کاشان بود، خیلی خجالتی بود. نوبت به جعفر که رسید او می‌گفت: برادر ما رویمان نمی‌شود چیزی بگوییم. حاجی گفت: خب یک حمد بخوان. جعفر‌گفت: رویم نمی‌شود. حاجی‌گفت: یک قل‌هوالله بخوان. جعفر‌گفت: رویم نمی‌شود. حاجی گفت: خوب یه بسم‌الله‌ الرحمن الرحیم بگو. حاجی آخر سر شاکی شد و گفت: این قدر که تو می‌گویی رویم نمی‌شود تا به حال یک بقره را خوانده بودی. یک بار نشد جعفر در این جلسات چیزی بگوید. او هم شهید شد.

احمد در طول روز شخصیت نظامی پر ابهتی داشت اما شب در آسایشگاه اصلاً این‌طور نبود. من یک بار ندیدم احمد جوک بگوید. خنده می‌کرد اما هرگز ندیدم قهقهه بزند، چهره‌اش جدی بود. اما وقتی در آسایشگاه می‌گفتیم و می‌خندیدیم به ما گیر نمی‌داد.

*خودش هم در آسایشگاه شما می‌خوابید؟

بله، او همیشه کنار ما بود. 2 اتاق داشتیم که بچه‌ها در آنها پراکنده بودند و همه با هم بودیم. یکی از بچه ها به نام محمد که اهل لرستان بود و بسیار شوخ طبع هم بود، یک قطار اسباب‌بازی گرفته بود  وبا خودش آورده بود. احمد عادت داشت یک لیوان چای برای خودش می ریخت و کنارش می‌گذاشت و شروع به خواندن کتاب می‌کرد. محمد هم مثل بچه کوچک جلوی احمد دراز می‌کشید و قطار را دست جایی قرار می داد که از روی کتاب احمد عبور کند. احمد هم با آرامش می‌گفت: برادر محمد خجالت بکش. اما هرگز داد نزد که آدم حسابی، من فرمانده تو هستم چرا از این کارها انجام می‌دهی.

یادم هست در یک شب برفی که 80-70 سانتیمتر برف در حیاط محوطه سپاه نشسته بود. شهید دستواره گفت بچه‌ها بیایید احمد را در برف بیندازیم. آن زمان همه داخل کیسه خواب می‌خوابیدیم. گفتیم: چگونه؟ گفت: یک پتو می‌اندازیم روی سرش و 7-6 نفری بلندش می‌کنیم و او را در برف می‌اندازیم. همه نشستیم دست‌هایمان را روی هم گذاشتیم و عهد بستیم همدیگر را لو ندهیم (یادم نیست جز دستواره چه کسانی بودند). در یک اتاق احمد و 7-6 نفر دیگر می‌خوابیدند و بقیه در اتاق دیگر. گاهی وقت‌ها هم محل خوابمان جابجا می‌شد. نیمه های شب شد، یواشکی طبق نقشه احمد را بیرون آوردیم داخل حیاط و نگذاشتیم کسانی که احتمال دارد لو بدهند بفهمند. احمد را وسط برف پرت کردیم و دویدیم آمدیم داخل. من از گوشه اتاق بهداری در را باز کردم چراغ را هم خاموش کردم تا ببینیم احمد چه می‌کند. بعد از چند لحظه دیدم احمد با ناراحتی وارد راهرو شد و بلند بلند گفت من دمار از روزگارتان در می‌آورم، بگذارید صبح شد. در همین لحظه  یک دفعه صدایی شنیدم که در حال صحبت ‌کردن با احمد است و به او می‌گوید: برادر احمد من به اینها گفتم این کار را نکنند. اسامی تمامی بچه ها را داشت به او می گفت. از لای در نکته کردم، دیدم رضا دستواره است که دارد اسامی را می‌گوید. اما شاید باورتان نشود که صبح احمد کوچکترین اخمی هم به ما نکرد. در این مدت زمانی که با احمد بودم ندیدم احمد با کسی شوخی کند اما جنبه شوخی را داشت. در کار که اصلا کسی جرأت نمی‌کرد با او شوخی کند، اما در آسایشگاه چرا. یک بار ندیدم در آسایشگاه به بچه ها بگوید این کار نکن، بخیز و ...

*تا چه زمانی در پاوه بودید؟

تیر سال 59 در پاوه بودیم و سپس به مریوان آمدیم. داخل سپاه آنجا اتفاقاتی افتاد که احمد دیگر نتوانست فرماندهی سپاه را ادامه دهد. بچه‌های کُردی که آنجا بودند به صورت طایفه‌ای بودند. احمد هم اهل طایفه و گروه نبود. آنها زیرآب احمد را زدند.

*دومین مرتبه ای که کتک خوردید چه زمانی بود؟

 کسی بود به اسم خورشیدی که کُرد بود. او علیه احمد جوسازی کرده بود. حاجی متوجه شده بود و داشت دنبالش می‌دوید که او را کتک بزند. در همین حین من جلوی احمد را گرفتم و خورشیدی هم از فرصت استفاده کرد و فرار کرد. احمد ورزش بوکس کار کرده بود. من هم کاراته و ژیمناستیک کار می‌کردم. حاجی هم چند مشت محکم به شکمم زد.

*با شهید ناصر کاظمی هم برخوردی داشتید؟

در یک مقطعی ما دیدیم فرمانداری برای پاوه انتخاب شده که ریش پروفسوری داشت و حتی علیه سپاه و حاج احمد در چند روستا صحبت کرد. او می‌گفت سپاه این طور است، آن طور است و نباید در کردستان باشد و ... ما بچه‌ها هم روی احمد خیلی حساس بودیم. جمع شدیم که برویم آن فرماندار را کتک بزنیم. فکر می‌کنم دستواره هم این طرح را در ذهن ما ایجاد کرد. به خودمان می‌گفتیم حالا که جاده ها آزاد شده و امنیت برقرار شده، سپاه به چه درد می‌خورد؟ این جملات یعنی چه؟ خبر این کار ما به گوش احمد رسید. حاجی گفت: شما بیخود می‌کنید او را بزنید. گفتیم: برادر احمد ما اینجا دیگر گوش به حرف تو نمی‌دهیم، غلط کرده پشت سر تو و سپاه حرف زده. حاجی گفت: این ناصر کاظمی، پاسدار است با من هماهنگ است. شما به این کارها چه کار دارید. شاید ناصر کاظمی می‌رفته این روستا این گونه صحبت می‌کرده تا اطلاعات جمع آوری‌کند .

در ذهنم هست که کسی از بچه‌ها در پاوه نماند . از پاوه که خارج شدیم اولین بار بود که شعر خواندن احمد را می‌دیدم:

به خون شهیدان و پاکان قسم

به نام آوران و دلیران قسم

به مردان پوینده راه حق

که افتاده‌اند در میدان، قسم

به زخم کارگر و دهقان قسم

آخرش این بود: که ما انتقام می‌ستانیم سخت.

عبارت «سخت» را با تمام وجودش می‌گفت . من به او گفتم برادر احمد ما که چیزی بلد نیستیم اما «زخم کارگر و دهقان» در شعر، جنبه کمونیستی ندارد؟ گفت: روی این چیزها حساس نشو، همین کارها را کردید که کلمات قشنگ را ضد انقلاب از ما گرفته اند. آن روز احمد شعر می‌خواند و ما تکرار می‌کردیم. شعر تمام که شد حاجی گفت دستواره تو بخوان. دستواره ‌خواند آخرش می‌گفت: برای سلامتی برادر احمد یک صلوات کفتری.(باخنده)

*ارتباطات شما با حاج احمد تنها در منطقه بود؟

یکی از خصوصیات خوب احمد این بود که نیروهایش را رها نمی‌کرد. در همان مینی‌بوس می‌گفت فرداشب خانه چه کسی میهمان هستیم، پس فردا کجاییم! چون در آن ایام به شدت دزدی افکار وجود داشت. مخصوصاً ضد انقلاب روی پاسدارها زوم می‌کرد. این مهمانی‌هایی که می‌رفتیم باید غذا یک نوع و آن هم ساده درست می‌شد. مثلا به من گفت: تو باید آبگوشت درست کنی. هرچه پدرم گفت: بابا رفقای تو می‌خواهند بیایند، درست است که ما خیلی مایه‌دار نیستیم اما زشت است. گفتم: بابا به خدا فرماندمون به من گیر می‌دهد. بابام گفت: بعضی‌ها گوشت کوبیده دوست ندارند. گفتم: خوب نوشابه هم کنارش می‌گذاریم.

هنگام شام حاجی تا نوشابه را دید گیر داد. گفتم: برادر احمد به خدا پدرم گفته. احمد به پدرم گفت: حاج آقا شما جای پدر ما هستید اما یک نوع غذا کافیست. پدرم گفت: عیبی ندارد شما بچه‌ ما را ببخش. اما حاجی در خانه خودش رعایت نمی‌کرد. برای غذا مرغ می‌داد، گوشت می‌گذاشت. می‌گفت: من فرق می‌کنم، من مسئول شما هستم و باید به شما برسم. کاری به غذا و فکر او ندارم اما همین که بچه‌ها را رها نمی‌کرد که فکرشان دزدیده نشود خیلی مهم است. یک بار گروهی به قم رفتیم، راننده مینی‌بوس هم من بودم. احمد در همانجا به ما گفت: بچه ها باید برویم مریوان را آزاد کنیم. به سنندج رفتیم و مستقر شدیم. میدان صبحگاه در آنجا هم بود. احمد طوری بود که اگر می‌خواست کاری را انجام دهد آن کار حتما باید انجام می‌شد. باید از یک راه پله دو متری بالا می‌رفتیم پشتک می‌زدیم و پائین می‌آمدیم. گفتم: برادر احمد من با اینکه ژیمناستیک کار هستم نمی‌توانم این کار را بکنم، بچه‌ها که حتماً نمی‌توانند! گفت: آنقدر بروید تا این کار را انجام دهید. خودش بالاخره به نحوی این کار را انجام می‌داد. حالا به زمین می‌خورد، نمی‌خورد. یک روز ما را سوار شنوک کرد و به مریوان برد، در پادگان مریوان پیاده شدیم. در مورد آزادسازی مریوان چیزی در ذهنم نیست. هر پاسداری که وارد مریوان می‌شد دو شغل داشت. یک شغل رزمی و یک شغل بزمی. اداره شهر با سپاه بود. حاجی مرا مسئول بیمارستان مریوان قرار داد. اولین حرفی که به من زد گفت: مجتبی شنیدی که ضد انقلاب در سنندج به بچه‌های زخمی، آمپول تزریق کردند و آنها را شهید کردند؟ گفتم: بله. گفت: اگر در این بیمارستان کسی به مجروح نرسد و کسی شهید شود من سقف بیمارستان را روی سرت خراب می‌کنم، اگر مردش هستی بایست؟ گفتم: می‌ایستم.

 

من مسئول بیمارستان مریوان شدم، یکی مسئول رادیو تلویزیون، یکی فرماندار و ...بچه های سپاه شهر را اداره می‌کردند. این شغل بزمی‌مان بود. شغل رزمی‌ام مسئول تخریب و امدادگر عملیات بود. برنامه‌های پاوه و بحث‌ها و احادیث و ... را در اینجا هم داشتیم. اما مشغله در اینجا بیشتر شده بود. یکی از خصوصیات احمد این بود که آینده را زیاد نگاه می‌کرد. می‌گفت: بچه‌ها جلوی دشمن را نبینید، آخرش را نگاه کنید. بخاطر همین اولین کاری که در مریوان کرد این بود که اعتقاد داشت ما باید به فضای در اختیارمان را تا مرز بچسبانیم. هنوز جنگ نشده بود و تابستان 59 بود. احمد روستاهای مریوان را پاکسازی کرد و از آنجا به سمت روستای پنجمین و بیاره رفت. یک عطری احمد می‌زد و آنچنان بویی داشت که هیچ ژنرالی در دنیا این بو را نداشت. حاجی اکثر مواقع بوی دود می‌داد. مریوان سرد بود و ما نفت نداشتیم. در ارتفاعات، 13-11 متر برف می نشست. حاجی در زمستان در سنگر بچه‌ها می‌خوابید، آتش درست می‌کرد و بوی دود می‌گرفت. من از این بو شدیداً لذت می‌بردم. ای کاش برمی‌گشت و یک بار دیگر این بو را استشمام می‌کردم. من ندیدم بدنش بوی عرق بدهد. آدم خیلی تمیزی بود، منظم بود. در مریوان نظافتچی داشتیم. هر کس یک روز کارهای نظافت را انجام می‌داد. بعداً در منطقه جنوب اسم نظافتچی به شهردار تغییر کرد و بعد هم شد خادم‌الحسین.

این شهردار کارش این بود که صبح بیدار شود، صبحانه را بگیرد و سفره بیندازد. اگر کسی رختخوابش را جمع نکرده بود او باید جمع می‌کرد. جارو زدن، توالت را تمیز کردن، گرفتن ناهار و شام و نظافت و کار روتین خود را نیز انجام ‌دادن از وظایف او بود. تا جایی که یادم است احمد خود لیست اسامی نظافتچی ها را تهیه می‌کرد و اول اسم خودش را می‌نوشت. البته من بعدها جدا شدم و به بیمارستان رفتم اما همین سنت را در بیمارستان هم پیاده کردم. تمیزترین روز، روزی بود که احمد متوسلیان نظافتچی بود. ظرف‌ها به موقع شسته می‌شد، غذا و سفره و نظافت به موقع بود. کثیف‌ترین روز هم روز، رضا دستواره بود. او وظایفش را گردن بچه‌ها می‌انداخت. خدا رحمتش کند. رضا خیلی بشاش بود. پرجنب و جوش و فعال بود. اگر 6 ماه از خانواده‌ات دور بودی و پیش رضا بودی اصلاً احساس غم نمی‌کردی.

احمد مصداق آیه «ینفقون مما رزقناهم» بود. من یادم نیست چه کسی این قضیه را تعریف کرد . یکی از بچه ها می‌گفت خودم دیدم که حاجی حقوقش را گرفت، رفت دم خانه یک کُرد ضد انقلاب که 7-6 بچه داشت. در زد، همسرآن طرف در را باز کرد. احمد پول را به او داد و گفت: بچه‌های ما که شهید می‌شوند بنیاد شهید داریم، شوهر تو سمت ضد انقلاب رفته با 7-6 بچه مشکل پیدا می کنید، این پول را خرج کن تا اموراتت بگذرد تا خدا به تو روزی دیگری بدهد. آیا کسی چنین انفاقی می‌کند؟ دشمنی که با تیر زده، فرمانده با این ابهت... من به آن فرد که نقل کرد گفتم: احمد که سِر نگهدار است پس چرا تو را به همراه خود برده؟ گفت: احتمالا به این دلیل مرا برد که کسی فکر نکند با این زن ارتباطی دارد. احمد این قدر حواسش بود.

یک روز به احمد گفتم: می‌خواهم به مرخصی بروم. گفت: نمی‌شود. گفتم: می‌خواهم ازدواج کنم. احمد در این قضیه خیلی راه می‌آمد. قبول کرد و گفت: 5-4 روز وقت داری بروی و برگردی. گفتم: نمی‌شود! تا من به یزد بروم 2 روز گذشته تا برگردم می‌شود 4 روز. فقط یک روز آنجا باشم؟ گفت: برو و زود برگرد. مرخصی 20 روز طول کشید. جنگ شروع شده بود. با خانمم به کرمانشاه آمدیم و از آنجا با هلی‌کوپتر به مریوان. در بیمارستان کرمانشاه احمد را دیدیم. احمد کنارمان نشست. من هم کنار خانمم نشسته بودم. رنگ احمد سیاه شد، فهمیدم ناراحت شده که من کنار یک خانم نشسته ام. گفت: این خانم کیست؟ فکر کرد پرستار است و من کنارش نشسته‌ام. روی مسائل شرعی حساس بود. گفتم: یادت نیست می‌خواهم بروم ازدواج کنم؟ این همسرم است. این را که گفتم رنگش قرمز شد. گفت: شرمنده. احمد به من خیلی علاقه داشت. نه به خاطر اینکه من خوب بودم بلکه به خاطر همسرم به من احترام می‌گذاشت. به من و علی میرکیانی و سیف‌اله منتظری و بقیه متأهلین احترام خاصی می‌گذاشت. یک بار به او گفتم حاجی می‌خواهم یک کلاش برای خانمم بگیرم. اگر می‌شود دستورش را صادر کنید. حاجی گفت: من حرفی ندارم اما غیرتم اجازه نمی‌دهد. درست نیست که تا من فرمانده سپاه مریوان هستم یک زن بخواهد بیاید و از شهر دفاع کند. اگر به جایی رسید که نیاز بود، خودم اقدام می‌کنم. بهش گفتم همسرم می‌خواهد شب‌ها نگهبانی بدهد. گفت: عیبی ندارد با هم نگهبانی بدهید. مدتی بعد از اینکه ازدواج کردم، باز به مرخصی رفتم. وقتی به بیمارستان مریوان برگشتم سر ظهر بود و سفره پهن . بچه‌ها غذا می‌خوردند. غذا را که خوردیم در اتاق باز شد و شهید ممقانی وارد شد، گفت: مجتبی، برادر احمد با تو کار دارد. گفتم مگر برادر احمد فهمیده که من آمدم؟ گفت: حتما فهمیده که کارت دارد. من خیلی مغرور شدم برای اینکه احمد متوسلیان آمده مرا ببیند! دویدم سمت درب بیمارستان. از کنار دیوار رفتم همین که پیچیدم چند قدم آن طرف‌تر احمد را دیدم، چهره‌اش غضبناک بود. ترسیدم؛ خواستم برگردم. حاجی گفت: کجا؟ او مسائل شرعی را خیلی رعایت می‌کرد. هیچ‌وقت نمی‌توانستم به او ابتدا سلام کنم، معمولا او پیش‌دستی می‌کرد. اما آن روز جواب سلام مرا هم نداد. یقه مرا گرفت و طوری مرا کشید که روی پایم بلند شدم. خیلی قلدر و پر زور بود. گفتم برادر احمد چه شده؟یقه ام را ول کنید. هیچ چیزی نگفت. شروع کرد مرا در بخش بیمارستان به دنبال خودش کشیدن. دیدم دکترها و پرستارها ردیف ایستادند و نظاره گر این صحنه هستند. نفر آخر آنها هم همسرم ایستاده بود. معلوم بود قبل از این احمد در اینجا با دیگران دعواهایش را کرده بود. ممقانی رئیس بیمارستان مریوان و من رئیس شبکه بهداشت کل مریوان بودم . در همین گیرو دار تازه فهمیدم هر مشکلی که پیش آمده، ممقانی انداخته گردن ما. به حاجی گفتم: برادر احمد همسرم  اینجاست! هوای ما را داشته باش. احمد در فرماندهی‌اش جایی که به هدر رفتن نیروی انسانی و بیت‌المال در میان بود رودربایستی نداشت. برگشت بهم گفت: همسرت اینجاست، چشمت کور. می‌خواستی درست کار کنی. حاجی جایی که صحبت از بیت‌المال در میان بود، رعایت حال افراد را نمی‌کرد. البته آبروی کسی را هم نمی‌برد. آن روز با من خشن برخورد کرد. مرا به اتاقی برد و درب آنجا باز کرد. گفت: این چیست؟ دیدم یک جوان 18-17 ساله روی تخت خوابیده و دست‌هایش خونی و زخمی است. تازه فهمیدم احمد از چه چیزی ناراحت است. نگاه کردم متوجه شدم خون روی شلوارش، برای الان نیست. لکه های خون حداقل برای 3-2 روز پیش است. گفتم: برادر احمد، این زخمی است. گفت: من هم می‌دانم زخمی است. حاجی رو کرد به آن رزمنده  و اسم و مشخصاتش را پرسید. یادم هست پاسخ داد که یک هفته است که مجروح شده. حاجی ازش پرسید چرا لباست را عوض نکردند؟ چطور غذا می‌خوری؟ رزمنده گفت: با دست. حاجی پرسید: چرا دستت را تمیز نکردی؟ رزمنده گفت:  نمی‌توانم، کسی کمکم نکرده، پایم شکسته است. آنجا بود که من یاد آن جمله احمد افتادم که گفت اگر اتفاقی بیافتد سقف بیمارستان را روی سرت خراب می‌کنم. متوجه شدم اتفاق بدی افتاده، کارم قابل توجیه نبود. حقم بوده که جلوی همسرم این رفتار را با من داشته باشد.

این افکار در عرض 20 ثانیه از ذهنم گذشت. با خود گفتم وقتی قضیه را نمی‌دانستم با من آن طور برخورد کرد، حالا که خبردار شدم حتماً کتک خواهم خورد. تصمیم گرفتم این طور جواب دهم که من رئیس شبکه بهداری هستم. بهداری ۱۰ بیمارستان، ۱۰ درمانگاه، ۳۰ شبکه روستایی دارد. رئیس بیمارستان مسئول بخش دارد. مسئول بخش کمک بهیار دارد. کمک بهیار باید این کار را بکند. آقای ممقانی، رئیس بیمارستان باید جواب بدهد،  بیمارستان تشکیلات دارد.

خدا شاهد است «کاف» تشکیلات هنوز در دهان من نچرخیده بود که فهمید من چه می‌خواهم بگویم. پشتش را به من کرد، فهمیدم دنبال چیزی می‌گردد و قرار است آن چیز به سر من بخورد. به محض اینکه چرخید و حواسش از من پرت شد یواش یواش در را باز کردم. دیدم بچه‌ها پشت در، گوش ایستاده اند. یادم نیست در از داخل باز می‌شد یا رو به بیرون، خلاصه بچه‌ها به بیرون اتاق یا داخل آن افتادند. پایم را روی‌شان گذاشتم و فرارکردم. بچه‌ها هم هرکدام به سمتی فرارکردند. صدای حاجی را می شنیدم که فریاد می‌زد: بایست. داشتم از بغل دیوار می‌دویدم، به پیچ که رسیدم دیدم یک چیزی به سرعت از کنار من رد شد و به دیوار اصابت کرد. نگته کردم دیدم چنگالی که محکمبه دیوار خورده و گچ دیوار به زمین ریخته است. اگر این چنگال به گردن من خورده بود کارم تمام بود. خلاصه به سمت حیاط بیمارستان دویدم. بچه‌ها جلوی احمد را گرفتند. حاجی به من گفت:‌تو قول دادی در بیمارستان به مجروحان رسیدگی کنی، تو مرد نیستی، حرفت حرف نیست. حق هم داشت. وقتی احمد عصبانی می‌شد می‌گفتیم آمپر چسبید، شد صد، شد هشتاد، شد شصت، شد چهل. وقتی به چهل می‌رسید، می‌دانستیم دیگر مشکل ندارد و عصبانیتش فروکش کرده است. معذرت‌خواهی کردم و گفتم‌: دیگر این کار را نمی‌کنم. اما گفت:‌نه تو را ول نمی‌کنم. شب ساعت ۹ به سپاه بیا. به والله اعدامت می‌کنم. پیش خودم گفتم باشد تو از اینجا برو، تا شب خدا بزرگ است. سر ساعت ۹ باید می‌رفتم ساعت ۸ به همسرم گفتم: پاشو با هم برویم. گفت: ‌من نمی‌آیم، اگر بیایم یک چیزی به تو می‌گوید و من چیزی به او جواب بدهم که بد می‌شود، زشت است من به برادر احمد چیزی بگویم. گفتم: ‌تو بیخود می‌کنی چیزی بگویی دعوا که نداریم. من هم زیرک بودم می‌دانستم اگر خانمم باشد، برادر احمد اقدام آنچنانی نخواهد کرد. سر ساعت ۹ به اتاقش رفتیم. یک میز کوچک چوبی و یک صندلی داشت که پشت آن نشسته بود. من وارد  اتاق شدم و کنارش رفتم. به فاصله ۱۰ ثانیه هم همسرم وارد شد. قیافه احمد اخمو بود. یک دفعه چشمش به خانمم افتاد و گفت: ‌چرا همسرت را همراه خودت آوردی؟ گفتم: یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله (بلا تشبیه) فضا عوض شد. البته از اول هم قصد برخورد نداشت. بعد بلند شد مرا در آغوش گرفت و گریه کرد.

می‌گویند احمد خشن بود، احمد قاطع بود. خشونت‌طلب نبود. در دستورات نظامی خشک بود. این همه که می‌گویند کتک می‌زده، من سه بارش را که برای شما تعریف کردم کتک زدن نبوده، تنبیه بوده. آن شب احمد از من و خانمم عذرخواهی کرد و گفت: مجتبی حقش بود، اما من هم تندروی کردم.

