ماجرای نرفتن به سربازی


1545 بازدید

ماجرای نرفتن به سربازی

حاج علی اکرام علی اُف( علیزاده) که در سال 1340م (1319ش) در حوالی باکو متولد شد، پس از فرو پاشی شوروی حزب اسلام گرای آذربایجان را تشکیل داده و در پی مخالفت با سیاستهای دولت باکو در تعامل با امریکا و اسرائیل برآمد و سخت از طرف دولت در تنگنا قرار گرفت.
خاطرات وی می تواند تاثیر انقلاب اسلامی و اندیشه ی امام خمینی را بر سایر مردم مسلمان کشورها روشن کند؛ خصوصاً که وی در متن جریانات سیاسی قرار داشته و خاطراتش بسیار جذاب و خواندنی است.
بعد از اتمام دبیرستان، بایستی به سربازی و خدمت نظام وظیفه می رفتم. همه ی جوانان به ویژه روستاییان و طبقه کارگر را به سربازی می بردند و کسی راه فرار نداشت! من هم از اول روحیه ی بسیار آماده برای امور رزمی و سربازی داشتم و می خواستم بروم، اما پدرم با دادن پول هنگفتی به مسئولان اعزام در باکو، مرا از رفتن به سربازی باز داشت. سال بعد سراغم آمدند، باز هم پدرم خدا بیامرز با دست و دلبازی نگذاشت بروم! در سال های بعد هم همین قضیه تکرار شد. ظاهراً سال دوم بود که به پدرم گفتم: « آخر چرا پول حلالت را حرام میکنی و به این خدانشناسان می دهی؛ چرا نمی گذاری من به سربازی بروم؟!»

پدرم نگاهی به من کرد و گفت: « برای اینکه وقتی وارد ارتش سرخ شدی، اولاً معلوم نیست به کجای این سرزمین بی انتهای شوروی اعزامت کنند. ثانیاً و مهم تر از آن، وقتی تحت فرمان فرماندهان بی رحم کمونیست رفتی، مجبور می شوی در سربازخانه گوشت خوک بخوری، یا از گرسنگی بمیری! و اگر گوشت خوک از گلویت پایین برود، دیگر تو آدم نمی شوی!»

عین جمله اش این بود (آدام اولمازسان ) منظورش این بود که وقتی گوشت خوک بخوری، مثل سایر سربازان ارتش سرخ ( روسی، ارمنی، یهودی و...) ایمان و اعتقاد و غیرت دینی خود را از دست می دهی.

 این گونه بود که من به همت و دور اندیشی مومنانه پدرم به خدمت سربازی نظام کمونیستی نرفتم. این هم از الطاف حق تعالی  در حق من بود. بقیه برادرنم هم هر کدام به بهانه ای از رفتن به سربازی امتناع کردند، به جز اسفندیار، که او را بردند و مدت سربازی اش سه سال طول کشید اما او هم به یاری خدا، توانست خود را حفظ نماید و پشتیبان مالی پدرم به دادش رسید.

 

ناسازگاری ها

از حدود سال 1920 که ارتش سرخ و کمونیست ها بر آذربایجان و بسیاری از مناطق قفقاز تسلط یافتند، از همان اول پدران و مادران ما به گوش فرزندان خود خواندند که اینها کمونیست و کافرند مسلمان نباید سلطه و حکومت کافران را بپذیرد، اذا ما نباید همرنگ اینها باشیم!

فرزندان خانواده های مسلمان از آن دوران همواره این گونه تربیت شدند و تحت پوشش اجباری و ظاهری نظام کمونیستی، هویت مسلمانی خویش را حفظ کردند. گرچه بسیاری از مردم برای گذران زندگی و امرار معاش  و داخل شدن در مصادر امور اجتماعی، مجبور بودند تظاهر به کمونیسم کنند و حتی کارت عضویت در حزب کمونیست را داشته باشند، امام اکثریت قریب به اتفاق مردم، هرگز به اندیشه های مارکس و لنین اعتقاد قلبی نداشتند.

من در نتیجه ی آن تربیت ضد کمونیستی  بود که از کودکی و در دوره ی جوانی گرایش های تند دینی و مذهبی(شیعی ) داشتم و از کمونیست ها متنفر بودم؛ به طوری که حتی در ظاهر هم نتوانستم با کمونیست ها همسو باشم و حفظ ظاهر کنم، بنابراین از اول سر به ناسازگاری گذاشتم. به کار شخصی و آزاد- بی مزد و منت دولت کمونیستی- روی آوردم و به امور کشت و تربیت گل و گیاه، که هم آزاد بود و هم پر درآمد، پرداختم و چون وابستگی به حکومت و حزب کمونیست نداشتم، می توانستم به راحتی چون و چرا کنم و گاهی علیه حاکمیت ضد دینی شوروی لب به انتقاد بگشایم. من از جوانی و از ده – پانزده سال قبل از انقلاب اسلامی و آشنایی با افکار و اندیشه های امام خمینی، بر ضد کمونیست ها حرف می زدم و معتقد بودم که آنها کافرند و مسلمان در صورت وجود امکان، نباید تحت سلطه ی کفار زندگی کند.

  گاهی آن قدر تند می رفتم که پدرم نصیحت می کرد که تند نرو، وگرنه این خدانشناسان می برند سرت را زیر آب می کنند! تو و همه ی جوانان مسلمان باید زنده بمانید. این مملکت به جوان مسلمان نیازمند است، لذا مواظب خودتان باشید.


خاطرات حاج علی کرام علی اف، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی