تقابل امام خمینی باسیاست های شاه در سال 1341
امام گفت شاه را در جایی قرار میدهیم که نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش
1689 بازدید
دردی ماه سال 1341 شاه کنگره ای تحت عنوان آزادمردان و آزادزنان در استادیوم آزادی راه انداخت و انقلاب شاه و مردم را در شش ماده اعلام کرد و گفت این را به همهپرسی گذاشتهام که مردم نظرشان را بدهند. قصد شاه این بود که رفراندوم را مشروع و مقبول کند و در رفراندوم بعدی با تقلب میگفت 90 درصد رأی دادند که کشور باید اینطور شود و اسلام باید حذف شود و بعد هم هر شیطنتی را که میخواست انجام میداد. بر این اساس بحث شد که این بار شاه در مقابل ماست. پس از اینکه این بحثها مطرح شدند، بعضی از علما با نظر امام موافق نبودند که با شاه مقابله کنند، چون میگفتند ما با دولت مقابله کردیم و دولت هم روش خود را تغییر داد، اما اگر بخواهیم با شاه مقابله کنیم به معنی براندازی شاه است و روی کار آمدن حکومت اسلامی را نه امریکا، نه انگلیس، نه اروپا و نه کل دربار شاه اجازه نمیدهند و در نتیجه درگیریها و مجازاتها شدید و اعدامهای زیادی اجرا میشوند و افراد به عنوان مقدمین علیه سلطنت تلقی میشوند و خیلی از مردم در این میدان نمیآیند، بنابراین مصلحت این است که فعلاً کوتاه بیاییم و رها کنیم تا ببینیم آینده چه میشود.
امام تصمیم گرفتند مقابله کنند و در روز 2 بهمن سال 1341 به ما دستور داد به اتفاق جمعیتمان به خانه آیتالله خوانساری برویم و از ته بازار عباسآباد تهران پشت سر آیتالله خوانساری و علمای تهران کسانی که اهل این کارها هستند بیایند و ما هم پشت سرشان راه بیفتیم و آقای خوانساری را به منزل آقای سید محمد بهبهانی در سر پولک در کنار بازار آهنگرها بود ، ببریم و از آنجا برویم دور بزنیم و در تهران راهپیمایی راه بیندازیم. همه مغازهها بسته و اعتصاب شود، که شاه بفهمد حرکتی مردمی، دینی و الهی اسلامی در مقابل او تشکیل شده است. علت اینکه میخواستیم به منزل آیتالله بهبهانی برویم این بود که ایشان از علمایی بود که در دوران نهضت ملی شدن نفت با دربار ارتباط داشت و در 9 اسفند آمد و ایستاد و نگذاشت شاه برود و بعد از 28 مرداد مشهور بود به اینکه با شاه و دربار ارتباط دارد. از آن طرف جبهه ملیها بهشدت با او مخالف بودند و مردم هم دل خوشی از او نداشتند، ولی او در تهران متنفذ بود. آدم مسلطی بود و رژیم به او بها میداد. پسر آیتالله آسید عبدالله بهبهانی دوره مشروطه بود و خلاصه آخوند جاافتادهای بشمار می رفت و نمیشد او را نادیده گرفت. امام مراقب بودند وحدت بین علما برقرار بماند. اگر آقای خوانساری میآمد و آقای بهبهانی نمیآمد، آنهایی که محافظهکار بودند، میرفتند پشت سر آقای بهبهانی و یک قدرت معارض میشدند و ما باید هم با شاه میجنگیدیم و هم با اینها. شاه میآمد و از اینها سوء استفاده میکرد و نهضت لنگ میشد، لذا به خانه آقای بهبهانی رفتیم.