*خاطره ای از عملیات دزلی دارید؟

 وقتی دزلی را گرفتیم و وارد آن شدیم در مدرسه‌اش یک اتاق به اسم بهداری درست کردیم. من دیدم ممقانی در حال بخیه کردن دست یک نفر است، این شخص کُرد و ضد انقلاب بود و اسیر شده بود. یکی از پیشمرگان او را شناخت. «کال کال» معاون سیاسی حزب دمکرات بود. رفتم به برادر احمد گفتم: کال کال را می‌شناسی؟ گفت: چطور؟ گفتم: در درمانگاه است. از جا پرید، گفت:‌کال کال؟ امکان ندارد. آمد او را دید و شناخت. حاجی وارد اتاق شد و گفت: آقای کال کال بالاخره گذر پوست به دباغ‌خانه افتاد. او گفت: یعنی چه آقای متوسلیان؟ او احمد را می‌شناخت. حاجی گفت: تو پاسدار می‌کشی؟ من پدر تو را در می‌آورم. کال کال گفت: من پاسدار نکشتم. احمد در مسائل سیاسی به روز بود. گفت: در فلان روزنامه حزب دمکرات گفته ای فلان پاسدار رو فلان پاسدار را خودم کشتم. کال کال گفت: حالا ما چیزی گفتیم، این که مدرک نمی‌شود شما مرا به تهران بفرستید دادگاه آنجا مشکل مرا حل خواهد کرد. کال کال رفیق نزدیک بنی‌صدر بود. از آنجا بیرون آمدیم احمد گفت: برادر مجتبی حرفی که کال کال می‌زند درست است. اگر به تهران بیاید، آزادش می‌کنند. گفتم: برادر احمد چکار کنیم؟ گفت: نباید بگذاریم این آدم به راحتی از دستمان خارج شود. یک ساعت نشده بود که از سپاه مریوان به دزلی بی‌سیم زدند که از سنندج تماس گرفته اند که اسرای دزلی را سریع به سنندج بفرستید. بچه‌ها گفتند: نه برادر احمد! آنها می‌خواهند کال کال را فراری دهند. احمد گفت:‌ اینجا دیگر بحث فرماندهی مطرح است. باید آنها را بفرستیم. با اینکه احمد می‌دانست این دستور، دستور بنی‌صدر است. حاجی اطلاعاتش کامل بود، با بنی‌صدر هم مثل کارد و پنیر بود. ۲ روز بعد چند ماشین را ردیف کرد و مرا نفر آخر ستون قرار داد. در داخل آمبولانس بودم و یک بی‌سیم هم دست من بود. یک وانت آبی‌رنگ مزدا بود که فکر می‌کنم آن را در دزلی از دمکرات گرفته بودیم. کال کال و ضد انقلاب دیگری که مسئول اطلاعات حزب دمکرات بانه بود را به نرده‌های داخل وانت بستند. روی‌شان به سمت آمبولانس ما و پشت‌شان به راننده بود. آقای علی چرخکار و مسامر راننده‌اش بودند. به من گفتند عسگری حواست به کال کال باشد امکان دارد فرار کند. اگر خواست فرار کند او را بزن. حرکت کردیم از تنگه‌ای رد شدیم، یکدفعه مزدا ایستاد. مسامر و چرخکار پیاده شدند و دست کال کال را باز کردند. گفتم: مسامر چه می‌کنی؟ گفت: می‌خواهم او را بکشم. گفتم: یعنی چه؟ برادر احمد بفهمد تو را می‌کشد. گفت: به برادر احمد ربطی ندارد. من این حرف‌ها حالیم نیست. اگر این به تهران بیاید آزادش می‌کنند. او اعتراف کرده که این همه آدم را کشته! احمد یک تکلیف دارد و من هم یک تکلیف دارم. عمل می‌کنم بعد هم هر کاری که خواستند سر من در بیاورند گفتم: بگذار بی‌سیم بزنم به احمد بگویم. گفت: اگر جرأت داری به احمد بگو. ما هم بدمان نمی‌آمد او کشته شود، به احمد نگفتیم.

