چریک های فدائی خلق تا قبل از سیاهکل


همه نویسندگانی که به تاریخچه چریک‌های فدائی خلق پرداخته‌اند؛ یادآور شده‌اند، سازمانی که در سال 1350 بر خود نام چریک‌‌های فدایی خلق نهاد؛ از «وحدت» دو گروه «جزنی ـ ضیاءظریفی» و «پویان ـ احمد‌زاده» تشکیل شده است. این سخن چندان دقیق نیست و آن را با اندکی تسامح باید پذیرفت. زیرا آنگاه که بقایای گروه جزنی و گروه پویان در پس چند ماه مذاکره در یکدیگر ادغام شدند؛ از گروه جزنی فقط چند تن باقی مانده بودند؛ در حالی که گروه دیگر، دارای سازمانی به نسبت منسجم، مطالعاتی منظم و کادرهایی قابل توجه بود. تازه هیچ‌کدام ‌از بازماندگان سیاهکل، در گروه جزنی، واجد موقعیت ویژه‌ای نبودند که به اعتبار آن وحدت پذیرفتنی شود و معنا یابد. آنان عناصری عملیاتی بودند و لاجرم نمی‌توانستند در روند «وحدت» و تمهید مقدمات آن که همانا دستیابی به «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» باشد؛ نقشی ایفا کنند.
از این گذشته، آشفتگی در اولویت بخشیدن به مبارزه در شهر یا کوه که خود از نوع تحلیل جامعه ایران حاصل می‌شد؛ چنان بود که نمی‌توان به اعتبار آن وجه ممیزه دو گروه را از هم بازشناخت. هم‌چنان که خواهیم دید حمید اشرف، که از تابستان سال 1349 تا واقعه سیاهکل در بهمن ماه همان سال، نقش پشتیبان و لجستیک تیم کوه را به عهده داشت؛ چند ماه بعد، یعنی در اواخر خرداد سال 1350 تلاش می‌کرد تا مسعود احمد‌زاده و عباس مفتاحی را از اندیشیدن به فعالیت مجدد در کوه باز دارد.
اگر بگویند، به اعتبار آن که حمید اشرف  یکی از بازماندگان گروه جزنی در غیاب پویان و احمد‌زاده و مفتاحی، یعنی از نیمه دوم سال 1350 رهبر بلامنازع گروه شد؛ پس وحدت معنا می‌یابد؛ باید بدانیم که اشرف پیش و بیش از آن که دلبسته این یا آن «مشی» شود؛ دلبسته چریکیسم بود. از این روست که می‌بینیم در دوران اقتدار و سیطره اشرف به عنوان تنها فرد بازمانده از گروه جزنی (بعد از مرگ اسکندر صادقی‌نژاد در خرداد 50 و صفاری‌آشتیانی در 51) همچنان مشی احمد‌زاده بر گروه سایه انداخته بود. تا جایی که جزنی از دست اعضا و سمپات‌های گروه در زندان به فغان آمده، نزد همسرش از آنان گلایه می‌کند.
گذشته از آن، این وحدت چنان لرزان بود که شکنندگی آن همواره چون شبحی بر گروه سایه می‌انداخت. زیر بار همین شکنندگی بود که چند سال بعد از این «وحدت» صوری، شکافی ترمیم‌ناپذیر، تمامی ارکان گروه را در برگرفت و طرفداران هر یک از مشی‌ها، به راهی جداگانه رفتند. از این‌رو، آنچه مانع از پذیرش بی‌چون‌وچرای وحدت می‌شود اختلاف بنیادین مشی جزنی با مشی احمد‌زاده است. نگاهی به اختلافات درونی دو گروه در جریان تحولات بعدی سازمان طی سال‌های بعد، نشان می‌دهد، آنچه در جریان تشکیل سازمان رخ داد، فرآیند ادغام تشکیلاتی بود؛ نه وحدتی که به یگانگی استراتژی و تاکتیک در ساختار و عمل بینجامد.
در واقع دلیل اصلی اینکه برخی از نویسندگان، به‌ویژه گزارشگران رویدادهای درونی سازمان، از «وحدت» دو گروه سخن می‌گویند، تنها و تنها سایه پررنگ عملیات مسلحانه سیاهکل است که نقش بازماندگان گروه سیاهکل را در دوره بعدی، تا سطح یکی از طرف‌های «وحدت» ارتقا داد. به خصوص حمید اشرف ، یکی از بازماندگان سیاهکل که از قبل در جریان ادغام دو گروه نقش داشت، توانست چونان رابطی میان بازماندگان دیگر گروه، و گروه جدید عمل کند.
بنابراین، هرچند بار سنگین تشکیلات در دوره بعدی، چه از حیث نظریه‌پردازی و چه از نظر نیروهای عضو و کادرهای مبارزاتی بر دوش گروه پویان ـ احمدزاده نهاده شده بود؛ اما در اینجا به همان روال گذشته، شایسته‌تر آن می‌دانیم که برای بیان تاریخچه چریک‌‌های فدایی و چگونگی «تکوین و تکامل» آن، از گروه جزنی آغاز کنیم.
جزنی در کوران تجربه‌های شکست
بیژن جزنی در سال 1316، در تهران متولد شد. پدرش حسین، ستوان یکم ژاندارمری بود‎. هرچند از تمایلات و فعالیت‎های سیاسی او اطلاعات چندانی در دست نیست؛ اما همین‌قدر می‎دانیم که در سال 1325 پس از شکست فرقه دموکرات آذربایجان، از بیم کیفر به شوروی گریخت. احتمالاً در آن‎جا برای مدتی به تحصیل پرداخت و بعدها در دانشگاه تاشکند، استاد تاریخ شد. او در سال 1345 به واسطه سپهبد مبصر، ریاست شهربانی کل کشور، از شاه تقاضای بخشودگی کرد و پس از موافقت، به وطن بازگشت. سپس، به تدریس در دانشگاه پرداخت و در جنب تدریس، با ذوب‌آهن نیز همکاری داشت. همسر روس او نیز در دانشکده ادبیات، زبان روسی تدریس می‌کرد.
مادر بیژن، عالم‎تاج کلانتری نظری، عضو کمیته زنان حزب توده بود. در دورانی که حسین جزنی در شوروی به سر می‌برد؛ گویا، عالم‎تاج ازدواج مجددی هم داشت. به گزارش «اطلاعات داخلی» ساواک:
آقای منصور کلانتری که جنب سینما مولن‎روژ  کلاس رانندگی مولن‌روژ دارد و از اعضاء قدیمی حزب منحله توده بوده، اظهار داشته است خواهرش که زن سروان متواری جزنی است اخیراً با یک نفر تکنسین اسرائیلی که مدتی قبل به ایران آمده و مدتها در زندان سازمان امنیت بود ازدواج کرده است (آقای بیژن جزنی پسر این خانم در تظاهرات اخیر دانشگاه دستگیر و هنوز در زندان بسر می‌برد) و اخیراً پسر شوهر این خانم که جوانی 20 ساله بنام رونالد است چند روزی است از اسرائیل به ایران آمده تا در ایران مشغول کار شود.
در مجموع پرونده، و نیز بازجویی‌های بیژن جزنی، نام و یا سند دیگری از پدر ناتنی او در دست نیست.
از عموهای بیژن، رحمت‌الله  و حشمت‌الله، عضو کمیته ایالتی حزب توده بودند؛ ولی دو عموی دیگر او علی‌اصغر و عزت‌الله گویا فعالیت سیاسی نداشتند. پدرشان، یعنی پدربزرگ بیژن جزنی، جزء آن دسته از مهاجران ایرانی مقیم شوروی بود که بعدها به ایران برگشته بودند.
دایی‌های او ناصر، منصور، مسعود، منوچهر، مشعوف و فریدون کلانتری نظری، همگی به فعالیت‎های سیاسی گرایش داشتند. سه تن اول از اعضاء سازمان جوانان حزب توده بودند. بیژن جزنی، همچنین، خواهری به نام سودابه، و از همسر دیگر پدرش دو برادر ناتنی به نام‌های فیروز و سیامک داشت.
جزنی تحصیلاتش را تا پایه سوم متوسطه در دبیرستان‌های ناصرخسرو و 15 بهمن گذراند. به نقاشی علاقه داشت و بیش از یک سال نیز به هنرستان )نقاشی( هنرهای زیبا رفت. ولی از ادامه تحصیل در آن‌جا منصرف شد و سرانجام، در سال 1337 به صورت متفرقه دیپلم گرفت. سال بعد در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کرد و در رشته فلسفه دانشکده فلسفه و علوم تربیتی دانشگاه تهران (بعدها ادبیات و علوم انسانی) پذیرفته شد.  از پیشرفت تحصیلی جزنی در دانشکده آگاهی دقیقی نداریم، با وجود آنکه، در برخی اسناد به عنوان دانشجوی دوره دکترای فلسفه از او یاد شده، آنچه مسلم است، او هرگز نتوانست این دوره را به پایان برساند.
در 21 مهر 1339، با میهن قریشی ازدواج کرد. میهن عضو سازمان جوانان حزب توده بود،‌ و جزنی با برادرش بهمن نیز، در جریان همین فعالیت‌ها آشنایی و دوستی پیدا کرده بود.
اگرچه، در خانواده‎ای که فعالیت سیاسی، زمینه‎ای چنان جذاب و گسترده داشت؛ پیوستن بیژن جزنی از همان اوان نوجوانی به این فعالیت‎ها دور از انتظار نبود؛ اما، چگونگی روی آوردن او به فعالیت‎های سیاسی، چندان روشن نیست. خودش نیز، به شهادت نوشته‌هایی که از او تاکنون انتشار یافته، و بازجویی‌های فراوان، گزارش سرراست و دقیقی از پیشینه فعالیت‎هایش به دست نداده است.
در سال تحصیلی 32ـ1331 جزنی را در سازمان دانش‌آموزان، وابسته به حزب توده می‎یابیم که تحت تاثیر دایی‎های خود، فعالیت‎هایش را از دبیرستان پانزده بهمن آغاز کرده است و در میتینگ‎های این سازمان شرکت می‎کند. در همین دوره بود که برای نخستین‎بار به چنگ پلیس افتاد. در یکی از روزهای آذرماه سال 1332 جزنی هنگام رفتن به خانه دوستش، محمد فیضی، در خیابان گرگان بازداشت شد. چون در آن ایام تصور می‎کرد نام خانوادگی جزنی می‌تواند «موجب عوارض ناراحت‌کننده‌ای باشد» ، در بازجویی خود را حسین محمودی معرفی کرد. از این‎رو، حدود سه ماه، به اتهام فعالیت مضره  در «بازداشت فرمانداری نظامی» ماند و سپس به قید قرار التزام آزاد گردید. ولی «شش ماه بعد، در مهر ماه 1333 دوباره، از طرف بازپرسی دادرسی ارتش احضار شد.» این‎بار او را محاکمه و به «شش ماه حبس» محکوم کردند  و پس از طی مدت محکومیت، در فروردین ماه 1334 از زندان آزاد گردید. این نخستین تجربه زندان او بود که در آخرین دستگیری بدان اعتراف می‎کند.
در کنار این اعترافات، در اسناد مربوط به جزنی، برگه‎ای دیده می‎شود که بر پایه مندرجات آن، «به موجب نامه ستاد فرمانداری نظامی تهران سابق نامبرده از عناصر حزب غیرقانونی توده بوده و در شب 4/9/33 در جشن عروسی قلابی دستگیر شده است.»  اگر جزنی، در فاصله مهرماه تا پایان سال 1333، در زندان بوده باشد؛ در آن صورت چگونه ممکن است در شب 4 آذرماه همان سال دستگیر شده باشد؟! روشن است جمع این هر دو قول ممکن نیست، و پذیرش هر یک از آن‎ها، به معنای نفی دیگری است. البته اگر قول جزنی را بپذیریم معلوم نیست اتهام «فعالیت مضره»، متوجه چه اقدامی از جانب او بوده است؟ و از سوی دیگر، با این پرسش روبرو می‎شویم که احضار مجدد او در مهر ماه سال 1333 درحالی که پیش‌تر خودش را حسین محمودی معرفی کرده بود، با کدام نام بوده؟ و برگه احضاریه چگونه به او تحویل داده شده است؟ در حالی که هیچ برگه‌ای از احضاریه و یا بازجویی‎های اولیه او در دست نیست.
در شرایطی که جزئیات فعالیت‎های دوران نوجوانی جزنی شناخته نیست، طرح برخی نکات غیردقیق و نامستند، در این‎جا و آن‎جا، هیچ کمکی به آگاهی‎های ما از زندگی جزنی نمی‎کند. برای نمونه، گفته‎اند جزنی در زمانی که بیش از ده سال نداشت به سازمان جوانان حزب توده پیوست و پس از حادثه تیراندازی به سوی شاه در نیمه بهمن 1327 که منجر به غیر قانونی شدن فعالیت‌های حزب توده گردید، به خاطر برخورداری از پیوندهای خانوادگی که در حزب داشت «به عنوان رابط بین کادرهای مخفی شده سازمان جوانان برگزیده شد و در این زمینه به فعالیت پرداخت.»  به این سخنان باید به دیده تردید نگریست و طرح آن را ناخواسته، در جهت قهرمان‌سازی‌های مرسوم پنداشت؛ زیرا هنگامی که جزنی در آخرین دستگیری‎اش بدون آن که بازجو بداند یا از او خواسته باشد، شرح اولین دستگیری‎اش را آنهم با نام مستعار بازمی‌گوید؛ چگونه از شرح فعالیت خود به عنوان رابط در سازمان جوانان صرف نظر کرده است؟! ضمن آن که جزنی در بازجویی‌های مختلف به همکاری با «سازمان دانش‌آموزان» اعتراف کرده؛ ولی هیچگاه به عضویت و یا فعالیت در «سازمان جوانان» اشاره‌ای نکرده است! اگر چه می‌دانیم سازمان دانش‌آموزی، شاخه متبوع سازمان جوانان حزب توده بود. مگر آن که بپذیریم در سال‌های مورد نظر، یعنی از بهمن 1327 تا 1330 که «سازمان دانش‌آموزی» تأسیس شد؛ جزنی به علت صغر سن نمی‌دانسته چه نقشی در سازمان جوانان ایفا می‌کند؟! در این صورت بیان رابط بودن او بین کادرهای مخفی شده یک‎سره بی‌اهمیت می‌شود و دیگر نمی‌توان از آن برای «اسطوره‌سازی» بهره‌برداری کرد!
مبارزات سیاسی پس از کودتای 28 مرداد
کودتای 28 مرداد 1332 نقطه پایانی در برابر فعالیت‌های علنی سازمان‎های سیاسی نهاد و از گروه‎هایی که می‎توانستند مقاومت را به اتکای نیروهای تشکیلاتی در سطح جامعه به جنبشی توده‎ای تبدیل کنند؛ فرصت تجدید سازمان را گرفت. لاجرم کنش‌های همه عناصر سیاسی به محاق رفت.
هم‎چنان که اوضاع عمومی پس از شکست یک جنبش، زمینه‎های ذهنی و عینی را برای نقد دستاوردها و عملکرد نیروهای شرکت‎کننده و مؤثر در آن جنبش آماده می‎سازد؛ جزنی نیز به نقد عملکرد حزب توده در جنبش ملی پرداخت و با «مشاهده نتایجی که از فعالیت‌های حزب توده در جامعه و از نظر خصوصی در خانواده‌اش گذاشته بود سمپاتی خود را نسبت به این جریان از دست داد» . از دید جزنی، آثار و نتایج فعالیت‎های حزب توده «نکبت‎بار» بود. او بعدها این «آثار و نتایج نکبت‎بار حزب توده» را در تاریخ سی‌ساله سیاسی خود چنین شرح می‌دهد:
از آن پس حزب توده [...] قادر نبود در جریان‌های سیاسی جامعه نقش مؤثری ایفا کند. این دگرگونی عمده موجب شد که جنبش طبقه کارگر از آن پس یکپارچگی خود را از دست بدهد و جای پیشاهنگ طبقه، یعنی سازمانی که از عناصر پیشرو طبقه کارگر و دیگر عناصر پیشرو (که ایدئولوژی طبقه کارگر را پذیرفته‌اند به وجود آمده و با توده‌ها ارتباط داشته و آنها را رهبری کند) در جامعه ما تا به امروز خالی بماند. این کمبود باعث شد که علیرغم تضادهای درونی طبقات حاکم در دوره‎ای چنین که تضادها [می‎تواند] موقعیت نسبتاً مساعدی برای رشد و گسترش جنبش ملی و کارگری فراهم آورد، پیشاهنگی سازمان یافته و نیرومند در میدان مبارزه [حاضر] نباشند و نتوانند عقب‌نشینی خود را در این دوره جبران کنند. دستگاه حاکمه و سازمان پلیسی و نظامی از این فرصت استفاده کرده و امکان رشد و پیدایش مجدد سازمان‌های سیاسی را به نحوی که بتواند چنین خلائی را پر کنند از بین بردند [...]
بدین ترتیب، در هم شکستن سازمان‎بندی حزب توده و شکست استراتژیک این جریان سیاسی که از جمله مظاهر آن خیانت و زبونی رهبری و تسلیم‎طلبی گروه کثیری از کادرها و اعضاء آن بود، در سرکوب کردن جنبش توده‌ای و عقب ‌راندن روحیه توده‌ها تأثیر قاطعی گذاشت. در حقیقت با این شکست تاریخی[، از یک‎طرف] شرایط ذهنی مبارزه به شدت آسیب دید و [از طرف دیگر،] با دگرگونی اقتصادی و اجتماعی شرایط عینی نیز دگرگون شد. نتیجه نهایی این تحولات ترکیب منفی شرایط عینی و ذهنی و جمع شدن عوامل منفی در جهت ادامه و طولانی شدن اختناق شد.
اما جزنی، به‎رغم توصیف روشنی که از نتایج فعالیت‌های حزب توده در سطح جامعه ارائه می‌دهد؛ به صراحت نمی‎گوید نتایج آن «از نظر خصوصی در خانواده‌اش» چه بوده است که او در نهایت، سمپاتی خود را به این جریان از دست می‌دهد؟
بیژن جزنی در سال 1335 به اتفاق هارون یشایایی  مؤسسه تبلیغاتی پرسپولیس را تأسیس کرد. نقاشی‌ها به عهده جزنی بود و یشایایی، به حساب و کتاب و ادارهء امور مالی می‌پرداخت.  جزنی از طریق یشایایی با سلیمان حوریم که هم‎کیش او و عضو حزب توده بود، آشنا شد. جزنی در نیمه اول سال 1338 با سلیمان حوریم، پیوسته به مباحثه سیاسی می‎پرداخت. هرچند از محتوای این مباحثات اطلاعی نداریم؛ اما، از برخی قرائن می‎توان دریافت که مباحثات میان آن ‎دو، فارغ از ملاحظات سیاسی و پیوستگی‎های تشکیلاتی نبود. بعدها، در اواخر سال 1340، سلیمان حوریم «در بازجویی‌های معموله، ضمن اعتراف به عضویت و فعالیت خود در حزب منحله توده، مسئول بالادست خود را بیژن جزنی معرفی می‌نماید»
مدتی بعد، دادستانی ارتش از ساواک می‌خواهد تا اعلام کند که: «تماس حزبی نامبرده بالا با سلیمان حوریم فرزند اسحق در چه تاریخی بوده؟» نامه ارسالی ساواک به دادستانی ارتش، اگرچه در دسترس نیست، ولی ظاهراً این موضوع را روشن نساخته بود. زیرا مدیر کل اداره سوم از ریاست اداره مستقل هشتم می‌خواهد که «ضمن اعلام شماره پرونده سلیمان حوریم که به دادستانی ارتش احاله گردیده در مورد موضوع مورد بحث نیز بررسی بیشتری معمول نموده و از نتیجه این اداره کل را مستحضر سازند.»  براساس نامه‌ای که از سوی رئیس اداره مستقل هشتم به مدیریت کل اداره سوم فرستاده شده است، به نظر می‌رسد حوریم به علت مظنون بودن به جاسوسی بازداشت شده بود؛ اما، نهایتاً «به علت فقد دلیل قرار منع پیگرد»، برای وی صادر گردید.
