نامه‌هایی منتشرنشده از دکتر علی شریعتی


نامه‌هایی منتشرنشده از دکتر علی شریعتی

اشاره:

داستان حسینیه ارشاد و سخنرانان آن و جمعیتی که به عنوان مستمع بر صندلی های به ردیف چیده آن گرد می آمدند هنوز هم نو است و کهنه نشده و نخواهد شد. در طول حیات این مرکز فرهنگی که عده ای دوستداران ایران و اسلا‌م در آن به سخنرانی پرداختند و نظریات خود را از این راه در جامعه استبداد زده آن روز ایران منتشر کردند، در راه ادامه مسیر آن می شد مشکلا‌تی را هم متصور شد.

هنگامی که این مرکز به دنبال تنش های ایجاد شده میان موسسان آن توسط ساواک که به تعطیلی کشانده شد هر کس به نوبه خود سخنی سر داد تا به گفته خود دلیل تعطیلی آن را ذکر کند، اما تا زمانی که اسناد به زبان نیامده بودند نمی شد دلیل را هم یافت. مرحوم دکتر علی شریعتی از جمله سخنرانان و سخنوران بنام این حسینیه پر طرفدار بود که در آن روز سخنانش شنونده زیادی داشت، اما با بالا‌ گرفتن اختلا‌فات در این مکان فرهنگی او نیز دیگر در آنجا سخن نراند. از دکتر شریعتی نامه های فراوانی به جای مانده است که در طول حیاتش نوشت اما هیچگاه منتشر نشد. ازجمله دو نامه ای که در این صفحه می آیند یکی به آقایان میناچی و متحدین است که درحسینیه ارشاد بودند و دومی هم مرحوم شریعتی به یکی از دوستانش نوشته و هر دو روشن کننده گوشه ای از حیات فکری و زندگی او.

**********

نامه نخست 

برادران همفکر عزیزم آقای میناچی و آقای متحدین اکنون که تمام پیش‌بینی‌هایی که می‌کردم روی داده است و آنچه همیشه از آن بیم داشتم و همواره تکرار می‌کردم تحقق یافته، دیگر احساس می‌کنم که هرگونه امیدواری، خیالی واهی و ساده‌لوحانه است و باز هم صبر کردن و منتظر ماندن و به هدر دادن بیشتر وقت و عمر و پایمال کردن بیشتر زندگی.

البته زحمات و الطاف دوستان بسیار است ولی اختلا‌فی که هست اختلا‌فی طبیعی است زیرا تلقی دوستان از کار ارشاد و چاپ این کنفرانس‌ها و درس‌ها نمی‌تواند با تلقی من یکی باشد. من تمام وجودم و معنی زندگی‌ام همین است و تمام عمرم را در آرزوی آن بوده‌ام که حرف‌هایم را بزنم و هرگز فرصت آن را پیدا نکرده بودم و این یکی دوسال که خواست خدا بود و معجزه‌ای آسمانی که هم زمان چنین پیش آورد و هم وضع داخلی حسینیه، با رفتن حضرات، زمینه‌ای را پدید آورد که به من آزادی بیان و قلم هر دو داد - هر چند نسبی و محدود- و من این فرصت را آنچنان تلقی می‌کردم که یک زندانی محکوم به حبس ابد و با اعمال شاقه در داخل زندان؛ که غیر از زندانبانان، خود زندانیان هم غالبا او را شکنجه می‌دهند و اگر زندانبان به زندانش انداخته اینها، در داخل سلول، او را به غل و زنجیر هم بسته‌اند- و اکنون، ناگهان می‌بینید یکی دو روز است که در سلول را (نه زندان بزرگ را) باز گذشته‌اند و داخلی‌ها هم گذاشته‌اند و رفته‌اند و چه معجزه‌ای خواب می‌بینم؟

اما همچنان که شک هم ندارم‌چند ساعت دیگر آفتاب غروب می‌کند، شک نداشتم که همین ساعت یا ساعتی دیگر هر دو دسته برخواهند گشت و این فرصت غیرعادی و بی‌دوام از میان خواهد رفت و وضعی پیش خواهد آمد بدتر از پیش. آنچنان که هم در سلول را قفل محکم‌تر خواهند زد و هم زندانیان متعصب و خودخواهی که به جرم دیگری اینجا آمده‌اند و با من هم‌سرنوشت شده‌اند و ظاهرا هم صف! با تعصب و سخت‌گیری و حساسیت بیشتری مرا به زنجیر خواهند کشید و نخواهند گذاشت نفس بکشم.