کال کال کنار درخت ایستاد دست‌هایش از پشت بسته بود. به او گفتیم آقای کال کال این‌ می‌خواهد تو را بکشد. این همه آدم را کشتی، استغفار کن. او هر هر خندید. گفت: ما کلک برادرهای پاسدار را می‌دانیم می‌خواهید از ما حرف بکشید. گفتم: این مسامر دیوانه است تو را می‌کشد. گفت: بگذار بکشد ما هم روش‌های شما را بلدیم. گفتم: به قرآن تو را می‌زند. مسامر گفت: ‌عسگری بیا این طرف. شروع کرد به شلیک کردن. چشم‌های کال کال از تعجب باز مانده بود. حاجی وقتی صدای شلیک را شنیده بود، فکر کرده بود که به ما حمله شده . حاجی با عجله به طرف ماشین ما آمد . وقتی به عقب ماشین نگاه کرد و دید این دو نفر نیستند رنگش کاملا پرید و به شدت مضطرب شد. ترسید نکند آن دو فرار کرده باشند. گفت:‌ کجا هستید؟ گفتم: مسامر آنها را کشت. گفت: ‌چرا؟ گفتم: به او گفتم چنین نکند. گفت: پس فرار نکردند؟ خوب دستش درد نکند. بعدها سر این مسئله خیلی مسامر را اذیت کردند. او شانس آورد که بنی‌صدر از مملکت رفت وگرنه پدر او را در می‌آوردند.

*خاطره ای از احمد متوسلیان دارید که هیچ گاه آن را فراموش نکرده باشید؟

وقتی کار دزلی تمام شد و به مرز چسبیدیم. یک آمبولانس سفید داشتیم که یکی از کُردهای بیمارستان راننده‌اش بود. من همیشه به او می‌گفتم این آمبولانس به خط نیاید، اگر هم می‌آید آن را گل‌مال کنید. اما راننده دلش نمی‌آمد آن را گل مال کند. در راه برگشت، من، راننده، احمد متوسلیان، جواد اکبری و سیف‌الله منتظری داخل آمبولانس بودیم که یک خمپاره کنار آمبولانس خورد و راننده بسیار زخمی شد. شکم من هم زخمی شد. شدت دردم زیاد بود و آه و ناله می‌کردم. به طوری که نمی‌توانستم نفس بکشم. یک لحظه دیدم احمد پشت سر هم می‌گوید مجتبی و مرا صدا می‌زند. تازه فهمیدم احمد چقدر ما را دوست دارد. او فکر می‌کرد من در حال شهید شدن هستم. مرا بغل می‌کرد و می‌خواست به سمت قبله بچرخاند. بعد مرا روی دوش خود گذاشت و مسیری را حدود یک کیلومتر دوید. درد شکمم خیلی زیاد شد. ما را سوار وانت کرد و به دزلی آمدیم. در دزلی آمبولانسی داشتیم در آن آمبولانس به من مخدر تزریق کردند درد بلافاصله ساکن شد. احمد داخل ماشین شد وگفت:‌ آقا حرکت ندهید. من گفتم سلام برادر احمد. گفت: مگر تو سرحال هستی؟ گفتم: بله. گفت: تو از من کولی گرفتی؟ گفتم به خدا درد به خاطر مخدر ساکت شد. البته می‌دانست من سرش را کلاه نگذاشتم اما چهره‌اش عوض شد.