ورود جزنی به دانشگاه مقارن بود با باز شدن فضای سیاسی کشور. سیر عمومی تحولات جهانی، مانند خطر آزمایش‌های اتمی شوروی، بالا گرفتن تبلیغات محافل غربی درباره محدودیت‌های اجتماعی در اتحاد جماهیر شوروی و نظام‌های کمونیستی و ... در جهتی بود که موجب استقبال از برنامه سیاسی دموکرات‎ها در انتخابات آمریکا شد.
در 17 آبان 1339 جان. اف. کندی به کاخ سفید راه یافت. به دنبال روی کار آمدن دموکرات‎ها در آمریکا، فضای سیاسی در ایران نیز با گشایشی نسبی همراه شد. شاه در خرداد سال 1339 وعده داد: «انتخابات حزبی است و هر دسته‌ای که بیشتر فعالیت کرد و توجه مردم را بیشتر به خود جلب نمود و انتخابات را برد، یک نفر از طرف او مأمور تشکیل کابینه می‌شود»
متعاقب این وعده شاه، جبهه ملی خود را برای آغاز فعالیت مجدد و شرکت در انتخابات دوره بیستم مجلس آماده ساخت. اللهیار صالح، نامه سرگشاده‌ای منتشر نمود و در آن، آمادگی خود را برای نامزدی از حوزه انتخابیه کاشان اعلام کرد. جزنی می‌نویسد: «هنگامی که انتخابات تابستانی مطرح و نامه سرگشاده آقای اللهیار صالح منتشر شد دیدم که نمی‌توانم در مقابل آن بی‌تفاوت بمانم.» بنابراین، جزنی در حالی که «افکار روشنی علیه حزب منحله توده و له مبارزه عمومی مردم در یک صف ملی بدون وابستگی به سیاست خارجی»  یافته بود؛ با شروع فعالیت دوباره جبهه ملی به سازمان دانشجویی این جبهه پیوست.
متعاقب وعده شاه مبنی بر آزادی احزاب در انتخابات دوره بیستم، منوچهر اقبال که نخست‌وزیر بود انتخابات را برگزار کرد؛ ولی سلامت برگزاری آن زیر سؤال رفت. تقلب در انتخابات چنان بارز بود که دستور ابطال آن صادر شد. به دنبال آن دولت اقبال نیز سقوط کرد و جای خود را به جعفر شریف‎امامی سپرد تا در موقع مقتضی انتخابات را، دوباره برگزار کند.
گروه‌های سیاسی نیز برای انجام انتخابات سالم در تکاپو بودند. اعلامیه‌هایی از سوی این گروه‌ها در دانشگاه‌ها توزیع می‌شد. تظاهرات دانشجویی در بهمن‎ماه اوج گرفته بود. به گزارش شهربانی کل کشور:
ساعت 7 صبح روز 5/11/39 دو نفر دانشجو به نام اسکوئی  و سعیدی  که سوابق فعالیت در جبهه ملی را دارند، جلوی دانشکده حقوق ایستاده و منتظر ورود دانشجویان و تحریک آنها به اعتصاب بوده، ساعت 8 صبح دانشجویان دسته دسته جلو دانشکده‌ها مجتمع و عده‌ای در حدود 16 نفر با نصب پرچم سه رنگ به عنوان مأمور انتظامی از ورود دانشجویان به دانشکده‌ها جلوگیری می‌نمودند. سپس ساعت 9 صبح دانشجویان دانشکده‌های ادبیات، هنرهای زیبا، حقوق [و] فنی به سمت دانشکده پزشکی حرکت [کردند] و جلو دانشکده تجمع و دوشیزه پروانه اسکندری و شخصی به نام جزایری دانشجویان را تحریک به اعتصاب نموده و شعارهای زیر داده می‌شد:
دانشگاه پیروز است/ جبهه ملی پیروز است/ ما ‌آزادی دکتر شیبانی را می‌خواهیم/ انتخابات باید در سراسر کشور آزاد باشد.
بعداً قطعنامه‌ای صادر [کرده] و موارد مزبور را خواستار گردیدند:
1ـ ابطال انتخابات 2ـ آزادی مطبوعات 3ـ ایستادگی در مقابل قدرتها یا استعفا 4ـ عدم جلوگیری از تظاهرات 5ـ آزادی فردی 6ـ لیست انتخابات نباید منتشر شود 7ـ اگر به خواسته‌های ما جواب ندهید دامنه تظاهرات از دانشگاه تهران بین مجامع کشیده خواهد شد. در این صورت مسئول عواقب وخیم آن، جناب آقای نخست‌وزیر و وزیر کشور خواهند بود.
سپس دانشجویان از دانشگاه خارج [گردیدند] و قرار شد که دو نفر قطعنامه را به وزارت کشور ببرند.
دامنه این تظاهرات و اعتصابات به دیگر دانشگاه‌ها نیز کشیده شد و هر روز شدت بیشتری پیدا می‌کرد؛ تا این که، بالاخره، در 20 بهمن‌ماه به اوج خود رسید.
به دنبال گسترش تظاهرات دانشجویی، شهربانی کل کشور، نامه‌ای بدین مضمون برای نخست‌وزیر ارسال می‌کند:
شماره: 4/13675                                          تاریخ: 22/11/39
محترماً به استحضار می‌رساند: عده‌[ای] از دانشجویان دانشگاه تهران به تحریک عناصر ماجراجو و اخلالگر تحت عنوان اعتراضاتی که اصولاً به امور دانشگاه و آموزش ارتباطی ندارد در محوطه دانشگاه به تظاهراتی دست زده و برای انجام دمونستراسیون  و تظاهرات دسته‎جمعی قصد خروج از محوطه دانشگاه و حرکت در شهر را داشته که از انجام این عمل جلوگیری شد. دانشجویان پس از تفرقه [متفرق شدن] در آن روز و روز بعد تغییر ماهیت داده مانند اراذل و اوباش به طرف بازار و خیابانها به دسته‌های مختلف هجوم آورده و با تهدید و دادوفریاد کسبه را تهدید [تحریک] به تعطیل مغازه‌ها و همگام شدن با خود می‌نمودند و مأمورین انتظامی که برای جلوگیری از اعمال ناشایست آنها اعزام می‌شدند [مورد حمله واقع گردیده، به طوری که] اخلالگران [آنان را] با استفاده از کارد و چاقو و چوب و سنگ که در جیب خود آماده داشتند و [با] گردهای متفرقه (فلفل) مصدوم و مجروح نموده متفرق می‌شدند و شمه‌[ای] از اعمال آنان به شرح زیر از عرض می‌گذرد:
1ـ روز 13/11/39 در موقع خروج از محوطه دانشگاه چند نفر از آنان پاسبان بهرامی مأمور گردان امدادی را محاصره و با گرفتن باتون، وی را مضروب و مجروح نموده قصد ربودن اسلحه‌اش را داشته‌اند که اتومبیل حامل سرپرست و مسئول انتظامی دانشگاه رسید [در نتیجه،] دانشجویان متواری و پاسبان تحت درمان قرار گرفت.
2ـ در روز 15/11/39 متظاهرین در کوچه برلن با مأمورین انتظامی روبرو [شدند] و برای نجات خود با استفاده از پاشیدن فلفل به صورت و چشم مأمورین قدرت دید را از آنها سلب [کرده] و متواری می‌شوند که استوار کاظمی مأمور گردان امدادی در حال حاضر دید چشمان خود را از دست داده و تحت درمان می‌باشد.
3ـ ساعت ده صبح روز 16/11/39 برای خروج متظاهرین از بازار اقدام [گردید که]، از طرف آنان کاردی از طرف [افراد داخل] جمعیت به طرف مأمورین پرتاب [شد] که خوشبختانه به هیچ یک اصابت ننموده و یقین است که این[کار] از طرف یک نفر اخلالگر توده‌[ای] یا دانشجوی توده‌‌[ای] که داخل جمعیت دانشجویان شده، انجام گرفته است و قصد [او] از این عمل جری کردن مأمورین [بوده] که آنها را از حال متانت خارج و وادار به عکس‌العمل شدید و تیراندازی که منظور نهایی آنان بوده است، بنماید.
4ـ دانشجویانی که تظاهر می‌نمودند و اکثراً دانشجویان دانشگاه می‌باشند چوبهایی به طول 60 و به قطر 5 سانتیمتر که سر آنها میخ‌کوبی شده در آستین خود پنهان کرده بودند و در موقع نزدیک شدن مأمورین پلیس، [آن‎ها را] از آستین خارج و برای مضروب نمودن مأمورین پلیس به کار می‌‌بردند.
5ـ تظاهرکنندگان با استفاده از سنگهایی که در جیب خود قبلاً [پنهان] کرده بودند شیشه‌های وسائط نقلیه عابرین و مغازه‌ها را شکسته کما اینکه شیشه اتومبیل لندرور شماره 529 حامل مأمورین در اثر پرتاب سنگ دانشجویان شکسته است.
در قبال این تظاهرات و اعمال تحریک‎کننده که از طرف اخلالگران معمول گردیده پلیس تا سر حد امکان و بیش از حدی که می‌توان برای یک مأمور انتظامی تصور نمود، و با این که مصدوم و مجروح می‌گردیدند، خونسردی خود را حفظ [نموده] و حتی از ماشینهای آب‌پاش هم به علت وجود بعضی از بانوان و عابرینی که در تظاهرات شرکت نداشتند، استفاده نگردید و اگر در مقابل بعضی از اقدامات این اشخاص تا اندازه‌[ای] پلیس مجبور شده است با کمی خشونت رفتار نماید اضطراری بوده و چاره[ای] نبوده زیرا اگر این خشونت جزئی هم عمل نمی‌شد اخلالگران جری شده و چاره منحصر به فرد بوده است.
رئیس شهربانی کل کشور
سرلشکر نصیری

[حاشیه بالا:] بایگانی شود. 20/11/39
[مهر:] ورود به دفتر محرمانه نخست‌وزیر
در پی این تظاهرات، بیژن جزنی بازداشت می‌شود. اتهام او «توزیع چوب‌های
کوچک بین افراد و منازعه با پلیس»  بود؛ اما خود او در بازجویی منکر چنین اقدامی می‌شود:
چون در روز اعتصاب عده‌ای از مردمان شرور و بدنام چند تن از محصلین دانشگاه را مضروب و مجروح ساخته بودند، دو عدد پایه صندلی تهیه می‌کند که یکی را خود برداشته و دیگری را به یکی از دوستان خود می‌دهد که در صورت لزوم از خود دفاع نماید ولی قصد حمله و مقاومت در مقابل پلیس را نداشته است.  
جزنی این بار در بدو دستگیری خود را احمد دامغانی، اهل کاشان و نقاش معرفی می‌کند. اما چون «مأمورین نفوذی» او را می‌شناختند، نمی‌تواند تا پایان بازجویی، هویت خود را مخفی نگاه دارد. شرح ماجرا در گزارش بازجویی مورخ 20 بهمن‎ماه 1339، چنین آمده است:
گزارش
محترماً
بیژن جزنی که اوراق بازجوئی او ضمیمه است؛ قبلاً در بازجوئی اولیه که آن هم به پیوست تقدیم می‌شود؛ خود را احمد دامغانی معرفی [کرده بود.] چون برابر اطلاع مأمور نفوذی نامبرده خود را عوضی معرفی نموده بود؛ از او خواسته شد که صحیحاً خود را معرفی کند. بدواً از شناسائی حقیقی خودداری [ورزید] پس از مواجهه با چند نفر از دانشجویان چون درست شناخته نمی‌شود [نمی‎شد؛ به] وسیله کلانتری هشت، جهت پیدایش مشخصات بیشتری از او به آدرسی که در بازجوئی اولی [اولیه] پس داده بود، مراجعه [گردید؛] ولی [مشخص شد] چنان آدرسی وجود نداشته است. مجدداً با نصایح و اندرز حاضر شد که بازجوئی دوباره‌ای پس بدهد که او [در آخرین] بازجوئی خود را بیژن جزنی معرفی کرده است. نامبرده در چند روزه اخیر [در جریان تظاهرات دانشجویان،] برابر گزارش مأمور نفوذی با پلیس منازعه و چوبهای کوچک بین افراد گارد ضربه تقسیم می‌کرده و در پخش تراکت و فرار دادن دانشجویان تظاهرکننده از دست مأمورین انتظامی شرکت داشته است.
عباس پناهی 20/11/39
دو ماه پس از دستگیری، کارشناس ساواک اظهار می‌کند: «چون تنبیه درباره او کافی به نظر می‌رسد در صورت تصویب با اخذ تعهد لازم نسبت به ترخیص وی از زندان اقدام قانونی صورت گیرد.» بنابراین، او روز 27 فروردین‎ماه 1340 از زندان آزاد می‌شود و مجدداًً فعالیت‎های خود را در جبهه ملی از سر می‎گیرد.
در آن زمان، ناتوانی شریف‌امامی در مهار بحران کاملاً مشهود بود. انتخابات دوره بیستم که در اواخر بهمن ماه 1339 تجدید شده بود؛ باز هم، با اما و اگرهای بسیاری روبرو گردید. این ‎بار نیز، بوی تقلب در انتخابات به مشام می‌رسید و شاه آشکارا در تنگنا قرار گرفته بود.
در 12 اردیبهشت 1340، معلمین تهران برای افزایش حقوق خود تظاهراتی برپا کردند که طی آن، یکی از معلمان به نام دکتر خانعلی کشته شد.  متعاقب آن، دولت شریف‎امامی نیز ساقط شد و جای خود را به علی امینی داد. امینی که با حمایت‌های آشکار دموکرات‌های آمریکا، و در رأس آنان کندی، به نخست‌وزیری رسیده بود؛ در اولین گام، انحلال مجلس دوره بیستم قانون‌گذاری ـ که از اسفند ماه سال 39 فعالیت خود را آغاز کرده بود ـ و همچنین، مجلس سنا را از شاه تقاضا نمود و شاه نیز برخلاف میلش، به خواسته امینی تن داد، و فرمان انحلال مجلسین را صادر کرد.
امینی همچنین، اصلاحات ارضی و اداری را در دستور کار خود قرار داده بود. اما مخالفین او که در رأس آنان دربار قرار داشت؛ بر سر راه اصلاحات سنگ می‌انداختند. جبهه ملی نیز، آشکارا در تناقض گرفتار آمده بود؛ به طوری که هرگونه اقدام مؤثر و ابتکار عملی را از آنان سلب می‎کرد. زیرا از یک سو، برنامه امینی، اجمالا،ً همان برنامه جبهه ملی بود و از سوی دیگر، جبهه ملی خود را برای تصدی قدرت، شایسته‌تر از امینی می‌دانست و امید داشت تا در صورت ناکام ماندن امینی جانشین او شود. جزنی از تناقض راه یافته در بین فعالان جبهه ملی، چنین تحلیلی به دست می‌دهد:
جبهه ملی که نه رهبری انقلابی و نه نیروهای وسیع و با تجربه داشت؛ قادر نبود در این میان تأثیر چشمگیری بر جریان امور بگذارد. جناح راست جبهه ملی تحت رهبری اللهیار صالح چشم به حمایت امریکا دوخته بود و امریکا با حاکمیت امینی انتخاب خود را کرده بود.
بنابراین صالح و همکارانش بایستی برای جلب [موافقت] آمریکا و به دست آوردن موقعیت در صف نوبت بایستند. نیروی جناح چپ علیرغم تقاضاهای مثبت و نه انقلابی خود، قادر نبود مردم را به مبارزه‌ای سازمان یافته و مؤثر کشانده و حرکت فزاینده و تکامل‎یابنده‌ای را در جهت یک جنبش رهایی‎بخش آغاز کند. نتیجه این شده بود که جبهه ملی از نظر شعار و برنامه تقریباً خلع سلاح شود و مطالبه «حکومت قانون» و تأکید بر آزادی‌های اجتماعی ظرفیت و کشش کافی برای توده‌ها نداشت.
اسناد و گزارش‎های موجود از فعالیت‌های جبهه ملی در این دوره نیز به وضوح نشان می‌دهد، جبهه ملی، بدون هرگونه تحلیل و برنامه مشخص ، جریان امور و سرنوشت تشکیلاتی خود را به دست حوادث سپرده بود. شاید بتوان گفت، مبرم‌ترین وظیفه‌ای که جبهه ملی در این دوره، برای خود قایل بود؛ حذف علی امینی از نخست‎وزیری و کسب قدرت به هر قیمتی بود. کلیت تحلیل مزبور در یکی از گزارش‎های ساواک بدین صورت جمع‎بندی شده است:
دکتر کریم سنجابی عضو هیأت اجرائیه جبهه ملی به دوستان خود اظهار داشته، دولت امریکا و سیاست خارجی آن کشور از دکتر محمد مصدق جانبداری نمی‌کند و روی این اصل ما مجبور شده‌ایم فعالیت جبهه ملی را مستقیماً و بدون نظر دکتر مصدق شروع کنیم و فقط از نام او برای جلب نظر افراد استفاده نمائیم. دکتر سنجابی گفته: توده‌ای‎ها مایلند که فعالیت جبهه ملی تحت نظر و راهنمایی دکتر مصدق انجام [گیرد] و زمینه برای ریاست جمهوری وی آماده گردد؛ ولی سیاست خارجی امریکا با انجام این برنامه نظر موافق ندارد و ما برای اینکه پشتیبانی حزب توده را در تظاهرات از دست ندهیم ظاهراً مخالفتی با نظریات حزب توده نشان نمی‌دهیم.
بی‌گمان، منظور کریم سنجابی از توده‌ای‎ها، همان افرادی باید باشند که جزنی آنان را «جناح چپ» جبهه ملی می‌نامید. البته، این جناح چپ، همواره همسو با جناح راست فعالیت می‌کرد؛ به طوری که در حادثه اول بهمن‎ماه که از سوی محمدعلی خنجی تدارک دیده شده بود، فعالانه شرکت کرده بود.
در این روز دانشجویان دانشگاه تهران به منظور همدردی با چند تن از دانش‌آموزان اخراجی دارالفنون تظاهراتی به راه انداختند. جزنی اعتقاد دارد که «در [جریان تظاهرات] اول بهمن، دارودسته خنجی توسط مسعود حجازی با مخالفان امینی تماس برقرار کرده و در یک جهت قرار گرفته بودند.»  این تظاهرات به زدوخورد خونینی میان پلیس و دانشجویان انجامید. در پی تشنجات پیش‎آمده، دکتر فرهاد، رئیس دانشگاه تهران، تلگرام ذیل را برای علی‌ امینی، نخست‌وزیر، مخابره کرد:
تاریخ: 1/11/1340                                            شماره 4/46140
مستقیم ـ خیلی فوری
جناب آقای نخست‌وزیر
به طوری که با تلفن مرتباً گزارش وضع دانشگاه در پیش از ظهر امروز به اطلاع جنابعالی رسید؛ بدون آن که ضرورتی ایجاب نماید در ساعت 11 و ربع، نظامیان از نرده‌ها و درها داخل محوطه دانشگاه شده و دانشجویانی را که در محوطه دانشگاه بودند شدیداً مضروب کرده و به عده‌ای از آنها آسیب فراوان رسانیدند که بیم تلف شدن بعضی از آنان می‌رود.
در این ساعت که بنابر دعوت قبلی در دفتر اینجانب قرار بود کمیسیون مالی تشکیل شود، اینجانب و تمام رؤسای دانشکده‌ها از پنجره‌های مشرف به دانشگاه شاهد و ناظر رفتار نظامیان با دانشجویان بودیم.
در بازدیدی که یک ساعت [ساعت یک] بعدازظهر اینجانب به اتفاق رؤسای دانشکده‌ها از دانشگاه به عمل آورد[یم]، مواجه با مناظری گردید[یم، که] غیر قابل انتظار و بسیار دلخراش [بود،] زیرا نظامیان در کلاس‌ها و آزمایشگاه‌ها و کتابخانه‌ها به مضروب ساختن دانشجویان پسر و دختری که از اوضاع خارج بی‌خبر و مشغول مطالعه و کار بوده‌اند قناعت نکرده، [بلکه] میکروسکوپ‌ها و ماشینهای تحریر و سایر اسباب و لوازم را بر زمین کوبیده، میزها و قفسه‌ها را واژگون ساخته و درها و شیشه‌ها را شکسته‌اند. در بسیاری از سرسراها و راه‌پله‌ها حتی در کلاس‌ها قطرات و گاهی لخته‌های خون دانشجویان مضروب دیده می‌شود. بهداری دانشگاه نیز از این اعمال ناصواب مصون نمانده اثاثیه آنجا را واژگون کرده، به علاوه طبق گزارش سرپرست و پرستار آنجا مریضی را از تخت به زیر کشیده و بیماری دیگر را از آمبولانس به خشونت پایین آورده‌اند و ضمناً سرپرست مزبور و پرستار را هم مانند بسیاری از کارکنان و اعضای دفتری دانشکده‌ها شدیداً مورد ضرب قرار داده؛ سخت مجروح ساخته‌اند. همین عملیات در باشگاه دانشگاه و طبقه فوقانی آن که محل سکونت دانشجویان خارجی است جریان داشته است. هم‎اکنون عده زیادی از دانشجویان مجروح در بیمارستان‌های دانشگاه بستری و تحت درمان هستند.
اینجانب از طرف خود و عموم دانشگاهیان به این اعمال غیر انسانی شدیداً اعتراض [می‎کنیم] و به همین جهت تقاضا دارد دستور رسیدگی برای تعیین مرتکبین صادر نمایند. البته تا اعلام نتیجه این رسیدگی، [این‎جانب] و رؤسای دانشکده‌ها از ادامه خدمت در دانشگاه معذور خواهیم بود.
رئیس دانشگاه
دکتر فرهاد
[حاشیه بالا:] رونوشت نامه اول دانشگاه.
گزارش مزبور که آشکارا لحنی همدلانه با دانشجویان مضروب و آسیب‎دیده را القاء می‎کرد؛ نزد نخست‎وزیر، واکنشی جز تردید و استعجاب برنینگیخت. امینی، در پاسخ به نامه فرهاد، نه تنها همدلی رئیس دانشگاه با دانشجویان آسیب‎دیده را برنتافت؛ بلکه، با اشاره به عدم تطبیق نکات مندرج در گزارش او با آنچه از سوی منابع انتظامی و «ناظرین بی‎طرف» انعکاس یافته بود؛ و تاکید بر ماهیت «عناصر مشکوک» دخیل در حادثه، پیدا کردن «ریشه فساد» را به تشکیل «کمیسیونی برای رسیدگی» محول نمود:
جناب آقای دکتر فرهاد
رئیس دانشگاه تهران
نامه شماره 4/46140 مورخه 1/11/1340 رسید و از مضمون آن اطلاع حاصل شد. چون بعضی از نکات مذکوره در نامه جنابعالی با جریان واقعه به نحوی که از طرف مقامات انتظامی گزارش گردیده و از آن مهم‌تر از طرف ناظرین بی‌طرف بخصوص مخبرین جرائد داخلی و خارجی تأیید شده وفق نمی‌دهد، ناگزیر خاطر جنابعالی را معطوف می‌دارد متأسفانه به واسطه وجود عناصر مشکوکی که در داخل دانشگاه رخنه کرده‌اند، دانشگاه وضعی به خود گرفته و به صورتی درآمده که نتیجه آن برای هر ایرانی وطن‌پرست جز تأثر و تأسف چیز دیگری نیست. شاهنشاه، دولت‌های گذشته و اینجانب به سهم خود وقایعی را که به کرات و از سال‌های پیش هر دفعه به عناوین مختلف برای تأمین هدف مشخصی در این محیط علمی که از هرگونه جریان حاد سیاسی و مضر به حال کشور باید برکنار باشد، اتفاق افتاده؛ با خیراندیشی نگاه نموده و حتی‌الامکان از اعمال هرگونه واکنش و اجرای اقدامات شدید که در این گونه موارد غیر قابل احتراز به نظر می‌آید خودداری نموده است. شاهنشاه که ریاست عالیه و فائقه دانشگاه را توأم با علاقه ذاتی قبول فرموده‌اند در مراحل و موارد مختلف نظر خود را درحمایت از دانشگاه و دانشگاهیان به کرات ابراز فرموده؛ و دولتها بخصوص دولت اینجانب از بدو شروع زمامداری به دفعات مختلف نیت شاهانه را عملی و اثبات نموده و برای آن که هیچ گونه ابهامی باقی نماند ضمن نامه مورخه 14/8/40 شماره 4/7329 و 5/9/40 شماره 4/8432 نظریات دولت را به جنابعالی اطلاع دادم و انتظار داشتم تا فرصت باقی است اقدامات شایسته انجام پذیرد و تصمیمی اتخاذ گردد که محیط دانشگاه به صورت میدان عملیات مفسده‌جویانه و مخرب عده‌[ای] از ایادی بیگانه در نیاید و استنشاق هوایش برای عده زیادی [از] جوانان عزیز و دانشجویان حقیقی آلوده و مسموم نگردد و فرصت مجدد به افرادی که به هیچ یک از مقدسات کشور علاقمند نیستند و با سرنوشت عده[ای] از جوانان این کشور بوالهوسانه بازی می‌نمایند داده نشود؛ تا بار دیگر اعمال ناشایست خود را مانند آنچه [در] گذشته و گاه به صورت سوء‎قصد به ذات شاهنشاه و زمانی به [با] اهانت به رجال مملکت و حتی سیاستمداران بیگانه که در محیط و خانه آنها به دعوت آمده‌اند، ظاهر سازند.
از این تذکر این انتظار می‌رفت که برای علاج قطعی قبل از وقوع پیش‌آمد دیگری تدبیری اتخاذ فرمایند و دولت را در امری که با سرنوشت جوانان کشور و عزیزان مردم سروکار دارد به موقع مطلع و آگاه سازند تا بر طبق آن نظریه، اقدامی اساسی انجام پذیرد. متأسفانه و برخلاف انتظار رویه کجدار و مریز در امری که تأمل در آن به هیچ‎وجه صلاح نبود همچنان ادامه یافت تا فرصتی مجدد به دست همان افرادی که پیوسته درصدد ایجاد آَشوب و بلوا هستند داده شد و بار دیگر جان عده[ای] از افراد این کشور چه دانشجو و چه مأمور انتظامی را به خطر انداخت [انداخته] و به قول جنابعالی خسارات غیر قابل جبرانی هم به بار آورد. جای تردید نیست اگر تدبیری به موقع و تصمیمی بجا اتخاذ می‌گردید موجب [این] پیش‌آمد نمی‌نمود که در یک‎چنین موقع حساس جنابعالی و همکاران محترم شما ناگزیر به استعفا گردند.
در این مورد اینجانب نهایت تأسف را دارم و از ذکر این نکته نیز ناگزیرم که دانشجویان واقعی دانشگاه افرادی هستند که در هیچ‎یک از این ماجراها دخالت ندارند و از آنچه که گذشته و می‌گذرد پیوسته ابراز نفرت و انزجار نموده و با سماجت و اصرار خواستار آن بوده و هستند که تصمیمی گرفته شود که آنها بتوانند در محیطی آرام به کسب معلومات بپردازند. بدیهی است تأمین نظریه آقایان دانشجویان واقعی دانشگاه، و انجام خواسته‌های آنها بر عهده دولت است ولی اصل احترام به استقلال دانشگاه، دولت را از دخالت مستقیم و اتخاذ تدابیر لازم بدون مشورت با شما و انجام نظریات جنابعالی که مسئولیت اداره این دانشگاه را به طور مستقیم و با استقلال بر عهده دارید مانع گردید و بنابراین، بر جنابعالی و استادان محترم دانشگاه بوده که در تأمین آسایش خیال دانشجویان و تأمین ‌آرامش در محیط دانشگاه و راحتی خیال اقوام و بستگان آنها از کلیه امکانات موجود استفاده و برای حصول آن با دولت مساعدت و کمک می‌فرمودید. جنابعالی که در رأس دانشگاه قرار دارید بهتر از هر کس واقف هستید که در میان دانشجویان حقیقی دانشگاه عده معدودی هستند که در اختیار عناصر بیگانه قرار دارند و به مجرد این که مشاهده می‌نمایند اوضاع کشور رو به آ‌رامش است دانشگاه را متشنج می‌نمایند و با ارعاب و تهدید دانشجویان واقعی و حتی استادان، درصدد اغتشاش برمی‌آیند و از این عمل ناجوانمردانه و بی‌باکانه خود ابایی هم ندارند که خون افراد بی‌گناه این کشور ریخته شود و درب دانشگاه به روی کسانی که از فرسنگها [راه دور] به تهران روی آورده‌اند تا کسب دانش و علم کنند بسته شود. بدیهی است برای رسیدن به این هدف حتی به سوی عابرین پیاده سنگ پرتاب می‌نمایند و به روی قوای انتظامی کشور که به خاطر حفظ آرامش و سلامت جامعه جان خود را در کف گذارده‌اند حمله می‌کنند و با آنها گلاویز می‌شوند و از عملیات خود آثاری بر جای می‌گذارند که مؤمنین و خدمتگزاران به این کشور باید متأثر گردند و تأسف بخورند.
به هر حال چون این واقعه از جهت دولت امری است بی‌نهایت مهم و با سرعت هر چه تمامتر باید ریشه فساد پیدا شود و برای همیشه نابود گردد؛ دستور دادم کمیسیونی برای رسیدگی به این امر مهم مشغول کار شود و مسئولین این واقعه را هر چه زودتر مشخص و معرفی نماید. مسلم بدانید محرکین در هر مقامی باشند شدیداً مورد تعقیب واقع خواهند گردید و نتیجه برای عبرت سایرین و آگاهی مردم علاقمند ایران اعلام خواهد شد. انتظار دولت این است که با مأمورین تحقیق نهایت مساعدت و معاضدت را در روشن شدن صریح و صحیح امر بنمایید.
نخست‌وزیر  
جزنی که در همان ساعت‌های اولیه تجمع وارد دانشگاه شده، و در این زدوخوردها فعالانه حضور یافته و جراحتی نیز برداشته بود، طی بازجویی، جزییات بیشتری از وقایع را، آنهم از زاویه دید یکی از کنشگران حاضر در صحنه، چنین ثبت می‌کند:
برای اولین مرتبه روز شنبه سی‌ام دی ماه در دانشکده شنیدم که به مناسبت همدردی با دانشجویان دانشسرای عالی در دانشگاه میتینگی خواهد بود. روز یکشنبه در حدود ساعت 9 از در شرقی وارد دانشگاه شدم و در جنوب دانشگاه ازدحام شدیدی به نظر می‌آمد و من نزدیک شدم دیدم دود بخار مانندی از چند جا برخاست. نزدیکتر رفتم. دیدم که دانشجویان از داخل دانشگاه به مأمورین انتظامی که در خارج دانشگاه بودند سنگ پرانی می‌کردند. از [علت] ماجرا سؤال کردم. گفتند که دانشجویان قصد خروج از دانشگاه را دارند. نزدیک در دانشکده ادبیات ایستاده بودم که فریاد زدند پلیس داخل دانشگاه شد و دیگر جز فرار دانشجویان چیزی دیده نمی‌شود [نمی‎شد].
بنده هم مانند عده‌ای از دانشجویان به داخل دانشکده رفتم و در این ضمن توسط مأمورین انتظامی چانه‌ام مضروب و خون سرازیر شد که از مقابل در شرقی سوار تاکسی شده به منزل پدرزنم رفتم و عصر برای پانسمان به دکتر مراجعه [کردم] و بعد به دفتر کارم رفتم و چون خسته و مضروب بودم به خانه رفتم و چند لحظه از ورود من نگذشته بود که مأمورین زنگ زدند و مرا  دستگیر کردند.
جزنی، علت بروز آن واقعه را به جناح مرتجع جبهه ملی منتسب ساخته و در تاریخ سی‎ساله، چنین تحلیل می‎کند که آن حادثه، هم با مشی عمومی رهبری جبهه ملی مغایرت داشت و هم با مشی جناح چپ جبهه که هرگونه همکاری با مخالفان امینی را رد می‎کرد و رسوا کردن او را به سود دربار می‎دانست، در تضاد بود.
به هر روی، این واقعه که به تعبیر جزنی «برای سقوط یک نخست‌وزیر مستمسک خوبی بود»، موجب سقوط امینی نشد؛ زیرا او «از حمایت فعال امریکا برخوردار بود و مخالفان نتوانستند او را برکنار کنند»
جزنی این بار، بیش از پنج ماه در زندان سر می‌کند. آزادی او مقارن بود با آخرین روزهای زمامداری علی امینی؛ زیرا دوره او به سر آمده بود و شاه در سفری که در اردیبهشت‎ماه به امریکا داشت، توانسته بود نظر مساعد کاخ سفید را به خود جلب کند. بنابراین، دیگر لزومی به ماندن امینی در مقام نخست‎وزیری نبود. به ناچار او در اواخر تیرماه 1341 به تعبیر جزنی، «بدون سروصدا»  استعفا کرد و اسدالله علم جایگزین او شد.
اگر چه شاه در سفر خود به توافق‌هایی با مقامات امریکایی دست یافت؛ اما، این موافقت‎ها به معنای تحکیم کامل قدرت او و تثبیت خودکامگی نبود. بلکه، فقط آغاز روند دیکتاتوری به شمار می‎رفت و شاه تا رسیدن به مرزهای مطلق‌العنانی، هنوز چند گامی فاصله داشت. از این‎رو می‌بینیم که در دوران علم نیز جبهه ملی هم‎چنان فعال بود و رهبران آن دیدارهای متعددی با وی داشتند و علم نیز «به اللهیار صالح وعده داد که با تأسیس کلوپی از طرف جبهه مذکور موافقت خواهد نمود»
جزنی پس از رهایی از زندان مجدداً به فعالیت‌های جبهه ملی روی می‎آورد. اما او اکنون، به یک سوژه دایمی برای ساواک تبدیل شده بود؛ به طوری که در تاریخ 29/12/41 دادرسی ارتش از ساواک استفسار می‎کند: «آیا متهم پس از استخلاص از زندان به فعالیت‌های گذشته خود ادامه داده است یا خیر؟» جواب ساواک مثبت است و به اداره دادرسی توصیه می‌کند: «اصلح است که پرونده وی مفتوح باشد.»
در سال 42 گزارشگر ساواک از فعالیت بیژن جزنی، همسرش میهن قریشی، خواهرش سودابه جزنی و برادر همسرش، بهمن قریشی به «نفع حزب منحله توده» خبر می‌دهد. بدیهی است انتساب وابستگی تشکیلاتی جزنی به حزب توده در این دوره دقیق نیست. زیرا در نظر گزارشگر ساواک، هرگونه فعالیت کمونیستی مترادف بود با فعالیت به نفع حزب توده. بنابراین، گزارش مزبور روشن نمی‌سازد که فعالیت‌های کمونیستی جزنی و نزدیکان او، دقیقاً از نظر وابستگی‎های تشکیلاتی یا پیرایه‎های ایدئولوژیکی چه ماهیتی داشته و جزنی نیز، در نوشته‎ها یا بازجویی‎های خود به فعالیت‎هایش در این دوره، اشاره‌ای نمی‎کند.
قیام 15 خرداد  و جریان‌های سیاسی
سال 1342 از همان نخستین روزها ملتهب و پرحادثه بود. در دومین روز از سال جدید که مصادف با سالروز شهادت حضرت امام جعفر صادق علیه‌السلام بود؛ کماندوهای رژیم پهلوی به مدرسه فیضیه در قم حمله بردند و در نتیجه آن، تعدادی از طلاب مضروب شدند.
با بازگشایی دانشگاه‌ها در سال جدید، دانشگاه تهران در ادامه تنش‌های سال گذشته، همچنان ناآرام بود. براساس گزارشی که نخست‌وزیر در تاریخ 22/1/1342 برای شاه ارسال کرد؛ آن روز در دانشگاه تظاهراتی صورت گرفته بود.
با آنکه در آن روزها، تعدادی از رهبران جبهه ملی محبوس بودند؛ ولی جبهه ملی راه مماشات با دربار را می‌پیمود و همچنان به وعده سال گذشته اسدالله علم، مبنی بر تأسیس کلوپ از طرف جبهه ملی دلخوش بود. حال آنکه مبارزه امام خمینی علیه حکومت با شدت و حدت ادامه می‌یافت.
شاه که توانسته بود با جلب نظر کاخ سفید، علی امینی را کنار بگذارد؛ اکنون، به ناگزیر مجری اصلاحاتی شده بود که امینی وعده داده بود. در حقیقت، او به نسخه‌ای عمل می‌کرد که دیگران به دستش داده بودند.