این بود که شغلم و زن و فرزندم و آینده‌ام و حتی زندگی معمول خور و خواب و آسایش را به‌کلی قربانی کردم به امید اینکه در این روزهای خدادادی همه حرف‌هایی را که عمری بر دلم عقده شده است و راه نفسم را گرفته و خفه‌ام می‌کند بزنم و بنویسم و در این عصری که از هیچ جا صدایی برنمی‌خیزد و یا حرفی ندارند که بزنند و یا دارند و نمی‌زنند و به‌هرحال مردم در خلا‌ و فقر رقت‌باری به‌سر می‌برند، به سهم خود بتوانیم نقبی بزنیم از درون اندیشه‌ها و احساس‌های این نسل به سرچشمه دور و سرپوشیده و بسته فرهنگ سرشار و ایمان جوشان اسلا‌م و مکتب مواج علی که راه نجات این جامعه جز این نیست.

و خدا عجب پیش آورده بود! فرصتی امام صادق‌وار ا! ترک ما گفته و ناامید، ناکثین به دنبال خوارج و مرا به دست خود از شام به <مدینه> تبعید کرده و به جای هر ماهی با خواهش و خرج و زحمت سفر برای یک ساعت درس اساسا مقیم حسینیه شده! و از سویی بیکاری مطلق! که حتی برای یکبار رفت و آمدی به اداره در روز یا هفته و ماه، وقتی به هدر نرود و شب و روزم تمام وقت در اختیار و آماده و حتی خانواده‌ام دور و برای زندگی کردن هم ساعتی مشغول نباشم و از طرفی پایگاه قوی و مجهزی چون ارشاد در اختیار این فکر و آ‌ماده برای گفتن و نوشتن و درس دادن و همه کار و بالا‌خره رفع تنگ‌نظری‌ها و محافظه‌کاری‌ها و مصلحت‌بازی‌ها و مسوولیت انحصاری ارشاد در دست مسوولا‌نی روشن و مخلص و آزاده!

این همه، در یک زمان با هم! مگر می‌شود؟ محال است ولی ممکن شد! و شک نیست که اینها همه توطئه‌هایی بوده که خدا و محمد(ص) و علی(ع) و خاندانش ساز کرده بودند و من این را به چشم می‌دیدم و می‌دانستم که او می‌گوید این همه امکانات و نعمات را به شما بخشیدیم و راه را برایتان هموار کردیم تا ببینیم برای این مردم و احیای این ایمان و نجات این عزیزترین ارزش‌ها از دست این زشت‌ترین پاسداران خرافه و افسون دکانداران دین چه می‌کنید؟

این را با تمام جانم حس می‌کردم و چنانکه بارها گفتم، دست خدا را بر روی شانه‌های خود احساس می‌کنم و حتی این تعبیر را تکرار می‌کردم که گویی خدا خود مسوول و مدیر این حسینیه است!

پیدا است که چنین احساسی چه مسوولیت سنگینی را به‌وجود می‌آورد! من به خدا قسم، حتی از شرکت در یک مجلس دوستانه، خبرگیری از یک قوم و خویش و یا نوشتن جواب نامه همسر و بچه‌ام احساس مسوولیت می‌کردم که از کار باز می‌مانم و به جای آن می‌توانم برای درس مطالعه‌ای کنم و برای چاپ، صفحه‌ای بنویسم یا تصحیح کنم و این حالت، به من روحیه‌ای بخشیده بود که گویی فردا می‌میرم و یک امروز بیشتر فرصت نیست و باید هر چه زودتر، لا‌اقل حرف‌هایی را که هم اکنون در مغز دارم بیرون بریزم و بر این نسل عرضه کنم که دیگر مجال نخواهد بود.

