چند داستانک از سیره شهید رجایی
یادم بیاور رجاییِ کاسه بشقاب فروشم
هزینه موکت و نقاشی دفتر کار زیاد شده بود. اعتراض کرد، بعد هم گفت: مسئول این کار نصفش را میدهد و خودم نصفش را تا ریالی از بیتالمال خرج نشود!
گروه ادبیات انقلاب اسلامی؛ «خدا که هست» عنوان کتاب موجز و فشرده هفتاد و دو صفحهای است که به همت و تلاش «مجید تولایی» نگاشته شده است.
مجید تولایی، با گزینش خاطراتی از زندگی و سیره شهید محمدعلی رجایی کوشیده است تا بخشی از این تابلوی شگفت و نمونه را در قالب داستانک به تصویر بکشد.
نویسنده با رعایت اختصار در نقل خاطراتی که در قالب داستانک آمده است، کتاب را خواندنیتر کرده؛ همچنین استفاده از تصاویر مختلف و متنوع از شهید رجایی به زیبایی و جذابیت کتاب کمک کرده است.
ده داستانک جالب و تاثیر گذار از «خدا که هست» نوشته مجید تولایی را با هم میخوانیم و از شما دعوت میکنیم که این کتاب پرپیام را بخوانید؛
1ـ پیرمرد با آن بدن نحیف، آخر همه میوه فروشهای بازار بساط میکرد.
بساط کوچک و میوه های لک دارش معلوم بود که خریدار ندارند. پیرمرد یک مشتری ثابت داشت. محمدعلی میگفت میوههایش برکت خدا هستند، خوردنش لطفی دارد که نگو و نپرس.
به دوستانش میگفت پیرمرد چند سر عائله دارد، از او خرید کنید.
(خدا که هست ص 10)
2ـ آن کلاس درس هندسه یک طرف، این 5 دقیقه حدیث اول کلاس هم یک طرف.
خیلی از دانشآموزان، هندسه زندگیشان را با همان احادیث 5 دقیقهای ترسیم کردند.
(ص 1)
3ـ آنقدر غرق در افکارش شده بود که متوجه نگاه خانم نمیشد.
ـ به چی فکر میکنید؟
خانم را دید که ایستاده و به او نگاه میکند.
ـ امروز نماز اول وقتم عقب افتاد. دنبال رفتار امروزم میگردم تا گیر کارم را پیدا کنم.
(ص 15)
4ـ شیفته سید معمم شده بود. هر شب جمعه به امید دیدنش تا مسجد هدایت میرفت.
سید گفته بود: «معلمی، پیامبری جامعه است.»
میگفت معلمیام را از این گفته مرحوم طالقانی دارم.
( همان ص 16)
5 ـ برگههای امتحانی رجایی، همیشه غیر از سؤال یک درس هم داشت. درس هم آن جملهای بود که با دقت بالای ورقه سؤالات مینوشت.
درس آن روز امتحان هم یک جمله بود: «خواهی نشوی رسوا همرنگ حقیقت شو»
میگفت لزوما حقیقت با جماعت نیست.
( همان ص 24)
6 ـ بالای سر بچهها میایستاد و با صدای بلند میگفت: «بلند صحبت نکنید تا بچهها بیدار نشوند» با شوخی و خنده دست بچهها را میگرفت و تا دستشویی میبرد تا صورتشان را بشویند.
این نمازهای صبح برای همه بچهها لذت بخش بود. میگفت نباید بچهها از نماز دلزده شوند.
(همان ص 27)
7 ـ مثل همیشه مجله سازمان مجاهدین خلق را گرفته بود و مطالعه میکرد. انگار که دنبال مطلبی بگردد، آن را زیر و رو میکرد.
ـ دنبال چه مطلبی میگردید؟
با همان نگاه متعجب گفت:
ـ اینها بسمالله الرحمن الرحیم را از مجله حذف کردهاند. اینها نشانههای انحراف است.
ارتباطش را با سازمان قطع کرد.
(همان ص35)
8 ـ هزینه موکت و نقاشی دفتر کار زیاد شده بود. اعتراض کرد، بعد هم گفت: مسئول این کار نصفش را میدهد و خودم نصفش را تا ریالی از بیتالمال خرج نشود!
( همان ص 36)
9 ـ سفره انداختند. با رانندهاش آمده بود و نان و پنیر و خربزه آورده بود.
دلش غذای مفصل وزارت خانه نمیخواست.
( همان ص 38)
10 ـ دوست داری به من خدمت کنی؟
«این چه سؤالی است؟ هر کسی دوست دارد به رجایی رئیسجمهور خدمت کند» این سؤال مثل صاعقه از ذهن مرد گذشت که روبروی رجایی نشسته و او را خطاب کرده است.
ـ بفرمایید، سراپا گوشم!
« همیشه به یادم بیاورید که من محمدعلی رجاییام، پسر عبدالصمد و اهل قزوین، کاسه بشقاب فروش و دوره گرد.»
مرد بهتزده فقط به رئیسجمهور کشورش نگاه میکند.
( همان ص 68)
نظرات