صرفنظر از اصلاحات ارضی و یا دیگر اصول ششگانه که مناقشه‎های فراوانی برانگیخت؛ یکی از مهمترین اهداف اصلاحات مورد نظر کاخ سفید، دگرگونی ساختار سنتی جامعه ایران از راه اجرای طرح پیشنهادی جان باولینگ  بود. ناامیدی از موفقیت امینی در اجرای برنامه اصلاحات ارضی، کندی و مشاوران او را واداشت تا دستورالعمل جدیدی برای اجرا تهیه نمایند. بنابراین، باولینگ که یکی از مشاوران وزارت امور خارجه امریکا در دولت کندی بود، مأموریت یافت در مورد ایران راهکارهایی تهیه کند.  
هنگامی که راهکارهای پیشنهادی او به شاه رسید، محمدرضا دیگر مطمئن شده بود که بدون دگرگونی ساختارهای سنتی جامعه ایران، رسیدن به این هدف‌ها امکان‌پذیر نیست. بر اساس چنین نگاهی بود که شاه، پیش از آن که احزاب و گروه‎هایی مانند جبهه ملی را مزاحم کار خود بیابد، روحانیت را که حافظان ساختارهای اصیل و سنتی جامعه بودند؛ مزاحم برنامه خود می‎دید.
از این‌رو، شاه حملات شدیدی را علیه مذهب تدارک دید و بالاخره در سخنرانی ششم خرداد 1342 در کرمان گفت: «... و اما آن مرتجع سیاه، او هم دنیایش فروریخته ...» یک هفته بعد، یعنی در سیزدهم خرداد، شاه جواب این سخنان گستاخانه را از امام خمینی دریافت کرد:
بشنو از روحانییّن، بشنو از علمای مذهب، اینها صلاح ملت را می‌خواهند. اینها صلاح مملکت را می‌خواهند. ما مرتجع هستیم؟ احکام اسلامی ارتجاع است؟ آنهم ارتجاع سیاه است؟ تو انقلاب سیاه، انقلاب سفید درست کردی؟ شما انقلاب سفید به پا کردید؟ کدام انقلاب سفید را کردی آقا؟!
به دنبال این سخنان، دو روز بعد، در نیمه شب پانزدهم خرداد، امام خمینی دستگیر و به تهران اعزام شدند. بازداشت امام خمینی اعتراض‎های پی در پی مردم را به همراه آورد. مهم‎ترین اعتراض، روز 15 خرداد به صورت راهپیمایی عظیمی در تهران رخ داد که متعاقب آن، رژیم با خشونتی تمام و عریان تظاهرات مردم را به خون کشید. گفته‎اند جزنی در این روز به اتفاق دوستانش پلاکارد‎های بزرگی با مضمون «مرگ بر دیکتاتور خون‌آشام» و «دیکتاتور خون می‌ریزد»، آماده ساخته و بر سردر دانشگاه نصب کرد.
رخداد 15 خرداد سبب شد که جزنی در مناسبات و تعامل میان روحانیت با مردم، طبقات اجتماعی و قدرت سیاسی بازنگری کند و طیف‌های مختلف روحانیت را از هم تمیز دهد. اگرچه تحلیل بیژن جزنی از قیام پانزده خرداد سال 1342، نهایتاً تحلیلی طبقاتی است؛ ولی می‌توان با او همعقیده بود، آنجا که می‌گوید: «15 خرداد نقطه عطفی در رابطه رژیم با مردم شد. نقطه عطفی که در جریان‌های سیاسی علنی و مخفی اثر بزرگ گذاشت»
یکی دیگر از اثرات فوری قیام 15 خرداد به اغما رفتن فعالیت‌های مسالمت‌آمیز جبهه ملی و احزاب مشابه بود و این امر اختلافات موجود بین رهبران جبهه ملی و کمیته دانشجویی را دامن زد؛ تا آنجا که وقتی در اوایل آذرماه، هفت تن از اعضاء کمیته دانشجویی برای مذاکره درباره اقداماتی که باید به مناسبت سالروز کشته شدن دانشجویان دانشگاه (16 آذر) انجام شود، به منزل اللهیار صالح رفتند؛ وی با تمارض از پذیرفتن دانشجویان خودداری کرد.
این رفتار موجب ناراحتی و عصبانیت اعضاء کمیته شد، به طوری که اظهار می‌داشتند:
کسالت آقای اللهیار صالح مصلحتی است و کسی که تا دیروز به ما می‌گفت فرزندان من ـ پسران من ـ حالا از ترس هیئت حاکمه می‌خواهد خود را از جریانات و اقدامات سالروز کشته شدن دانشجویان دانشگاه کنار بکشد.
بنابراین، کمیته دانشجویی جبهه ملی، فارغ از شورای رهبری به فعالیت‌های خود ادامه می‌داد و بیژن جزنی نیز در ارتباط با این کمیته که مشخصاً نشریه «پیام دانشجو» را تدوین و توزیع می‌کرد، فعال بود.
در سال 1343 ساواک بدون آن که به نوع فعالیت پنهانی جزنی اشاره کند، گزارش می‌دهد: «مشارالیه به طور پنهانی فعالیت می‌نماید و در صورت افشاء این مطلب، مأمور نفوذی ساواک سوخته می‌گردد.»
دانسته نیست که این گزارش ساواک به فعالیت‌های جزنی در چارچوب کمیته دانشجویی برمی‎گردد؛ یا اشاره دارد به جلسات سه‎نفره‎ای که او با دایی‎اش، منوچهر کلانتری نظری و دکتر حشمت‌الله شهرزاد تشکیل می‎داد؟
در سال 1331 مأمورین انتظامی در شهرستان شاهی، هنگام بازرسی مسافرین اتومبیل شماره 242 که از تهران به شاهی وارد شده بود؛ مقداری اوراق مضره از جامه‌دان یکی از مسافرین کشف کردند. به دنبال این کشف، صاحب اوراق که کسی جز شهرزاد نبود، تحت تعقیب قرار می‌گیرد. ابتدا محکومیت تأدیبی شامل حال او می‌شود؛ اما پس از پی‌گیری و اعتراض به صلاحیت مراجع قضایی، پرونده برای رسیدگی به اعتراض محکوم به دادسرای شهرستان مربوط ارسال و متهم پس از هفت ماه بازداشت، مرخص می‌گردد.
در سال 1332 شخصی به نام احمد محمودی که خود را بی‌سواد معرفی می‌نمود با یک تخته پتو دستگیر و 95 برگ اعلامیه و 17 برگ روزنامه مردم و 323 برگ روزنامه رزم، به وسیله مأمورین فرمانداری نظامی از وی کشف و تحت پیگرد قرار می‌گیرد. وی به موجب رأی صادره از دادگاه جنحه به سه ماه حبس تأدیبی محکوم می‌گردد. چون موقع ترخیص حاضر به ابراز تنفر از حزب منحله توده نمی‌شود؛ مدتی طبق ماده (5) فرمانداری نظامی در بازداشت می‌ماند تا اینکه با مشخصات مذکور مراتب انزجار خود را در جراید اعلام می‌نماید. بعداً معلوم می‌شود شخص موصوف حشمت‌الله فرزند سید‌‌کاظم شهرت شهرزاد بود که خود را با مشخصات مستعار و شناسنامه جعلی معرفی نموده است. شهرزاد در سال 1339 به اتهام اقدام به تشکیل سازمان واحد دانشجویی و در حقیقت، فعالیت‌های مضره و پخش اعلامیه‌های مخفی تحت پیگرد قرار گرفته و به موجب رأی صادره از دادگاه تجدید نظر شماره 2 اداره متبوعه که قطعیت یافته به هجده ماه حبس عادی محکوم گردیده است.
پس از قیام 15 خرداد 42 که به نظر می‌رسید هیچ‎گونه امکانی برای فعالیت علنی و قانونی باقی نمانده است؛ منوچهر کلانتری از بیژن جزنی می‌خواهد که به خانه پدری منوچهر برود. جزنی در آنجا دکتر حشمت‌الله شهرزاد را نیز ملاقات می‌کند. در این ملاقات آنان از هر دری سخن می‌گویند؛ ضمناً این پرسش مطرح می‌شود که: «آیا می‌شود به نحوی فعالیت‌های مخفی[،] افکار کمونیستی را دنبال گرفت؟ و این فعالیت‌ها چه هدف و روش‌هایی می‌تواند داشته باشد؟»
یافتن پاسخ برای این پرسش به جلسات بعد موکول شد. در جلسات بعدی که خارج از شهر تشکیل می‎شد، موافقت گردید که این روابط ادامه یابد و هر کس، افراد مناسبی را که می‌شناسد بدون معرفی او به دیگران، با خود مرتبط سازد. در یکی از این جلسات به دعوت منوچهر کلانتری شخصی به نام کیومرث ایزدی نیز به جمع آنان اضافه شد.
منوچهر کلانتری و کیومرث ایزدی در سال 1333 در زندان قصر با یکدیگر آشنا شده بودند. پس از آزادی، آنها گه‎گاه یکدیگر را می‌دیدند. در سال 42 بود که کلانتری درباره مسایل سیاسی و تشکیل گروه‌ با ایزدی گفت‌وگو کرد و نظر او را برای این امر جلب نمود. از آن پس ایزدی به جمع آنان اضافه شد. این گروه چهار نفره برای سامان بخشیدن به فعالیت‌های تشکیلاتی، وظایف و مسئولیت‌هایی برای خود تعریف کردند. در اولین تقسیم‌بندی؛ جزنی، مسئول جذب افراد و تبلیغات و شهرزاد، عهده‌دار تشکیلات و تعلیمات شد. منوچهر کلانتری و ایزدی نیز، مسئولیت ایجاد آمادگی‌های رزمی و منطقه‌شناسی را به عهده گرفتند.
بنابراین، کاملاً آشکار است که آنچه جزنی در مورد سابقه گروه در تاریخ سی‌ساله می‌نویسد؛ با آنچه در جریان بازجویی گفته است، نمی‎خواند. جزنی در تاریخ سی‎ساله، بدون آن که نامی از اعضا ببرد، می‎نویسد: «شبکه اولیه این گروه طی سال‌های قبل از 39 به صورت یک گروه سیاسی مخفی ایجاد شده بود»
به درستی نمی‎دانیم منظور جزنی از هستۀ اولیۀ شبکه چه کسانی‎اند؟ اگر منظور او کلانتری و شهرزاد باشند؛ باید گفت، آنان بدون آنکه «هدف و روش ‌روشنی» داشته باشند؛ در سال 1342 گرد هم آمدند و جالب‌تر اینکه پیشنهاد‌های آن سه تن برای جزنی «حیرت‌انگیز» بود؛ زیرا «تقریباً هر سه نفر در مورد اینکه با یک کار خیلی فوری و کوچک می‌توان حکومت را در دست گرفت فکر می‌کردند»
بنابراین، می‎توان گفت، طرح این نکته که: «در پایان سال 41 با توجه به موقعیتی که به وجود آمده بود این گروه تجدید سازمان یافته و به منظور تدارک عملی مشی قهر‌آمیز فعالیت‌هایی را شروع کرد» ؛ خالی از دقت است. شاید این ادعاهای جزنی برای آن باشد که تاریخچه شکل‌گیری دور تازه فعالیت چریکی را از تأثیرات قیام 15 خرداد که به موجب آن فضای عمومی کشور و مناسبات مردم و رژیم تغییر یافت؛ بیرون بکشد.
جزنی، البته در بازجویی‌های خود توضیح نمی‌دهد که «کار خیلی فوری و کوچک» پیشنهادی منوچهر کلانتری، دکتر شهرزاد و کیومرث ایزدی برای در دست گرفتن حکومت چه بوده است و چرا این طرح به اجرا گذارده نشد؟ بازجو نیز از او توضیحات بیشتری نمی‌خواهد.
اما روایت دکتر شهرزاد با آنچه که جزنی در بازجویی بیان کرده متفاوت است؛ او می‌نویسد: «آقای ایزدی مدعی بود که باید متوسل به ترور شد یعنی باید اقدام به کشتن و ترور افراد سرشناس نمود و همراه با این ترورها نابود گردید. آقایان جزنی و کلانتری مدعی بودند، که این کار اصولی نیست؛ باید به چنان اقداماتی متوسل شد که جنبه نظامی و پارتیزانی داشته باشد و در عین حال بتوان آن را ادامه داد. در واقع باید شرایطی فراهم نمود که با رفتن به جنگل و اقدام به تاکتیک‌های جنگ‌وگریز مبارزه را به صورت مسلحانه ادامه داد.»
از دیگر مسایل مورد بحث ماه‎های پایانی سال 1343 در جلسات چهار نفره، اختلافات شوروی و چین بود. در اوایل دهه 1960 میلادی، اختلافات چین و شوروی از پرده بیرون افتاد. این اختلافات ظاهراً وجهی ایدئولوژیک داشت. مائو؛ استالین، رهبر وقت حزب کمونیست شوروی را تجدیدنظر طلب می‌‌خواند و متقابلاً خود نیز متهم می‌شد که ناسیونالیزم چینی را به لباس مارکسیستی درآورده و از این طریق اصول عام و بنیادی مارکسیسم ـ لنینیسم را مورد حمله قرار داده است.
در سال 1960 میلادی در آستانه تشکیل دومین کنفرانس احزاب مارکسیستی که در مسکو برگزار می‎شد؛ چین با انتشار سندی تلاش کرد مصوبات اولین کنفرانس را طرد کند و برای جنبش جهانی کمونیستی راه دیگری پیشنهاد نماید. این به مثابه نفی هژمونی مسکو بر احزاب برادر در مبارزه علیه امپریالیزم بود.
این اختلافات در محافل مارکسیستی ایرانی نیز بازتاب یافت. هر یک از محافل ایرانی، نسبت به یکی از این دو اردوگاه مارکسیستی هواداری نشان می‌دادند. گروه چهارنفرۀ حول جزنی نیز درگیر این مباحث شده بود. جزنی می‌نویسد: «من به علت چینی نبودن مورد انتقاد بودم و در این میان دکتر شهرزاد کمتر از کلانتری جوش چینی می‌زد. من البته طرفدار تزهای شوروی نبودم و معتقد به اشتباهات و نفع‌طلبی برای هر کدام در جهت خاص خود بودم»
جزنی اطلاعات بیشتری از مضمون و محتوای مباحث گروه درباره اختلافات چین و شوروی ارائه نمی‌دهد ولی این مباحث تا زمانی که گروه گسترده‎تر شده بود؛ و افراد تازه‎ای به عضویت آن درمی‎آمدند؛ همچنان ادامه داشت. جزنی توضیح می‌دهد:
اگر بخواهیم تعریف وضع فکری و سیاسی این سازمان را بکنیم این افراد به طور کلی تمایل مارکسیستی داشته‌اند و بعضی تمایل چینی داشته‌اند مثل سورکی و زاهدی و کلانتری و تا حدود کمتری دکتر شهرزاد ولی من و ظریفی تمایل چینی یا شوروی نداشتیم و کوشش می‌کردیم در بحث‌هایی که می‌شد این تمایل چینی را تخفیف بدهیم. به هر حال تصمیم گرفته شد که این بحث‌ها دنبال نشود تا تشتت و اختلاف پیش نیاید.
این جلسات که در سال‌های 42 و 43 به طور ماهانه تشکیل می‌شد؛ هنوز، به روشی برای مبارزه دست نیافته بود که جزنی بار دیگر بازداشت شد. علت دستگیری او، این‎بار، توزیع نشریه «پیام دانشجو»، در اول خردادماه سال 1344 بود. در همان روز، مأموران ساواک و دادستانی از منزل وی در خیابان پرواز، کوچه خیام، پلاک 38، بازدید کردند. در این بازدید مدارک زیر به دست آمد:
«1ـ پنج برگ کاغذ که مطالبی تحت عنوان محاکمات فرمایشی همچنان ادامه دارد ـ کنگو در چنگ استعمارگران ـ اخبار (در هیچ جای دنیا به اندازه ایران آزادی نیست، از هذیان‌های آقای حسنعلی منصور در مجلس سنا) ـ‌ شانزده آذر باشکوه هر چه تمام‌تر برگزار شد.
2ـ سه قطعه عکس دکتر مصدق»
در توضیح صورتجلسه مربوط آمده است: «آقای بیژن جزنی در حضور امضاکنندگان زیر از امضاء صورتجلسه خودداری نمود»
در همان روزی که جزنی را دستگیر کردند، دو تن دیگر به اسامی بهمن پورشریعتی، نماینده دانشکده ادبیات و مصطفی ملاذ، نماینده دانشکده پزشکی در کمیته دانشگاه؛ وابسته به جبهه ملی نیز بازداشت شدند.
اتهام جزنی روشن بود: دریافت نشریه «پیام دانشجو» از فردی ناشناس و واگذار کردن آن به بهمن پورشریعتی برای توزیع در دانشکده‌های مختلف. در گزارشی که ساواک از «کمیته دانشگاه وابسته به جبهه ملی» تهیه کرده، ضمن شرح چگونگی تشکیل کمیته مذکور آمده است:
بیژن جزنی دانشجوی دوره دکترای [دانشکده] ادبیات  ... بدون داشتن عضویت رسمی در کمیته مذکور با این کمیته کاملاً همکاری و از وجود وی جهت سازمان دادن تشکیلات دانشجویی در دانشگاه و دیگر مسایل مربوط به کمیته مورد بحث استفاده می‌شد و به علاوه در دو نوبت وسیله انتقال در حدود پانصد نسخه پیام دانشجو اعضاء کمیته دانشگاه بوده است.
تبعات این اتهام برای جزنی، محکومیت به 9 ماه حبس بود. پس از سپری کردن این مدت، جزنی در بهمن ماه 44 آزاد شد و فعالیت خود را در شرکت «تبلی فیلم» ‌از سر گرفت.
شرکت تبلی فیلم در سال 1339 به سرمایۀ هارون یشایایی و اسحق فنزی تأسیس شد و مدتی بعد، منوچهر کلانتری و بیژن جزنی با خرید سهام به این شرکت پیوستند. جزنی علاوه بر خریداری 21 سهم از یکصد سهم، مدیر داخلی شرکت هم بود. هارون یشایایی، مدیر امور بازاریابی و منوچهر کلانتری، مدیر امور شهرستان‌ها بودند.
مدیران شرکت تبلی فیلم در سال 45 به منظور توسعه کار خود شرکت دیگری به نام «فیلمساز» تأسیس کردند که 13 درصد سهام آن مال جزنی بود و او به عنوان مدیر بازرگانی، ماهیانه سی‌هزار ریال نیز حقوق دریافت می‌کرد.