اما... دیدید که با همه لطف دوستان به من، هر چه دلهره‌ام بیشتر می‌شد و شتابزده‌تر ترسیده‌تر کار کندتر می‌شد و عقب افتاده‌تر!

حسینیه کار انتشارات را یک کار <اندر> خود احساس می‌کرد و آن همه امکانات و بودجه هنگفت و مخارج سخاوتمندانه صرف اموری شد که یا در حاشیه بود و یا تشریفات و یا کم‌اثر و ارزشی ناپایدار و نسبت به کار تالیف و ترجمه و چاپ- که از نظر من کار اصلی بود- توجهی نکرد و یادم می‌آید که تا مدت‌ها سازمان انتشارات ارشاد عبارت بود از یک <پیت نفت خالی> که سرش را سوراخ کرده بودند و پول جزوه‌ها را در آن می‌انداختند، زیر میز آقای مقدم در دفتر! در حالی که بودجه خود ارشاد - که درست نمی‌دانم چقدر بود و برای چه؟- چک‌‌ها و حواله‌ها بود و دسته‌های انبوه اسکناس و گاه صندوق حسابی!

این سمبل آن حقیقتی است که من به عنوان حسینیه و انتشارات حکایت می‌کنم و رنج می‌برم! در حالی‌که امروز می‌بینیم آن گاوصندوق یک گربه شده است و همین پیت حلبی، کانون یک نهضت فکری و اسلا‌می عمیق که تا اعماق جامعه رسوخ یافته و دامنه‌اش تا دورترین نقطه‌های دنیا گسترده است.

و سازمان انتشارات هم با همه زحمت دوستان نه تنها چنانکه امید داشتم که یک بنیاد انتشاراتی علمی قوی شود و بهترین ترجمه‌ها و تحقیقات را نشر دهد، نشد، بلکه حتی پا به پای من تنها نیامد و هرچه التماس کردم و رنج بردم و دلهره و شتابزدگی‌ها و بی‌تابی‌هایم ‌را ابراز کردم و طرح و برنامه‌ریختیم و قرار گذاشتیم... نتیجه‌ای نداد. آقای خورسند را که دانشجو و دوست نزدیکم بود و خوش قلم و خودم به اینجا آورده بودم، به عنوان اینکه سهل‌انگاری می‌کند و کندکاری، ‌با همه سختی قبول کردم که نباشد و نتیجه‌اش این شد که کار کند تبدیل شد به کار متوقف! و بعد از او دیگر یک درس هم تصحیح و آماده چاپ نشد و هیچ کاری هم برای رفع این مشکل نشد و در نتیجه، 10 درس اساسی اسلا‌م‌شناسی در نوارها برای همیشه دفن گردید و بیش از سی سخنرانی که هر کدام یک تزی است، از میان رفت و کار ترجمه منحصر شد به ‌ترجمه یک مقاله سیمای محمد(ص) که دیگری داوطلبانه انجام داد و فقط یک سال برای تایپ‌شدن آن معطل کردیم و در آخر هم سر به نیست شد! و سوال و جواب‌های پارسال که آن همه فوریت حیاتی داشت و با تمام وجود ارشاد و حیثیت مکتب ما بستگی داشت ماه‌ها ماند و در این اواخر هم پس از تصحیح و تجدیدنظر پدرم و هفته‌ها کار شبانه روزی خودم و تصحیح و تدوین آن، باز مجددا برای تجدیدنظر بازگردانده شد و... ماند! اقبال بعد از دو سال و آن همه اصرار در فرم اولش ایستاده است حساس‌ترین مسائلی که طرح کردم مثل زن، نقش یاد، مارکسیست، اگزیستانسیالیسم، علی بنیانگذار وحدت، حج... همه بر باد رفت و چاپ دوم تشیع علوی که کتاب دیگری است و تمام امیدم و عشقم انتشار این کتاب بود که تمام حرف‌های اساسی و حیاتی امروز است، شش ماه تمام معطل ماند و بعد هم که دیگری داوطلب شد متوقف شد و حالا‌ هم که دیگر شد هیچ...!