[بعد] رفتیم بازار و آقای خوانساری آمد و مأمورین از مدرسه حافظ و جاهای دیگر ریختند بیرون و زدند و نعلین آقای خوانساری از پایش در آمد و عمامهاش افتاد و بیهوش شد و ایشان را بردند. در مسجد را بسته بودند که باز کردیم و درگیری شروع شد. آن روز تا شب درگیر بودیم. بازارها و همه خیابانهای اطراف بسته بودند. فردا و پسفردا و روز سوم و چهارم درگیر شدیم و شاه رفت قم که در آنجا قدرتنمایی کند. قبلاً فرماندار قم به حاجآقا مصطفی، پسر امام، گفته بود اعلیحضرت پیغام دادهاند که من میآیم قم و چکمههای پدرم را پایم میکنم و چنین و چنان میکنم. امام خندیدند و با قدرت گفتند، «برای سرش هم گشاد است!» درقم طاق نصرت زدند که یعنی مردم استقبال کردهاند. بچههایی که در قم با ما و علما کار میکردند، قرار شد تا شب کاری نکنند. سحر که مأمورین خیالشان راحت است و رفتهاند بخوابند طاق نصرتها را آتش بزنند و این کار را کردند و صبح حتی یک طاق نصرت هم برای شاه نماند. امام هم اعلامیه دادند وقتی شاه میآید همه در خانههایشان بمانند و کسی بیرون نیاید و برای استقبال نرود. اهالی قم هم که معلوم است چه جور مردم دینمداری هستند. سردر خانههایشان بهجای پرچم شادی، پرچم سیاه زدند. شاه صبح آمد قم و دید هیچ کس نیست و تمام شهر تعطیل است و همه طاق نصرتها هم سوخته است. نه فرصت بود طاق نصرتهای سوخته را جمع کنند، نه فرصت بود جای آن چیزی بگذارند. بچهها سحر این کار را کرده بودند، در نتیجه شاه با عصبانیت آمد در میدانگاهی جلوی حرم، که سابقاً دیوار بلندی داشت. حالا آن دیوار را برداشتهاند. همان جا برایش میز گذاشتند که اسناد اصلاحات اراضی را به دهقانها بدهد. خیلی عصبانی رفت آنجا و به فرماندار قم گفت پس آقایان علما کجا هستند؟ حتی یک آخوند هم میان آنها نبود. گفتند آقای خمینی گفته است کسی بیرون نیاید و کسی هم نیامده است. دست ما نیست، چه کار کنیم؟ اسناد اراضی به شکل لولهای بود. اولی را داد به یکی از کشاورزان و او گرفت و گذاشت روی میز. دومی هم همین کار را کرد. شاه گفت، «چرا اینطوری میکنید؟» گفتند، «آقایان علما گفتهاند نگیرید.» شاه بهجای اینکه برود و در جایگاه سخنرانی کند، روی چهارپایهای پرید که در آنجا بود. ما در آنجا مأمور داشتیم که همه چیز را برایمان تعریف کرد. گفت شاه هر چه از دهانش در آمد گفت. فحش میداد. با عصبانیت آمد پایین و به هیچ کسی توجهی نکرد و سوار ماشین شد و صاف برگشت تهران.
در روز ششم بهمن تدبیری که در مجموعه یاران شد این بود که اگر در این روز درگیری ایجاد کنیم، اینها خواهند گفت اینها مردم را به زور به هم ریختند. بهتر است آنها را آزاد بگذاریم تا معلوم شود اینها چقدر هستند و هیچ کسی نیامد. پای چادرهای رأی جمعیت بسیار کم بود. حالا همه شهر بسته، تعطیل، اعتصاب، درگیر، چند روز مبارزه و بازارهای قم، شیراز، اصفهان و همه جا بسته بود، و آن وقت شاه آمد و گفت ما برنده شدیم و اینقدر رأی آوردیم که دروغ محض بود و امام گفتند دروغ میگویی، پس اینهایی که بسته بودند کجا بودند؟ این نکته مهمی بود. شب خیلی ناراحت شدیم. دوستان تحلیل کردند که شاه موفق شد و از این به بعد شیطنت و برخورد میکند و نقشههای امریکاییها پیاده میشوند. آنها[=امریکاییها] شروع کردند به تبریک گفتن و حمایت کردن. جمعه بعد با دوستان به قم رفتیم. در اتاق امام، آقای حبیبالله عسگراولادی قرار شد گزارش بدهد. حالا همه مغموم، محزون و دلشکسته، درست مثل لشکر شکستخورده بودند. امام با همان صلابت همیشگی وارد شدند و نگاهی به ما انداختند و هیچ کسی جرأت حرف زدن پیدا نکرد. حتی عسگراولادی هم نتوانست حرف بزند. فضای خاصی بود. امام به همه نگاه کردند و فرمودند، «مثل اینکه من باید حرف بزنم.» نشستند و فرمودند، «بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. گمان کرده است (منظورشان شاه بود) ما را در جایی قرار داده است که نه راه پس داشته باشیم و نه راه پیش. به حول و قوه الهی او را در جایی قرار خواهیم داد که نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش.» امام با این اقتدار در روز 12 بهمن سال 1341 صحبت کردند. ناگهان حال ما عوض شد. واقعاً اگر کسی روزهای آخر عمر شاه را، مثلا در همین کتاب ویلیام شوکراس مطالعه کند، میبیند که شاه واقعاً نه راه پس داشت و نه راه پیش. نه میتوانست به مصر برود، نه مراکش، نه امریکا و نه جایی او را میپذیرفت. واقعاً وقتی این بلاها داشت سر شاه میآمد به یاد همان تعبیر زیبای امام میافتادم. هنوز صدای ایشان در گوش ما زنگ میزند که با آن صدای زیبا فرمودند ما راهمان را ادامه میدهیم. دنبال کار بروید. ما هم جمع شدیم و دوباره برنامهریزی کردیم.
مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
نظرات