در اوایل 1345، منوچهر کلانتری مجدداً از جزنی خواست به خانه‌ای که در خیابان تخت جمشید اجاره کرده بود؛ برود. او در آنجا مجدداً شهرزاد را دید؛ اما از کیومرث ایزدی، دیگر خبری نبود؛ زیرا او براساس اظهارات دیگر اعضا، به این نتیجه رسیده بود که اهداف و روش‌های گروه، تقلیدی ناشیانه از روش‎های مبارزۀ گروه‎های چریکی در بعضی از کشورهای انقلابی است که به ناگزیر، برای ایجاد جنگ‌های چریکی، سر به کوه و جنگل باید نهاد. این اقدامات از دید او، به خاطر اصلاحاتی که در سال‌های اخیر در کشور صورت گرفته، غیرعملی است و جنبه بچه‌گانه و آرتیستی داشت. از سوی دیگر ایزدی می‌خواست «دارای زندگی آرامی باشد و به مسایل شخصی خود بپردازد.»  بنابراین، در ایامی که جزنی در زندان بود، یعنی در نیمه دوم سال 1343، کناره‌گیری خود از گروه را به اطلاع کلانتری رساند.
پس از آن که جزنی، کلانتری و شهرزاد چندبار دور هم جمع شدند؛ کلانتری به اطلاع آنان می‌رساند که با حسن ضیاءظریفی نیز روابطی برقرار کرده و او نیز، آمادۀ همکاری است. جزنی، ضیاءظریفی را در جریان فعالیت‌های دانشگاه و جبهه ملی شناخته بود و می‌دانست که او نیز مارکسیست است. ولی آن دو، روابط گرم و صمیمانه‌ای با هم نداشتند.

حسن ضیاءظریفی در فروردین 1318 در لاهیجان، «در یک خانواده پراولاد»  به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در همان شهر به پایان رساند. او در اوایل سال 1332، در حالی که سال اول دوره متوسطه را می‌گذراند به عضویت سازمان جوانان حزب توده درآمد. از این‎رو، پس از کودتای 28 مرداد که شبکه گیلان حزب کشف شد؛ ضیاءظریفی نیز بازداشت شد و چند روزی را در زندان سپری کرد.
در سال 1338 ضیاءظریفی به دانشکده حقوق راه یافت. او این‎بار فعالیت‌های سیاسی خود را در جبهه ملی پی گرفت. در بستر همین مناسبات بود که با جزنی، منوچهر کلانتری و احمد جلیل افشار آشنا شد. وی در 18 بهمن ماه 1339 به اتهام فعالیت مضره، دستگیر و ماه بعد، در 22 اسفند ماه، با تبدیل قرار آزاد شد. در دوران زندان نیز با مشعوف کلانتری و دکتر حشمت‌الله شهرزاد آشنایی به هم رساند.
ضیاءظریفی پس از آزادی با جدیت بیشتر به جبهه ملی پیوست و در کلاس‌‌های گویندگی دکتر خنجی شرکت جست. اما تدریجاً میان آنان اختلاف آغاز شد؛ زیرا ظریفی در همان سال‌های آغازین فعالیت جبهه ملی دوم اعتقاد داشت که «جبهه» باید برای جلب نظر مردم یک‎سری شعارهای ناظر به وضع زندگی مردم، از جمله شعار اصلاحات ارضی را مطرح سازد و دکتر خنجی که یکی از رهبران جبهه ملی به شمار می‌رفت؛ با طرح این دیدگاه که شعار اصلاحات ارضی جنبه طبقاتی دارد و جبهه نمی‌تواند خود را وارد مبارزات طبقاتی کند و اصولاً مبارزه طبقاتی را «توده‌‌ای‌ها» تحریک می‌کنند؛ با این نظر به مخالفت برخاست. این اختلاف نظرها، گاه به مشاجرات تندی نیز منجر می‌شد. در پی همین اختلاف نظرها، ظریفی و جزنی در کنگره جبهه ملی در زمستان 1341 از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن محروم ماندند.
حسن ضیاء ظریفی پس از قیام 15 خرداد 1342 طبق ماده (5) حکومت نظامی دستگیر شد و چندی را در بازداشت سپری کرد. پس از آن با ‌آرام گرفتن تکاپوهای جبهه به خدمت زیر پرچم اعزام شد و نزدیک دو سال از مسایل سیاسی به دور ماند؛ اما پس از خاتمه خدمت و استخدام در گروه صنعتی بهشهر، روابطی را با منوچهر کلانتری آغاز کرد.
وقتی قرار شد کلانتری و جزنی با ظریفی ملاقات کنند، شرط این بود که او فعلاً از وجود شهرزاد اطلاعی نداشته باشد. نخستین دیدار در منزل ظریفی، در خیابان آمل صورت گرفت و مدتی این جلسات ادامه یافت. در یکی از همین جلسات ظریفی گفت، عباس سورکی را می‌بیند و با او به طور مداوم دربارۀ فعالیت جبهه ملی، مبارزه و کار سیاسی گفت‎وگو می‎کند.
عباس سورکی در سال 1328 برای ادامه تحصیل از شاهرود به تهران آمد. وی تدریجاً تحت تأثیر فضای عمومی جامعه به دکتر مصدق و جبهه ملی گرایش یافت. اما پس از آنکه به استخدام بانک ملی درآمد، و در محل کار با کسانی آشنا شد که به حزب توده «سمپاتی» داشتند و روزنامه مردم را برای مطالعه در اختیار او می‎گذاشتند؛ این گرایش در نظر او رنگ باخت. مدتی بعد، سورکی به تقاضای هم‎شهری‌اش، رمضان عمویی، با فردی به نام سید‌محمد تقوی آشنا شد. تقوی بیشترین تأثیر را روی سورکی در گرایش به مارکسیسم بر جای نهاد.
در سال‎های 36ـ1335، سورکی با ورود به دانشگاه، فعالیت‌های سیاسی خود را گسترش داد. در سال 38 به اتفاق سید‌محمد تقوی و یکی از دوستان او به نام اسماعیل ترابی که «مدعی بود با عده‌ای از افراد حزب توده همکاری دارد»؛ گروهی به نام «رزم‌آوران حزب توده» را ایجاد کردند.
فعالیت تبلیغاتی گروه، کار خود سورکی بود. او متن اعلامیه را به تنهایی می‎نوشت و در بانک محل کار خود، آن را تایپ می‎کرد. آنگاه، در خانه تکثیرش می‎کرد و در نهایت، شخصاً به توزیع آن‎ها می‎پرداخت. ارزیابی‎هایی که ساواک از فعالیت این گروه در آن سال‎ها به دست داده، حاکی است که گروه رزم‎آوران حزب توده، در بین دانشجویان دانشگاه تهران نفوذ پیدا کرده و دانشجویان را به اخلال در نظم تحریک می‌کند.
سورکی همچنین در آن سال‎ها می‎خواست تعدادی چریک تربیت کند؛ و به همین منظور، دو قبضه سلاح کمری از یکی از سارقین معروف شاهرود به نام محمد باصری، خریداری کرده بود.
کار تبلیغاتی سورکی در همان روزهای اولیه متوقف شد. او حتی نتوانست بیش از دو ـ سه اعلامیه بنویسد؛ زیرا ساواک او را در 26 بهمن ماه 1339 دستگیر می‎کند. سورکی اعتقاد داشت، «اسماعیل ترابی، خود، عضو سازمان امنیت بوده و برای خوش‌رقصی آن همه مقدمات را فراهم کرد»  
سورکی پس از سپری ساختن سیزده ماه حبس با تبدیل قرار آزاد می‎شود. به همین مناسبت طی نامه‌ای به «حضور محترم تیمسار معظم ریاست سازمان امنیت» نوشته است:
اگر کلمات قادر به رسایی مکنونات قلبی‌ام باشند اجازه بدهید مراتب عمیق سپاسگزاری و قدردانیم را بدین وسیله نسبت به آن مقام بزرگوار و پدر مهربان  ابراز نمایم.  اما نزدیک به دو سال بعد در تاریخ 1/11/43، منبع ساواک با کد 654 گزارش می‌دهد:
گروه رزم‌آوران مزبور هفته گذشته در ارتفاعات پس قلعه با شرکت آقایان عباس سورکی، مهدی شهیدی، ‌عبدالحسین مدرسی، ناصر آقایان و حسین نعمتی تشکیل گردید. در این جلسه ابتدا جزوه پلی‌کپی شده‌ای که مطالب آن درباره جنگ‌های پارتیزانی کوبا و پیروزی چریک‌ها در کشور خود بوده قرائت و سپس تصمیم گرفته شده در جلسات بعدی درباره عملیات پارتیزانی بحث و مذاکره بیشتری به عمل آید.  
از آن پس ساواک توسط منبع خود، تمامی تحرکات سورکی را زیر نظر داشت. سورکی بعد از آماده ساختن آنان، ماهیانه 500 ریال به منظور مصارف احتمالی از نامبردگان دریافت می‌کرد. این وجوه یک سال جمع‌آوری گردید؛ ولی در یکی از جلسات که پیشنهاد خرید اسلحه برای امور چریکی داد؛ این موضوع مورد موافقت سایر افراد قرار نگرفت و در نتیجه سهم سه نفر از افراد فوق را که هر یک در حدود 6000 یا 7000 ریال می‌شد به آنان برگرداند.
پس از این قضایاست که سورکی توسط ظریفی به جزنی معرفی می‌شود و فردی به نام ناصر آقایان که پیشتر به وسیله ساواک جلب همکاری شده بود، در کنار سورکی باقی می‌ماند تا اخبار را به ساواک گزارش کند.
به‌ این ترتیب، در اواسط سال 45 «با اینکه در جلسات نظر مساعدی در مورد همکاری با سورکی وجود نداشت»  مقرر شد که جزنی به همراه ظریفی ملاقاتی با سورکی و یکی از دوستان او که بعد معلوم شد ضرار زاهدیان است، داشته باشند. در این جلسه «بحث بر سر این بود که آیا می‌توان با روش قهرآمیز مقاصد انقلابی را به پیش برد؟»
گام‌های عملی برای تشکیل گروه
بالاخره پس از چند جلسه بحث و گفت‌وگو، افرادی که در منزل سورکی جمع می‌شدند به این نتیجه رسیدند که اگر چه «نمی‌شود با عده کمی انقلاب کرد ولی به هرحال تدارک انقلاب را می‌شود دید.»  جزنی وظیفه پیشاهنگ را «تدارک قهرآمیز انقلاب» می‌داند؛ زیرا: «اعمال قهر انقلابی در این شرایط از تاکتیک‌هایی تشکیل می‌شود که تنها جریان‌های سازمان‌یافته و پیشرو می‌توانند آنها را به کار بندند. مبارزه چریکی شهری و هسته‌های چریکی در مناطق روستایی در این مرحله پیشاهنگ را در بر می‌گیرد نه مردم را.»  به زعم جزنی «مردم در شرایطی دست به مبارزه قهرآمیز بر ضد رژیم می‌زنند که اولاً ادامه وضع موجود برای آنها غیرممکن شده باشد؟ [...]، ثانیاً قدرت توسل به سلاح را در خود ببینند [...] و ثالثاً درک کرده باشند که رسیدن به خواسته‌های سیاسی و اقتصادی آنان از راه‌های آسان‌تر یعنی راه‌های مسالمت‌آمیز ممکن نیست»  و تا این شرایط فراهم نشده باشد مبارزه مسلحانه محتوای مقدماتی و تدارکاتی دارد.
توافق دیگر اعضا آن بود که قبل از یک عمل پارتیزانی باید سازمانی برای تدارک آن وجود داشته باشد؛ و نهایتاً مقرر شد، در جلسه بعد شش نفر شرکت کنند: جزنی، کلانتری و ظریفی از یک سو، سورکی، زاهدیان و صمغ‌آبادی از سوی دیگر.
صمغ‌آبادی را سورکی آورده بود. مردی بود با بیش از پنجاه سال سن، صحبت‌هایی که کرد نشان داد نه تحرک لازم را دارد و نه به درد این همکاری می‌خورد. بنابراین به واسطه حضور او در این جلسه، سخن خاصی مطرح نشد و تنها مطالب پراکنده‌ای رد و بدل گردید.
در جلسه بعد با حذف او، در مورد «نحوه کار و برنامه صحبت‌های زیادی شد.» ضمناً در این جلسه مصوب شد هر کس برای خود نام مستعاری برگزیند. جزنی نام مستعار اخلاقی، سورکی نام مستعار معینی، زاهدیان نام مستعار جلال، منوچهر کلانتری نام مستعار ابهری و ظریفی نام مستعار سعدآبادی را برای خود انتخاب کردند.
همچنین مقرر شد از این پس دو جلسه مجزا از یکدیگر تشکیل شود. در یک جلسه جزنی، ظریفی، سورکی و کلانتری حضور یابند و در جلسه دیگر کلانتری، زاهدی و شهرزاد با نام مستعار کفایی؛ و کلانتری رابط این دو گروه باشد.
سورکی، جزنی و کلانتری را از دوران دانشکده، دورادور می‌شناخت. حتی یک بار برای تهیه لایحه حقوقی مربوط به زمین‌های مزروعی پدرش در ولایت، نزد کلانتری رفته بود و اینک آنان فعالیت سیاسی مشترکی را آغاز کرده بودند.
مسئولیت سه نفر اول، توسعه شبکه سیاسی برای جذب دیگر افراد به سازمان بود. جزنی به واسطه فعالیت‌های دانشگاهی و جبهه‌ای نسبت به دیگران از امکان بهتری برای جذب برخوردار بود. او با قاسم رشیدی، فارغ‌التحصیل دانشکده پلی‌تکنیک؛ مجید احسن، دانشجوی فعال جبهه ملی؛ فرخ نگهدار و ابراهیم تیبا و‌ عده‌ای دیگر از دانشجویان بدون ‌آنکه ذکری از وجود یک سازمان مخفی به میان آورد، گفت‎وگو کرد. جزنی هم‎چنان روابط خود با هدایت‌الله متین‌دفتری، داریوش فروهر و هوشنگ کشاورز ‌صدر را حفظ کرده بود. زیرا به او اختیار داده شده بود که هر طور خود صلاح می‌داند عمل کند. امّا ابراهیم تیبا به علت عدم صلاحیت از نظر فکری و بی‌میلی او پس از ازدواج نسبت به کار سیاسی حذف شد و سه تن دیگر در سال 46 به گروه معرفی شدند.
آشنایی جزنی با مجید احسن، دانشجوی رشته حقوق به سال 1339 و تجدید حیات جبهه ملی باز می‌گردد. احسن در آن سال برگه عضویت در جبهه ملی را تکمیل کرد و در کلیه فعالیت‌ها و میتینگ‌های جبهه، مشارکت می‌کرد. جزنی و احسن در جریان پخش اعلامیه‌های جبهه با یکدیگر همکاری داشتند. پس از آنکه کنگره جبهه ملی تشکیل شد احسن از جانب دانشکده حقوق به عضویت کنگره درآمد و لاجرم با سران جبهه آشنایی بیشتری حاصل کرد. در سال 42 احسن به مدت چهار ماه در زندان بود. پس از رهایی، کلانتری و جزنی به دیدن او رفتند و احسن نیز متقابلاً چند بار برای دیدن کلانتری به «تبلی فیلم» رفت و جزنی را نیز در آنجا دید. تدریجاً این ارتباطات به کاستی گرایید تا اینکه در تابستان 46 جزنی به سراغ او رفت و درباره چگونگی و امکان احیاء جبهه ملی و یا تشکیل یک جمعیت علنی و قانونی از اعضاء منفرد جبهه ملی با او سخن گفت. جزنی همچنین گفت که «فقدان وحدت نظر» یکی از علل شکست جبهه‌های سابق بوده است و برای اینکه این بار در تشکیلات جدید «وحدت نظر» حاکم باشد، بهتر است احسن «از نظر افرادی که سابقاً عضو جبهه ملی بودند و در فعالیت‌ها شرکت داشتند اطلاع داشته باشد.»  بدین منظور دکتر شهرزاد را به وی معرفی کرد.
در جلسه اول، شهرزاد به منزل احسن رفت و او نیز قاسم رشیدی را به شهرزاد معرفی نمود. در جلسه دوم فرخ ‌نگهدار نیز به جمع آنان افزوده شد. حرف و سخن آنان در چند جلسه‌ای که در منزل احسن تشکیل دادند، پیرامون «تشکیل یک جمعیت علنی و قانونی با همکاری افراد سابق جبهه ملی بود.» بنابراین، مجید احسن، فرخ نگهدار و قاسم رشیدی از وجود سازمانی غیرعلنی که «مبارزه چریکی» را در دستور کار خود قرار داده بود، بی‌‌خبر بودند.
وظیفه دیگران یعنی کلانتری، شهرزاد و زاهدیان تمهید مقدمات فعالیت‌های پارتیزانی و مشخصاً شناسایی مناطقی بود که به نظر می‌رسید زمینه طبیعی و اجتماعی بیشتری برای عملیات پارتیزانی دارند. گیلان و مازندران به واسطه پوشش گیاهی، بیشتر مورد توجه بودند اما «تا اواخر سال 1345 عملاً هیچ اقدامی صورت نگرفت»  به علت عدم پیشرفت امور، خستگی عارض افراد «کمیته» شده بود. اظهارات کلانتری نیز حاکی از سردرگمی خود، زاهدی و شهرزاد بود. به همین علت، آن دو جلسه با یکدیگر ادغام شد.
در جلسات بعدی، به تدریج منوچهر کلانتری شروع کرد به بهانه‌جویی و نهایتاً پیشنهاد داد تا برای معالجه بیماری خود و همچنین بررسی امکانات ایرانیان در خارج از کشور و کسب اطلاع بیشتر از انشعاب قاسمی و فروتن از حزب توده، برای سه ماه به اروپا سفر کند.
حداقل برای جزنی آشکار بود که کلانتری راه عافیت پیش گرفته است و «دارد از زیر کار در می‌رود.»  با این وجود، با سفر سه ماهه او موافقت شد. کلانتری در فروردین سال 46 راهی اروپا شد و «خودش را از قید قضایایی که از چند سال پیش شروع شده بود راحت کرد»
پس از انقضاء سه ماه، کلانتری در مقابل نامه‌هایی که جزنی برای او می‌فرستد و بر بازگشت وی تأکید می‌کند، پاسخ‌هایی مبهم می‌دهد. هارون یشایایی پس از بازگشت از سفری که به لندن داشت، به جزنی گفت: «منوچهر اصلاً ظاهر و باطنش عوض شده یعنی نه به فکر بازگشت است و نه از نظر عادت و رفتار به ایرانی‌ها شبیه است مثل اینکه بیست سال در لندن بوده»
بنابراین، منوچهر کلانتری کاملاً از فعالیت سیاسی کنار کشید. چنان که جزنی «دیگر از او قطع امید کرد» و حتی در چند نامه‌ای که برای او نوشت فقط بر بازگشتش تأکید می‌کرد ولی «در آنها مطلبی از اوضاع سیاسی نه سوال می‌کرد و نه چیزی گفت»
با وجود این دانسته نیست که چرا جزنی از «لو رفتن»  او سخن گفته است. زیرا او نیک می‌دانست که لو رفتن معطوف به عمل پنهانی  است و در اینجا یکسره فاقد معنا است. آیا این تعبیر جزنی، ادای دینی به یک عضو خانواده بود؛ تا دیگران بعدها به اشتباه تصور کنند که کلانتری برای پیگیری اهداف گروه به انگلستان سفر کرد؟
به هر حال، پس از خروج کلانتری جلسات «کمیته» که ادغام دو جلسه پیشین بود، ماهانه تشکیل می‌شد. ضرار زاهدیان نیز به بهانه آنکه تحت تعقیب و مراقبت پلیس است، در برخی جلسات شرکت نمی‌کرد.