با خودم فکر می‌کنم که وقتی در چنان شرایطی که آزادی کامل بود و بودجه هنگفت و امکانات بسیار، کار اینچنین پیش می‌رفت، اکنون که دیگر لا‌اقل، برای من همه‌چیز تمام شده است، دیگر ساده‌لوحانه است که باز هم در چنین وضعی که دارم بنشینم و انتظار به کاری داشته باشم! تمام تابستان پارسال را در آن خانه تنها ماندم و حتی از خانواده‌ام خبر نگرفتم که شاید در تعطیلا‌ت ارشاد بتوانیم کارهای عقب مانده را پیش بیندازیم و دیدید که حتی یک جزوه پیش‌تر نیفتاد و شب‌ها را تا صبح، دو سال تمام بیدار ماندم و یک ساعت چشم برهم نگذاشتم تا یک روز کار زودتر بیرون آید و بعد می‌دادم و می‌دیدم که یا فراموش شده است و یا برای کاغذ مانده است و یا... به‌هرحال سه شب کار نوشتنش را تمام می‌کردم و سه ماه باید برای انتشارش رنج می‌بردم و دغدغه می‌داشتم! و این وضع نه تنها سلا‌مت جسم و روح و اعصابم را از میان برد بلکه فکر می‌کنم از خیلی کارهای تحقیقی و فکری تازه که نمی‌توانستم، بازماندم و بیشتر وقتم و اعصابم در پریشانی و اضطراب و خودخوری و ترس و دلهره و ناامیدی خرد و تباه شد! و الا‌ن به قدری فرسوده‌ام که درتصور شما نمی‌آید و شاید برای همین باشد که این درددل و گله‌مندی و یأس را هم برمن نبخشید و حق دارید! چون فکر نمی‌کنید با آن همه لطفی که نسبت به من داشته‌اید و این همه زحمت، من حق ندارم که به جای امتنان، ناسپاسی کنم. ولی می‌دانید که در این جا صحبت از کار من نیست، صحبت از یک کار اعتقادی است که همه در برابرش مسوولیت مشترک داشتیم.

شاید اگر بودجه‌ای در اختیار می‌داشتم، می‌توانستم کاری بکنم ولی بودجه آنچنانی ارشاد که آنچنان رفت و بودجه انتشارات هم که در پایان کار، عبارت است از مقداری سفته واخورده و قرض‌های مطالبه شده و من که فکر می‌کردم خرج غذایم را بر ارشاد تحمیل نباشم و از ماهی یک، دو هزارتومان حقم صرف‌نظر کنم و به سختی زندگی کنم، تا این موسسه پا بگیرد و انتشارات مایه‌دار بشود می‌بینم که من برای خرید چند جلد کتاب که ابزار کارم بود مضایقه می‌کردم تا به ارشاد و انتشارات به سهم خود کمک کرده باشم ولی...

به‌هرحال بر من ببخشید که چنین تلخ می‌گویم، اگر رنجی را که برده‌ام و وضعی را که دارم احساس کنید و به‌خصوص اکنون تصور کنید که در چه حالی هستم بی‌شک به خاطر دوستی، گله دوست را تحمل می‌کنید و آن را لا‌اقل هذیان تب یک بیمار تلقی نمی‌نمایید، زیرا، اکنون که می‌روم احساس می‌کنم که کار من پایان یافته است، دیگر قدرت آن را که باز هم بنشینیم و طرحی بریزیم و برنامه‌ای تدوین کنیم و عمل نکنیم و باز چند ماهی بگذرد و فرصت‌های مانده هم از دست برود، از دست داده‌ام، به‌خصوص که دیگر هیچ فرصتی نمانده است، انتشارات را هم پریروز رسما ممنوع کردند و این یکی دوماه فرصت هم کاری نکردیم و از دست رفت. دیگر احساس می‌کنم ماندن و اینگونه زندگی کردن برایم قابل توجیه نیست. فکر هم نمی‌کنم که دیگر در باقیمانده عمر فرصتی باز به دست آید که بتوانم حرفی بزنم و کاری بکنم. عقده اینکه وقت گذشت و کاری چندان نکردم مرا می‌کشد، اما این خود مایه تسلیتی است که خدا می‌داند که من دریغ نکردم. در این دو سال لحظه‌ای را به خودم و شغلم و زندگی‌ام و آینده‌ام و زن و بچه‌ام نپرداختم و جز او و کار او هیچ اشتغالی نداشتم. به‌هرحال هرچه بود گذشت، بیش از این می‌توانستیم برای این ایمان و این مردم کار کنیم و امیدواریم به خاطر آنکه می‌خواستیم بیش از این کار کنیم خدا این کوتاهی را ببخشاید. از خدا می‌خواهم که برای ارائه کار حسینیه، روح‌های قوی‌تر، استعدادهای شایسته‌تر و اندیشه‌های گستاخ‌تر و حق‌پرست‌تر از من ضعیف، تدارک ببیند.

