سه خاطره از روزهای کشف حجاب
در خاطرات صدر الاشراف آمده است: «در اتوبوس زن با حجاب را راه نمیدادند و در معابر پاسبانها از اهانت و کتک زدن به زنهایی که چادر داشتند، بانهایت بیپروایی از هیچگونه بیرحمی فروگذار نمیکردند.حتی بعضی از مأمورین، به خصوص در شهرها و دهات، زنهایی که پارچه روی سر انداخته بودند، اگرچه چادر معمولی نبود، از سر آنها کشیده، پاره پاره میکردند و اگر زن فرار میکرد، او را تا توی خانهاش تعقیب میکردند و به این هم اکتفا نکرده، اتاق زنها و صندوق لباس آنها را تفتیش کرده، اگر چادر از هر قبیل میدیدند، پاره میکردند یا به غنیمت میبردند»
***
در شهر کوچکشان کاشمر، رئیس شهربانی وقت (همان که مدرس را شهید کرده بود)، روی تپه مرتفعی در حاشیه شهر میایستاد و با دوربین نگاه میکرد و تا از دور زنی را با چادر میدید، به پاسبانها دستور میداد با اسب بتازند و او را بگیرند و چادرش را پاره کنند. چه بسیار زنانی که مأموران چادرشان را برداشتند و آنهااز شدت غصه و ناراحتی دق کردند و مردند. چه بسیار زنانی که از هول و اضطراب سقط جنین کردند و چه بسیار مادران و مادر بزرگهای ما که در همه آن سالهای وحشت و دیکتاتوری از خانه بیرون نیامدند.
***
یکی از علمای بزرگ نقل میکند که پدرم شنیده که پاسبانی چادری را از سر زنی میکشد و پاره میکند. زن به او میگوید: تو را به حضرت عباس قسم، چادر را بده پاسبان میگوید: حضرت عباس بیاید و بگیرد. زن گریه کنان میرود. لحظاتی بعد پاسبان که با تفنگ بازی میکرده، غفلتا تفنگ را میگیرد زیر گلویش ، ناگهان پایش به ماشه میخورد و تیر از زیر گلویش فرو میرود و از سرش در میآید و به درک واصل میشود. هر پاسبانی که این عمل را انجام داد و به زور چادر را از سر زنان کشید، عاقبت بدی پیدا کرد. بعضی از آنها به مرضهای عجیبی گرفتار شدند و با فلاکت و بدبختی از دنیا رفتند.
گلبرگ، دی 1381، شماره 37 سایت تبیان
نظرات