تدوین طرح مبارزه: استراتژی و تاکتیک
در جلساتی که معمولاً ماهی یک بار تشکیل می‌شد، «طرح‌هایی در مورد روش قهر‌آمیز و یا غیر مسالمت‌آمیز» بررسی می‌گردید. روی روش قهر‌آمیز از آن‌رو تأکید می‌کردند که برخی از افراد معتقد بودند «در شرایطی که تمام قوانین و حقوق اجتماعی سلب شده و نمونه آن هم، روش خشن حکومت در سرکوب قضایای دانشگاه و جبهه ملی و غیره بود، فعالیت‌های مسالمت‌آمیز بدون نتیجه است و هر نوع تقاضای مردم با زور سرنیزه جواب داده می‌شود و بنابراین مردم هم چاره‌ای ندارند جز توسل به زور، ”لاجرم“ فعالیت سیاسی به صورت علنی و نیمه‎علنی غیر ممکن است و به اصطلاح هیچ امکانی برای این قبیل فعالیت‌ها از طرف دولت و دستگاه‌های مربوط به آن باقی گذاشته نشده است»
البته «کمیته، فعالیت‌های سیاسی علنی و نیمه‎علنی را نیز تأیید می‌کرد ‍]ولی] اساساً قائل بود که پیروزی در شرایط ایران از راه قهر‌آمیز میسر است [زیرا] در شرایط کشور امکان مبارزه سیاسی و گسترش نهضت از طریق فعالیت‌های عمومی داده نمی‌شود.»  چون بارها دیده شده است در جائی که مبارزات سیاسی مردم به حدی می‌رسد که امکان دریافت حقوق ثابتی برای آنها فراهم می‌کند؛ و به اصطلاح می‌خواهند به صورت یک نیروی سیاسی دائمی دربیایند، دستگاه حاکمه با شدیدترین وضع این فعالیتها و مبارزات را سرکوب می‌کند و برای سرکوب‎کردن این فعالیت‌ها، بی‌دریغ و بدون هیچ مانع و مشکلی از نیروی مسلح استفاده می‌کند.  
جزنی سرکوب کردن دانشگاه در چند نوبت طی سال‌های 39 تا 42 و ماجرای 15 خرداد را که از نظر او یک تظاهرات و شورش بدون نقشه بود، شاهد مثال می‌آورد و نتیجه می‌گیرد، آنچه می‌تواند موجب پیروزی ملت شود توسل به راه ‌و روش قهر‌آمیز است. اما این راه و روش قهر‌آمیز چیست؟ و چه خصوصیاتی دارد؟ جزنی در این باره نوشت: «اینجا بود که ما با بی‌تجربگی و سرگردانی روبرو بودیم»  زیرا «آخرین سنت‌های مسلحانه و قهر‌آمیز ایران عبارت بودند از جنگ‌ها و مقاومت‌های مسلحانه مشروطه‌خواهان در مقابل محمدعلی‌شاه قاجار که در تبریز، اصفهان و گیلان به ظهور رسید و بعد از جنگ اول جهانی برخوردهای کلنل محمد تقی‎خان پسیان و نهضت جنگل.»  
جزنی با اشاره به «فاصله حدود پنجاه سال با این سوابق و تجارب»، نکات قابل استفاده آنها را چنین توضیح می‌‌دهد: «اول بررسی در ترکیب این نیروها و یا تجزیه و تحلیل نیروهای این جنبش‌ها بود. دوم محیط جنگ و مبارزات آنها و سوم وضع و موقعیت سیاسی آنها». وی از این موارد نتیجه می‌گیرد:
اولاً ریشه‌های دوری از مبارزات مسلحانه در مردم ایران وجود دارد. ثانیاً این مبارزات بخصوص مبارزات مشروطیت ضمن اینکه شدیدترین روش ممکن در مبارزه بوده است قانونی‌ترین و محق‌ترین مبارزه هم بوده است. یعنی در مبارزه مسلحانه به هیچ‌وجه لازم نیست که مبارزه غیر قانونی یا ضد قانون اساسی باشد چنانچه درخشان‌ترین جنبش مسلحانه ایران بی‌شک هدفی جز اعاده قانون اساسی و حقوق مردم که به موجب آنها همین دولت‌های فعلی سرکار هستند و بعدها هم خاندان سلطنت در ایران عوض شد، نداشته است.
جزنی به خوبی می‌دانست که فاصله تقریبی پنجاه ساله با ‌آن جنبش‌های مسلحانه و دگرگونی‌های اجتماعی، امکان هر نوع تقلید از آن اقدامات را سلب کرده است. بنابراین، می‌بایست در ایران راهی پیش می‌گرفتند که ناشی از افکار آنان و شرایط فعلی ایران باشد. این‌جا بود که هیچ الگویی در مقابل خود نداشتند.
جزنی به فقدان یک سازمان مقتدر سیاسی، چنانکه در چین مبارزات مردم را سازمان می‌داد؛ و یا، یک نیروی نظامی، چنانکه در ویتنام علیه اشغالگران ژاپنی و فرانسوی شکل گرفته بود؛ در ایران اشاره می‌کند. تنها نمونه‌ای که فکر او را به خود جلب می‌کرد، مبارزات کوبا بود. ولی تفاوت‌های مشخصی بین ایران و کوبا از نظر موقعیت جهانی و سوابق نهضت ملی وجود داشت که در نتیجه به کوبا نه به عنوان یک الگو و نمونه قابل تقلید؛ بلکه به عنوان یک مسأله که بسیاری از معادلات سیاسی قبلی کلاسیک را بر هم زده است، نگاه می‌شد. از این‌رو، می‌نویسد: «مبارزه با دیکتاتوری رژیم برای ما [...] همان نقش را دارد که مبارزه با دیکتاتوری باتیستا برای خلق کوبا داشت. در آنجا مبارزه با دیکتاتوری، شعار استراتژیک جنبش 26 ژوییه بود. دیکتاتوری باتیستا در راه حفظ خود آنقدر اصرار ورزید تا کل سیستم را با خود به نابودی کشاند، در اینجا دلیلی نیست که قطعاً مبارزه با دیکتاتوری مستقیماً منجر به نابودی تمام سیستم شود.»
جزنی، همچنین، از انقلاب کوبا  می‌آموزد که اولاً «هرقدر ارتش‌های حرفه‌ای بزرگ، مجهز و مدرن باشند، مردم قادرند بر آنها غلبه کنند»؛ و ثانیاً، «تکوین پیشاهنگ طبقه کارگر در عالیترین شکل آن یعنی حزب طبقه کارگر امر مقدماتی مبارزه نیست». بنابراین، تئوری مسلط «اول حزب بعد مبارزه رد شد» و «پیشاهنگ» جایگزین «حزب» گردید و ثالثاً «یک جنبش انقلابی برای شروع و رشد خود محتاج کمک‌های خارجی نیست، بدون تصویب یک قطب جهانی می‌توان مبارزه‌ای را که مطابق با شرایط تشخیص» داده می‌شود، آغاز کرد.
بنابراین، برای جزنی و گروه او راهی باقی نمی‌ماند؛ مگر اینکه با تجربیات اندک خود، طرح تئوریکی برای مبارزه چریکی در ایران پی ‌ریزند. آن‌ها کوشیدند تا نخستین گام را بردارند، هرچند این طرح هیچگاه به صورت یک طرح مدون و کامل درنیامد.
در بحث‌هایی که اعضاء با یکدیگر داشتند، این سؤال به ذهنشان می‌خلید که آیا حتماً این مبارزه باید در خارج از شهرها باشد و در این صورت دهقانان چه عکس‌العملی خواهند داشت؟ با توجه به آنکه «آنان از نظر سیاسی بسیار عقب ‌مانده‌اند؛ در حالیکه نیروی شهری از آنها به مراتب آگاه‌ترند».  اما آنچه که اعضاء کمیته با آن توافق داشتند این بود که «باید از نیروهای شهری دستجاتی تشکیل شود تا در منطقه خارج از شهر دست به عملیات جنگ و گریز بزنند و عمل آنها در آن مناطق موجب جلب اعتماد دهقانان شود.»
جزنی اعتقاد خود به مبارزه در کوه را همواره حفظ کرد. او به رغم آشکار شدن «نتایج ابتدایی رفرم ارضی» که موجب «کاهش شرایط گسترش مبارزه مسلحانه در روستا» شده بود؛ با این وجود «مبارزه مسلحانه در شهر و روستا را همپایه» قرار می‌داد. زیرا به نظر او «پذیرش تغییرات اقتصادی و اجتماعی در روستاهای ایران منتج به نفی مبارزه مسلحانه در منطقه روستایی (کوهی) نمی‌شود.»
این شکل از مبارزه مسلحانه از آنجا اهمیّت می‌یافت که «دهقانان بخش مهمی از زحمتکشان به شمار می‌روند. مبارزه مسلحانه در منطقه روستایی نمی‌تواند اثر تبلیغی روی این بخش نداشته باشد»  جزنی می‌افزاید: «اما از دیدگاه استراتژیک مبارزه در منطقه روستایی واجد اهمیّت دیگری است. اولاً بسیج دهقانان عمدتاً حاصل چنین مبارزه‌ئی خواهد بود گرچه اشکال دیگر مبارزه در شهر نیز روی روستا اثر می‌گذارد. ثانیاً تکامل مبارزه شهری در مرحله معینی تکیه بر کوه را ضروری می‌سازد. این ضرورت هم به لحاظ خصلت نظامی مبارزه در کوه است که امکان پیوستن توده‌های وسیع به این نوع مبارزه را می‌دهد و هم از نظر محدودیت شهر برای رشد چریک شهری و خطر تراکم زائد این نیروها در شهرهاست»
از نظر جزنی، «مبارزه مسلحانه در کوه در استراتژی جنبش انقلابی مسلحانه دارای چنان اهمیتی است که شایسته است این مسئله در رساله‌ای مخصوص به خود مورد بررسی کامل و مشروح قرار گیرد.»  زیرا، «مبارزه مسلحانه تنها از راه مبارزه چریکی در کوه توده‌ای می‌شود»
با چنین درکی از مبارزه، آن طور که جزنی توضیح می‌دهد، گروه «برای راه طولانی خود» در مرحله اول سه هدف را در دستور قرار داد: «اول، جمع‌آوری و سازمان دادن افراد؛ حداقل در چندین دسته‌ ده ـ پانزده نفری. دوم، مسلح ساختن این دسته‌ها از طریق خرید اسلحه قاچاق. سوم، کوشش برای جلب نیروهای ملی و تأیید نظری و تئوریک راه قهر‌آمیز. پس از آن، مرحله دوم آغاز می‌شود یعنی شروع عملیات درگیری خیلی کوچک و بعد احتراز از دشمن و ادامه حیات دستجات در محیط خارج از شهر تا زمانی که بتواند از نیروی محلی استفاده کند و پشتیبانی شود»
البته جزنی یادآور می‌شود که وظیفه گروه آنان همانا تدارک مرحله اول است؛ زیرا پس از آن که مبارزه مسلحانه «توده‌ای» شد دیگر این گروه نمی‌توانست مبارزه را به خود اختصاص دهد و یا فقط خود را اداره کننده این مبارزه بداند.
آشکار است که جزنی این سخنان را تحت تأثیر انقلاب کوبا بیان کرده است. البته او خود این سؤال را مطرح می‌کند که: «آیا قطعاً نیروهای محلی از این عملیات مثلاً پس از شش ماه یا حداکثر یک سال حمایت خواهند کرد و به آنها به تدریج خواهند پیوست؟» جزنی حمایت مردم را محتمل‌الوقوع می‌داند ولی ارزیابی دقیق درباره کم‌وکیف آن را منوط به تحقیق نسبت به مسایل محلی و وضع مردم در مناطقی می‌داند که در آنجا عملیات چریکی باید انجام پذیرد.
مبارزه مسلحانه و نفی ترور
جزنی در مقام نظر و در مراحل تدوین استراتژی مبارزه، حداقل در ایامی که بازجویی‌هایش را پس می‌داده است؛ بین مبارزه مسلحانه و تروریسم تفاوت قایل بود و دومی را «بدون تردید»، «مردود» می‌شناخت. زیرا تروریسم «راه‌ و روشی بی‌نتیجه و انحرافی» است که «نه فقط کمکی به توسعه مبارزه نمی‌کند بلکه می‌تواند برای جنبش ملی مضر نیز باشد.»
جزنی ترور افراد نخبه‌ای را که در رأس یک حکومت قرار دارند؛ منحصراً از جانب کسانی مقبول می‌داند که امکان جانشینی بلافاصله آنان فراهم گردد. او شاهد مثال را چنین می‌آورد: «فرض کنیم ترور کندی فقید رئیس‌جمهوری سابق امریکا از طرف یک جناح هیأت حاکمه امریکا انجام شده باشد که فرضاً جانسون معاون کندی به آنها وابستگی داشته باشد؛ در این صورت این جناح با یک ترور قوه مجریه کشور امریکا را در اختیار گرفته و روش‌های مقبول خود را، به مورد اجرا گذاشته است»
جزنی ترور افراد عالی‌رتبه را حتی در کشوری که دستخوش مبارزه مسلحانه است و «جنگ‌های پارتیزانی» در آنجا گسترش یافته نیز، مردود می‌داند و برای آن چنین استدلال می‌کند:
اگر این رجال در رأس حکومتی قرار دارند که مورد قبول مردم نیست و برعکس مورد تنفر مردم است نابود کردن آن‌ها عملی بیهوده و بی‌نتیجه است و اگر جنبش در مرحله نطفه‌‌ای است و به اصطلاح آگاهی عمومی مردم در سطحی است که این رجال هنوز مورد قبول مردم هستند و یا مردم به طور فعال مخالف آنها نیستند، در این صورت به دلیل ضعف از جانشینی و عدم هماهنگی مردم، این عمل نتیجه مثبتی برای سازمان‌هایی که در حالت نطفه هستند نداشته ولی عکس‌العمل منفی این عمل می‌تواند موجب نابودی چنین نطفه‌هایی بشود. پس نه تنها ترور شخصیت‌ها به عنوان قدمی به جلو محسوب نمی‌شود بلکه به عنوان یک کار صرفاً عاطفی و محتمل‌النتیجه هم نمی‌تواند مورد قبول قرار گیرد
جزنی چنین نتیجه می‌گیرد که ترور نه تنها قدمی رو به جلو نیست؛ بلکه به عنوان کاری عاطفی که احتمالاً نتایجی به بار خواهد آورد نیز نمی‌تواند مورد پذیرش واقع شود. بلکه از اغتشاش و هرج‎و‎مرج ناشی از آن کسانی سود می‌برند که متکی به قدرت و دسته‌بندی داخل حکومت باشند و آنان نیز برای جبران مافات فشار مضاعفی به روی مخالفین حکومت از هر صنف و جماعت وارد خواهند ساخت. جزنی معتقد است، این همان امری است که اصطلاحاً به «اختناق بعد از ترور» موسوم است که مورد پسند هیچ مخالفی نیست.
جزنی همچنین یادآور می‌شود که اعضاء کمیته بر این باور بودند که اختناق و فشار هر نوع مبارزه و تدارکی را مشکل می‌سازد؛ دیگر مبارزه مسالمت‌آمیز یا قهر‌آمیز تفاوتی ندارد. از نظر آنان هیچ‌گونه ابهامی «در رد پیشنهاد‌ها و نظرات عاطفی تحت عنوان اقدام قهرمانانه به خاطر باقی گذاردن یک سنت» وجود نداشته است.
دانسته نیست چرا جزنی با این طرز تلقی درباره مبارزه مسلحانه، می‌کوشید سایه خود را بر سر چریک‌های فدایی خلق که عملاً و نظراً به ترور اعتقاد داشتند، بگستراند.
البته جزنی در جای دیگری تأکید می‌کند: «در شرایط فعلی کشتن عناصر منفور رژیم تنها به مثابه نشان‌دادن ضربه‌پذیری رژیم و برانگیختن احساس تنفر و کینه مردم نسبت به رژیم ارزش دارد.»  نظر اخیر جزنی که حداقل پس از ترور فرسیو بیان شده است، آشکارا، نوعی بازنگری در رد و انکار مطلق تروریسم است.
جزنی از یکسو نمی‌توانسته «ترور فردی» را بپذیرد و از دیگر سو، ترور فرسیو به دست بازماندگان گروه جنگل که در حقیقت، بازماندگان گروهش بودند، صورت پذیرفته بود. بنابراین، او نمی‌توانسته است ترور را مطلقاً نفی و انکار کند. به همین دلیل، آن را تا حد «برانگیختن احساس تنفر و کینه مردم نسبت به رژیم» مقبول می‌شمارد.
آیا بعدها جزنی در آموزه‌های خود تجدید نظر به عمل آورده است؟ یا آن که این تجدید‌ نظر‌طلبی ناشی از شرایطی بوده است که بر او تحمیل شده بود؟
سازماندهی هسته‌های اولیه
هم‌چنان که دیدیم در اثنای مبارزه، منوچهر کلانتری به سردرگمی خود و دوستان تشکیلاتی‌اش پی‌ برد و از ادامه مبارزه کناره گرفت. پس از رفتن کلانتری، مسئولیت اداره افراد مرتبط با او به سورکی واگذار شد. دکتر شهرزاد نیز اداره دو ـ سه تن را بر عهده داشت. آنها قرار بود مناطق کوهستانی و جنگلی را شناسایی کنند. ولی شهرزاد همواره گله می‌کرد که آنان «تن به کار نمی‌دهند»، و با آنها نمی‌تواند کار کند. به پیشنهاد سایرین تماس با افراد تحت مسئولیت شهرزاد به جزنی سپرده شد و متقابلاً نیروهای جزنی نیز به شهرزاد سپرده شدند. جزنی قرار تماس فردی با نام مستعار کاردان را گرفت. در محل قرار معلوم شد که کاردان همان مشعوف (سعید) کلانتری برادر کوچک منوچهر و دایی دیگر خود اوست.
مشعوف کلانتری که تحت تأثیر شرایط حاکم بر خانواده به فعالیت سیاسی گرایش یافته بود، در آن زمان در هنرستان صنعتی تهران درس می‌خواند و در همین هنرستان با علی‌اکبر صفایی‌فراهانی آشنا شده بود.
مشعوف کلانتری قبل از این، به خاطر فعالیت‌های صنفی در هنرستان و تحریک هنرجویان به اعتصاب، یک‌بار به ساواک احضار شده بود. به واسطه برخورداری از چنین پیشینه‌ای بود که در اول بهمن ماه 1340، پس از آن که پلیس به دانشجویانی که به دعوت کمیته دانشجویی جبهه ملی در دانشگاه تهران گرد آمده بودند حمله کرد، یکی ـ دو روز بعد مأموران ساواک به منزل پدری مشعوف کلانتری یورش بردند تا او را بازداشت کنند.