به قول یک حکیم هندی <همچون فیلی که ناگهان بیماری مرموزی در او پیدا می‌شود و از جمع فیلا‌ن کناره می‌گیرد و به نقطه‌ای دور در جنگل عزلت می‌گزیند و در تنهایی و خاموشی می‌میرد. > من از شما خداحافظی می‌کنم!

نامه دوم 

دوستان عزیزم

این روزها و شب‌ها - به تعبیر پدر مولوی در المعارف < -معنایی سر در دنبال ما دارد> و من چنان گرفتار آنم که مجال نفسی هم ندارم.

آری، نویسنده و شاعر هم آبستن می‌شود، یعنی مرد هم آبستن می‌شود، مگر آنکه نازا باشد و عقیم و چون مردان عقیم در شمار بیشترند، مردم به غلط پنداشته‌اند که طبیعی است و آنها که چنین نیستند، استثنایی‌اند!

و این یک اشتباه بزرگی است که حتی دانشمندان نیز می‌کنند و آن این غلطی است که به شکل یک قانون درآمده است که <هرچه عمومیت داشته باشد، طبیعی است>و بر این اساس، حالتی که اکثریت دارند، سلا‌مت است و عکس آن، حالتی که در موارد معدودی یافت می‌شود بیماری. در صورتی که بیماری و سلا‌مت، درستی و نادرستی و حقیقت و باطل و طبیعی‌بودن و غیرطبیعی‌بودن و نقص و کمال را باید با ملا‌ک‌ها و ارز‌ش‌های خودش سنجید، نه با شمار و آمار. قصه مردی که وارد دهی شد که مردم آن همگی خارش داشتند، ناگهان همگی بر سرش ریختند و داد و فریاد و پرس و جو و کشمکش و احضار طبیب و آخوند و ژاندارم که بیایید، غریبه مریضی آمده است که خودش را اصلا‌ نمی‌خارد! ببریدش که همه را مبتلا‌ خواهد کرد!

 

چه می‌گفتم؟...... ‌ها

می‌گفتم که این شب‌ها و روزها گرفتار درد زادنم. نطفه کلماتی که مرد را آبستن می‌کند. مگر مریم چگونه آبستن مسیح شد؟ در این دنیا نسیم‌های مرموز غیبی همواره می‌وزند، همچون نسیم بهارین و همچون روح اسفندی هک خاک تیره زمستان زده را آبستن می‌کند و در کویر سوخته ساکت بهشت می‌رویاند. روح‌القدس که مریم بکر را آبستن عظمتی و اعجازی چون مسیح می‌کند، همین نسیم است.

فضا از آن سرشار است، باید خود را در خاکی حاصلخیز فرو برد و باید خود را بر لب جویباری، چشمه‌ای و لا‌اقل رطوبتی کشاند و تمام <بودن> خویش را آغوش گشود و بر آن عرضه کرد تا آبستن مسیح شد تا مریم شد و... تا... خدا شد! تا با خدا اشتباه شد!

و این عظیمت شگفتی است، تثلیث مسیحیت چنین اشتباه و عظیم و زیبایی است؛ مسیح و مریم و خدا، پسر و پدر و روح‌القدس هر سه یکی و آن یکی بزرگ، خدا، هر سه!

و علی اللهی! خدا پنداشتن علی! چه اشتباه مقدسی! علی چه شده است و تا کجا بالا‌ رفته است که با خدا اشتباه می‌شود! این اشتباهی است که تنها روح‌های بزرگ خارق‌العاده حق دارند بدان دچار شوند! آدم‌های متوسط و نگاه‌های کوتاه چنین اشتباهی را نمی‌کنند و حق هم ندارند که جز آنچه را <درست است> ببینند.