*خاطره ای از سخنان حاج احمد پیرامون بنی صدر دارید؟

آقای عبدوست که روحانی هم بود، نواری داشت که خیلی قشنگ راجع به حلقه‌های نزدیک به بنی‌صدر صحبت می‌کرد و همیشه این نوار از بلندگو سپاه پخش می‌شد. در همین ایام یکی از بچه‌ها آمد و گفت:‌ یک آقایی آمده با برادر احمد کار دارد و می‌گوید من نماینده بنی‌صدر هستم. بچه ها نگذاشته بودند او داخل سپاه شود. او با بچه‌های تیپ ۳ لشکر ۲۸ کردستان داخل شهر شده بود و لباس و شال کُردی به تن داشت. به او مجوز وروود دادند. ما داشتیم نوار عبدوست را گوش می‌دادیم. نماینده بنی صدر به اتاق احمد رفت. ۶-۵ دقیقه بعد صدای تق و توق بلندی آمد. احمد و این آقا و یکی از بچه‌های ارتش داخل اتاق بودند. فکر کنم یک شیشه هم شکست. آن دو نفر از اتاق بیرون زدند، احمد هم به دنبال آنها آمد. بچه‌ها احمد را گرفتند و از حاجی دلیل این کار را پرسیدند. حاجی گفت: ‌به او می‌گویم سیگار نکش. می‌گوید من نماینده بنی‌صدر هستم، غلط کرده نماینده بنی‌صدر است. فکر می‌کنم او گفته بود چرا بچه‌ها این نوار را گوش می‌دهند. حاجی در جاهای مختلف که صحبت می‌کرد می‌گفت بنی‌صدر خائن است، سزای خائن هم مرگ است. در بین بچه‌های سپاه مریوان پخش شده بود که احمد گفته اگر بنی صدر به مریوان بیاید، او را می‌زنم.

*آخرین باری که حاج احمد را دیدید یادتان هست.

حاج احمد دو مسئولیت داشت. فرمانده سپاه مریوان و فرمانده تیپ ۲۷ محمدرسول الله(ص). من بهداری تیپ را از مریوان پشتیبانی می‌کردم. حاجی یک عده را جنوب برد و یک عده را در مریوان نگه داشت. مثلاً مرا نبرد. حاجی بعد از عملیات فتح‌المبین به مریوان برگشت. بعد از اتمام صحبت های حاج احمد با هم جایی می‌رفتیم که من از او سؤال کردم چرا اسم تیپ را گذاشتی تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله(ص)؟ گفت: یک دلیلش این است که من به حضرت رسول ارادت و علاقه زیادی دارم. دلیل دیگر اینکه ما در کردستان عملیات محمد رسول‌الله (ص)را انجام دادیم، دلیل سوم؛ عامل پیوند بین شیعه و اهل تسنن پیامبر است. گفتم: ۲۷ چیست؟ گفت: نمی‌دانی. گفتم: ۲۷ رجب. گفت: این هم هست، اسم‌های مختلف به من پیشنهاد شد. این اسم با عددی که در ذهنم بود، جفت و جور شد و انتخابش کردم. احمد به ترکیب عدد ۲ و ۷ اشاره کرد. من خودم آن را تشریح می‌کنم این قدر که ریز می‌گویم احمد نگفت. عدد ۲۷ از دو عدد ۷ و ۲ تشکیل شده است.

۱۴= ۷*۲ تعداد معصومین است. ۵=۲-۷ ، پنج تن آل عبا.۹=۲+۷ تسعه‌المعصومین من ذریه‌الحسین.

بعد گفت: چیز دیگری از آن در می‌آوری؟ گفتم: نه. گفت:‌ برعکسش کن می‌شود ۷۲، تعداد شهدای کربلاست. من بهم ریختم. فرماندهی در اوج قدرت و تصرف دزلی چیز کمی نبود.

این آدم فکر فرهنگی دارد. عدد تیپش را عددی انتخاب می‌کند که از هر طرف به آن نگاه کنید به ائمه وصل می‌شود.


سایت ساجد