مشعوف کلانتری پس از اخذ دیپلم به خدمت زیر پرچم درآمد و در سال 1343 توسط برادرش، منوچهر برای انجام فعالیت‌های سیاسی به ایزدی معرفی شد. با کنار کشیدن ایزدی، مشعوف کلانتری و صفایی فراهانی به شهرزاد معرفی می‌‌شوند. صفایی‌فراهانی که در این ایام در ساری معلم بود گه‌گاه برای ملاقات با شهرزاد به تهران سفر می‌کرد و مغازه تعمیرات تلویزیون مشعوف کلانتری در مقابل سینما مولن‌روژ، پاتوق دایمی او بود.
در اوایل سال 46 شهرزاد فردی را با نام مستعار ناصری (محمد‌مجید کیان‌زاد) به مشعوف کلانتری معرفی می‌کند که او نیز با فردی به نام اصفهانی (حمید اشرف) در ارتباط بود. حمید اشرف  را منوچهر کلانتری با نام مستعار اصفهانی به کیان‌زاد معرفی کرده بود و کیان‌زاد از هویت واقعی او خبری نداشت. هیچ‌گونه اطلاعی از نحوه آشنایی منوچهر کلانتری و حمید اشرف  در دست نیست.
کیان‌زاد سمپات دیگری داشت به نام غفور (ایرج) حسن‌پور اصیل شیرجوپشت که نام وی در مقاطع حساس تشکیلات، بارها تکرار می‌شود. حسن‌پور در سال 1341 وارد دانشکده پلی‌تکنیک شد. این زمان مقارن بود با اوج فعالیت‌های جبهه ملی، لاجرم حسن‌پور نیز تحت تأثیر اوضاع عمومی دانشکده به فعالیت‌های سیاسی روی آورد. در سال تحصیلی 43ـ1344، حسن‌پور تحت تبلیغ فردی به نام «محمد الهی‌پناه» قرار گرفت. او کتاب اطاعت کورکورانه  نوشته خسرو روزبه را جهت مطالعه در اختیار حسن‌پور قرار داد. حسن‌پور به تدریج گرایشاتی به حزب توده یافت. خصوصاً آنکه «یکبار دکتر ریاضی استاد مکانیک،‌ در مورد اینکه چرا به ورقه امتحانی میکانیک نمره بیست نمی‌دهد گفت، بیست فقط مال یک نفر بود و آن هم روزبه بود.» این سخن، موجب افزایش تعلق خاطر حسن‌پور به حزب توده شده بود.
اگر چه حسن‌پور، گه‌گاه به دفتر سازمان نگهبانان آزادی نیز سری می‌زد و کتبی به امانت می‌گرفت و یا به نطق مظفر بقایی، رهبر حزب زحمتکشان گوش فرا می‌داد؛ ولی همان طور که خودش می‌گوید:
هنوز مفهوم [شناخت] درستی از جریانات سیاسی ایران و دنیا نداشتم ولی از حزب توده خوشم می‌آمد و احساس می‌کردم که توده‌ای‌ها باید آدم‌های خوبی باشند و شاید اگر بگویم تا این زمان هنوز مفاهیم واقعی کلمات را نمی‌فهمیدم اغراق نگفته‌ام بنابراین، من به جستجوی آدم‌هایی می‌روم که تفکر مساعد نسبت به حزب توده داشتند و یا آنکه سابقاً توده‌ای بودند.
بنابراین، او با الهی‌پناه، و شعاع‌الله مشیّدی که آنان را هم‌رأی خود می‌یابد جلساتی تشکیل می‌دهد.
احساس نیاز حسن‌پور به مطالعه هر چه بیشتر کتاب و نشریه، او را مجبور به فراگیری زبان انگلیسی می‌کند. او کتاب‌هایی در زمینه‌های اقتصادی و اجتماعی از ساکو خریداری و مطالعه می‌کند. او می‌نویسد: «در ضمن از مطالعه آثار بزرگان مذهبی نیز غافل نبودم چنانچه نهج‌البلاغه را من در همین زمان تمام کرده‌ام»
او، همچنین در زادگاه خود دوستانی می‌یافت و با آنان به بحث و گفت‌وگو می‌پرداخت.
حسن‌پور به تشویق مشیّدی، گه‌گاه در جلسات جبهه ملی شرکت می‌کرد و نشریه پیام دانشجو را که توسط بهزاد نبوی، محمد الهی‌پناه و خانم صوراسرافیل به دانشکده ‌آورده می‌شد، مطالعه می‌‌کرد. پس از آنکه انتشار پیام دانشجو متوقف شد، محمد‌مجید کیان‌زاد شخصی را به او معرفی می‌کند تا در انتشار مجدد پیام دانشجو با آنان همکاری کند. حسن‌پور چند ملاقات با شخص مزبور انجام می‌دهد؛ ولی چون برای دوره کارآموزی به اهواز عزیمت می‌کند؛ ادامه روابط به بازگشت حسن‌پور موکول می‌شود. اما، در اهواز کیان‌زاد به او توصیه می‌کند که دیگر به سراغ آن شخص نرود و حسن‌پور نیز به همین ترتیب عمل می‌کند.
در سال تحصیلی 46ـ1345 در حالیکه حسن‌پور سال آخر دانشکده را سپری می‌کرد به دعوت کیان‌زاد برای شرکت در جلسه‌ای به منزل ناصر طلوعی در حوالی میدان فوزیه می‌رود. حسن‌پور و طلوعی در این ملاقات با حسن ضیاء ظریفی آشنا می‌شوند. قرار این جلسه را جزنی به ظریفی داده بود. ضیاءظریفی و حسن‌پور به واسطه هم‌شهری بودن، دورادور، یکدیگر را می‌شناختند؛ ولی تماس نزدیکی با یکدیگر نداشتند و این جلسه آغاز فعالیت مشترک آنان به شمار می‌رود.
ضیاءظریفی در بازجویی مجددی که پس از واقعه سیاهکل از وی به عمل آمد چگونگی آشنایی و رابطه خود با حسن‌پور را چنین توضیح می‌دهد:
در مورد ملاقات در منزل ناصر طلوعی هم، من و حسن‌پور ابتدا در خیابان با هم راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم و بعد او گفت، یکی از بچه‌های دیگر هم هست که می‌توانیم هم در منزلش همدیگر را ببینیم و هم او استفاده کند و از طرف دیگر آقای جزنی هم به من گفت، شخصی را از دانشکده پلی‌تکنیک به تو معرفی می‌کنم که با او در سطح مسایل سیاسی کار کن و این شخص بعداً معلوم شد همان ناصر طلوعی است و احتمالاً این ناصر طلوعی [همان کسی] بود که به وسیله کیان‌زاد به آقای جزنی معرفی و بعد به من معرفی شد که مدتی حسن‌پور و ناصر طلوعی را در منزل ناصر طلوعی می‌دیدم و درباره مسایل روز و پرسش‌هایی که در ضمن آنها می‌کردند جواب می‌دادم.
مضمون گفت‌وگوی آنان عمدتاً درباره مسایل صنفی دانشکده و مسایل مربوط به جبهه ملی بود. حسن‌پور تأکید می‌‌کند: «آقای حسن ضیاء‌ظریفی اصلاً با من درباره مسایل کمونیستی بحث نکرده است»
در تابستان 1346 ناصر طلوعی به دوره کارآموزی می‌رود و رابطه‌اش با آن دو قطع می شود؛ ولی تماس گه‌گاه ظریفی و حسن‌پور همچنان ادامه می‌یابد.
غفور حسن‌پور در بازجویی‌های متعدد خود می‌نویسد: «به پیشنهاد ایشان من گروهی را در لاهیجان درست می‌نمایم که قبلاً با هم کار می‌کردیم این گروه عبارت بودند از ابوالقاسم طاهرپرور، رحمت پیرونذیری، گداعلی بوستانی، رضا عابدین‌پور و اسکندر رحیمی». در حالی که ضیاء ظریفی ارائه چنین پیشنهادی را به حسن‌پور همواره مورد انکار قرار می‌دهد. به هر روی، روابط حسن‌پور با ضیاء ظریفی در سطح نازلی ادامه می‌یابد.
پیشتر گفتیم که مسئولیت مشعوف کلانتری به بیژن جزنی واگذار شد. مشعوف کلانتری برای جزنی توضیح می‌دهد که با دو نفر به اسامی کریمی (صفایی‌فراهانی) و ناصری (کیان‌زاد) در تماس است که البته این تماس‌ها «نامنظم و نامرتب» است. از این پس مشعوف رابط بین جزنی و آن دو تن شد.
جزنی از مشعوف در مورد برنامه‌های منطقه‌شناسی توضیح می‌خواهد. توضیحات او آشکار می‌کند که او این موضوع را چندان جدی نگرفته و در این مدت، کار با ارزشی انجام نداده است یعنی برای شناسایی مناطق مازندران و گیلان کمتر از یک‌صدم کار پیش رفته است.
مشعوف کلانتری استدلال کرد که این امر نیاز به طراحی و اجرای برنامه‌های مفصل از طرف اکیپ‌های متعدد دارد؛ اگرنه، با یک برنامه چند روزه کاری نمی‌‌توان کرد. این در حالی است که مشعوف یک کوهنورد حرفه‌ای است و به اکثر قلل مرتفع ایران صعود کرده، حتی سنگ‌نورد ماهری است و از تیغه علم‌کوه صعود کرده است. جزنی اهمیت منطقه‌شناسی را به او تأکید می‌کند و قرار می‌شود که مشعوف به همراه کریمی و ناصری با جدیت بیشتر به شناسایی مناطق مساعد برای عملیات پارتیزانی بپردازند. مدتی بعد قرار تماس با فردی به نام برومند (محمد چوپان‌زاده) نیز به کاردان داده شد و کاردان با او تماس انفرادی برقرار کرد؛ اما از نظر او این شخص نه به درد کوهنوردی و شناسایی مناطق می‌خورد و نه به درد کار دیگر؛ اما همچنان تماس با او ادامه یافت.
اکنون گروه خود را در موقعیتی می‌دید که ‌بایستی گام‌ها را سنجیده‌تر برمی‌داشت. دیگر صلاح نبود جلسات «کمیته» در منزل ظریفی و یا سورکی تشکیل شود. ناگزیر به توصیه جزنی مشعوف کلانتری خانه‌ای در حوالی بیمارستان پهلوی (امام خمینی فعلی) و خانه‌ای دیگر در عباس‌آباد اجاره کرد. این دو خانه مکان برگزاری جلسات شد.
در تدارک منابع مالی و سنجش کارآمدی نیروها
تهیه پول برای خرید اسلحه و تمهید سایر مقدمات «عملیات پارتیزانی» از جمله موضوعاتی بود که از همان بدو تشکیل گروه مورد توجه ‌بود. تا وقتی که منوچهر کلانتری در ایران بود او عهده‌دار مخارج بود؛ اما در مورد نحوه تهیه پول بحث‌ها و پیشنهادهای زیادی مطرح شد که «تماماً برپایه سرقت بود». از جمله طرحی که کلانتری پیشنهاد داده بود مربوط می‌شد به سرقت «اتومبیل‌های حامل پول بانک صادرات». با رفتن او این طرح مسکوت گذارده شد و طرح‌های مختلف دیگری ارائه ‌گردید.
یکی از طرح‌ها که برای مدتی نظر سایر اعضا را جلب نمود، طرح زاهدیان بود. ضرار زاهدیان که به قول سایر اعضاء گروه، «همه چیز را آسان می‌گیرد ولی در عمل هیچ قدمی برنمی‌دارد»  یکبار جز «حرف‌های هوایی و بی‌حساب که می‌زد گفت برای تهیه پول علی‌آباد گرگان جای مناسبی است چون موقع برداشت توتون پول زیادی در بانک آنجا وجود دارد و با چند نفر می‌توان آن را زد و بعد شرطی گذاشت که تمام گفته‌های او را کان لم یکن کرد.»  شرطش این بود که پس از سرقت باید یکسر به جنگل زد که غیر قابل پذیرش بود؛ زیرا پول برای تدارکات تهیه می‌شد و گروه در موقعیت شروع فعالیت‌های پارتیزانی نبود.
همین تعلل‌ها و بی‌‌انگیزگی‌ها موجب شد که روزی دکتر شهرزاد بگوید: «ما اهل این کار یعنی جنگ پارتیزانی نیستیم و بی‌‌خود، خود را مشغول کرده‌ایم و نتیجه‌ای هم نخواهیم گرفت.»  بنابراین او نیز پس از کلانتری خود را کنار کشید. بدین ترتیب با رفتن او در واقع آن دو نفری که در سال 42 جزنی را به جلسه دعوت کرده بودند و در مقابل بی‌اعتقادی نسبی  او به فعالیت‌های مخفی اصرار می‌ورزیدند، میدان را خالی کردند. جزنی بعد از کناره‌گیری شهرزاد، اگر چه، به کنارگیری دایی خود ـ‌ منوچهر کلانتری ـ با لطف و اغماض می‌نگرد؛ ولی در مورد شهرزاد جانب انصاف را به کلی رها می‌کند. شهرزاد بنا به تصریح جزنی در اعتراض به بی‌انگیزگی و بی‌عملی گروه، کار چریکی را رها کرد؛ حال آنکه، جزنی در تاریخ سی‌ساله از اخراج او سخن می‌گوید.
جزنی با به‌کارگیری تعبیر اخراج از یک سو انتقام سختی از شهرزاد می‌گیرد که موجب تسریع در «لو» رفتن اهداف گروه و دیگر اعضاء آن شد؛ و از دیگر سو، انفعال، بی‌انگیزگی و سردرگمی گروه را پنهان می‌سازد.
شهرزاد نیز قبل از کناره‌گیری، افراد مرتبط با خود را به ظریفی منتقل کرد. این افراد عبارت بودند از: فرخ نگهدار، مجید احسن و قاسم رشیدی. فرخ نگهدار با نام مستعار حافظی که فعالیتش در دانشگاه، محدود به ایجاد شرکت تعاونی بود به گفته ظریفی آنقدر جوان بود که هنوز تفکر خاصی پیدا نکرده بود. مجید احسن به خاطر دانش تئوریکش مورد توجه بود. اما قاسم رشیدی پس از انجام ملاقاتی با ظریفی به او گفت، چون کاری در اصفهان پیدا کرده، باید از تهران خارج شود. بدین ترتیب او نیز راه خود را جدا کرد.
ظریفی همچنین با فردی به نام اکبر جلیلوند با نام مستعار الهی مرتبط بود. اما، او دارای احساسات تند پان‌کُردیسم بود؛ برای همین ترجیح داد از گروه جدا و به کردستان بازگردد. البته قبل از بازگشت دو قبضه اسلحه در اختیار ظریفی نهاده بود.
سورکی نیز با شهیدی (عزیز سرمدی) و هرمزی (محمد صفاری آشتیانی) و پیوندی (احمد جلیل‌افشار) در ارتباط بود.
جزنی، سرمدی را از فعالیت‌های دوران جبهه ملی می‌‌شناخت و در سال 43 قرار تماس با او را به منوچهر کلانتری داده بود.
عزیز سرمدی فعالیت خود را از جبهه ملی آغاز کرد. او در سال 1338 در جشن سالگرد تأسیس «حزب ملت ایران بر بنیاد پان‌ایرانیسم» شرکت کرد و بعد از این که به سخنان رهبر حزب، داریوش فروهر گوش فرا داد، چنان مجذوب آن سخنان شد که تا مدت‌ها بدون آنکه عضو رسمی باشد در این حزب به فعالیت پرداخت. سرمدی از رهگذر فعالیت در جبهه با بیژن جزنی، احمد جلیل‌افشار،‌ عباس سورکی و حسن ضیاء‌ظریفی آشنا شد.
در سال 1341 که سرمدی مدتی در زندان بود با صفاری آشتیانی آشنا می‌شود. در آن زمان صفاری‌آشتیانی در «جامعه سوسیالیست‌های نهضت ملی ایران» به رهبری خلیل ملکی فعال بود. اگرچه صفاری‌آشتیانی مواضع ملکی را قبول نداشت و ادعا می‌کرد: «دیگر خلیل ملکی هیچ کاره است و یک عده جوان موقعیت جامعه را در دست گرفته‌‌اند.»  ولی تلاش می‌کرد نظر افراد را به جامعه سوسیالیست‌ها جلب کند. روابط سرمدی با صفاری‌آشتیانی پس از آزادی از زندان ادامه یافت.
پس از به همه‌پرسی گذاشته شدن لوایح شش گانه در سال 1341 سرمدی بر این اعتقاد بود که باید در رفراندوم شرکت کرد و به آن رأی مثبت داد. او به خاطر همین نظرش مورد انتقاد واقع شد و حتی عده‌ای او را خائن به جبهه ملی نامیدند.
با به محاق رفتن جبهه ملی و نبود امکانی برای فعالیت‌های علنی و قوت گرفتن اندیشه مبارزه مخفی، صفاری‌آشتیانی و احمد جلیل‌افشار توانستند سرمدی را برای مبارزه «نیمه علنی ـ نیمه مخفی» مجاب کنند. جلساتی در منزل صفاری واقع در خیابان فرح شمالی تشکیل می‌شد که منوچهر کلانتری نیز در آن جلسات حضور می‌یافت و بعدها با رفتن کلانتری، سورکی جای او را گرفت. اکنون سورکی با سرمدی، صفاری‌آشتیانی، محمد چوپان‌زاده و احمد جلیل‌افشار در ارتباط بود.
احمد جلیل افشار نیز کنش‌های سیاسی خود را از دوران تحصیل در دارالفنون، با سازمان جوانان جبهه ملی در سال 1340 آغاز کرد. او در این دوران، با منوچهر کلانتری آشنا شد و پس از اتمام خدمت زیر پرچم، روابط خود را با کلانتری افزایش داد. بعدها منوچهر کلانتری او را با سرمدی مرتبط ساخت.
اکنون به نظر می‌رسید سازمان توانایی و امکان تأمین پول از طریق سرقت را دارا می‌باشد. آخرین طرحی که ارائه شد مربوط به سرقت بانک تعاونی و توزیع شعبه قصاب‌خانه بود.
اطلاعات لازم برای اجرای این عملیات توسط صفاری‌آشتیانی کسب شده بود. زیرا یکی از بستگان او با یک دستگاه وانت، لاشه‌های گوسفند را از کشتارگاه به قصابی‌ها حمل ‌کرده و متقابلاً پول‌های آن‌ها را نیز دریافت و به بانک تعاونی و توزیع شعبه کشتارگاه منتقل می‌کرد. همچنین صفاری اطلاع حاصل کرده بود که این بانک، شب‌ها نیز دایر می‌باشد. عملیات شناسایی و تهیه نقشه تقریبی بانک توسط صفایی و مشعوف کلانتری دنبال گردید.