پیامبر بزرگ ما از این نسیم آبستن‌کن <مرد و مریم> سخن گفته است و شگفت آنکه تنها مولوی که با <آفتاب> آبستن عشق شد، معنی آن را یافت و جز او ندیدم که این سخن، این اشاره تکان‌دهنده را کسی دانسته باشد:

<در گذار عمر شما بر راه حیات، بادهای سردی وزان است، ز نهار! خویشتن را بر آنها عرضه کنید>!

و مولوی ترجمه کرده است: گفت پیغمبر(ص) به اصحاب کبار؛ تن مپوشانید از باد بهار...

مثنوی را پیدا کنید و بخوانید. چه خوب است که کم‌کم خود را به مثنوی معتاد کنید. معتاد! می‌دانید چه می‌گویم؟ کتاب من کویر است و کتاب او، بهشتی که در کویر رویانده است، من تا آنجا آمده‌ام که این مرتع‌آباد زندگی را که در آن می‌چرند و می‌خرامند، کویر دیده‌ام و مولوی از این مرحله گذشته است و بر این کوی مرتع‌آباد و ناله و مدح و ثنا و طهارت و نجاست و فقه و کلا‌م و فلسفه و منطق و ریش و تسبیح و صلوات و ذکر و دعا بر روی بال‌های جبرئیل حس کنی و غرق توفیق و سالک پیشگام را حقیقت و سرشار اطمینان و یقین و جامع معقول و منقول و آیت خدا و حجت‌اسلا‌م و ثقه مسلمین و رسیده به علم‌الیقین و افتاده به عین‌الیقین و دانای همه اسرار جهان و آشنای همه منازل آخرت و متخصص در جغرافیای قیامت و شهردار بهشت و آرزومند حور و غلمان و نیازمند شیر و عسل و خلا‌صه تکیه زده بر متکای دین در قرب جوار ارحم الراحمین و موضوع رجز و تبارک ا... احسن الخالقین و... به هر حال خوب و خوش و آسوده و مطمئن و موفق و آمرزیده که دغدغه‌ام برای گمراهی دیگران باشد و نادانی عوام کالا‌نعام.

و یا از آن سو، روشنفکر دانشمندی شبیه مرحوم کلود برنارد که با کشف علمی تازه‌ای درباره چربی چنان بادی از علم در غبغب انداخت که نزدیک بود بترکد و شیعیانش که با چند فرمول فیزیک و شیمی و یا چند فرضیه جامعه‌شناسی و حدسیه روانشناسی دیگر چیزی نیست که لا‌زم باشد بدانند چون تمام هستی از صد و‌اند عنصر است و آنها می‌شناسند و تمام جامعه و تاریخ براساس دیالکتیک طبقاتی است و آن را می‌دانند و تمام اسرار و ابعاد مرموز روح انسانی جلوه‌های وجدان ناآگاه است و نشانه‌های عقده‌های سرکوفته جنسی که آن را هم آموخته‌اند. می‌بینیم که از هر راهی که اینچنین پیش گیریم، چه آسوده و چه زود به سرمنزل می‌رسیم و به همه چیز آن را که حماقت دادی، چه ندادی و آن را که ندادی چه دادی؟ و می‌بینیم که آیت‌ا... شدن، روشنفکرشدن، مومن‌شدن، بی‌دین‌شدن، دانشمندشدن، جامعه‌شناس و انسان‌شناس و روانشناس‌شدن، نویسنده و هنرمندشدن، آسان است و چقدر هم آسان!

می‌توان هم به حقایق رسید و هم راه را یافت و هم به زندگی رسید و هم به خدا و هم به انسان و هم به خوشبختی و هم به نجات و دیگر چه می‌خواهی؟ دیگر چه مرگته؟ اینکه می‌گویم مساله دین و بی‌دینی مساله اساسی نیست، اینجا است. مساله اساسی که در وجود و در حیات مطرح است، <چه اندازه‌بودن> است، <چگونه‌بودن> و <چقدربودن> خود آدم است.

اما دین دریایی! آنکه زندگی را فدا می‌کند تا زندگی دیگری بسازد و از سر سفره برمی‌خیزد. گرسنه و تشنه‌ای که گرسنگی و تشنگی دیگری او را به سفره دیگری می‌خواند، سفره‌ای که مائده‌های آن را به دو دست خویش می‌پزد، با آتش رنج و جوش اضطراب و روغن عشق و ادویه اندیشه‌ها و طعم احساس‌ها و گوشت تن خویش و مغز استخوان و خون دل و عصاره جگر خویش و با آنچه هنر می‌آموزد و دانش می‌دهد و دین می‌پرورد و عرفان که بر می‌انگیزد و نبوغ که روشن می‌کند و جهاد که توان می‌بخشد و درد که می‌پالا‌ید و عصیان که می‌شکند و می‌ریزد و تسلیم که می‌پیوندد و می‌سازد و ریاضت که می‌تراشد و می‌شوید و تقوی که مصون می‌دارد و نیایش که تازه می‌دارد و شوق که از جا می‌کند و هدف که جهت می‌بخشد و ایمان که استواری می‌دهد و مردم که مجاهدت می‌کند و تنهایی که مستقلت می‌سازد و کتاب که مایه است و ترازو که عدالتت و آهن که صلا‌بتت می‌دهند و علم که به واقعیت‌ها و اخلا‌ق که به نیکویی‌ها و هنر که به زیبایی‌ها راهبرت می‌گردند و صبر که تحملت را می‌سازد و سکون که استقامتت را و تحقیر که استغنایت را و پناهندگی درخویش که استقلا‌لت را تامین می‌کند.

و آنگاه می‌بینیم که یک <شبه خدا> در گوشه ای از این دنیای بزرگ خدا، که آن را برای گیاهان و حشرات و حیوانات و شبه آدم‌ها ساخته است، تنها ایستاده است و همه درها و دیوارها و برج و باروها و بناها و درخت‌ها و باغها و مزرعه‌ها و شهرها و آبادی‌ها را در خویش ویران می‌کند، همه را با خاک یکسان می‌سازد و می‌سوزاند و می‌شکند و خاکستر می‌کند و خاکسترش را به باد می‌دهد و کویر می‌سازد، کویری ساکت و سوخته و بی‌آب و علف، بی‌سایه درختی، شبح بنایی، سواد آبادی‌ای!

انتهای زمین، پایان سرزمین حیات، آنجا که گویی به مرز عالم دیگر نزدیکی، آنجا که یک زندگی را ساخته است، کاشته و رویانیده است. بهشت اولیه، هبوط آدم از آن به سوی زمین خاکی و کویر غربت و سومین مرحله، خلق بهشت موعود. آخرین بهشتی که انسان‌های بزرگ را وعده داده‌اند، بهشتی که انسان‌های بزرگ در کویر و در تبعید می‌سازند و می‌بینید که من هنوز در نیمه راهم، در کویر! وقتی به قفای خویش می‌نگرم و آن بهشت را می‌بینم و آدم‌های خوشبختی را که در بهشت می‌چرند، از این همه توفیق لبریز سپاس می‌شوم و از شوق در پوست نمی‌گنجم و وقتی به پیش رو چشم می‌دوزم، از این همه شکست و حرمان و عقب‌ماندگی از منزل مالا‌مال درد می‌شوم و از یأس و هراس در خویش می‌گریم و حیرت و حقارت دیوانه‌ام می‌کنند. هم حس می‌کنم که عقبم، دور، خیلی دور و هم احساس می‌کنم که آواره‌ام و این دو احساس هرگز با هم جمع نمی‌شوند و در من همیشه با هم‌اند! علتش هم نوع کاری است که در عمر خویش پیشه کرده‌ام و جهان‌بینی و دینی است که دارم که اگر بهشت موعود من و آخرت من و معاد و مرگ و بعثت و صوراسرافیل و قبر و قیامت من آنچنان بود که می‌گویند، کارم ساده‌تر و رنجم آسان‌تر بود، اگر بهشتم جایی بود در آن سوی مرگ و آخرتم جهانی در آن سوی دنیا، راه روشن بود و می‌رفتم و می‌دانستم چگونه روم و می‌پرسیدم که چگونه باید رفت، اما دنیای من خود منم، همین که اکنون هستم و آخرتم، بهشتم، آنکه باید باشم و میان این دو راهی است به درازای ابدیت، چه می‌گویم؟ ابدیت، لا‌یتناهی راهی است که هرچه می‌رویم، به انتها نمی‌رسیم، اما این راه چنان است که هرچه می‌رویم، طولا‌نی‌تر می‌شودو هرچه نزدیک‌تر می‌شوم، دورتر و اساسا به اعتقاد من به سوی خدا رفتن این‌چنین است. یک خرمقدس را نگاه کنید! خدا همسایه دیوار به دیوارش است و علی را! با شتاب یک روح سبکبار، چه می‌گویم؟ به شتاب خودش، پیوسته به سوی <او> پر می‌کشد و هرگاه که سربرمی‌دارد تا ببیند که تا کجا رسیده است از وحشت دورماندن و غربت و فاصله می‌گرید و بیهوش می‌افتد! و من که یک شیعه گمنام و ارزان‌قیمت اویم، در این میانه گیر کرده‌ام.