برای انجام عملیات قرار شد دو اکیپ با هم اقدام کنند. یکی به عنوان عمل‌کننده و دیگری به عنوان محافظ. کلانتری، صفایی (کریمی) ، برومند (محمد چوپان‌زاده)  و جزنی گروه محافظ بودند و سورکی، شهیدی (عزیز سرمدی) ، پیوندی (جلیل‌افشار)  و هرمزی (صفاری)  گروه عمل‌کننده. برای این عملیات تصمیم گرفتند دو اتومبیل خریداری کنند که پس از خاتمه کار، برای از بین بردن «رد»، اتومبیل عمل‌کننده در سد کرج انداخته شود.
در نقشه عملیات، برای فرار از منطقه، دو مسیر در نظر گرفته شد: یکی مسیر شرقی که جزنی پیشنهاد داد و دیگری مسیر غربی که سرمدی پیشنهاد کرد. همچنین قرار بود پس از ورود گروه عمل‌کننده به بانک دست کارمندان را از پشت ببندند و برای جلوگیری از فریاد ‌آنان دستمالی بر دهان‌شان قرار دهند.
این طرح نیز به سرنوشت طرح‌های دیگر گرفتار شد، زیرا:
یک عده شهری که پشت میز ادارات و مؤسسات نشسته‌‌اند و وقت آنها صرف دفتر و کاغذ می‌شود در دورترین فاصله از اقدامات پارتیزانی و حتی تدارکات آن قرار داشتند. و این موضوعی بود که چندین بار در کمیته مورد بحث قرار گرفته بود. مثلاً به دکتر شهرزاد گفته می‌شد چگونه است که شما از صبح تا آخر شب در داروخانه کار می‌کنید و در عین حال خودتان را یک فرد انقلابی که مشغول تدارک انقلاب است می‌دانید؟!
و یا سورکی در مقابل تأکید و اصرار کمیته مبنی بر رها کردن یکی از کارهای خود تا آخرین روز قول می‌داد و عمل نمی‌‌کرد. در مورد افراد دیگر وضع بدتر از این بود، سرمدی که از افراد فعال به حساب می‌آمد این اواخر معلوم شد وقت خود را چگونه می‌گذراند و به اتهام زشتی بازداشت شد.
تعریض جزنی به سفر تفریحی سرمدی است. او با دوستانش هوشنگ اقتصادی و مسعود بندعلی و دو دختر به کنار دریا رفتند و در بازگشت، با شکایت والدین دختران، سرمدی یک ماه و نیم را در زندان سپری کرد و سپس به قید وثیقه آزاد شد.
مشعوف کلانتری نیز، تا زمانی‌که با شهرزاد بود، زیر بار کوچکترین مسئولیت و فعالیتی؛ حتی منطقه‌شناسی نمی‌رفت. او هم در کارخانه و هم در مغازه کار می‌کرد. یک «قوزبالاقوز» دیگر، تشکیل زندگی مخفیانه با یک زن و بچه بود که امکان هر نوع فعالیت را از او سلب کرده بود.  در این میان وضع زاهدیان از همه جالب‌تر بود. او در حالیکه با منوچهر کلانتری و شهرزاد هم‌عقیده بود، عملاً در کمیته ماند به طوری که وقتی شهرزاد می‌خواست از کار کناره بگیرد به جزنی گفت، زاهدیان هم مثل خود او فکر می‌کند، ولی به روی خودش نمی‌آورد.
جزنی در حالی از دیگران برای رها نکردن شغل خود انتقاد می‌کند که خود سهامدار دو شرکت تبلیغاتی و فیلمسازی بود و علاوه بر آن،‌ به عنوان مدیر نیز به کار اشتغال داشت و از رهگذر این فعالیت‌های اقتصادی بود که توانست زندگی مرفهی فراهم آورد. زندگی آنان به اندازه‌ای مرفه بود که به گفته همسرش، موجب اعجاب مأمورین ساواک شده بود.
ضرار زاهدیان فعالیت خود را در سال 1320 و با عضویت در جمعیت مبارزه با استعمار آغاز کرد و در فروردین ماه سال 32 عضو آزمایشی حزب توده شد. کودتای 28 مرداد او را نیز روانه زندان کرد و در زندان دوست دوران کودکی خود، عباس سورکی را پس از ده سال دید. این دیدار به تجدید روابط آنان انجامید. از آن پس هر گاه سورکی برای دیدن خانواده به شاهرود می‌رفت، حتماً دیداری با زاهدیان تازه می‌کرد.
در سال 43 ضرار زاهدیان برای یافتن کار عازم تهران شد و نزدیک به یک سال در منزل سورکی اقامت گزید. این روابط حتی بعد از آنکه زاهدیان کاری برای خود دست‌وپا کرد و منزل سورکی را ترک گفت، باز هم ادامه یافت و تدریجاً به آشنایی با دوستان دیگر او نیز انجامید. با این ‌همه،‌ زاهدیان، ندرتاً در مباحث سیاسی آنان شرکت می‌‌کرد. اما این مسئله، مانع از آن نبود که سورکی او را به عنوان عضوی از گروه در نظر نگیرد و روی او کار نکند. بنابراین، او را به جلسه‌ای دعوت کرد که جزنی و ظریفی نیز در آن حضور داشتند و بدین ترتیب زاهدیان ناخواسته و به‌رغم میل باطنی‌اش با گروهی آشنا شد که کنش سیاسی را آماج قرار داده بود. یعنی همان امری که زاهدیان سال‌ها پیش، آن را ترک کرده بود و متعهد شده بود که هرگز دور آن نگردد. بنابراین، دور از انتظار نبود که رفتن شهرزاد این فرصت را برای زاهدیان فراهم آورد که روابط خود را با سورکی تا سطح روابط خویشاوندی و گفت‌وشنود پراکنده تقلیل دهد.
انقلابی‌گری از سر تفنن حاصلی جز این نمی‌توانست داشته باشد که هرگونه اقدام به دلایل واهی تعلیق به محال می‌شد. چنان که در برابر اولین عمل یعنی تهیه پول مدت‌ها از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند و استدلال می‌کردند که برای عملیات باید اتومبیل‌سواری یاد بگیرند. پس از آنکه مدتی به این کار پرداختند؛ سورکی گفت، باید موتورسواری هم یاد بگیرند و مدتی هم به این کار پرداختند. این بهانه‌جویی‌ها برای گریختن از «عمل»، پایانی نداشت. به طوری که روزی جزنی در جلسه به شوخی گفت: «من می‌ترسم بیست سال دیگر وقتی این افراد (سورکی و افرادش) تمام هنرها و فنون دنیا را یاد گرفتند برای تهیه پول و به اصطلاح سرقت پول احتیاج به آموختن زبان عبری و یا سانسکریت داشته باشند و ما باید یک معلم سانسکریت برای آنها دست و پا کنیم»
دستگیری جزنی و تعلیق تشکیلات
برای گروه، «تهیه پول کافی» از آن جهت اهمیت داشت که راه ورود به مرحله اول تدارکات را هموار می‌کرد. زیرا گروه تصمیم گرفته بود پس از آن، با جلب افراد به همکاری، سازمان خود را توسعه بخشد و دسته‌هایی را به صورت حرفه‌ای به منطقه‌شناسی اعزام کند تا برای مرحله بعد، نسبت به محیط تسلط کامل داشته باشند. همچنین بنا بود به میزان لازم از طریق قاچاق، اسلحه خریداری شود و افراد آمادگی نظامی پیدا کنند و با انفصال تدریجی آنان از کارهای پشت میزنشینی، شرایط روحی و عملی برای شروع اقدامات پارتیزانی فراهم گردد.
این تدابیر و پیش‌بینی‌ها هیچگاه تحقق نیافت. زیرا افراد برای هر کار کوچکی چنان برای دورخیز عقب‌نشینی می‌کردند که دیگر حرکت به جلو را غیرممکن می‌ساخت. یا شرایط را چنان پیچیده و مشکل در نظر می‌آوردند که هرگونه عملیاتی تعلیق به محال می‌شد.
جزنی علت این کندی و بی‌تحرکی را در دو عامل می‌دید: «اول، عامل روحی و سستی اعتقاد و عدم امیدواری واقعی افراد به موفقیت برنامه تئوریک و دوم، شرایط زندگی و امکانات محدود سازمان و دور بودن از محیط‌ مناسب برای دست زدن به عملیات»
وضعیت سلاح‌هایی که گروه برای آغاز فعالیت «پارتیزانی» فراهم آورده بود، بهتر از دیگر اقدامات نبود. این اسلحه‌های کمری محدود می‌شد به دوـ سه قبضه که آن را پیش از خروج کلانتری از کشور، در کوه‌های شاه‌آباد (دارآباد) دفن کرده بودند و مدت‌ها پس از رفتن او، تازه به فکر در اختیار گرفتن آن افتادند. جزنی احتمال می‌دهد که کیومرث ایزدی باید از محل دفن سلاح‌ها مطلع باشد. موضوع را با مشعوف کلانتری در میان می‌گذارد. مشعوف کلانتری به سراغ کیومرث ایزدی می‌رود. او با بی‌رغبتی به همراه مشعوف به کوه‌های شاه‌آباد (دارآباد) می‌رود و محل اختفاء را پیدا می‌کنند. در نتیجه، دو قبضه اسلحه زنگ‌زده براونینگ و موزر به دست می‌آید. سورکی نیز دو قبضه اسلحه از یک قاچاقچی خریده بود. جزنی تصمیم می‌گیرد نسبت به تعمیر اسلحه‌های زنگ زده که در اختیار مشعوف است، اقدام کند. با سورکی قرار می‌گذارد که اسلحه‌ای سالم از او تحویل گرفته و به مشعوف واگذارد تا مشعوف مطابق آن نسبت به تعمیر اسلحه‌ها اقدام کند. قرار ملاقات در ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه بعدازظهر روز 19/10/46 در خیابان ملک صورت می‌گیرد. سورکی با فولکس خود سر قرار حاضر می‌شود. جزنی با دیدن او به طرف اتومبیل می‌رود و در صندلی عقب جای می‌گیرد. پس از آن سورکی اسلحه‌ای را که مدتها نزد ناصر آقایان امانت گذاشته بود و ساعتی قبل آن را تحویل گرفته بود از داخل کیفی که در صندلی جلو بود درمی‌آورد تا به جزنی تحویل دهد. در این هنگام مأمورین ساواک سر می‌رسند و آنان را بازداشت می‌کنند.
چگونگی لو رفتن و نحوه دستگیری بیژن جزنی و سورکی، بحث‌های زیادی را در بین اعضای گروه برانگیخت. بی‌تردید وقتی سورکی، اسلحه را از ناصر ‌آقایان طلب می‌کند، ساواک نسبت به این امر حساس می‌شود و برای دستگیری آنان اقدام می‌کند.
در آن ایام جزنی نیز تحت مراقبت ویژه ساواک بود. به همین جهت نام او «جزو صورت اسامی افراد مظنونی بود که می‌بایست قبل از مراسم تاجگذاری» دستگیر شوند. ساواک تهران او را در چهارم آبان احضار می‌کند و جزنی ضمن تکمیل «دفترچه مشخصات و بیوگرافی» در پاسخ سؤال سی‌ام دفترچه مبنی بر اینکه هم‌اکنون از لحاظ روحی و مادی چه گرفتاری‌ای دارید، پاسخ می‌دهد:
از لحاظ روحی از پایمال شدن قانون و حقوق افراد مصرح در قانون اساسی، فقر اکثریت مردم و تراکم زیاد ثروت در دست عده‌ای معدود و تظاهر به دموکراسی از طرف دولت که وجود خارجی ندارد، رنج می‌برم.
در نظریه‌ای که کارشناس بخش 311 ساواک در ذیل گزارش خود به مقام مافوق ارائه می‌کند، آمده است:
افرادی که در محیط ساواک با چنین بی‌پروایی به مقامات مملکتی توهین می‌نمایند، مسلماً در خارج از این محیط با آزادی و جسارت بیشتری نیات خود را بیان می‌دارند. در صورت تصویب، نامبرده بالا مجدداً به ساواک احضار و وظایف ساواک و مصالح مملکتی به وی تفهیم گردد و در صورتی که مشارالیه مجدداً اظهاراتی مشابه اظهارات قبلی خود نمود، شدیداً به او تذکر داده شود.  
مقام مافوق نیز در هامش این گزارش رهنمود می‌دهد: «تحت مراقبت شدید و دائم قرار گیرد. منزل و محل کار[ش] تحت کنترل باشد. نامه‌های او سانسور شود. برای اخذ مدارک لازم از وسایل فنی کمک گرفته شود. چنانچه بعد از مراقبت مجدداً مشاهده گردید اقداماتی علیه امنیت مملکت می‌نماید دستگیر و تحت پیگرد قرار گیرد.
یک هفته پس از این دستورالعمل، یعنی در تاریخ 15/9/46 اعلامیه‌ای از طرف «جبهه آزادیبخش ملی ایران» به صورت خطی به در ورودی یکی از منازل خیابان بهمن واقع در تهران‌پارس نصب شده بود که خطاب به «کارگران، دهقانان، دانشجویان و هنرمندان، از آنان خواسته شده بود تا برای مبارزه با رژیم فاسد و دست‌نشانده پهلوی با هر گونه نمود سیاسی و فرهنگی و هنری و اقتصادی آن مخالفت کنند.»
ذیل خبر، گزارشگر ساواک احتمال داده است: «عاملین اصلی تهیه و توزیع اعلامیه‌هائی که به امضاء جبهه آزادیبخش ملی ایران پخش می‌شود، بیژن جزنی و همکاران وی می‌باشند.»
به همین جهت مقدم، مدیرکل اداره کل سوم ساواک از ریاست ساواک تهران درخواست می‌کند: «ضمن شناسایی همکاران بیژن جزنی و کنترل دقیق وی هرگونه شواهد و مدارکی دال بر دخالت یاد شده و همکارانش در تهیه و توزیع اعلامیه فوق‌الذکر موجود است، سریعاً تحویل دهند.»
در اسناد و مدارک موجود هیچ مدرکی دال بر دخالت جزنی در تدوین و انتشار اعلامیه یافت نشده است حتی در بازجویی‌هایی که پس از دستگیری از جزنی به عمل آمد، به این اعلامیه اشاره‌ای نشده است؛ ولی مخاطب قرار دادن «هنرمندان» در کنار کارگران، دهقانان و دانشجویان شاید قرینه‌ای باشد مبنی بر نوشته شدن اعلامیه به قلم جزنی. زیرا او هم ذائقه هنری داشت و هم با بخشی از هنرمندان در تماس بود.
در تاریخ 23/7/46 منبع ساواک گزارش می‌دهد:
جزنی، عبدالله کریمی را ملاقات و به وی پیشنهاد می‌نماید نباید آرام گرفت و بایستی اعلامیه نهضت آزادی‌بخش ملت ایران که یک مرتبه توزیع گردیده به چاپ رسانده و به مناسبت تاج‌گذاری و فعالیت‌هایی که استعمارگران در مملکت انجام می‌دهند پخش و آنها را افتضاح نمائیم. نامبرده اضافه نموده باید خیلی مواظب باشیم و هیچ عجله‌ای نشود زیرا مأمورین خیلی مراقب هستند.
مشابه همین گزارش چند روز دیگر نیز تکرار می‌شود. اما این بار معلوم نیست جزنی با چه کسی ملاقات کرده است. در ملاحظه یکی از این گزارش‌ها آمده است: «به منبع آموزش داده شد تماس خود را با بیژن جزنی قطع نکرده و مراقب فعالیت‌های وی باشد.»
معلوم نیست اعلامیه‌ای که در تاریخ 15/9/46 و با امضاء «جبهه‌ آزادی‌بخش ملی ایران» به دست آمده، همان اعلامیه‌ای باشد که جزنی با دوستان خود درباره آن سخن گفته است و اگر چنین است نقش جزنی در تدوین و توزیع آن چه بود؟
پس از آن که مأمورین ساواک از نصب اعلامیه اطلاع حاصل می‌کنند مراقبت از جزنی به طور محسوس افزایش یافت؛ به طوری که در اولین جلسه بازجوئی از او سؤال می‌شود: «شما با آدرس خیابان قاآنی، نرسیده به خیابان صنیع‌الدوله، پلاک 99 چه ارتباطی داشته‌اید؟» و یا «توضیح دهید: شما با آدرس دروازه شمیران، خیابان مهران، مقابل منزل پلاک 18 چه نوع ارتباطی داشته‌اید؟» و یا «شما به نشانی تهران‌نو، نرسیده به خیابان سمنگان، روبروی خیابان پل، کلینیک شبانه‌روزی رضا فرهت، پلاک 90/3 چه ارتباطی داشته‌اید؟» و یا «شما به آدرس خیابان میرهادی، واقع در خیابان پهلوی، نرسیده به خیابان آریامهر، آپارتمان 24، طبقه چهارم چه ارتباطاتی داشته‌اید؟» و یا «شما با نشانی هفت‌چنار، چهارراه نواب، کوچه بن‌بست حاجی‌سید‌علی، پلاک 63 یا 43 چه نوع ارتباطی داشته‌اید؟» و یا از او می‌پرسند که در ساعت 30/7 دقیقه مورخ 1/10/46 در دروازه شمیران، خیابان کیوان با چه کسی ملاقات کرده است؟
اگرچه این پرسش‌ها نشان می‌دهد، ساواک قدم به قدم، در تعقیب و مراقبت از جزنی بوده است و کلیه تحرکات او را به دقت زیر نظر داشت؛ اما به گواهی اسناد موجود، در زمان دستگیری آن ‌دو، عملیات مراقبت از سورکی به دستگیری جزنی انجامید.
در گزارش مورخ 23/10/46 ساواک آمده است:
چندی قبل اطلاع رسید که مشارالیه [عباس سورکی] سه قبضه سلاح کمری تهیه کرده و تصمیم به آموزش تیراندازی به هم‌مسلکان خود دارد. ضمن مراقبتی که از نامبرده به عمل آمد در تاریخ 19/10/46 مشاهده گردید شخص مزبور با همراه داشتن بسته‌ای مشکوک قصد تماس با فرد دیگری را دارد و چون احتمال می‌رفت که بسته مزبور محتوی سلاح باشد، لذا پس از گرفتن تماس از طرف وی با نفر دوم هر دو نفر دستگیر و در تحقیق از شخص اخیر معلوم شد نامبرده بیژن جزنی دانشجوی دکترای فلسفه دانشگاه تهران می‌باشد که او نیز سوابقی مبنی بر فعالیت در جبهه ملی دارد.
پس از آنکه جزنی دستگیر می‌شود و نمی‌تواند در پایان آن روز مشعوف کلانتری را در خانه امن واقع در خیابان تکش ملاقات کند؛ مشعوف که احتمال دستگیری جزنی را می‌داد، همراه با برومند (چوپان‌زاده) در ملاقاتی با سرمدی تصمیم می‌گیرند که برای محفوظ ماندن مابقی اعضاء از خطر دستگیری، به شمال سفر کنند.


چریک های فدائی خلق از نخستین کنش‌ها تا بهمن 1357 ، مؤسسة مطالعات و پژوهشهای سیاسی