نه خدا آنقدر به من حماقت عطا کرد و کوتاهی نگاه و کوچکی دل که خود را با نماز و روزه و خمس و زکاِت و گریه دریابودن یا انگشتوانه‌بودن؟ مرغ خانگی بودن یا شاهین شکارجوبودن. انگشتوانه! چه با آب زمزم پر شودو چه با آب آبگوشت، چه با شیر مادر و چه شیر خشک؟ فرق مومن مقدس با فاسق کافر چیست؟ هیچ، این در زندگی پیش از مرگ به دنبال چشم‌چرانی و شکم‌چرانی است و آن در زندگی پس از مرگ؟ یکی در دنیا شیر و عسل و سایه درخت و حور و علمان سیرش می‌کند و نیاز دیگری ندارد و دیگری در آخرت. اختلا‌ف مومن و کافر از این قماش، در دین و کفر انگشتوانه‌ای، بر سر نوع نیاز و احساس و جنس اندیشه و روح و آنچه می‌جویند و می‌خواهند و معتقدند و ارج می‌نهند نیست، اختلا‌فشان در مکان و زمان رفع این احتیاجات و رسیدن به این ایده‌آل‌ها است. اخلا‌فشان اختلا‌ف جغرافیایی است. جواب هر دو به سوال <چه می‌جویی> یکی است. در جواب به سوال <کجا باید جست> دو تا می‌شوند! پس حق ندارم بگویم کافر و مومن هر دو همفکرند؟ دین و کفر هر دو یک ایمان است و یک آرمان، اختلا‌ف بر سر راه <مذهب> است و تکنیک کار! و در این صورت می‌بینم مومن هم همان کافر فاسد عیاش مادی خودپرست لذ‌تجویی است که فقط کلا‌ه سرش رفته است. نقد را فدا می‌کند تا همان را به صورت نسیه به دست آورد! آن هم با یک ضریب احتمال! یعنی بر فرضی که فردایی بوده و بهشتی و بابت آن اعمال هم پاداش دادند، تازه باید به ریش دراز این احمق خندید که حیوان! آخر آن همه ریاضت و سختی و روزه و جهاد و محرومیت و نفس‌کشی و چشم‌پوشی از همه لذات و سرکوبی شهوت و دورریختن شراب و شیرینی و آسایش در زندگی آن دنیا برای اینکه در این آخرت باز همان‌ها را به دست آوری؟ این <اکل ازقفا> نیست؟ یعنی لقمه رابرداشتن و با دست به زحمت و رنج دور گردن پیچاندن و به زور به دهان رساندن؟ کسی که همان لقمه را برمی‌دارد و بی‌آنکه از پشت سر ببرد، راسته به دهان می‌گذارد، با تو یکی است، اما عاقل‌تر از تو و موفق‌تر از تو.

 


روزنامه اعتماد ملی ۱۳۸۶/۰۳/۲۹